پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

داستان های منتسب به کریم خان زند

داستان‌های منتسب به کریم‌خان

 

همان گونه که در باره نادر داستان‌هایی مبنی بر هوش و ذکاوت نظامی او روایت گردیده در مورد کریم خان نیز از این قبیل قصّه‌ها از مهربانی و عطوفت وی نسبت به دیگران مطالبی ذکر شده است. جان.ر.پری در باره همین موضوع می‌نویسد: «ممکن است بسیاری از این داستان‌ها در روزگار ما مورد اعتراض قرار گیرد و یا از سوی طرفداران و مخالفان دودمان قاجاریه اغراق‌آمیز جلوه کنند و تعداد بیشتری آشکارا از جعلی بودن آن‌ها سخن به میان آورند. صرف نظر از هر موضوعی یقیناً ستمگری‌ها و بی‌رحمی‌های نادرشاه و آقامحمدخان بر مرتبه تقوای کریم خان افزوده است. هنوز هم چنین داستان‌هایی به اندازه کافی پایدار مانده‌اند که در ارتباط با مدارک قابل استناد تاریخی بر قضاوت نسلی پس از کریم خان صحّه بگذارد. کریم خان از نظر جسمانی مردی خوش بنیه با ریش و سبیلی انبوه و روحیه‌ای توانا بود؛ امّا با این همه به هنگام سخن گفتن ملایم و فروتن بود. از تبار پست خویش شرمساری نداشت و هیچ گاه در صدد آن نبود که شجره نسبی برتر از رئیس پیشین طایفه‌ای در کوهساران زاگرس برای خود دست و پا کند. بنا به روایت فورستر او هیچ گاه پنهان نمی‌کرد که در جوانی به راهزنی اشتغال داشته است و دندان پیشین بر اثر لگد الاغی که دزدیده بود و می‌خواست ببرد، شکسته بود. معروفترین حکایتی که در باره ایل زندگانیش به صورتی گیرا و مؤثّر نقل شده است و به ویژه خودش خیلی علاقه‌مند به بازگو کردنش بود، این است. وقتی که در سپاه نادری سرباز فقیری بیش نبود زین و برگ طلای یکی از امرای افغان را که برای تعمیر نزد زین‌دوزی گذاشته شده بود، مشاهده کرد و آن را دزدید. همین که پی برد زین‌دوز مسؤول نگاهداری آن شناخته شده است و ممکن است او را حلق‌آویز کنند ندای وجدان وادارش کرد که مخفیانه زین را به همان جایی که دزدیده بود، ببرد. موقعی که پنهانی مواظب بود، دید که زن آن مرد زین‌دوز فهمیده است که زین سر جایش باز گردانده‌اند و به سجده افتاده است و به درگاه خداوند سپاسگزاری و دعا می‌کند که عامل این کار را زنده نگاه دارد و صد زین از این قبیل به او پس بدهد. وکیل با لبخندی می‌افزود که من کاملاً مطمئنم دعای خیر آن زن مرا به کسب شکوه و جلال و اقبال فعلی که وی آن را از خداوند مسئلت کرد نایل کرده است. سرجان ملکم این داستان را از نمونه‌های قابل ذکر خوش‌قلبی آن فرمانروای مقتدر دانسته است. ملکم همچنین به عنوان تعقیب و احساسات شدید و توانایی و ظرفیتش برای شنیدن شوخی‌هایی در مورد خودش این داستان را نقل می‌کند. روزی به دلقک دربار گفت که برود و ببیند چه چیزی باعث شده است که سگی در خارج از محوطه قصر پارس می‌کند. دلقک طبق معمول رفت و پس از آن که لحظاتی با دقّت گوش فرا داد، برگشت و با صدایی رسا گفت که وکیل باید یکی از بزرگان فامیل را برای کشف این مطلب بفرستد تا ببیند که این حیوان چه می‌گوید زیرا این سگ به لهجه کج زبان‌ها که بزرگان فامیل با آن آشنایند سخن می‌گوید ولی من از صحبت‌هایش یک کلمه هم نفهمیدم. ( لهجه کریم خان لکی بود و مردم لکی را کج زبان می‌گفتند.)- کریم خان از ته دل خندید و انعامی به او داد. شاید این دلقک همان میرحسن‌خان مقلّد بوده باشد که به علّت شوخی نا به هنگام کنایه‌داری از سوی وکیل 1500 تومان جریمه شد. به نگهبانان رشوه داد که بگذارند نزد وکیل برود زیرا با شوخی و لطیفه باعث آزادی خودش و معافیتش از جریمه می‌شد.

در باب لهجه لری و خلقیات ساده وکیل داستان‌های بسیاری وجود دارد. هنگامی که در سال 1187ه.ق/ 1773م شاه اسماعیل سوم درگذشت اطرافیان و خانزادگان دربار به عادت لرها کلاهایشان را با خاکستر و گِل آغشته کردند و پشت سر جسد به راه افتادند. ظاهر و سلیقه وکیل تبار ایلیاتیش را به خوبی نمایان ساخت. همیشه در تابستان ردای ساده‌ای از پارچه قلمکار و لباس سیاهی چون چادرنشینان می‌پوشید. در زمستان نیز پارچه کرباس آهار داری که لفّافی از پارچه‌های کتانی داشت به تن می‌کرد. کلاه و دستاری بلند از شال زرد کشمیری به سر داشت و درست مثل موقعی که در کوهستان‌های زادگاهش می‌زیست لباس می‌پوشید. هرگز جیقه یا جواهرات دیگری بر کلاهش نصب نکرد. نشستن روی زیلو و فرشهای نمدی را بر نشستن روی تخت ترجیح می‌داد و همواره در ظرف‌های مسین غذا می‌خورد. خصوصیات وی با لباس‌ها و تزئینات فتحعلی شاه که بنا به خبرهای موثّق نشانه و تقلیدی از شاهان صفوی بود مغایرتی عظیم داشت. کریم خان بنا به موقعیت، ماهی یک بار به حمام می‌رفت و لباس‌هایش را تعویض می‌کرد. تازه این کار نیز اسرافی شمرده می‌شد زیرا وقتی وکیل به یکی از لرستانی‌ها موضوع را باز گفت مرد به سختی تکان خورد و گفت تا به حال از کسی چنین چیزی نشنیده است و اظهار داشت که افراد طایفه‌اش در زندگی فقط دو بار استحمام می‌کنند یکی در هنگام تولد و شستشو از سوی زن قابله و دیگری به هنگام مردن.

وکیل از ریا و دو رویی گریزان بود. نمونه این طرز تفکّر را در رفتارش با آقامحمدخان ماکیاولیست و برادرزاده‌ی جوانش دیده‌ایم. مرد شیّادی را که می‌گفت پس از زیارت قبر پدرش ایناق، بینایی خویش را باز یافته است از نزد خویش راند و با خشم و غضب اظهار داشت که پدرش مردی شجاع و سلحشور بود، امّا هیچ گاه از قدّیسین نبوده است که دست به معجزه بزند. در باره تهوّر و استقامت و استواری جسم و نیرومندی وکیل چون دیگر خوانین زند بارها تصریح شده است. فرانکلین بدون تردید او را قابل مقایسه با جعفرخان بُزدل نمی‌داند و می‌گوید که وی همواره در صف مقدّم سپاهیانش می‌جنگید. این کار در ایران اهمیّتی باور نکردنی دارد، زیرا معمولاً فرماندهان از فاصله‌ای دورتر از صف مقدّم میدان جنگ را کنترل می‌کنند. از آن چه غفّاری در باره جنگ‌هایش می‌نویسد چنین می‌نماید که به دلاوری و بی‌پروایی نادرشاه نبوده است و به صورت تحت‌الفّظی این گفته‌ی فرانکلین را تأیید می‌کند که همواره خودش را در جایی از میدان مستقر می‌کرد که صدایش به قسمت اصلی همراهانش برسد. آمادگی عقب‌نشینی به موقع را نیز داشت. نیروی ذخیره را نگاه می‌داشت و در لحظات معیّن شخصاً دخالت می‌کرد. اگرچه نبوغ نظامی نادر را نداشت ولی فرمانده شایسته‌ای بود. تنها چیزی که او را بر نادر مقدّم می‌کرد پایداری و پایمردیش در جنگ بود. این حالت در طول دوران زندگی‌اش دیده می‌شد ولی به صورتی پیروزمندانه در محاصره کرمانشاه و بصره و یک دندگی و خاصیت بهبود پذیریش در شکست‌های بارزش عیان گردید. صرف نظر از این مطالب آن چه باعث رونق و توانایی و شکوه سلطنتش شد توجه و همبستگی نسبت به افراد زیردستش بود. نیازهایشان را می‌شناخت و نسبت به تمام طبقات ملّتش حسّ عفو و اغماض و مدیریت و ملاطفت داشت. نتیجه واقعی این رفتار و دوری از تقوای سختگیرانه و به ویژه مغایرت مطلقش با جنون خود بزرگی بینی نادر و استبداد جنون‌آمیز آقامحمدخان او را از معاصران عصر خودش و نسل‌های آینده مجزّا می‌ساخت. صرف نظر از آن که هر روزه اوقاتی را جهت دریافت شکایت‌ها و عریضه‌ها در جلسه سنتی مظالم فرمانروا می‌نشست همیشه زیردستانش به او دسترسی داشتند. در یکی از این جلسات موقعی که کارش در شُرف اتمام بود تاجری وارد شد و گفت که به هنگام خواب اموالش را برده‌اند. وکیل که خسته بود با ناراحتی گفت چرا خوابیده بودی؟ شاکی فوراً جواب داد که زیرا من بر اثر ادّعا و لاف‌زنی‌های تو تصوّر کردم بیداری و دچار غفلت شدم. بر اثر این جواب جسورانه وکیل آرام گرفت و دستور داد که از خزانه غرامت کامل خسارتش پرداخت گردد و برای یافتن اموالش تلاش نمود.

یکی از افسانه‌های گیرای وکیل در مورد عواطف او نسبت به مردم معمولی قلمروی حکومتش حکایت زیر می‌باشد. این داستان مربوط به روزگاری است که شخصاً بر کارهای ساختمانی شیراز نظارت می‌کرد. روزی در حالی که با قلیان جواهرنشان و میناکاری شده مشغول دود کردن تنباکو بود یکی از فرّاشان درباری ملاحظه کرد که یکی از کارگران ساختمانی نیز محرمانه به قلیان گِلی پک می‌زند و در گوشه‌ای نشسته است. چنان با خشم به آن مرد حمله کرد که قلیان از دستش رها شد و قطعه قطعه گردید. مرد دست از کارش کشید و سر به سوی آسمان گرفت و غرغر کنان شروع به نفرین کرد. وکیل آگاه شد و مرد را خواست تا از کم و کیف غرغرش استفسار کند. گفت که محرمانه سه کریم را با هم مقایسه کرده است. یعنی خداوندِ کریم و بخشاینده‌ی آسمان‌ها را و کریم خان وکیل که خداوند چنین قلیانی را به او داده است و خودش را. کریم خان هم‌نام خویش را با مهربانی در کنارش نشاند و او را در قلیان‌کشی خود شریک کرد. موقعی که آن جا را ترک می‌گفت قلیان گرانبها را به ‌آن مرد داد و توصیه کرد که این قلیان را در حدود هفت هزار تومان می‌ارزد و آن را ارزان نفروشد. عامل وکیل بعداً دوباره قلیان را از کسی که آن کارگر به وی فروخته بود، خریداری کرد.»[1]

ـــ «نوشته‌اند که روزی کریم خان از لری پرسید ماهی چند بار به حمام می‌روی؟ لر بیچاره که هرگز نام حمام نشنیده بود، پرسید حمام چیست؟ کریم خان گفت: حمام جایی است که مردم برای دفع کثافت بدن آن جا در آب می‌روند و شست وشو می‌کنند. لر پرسید خان شما هر چند وقت یک بار به حمام می‌روی. خان زند گفت: ماهی یک بار. لر شروع کرد به خندیدن و گفت معلوم می‌شود که جناب خان مرغابی شده و الا آدمی که آن قدر حمام نمی‌رود. کریم خان پرسید پس تو هرچند وقت خود را می‌شویی. لر گفت در سراسر عمر دو بار. یک بار قابله ما را می‌شوید و یک بار مرده شوی.»[2]

ـــ «روزی که نمایندگان انگلستان با او در باره صادرات و واردات صحبت می‌کردند کریم خان بشقاب چینی را که به عنوان پیشکش تقدیمش داشته بودند به زمین زد و بشقاب ریز‌ ریز شد. آنگاه بشقاب مسین کاشان را خواست و به زمین انداخت. بشقاب سالم ماند. کریم خان گفت: صلاح مردم ایران این است که با همین ظروف مسین آشنا باشند. آنان مردمی فقیرند و ظروف چینی به دردشان نمی‌خورد. ظرف مسین همه وقت سالم می‌ماند.»[3]

ـــ «طبق نوشته گلستانه هنگامی که کریم خان به سمت عراق روی آورد تا با سِمت سپهسالاری سرکشان ایران غربی را سرکوب کند، نواحی تهران و قزوین و همدان را بدون نزاع در تصرّف و ایلات آن حدود را در قید اطاعت آورد و در آن منطقه همه به اطاعت آمدند مگر دختر حاجی طغان فراهانی که لباس مردانه پوشید و در قلعه کوچکی که داشت به مخالفت ایستاد. کریم خان چند روز برای تسخیر قلعه مذکور صرف نمود و پیغام داد که اگر وی به اطاعت حاضر نشود قلعه را خراب کرده او را به دار خواهد زد. دخترک شیردل در جواب گفت اگر کریم خان از مردان عالم نشان دارد خود به میدان آید و من نیز به میدان آیم. اگر او بر من مسلط گردد هرچه خواهند کرد و اگر من پیروز شدم چنان چه بخواهم او را می‌کشم و چنان چه مروّت اقتضا کند، می‌بخشم. کریم خان از روی خرد با آن دخترک شیردل جنگ تن به تن را مصلحت ندید و خواست او را به نیرنگ به دام آورد ولی دختر حاجی طغان در جواب پیام مجدّد به وی خنده زد و گفت اگر غرض بندگان سردار امتحان این عاجزه‌ی بی‌نام و نشان است صدق و کذب این گفتار از آمدن سردار به تنهایی در میدان کارزار به کارفرمایی شمشیر آبدار به ظهور خواهد پیوست. خان زند صلاح در آن دید که دختر حاجی طغان را به حال خود گذارد؛ زیرا اگر در جنگ تن به تن پیروز می‌شد او را فخری نبود که با زنی پنجه در پنجه افکنده ولی اگر مغلوب می‌شد دیگر آبرویی برایش نمی‌ماند و لاجرم دیگر کسی در زیر پرچم وی که مغلوب زنی شده بود، نمی‌ایستاد.»[4]

