پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

میرزاده عشقی و فرخی یزدی

میرزاده عشقی و فرخی یزدی

 

رضا شاه همانند دیکتاتورهای دیگر تاب و تحمّل هیچ‌گونه انتقادی را نداشت و صدای مخالفان خود را قبل و بعد از سلطنت توسط رؤسای شهربانی چون محمّد حسین آیرم و رکن‌الدّین مختاری[1] و... در گلو خفه می‌کرد. او در دوران دیکتاتوری خود افراد زیادی مانند میرزاده عشقی و فرخی یزدی را که از طریق فرهنگی صدای خود را به دیگران می‌رساندند به‌ شکل فیزیکی به دیار عدم فرستاد؛ ولی هرگز نتوانست یاد و خاطره آن‌ها را از قلوب مردم میهن‌پرست خارج نماید. در باره این دو شاعر انقلابی اسکندر دلدم به نقل ‌قول از ملک‌الشعرای بهار می‌نویسد: «... عشقی، پسر سیّد ابوالقاسم همدانی شاعر جوان از مهاجرت که برگشت غالباً با عدّه‌ای از نویسندگان مخالطه داشت. در سیاست نیز طرفدار حزب سوسیالیست و همواره در صف اقلیّت کار می‌کرد. در مجلس چهارم عشقی به افراد اکثریت که مرحوم مدرس و من (ملک‌الشعرای بهار) در آن کار می‌کردیم، حمله کرد. مقاله «عید خون» نوشت و آقای دشتی هم آن مقاله را چاپ کرد. چیزی نگذشت به‌ سبب قوّه قریحه‌ای که داشت حالات حقیقی اجتماعات تهران را درک کرد و پرورش اجتماعی سریعی یافت. بازی سردار سپهی و دسایس سیاسی و سیاست‌های خارجی را به‌ زودی دید و دریافت. به حقیقت قضایا واقف شد و بدون این که کسی از پی‌اش برود، به سوی ما آمد. با ولیعهد ملاقات کرد و به او وعده وفاداری داد. در یک مقاله نوشت: جمهوری عجیبی است که دهاتیان قُروه هوادار آن‌اند؛ امّا عشقی با یک من فُکل و کراوات با آن مخالف است. آری، می‌دانست که جمهوری بازی‌ای بیش نیست. این شاعر از صمیمی‌ترین دوستان ما بود و در جراید اقلیت چیز می‌نوشت؛ تا این بود که روزنامه «کاریکاتور قرن بیستم» را به تاریخ 7 تیر 1303 منتشر ساخت و در آن‌جا اشاره کرد که بازی‌های اخیر تهران به تحریک اجنبی است. دشمن در یک دست پول و در یک دست تفنگ به قصد بردن گوی از میدان داخل بازی شده است. به خطر بزرگ آینده نیز در ضمن آرم جمهوری که از توپ و تفنگ و استخوان سر و دست بشر ترتیب یافته بود، اشاره کرد. این روزنامه فوراً توقیف شد. دو روز بعد خوابی که دیده بود برای دوستانش نقل کرد و من هم حضور داشتم. گفت: "خواب دیدم که زنی به من رولور خالی کرد و تیر خوردم. سپس مرا در یک زیرزمینی بردند که پنجره‌هایی به خارج داشت و به‌ تدریج خاک ریختند تا پنجره‌ها مسدود شد. کلوخ بزرگی افتاد. راهرو نیز مسدود گشت و من آن‌جا دفن شدم." ما از این خواب لرزیدیم. بدبخت عشقی! مع‌ذلک او را تسلیت دادیم. باز هم دو روز گذشت. عشقی بی‌‌سبب می‌ترسید.

روز 12 تیر قبل از ظهر جلسه علنی مجلس مفتوح بود و خیلی کار داشتیم. هنوز گرفتار بعضی از اعتبار نامه‌ها بودیم. کسی به من خبر داد که عشقی را تیر زده‌اند. بلافاصله از نظمیه تلفن شد که عشقی تو را می‌خواهد ملاقات کند. من به ‌شتاب به اداره شهربانی رفتم. داخل مریض‌خانه که شدم سرهنگ درگاهی با ابوالقاسم (نام پسر ضیاء‌ا‌لسلطان) از مریض‌خانه بیرون می‌آمدند. ابوالقاسم عبایی کهنه به دوش داشت. وارد اتاقی از مریض‌خانه شدم. گفتم: "می‌خواهم عشقی را ببینم." مرا نزد تختخواب بیچاره هدایت کردند. شخصی استنطاقش می‌کرد و او هم پرت‌وپلا جواب می‌داد. رنگش به‌ کلّی سفید شده بدنش سرد و از سرما به خود می‌پیچید. روی تختخوابی افتاده، لحافی رویش کشیده بودند. گفتم بطری آب جوش برایش بیاورند. شخصی را که از او سؤال می‌کرد و می‌نوشت رد کردم. مرا که دید آرام گرفت. راحت خوابید. تبسّم کرد. چقدر پُر‌معنی بود این تبسّم. نبضش را گرفتم. کار خراب بود. پرسیدم: "چه شده؟" گفت: "ابوالقاسم و حبیب همدانی صبح زود آمدند منزل که توصیه‌ای برای یکی از آن‌ها به خوانین همدان بنویسم. برگشتم که کاغذ را بردارم مرا با تیر زدند و گریختند. دویدم به خانه همسایه... زمین خوردم." گفتم: "ان‌شاء‌الله خوب خواهی شد. غصه مخور" و او را بوسیدم. رفقا، آقای عباس اسکندری و دیگران رسیده بودند. فوراً دنبال اطّبای معروف فرنگی فرستادیم، آمدند. گلوله از طرف چپ زیر قلب خورده بود و گلوله سربی زیر قلب گیر کرده و خون زیادی هم آمده بود. قدری به بیچاره ور رفتند. آمپول‌هایی بزرگ برای کمک به خون‌ تزریق شد. چون جمعیت دوستان زیاد آمده بودند و من در مجلس بایستی وظیفه‌ای انجام دهم او را به رفقا مخصوصاً آقای رسا و آقای اسکندری سپردم و رفتم مجلس، از مجلس آقای امیراعلم را هم فرستادم به نظمیه. بعد از یک ساعت برگشتم. عشقی مرده بود. او را به خانه‌اش بردیم. پیراهن خونین او را سپردم که نگذارند از بین برود. در خانه‌اش شسته شد و در مسجد سپهسالار امانت نهاده شد. روی ورقه کوچکی مضمون این عبارات مختصر چاپ شده و در شهر منتشر گشت: "عشقی مرد. هرکس بخواهد از جنازه این سیّد شهید مشایعت کند فردا صبح بیاید مسجد سپهسالار." فردا صبح شهر تهران، علمای بزرگ، فضلا، محصلین، کسبه و دیگران آمدند. بچه‌های محلِ عشقی به ریاست مرحوم نایب فتح‌الله و بستگان او و جوانان و جوانمردان شاه‌آباد، طوق و علم را بلند کردند و جنازه شاعر جوان را در حالتی که پیراهن خونین او روی تابوت بود، برداشتند. زن و مرد تهران بر این بیچاره گریستند. بازارها بسته شد. همه مردم راه افتادند. از شاه‌آباد به لاله‌زار، از آن‌جا به میدان توپخانه، چهارسو، مسجد جامع، سر قبر آقا، دروازه شاه‌عبدالعظیم و ابن‌بابویه مشایعت شد. عشقی اگر هم کشته نشده بود دیروز یا فردا می‌مرد؛ اما با مرگ خود نشان داد که ایرانی قابل آن است که بر سر یک عقیده بایستد. اگر هم مُرد، بمیرد.