ـــ «کریم خان می‌دانست که آقامحمدخان صاحب داعیه است و پس از مرگ او دست به آشوب و استقلال طلبی می‌زند ولی باز هرگز نخواست قصاص قبل از جنایت کند و دست به خون او بیالاید. درین خصوص نوشته‌اند که روزی در خلوت، حال فرزندان وی ابوالفتح‌خان و محمّدرحیم‌خان و ابراهیم مطرح بود و سران زندیه در باب ابوالفتح‌خان و کفایت او اظهار نظرها نمودند. کریم خان جواب داد که بر هیچ کدام امیدی نیست و پس از من نخواهند توانست بر تخت سلطنت متمکّن گردند. آن چه می‌بینم این قاجارزاده پسر محمدحسن‌خان بیش از همه استعداد سلطنت دارد. حاضران گفتند پس چرا او را زنده می‌گذاری؟ وی گفت: هرگز کسی را که خداوند به جهت امر مهمّی تربیت می‌نماید نخواهم کشت. هرچه در نهانخانه‌ی تقدیر است ظاهر می‌شود. می‌دانم که اگر پای این قاجار به مازندران و استرآباد برسد کسی به آسانی بر او دست نخواهد یافت!؟»[5]

ـــ «وی در همه جا و همه وقت با مردم زندگی می‌کرد و به درد دل آنان می‌رسید و سخنان مردم را می‌شنید و به شکایت آنان رسیدگی می‌کرد و اگر احیاناً حرف تندی هم از مردم می‌شنید به دل نمی‌گرفت و در همه وقت منصف و مهربان و بخشنده بود. هنگامی که سرگرم ساختن مسجد بود روزی برای تماشای کار و رسیدگی به ساختمان از نزدیک به آن جا رفت و پس از سرکشی چون خسته شده بود روی سنگی نشست و قلیانی خواست. ناگهان نظرش بر مرد ژنده پوشی در میان کارگران ساختمان افتاد که سر به آسمان برداشته و زیر لب زمزمه می‌کند. کریم خان وی را پیش خواند و از علّت آن عمل جویا شد. وی گفت خدایا تو یک کریمی و این هم یک کریم است از بندگان تو که حشمت و سلطنتش داده‌ای تا آن جا که به یک اشاره پیش‌خدمتی صاحب‌جمال قلیان طلایی بدین آب و تاب به دستش می‌دهد و من هم یک کریمم که در عین فقر و فاقه به کار گِل پرداخته و به مزدی کم ساخته‌ام و از صبح تا کنون در آرزوی قلیانی گلین هستم و فراهم نمی‌شود. از تفاوت حال این سه کریم متعجّب شدم. کریم خان از شنیدن این کلام ساده ولی جانسوز سخت متأثّر شد و قلیان طلای مرصّع را بدو داد تا بکشد و بعد بدو بخشید و گفت: قیمت آن فلان مقدار است متوجّه باش گولت نزنند. آنگاه کارکنان دولت به همان مقدار پول بدو دادند و قلیان را ازو باز خریدند.»[6]

ـــ «وقتی دیگر که در خارج شیراز به ساختن تکایا اشتغال داشت درویشی نزد او آمد که برای من هم تکیه‌ای بسازید که فقرا و غربا شب در آن جا بیاسایند. وکیل پذیرفت و به ساختن آن امر داد. یکی از حاضران گفت این درویش مردی بنگ و باده خوار است. برای این طایفه چه تکیه‌ای باید ساخت؟ خان بلند نظر انعامی به درویش داد و گفت اکنون که چنین مخارجی دارد باید وظیفه‌ای (حقوق مرتب) نیز به او داده شود تا چنان که خواهد معیشت نماید و در پیش مهمانان خود شرمگین نماند. بدین دستور هم وظیفه‌ای برای آن مرد تعیین گردید و هم تکیه‌ای برایش ساخته شد.»[7]

ـــ «..... اتّفاقاً در آن زمان ایلچی از جانب دولت خلود آیت انگلیز به دربار معدلت مدارِ والاجاه کریم خان وکیل‌الدّوله‌ی جم اقتدار زند آمد. آن والاجاه مدّتی او را طلب ننمود و به نزد خود او را حاضر نساخت. وزراء به خدمتش عرض نمودند که ایلچی از جانب پادشاه انگلیز آمده، چرا او را به حضور خود طلب نمی‌فرمائی؟ فرمود اگر با پادشاه ایران مهمی دارد ما پادشاه ایران نیستیم. ما وکیل دولت ایرانیم. پادشاه ایران شاه اسماعیل است و در قلعه آباده می‌باشد. ایلچی را به خدمت او برید و کارش را انجامی بدهید و اگر با ما کاری دارد، ما با وی کاری نداریم. بعد از مباحثه بسیار به وزرای خود فرمود که آن چه شما از ایشان احساس نموده‌اید مطلب و حاجت ایشان چیست؟ عرض نمودند که مطلب و حاجت ایشان آن است که با پادشاه ایران بنای دوستی و آمد و شد گذارند و از نفایس فرنگ و هندوستان ارمغانی‌ها و هدیه‌ها و تحفه‌ها به حضرتش آورند و بالیوس (نماینده محلی دول اروپایی در بنادر) ایشان در ایران جای گیرد و بنای معامله گذارد و امتعه و اقمشه و ظروف و آلات و اسباب از فرنگ و هند به ایران آورند و مهم سازی اهل فرنگ و هند و ایران شود و امور رواج یابد. از شنیدن این سخنان بسیار خندید و گفت: دانستم مطلب ایشان را می‌خواهند به ریشخند و لطایف‌الحیل پادشاهی ایران را مالک و متصرف گردند. چنان که ممالک هندوستان را به خدعه و مکر و تزویر و نیرنگ و حیله و دستان به چنگ آورده‌اند. مانند رستم دستان به دو زانو نشست و دست بر قبضه شمشیر خود گرفت و مانند نرّه شیر غرّید و فرمود ما ریشخند فرنگی به ریش خود نمی‌پذیریم و اهل ایران را به هیچ وجه من‌الوجوه احتیاجی به امتعه و اقمشه و اشیاء فرنگی نیست، زیرا که پنبه و پشم و کرک و ابریشم و کتان در ایران زیاده از حد و اندازه می‌باشد. اهل ایران هرچه می‌خواهند خود ببافند و بپوشند و اگر چنان چه شکر لاهوری نباشد شکر مازندرانی و عسل و شیره انگوری و شیره‌ی خرما اهل ایران را کافی است. بعد فرمود عالی‌جاهان آقامحمدخان قاجار و آزادخان افغان و شهبازخان دنبلی و خوانین با جاه و تمکین زند و امیر گونه خان افشار و اسماعیل‌خان قشقایی را حاضر نمودند و رو به جانب والاجاه آقامحمدخان قاجار نمود و فرمود ای سلاله سلاطین نامدار و ای نتیجه خواقین کامگار، ما تو را در عقل و زیرکی بهتر از پیران ویسه، وزیر افراسیاب می‌دانیم. آیا مقصود فرنگیان از آمدن به جانب ایران و ارمغانی از برای فرمانفرمای ایران آوردن چه چیز است؟ آن والاتبار بعد از تأمّل سر برآورد و فرمود من مثالی بیان می‌کنم رندانه و عاقلانه، عقلا از آن درک مقصود نمایند. بعضی رندان و الواط و اوباش که عاشق اطفال ارباب دول می‌شوند و دسترسی به ایشان ندارند به تزویر و مکر و تدبیر ملازمت ایشان را اختیار می‌نمایند و بر سبیل مصلحت کار خود اگر خوردسال باشند ایشان را به قوچ جنگی و خروس‌جنگی و کبوترهای رنگارنگ و به گنجشک دست‌آموز و قام و گلوله سنگ تراشیده از برای بازی و امثال این چیزها می‌فریبند و با خود رام می‌نمایند و از ایشان کام خود حاصل می‌نمایند و اگر به حدّ بلوغ و تکلیف رسیده‌اند و شهوت بر ایشان غالب باشد ایشان را به سیاه چشمانِ گل‌رخسارِ شیرین سخن و سروقدان تذرو رفتارِ نسرین بدن و بزمگاه آراسته و جام شراب لعل فام از دست ساقی سیم اندام و آواز خوش و نغمه‌های دلکش دف و رباب و چنگ و چغانه و بربط و طنبور فریب می‌دهند و در حالت مستی از ایشان به کام دل خود می‌رسند. خیرالکلام ماقل و دل، دیگر اختیار با والاجاه وکیل‌الدوله هوشیار. رو به جانب امرا و خوانین و ارباب حل و عقد نمود و فرمود در این باب چه می‌گوئید. همه ایشان به‌الاتّفاق تصدیق و تحسین قول و مثال خان والاتبار آقامحمدخان نمودند. پس رو به جانب وزراء نمود و فرمود شما در این باب چه می‌گوئید و در این کار شما را چه به خاطر می‌رسد. جمله ایشان به‌الاتّفاق تکذیب قول آقامحمدخان و تسفیه (سفیه شمردن) او نمودند. والاجاه کریم خان وکیل‌الدوله‌ی جم اقتدار، رو به جانب وزراء- غضبناک و با عتاب خطاب نمود که این مثالی که آقامحمدخان بیان نمود حقّا که مثالی لقمانی و قول افلاطونی است و ما را از خواب غفلت بیدار و از مستی جهالت هوشیار نمود. اگر شما ما را لری بی‌فهم و تمیز شناخته‌اید نه چنین است. اشتباهی کلّی نموده‌اید. فرمانفرمایی با سفاهت و ضعف عقل درست نمی‌آید. همیشه اعقل و افهم اهل زمان فرمانفرمای آن زمان می‌شود و عقلا از قبیل شما اشخاص را خرمحیل می‌خوانند و رفتار و کردار شما به رفتار و کردار موش می‌ماند، زیرا که دانایان به چشم خود دیده‌اند که موش در میان آرد غلطیده و نرم نرم به آهستگی به خانه خود رفته و خود را تکانیده و نیز دیده‌اند که موشی به پشت خوابیده و تخم مرغ را بر سینه خود با چهار دست و پا گرفته و موش دیگر، دُم آن موش خفته را گرفته، به دندان و کشیده و به سوراخ برده و نیز دیده‌اند که شیشه پر از روغن به تدریج پر از ریگ شده یعنی کم‌کم ریگ در شیشه افکنده و روغن بالا آمده و آن را خورده تا در آن شیشه خالی از روغن و پر از ریگ شده و از امثال این حیله‌ها بسیار از موش دیده‌اند. آیا از دیدن این حیله‌ها از موش، عقل که اشرف مخلوقات است آن را به موش حمل می‌توان نمود و موش را عاقل می‌توان خواند. گویا حمّالان و تون تابان این مطلب را نیک فهم نموده‌اند که فرنگیان همچنان که هندوستان را به مکر و حیله و خدعه و تزویر و دستان و رنگ و نیرنگ مسخّر نمودند و مالک و متصرّف شدند، آن‌ها می‌خواهند ایران را نیز مالک و متصرّف شوند و آن را به مکر و حیله مسخّر نمایند. اگر چنان چه با خود فکر می‌نمائید که فرنگی صاحب حسن سلوک است و شما در همه جا از برای خود نانی پخته باشید و اگر فرنگی بر ایران غالب و مستولی گردند العیاذبه‌الله همه شما را خائن می‌شمارند و می‌کشند و احدی از شما را زنده نخواهند گذاشت و دلیل این قول آن است که فرنگی از ترس ایرانی با هندوستانی مدارا و خوش سلوکی می‌کند. اگر العیاذبه‌الله فرنگی ایران را مالک شود به خاطر جمعی و اطمینان قلب اسلام را بر می‌اندازد و اکابر و اشراف و اعزه و اعیان ایران را خوار و زار می‌سازد و چنین بدانید که فرنگی به عقل و تدبیر و زیرکی هندوستان را به چنگ آوردند، نه به زور و مردانگی و فرمود الحمدالله که امروز امیدوار شدم که بعد از من کسی هست که تواند زن و فرزند ایرانی را از شرّ دشمنان نگه دارد!

باز رو به جانب والاجاه آقامحمدخان نمود و فرمود ای مرد فرزانه‌ی هوشیارِ گرانمایه در این باب ایران را به چه چیز تشبیه می‌توان نمود و فرنگی را به چه چیز. گفت: ایران را مانند استری نیرومند چموش و فرنگی چون فیلسوف کاردان پُر هوش می‌باشد و بر استر چموش نمی‌توان سوار شد مگر به لموم و تدابیر. همه امرا و وزراء و صنادید تصدیق و تحسین آن فرزانه پاک نهاد کردند. پس والاجاه وکیل‌الدّوله جم اقتدار به آن امیر نامدارِ والاتبار فرمود ما با این ایلچی فرنگی به چه قسم رفتار نمائیم که مصلحت ایران و اهلش در آن باشد. گفت: پیشکش ایشان باید قبول کرد و دو برابر پیشکش ایشان باید به ایشان انعام داد و در حضور ایشان پیشکش ایشان را باید به ساربانان و قاطرچیان و فرّاشان و تازی‌کشان بخشید و باید میدان جولانگری بیارایند و از هر طایفه سوارهای چست و چالاک زبردست در آن جا هنرهای خود بنمایند و فرنگیان را در آن جا حاضر نمایند که هنرهای ایشان را تماشا نمایند و بعد ایشان را مرخص فرمائید و رقمی به میرمهنای بندری بنویسید که در دریا همه ایشان را بکشد و ایلچی را با پنج نفر زنده بگذارد. اما گوش و دماغ ایشان را ببرد و کشتی ایشان را با ایشان و اموالشان رها کند. امرا و خوانین همه تصدیق و تحسین آن والاتبار نمودند. پس والاجاه کریم خان وکیل‌الدوله زند همّت بلند به امرا و خوانین فرمود هرچه این فرزانه هوشمند گفت مانند نقش بر سنگ در دلم جا گرفت. پس ایلچی فرنگی را طلب نمود و در کمال کبر و نخوت و بی‌التفاتی با وی با واسطه مکالمه نمود و ارمغانی و هدایا و پیشکش ایشان را به ساربانان و قاطرچیان و فرّاشان و تازی‌کشان بخشید و دو برابر پیشکش ایشان، به ایشان انعام نمود و در روز دیگر حسب‌الامرش عرصه چوگان بازی و میدان جولانگری بیاراستند و ساحت دلگشای اسب‌تازی و جرید بازی بپیراستند و گردان نامی و دلیران گرامی و دلاوران قوی بازوی چالاک و پهلوانان رزمجوی دلاور بی‌باک در آن جا بر تکاوران صحرا نورد و ستوران بادپای بر فلک برآرنده‌ی گرد، حاضر آمدند و به آیین مردی و مردانگی هنرها از چوگان بازی و جرید اندازی و از کمان سخت تیر بر نشانه زدن و از حلقه بیرون نمودن و نیزه بازی و از تفنگ به اقسام گوناگون نشانه زدن و از شمشیر آبدار هنرها نمودن و از فلاخن به ضرب سنگ، میخ در دیوار فرو نمودن، نمودند.»[8]و در ادامه توضیح می‌دهند که طبق برنامه پیش‌بینی شده عمل کردند.

ــــ «در دارالسطنه تبریز هوای عنبرآمیز دل‌آویزِ مشک بیز، زنی از دودمان اعیان یک دانه الماس گرانبهای بی‌نظیری داشت. از روی احتیاج خواست آن را بفروش رساند. عالی‌جاه خدادادخان حاکم تبریز از این قصّه اطّلاع و آگاهی یافت. آن زن را با آن دانه الماس طلب نمود و به دقّت آن دانه الماس را ملاحظه نمود و به آن زن گفت که خریدار این دانه الماس منم. امشب این دانه الماس نزد من باشد که خوب به محاسن آن واقف شوم و فردا صبح تو به نزد من بیا تا بهای آن را به تو تسلیم نمایم. آن زن آن دانه الماس را به عالی‌جاه خدادادخان سپرد و به خانه خود رفت. آن عالی‌جاه در آن شب حکّاک چابکدستی حاضر نمود و حکم نمود از بلور بدل آن دانه الماس را شبیه آن ساخت و پرداخت و به جای آن دانه الماس در میان حقّه نهاد. بامداد آن زن نزد خدادادخان آمد. آن عالی‌جاه حقّه را به دست آن زن داد و گفت این الماس نیست و بلور است از خدا بترس و این رنگ و نیرنگ را با مردم به کار مبر و ترک تقلّب کن. آن زن چون حقه را گشود، دید که به جای آن الماس، بلور نهاده‌اند. با سکوت و صبر و تأمّل به خانه خود آمد و این راز به کسی نگفت و به بهانه زیارت عتبات عالیات بیرون آمده از تبریز خود را به شیراز رسانید و به اندرون خانه والاجاه کریم خان وکیل‌الدّوله‌ی کامکار رفته و کیفیت الماس را به ذروه عرض آن خسروِ جمشیدفرِ دادگستر رسانید.

آن دارای کسری منش با داد و دهش رعیّت پرور، بعد از تأمل و تفکر به آن زن فرمود در خانه من مهمان باش و صبر کن. خدادادخان آن الماس را یا از برای من پیشکش یا به جای مالیات خواهد فرستاد زیرا که به کار او نمی‌آید و در خور شأن او نیست که آن را نگه دارد. پس به اندک زمانی عالی‌جاه خدادادخان مذکور آن دانه الماس را به جای مالیات فرستاد. والاجاه وکیل‌الدّوله والاهمّت بعد از ملاحظه آن دانه الماس را به آن زن تسلیم نمود و آن قطعه بلور بدل را در حقّه به جای الماس نهاد و از برای خدادادخان فرستاد و فرمود مالیات را نقد از او گرفتند. پس آن زن آن الماس را پیشکش آن خدیو ایران پناه نمود. قبول نفرمود و به قیمت تمام که مقومیّن نمودند قدری بیشتر از او خرید و آن زن را به خلعت سرافراز نمود و کامروا به وطن مألوفش روانه فرمود.»[9]

ــــ «در وقت خندق کندن دور شیراز دوازده هزار فعله از بلاد ایران به حفر خندق مشغول بودند. آن والاجاه گاهی به تماشا می‌آمد. اتّفاقاً یک دیگ پر از اشرفی یعنی زر مسکوک پیدا شد. حسب‌الامرش آوردند و به دست مبارک همه را به آن مزدوران قسمت نمود.»[10]

ـــ «تاجری از اهل هند در شیراز وفات یافته و مبلغ صد هزار تومان از او مخلّف شد. ارکان دولت به آن والاجاه عرض نمودند که این تاجر متوفّای هندی در ایران بلا وارث می‌باشد. به آداب ملوک گذشته اموالش را باید انفاذ خزانه عامره نمایند. از روی غیظ فرمود ما مرده شوی نیستیم که اموالش را ضبط کنیم. اموالش را نگهدارید و تفحصّ کنید و وارثش را پیدا کنید و به وارثش برسانید. حسب‌الامرش عمل نمودند.»[11]

ـــ «در اواخر دولت با برکتش هفت سال پی در پی در فارس ملخ‌خوارگی و در اصفاهان و عراق سن‌خوارگی شد و در شهر شیراز نان گندم یک من به وزن تبریز به دویست و پنجاه دینار و در اصفاهان نان گندم یک من به وزن شاه به پانصد دینار قیمت رسید. همه عساکر و برایا هراسان و جمله خلایق ترسان شدند. وکیل‌الدّوله والاجاهِ کاردان فرمانفرمای رشید کامران، فرمان داد که در اصفاهان انبارهای غلّه دیوانی را بگشایند و در چهار گوشه‌ی میدان شاه غله را خرمن نموده و به دور هر خرمنی صد ترازو بگذاردند و گندم را یک من به وزن شاه به دویست دینار و جو را یک من به وزن شاه به صد دینار بفروشند. امتثال امرش نمودند و از روی احتیاط به جهت ذخیره عساکر مصلحت در گشودن شیراز ندانست. حسب‌الامرش جمیع دواب سرکار سلطانی و ارکان دولت و غیرهم را از شتر و قاطر و الاغ به جانب ری و قزوین و آذربایجان بردند و از انبارهای دیوانی غلّه بار نموده و به شیراز آوردند. غلّه یک من به وزن تبریز به هزار و چهار صد دینار به سبب اخراجات منازل و راه وارد شهر شیراز شد. آن والاجاه به امنای دولت خود فرمود در این باب چه مصلحت می‌دانید. عرض نمودند که مقرّر بفرما غلّه‌ی آورده را یک من به هزار و پانصد دینار بفروشند. صرفه دیوان اعلی را باید منظور داشت. از روی غیظ بسیار خندید و فرمود یک باب دکّان علافی و حنّاطی (گندم فروشی) از برای ما بگشایند. از قرارِ تقریرِ شما، ما  مرد علاف و غلّه فروش می‌باشیم و مانند شیر ژیان غرّید و فرمود ما لشکر و رعیّت خود را مانند اولاد خود دوست می‌داریم و همه اهل ایران عیال منند و مقرّر فرمود که گندم را یک من به وزن تبریز به دویست دینار و جو را یک من به وزن تبریز به صد دینار بفروشند. حسب‌الامر آن والاجاه عمل نمودند و همه خلایق از عساکر و رعایا از شرّ قحط ایمن گردیدند.»[12]

ـــ «در آن دوران عشرت‌خیزِ طرب آمیزِ بشاشت‌انگیز مقلّدان و مسخرگان بسیار خوش طبعِ شیرین حرکاتِ ظریف مضحک بوده‌اند از آن جمله نجف میرحسن‌خان بوده که والاجاه کریم خان وکیل‌الدّوله جم اقتدار زند وی را به سبب آن که تقلیدش نموده، مبلغ هزار و پانصد تومان جریمه مقرّر فرمود و محصل شدیدالعملی بر وی گماشت. وی محصّل را فریب داده و تطمیع نموده که اگر اذن دهی یک بار دیگر به حضور والاجاه کریم خان وکیل‌الدّوله جم اقتدار بروم و عرضی بکنم مبلغ صد تومان به تو مهلتانه خواهم داد. از وی رخصت یافته و به حضور آن والاجاه آمده و با ادب و تعظیم عرض نمود، قربانت گردم چند تومان مقرّر فرموده‌ا‌ی محصّل از من بگیرد و به سرکار فیض‌آثار اعلی برساند، فرمود هزار و پانصد تومان. وی عرض نمود قربانت شوم من مردی مالدار و معتبر هستم بفرما در حضور تو محصل از من نقد تحویل بگیرد. آن والاجاه فرمود ای خانه خراب، تو در اینجا چیزی نداری بدهی، عرض نمود به سر نامبارک دشمنت و به ریش و بروت بدخواهت قسم که شکم من گنجینه من است. جواهر آبدار و زر و سیم بسیار در آن دارم. آن والاجاه در حالت سرمستی از روی ظرافت به محصّل مذکور فرمود دامان خود را به دو دست بگیر و از او نقد تحویل بگیر، محصّل مذکور دامان خود را به دو دست گرفته، محصّل مذکور از روی غیظ سیلی بر روی نجف مذکور زد و به زبان زندی گفت ای دویت بابای حیز، مال دیوان را زود بده که ناگاه نجف مذکور پیش آمده و دو سبیل محصّل را به دو دست گرفته و به شمار هزار و پانصد نفخ اخراج نمود به آوازه‌ی زیر و بم مانند صدای تفنگ و طپانچه و قلقانه محصّل نیز ادا نمود. والاجاه کریم خان وکیل‌الدّوله جم اقتدار و اتباعش از بسیاری خندیدن بی‌حس و حرکت شدند. بعد آن مقلد ظریف را سراپا مخلّع نموده و از جرمش درگذشته و امثالش بسیار بودند مانند استاد کافی پنبه‌دار دوز اصفاهانی که در اخراج نفخ با نجف میرحسن خان مذکور مانند کوه و کاه بود و صدای...وزش از صدای توپ‌های بسیار بزرگ عظیم‌تر بود و آقا لطفعلی صرّاف و آقا لطفعلی رزّاز و ملا محمدعلی صحّاف هر سه نفر اصفاهانی و شیرین زبان و نیکو بیان و لطیفه‌گو و با لطف و صفا و نکته سنج و با فصاحت و بلاغت و با طبع موزون و مجلس‌آرا و هر یک در فن تقلید و ظرافت بی‌نظیر و اطوار شیرین و حرکات دلنشین فرح‌بخشا از ایشان صادر می‌شد و باطناً در خداشناسی و خیرات و مبرّات و انفاق فی سبیل‌الله و جوانمردی و مهم‌سازی هر یک فرد کامل بوده‌اند.»[13]

ـــ «گویند کسی بر او خرده گرفت که بر قتل دشمنان شادی باید نه اندوه........پهلوان زند گفت:من در فکر خودم هستم. من به چشم خود از اول تا آخر شوکت سلطنت پادشاهی چون نادر را دیدم که همچون من پنجاه هزار چاکر داشت. سپس دستگاه سلطنت علی شاه و ابراهیم شاه و بعد تکبّر و جبروت مردانی چون ابوالفتح‌خان و علیمردان‌خان و آزاد‌خان و محمّدحسین‌خان و فتحعلی شاه افشار و دیگران را دیدم. روزگار هر یک را به نحوی درهم شکست و مایه‌ی عبرت ما کرد تا ما را مایه‌ی عبرت که نماید.»[14]

ـــ «... یکی دیگر از پهلوانان آن زمان علی‌محمدخان پسر محمدخان بی کلّه است که در بصره کشته شد. وی را به حق شیرکش لقب داده بودند. داستان شیرکشتن وی چنین است. می‌دانیم که او در ابتدا سر به عصیان برداشت و با زکی‌خان ساخت و با کریم خان و سپاهش به جنگ پرداخت تا این که بعدها به حضرت معصومه و قبّه مطهره وی پناه برد و مورد عفو قرار گرفت. اما کریم خان در ته دل نسبت به این جوان سرکش دلیر متغیّر و خشمگین بود و بیشتر مایل بود که به نحوی از فکر او راحت شود و به اصطلاح مؤلف رستم‌التواریخ رندانه وی را تلف کند که مورد ملامت خلایق نشود. به همین علّتِ عدم رضایت هم مدتی او را گوشه‌نشین ساخته بود. روزی وی را طلب کرد. وی عبایی پوشیده بود و تنها خنجری بر کمر داشت. کریم خان خود در قصر نشست و در شیب آن قصر میدان بزرگی بود. به اشاره کریم خان شیربان‌باشی شیرِ مست و مغروری را ناگهان به میدان آورد و زنجیرش را برداشت. شیر به طرف علی‌محمدخان آمده و به طرف او جستن کرد. علی‌محمدخان به چابکی خوابید و شیر از روی سر او رد شده، پنج شش ذرع دورتر بر زمین افتاد. دلاور زند به چابکی برجست و عبا را فوراً بر ساعد چپ پیچید و دست خود به جانب شیر ستون کرد. شیر از جای برخاسته دهن باز کرد و ساعد به عبا پیچیده را به دهن فرو برد. علی‌محمدخان زبان شیر را به سرپنجه محکم گرفته با دستِ راست خنجر از کمر کشیده پهلوی شیر را درید و شیرِ شرزه را بر خاک افکند. کریم از این همه شجاعت متأثر شده وی را بوسید و خلعت داد.»[15]