دوستان قدیم عشقی که هنوز هم آن‌ها را دوست می‌داشت خیلی اصرار کردند که برود و با آن‌ها کار کند. صرفه مادی او هم در این بود؛ اما او به ولیعهد قول دوستی داده بود. به ماها هم معتقد شده بود و گمان داشت حق با مدرس است. عشقی را چرا کشتند؟ برای این که دیگران را بترسانند؛ اما دیگران نترسیدند. شهر تهران به یک‌باره به سوگ اولین مقتول ما سیاه‌پوش شد و حرکت کرد. در مسجد اهالی چاله ‌میدان نمی‌گذاشتند جنازه را برداریم و می‌گفتند تا قاتل عشقی را به ما ندهند، نمی‌گذاریم او را دفن کنند. به هر زحمتی بود آنان را قانع کردیم و با دعوا و کشاکش جنازه را به دروازه رساندیم؛ زیرا می‌دانستیم که قاتل عشقی را کسی نمی‌تواند به ما بدهد. ما باید لیاقت داشته او را بگیریم؛ ولی از ما بهتران نمی‌گذارند!»[2]

دلدم در باره فرخی یزدی می‌نویسد: «فرخی، محمّد، پسر ابراهیم یزدی، شاعری پیشه‌ور بود که در آغاز طلوع مشروطه در یزد به طرفداران آزادی و مشروطیت پیوست. وقتی شعرش به یکی از حکّام بختیاری یزد برخورد پیدا کرد دستور داد لبان شاعر را با نخ و سوزن بدوزند و معروف به فرخی لب ‌دوخته شد. از 1328ش به بعد در تهران به سر می‌برد. در جنبش بر ضد قرارداد وثوق‌الدوله به زندان افتاد و پس از سقوط وثوق‌الدوله آزادی یافت. در سال 1304ه ق روزنامه طوفان را تأسیس کرد که در ابتدا هفته‌ای دو شماره و سپس هفته‌ای سه شماره منتشر می‌شد. طوفان روزنامه چپ تندی بود و غالباً با دولت‌هایی که روی کار می‌آمدند، کشمکش داشت و به همین سبب بارها دستخوش توقیف می‌شد و پس از تجدید انتشار دوباره همان روش را در پیش می‌گرفت. هنگام برخاستن زمزمه جمهوری با رئیس‌الوزراء وقت راه موافقت در پیش گرفت. فرخی در سال 1307 برای بار دوم از ایران خارج شد و به مسکو رفت و پس از چندی توقف از آن‌جا رهسپار برلن شد و در آن شهر ماند و با حسن علوی، نشریه‌ای مخالف دولت وقت انتشار دادند. روزنامه برحسب تقاضای دولت ایران توقیف شد. تیمورتاش در سفری که به سال 1312 به اروپا رفت او را خاطرجمع کرد و به ایران بازآورد. فرخی مدتی را در تهران و شمیران با بیم و امید گذرانید. سرانجام توطئه‌ای برای او چیدند و با شکایت واهی کاغذفروشی که ادعای سیصد تومان طلب از بابت روزنامه طوفان داشت به زندان افتاد و در زندان به سال 1318ش توسط سرپاس ‌مختاری با تزریق آمپول هوا به شهادت رسید.»[3]



[1]. برای آگاهی دربارۀ این اشخاص به جلد دوم کتاب زندگی پرماجرای رضاشاه، صفحات 567 به بعد مراجعه شود.

[2]. اسکندر دلدم، زندگی پرماجرای رضاشاه، ج2، صص 544 تا 548.

[3]. همان، پاورقی ص 558.

4- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 91

 

پزشک احمدی کیست؟!