ـــ «وقتی مردی بدو شکایت برد که زنی را به شرط بکارت گرفته‌ام ولی در شب عروسی متوجّه شدم که دختر نیست. می‌خواهم او را رسوا کنم تا دیگر مردم چنین گندم‌نمایی و جو فروشی نکنند و دیگران را فریب ندهند. کریم خان از روی محبت مشت زری به وی داد و گفت: از مروّت و جوانمردی به دور است که آن زن و خانواده‌اش را بی‌آبرو کنی. مرد از این همه محبّت خان متأثر شده او را سپاس گفت و برفت. مرد دیگری که این داستان را شنیده بود خود را به کریم خان رسانید و گفت دختری در عقد ازدواج آوردم ولی غیر باکره درآمده است. کریم خان که منظور او را فهمیده بود با مهربانی بدو گفت فرزند همه دوشیزگان در شب زفاف بیوه از کار درآمده‌اند. صلاح در آن است که با وی بسازی.»[16]

ـــ «آن والاجاه عاقلی بود معقول‌فهم و منقول و غیر منقول را انکار می‌نمود و قبول نمی‌کرد و همه امورش مقرون به حکمت بود و به افسانه هرگز گوش نمی‌داد. از آن جمله حدیث خروج خر دجّال را باور نمی‌کرد. به آن قسمی که در کتاب‌ها نوشته‌اند؛ گفت:من چنین فهمیده‌ام به عقل ناقص خود که شخص مکّار حیله‌ورِ نیرنگ‌سازِ شعبده صاحبقرانی، از اصل اصفاهان که صاحب دولت و ثروت و همّت باشد. به افسانه و افسون و چیزهای غریب به خلایق نمودن، به تأثیر افلاک و انجم، پادشاه خواهد شد و اشخاص دهری‌مذهب، چرسی و بنگی و تریاکی نیرنگ‌سازِ شعبده باز، بسیار به دورش فراهم خواهد آمد و شاید مرد بزرگ جثّه‌ی شکم بزرگی باشد و نتواند سوار اسب شود، به این سبب بر خر بزرگ‌جثّه یا استرِ بزرگ‌جثّه سوار شود و اهل اصفاهان خر و استرش را به نقش و نگار و یراق مرصّع به زر و جواهر آبدار خواهند نمود و بسیار شیرین زبان و با خلایق مهربان خواهد بود و از روی تأثیر چرس و بنگ خواهد گفت که من مظهر کلِ ربوبیّت می‌باشم و آثار الوهیّت از من ظاهر باشد و چون معتقد معاد و بازخواست خدایی نیست. هر گه که می‌خواهد، می‌خورد تا به جهنم واصل شود. دین و ملت حق را پایمال خواهد کرد و های و هویی در میان خلایق خواهد انداخت. ناپاکی خواهد بود به همه علوم و کمالات و آداب آراسته و با مهدی صاحب‌الزّمان جنگ و ستیز خواهد کرد و مهدی را منهدم و محصور در حصار بیت‌المقدس خواهد نمود و آخرالاامر آن ناپاک را در خرگاه پادشاهی بر کوه طور، قلندر صحرا نوردی، در خواب ناز شکمش را با ته عصا پاره خواهد نمود.

اگر شما ما را لر خرِ ساده دل و بی وقوفی پنداشته‌اید، اشتباه عظیمی کرده‌اید. ما سرما و گرما بسیار خورده‌ایم و با چرسی و بنگی و تریاکی و ملا و لوطی و درویش و قلندر و صوفی و دهری‌مذهب رفاقت نموده‌ایم و با اهل هر ملت و مذهب، نشستن و برخاست نموده‌ایم و همه کتاب‌های آسمانی و غیر آسمانی و قصص و تواریخ و احادیث را خوانده‌اند و ما شنیده‌ایم و از همه جا و همه چیز آگاه و باخبر هستیم. اگرچه درس نخوانده‌ایم؛ امّا از آن‌ها که درس خوانده‌اند و ادعای اجتهاد می‌نمایند بیشتر می‌دانیم و بهتر چیز می‌فهمیم و در هر زمانی تا پادشاه آن زمان اعقل و افهمِ اهل آن زمان نباشد، پادشاهی نمی‌تواند کرد.

ما با یک منجّمِ صاحبِ حکمِ گبری آشنا شدیم. جاماسب نامه را از برای ما تمام خواند و ما همه را به خاطر داریم. احکام پنج هزار سال بیشترک نموده و صاحبقران‌های بزرگ از انبیاء و سلاطین را ذکر کرده و از طوفان نوح تا طوفان دیگر و همه احکامش راست و درست است. به خدمتش عرض نمودند که تو تصدیق قول جاماسب گبر می‌نمایی و تکذیب قول معصوم می‌کنی؟ فرمود: معصوم (ع) هرگز سخن نامعقول نفرموده، این سخن‌های نامعقول افترای محض است به معصوم. ما مسلّم می‌داریم که خر دجّال سی فرسخ طول و ده فرسخ عرضش می‌باشد. چنان که در کتاب‌ها نوشته‌اند و ما شنیده‌ایم، البتّه طول و عرض دجّال هم باید ده- بیست فرسخ باشد و هر گام آن خر را یک فرسنگ می‌گویند. آیا این خلایق با او چگونه می‌توانند همراهی نمود و جامه‌ی دجّال و پالان خرش را در کدام دستگاه بافته و دوخته می‌شود و آذوقه یک شهر در یک روز کفایت دجّال نمی‌کند و صد هزار هزار انبار کاه و جو در یک روز کفایت خرش نخواهد نمود و با یک رود عظیم مانند دجله‌ی بغداد، و اگر عرعر کند یا بگوزد اهل عالم هلاک شوند و اگر سرگین بیندازد راه‌ها مسدود می‌شود و اگر شاش کند صد هزار مُرید را سیل خواهد برد و اگر از اصفاهان خواهد به کاشان برود از تنگ میان دو کوه قهرود چگونه گذر خواهد کرد؟ عرض نمودند میان دو گوش آن خر یک فرسخ و میان دو دست و پاهایش دو فرسخ می‌باشد. یک دست و پا به پشتِ کوه، جانب راست و یک دست و پا به پشتِ کوه جانب چپ می‌گذارد و می‌رود. فرمود:خایه‌های بزرگش در میان دو کوه گیر خواهد نمود و بسیار خندید و فرمود ما از این افسانه‌ها و مزخرفات بسیار شنیده‌ایم. خدا ما را عقلی ارزانی نموده که به آن عقل باید او را بشناسیم و حق و باطل را از هم فرق کنیم و نیک و بد را از هم امتیاز دهیم. ما این قدر فهمیده‌ایم که امر محال ممتنع است. شتر از سورخ سوزن بیرون رفتنش امری است محال و ممتع. والسّلام.»[17]



[1] - صص 399 تا 403 کریم خان زند جان.ر.پری ترجمه علی محمد ساکی - 1367

[2] - ص 227 - همان

[3] - ص 226 کریم خان زند دکتر عبدالحسین نوایی - 1348

[4] - ص 237 - همان

[5] - ص 268 - همان

[6] - ص 276 کریم خان زند عبدالحسین نوایی - 1348

[7] - ص 278 - همان

[8] - صص 382 تا 387 رستم التواریخ محمد هاشم آصف به اهتمام محمد مشیری - 1352

[9]- ص 419 - رستم‌التواریخ محمدهاشم آصف به اهتمام محمد مشیری - 1352

[10] - ص420- همان

[11]- ص421 رستم‌التواریخ محمّد هاشم آصف به اهتمام محمد مشیری - 1352

[12] - ص 422 - همان

[13] - ص 411 رستم‌التواریخ محمدهاشم آصف به اهتمام محمد مشیری - 1352

[14] - ص 126 کریم خان زند دکتر عبدالحسین نوایی - 1348

[15] ص 240 - همان

[16] - ص 278 کریم خان زند دکتر عبدالحسین نوایی - 1348

[17]  صفحات 323 و 324 رستم‌التواریخ محمدهاشم آصف به اهتمام محمد مشیری - 1352

8 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 449 تا 465

قتل عام افاغنه در توسط کریم خان زند

 

قتل عام افاغنه توسط کریم‌خان

 

کریم‌خان در دوران قدرت‌یابی و حکومتش به فردی مهربان و رئوف و باگذشت مشهور می‌باشد و مسلّماً شخصی که در بعد سیاسی فعالیّت می‌کند بنا بر موقعیت موجود گاهی اوقات دچار تندروی و اشتباهاتی خواهد شد که در آینده مورد انتقاد دیگران قرار خواهد گرفت. بر همین اساس هر حادثه‌ تاریخی را باید بر مبنای موقعیت زمان خودش مورد بررسی قرار داد. اصولاً رفتار کریم خان مبیّن این صفت می‌باشد که وی فردی مستبد و خودمحور نبوده و در امور حکومتی از دیدگاه دیگران استفاده کرده است. او هیچ گاه خود را پادشاه نخواند و در تجمّلات آن غرق نگردید و در جهت اخذ نتیجه‌ی بهترِ اقدامات خود از مشورت با دیگران روی‌گردان نبوده‌اند. معروف است که وی قصاص قبل از جنایت انجام نمی‌داد و گاهی مشاهده می‌شود که بر کشته شدن رقیبش که دارای صفات مثبت بوده اشک ریخته و حتی با جسد وی به احترام رفتار کرده است.[1] برعکس این وقایع روایت است که در مقابل ظلم و تعدّی نزدیکان خود به تنبیه و یا کور کردن آن‌ها پرداخته‌اند. یک واکنش طبیعی انسان آن است که همه از خائنان و فرصت طلبانی که توسط هر بادی به سمتی متمایل می‌شوند ابراز انزجار خواهد کرد و نمی‌تواند عمل کریم خان نسبت به افاغنه بدون علّت و یا از روی تفریح و بلهوسانه انجام گرفته باشد. البتّه این گفتار در جهت تأیید عمل کریم خان نیست که دست به قتل عام افاغنه زده و به تبع آن هزاران نفر خشک و تر با هم سوخته‌اند، چون خیانت و جنایت از اعمالی است که در محدوده زمان نمی‌گنجد و به هر حال محکوم است. آیا در جوامع امروزی که بر همه‌ی اندوخته‌های تاریخ بشر فخر می‌فروشند این رفتار فجیع را به اشکال گوناگون و در لوای شعارهای ریاکارانه و در سطح بسیار گسترده‌تری انجام نمی‌دهند و آیا انجام این اعمال متوقّف شده است؟ کریم خان یکی از شاهدان عینی و یا نسل اوّل اعمال ننگین افاغنه بعد از سقوط صفویه و افشاریه بوده است. بعضی روایت‌ها بیانگر آن است که در دوران تسلّط افاغنه بر ایران تا رقم باورنکردنی 9 میلیون نفر در ایران کشته شده‌اند و مگر اشرف افغان ایرانیان را در پائین‌ترین رتبه اجتماعی و در کنار بردگان قرار نداده بود و حتّی بعدها تجاوز به نوامیس مردم را جزو اعمال مثبت خود قلمداد نمی‌کرده‌اند؟ درست است که نادر به سلطه حکومت آن‌ها را در ایران پایان داد ولی بازماندگان آنان و به خصوص پس از دوره 12 ساله بعد از قتل نادر یکی از عاملان و ابزارهای حاکمان بی‌ثبات در ایران نبوده‌اند و آیا در اثر ظلم و ستم و راهزنی‌های مکرّر مورد نفرت مردم ایران قرار نگرفته بودند؟ آنان علاوه بر جنایات و تجاوزاتی که به جان و مال و ناموس مردم روا می‌داشتند همواره در جهت تفرقه حکومت‌های محلی کار کرده و وفادار به هیچ سرداری نبوده و هر کس که به پیروزی دست می‌یافت به سمت وی متمایل شده‌اند و در خدمت وی قرار می‌گرفتند. افاغنه پس از شکست آزادخان افغان که در ناحیه آذربایجان مدّعی حکومت شده بود فوراً به جانب محمّدحسن خان‌قاجار شتافتند و بعد از شکست وی به سراغ کریم خان زند رفتند. بر همین اساس همیشه احتمال خطرآفرینی گروه‌های افغان وجود داشته است و کریم خان از این همه سست عنصری آن‌ها به تنگ آمده بود و یکی از دلایل قتل عام آنان همین امر می‌باشد.

مؤلّف گلشن مراد ضمن اشاره بدین نکات در باره علّت قتل عام افاغنه می‌نویسد: «یکی از ارباب مواضعه که در محل کنکاش آن جماعت راه داشت به وقت فرصت به قلم خیرخواهی در خدمت اقدس، شرح فساد باطنی آن طایفه را بر لوح عرض نگاشت و به سرانگشت اخلاص‌کیش در حضور مقدس، نقاب از چهره‌ی شاهد مدّعای ایشان برداشت. چون دفع فتنه آن جماعت نظر به کثرتی که داشتند خالی از صعوبت نبود و بی‌باکانه در عالم ظاهر حکم به قتل ایشان کرد. گاهِ آن بود که آن جماعت دست به مدافعه برآورده، حادثه کلی رخ نماید. حزم دوراندیش در مقام آن شد و احتیاط مصلحت‌کیش در صدد آن برآمد که سنگ تفرقه در میانه‌ی آن طایفه اندازد و جداگانه به دفع ماده وجود و قطع دسته‌ی حیات هر دسته از آن طایفه پردازد.

به یک یک توان تیر آسان شکست                                   چو شد دسته دسته نتوان شکست

پس تمامی آن گروه‌ها را با سرکردگان ایشان به سه دسته منقسم فرمودند. دسته‌ای را به سرکردگی زمان‌خان افغان به مازندران به نزد ندرخان فرستادند. دسته‌ای را به سرکردگی علی شیرخان افغان هم از آن طایفه و یک دو نفر از رؤسای ایشان روانه سمنان و به خدمت زکی‌خان مأمور ساختند و یک دسته دیگر را که به حسب جمعیت و کثرت از آن دو دسته در پیش بودند با چند نفر از سرکردگان و امرای ایشان مثل اکبرخان، میرک‌خان، معظم‌خان و پسران ملاعثمان، وزیراعظم آزادخان و ولدانِ ملاحمزه و محمّد فاروق که بسیار شجاع و دلیر و سردار و سپهسالار و میر آزادخان بود، در طهران به دربار معدلت نشان نگه داشتند. بعد از چند روزی همّت بر انهدام بنای قاطبه آن جماعت گماشتند و میعاد آن را در صباح روز نوزدهم همین سال بدون پیش و پس از روی تأکید قرار دادند. در این خصوص چاپاری به نزد زکی‌خان و ندرخان با احکام قتل افاغنه مأمورها نزد ایشان فرستاده به هر یک تأکید تمام نمودند. پس در حصول روز معیّن در هرجا و هر مقام دست به قتل افاغنه گشودند. اکرم‌خان و میرک خان و محمد فاروق و سایر سرکردگان و جماعت افغان که در طهران بودند در آن روز همین که به سلام عید وارد حضور شدند کارگزاران درگاه آن جماعت را دسته دسته به بهانه خلاع نوروزی به قیچی‌خانه سرکار برده و جمعی که در آن جا پنهان و مأمور به قتل ایشان بودند همگی را متعاقب هم از تیغ بی‌دریغ جامه‌ی فنا پوشانیدند.

زکی‌خان نیز در خارج شهر سمنان در همان روز به بهانه‌ای آن جماعت را یک جا جمع کرده و با حمیّت تمام غفلتاً گردن ایشان را زد. گرفته هزار و نهصد نفر از آن طایفه را به قتل آورد و علی شیرخان که شیعه بود از قتل رست. ندرخان که در مازندران اندکی حزم و احتیاط را از کف نهاده و بی‌وقت صورتِ قتل ایشان را بروز داده و دست به افنا و سفک دماء آن‌ها گشاده، آن قدر شد که قلیلی از آن‌ها را قتیلِ شمشیر و زمان‌خان که بسیار دلیر بود زودتر این معنی را دریافته به اتّفاقِ یک هزار و کسری از آن قوم با غازیان به طریق مدافعه بنیادِ دار و گیر نهاده، بعد از آن که جمع کثیری از طرفین ضایع شد با جمعیتش به طرف استرآباد، چنان چه در ذیل این صحیفه در هنگام ذکر طغیان رفیع‌خان قاجار مذکور و مرقوم خواهد شد، رهنورد گریز گردید. همچنین به سایر ولایات از قبیل قم، کاشان، اصفهان، گیلان، یزد و غیر هم که بعضی از آن فرقه بعد از انهدام آزادخان الی این زمان با کوچ و بنه در آن جا متوقّف بودند ارقام مطاعه در خصوص قتل آن‌ها صادر شد و محکومین به مقتضای حکم واقتلوهم حیثُ ثقفِتموهم آن جماعت را در هر جا که یافتند مقتول ساختند و یک باره صفحه‌ی ممالک را از لوث وجود آن جماعت ضالّه پرداختند. سوای غفورخان برادر خضرخان افغان که شیعه پرهیزکار و از دوستان حیدر کرّار و آل اطهار او علیه‌السلام بود و یک نفر را مردم اصناف کاشان که صادق نام و اصل او مجوس و جدیدالاسلام بود و با غفورخان سمت دوستی و اتحاد داشت. آن ثابت قدم طریق آشنایی و وداد در حین وصول رقم قتل افاغنه جوانمردی به عمل آورده و غفورخان را در زوایای خانه خویش تا مدّت شش ماه پنهان کرده، بعد از آن که عرصه کاشان از غوغای قتل و ذکر حکایت و نقل آن طایفه اندک پرداختگی یافت. آن جوانمرد کاسب او را به رسم متاع در صندوقی نهاده و با آن که زجر و شکنجه بسیار از حاکم و محصّلان دیده به مقتضای تأکید الموده فی‌الحرمه، بروز این معنی را نداده و به جانب بغداد به خدمت آزادخان فرستاد.»[2]

همچنین دکتر عبدالحسین نوایی در این باره می‌نویسد: «آن سال (1172ه.ق) مراسم جشن نوروز را کریم خان در تهران به جای آورد و شاید به عنوان دادن عیدی به ایرانیان بود که دستور داد تا بقایای افاغنه را که در اردوی او بودند یک جا در روز اوّل عید به قتل آورند، زیرا این جماعت نزد هرکس که رفته بودند به او خیانت روا داشته بودند و چنان چه نوشته ابوالحسن غفّاری مؤلّف گلشن مراد را باور کنیم باید بگوئیم که با کریم خان نیز در مقام صفا نبودند، بلکه قصد طغیان و شورش داشتند و وقتی کریم خان زند از این توطئه مطّلع شد بی‌آن که ظاهراً به روی خود بیاورد آنان را از یک دیگر متفرّق کرد و عدّه‌ای را به عنوان مأموریت به مازندران نزد ندرخان فرستاد و عدّه‌ای را به سمنان نزد زکی‌خان و جمعی را هم در تهران نگه داشت. به این ترتیب از افاغنه قریب هزار سوار با خانواده خود در مازندران بودند و سه چهار هزار افغانی هم با زن و بچّه در تهران، در سایر شهرها هم بین هزار تا دو هزار نفر زندگانی می‌کردند. کریم خان با منتهای احتیاط از مدّتی پیش دست به کار شده بود و در کمال اختفا درین باب نامه به کلیّه عمّال خود فرستاده و روز اقدام را روز اوّل نوروز معیّن کرده بود.

در آن روز کشتار افاغنه شروع شد و کلیّه افغان‌ها طعمه شمشیر شدند و مردم نیز در هرجا افغانی دیدند، کشتند و تنها زمان خان و جمعی از همراهانش به سبب عجله و بی‌تجربگی ندرخان زودتر جریان را فهمیدند و جان به سلامت به در بردند. این کشتار افاغنه در حقیقت انتقام ایرانیان از کشتارهای بی‌جهت و وحشیانه‌ای بود که افغان‌ها در فارس و اصفهان کرده بودند و عمل کریم خان در حقیقت متمّم کار نادر بود زیرا نادر در جنگی‌های مهماندوست و مورچه‌خورت و زرقان ناخن و دندان افغان‌ها را در ایران شکست ولی آن‌ها را قلع و قمع نکرد بلکه در اواخر عمر به علّت اختلاف سلیقه و مذهب نادر با قزلباشیه بار دیگر عناصر افغانی در ایران مورد توجّه قرار گرفته بودند. امّا اقدام کریم خان به وجود افغان‌ها در ایران خاتمه بخشید و از آن پس در تاریخ ایران داستان دلخراش افاغنه به پایان آمد.»[3]



[1] - در اینجا منظور از برخورد کریم خان با سر بریده محمدحسن‌خان قاجار می‌باشد. مؤلّف گلشن مراد در صفحه 108 کتاب خود می‌نویسد: «آن حضرت بعد از مشاهده، نظر به این که راضی به قتل آن امیر نامور نبود گریه بسیار و اظهار تألّم بی‌شمار نمودند و فرمود که آن را به مشک و گلاب شسته در یکی از زوایای روضه شریف امام‌زاده واحب‌التعظیم شاهزاده عبدالعظیم دفن نمودند. تنش را شیخعلی‌خان بعد از تسخیر استرآباد کس فرستاده به اعزاز تمام به شهر آورده در قبرستان خار ولایت مدفون ساختند.

به فرمود  تا آن  سر     مهرتاب                        ز کافور شستند و مشک و گلاب

به چینی حریرش کفن ساختند                         به خاک اندرونش وطن   ساختند

دریغا از آن    نامور     شهریار                         که آورد عمرش به سر    روزگار

[2] - صص 115 تا 117 گلشن مراد تألیف ابوالحسن غفّاری کاشانی به اهتمام غلامرضا طباطبایی مجد - 1369

[3] - ص 83 کریم خان زند دکتر عبدالحسین نوایی - 1348

 4- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 444

فتح بصره در زمان کریم خان زند

فتح بصره در زمان کریم خان زند

 

حمله ایران به بصره در زمان کریم خان یکی از جنگ‌هایی است که هیچ علت و توجیهی برای انجام آن ابراز نکرده‌اند. در مورد نبرد نادر با لزگی‌ها نیز همین عقیده وجود دارد، زیرا هر دوی اینها نتیجه‌ای جز خسارت و تلفات جانی چیزی در برنداشته و حتّی‌تأمین کننده منافع آتی ایران نیز نبوده است. هیچ کدام از مورّخان در باره علّت جنگ بصره دلیلی موثّق نیافته و تنها بر اساس حدس و گمان به شواهدی اشاره کرده‌اند و تنها محمد هاشم آصف است که به صراحت از اعتراض کریم خان به حاکم بصره نسبت به این که چرا میرمهنا را به قتل رسانیده نام می‌برد. در اینجا این نکته لازم به تذکر است که کریم خان با حالت ضعف درونی عثمانی‌ها روبه‌رو بوده و اگر در موقعیت مشابه زمان نادر قرار می‌داشت به طور مسلّم با آن چه که در اواخر عمر کریم خان اتّفاق افتاد صدمات مضاعفی بر ایران تحمیل می‌شد. مؤلف رستم‌التّواریخ در باره عکس‌العمل دربار عثمانی نسبت به حمله ایران به بصره می‌نویسد: «پس چون این قضایای غریبه به ذروه‌ عرض سلطان رومِ خوش مرزم و بوم رسید در وقتی که مهره‌ی نرد در دست داشت و با صدراعظم مشغول نردبازی بود غیظ و غضب بر آن والاجاه اسلام پناه مستولی شده، برآشفت و امر فرمود که چهار صد هزار نفر لشکر به آلات و اسباب با سرعسکری رزمجوی جنگ آگاه به جانب ایران فرستند. صدراعظم با خفض (تواضع و فروتنی) جناح عرض نمود اسلام پناها مصلحت در این نیست. آن والاجاه اصلاح پسند فرمود مصلحت چیست؟ آن صدر مآل‌اندیش عرض نمود که پیش از تو، از تو بزرگتران نموده‌اند و جز ضرر جانی و مالی و مملکتی چیزی دیگر نیافته‌اند، زیرا که داستان سلطان قهّار یعنی نادر پادشاه گیتی‌ستان بی‌باک هنوز از خاطر رومیان فراموش نگردیده پس صبر نمودن بهتر و آرام گرفتن خوش‌تر است تا آن که سلطان والاشأن ایران جامه گذارد و ملک به دیگری سپارد، در آن حیص و بیص بصره را وا می‌گذارند و می‌روند و بی‌رنج و تعب به تصرّف کارگزاران تو درخواهد آمد و اگر عسکر به ایران فرستی ایران رستم خیز است از هر گوشه هزار رستم بیرون تازد و با هم اتّفاق نمایند و در عالم شورش اندازند و می‌ترسم خدا نکرده دولت روم را بر هم زنند و از تسخیر ممالک روم دم زنند. پس سلطان از استماع‌ِ این سخنان آتشِ شعله‌ور غیظش فرو نشست و با آب و حلم و زلال صبر دست و روی خویش بشست. بعد طایفه‌ای از اعراب حول و حوش بصره با عالی‌جاه علی محمدخان زند مذکور یاغی شدند. آن عالی‌جاه از بصره بیرون انداختند که ایشان را تنبیه نماید. ایشان در رهگذر آن عالی‌جاه آب بسیاری انداختند که صحرا مانند دریا شد و آن عالی‌جاه با چهار هزار نفر لشکرش در آن جا غرق شدند. چون این خبر به والاجاه کریم خان زند رسید عالی‌جاه صادق‌خان زند برادر خود را با لشکر بسیار به جانب بصره فرستاد و چون اهل بصره باز یاغی شده بودند و در بسته بودند آن عالی‌جاه به قهر و غلبه بصره را مسخر نمود و سه روز آن را به تاراج داد و حاکم بالاستقلال آن شد.» [1]

دکتر شعبانی در باره این حمله و نتایج آن می‌نویسد: «در باره علّت بروز اختلاف بین کریم خان و دولت عثمانی نظرهای متعدّدی وجود دارد؛ امّا به یقین قبل از تسخیر بصره مدّتی بود که روابط دو کشور به سردی گرائیده بود. برخی معتقدند که انتقال تجارتخانه انگلستان از بوشهر به بصره در سال 1188ه.ق علاوه بر رونق اقتصادی بصره موجب زیانی عظیم بر تجارت خارجی ایران گردید، لذا کریم خان با حمله به بصره می‌خواست زهر چشمی از آنان و دیگر فرنگیان مقیم شهر بگیرد و بصره را از رونق بیندازد و طبعاً تجارت بنادر ایران را رونق دهد. سرپرسی سایکس رشک و حسد کریم خان را عامل تحریک وی در حمله به بصره می‌داند. دسته‌ی دیگر معتقدند که رفتار سوء عمرپاشا والی بغداد عامل تحریک کریم خان در حمله به بصره بود زیرا زمانی که زکی‌خان مأمور عزیمت به عمان شد کریم خان از والی بصره تقاضا کرد که به سپاه ایران اجازه بدهد از طریق خشکی عازم عمان شود ولی چنان که یادآور شدیم عمرپاشا نه تنها به درخواست او توجّهی نکرد بلکه مقداری آذوقه نیز در حمایت از عصیانگران برای عمّال آنان فرستاد.