پزشک احمدی

 

احمد احمدی معروف به پزشک احمدی یکی از افراد بحث‌برانگیز دوره رضا شاه است که نامش با قتل و شکنجه زندانیان آمیخته است. او در سال 1266 در مشهد به دنیا آمد. وی دوران خدمت نظام را در زندان قصر سپری نمود و سپس در حدود سال 1307ش در بیمارستان سپه تهران به شغل پرستاری پرداخت. در حین کارهای شغلی با تجربیاتی که از نحوه‌ی شکل‌گیری و درمان بیماری‌ها به دست آورده بود به پزشک احمدی معروف شد. پس از آن به ‌دلیل ارتباط و رفتار ابهام‌آمیز و مشکوکی که با نیروهای شهربانی داشت شایعاتی در خصوص او شکل گرفت که وی در دل شب‌ها سرِ کار خود حاضر می‌شود و با آمپول‌های مخصوص به خودش افراد زندانی و بیمار را می‌کشت. از جمله گروه‌هایی که در انتشار این شایعات نقش اساسی داشته‌اند جمعی از خانواده‌های داغدار و اعضای حزب توده بوده که به او لقب موش داده بودند. پزشک احمدی پس از شهریور 1320 به کشور عراق گریخت. می‌نویسند که دختر تیمورتاش به‌ نام ایران برای انتقام‌گرفتن از خون پدر خود به بغداد رفته این جلاد رضا خان را که در آن‌جا به شغل رمّالی و دعانویسی مشغول بود پیدا کرده و با تلاش بسیار از طریق سفارت او را برای محاکمه به ایران می‌فرستد. در طول محاکمه پزشک احمدی اتّهامات وارد شده را انکار کرده و آن را شوخی می‌خواند. به‌ هرحال در شرح حال پزشک احمدی یا همان میرغضب نوین رضا شاه که نام ننگینی از خود بر جای گذارده، آمده است که:

«پزشک احمدی که از زمان ریاست آیرم به خدمت نظمیه درآمده بود در زندان خدمت می‌کرد. وی نه پزشک بود و نه پزشکیار. تنها رابطه وی با عالم پزشکی این بود که چندی در مشهد به دارو فروشی اشتغال داشت و به ‌اصطلاح طبابت هم می‌کرد. پزشک احمدی از تمام لوازم و اسباب طبی یک کیف کوچک داشت و یک انژکسیون بزرگ و از لوازم زهد و تقوا تسبیحی همیشه به دست و کتابچه کوچکی در بغل که کتاب دعایش بود و وقتی که آمپول نمی‌زد همیشه تسبیح می‌چرخانید و خود را یک زاهد جلوه می‌داد. احمدی برای هر قتلی انعامی می‌گرفت. اگر مقتول از کلّه‌ گنده‌ها مثل سردار اسعد و تیمورتاش بود از صد تومان و همین حدودها بود و اگر از خرده‌پاها و اشخاص غیر معروف و گمنام نفری ده تا پانزده تومان. هنگامی که وی به بازپرسی کشانده شد در جواب این که چرا به عراق رفته بودی، می‌گفت: "به عشق زیارت حسین‌بن‌علی(ع) به کربلا مشرف شدم. به سؤال آیا سابقه جزایی داری؟ پاسخ داد: در عمرم به جز عمل خیر کاری نکرده‌ام! وی در توضیح دین و مذهب خود اظهار داشت که مسلمانی با خدا هستم و هنگامی که از او سؤال شد چگونه بیماران را معالجه می‌کردی؟ جواب داد: من هر وقت بالای سر مریضی می‌رفتم، بسم ‌الله الرحمن‌ الرحیم می‌گفتم و دعا می‌کردم خداوند شفا دهد و خدا هم شفا می‌داد و چون اعتراف‌های پاسبان‌ها و مأموران شهربانی را برایش خواندند، گفت: "این حرف‌هایی که پاسبان‌ها و سایرین در باره من زده‌اند شوخی کرده‌اند.»[1]

وکیل خانواده‌ی سردار اسعد در دادگاه پزشک احمدی را این‌گونه معرفی می‌نماید:

«این کسی که امروز به ‌صورت یک زاهدی در محضر محکمه نشسته است و سلمان فارسی و اباذر غفاری را در زهد و تقوا به شاگردی قبول ندارد و مدّعی مسلمان باخدایی است که در عمر خود جز عمل خیر نکرده است مرحوم سردار اسعد را با فجیع‌ترین شکلی که در هیچ زندانی و در دوره‌ای سابقه نداشته در زندان قصر که موحش‌تر از زندان بزرگ سیبری روسیه بوده و زندان سیبری را به غلامی خود قبول نداشته کشته است.

همان‌ طور که هرکس گل را ببیند به یاد بهار می‌افتد هرکس در زندان شهربانی این احمدی را می‌دید به یاد مردن می‌افتاد. همان‌ طوری که هرکس توهّمِ حلول شیطان در جسم خود کند یا از شیطان بخواهد اجتناب نماید اعوذ بالله من‌الشیطان اللعین الرجیم (اشاره به احمدی) می‌گوید یا هرکس جن ببیند بسم‌الله الرحمن الرحیم می‌خواند. هر یک از محبوسین زندان قصر هم که احمدی را می‌دیدند به خودی خود آیه انا لله و انا الیه راجعون را می‌خواندند و یک آیه‌الکرسی هم خوانده، بر خود می‌دمیدند. در زندان شهربانی اسم احمدی و لفظ موت با هم مترادف بودند. این که احمدی می‌گوید به مریض‌ها او هرگز آمپول نمی‌زد صحیح است؛ زیرا او هرگز آن آمپول کذایی را برای شفا و معالجه یک مریض به کار نبرده است که درد مریض را تخفیف بدهد بلکه او همیشه آمپول خود را به محبوسین سیاسی و بی‌گناه و از قضا سالم و تندرست می‌زد. در زندان موضوع آمپول احمدی به‌ قدری رواج داشت که اگر یک زندانی می‌خواست در باره زندانی دیگر نفرین کند، می‌گفت: خدا به آمپول احمدی گرفتارت نماید. آمپول احمدی مثل آمپول‌های امروزه نبود که بی‌اثر باشد زیرا خود او دوای آن را تهیّه می‌کرد و وقتی استعمال می‌شد برو برگرد نداشت و جا به ‌جا اثر می‌کرد و خوردن و مردن یکی بود. احمدی از تمام لوازم و اسباب طبی، یک کیف کوچکی داشت و یک انژکسیون بزرگی و از لوازم زهد و تقوا تسبیحی همیشه به دست و کتابچه کوچکی هم در بغل که کتاب دعایش بود. وقتی آمپول نمی‌زد همیشه تسبیح می‌چرخاند و خود را یک زاهد مصنوعی جلوه می‌داد و بعد از آمپول‌زدن هم از کتاب دعا می‌خواند و ثواب آن را نثار روح شهدای خودش می‌کرد.