نکته دیگر این است که در هنگام حضور کریم خان در خوزستان و به وقتی که مشغول سرکوب قبایل سرکش منطقه بود والی بغداد طی نامه‌ای به وی اطلاع داد اگر کریم خان در سرکوبی قبیله بنی‌کعب به او کمک کند دولت عثمانی سپاه ایران را با ارسال آذوقه و کشتی یاری خواهد کرد. کریم خان بر این اساس وارد جنگ شد امّا در بحبوحه درگیری‌ها دولت عثمانی فقط به ارسال دو کشتی کوچک و یک قایق تشریفاتی مخصوص کریم خان اکتفا کرد و طی نامه‌ای اعلام داشت که به علّت قحطی و کمبود غلات در منطقه امکان ارسال ملزومات بیشتری را ندارد. نکته دیگر این که در جریان شیوع طاعون سال 1178ه.ق در عتبات عالیات و مصیبت‌هایی که در اثر گسترش آن به وقوع پیوست بسیاری از ایرانیانی که در جوار اماکن مقدسّه به کسب و کار اشتغال داشتند از بین رفتند و با سوء سیاست عمرپاشا اموال و لوازم ایرانیان را به نفع دولت عثمانی ضبط کردند. تقاضای کمک وابستگان این افراد از کریم خان به دلیل کارشکنی عثمانیان به نتیجه مطلوب نرسید زیرا کریم خان استرداد اموال را از عمرپاشا درخواست کرد امّا با بی‌توجّهی والی مواجه شد. از دیگر موارد تیرگی روابط دو کشور اخذ عوارض از ایرانیانی بود که به قصد زیارت مکه و اماکن مقدسّه در عتبات از خاک عثمانی می‌گذشتند. آنان می‌بایست مبلغی به عنوان حق عبور به مأموران آن دولت بپردازند و چون این نوع عوارض مدّت مدیدی بود که سابقه نداشت مورد اعتراض کریم خان قرار گرفت. دخالت‌های عثمانی‌ها در ایلات غرب ایران مانند ایل کردبابان، حمایت ایران از جانشینی محمدپاشا، اعتراض ایران به قتل میرمهنا توسط مأموران عثمانی و مسائل سیاسی دیگری از ا ین دست از عواملی بودند که بر تیرگی روابط ایران و عثمانی تأثیر می‌گذاشت.

پس از آن که میرمهنا به قتل رسید وکیل دستور جمع‌آوری سپاه برای فتح بصره صادر کرد و برادر خود صادق‌خان را مأمور اجرای این نیّت گردانید. شواهد و قراین امر نشان می‌دهد که خان زند به نهایت عجز و درماندگی اولیای دولت عثمانی وقوف پیدا کرده بود. کریم خان در ابتدا سفیری به نام عبدالله را نزد مصطفی‌خان، سلطان عثمانی به استانبول فرستاد و با یادآوری مسائلی که سبب تیرگی روابط دو کشور گردیده بود در برابر قتل میرمهنا درخواست کرد عمرپاشا از سوی دولت عثمانی مجازات شود و سر او را به نشانه تکریم عثمانیان به نزد کریم خان بفرستند. سلطان در جواب وکیل کوشید او را با مواعید دوستی از خیال حمله به عثمانی منصرف کند. کریم خان نیز فوراً با اغتنام فرصت دستور تدارک سپاه را صادر کرد تا بصره و در صورت امکان نقاط دیگر عراق را هم به تصرّف درآوردند. سپاه زند در آغاز محرم سال 1189ق وارد هویزه شد و روز دوازدهم به کنار اروند رود رسید. اگرچه توپخانه عثمانیان در بصره و کشتی‌های انگلیسی‌ها در اروند رود آنان را زیر آتش گرفتند، اما با گذاشتن یک ردیف از قایق‌های کوچک و بستن آن‌ها با زنجیر و انداختن لنگرهای قایق‌ها از چپ و راست پلی ساختند. در حین احداث پل هم دو هزار نفر از شناگران بختیاری را به آن طرف رودخانه فرستادند. روز ششم صفر سپاه ایران به طرف ساحل بصره حرکت کردند و در روز هشتم صفر شهر بصره را در محاصره گرفتند. صادق‌خان به دنبال عبور سپاه ایران از اروند رود به محاصره شهر پرداخت. انگلیسی‌ها چون موقعیتشان را در خطر دیدند تجارتخانه خود را از بصره به کویت انتقال دادند. سپاه ایران با مقاومت عثمانی‌ها روبه‌رو شد. سرجان ملکم علّت حمایت مردم را از سلیمان‌آقا حاکم بصره به دلیل صفات نیک و عدالت‌خواهانه وی می‌داند. صادق‌خان دستور داد در مقابل شهر قلعه‌هایی بنا شود تا توپ‌های قلعه کوب را به فراز آن‌ها مستقر سازند. اما مردم بصره آنچه را که به واسطه بمباران از دیوار شهر تخریب می‌شد شبانه ترمیم می‌کردند. با محاصره بصره بسیاری از اعراب منطقه برای مساعدت به اهالی بصره و یا سپاه زند آماده می‌شدند. به دستور صادق‌خان زنجیره محکمی در مدخل رودخانه بستند و سپاه ایران از دو طرف عبور و مرور را تحت نظر گرفتند. امّا در یکی از شب‌ها بر اثر طوفان زنجیرها پاره شد و برخی از اعراب که از عمّان آمده بودند، توانستند در زیرآتش توپخانه سپاه صادق‌خان خود را به بصره برسانند. سرانجام حاکم بصره بعد از سیزده ماه محاصره به علت کمبود آذوقه و عدم وصول کمک جدّی از سوی بغداد ناچار تسلیم شد. در 28 صفر 1190ق سلیمان‌آقا با تمامی اقوام خود و بزرگان بصره به خدمت صادق‌خان رسید و از وی امان خواست. متعاقباً سپاه ایران چند روز بعد وارد بصره شد.

صادق‌خان در آن جا به سپاهیان دستور داد در شهر دست به غارت نزنند امّا برای مردم بصره 125 هزار تومان غرامت جنگی تعیین کرد تا بپردازند. صادق‌خان چهار ماه پس از فتح بصره به دستور کریم‌خان، علی محمدخان زند را به حکومت آن جا منصوب کرد و خود به همراه بزرگان شهر به شیراز بازگشت. علی محمدخان جوانی دلیر ولی خام بود و کار به سبک‌سری می‌کرد، لذا طغیان بزرگی روی داد و کار بر ایرانیان تنگ شد. در نتیجه کریم خان مجدّداً صادق‌خان را مأمور سرکوب متمرّدان کرد. با ورود سردار زند شورشیان و عشایر یاغی متفرّق شدند و صادق‌خان توانست بار دیگر نظم و امنیت را در بصره برقرار سازد. در همین ایّام بود که خبر درگذشت کریم خان به وی رسید و چون صادق‌خان خود داعیه جانشینی وکیل را در سر داشت و می‌دانست که در شیراز نیروی قابل اعتناء و مدّعی محکمی وجود ندارد بصره را به امید رسیدن به قدرت رها ساخت. عثمانی‌ها نیز از فرصت استفاده کرده و در سال 1193ق مجدّداً شهر را اشغال کردند.»[2]



[1] - ص 402 رستم‌التواریخ محمد هاشم آصف به اهتمام محمد مشیری - 1352

[2] - صص 60 تا 64 مختصر تاریخ ایران در دوره‌های افشاریه و زندیه دکتر رضا شعبانی - 1378

3 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 440

میر مهنا کیست؟

میر مهنا کیست؟

 

میرمهنا (میرمعنا) فرزند میرناصر حاکم بندر ریگ در استان بوشهر می‌باشد. پدر او در واپسین سال‌های حکومت نادرشاه فرمانروایی این بندر و جزیره خارک را در دست گرفت. میرمهنا بعد از قتل پدر و برادرش به قدرت اول ناحیه تبدیل گردید و کم‌کم سیطره خود را علاوه بر خشکی بر تمام خلیج فارس نیز توسعه داد. در زمان او ایران دچار هرج و مرج و اغتشاشات داخلی بود و در میان حکّام درگیری دائمی وجود داشت و مسلّماً ساکنان جنوب از دردی مضاعف رنج می‌برده‌اند، زیرا علاوه بر ظلم و ستم حکّام داخلی باید برخوردهای نامناسب استعمارگران اروپایی را هم تحمّل می‌کردند. در چنین حالتی میرمهنا نیز همانند دیگران با برادرکشی قدرت خود را تحکیم بخشیده و دست به شورش می‌زند. مبارزات او بیشتر به شیوه راهزنی و چپاول در خشکی و دریا می‌باشد و مدّت 15 سال به قدرت بلامنازع خلیج فارس تبدیل گردیده بود و تمام عمّال انگلیسی و هلند و پرتغالی که کره زمین را درنوردیده بودند از جانب او به ستوه آمده و سپس شکست خفّت‌باری را در جزیره خارک متحمّل گردیدند.

به احتمال زیاد برنامه و اقدامات میرمهنا بیشتر جنبه ماجراجویی و کسب منافع داشته است تا اهداف درازمدت و نجات کشور از سلطه‌ی بیگانگان. به هر صورت نام میرمهنا در تاریخ ایران که هر لقب و عنوانی را به وی منتسب کنیم به دلیل دشمن ستیزی و عدم نفوذ هرچه بیشتر استعمارگران اروپایی از اعتباری ویژه برخوردار می‌باشد. مورّخان پیشین میرمهنا را فردی دزد و راهزن و خبیث معرفی کرده‌اند، ولی عکس‌العمل و یادبود وی در اذهان مردم جنوب چیز دیگری را نشان می‌دهد و حتّی برای او قداست قائل شده و با کاشتن درخت و نام نهادن بر اماکنی خاطره او را زنده نگه داشته‌اند. این اقدامات مردم نشان از این نکته ظریف دارد که برخی نکات تاریخ واقعی را باید در آداب و رسوم مردم جستجو کرد، زیرا فردی همانند میرمهنا که شاید خودش نیز در اندیشه آزادی و رهایی کشور از استعمارگران نبوده و حتی برای رسیدن به اهداف خود نزدیکترین افراد خانواده را به  قتل رسانیده بود این چنین در باره‌اش قضات می‌کنند. تنها علّت این بینش را می‌توان ناشی از خیانت نکردن و وطن‌فروشی وی به دیگران دانست، امری که متأسّفانه در روند تاریخ معاصر کشورمان شاهد موارد زیادی از آن می‌باشیم. در شرح زندگی میرمهنا آن چه که همه مورّخان بدان اشاره کرده‌اند مسأله به قتل رساندن پدر و برادرش توسط وی می‌باشد و هیچ کدام به علّت این واقعه اشاره‌ای ننموده‌اند. مؤلّف گلشن مراد در این رابطه و به صورتی خیلی کوتاه می‌نویسد: «میرناصر-پدر خود- به علّت محبوبه‌ای طرح رقابت انداخته و در فرصتی پدر را به خنجر بی‌رحمی و بی‌شرمی مقتول ساخته و علاوه بر آن به سبب اغراض فاسده‌ی دنیوی به دفعات به قتل جمیع برادران و اعمام و عمّ زادگان خود پرداخته و به دست بی‌باکی و سفّاکی لوای حرب و عصیان برافراخته بود.»[1]یکی از مبلّغان مذهبی کاتولیک نیز به تاریخ 3/8/1754م در گزارش خود بدین نکته اشاره دارد و می‌نویسد: «ما شنیدیم که چندی پیش میرنصیر، شیخ بندر ریگ به دست یکی از پسرانش کشته شد. شایع است که علت این مسأله از آن جا ناشی می‌شود که پدرش یکی از همسران گرجی او را گرفت و آن زن را به مینهیز کنیپ هاوزن داد، امّا امکان دارد این مسأله بر اساس شایعات ضد هلندی بوده باشد. از زمانی که این فرد قاتل عهده‌دار اوضاع شد همه تجّار و مردان محترم از بندر ریگ گریختند. جایی که در آن زمان به علّت توّجه میرنصیر تجارت بسیار شکوفا شده بود. از جمله فراریان پسر ارشد میرنصیر یعنی برادر میرمهنا بود که سرانجام در اثر وعده‌های مکرّر این فرد پدرکش به بندر ریگ بازگشت. امّا او تنها چند ماه را در حاکمیت آن شهر سپری کرده بود که با نتیجه تأسّف‌باری روبه‌رو شد و مانند پدرش به دست برادرش که در ریاست حسود بود و عطش او به خونریزی تنها با قتل وابستگانش سیراب می‌شد، از بین رفت.»[2]

کریم‌خان بعد از آن که در شیراز استقرار یافت میرمهنا را به شیراز فراخواند ولی بعد از مدّت کوتاهی اجازه بازگشت به موطن خود را به وی داد. رابطه‌ی کریم خان با میرمهنا بیشتر در حالت دشمنی است و همواره مصمّم بر آن است که میرمهنا را وادار به اطاعت سازد، ولی با این اوصاف گاهی برای دفع انگلیسی‌ها از او درخواست کمک نیز می‌نماید و یا هنگامی که میرمهنا توسط پاشای عثمانی در بصره به قتل می‌رسد با اعتراض شدید کریم خان مواجه می‌گردد. در مورد چگونگی و علّت فرار میرمهنا از جزیره خارک بین تاریخ گیتی‌گشا و رستم‌التّواریخ اختلاف نظر وجود دارد و مؤلّف تاریخ گیتی‌گشا در این باره می‌نویسد: «امیرمهنا، ولد میرناصر از مشایخ بندر ریگ می‌باشد. قبل از آن که دولت کریم خان به قدرت برسد میرمهنا بر اثر خباثت ذاتی و توأم با خیانت نزدیکان خود را مقتول ساخت و پایگاه خود را در بندر ریگ مستحکم کرد. پس از به قدرت رسیدن کریم خان ورود وی به شیراز درخواست نمود. کریم خان چون او را فردی مفسد و شرور می‌دانست دستور به توقّف میرمهنا در شیراز داد. در این زمان میرزامحمدبیک خورموجی دشتستانی که داماد میرمهنا بود استدعا کرد که میرمهنا را مرخص نموده و به بندر ریگ باز گرداند. کریم خان به خاطر خدمات میرزامحمّدبیک استدعای او را قبول نمود ولی زمانی که میرمهنا به بندر ریگ رسید دوباره اقدام به شرارت نمود و در سواحل عمان شرارت خود را توسعه داد و کریم خان نیز بنا به موقعیت فرصت مقابله‌ با وی را نداشت. چندین مرتبه گروهی را به مقابله با وی فرستاد ولی کاری از پیش نبردند. میرمهنا در اثر مقابله‌ای که با او شد از بندر ریگ فاصله گرفت و اقدامات خود را در دریا توسعه داد و ابتدا در جزیره خارکو اقامت گزید، ولی از آن جا که در این جزیره امکانات برایش مشکل بود به جانب جزیره خارک رفت. جزیره خارک چون در تصرّف فرنگیان بود با مشکلاتی مواجه گردید و با فرنگیان به مبارزه برخاست. انگلیسی‌ها از اقدامات او دچار ترس گردیدند. انگلیسی‌ها با کمک شیخ سعدان بوشهری به جزیره خارکو حمله کردند تا بلکه از میرمهنا رهایی یابند. بعد از گیر و دار بسیار فرنگیان و شیخ سعدان شکست خوردند و بسیاری از نیروهای آنان کشته شدند. میرمهنا پس از این حادثه با عزمی راسخ قصد تصرّف جزیره خارک نمود و قلعه فرنگیان را محاصره کردند. آن‌ها به شیوه خود با توپ به مقابله پرداختند ولی در نهایت قلعه به تصرّف میرمهتا درآمد و تمام اموال آن‌ها را تصرّف نمود و تعدادی از آن‌ها را مقتول ساخت.[3] میرمهنا با قدرتی که به دست آورده بود به شکلی گسترده‌تر به راهزنی دریایی پرداخت. پس از مدّت دو سال کریم‌خان، زکی‌خان را جهت مقابله با میرمهنا فرستاد و مقرّر کرد که در سواحل توقّف کرده و راه آذوقه و ذخیره آن را بر میرمهنا ببندند. زمانی که اطرافیان متوجّه این امر شدند و نابودی خود را پیش‌بینی می‌کردند پس از موقعیتی که پیش آمد با مشورت یکدیگر تصمیم به قتل میرمهنا گرفتند. میرمهنا توانست خود را از مهلکه نجات داده و از جزیره خارک فرار نماید. سرانجام جزیره خارک با غنائم به دست آمده به تصرّف نیروهای زکی‌خان درآمد و زمانی که اموال را به شیراز منتقل کردند کریم‌خان، حسن‌سلطان و همراهان وی را مورد نوازش قرار داد و به حسن‌سلطان لقب خانی اعطا کرد و اختیار روی دریا و جزیره خارک را به وی سپرد. میرمهنا با چهار پنج نفر از یاران، خود را به کشتی کوچکی رسانیدند. کم‌کم ذخیره آب و مواد غذایی آن‌ها رو به اتمام گذاشت و از شدّت گرفتاری کشتی آن‌ها بدون اختیار به هر طرفی رانده می‌شد تا زمانی که متوجه شد کشتی آن‌ها به سواحل بصره رسیده است. آن‌ها که دیگر توان خود را از دست داده و از هر لحاظ نومید بودند تصمیم بر توقف در آن جا کردند تا قدری آب و آذوقه تهیّه نمایند. میرمهنا و همراهان متوجّه این امر بودند که پس از تهیّه آذوقه خود را به سواحل عمان برسانند و از حمایت اعراب خوارج برخوردار شوند. زمانی که اهالی بصره از وجود آن‌ها آگاه شدند به دلیل زیان‌هایی که بر آن‌ها وارد کرده بودند توسط چند نفر میرمهنا و همراهان را دستگیر و به غل و زنجیر بستند. پس از آن که این خبر به گوش عمرپاشا رسید، حکم به قتل وی داد.»[4]

محمد هاشم‌آصف از کسانی است که به توصیف کاملتری از زندگی میرمهنا پرداخته و در پایان بدین نکته اشاره می‌کند که علت فلاکت میرمهنا به دلیل رفتار نابهنجار خودش بوده است، نه شکست در مقابل دشمنانش. برگزیده‌ و خلاصه‌ای از مطالب وی این چنین می‌باشد: «عالیجاه میرمعنّای سفّاک که لباسش همیشه قدک کبود و یک فوطه (لنگ) ریسمان بر سر و یکی بر کمر داشت، امّا غلامان چابک و چالاک خونریز دلیر جنگی بسیار داشت. همه زربفت و اطلس و دارائی و الیجه و قصب سقرلاط پوش و همه با آلات و اسباب و یراق زرّین مرصّع به جواهر بوده‌اند و هر یک صاحب لقبی بوده‌اند. چنان غیوری بود که زنان و دختران خود را در دریا غرق نمود که مبادا بعد از او در دست دشمن اسیر شوند. آن غیور بی‌باک جزیره خارک را مقرّ خود نموده و از روی غرور و نخوت با سلطان ایرانمدار والاجاه کریم خان وکیل‌الدّوله‌ی جم اقتدار آغاز سرکشی نمود و در دریای عمّان کشتی‌ها و غراب‌های هندیان و سندیان و رومیان و فرنگیان و غیر ایشان را به زور و تعدّی و ستم تسخیر و ضبط و تصرف می‌نمود و اهل هفت کشور از سرقت و شلتاق او به ستوه آمده بودند و قدرت بر دفعش نداشتند. والاجاه کریم خان وکیل‌الدوله جم اقتدار در دو نوبت دو سردار نامدار با لشکری خونخوار فرستاد که دفع وی نمایند. از وی و سپاهش شکست یافتند و برهنه شده بازگشت نمودند و از اموال هفت کشور آن فتنه‌گر آشوب طلب، جزیره خارک را مملو و لبالب کرده بود.»[5]

در بخشی از شگردهای میرمهنا چنین روایت می‌کند که کریم خان در مرحله‌ای از روابط با انگلیسی‌ها در تنگنای زیادی قرار می‌گیرد. کریم خان بنا به توصیه آقامحمدخان قاجار مقابله با انگیسی‌ها را به میرمهنا محوّل می‌سازد. مؤلف درباره عکس‌العمل میرمهنا می‌نویسد: «پس والاجاه وکیل‌الدّوله زندِ همّت بلندِ هوشیار، از سرکار خود فرمود رقمی و خلعتی از برای میرمعنّای مذکور فرستادند و مضمون رقم آن که ما در این وقت محاربه فرنگی را به تو واگذاردیم و این خدمت را در دولت ایران به تو محوّل فرمودیم. به هر قسمی که در قوّه تو هست و مقدورت می‌شود دفع این ابلیس و شأن پرتلبیس را بکن. چون رقم والاجاه کریم خان وکیل‌الدوله جم اقتدار کی‌اعتبار به میرمعنّای غیورِ نامدارِ مذکور رسید آن رقم را با صد گونه ادب بوسید و بر دیده مالید و چون تاج بر سر نهاد و بر مضامین خیریت آئینش واقف گردید. فی‌الفور سیصد نفر از ملازمان جنگی خونریز خود را چادرشب زنانه بر سر نموده و در زیر آن همه یراق حرب بر خود بسته و هر یک یک جفت طپانچه از پیش و پس بر کمر زده و یک تفنگِ کار استاد بر دست گرفته و در کشتی نشستند و آن کشتی را به جانب بندر مذکور روان نمودند و میرمهنّا با دویست غلام جنگی خود در کشتی دیگر نشسته و در دریا از عقب ایشان روان شد. چون نزدیک به بندر رسید فرنگیان از دور با دوربین نظر کردند، دیدند کشتی پر زنی می‌آید. طمع خام بر ایشان غالب آمده به سبب تسکین شهوت خود خوشدل شدند و وجد می‌نمودند و می‌رقصیدند و می‌گفتند بی‌بی بسیار می‌آید و درِ بندر را گشودند. چون آن کشتی به کنار آمد آن رندان خونخوارِ مکّارِ عیارِ پر تلبیس را داخل بندر نمودند، ناگاه آن یلان به یک باره به جانب فرنگیان شلیک نمودند و جمعی کثیر از فرنگیان و هندیان کشته گردیدند و ناگه کشتی میرمعنای غیور خونریز در رسید و به کنار آمد و میرمعنای نامور با غلامان خونخوارش شمشیرها از غلاف بیرون کشیده و مانند گرگان که در گلّه گوسفندان اوفتند در آن فرنگیان اوفتادند و همه ایشان را کشتند و در دریا انداختند و سالار ایشان را با چند نفر از سرهنگان ایشان امان دادند و گوش و بینی ایشان را بریدند و ایشان را به جانب فرنگ و هند روانه کردند.

پس چون این خبر به هندوستان رسید، های و هوی در آن جا افتاد و ولوله در میان آن سرزمین افتاد و فرنگیان به لشکرآرائی مشغول شدند و اراده کردند که به جانب ایران لشکری بی‌کرانه روانه نمایند و از روی زیرکی از هر طرف جاسوسان گماشتند و از اخبار جاسوسان چنین احساس نمودند که هندیان هم اتحاد و اتّفاق نموده‌اند و با هم چنین کنکاش کرده‌اند که در هنگامی که در برابر لشکر ایرانی صف کشیده به ایستند، شمشرها در غلاف نموده و به ایرانیان ملحق و مع شوند و آنگاه شمشیرها از غلاف برآورند و از فرنگیان پر مکر و حیله و تلبیس بدتر از ابلیس دمار برآورند. پس فرنگیان متنبه شده از روی مصلحت ملکی آبِ بردباری از جویبار تحمّل به کفِ تأمّل بر آتش جهانسوزِ غیظ و غضب ریختند و فتنه‌ی عالم‌آشوب سرکش را به زیر لحاف مصلحت به افسانه‌خوانی نیرنگ به خواب نموده و مانند شیر و شکر با قرار و آرامش با هم آمیختند و زندگی را منّت دانستند و جنگ و جدل را متروک و موقوف داشتند و به مکان‌های خود باز گردیدند.

اما بعد چون خبر این شیرین داستان از جانب فرنگیان پر مکر و نیرنگ دوستان و شهرآشوبی مردان فتنه‌گر هندوستان به عرض والاجاه کریم خان وکیل‌الدّوله جم اقتدارِ کی اعتبارِ ایرانمدارِ زند رسید، فرمود بزم‌گاه عیش و عشرت آراستند و رامشگران دلربای جانفزا را خواستند و ساقیان ماه طلعتِ شیرین حرکات، جام بلور باده‌ی گلگون به دور انداختند و شاهدان سمنبر سیمینِ بناگوش را از باده‌ی ناب سرخوش نمودند و گرمِ جلوه‌گری و رقّاصی و دست‌افشانی و پای‌کوبی ساختند و آواز مغنّیان نغمه‌پردازِ دلگشای جان‌پرور از هر طرف برآمد و بر فلک نوای طرب بخشای زیر و بم دف و نقّاره و نی و چنگ و عود و رود و بربط و موسیقار و رباب جانبخش روح پرور آمد. والاجاه کریم خان وکیل‌الدّوله شیرگیرِ جم اقتدارِ کی اعتبارِ کاردانِ با تدبیر از پیمودن چند جام باده ناب گلرنگ سرخوش و تردماغ گردیده و نوعروسِ زیبای بخت فیروز را در آغوش و شاهد دلارای اقبال بی‌زوال را در برکشیده، ناگاه از جای برخاسته و شمشیر آبدارِ آتش‌فشانِ اژدها‌‌پیکر را بر میان بربست و عمود گران‌فولاد به دست گرفته و مانند طاووس مست از بزم بیرون آمده و بر اریکه زرّین بر مسند فرمانروایی برنشست و وزراء و امرا و خوانین و باشیان را نمود و با عتاب رو به جانب وزراء و ارباب قلم نمود و ایشان را بسیار دشنام گفت و با غیظ و غضب مانند شیر نر خروشان برآشفت و فرمود ای قلتبانانِ زن جلب و ای کهنه دویتانِ (حیله‌ور) آشوب طلب آیا در این داستان که روی داده مرتبه خود را شناختید و دانستید که در امور مملکت‌داری از شما چه کارسازی می‌شود؟ بنای نمک حرامی گذارده‌اید. احسان و انعام ما شما را بس نیست که مایل به فرنگی شده‌اید و همچنان که وزرای هندوستان از راه خام طمعی و کودنی و حماقت به پادشاهان خود نمک به حرامی و خیانت و نمودند و فرنگی را غالب و مستولی و مسلّط بر هندوستان نمودند و خود را در ورطه ندامت و هلاکت انداختند شما نیز اراده نموده‌اید که فرنگی را بر ایران مسلّط نمائید. الحمدلله و المنّه که طعن و ملامت شما بر ما راست نیامد و شما بدانید که به هیچ وجه من‌الوجوه ما را به خدمتگزاری شما احتیاجی نیست و هر تون تاب و حمّالی را که ما بیاوریم و او را اسباب بزرگی بدهیم و مربّی و مشوّق او بشویم از شما بهتر خدمت به ما خواهد کرد و از شما اجل و افضل خواهد شد و حساب اموال ما را نویسنده‌های دکّان‌های خبّازی و بقّالی و علافی بهتر از شما می‌توانند نگاهداشت و به جلادها فرمود که طناب به گردن ایشان نمودند و عرض نمودند که خداوند عالم تو را به شایستگی و گرانمایگی بر اهل ایران سروری و مهتری و سالاری داده و در حقیقت بر سر اهل ایران ظل‌اللهی و بی شک پادشاهی.»[6]