احمدی می‌گوید مردی است مسلمان با خدا. اگر اسلام فقط به رکوع و سجود و خواندن دعا و چرخاندن تسبیح است احمدی راست می‌گوید و مسلمانی با خداست زیرا همیشه تظاهر به خواندن نماز و کتاب دعا می‌کرد.» دکتر منوچهری که از اطبّای شهربانی است، می‌گوید: اگر کسی به کتاب احمدی دست می‌زد به‌ عنوان این که دستش نجس است مورد مؤاخذه احمدی قرار می‌گرفت. احمدی صبح‌های جمعه همیشه به حضرت عبدالعظیم می‌رفته. اهل محلِ احمدی برای او کرامت قائل بودند. او صاحب کشف و کرامت است اما نمی‌دانستند صاحب کشف و کرامت در کشتن اشخاص به‌ وسیله آمپول سم یا هوا استاد است. در شب‌های احیای ماه رمضان اهل محلّ به خانه احمدی می‌آمدند و احمدی قرآن سر می‌گرفت و مراسم احیاء را تا صبح به جا می‌آورد.

دکتر یزدی و آقای فاطمی که از اشخاص معروف هستند حکایت می‌کنند و همین‌ طور عدّه‌ای از زندانی‌های دیگر که این احمدی پسر بچّه مازندرانی را که اصلاً تقصیرش معلوم نبود آمپول زد و آن بیچاره 24 ساعت دائم فریاد العطش می‌زد و سر خود را به دیوار می‌کوبید و آب می‌خواست و این احمدی غدغن کرده بود کسی نزدیک او نرود تا بمیرد و بالاخره بعد از 24 ساعت جان‌کندن که بدنش از تشنگی آتش گرفته بود، مرد.

آیا در قرن بیستم در هیچ جایی سابقه دارد که اعضای حکومت افراد مطیع کشور خود را با چنین طرز وحشیانه بکشد؟ امروز اگر جنگ در دنیا نبود صدها نفر مخبر و عکاس از اطراف عالم برای دیدن این شخص و عکس‌برداری و حضور در محاکمه می‌آمدند یا اگر او را به دور دنیا می‌گردانیدیم میلیون‌ها دلار از نمایش‌دادن او عاید ما می‌شد. زیرا آمریکایی و اروپایی آن‌هایی که مردم بی‌گناه را در زندان‌ها بدون جهت بکشند و بعد به این جنایت صورت سکته و مرض بدهند تا شهوت‌های خصوصی خود را تسکین دهند حیوان می‌دانند. ببر خونخوار فرض می‌کنند نه انسان متمدن.

این یکی از مخوف‌ترین و معروف‌ترین قاتل‌هایی است که چشم روزگار به خود دیده. فریب این ظاهر خاموش و ساکت و آرام را نخورید. این قیافه حق‌ به ‌جانب پوششی است از خاکستر بر روی این آتش. دل این مرد آتش است و خودش چون جهنم. اگر قاتلین دیگر با ترس از پلیس مرتکب جنایت می‌شوند یا وجود پلیس مانع اعمال آن‌هاست. این شخص در پناه پلیس و در عمارت پلیس یعنی محلی که حافظ امنیت عمومی و جان و مال مردم است و مردم برای حفظ جان و مال خود به آن‌جا پناه می‌برند بیگانگان را با دلخراش‌ترین طرزی می‌کشته است.»[2]



[1]. احمد سمیعی، برکشیده به ناسزا، ص 136.

[2]. محمود حکیمی، داستان‌هایی از عصر رضاشاه، برگرفته از صفحات 381 تا 400.

3- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 91

تیمورتاش کیست؟

 

تیمورتاش

 

عبدالحسین ‌خان تیمورتاش پسر کریم‌داد نردینی است که از زمین‌داران بزرگ خراسان بود. او در سال 1262ش برابر با 1813م در بجنورد متولد شد.[1] پدرش او را در سیزده‌ سالگی برای آموزش به عشق‌آباد فرستاد. وی پس از آموختن زبان روسی برای تحصیل در رشته نظام به سن‌پترزبورگ روانه شد. روسیه در آن زمان از درجه و اعتبار خاصّی برخوردار بود و افتخار بزرگی برای تحصیل‌کرده‌های آن‌جا محسوب می‌شد. عبدالحسین‌خان در زمان تحصیل با نام نردینسکی شناخته می‌شد. او که به زبان‌های روسی و فرانسوی مسلّط بود و با زبان‌های ترکی و انگلیسی نیز آشنایی داشت در 24 سالگی به‌ عنوان مترجم در وزارت خارجه مشغول به کار شد. در قضایای انقلاب مشروطیت به مشروطه خواهان پیوست و همچنان که در سمت‌های مختلف شغلی فعالیّت می‌کرد به لقب‌های سردار معظم و سردار معزالملک مفتخر شد. عبدالحسین ‌خان برای برانداختن قاجارها و تأسیس سلطنت پهلوی تلاش بسیار نمود. در کابینه سوم و چهارم سردار سپه (1303 و 1304) وزیر فواید عامّه بود. پس از آن که رضا خان به سلطنت رسید او از مقرّبان شاه و وزیر دربار شد و به‌ عنوان دومین فرد قدرتمند کشور از نفوذ بسیار برخوردار گردید.

اکثر افرادی که با او رابطه نزدیک داشته‌اند مانند حسین فردوست او را فردی با هوش و زیرک، ولی زنباره و قمارباز و... توصیف نموده‌اند. دکتر قاسم غنی در باره او می‌نویسد: «تیمورتاش دو سه ضعف داشت: فوق‌العاده عیّاش و شهوت‌ران بود. شهوت‌ران به ‌حدّ افراط و چون چشمش به زنی می‌افتاد گوئیا تمام وجود و حواسش متوجّه به چنگ ‌آوردن آن زن بود و به چنگ هم می‌آورد؛ زیرا تمام عوامل فتح زن در او جمع بود... . تیمورتاش در عالم مستی از هیچ زنی در نمی‌گذشت. سفید و سیاه، خوب و بد برای او یکسان بود و زن را زود عوض می‌کرد. دیگر از نواقص و ضعف‌های تیمورتاش اعتیاد شدید او بود به الکل. به‌ حدّ افراط مشروب می‌خورد. دیگر آن که قمارباز قهّاری بود. تیمورتاش دنیا و زندگی را قماری بیش نمی‌دانست. زن، جامعه، مال، فرزند، زمین، آسمان، شغل و حیثیّت، همه برایش قمار بود. قمارهای فلان و طولانی او معروف است. دیگر از معایب اجتماعی او این بود که فوق‌العاده عجول بود. در هیچ کاری مقتضیات زمان و مکان و ظرف و احوال را در نظر نمی‌گرفت. بالفطره مستبد و خودخواه بود. اطمینانی بیش از لزوم به خود داشت مغرور شده بود.»[2]

ظاهراً تیمورتاش مخالف تمدید قرارداد نفتی دارسی بوده است و چون از قدرت و نفوذ زیادی نیز برخوردار بود انگلیسی‌ها از او بسیار رنجیده‌ خاطر و منتظر ضربه نهایی علیه او بودند. در سال 1308ش یکی از کارمندان اداره بازرگانی شوروی در تهران به سفارت انگلیس پناهنده می‌شود و با انتشار کتابی از اسرار شبکه جاسوسی شوروی در ایران پرده برمی‌دارد. همان ‌طور که گفته شد انگلیسی‌ها از تیمورتاش ناراضی بودند بنابراین به حق یا ناحق از این فرصت استفاده کرده و به رضا شاه تلقین کردند که او عضو شبکه جاسوسی کا.گ.ب. است. همچنین مستنداتی ارائه کردند که زن صاحب‌جمالی از کیفش ربوده بود. سرانجام نظر رضا شاه را به وی تغییر دادند. در ضمن باید گفت که خود رضا شاه نیز از قدرت بسیار او بیمناک بود و توان دیدن اشخاصی چون او را در برابر خود نداشت. همچنین به ‌دلیل آن که تیمورتاش در مقابل پادشاه آینده قرار نگیرد مشمول سیاست رضا شاه شد.[3] لذا در سوم دی‌ 1312 وزیر دربار خود را برکنار کرد و با پرونده‌سازی که ظاهراً تحت عنوان مسائل اقتصادی و اختلاس بود او را به سه سال حبس محکوم می‌نمایند. او دیگر از زندان قصر جان به سلامت نبرد و به مجازاتی می‌رسد که هرگز گمانش را نمی‌برد. عده‌ای می‌گویند ابتدا با تزریق آمپول پزشک احمدی یا با غذای مسمومی که به او خوراندند، کشته شد. او با ذلّت و خواری آفتاب حیاتش در روز 9 مهر 1312 خاموش شد و جنازه‌اش را بدون هیچ تشریفاتی به امامزاده عبدالله برده و به خاک سپردند. خانواده‌اش نیز تا زمان کناره‌گیری رضا شاه در کاشمر به‌ حالت تبعید زندگی می‌کردند.

محمود حکیمی از حالت روحی تیمورتاش در محبس می‌نویسد: «این فرد مقتدر که کسی یارای مقابله با او را نداشت در زندان تحمّل و شکیبایی از خود نشان نداده و در نهایت ضعف و حالت گریان قرار داشته است. به ‌هر حال تیمور سخت‌ترین زندگی‌ها را در محبس گذرانید. واقعاً درس عبرتی بود و از اوج عزت به حضیض ذلّت رسید. دختر زیبا و قشنگش که ایران نام داشت هزار تدبیر به کار می‌بست تا پدرش را در زندان ببیند و تازه باید تن به هر مذلّتی بدهد و نگاه پلیدی را تحمّل کند. بچه‌هایش که از اروپا آمدند فقط یک دفعه منوچهر موفّق شد پدرش را از پشت پنجره آهنین ببیند. زنش سرورالسّلطنه یک دفعه به محبس رفت. تیمورتاش دست او را بوسید و گفت: "از تو حلالیت می‌طلبم؛ زیرا اعتراف می‌کنم که شوهر خوبی برای تو نبودم." با این‌ حال روزی شاه به حبس می‌رود. مختصر وسایل آسایش و نظافت که برای او مهیّا بود امر می‌کند بیرون بریزند.»[4]



[1]. زمان تولد او را سال 1285ش نیز ثبت نموده‌اند و تیمور تاش در زبان ترکی به معنای سنگ آهن است.

[2]. محمود حکیمی، داستان‌هایی از عصر رضاشاه، ص 85.

[3]. رضا شاه در بارۀ سیاست می‌گوید: «سیاست عاطفه‌بردار نیست و مثل آن می‌ماند که شب خانم‌بازی کرده باشی و صبح مواجب او را بدهی و مرخص نمایی. بعضی افراد را نیز باید به ‌روشی دیگر مرخص نمود.» این شیوه و تفکر او به حق یا ناحق شامل عدۀ زیادی از افراد سرشناس گردید.

[4]. محمود حکیمی، داستان‌هایی از عصر رضاشاه، ص 87.

5- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 84

 

محمَد علی فروغی ، مرد همه کاره

فروغی؛ مرد همه‌ کاره

 

محمّد علی فروغی ملقب به ذکاءالملک با آن که مردی عالم و دانشمند بود باید او را هم‌ردیف اردشیر جی قلمداد نمود؛ زیرا گذشته از آن که مرد پشت پرده‌ی سیاست‌ها بود وی به‌ عنوان شاه‌‌کلید در پرورش و آموزش رضا شاه نقش اساسی داشته و انتخاب واژه پهلوی هم از ابتکارات او است. فروغی در استقرار و سلطنت پهلوی و خدمات متناسب برای انگلیسی‌ها زحمات زیادی را متحمّل شده است چنان که حسین فردوست می‌گوید: «فروغی در سه مقطع حسّاسِ حیاتِ سلسله پهلوی نقش اساسی داشت. او نخستین رئیس‌الوزرای رضا خان بود که شنل آبی سلطنت را در مراسم تاج‌گذاری بر دوش او استوار ساخت. سپس در سال‌های 1312 تا 1314 که رضا خان مأموریت یافت تا مهلک‌ترین ضربات را بر فرهنگ ملی ایران وارد سازد باز فروغی نخست‌وزیر بود و فروغی آخرین رئیس‌الوزرای رضا خان بود که در لحظات ترس و دلهره دیکتاتور به فریاد او رسید و به‌‌ خاطر خدمات بزرگش بقای سلطنت را در خاندان او تضمین کرد و بالاخره به‌ عنوان نخستین نخست‌وزیر پهلوی دوم تاج شاهی را بر فرق محمّد رضا نهاد.»[1]