مؤلف مذکور در ادامه روایت خود می‌نویسد که کریم خان از طریق واسطه همه وزرا را مورد بخشش قرار می‌دهد و در باره سرانجام میرمهنا می‌نویسد: «ناگاه به ذروه‌ی عرض والاجاه کریم خان وکیل‌الدّولهِ جم اقتدار رسید که یک غراب پر از اموال تجّار ایرانی را میرمعنّای مذکور ضبط نموده در دریا، آن والاجاه از شنیدن این داستان برآشفت و فی‌الفور عالیجاه زکی‌خان سفّاکِ بی‌باکِ زند را با بیست هزار نفر مرد جنگی آراسته با دبدبه سرداری و آلات و اسباب بسیار و آتشخانه بی‌شمار به جانب میرمعنّای مذکور مأمور فرمود. عالیجاه زکی‌خان مذکور با لشکرش بعد از طی منازل بر لب دریا نزول نمودند و همه متحیّر و واله و سرگردان که به چه تدبیر چاره کار خود نمایند و آن نهنگ بحر غرور را دفع نمایند و مدّت به طول انجامید و آن کار را انجامی پیدا نی و زمان دیر شد و آن مهّم را فرجامی هویدا نی که ناگاه از قضاهای سپهر بوقلمونِ شعبده‌باز و از تأثیرات انجم رنگ‌آورِ نیرنگ‌ساز، جاسوسی از برای میرمعنا خبر آورد که غرابی پر اموال از فرنگی بر روی دریا جاری شده و در فلان مرحله رسیده. مشارالیه ده نفر از غلامان زبردست خونریز خود را به سرکردگی بی‌خدای پلنگ خوی نهنگ ستیز حکم نمود که به وعده‌ی ده روز می‌باید آن غراب را در نزد من بیاورید و قسم یاد نمود که اگر تا روز دهم آن غراب را به نزد من آوردید که انعام کلّی به شما خواهم داد و اگر از ده روز وعده گذشت و نیاوردید زن‌های شما را به خرابات خواهم فرستاد. پس آن دزدان چابک‌دستِ خونریز آن غراب را به وعده هشت روز اسیر کرده، قریب به جزیره خارک آوردند که ناگاه بادهای عظیم برخاست و موج‌های مانند کوه از اطراف برپا نمود. آن دزدان چالاک به جانب کوهی پناه بردند و چهار روز وعده ایشان با میرمعنّای مذکور به تأخیر افتاد و روز دهم دیده‌بان از بالای یکه برج بسیار بلند به زیر آمد و به عرض میرمعنّای غیورِ خونریز رسانید که غلامانت با غرابی عظیم به جانب زکی‌خان سردار زند میل نمودند. میرمعنّای مذکور برآشفت و از روی غیظ و غضب گفت که در روز یازدهم زنان آن غلامان خونخوار را به خرابات بردند. اتفاقاً آن غلامان خونخوار چون باد تند مخالف و طوفان فرو نشست خود را در روز چهاردهم به جزیره خارک رسانیدند. در وقتی که میرمعنّای مذکور با چند نفر از غلامان خود رفته بود به زیارتگاهی و چون آن غلامان خونخوار با غراب پراموال وارد گردیدند و به جانب خانه‌های خود رفتند و خانه و عیال و سامان خود را برجا ندیدند . در کوچه زنان خود را ملاقات نمودند و از ایشان احوال پرسیدند ایشان به گریه و زاری جواب گفتند که چهار روز است ما را به خرابات فرستاده‌اند.

چون آن غلامان خونخوار از زنان خود این گفتار ناهموار گوش نمودند عالم از روی غیظ در چشم ایشان تیره و تار و زندگانی را فراموش نمودند و شمشیرها از غلاف بیرون کشیدند و به جانب زیارتگاه به سراغ میرمعنا روان گردیدند. ناگاه میرمعنای مذکور با چند نفر غلامان پرستارش که ناگاه چشمش بر آن غلامان خونخوار افتاد که شمشیرهای برهنه در دست دارند، دانست که به قصد قتل وی آمده‌اند. وی هم با غلامان پرستارش شمشیرها از غلاف کشیده و با ایشان محاربه آغاز نمودند تا آن که خود را به یکّه برج لب دریا رسانیدند. بعد از سه روز که در آن یکّه برج کار بر ایشان تنگ و بیفایده، در آن جا مکث و درنگ نمودند. میرمعنای اجل رسیده با غلامان پرستارش به چابکی از بالای یکّه برج به زیر آمده خود را در کشتی داخل نمودند و فرار نمودند و یک کشتی پر آذوقه از خرما و روغن و چیزهای دیگر از اهل بصره به چنگ آوردند و سه ماه بر روی آب دریا به آن معاش و اکتفا نمودند چون آذوقه ایشان تمام شد و به آخر رسید از گرسنگی به جانب بصره به کنار آمدند. اهل بصره ایشان را گرفتند وبه نزد عالیجاه سلیمان پاشای مسلّم بصره بردند. عالیجاه معظم‌الیه بعد از عتاب و خطاب حکم نمود میرمعنای غیور دلیر پرخاشجوی نامدار را که اشراف و اعزّه و اکابر و اعیان بلکه سلطان و وزرای روم خوش مرز و بوم از وی دلتنگ و هراسان و خوانین و مهتران و خواقین ترکستان و چین و ختا و نجاشی حبشه و زنگبار و سلاطین هند و سند و ملوک نُه قرال فرنگ به خونش تشنه و از وی مشوّش و ترسان بودند به نامردی بر دار بلند برکشیدند و با دشنه‌ی انتقام و خنجر سیاست شکم آن شیردل و غلامان خونخوارش را بردریدند.»[7]



[1] - ص 274 گلشن مراد تألیف ابوالحسن غفاری کاشانی به اهتمام غلامرضا طباطبایی مجد - 1369

[2] - ص 138 گزارش کارمیلت‌ها از ایران  در دوران افشاریه و زندیه  - ترجمه ارباب - 1381

[3] - اسقف کرنلیوس در گزارش خود در باره جنگ جزیره خارک در صفحه 115  کتاب کارمیلت‌ها می‌نویسد: «اما در مورد شورشی دوم یعنی میرمهنا، پس از این که ایرانیان و انگلیسی‌ها را مجبور کرد که از محاصره‌ای که با ناوگان‌های متحد خودشان در جزیره مجاور(خارکو) مشترکاً انجام داده بودند، دست بردارند. در اینجا آن شورشی با افرادش عقب نشینی کرد و همه کوشش‌های آن ها را که طی 40 روز متوالی محاصره نتوانسته بودند او را به تسلیم وا دارند، خنثی کرد. میرمهنا پس از موفقیت مشابهی هلندی‌ها را به سختی شکست داد. اینان که جای انگلیسی بودند به همراه ایرانیان از بوشهر سعی کردند تا در جزیره مورد بحث پیاده شوند. در اینجا تقریباً همگی به قتل رسیدند و تنها چند نفری به زحمت توانستند با شنا کردن جان خود را نجات دهند. پس از این حوادث آن شورشی گستاخ و بی‌رحم مبادرت به اخراج هلندی‌ها از جزیره خارک کرد و در مقابل خفّت و خواری عمیق ما در این کار موفق شد، زیرا پس از تصرّف بعضی از کشتی‌های مسلح آن ها در دریاها افرادش را وارد جزیره خارک کرد. وی در این کار با مقاومتی روبه‌‌‌‌ رو نشد و پس از یک محاصره 9 روزه موفق به تصرف آن شهر شد و دژ را مجبور به تسلیم کرد. و جان آن‌ها را بخشید ولی به هلندی‌ها اجازه نداد بیش از لباسی که بر تن داشتند چیزی با خود ببرند. چنین فتحی این شورشی را بی‌نهایت قدرتمند ساخت زیرا گدشته از 200 عرّاده توپ قورخانه و مقدار قابل توجهی از ادوات جنگی که شرکت هلندی در آنجا داشته بود اکنون وی همه آن کالاها و پول‌ها را در اختیار دارد که گفته می‌شود بالغ بر 4000000 تومان است. بدون محاسبه غنایمی که از اهالی گرفته است. تصرّف خارک در شب نخستین روز این سال 1766 انجام گرفت.»

[4] - خلاصه‌ای از صفحات 161 تا 168- تاریخ گیتی‌گشا میرزا محمد صادق موسوی نامی اصفهانی چاپ چهارم - 1368

[5] - ص 390-  رستم‌التواریخ محمد هاشم آصف به اهتمام محمد مشیری 1352

[6] - صص 391 و 392 رستم‌التّواریخ محمّدهاشم آصف به اهتمام محمّد مشیری - 1352

[7] - صص 397 و 398 رستم‌التواریخ محمّدهاشم آصف به اهتمام محمّد مشیری - 135

8 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 431

شورش های داخلی عهد کریم خان زند

شورش‌های داخلی عهد کریم خان

 

کریم‌خان در دوران خود با چندین شورش داخلی مواجه گردید. از مهمترین افرادی که بر علیه او قیام کردند عبارتند از هدایت‌الله خان بیگلربیگی رشت و لاهیجان است که پس از تسلیم شدن دوباره برکار خود ابقاء شد، ولی مجدّداً طغیان کرد. ذوالفقارخان خمسه در زنجان و حیدرخان بختیاری و دیگری میرمهنا در منطقه و سواحل خلیج فارس می‌باشند. علت بروز این شورش‌ها بیشتر از خودسری حاکمان مناطق ناشی شده و عکس‌العمل کریم خان نسبت به آن‌ها مشابه سیاست نادر بوده است که همواره سعی برآن داشت که پس از غلبه بر مخالفانش به شکلی عاملان اصلی را به انقیاد خود درآورده و از نیروی آنان استفاده کند. از آن جا که کریم خان با دشمن خارجی مواجه نبود، وی فرصت یافته بود که تلاش خود را متمرکز بر داخل سازد و اغلب سران شورشی را یا در همان منطقه به فرمانروایی می‌گمارد و یا به جمع مهمانان مخصوصش در شیراز می‌افزود. یکی دیگر از رهبران شورشی فردی به نام تقی‌خان در کرمان می‌باشد که وضعیت وی با دیگران متفاوت می‌باشد و پس از دستگیری و انتقالش به شیراز کریم خان دستور قتل وی را صادر می‌کند و می‌گوید که چرا جسد سردارش را به آتش کشیده است. شاید هم علّت این دستور وکیل به خاطر برخوردار نبودن تقی‌خان از پایگاه اجتماعی مهمّی باشد. در مورد علت قیام تقی‌خان دیدگاه یکسانی وجود ندارد و ظاهراً در جهت کسب منافع خود بوده است که با حاکم درگیر می‌شود، ولی اکثراً علّت شروع و محرک این شورش را بدین گونه روایت کرده‌اند که روزی تقی‌خان تعدادی از شکارهای خود را به رسم هدیه نزد حاکم کرمان خدا مرادخان می‌برد. حاکم به سردی با او برخورد می‌کند و فرّاشان، تقی‌خان را به زور و توهین از آن جا اخراج می‌کنند. روزی دیگر که حاکم به عزم تماشا به شهر رفته بود تقی‌خان عکس‌العملی نشان داد که توسّط علی مرادخان که یکی از همراهان خدا مرادخان بود مورد ضرب و شتم قرار گرفت. تقی‌خان از رفتار ناپسند آنان بسیار رنجیده گردید و از کرمان بیرون رفت و بر علیه حاکم وقت طغیان نمود. کم‌کم تعداد زیادی نیرو در اطراف وی جمع شدند و به قلعه کرمان حمله بردند. از آن جا که مردم کرمان نیز از حاکم دلخوشی نداشتند به حمایت از تقی‌خان برخاستند. سرانجام وی موفّق شد کرمان را تصرّف کند. چون این خبر به کریم خان رسید به مبارزه با تقی‌خان اقدام کرد. نیروهای کریم خان چندین مرحله شکست خوردند تا این که نظرعلی‌خان زند توانست کرمان را تصرّف کند و تقی‌خان را دست بسته به نزد کریم خان آورد و کریم خان به بهانه عمل ناروایش دستور قتل وی را صادر کرد. مؤلّف گلشن مراد در شرح حال تقی‌خان می‌نویسد: «تقی‌خان درّانی که در جرگه شکاریان بود و خامه دو زبان در شرح قتل شاهرخ‌خان زبان به احوال آن گشود. چون مردی فساد اندیش و استعلای هوای نفس سرکش از اندازه بیش و زیاده از قدر و پایه خویش بود و نظر به مضمون این مصرع که به درویشی رسد نخجیربانی، خاطر فتنه‌کش خویش را به این شغل خسیس تسلّی نمی‌داد و همواره قدم از مرتبه خویش فراتر می‌نهاد و بنا بر اندک ترّقی که در زمان شاهرخ‌خان و قلیل تسلّطی که در آن دوران یافته بود تصوّر نمود که اگر به کرمان شتابد شاید که از جانب خدا مرادخان زیاده از ایّام شاهرخ‌خان تربیت و ترقّی یابد. پس به دست وسیله‌ی شکاری انداخته و آن صید را بار دوش بردباری ساخته وارد کرمان گردانید و به رسم تحفه به نظر خدا مرادخان رسانید. بعلاوه این که از کاس انعام و مکرمت خان شهد لذّتی بخشیده از دست فرّاشان و عمله‌ی درخانه او به علّت اخذ رسوم صدگونه زحمت و هزار قِسم مرارت کشیده و در همان لحظه رخسار طمع از خدمت خان برتافته از دروازه کرمان بیرون شتافته، متوّجه درّان گردید. خدا مرادخان به عقب او کس فرستاد امّا احدی به گَرد نعل پای پوشش نرسید.»[1] و در قسمت تعلیقات این کتاب در باره شخصیت تقی‌خان می‌نویسند: «در باره شخصیت و مراحل ترقّی تقی‌خان، مرد جسوری که از تبار و پایگاه پست و دوره‌گردی به جایگاه افسانه‌ای دست یافت و کرمان را مدّت پنج سال در برابر نیرومندترین قوای کریم خان زند نگاهداری کرد. گفتنی است که تقی‌خان درّانی در مدّت پنج سال حکومت خود در کرمان (1172 تا 1166) سکّه به نام خود زد و این شعر را برآن منقوش ساخت:

سکّه زد از ارگ بم تا بیدران                    شه تقی درّانی صاحبقران»[2]



[1] - ص 152 گلشن مراد تألیف ابوالحسن غفّاری کاشانی به اهتمام غلامرضا طباطبایی مجد - 1369

[2] - ص 786 - همان

3 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 429