 رضا شاه یکی از نزدیکان فروغی را اعدام کرده بود[2] و نِقاری[3] مابین آن‌ها وجود داشت با این‌ حال پس از ورود متّفقین در سال 1320 که رضا شاه مأموریتش را پایان‌ یافته می‌پنداشت با حالت اجبار و التماس از او استمداد می‌طلبد و بقای خود و سلطنتش را از او درخواست می‌نماید. مجدداً در این زمینه فردوست می‌گوید: «در این روزها رضا خان دست ‌به ‌دامان محمّدعلی فروغی می‌شود که از قدرت و نفوذ او در انگلیسی‌ها مطّلع بود. او در سال‌های به‌ قدرت ‌رسیدن رضا خان واسطه او با انگلیسی‌ها بود و در صعود سلطنت پهلوی نقش مهمّی داشت. از فراماسون‌های مهم ایران و رئیس لژ فراماسونری بود. فروغی فردی بود که حتی وزیر مختار انگلیس به خانه‌اش می‌رفت و به او احترام می‌گذاشت. رضا خان در آخرین لحظات که از همه‌جا قطع امید کرد برای حفظ سلطنت خود و حداقل برای ابقاء سلطنت پهلوی از طریق محمّد رضا به فروغی متوسّل شد.

روز چهارم شهریور از طریق ولیعهد مطلع شدم که رضا خان بدون اسکورت با لباس همیشگی و شنل آبی در حالی‌که فقط صادق‌خان راننده‌اش با او بود به منزل فروغی می‌رود. این نخستین‌بار در طول حکومت رضا خان بود که او چنین خائف و درمانده حاضر شد به خانه کسی برود. خانه فروغی، خانه‌ای قدیمی در مرکز شهر بود. رضا به آن‌جا رفت و چند ساعتی با فروغی خلوت کرد. محمّد رضا همان شب جریان را برای من تعریف کرد و گفت که پدرم به فرمانده اسکورت دستور داد که نباید به دنبال من بیایی و چون با لباس سلطنتی رفته بود عدّه‌ای در مسیر او را شناخته بودند.

 رضا خان در این ملاقات ملتمسانه به فروغی می‌گوید که: من از شما راه نجات می‌خواهم. فروغی پاسخ می‌دهد که: خودت راه نجاتی نداری؛ ولی اگر می‌خواهی بیشتر غرق نشوی باید این کارها را بکنی: اول باید فوری دستور آتش‌بس بدهی که روس‌ها وارد تهران نشوند (روس‌ها در آن موقع به حوالی قزوین رسیده بودند) و اگر مقاومت کنی مسلّماً روس‌ها تهران را اشغال خواهند کرد و توسّط آن‌ها به اسارت گرفته خواهی شد و دیگر من هیچ تضمینی نمی‌توانم بکنم. دوم این که هیچ راهی به جز ترک ایران نداری. رضا پاسخ می‌دهد که: امر شما را اطاعت می‌کنم. فقط خواهشی دارم و آن این است که تداوم سلسله پهلوی توسط ولیعهد را تضمین کنید. فروغی پاسخ می‌دهد: من تلاش می‌کنم ولی مطمئن نیستم." رضا خان می‌گوید: لااقل یک اطمینان نسبی بدهید که پس از من محمّد رضا شاه خواهد شد. به هر حال رضا خان موفّق می‌شود قول مساعدی از فروغی بگیرد و بسیار راضی و خوشحال از خانه فروغی خارج می‌شود و روز پنج شهریور رضا خان به تمام واحدها دستور عدم مقاومت در برابر نیروهای متّفقین را داد. در این روز رضا خان به‌ حدّی لاغر شده بود که کاملاً نمایان بود. پشتش خم شده بود و بدون عصا نمی‌توانست حرکت کند. به محض این که می‌ایستاد به درختی تکیه می‌کرد و سپس به سربازخانه‌های لشکر یک و دو رفت و به آن‌ها گفت همه مرخص هستند و به خانه‌هایشان بروند.»[4]


 



[1] . حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد 2، ص 37 .

[2]. محمّدولی اسدی، نایب‌التولیۀ آستان قدس رضوی، از نزدیکان فروغی بود که پس از ماجرای مسجد گوهرشاد به‌ دستور رضا شاه در آذر 1314 اعدام شد. پس از اعدام، علی‌اکبر اسدی، فرزند محمّدولی و داماد فروغی، با آن که نماینده مجلس بود، سلب مصونیت شد و به‌اتفاق برادرش سلمان اسدی به سیاه‌چال زندان افتاد و خانۀ نخست‌وزیر وقت به ماتمکده تبدیل شد.

[3] .  به معنی کینه می‌باشد

[4]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد1، صص 96 و 97.

5- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 82

 

سید ضیاءالدین طباطبایی

سید ضیاءالدّین طباطبایی

 

سید ضیاءالدّین طباطبایی فرزند سیّد علی‌آقای یزدی بود و مادری شیرازی داشت. او در سال 1270 خورشیدی در شیراز متولد شد. در سنّ دو سالگی به همراه پدرش از شیراز به تبریز رفت و تا سنّ دوازده‌ سالگی در آن شهر اقامت داشت. پس از مدّتی اقامت در تهران در سال 1324ق در سنّ پانزده ‌سالگی به شیراز بازگشت. آمدن او با سروصداهای مشروطیت مصادف شد. در شیراز که بود گاهی در این سنّ مقالاتی می‌نوشت و بعد روزنامه‌ای به نام ندای اسلام منتشر کرد. پس از چندی به تهران آمد و روزنامه رعد را در سال 1293 خورشیدی در سن 23 سالگی منتشر کرد. او از همان اول تکلیف خود را خوب تشخیص داد و فهمید که موضوع از چه قرار است و چه باید بکند. او به جرگه مشروطه‌ خواهان وارد شد و خود را در زمره هواخواهان انگلیس نشان داد. او تا آخر عمر در هواخواهی انگلستان باقی و برقرار ماند و از این راه به موفقیّت‌های شایانی نایل گردید تا جایی که در کودتای 1299 خورشیدی در سی ‌سالگی به ‌مساعی مستر هاوارد او را به نخست‌وزیری رسانیده و مقام اعلایی به وی ارزانی داشتند. در وابستگی به انگلیس هیچ کس به اندازه او دُم خروسش بیرون نبود. مهدی بامداد به نقل از اسدالله‌ میرزا شمس ملک‌آرا رئیس تشریفات دربار احمدشاه می‌نویسد: «او قهرمان بخش طرح‌ریزان کودتا بود و از اقداماتی که در پسِ پرده آهنین برای مخارج به عمل آمده بود گفته شد. کارگردانان صحنه از افسران و عناصر برجسته این نمایش به قید قسمِ قرآن و وجدان تعهداتی گرفتند که با حفظ نفوذ و سیاست انگلیس و اجرای مقاصد منظوره وفادار و ثابت ‌قدم باشند به طوری‌که در حین حرکت اردوی مهاجم به تهران نیز اخبار به تواتر می‌رسید که مأمورین بانک شاهنشاهی کامیون‌های پر از نقره و اسکناس برای تأمین احتیاجات آن‌ها حمل به قزوین و نقاط بین راه می‌کردند.

سید ضیاء چون محلّل بود پس از صد روز از نخست‌وزیری افتاد و ناگزیر گردید به خارج از ایران مسافرت کند. پس از عزل به اروپا رفت و پس از چندی در فلسطین اقامت گزید و در آن‌جا مشغول به کشاورزی گردید و در شهریور1322 خورشیدی با کلاه پوستی بر سر به تهران برگشت و در دوره چهاردهم بر حسب سفارش مقامات ذی‌نفوذ از یزد نماینده مجلس شورای ملی شد. (یا به قول میرزا طاهر تنکابنی شوربای ملّی شد) و علی‌رغم تلاش‌های دکتر مصدّق در رد اعتبارنامه‌اش سرانجام اعتبارنامه‌اش از مجلس گذشت.

سید ضیاء پس از بازگشت از خارج و مدّتی که در ایران بود و حیات داشت همیشه در پذیرایی‌هایی که در خانه خود از واردین به عمل می‌آورد به ‌جای چای دم‌ کرده نعنای دم‌ کرده تعارف مهمان‌ها می‌کرد و به این مناسبت مخالفین وی در غیابش او را سیّد نعناع خطاب می‌کردند و نام می‌بردند و معروف به سیّد ‌نعناع شده بود. سیّدضیاء در شهریور 1348 خورشیدی در سن هشتاد‌ سالگی به سکته قلبی در تهران درگذشت و در حضرت عبد‌العظیم در مقبره ناصرالدین‌شاه به خاک سپرده شد و می‌گفتند که پس از مرگش در حدود یکصد میلیون تومان دارایی از وی باقی مانده است.»[1]

علی شعبانی از دیدگاهی دیگر در باره عملکرد و زندگی سیّدضیاء می‌نویسد:

«سید ضیاءالدین طباطبایی فرزند سیّدعلی‌آقای یزدی بود. شغل اصلی پدرش روضه‌خوانی و شغل اصلی خود او روزنامه‌نویسی بود. این روزنامه‌نویس جوان و پرشور همواره از بی‌عرضگی و عدم لیاقت طبقه حاکمه و در عین ‌حال از انحصارطلبی آن‌ها رنج می‌برد. از این که می‌دید مقامات دولتی بین چند فامیل سرشناس دست ‌به ‌دست می‌گردد حرص می‌خورد. فکر می‌کرد که استعداد و لیاقت خود او از هیچ ‌یک از آن‌ها کمتر نیست و نبود هم. سیّد پیش از کودتا واسطه سفارت انگلیس و سپهسالار بوده و سعی می‌کرده او را راضی کند که دولت قوی و مورد حمایت انگلیسی‌ها تشکیل دهد و زمانی که سیّد به سپهسالار گفت:در مورد وزیر داخله کابینه آینده نظر انگلیسی‌ها به بنده است، سپهسالار ترش کرد. به مجرّد ادای این جمله دست سپهسالار به سمت کلاه رفت و یک‌ دو ‌باری کلاه را به دور سر چرخانید و مثل این که می‌خواهد با کسی کشتی بگیرد کلاه را به سر محکم کرد. گفت:به تو، به تو، هرگز! به ‌هیچ‌ وجه! من از ریاست‌‌وزرایی که تو سیّد جُلُمبر وزیر داخله‌اش باشی عار دارم. عجب روزگاری شده است. این سیّد دو قازی هم می‌خواهد وزیر داخله بشود آن ‌هم در کابینه‌ای که من رئیس‌الوزرایش باشم و همچنین ملک‌الشعراء بهار می‌نویسد: چون سیّد از طبقه هزار فامیل نبوده او را قبول نمی‌کردند. یکی از بدترین صفات کهنه اشراف و اعیان است که گمان می‌کنند کسی که پدرش وزیر نبوده است حق ندارد وزیر شود و سیّد بارها تلاش نمود که به کادر بسته طبقه حاکمه نفوذ کند؛ ولی همواره سرش به سنگ خورده بود. عاقبت در پنهانی سفارت انگلیس را پیدا کرد و با مستر هاوارد، عضو برجسته سفارت انگلیس در تهران آشنا شد و دیپلمات انگلیس که استعداد روزنامه‌نویس جوان را کشف کرده بود دستش را توی دست رضا خان میرپنج فرمانده نظامی کودتا گذاشت. ظاهراً سیّدضیاء‌الدین یک ماکیاولیست بوده و عقیده داشت که هدف وسیله را توجیه می‌کند. زمانی که به مقامات بالا رسید برای هزار فامیل شمشیر را از رو بست و عدّه‌ای از کله‌گنده‌ها را گرفت از جمله عبدالحسین میرزا فرمانفرما و نصرت‌الدّوله فیروز و تعداد زیادی دیگر را... چیزی که مایه شگفتی آن زمان شد و غیرمعمول بود. هیچ‌ یک از رهبران کودتا وابستگی به هزار فامیل نداشتند. در نتیجه دولت سیّد ضیاء نیز در روند معمول حکومت یک پرانتز باز کرد. چون تا به‌ حال هیچ ‌کدام از رؤسای دولت‌های قبل جرأت نکرده بودند به حریم هزار فامیل تجاوز کنند.

سیّد پس از آن که فرمان ریاست‌وزرایی را گرفت به جنگ اشراف رفت و تعدادی را زندانی ساخت و دل مردم خنک شد و اوضاع سیاست به ‌سرعت تغییر کرد و در نخستین بیانیه رسمی خود حکومت موروثی اعیان و اشراف را به لجن مالیده و نوشته بود چند صد نفر اشراف و اعیان که زمام مهام مملکت را به ارث در دست گرفته بودند مانند زالو خون مردم و مملکت را مکیده... . موقع فرارسیده که عمر این حکومت سپری گردد. سیّد به قصد تحقیر عالی‌جنابان آن‌ها را توقیف و قصد داشت اموالشان را که اکثراً از راه‌های غیرمشروع به دست آمده بود به نفع خزانه تهی مملکت مصادره کند؛ ولی با اشتباهاتی که خود انجام داد و همچنین تلاش‌های هزار فامیل که در بیرون زندان توانستند بین رهبر سیاسی کودتا و فرمانده نظامی آن نفاق بیندازند در خفا برای هریک از آن دو، طرفداران مصنوعی درست کردند و در اجتماعاتی که تشکیل می‌شد گروهی شعار می‌دادند «زنده‌ باد سیّدضیاء‌الدین» و گروهی دیگر فریاد می‌کشیدند «زنده ‌باد رضاخان». سردار سپه با آن که سیّد بیچاره بارها مراتب را جداً و قویاً تکذیب کرده بود و اظهار داشته بود که بین او و حضرت اجل رضا خان سردار سپه و وزیر جنگ در هیچ مسأله‌ای دوگانگی و اختلاف نظر وجود ندارد سودی نبخشید و رضا خان سرانجام سیّد را از ایران تبعید کرد و فرستادش آن‌جا که عرب نی انداخت یعنی به فلسطین و این‌گونه پرانتز بسته شد.

پس از سقوط دولت سیّد ضیاء و خروج اجباری او احمد شاه برای آن که استمالتی از رجال طراز اول مملکت به عمل آورده باشد محبوسین سیاسی را دسته‌جمعی به حضور پذیرفتند و در این مراسم شاهزاده عبدالمجید میرزا عین‌الدوله که ریش‌سفید‌تر از سایرین بود از طرف آن‌ها این‌گونه صحبت کرد: چطور است ما که سال‌ها خود و اجدادمان صاحب مقام و دارائی و نفوذ و قدرت بوده‌ایم به آب و خاک ایران علاقه نداریم ولی یک نفر سیّد که در تمام ایران دارای هیچ‌ گونه زندگانی نیست و هیچ‌ وقت هم مقامی را دارا نبوده علاقه‌مند به آب و خاک ایران شده است؟ همان روز احمدشاه برای آن که در مورد محبوسین سیّدضیاء سنگ تمام گذاشته باشد فرمان ریاست‌وزرایی را به نام یکی از ایشان میرزا احمدخان قوام‌السلطنه صادر و او از کنج زندان یکسره به کاخ نخست‌وزیری رفت. بدین‌گونه سیّد متوجّه شد که این معجون طبقه اشراف مطابق زمان چگونه شکل ظرف را به خود می‌گیرند.

سیّد پس از بیست سال تبعید به ایران بازگشت و در دوره چهاردهم وکیل مجلس نیز شد و در اواخر عمر با یک زن دهاتی که مثل خود او به هزار فامیل تعلّق نداشت عقد زناشویی بست و پس از مرگش زنش به اضافه ارثیه به راننده‌اش رسید. بعد از مرگ سیّد روزنامه‌های جیره‌خوار هزارفامیل کابینه سیّدضیاء را کابینه سیاه نامیده بودند ولی سیّد به‌ خاطر ژست ضد اشرافی که به خود گرفته بود بین توده‌های مردم طرفدارانی هم داشت و در ترانه‌ای عارف قزوینی در باره او می‌گوید:

ای دست حق پشت و پناهت بازآ                           چشـــم آرزومنـد نگـاهت  بـاز آ

وی تــوده ملت،  سپـاهت  بــاز آ                         قربــان  کـابینـه سیـاهت   بــاز آ

کــابینه اشراف،  جز ننگی  نیست                         ایـن رنگ‌ها را غیر نیرنگی نیست

ایران سراسر پایمال از اشراف است

آســایش و جاه و جلال از اشـراف                       دلالــی نفـت شمــال از اشــراف

ای بـی‌شرف‌ گیری  گواهت باز آ                        قربان کابینه‌ی  سیاهت   باز آ» [2]و[3]


 



[1]. مهدی بامداد، شرح حال رجال ایران، ج 5، خلاصه‌ای از صفحات 122 تا 128.

[2]. علی شعبانی، هزارفامیل، خلاصه‌ای از صفحات 197 تا 205.

[3]. سید ضیاء تا پایان عمر یکی از مشاوران محمّد رضا شاه بود. به ‌طور کلّی موافق دیکتاتوری بود و اعتقادی به آزادی سیاسی زنان نداشت و می‌گفت: «فرانسه با اعطای آزادی چه گلی بر سر مردم زده است؟!»

4- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 78