در شیوهی رفتار پادشاه و اطرافیانش شباهت و هماهنگی زیادی دیده میشود و هر دوی آنها را در بروز ناهنجاریها و فساد و توسعهی آن در سیستم حکومتی مکمّل یک دیگر باید دانست، امّا از نظر رتبه بندی این پادشاه وقت است که در اولویّت قرار گرفته و بانی ایجاد و پیدایش چنین آشفته بازار بوده است. بنابراین پادشاه وقت مسؤول اصلی شناخته شده و باید پاسخگوی تاریخ و مردم جامعه و تبعات آن باشد، زیرا در چنین محیطی بود که این ضربالمثل فارسی که میگوید هرچه بگندد نمکش میزنند، وای به روزی که بگندد نمک، عینیت یافت. بعضی از مورّخان بر مبنای مقطع زمان و محیطی که قرار داشتهاند، همواره حاکمان را تاری جدا بافته از مردم دانسته و تمام انحرافات را ناشی از اطرافیان او معرّفی کردهاند. در حافظه تاریخ القاب زیادی مبنی بر بیعرضه بودن به شاه سلطان حسین منتسب شده است. هرچند که در اعطای این القاب نباید نقش اطرافیانش را در شکلگیری آنها نادیده گرفت ولی در اغلب موارد، خود پادشاه نیز شایستگی و لیاقت این القاب را اثبات نموده است.
اطرافیان پادشاه را گروههای مختلفی تشکیل میدادند و هر یک در هدایت سلطان سهمی داشتهاند. مؤلّف رستمالتّواریخ از وجود علما و روحانیون بزرگی که در زمان شاه سلطان حسین میزیستهاند نام میبرد و مینویسد: «در زمان خیریّت نشان علمای نامدار و حکمای با اعتبار و فضلای تقوی شعار و مهندسان هوشیار که همه صاحب تصنیفات و تألیفات بودند، از آن جمله عالی جنابان قدسیالقابان، فردوسمآبان، فضایل و کمال اکتسابان، جامعونِالمعقول والمنقول و حاویونالفروغ والاصول، زبدةالعلماء والمتشرّعین، آخوند ملاّ محمّد تقی، مؤلّف کتاب حدیقه و شرح من لایحضر وقدوةالمحققّین آخوند ملّا محمّد باقر، شیخالاسلام، شهیر به مجلسی مؤلف بحارالانوار و حلیةالمتّقین و جلاءالعیون و کتابهای دیگر و نخبةالاخبار میرزا محمّد تقی شهیر به الماسی و فخرالعلما، آقا جمال و زبدةالفضلا آقا حسین خونساری که هر یک در علم و فضل و حکمت و فقه و اصول صاحب تصنیفات و تألیفات بودهاند.»[1] محمّد هاشم آصف در جهت توجیه آن که شاه سلطان حسین در اواخر حکومت خود توسّط اطرافیان نالایق به فساد کشیده شدهاند به نقش دیوان بیگی او در ایجاد نظم و انضباط اجتماعی اشاره میکند و میگوید: «آن سلطان جمشید نشان را دیوان بیگی بود، صفیقلی خان نام و معظمالیه با کمال نظم و نسق و رتق و فتق و امانت و دیانت و کیاست و فراست و در ریاست با حسن سیاست متوجّه امور سلطانی و متصّدی مهمّات جهانبانی آن افتخار ملوک بود و یک خیمه از پوست متمرّدین و سارقین و ظالمین در ریاست به حسن سیاست مهیّا نموده بود و تا بیست و پنج سال آیین پادشاهی و قواعد اسلام پناهی و قوانین جهانبانی و رسوم خاقانی آن خاقان اعظم برجا بود و به هیچ وجه منالوجوه عیب و منقصتی در امور سلطانی و اوضاع جهانبانیش نبود.
چون بیست و پنج سال از مدّت سلطنت آن فخرالسّلاطین گذشت و صفیقلی خان مذکور تصدّق آن قبلهی عالم گردید و مرغ روحش به آشیانهی قدس پرواز کرد و آن چند عالم فاضل مذکور که حامی و حافظ ملک و ملّت بودند، به عالم قدس ارتحال نموده بودند؛ پس زهّاد بیمعرفت و خرصالحانِ بیکیاست به تدریج در مزاج لطیفش رسوخ نمودند و وی را از جاده جهانبانی و شاهراه خاقانی بیرون و در طریق معوجِ گمراهی، وی را داخل و به افسانههای باطل، بیحاصل، او را مغرور و مفتون نمودند و بازار سیاستش را بیرونق و ریاستش را ضایع مطلق کردند. امور خرصالحی و زاهدی چنان بالا گرفت و امور عقلیه و کارهای موافق حکمت و تدبیر در امور، نیست و نابود گردید. دیباچهی بعضی از مؤلّفات جناب علّامهالعلمایی آخوند ملّا محمّد باقر، شیخالاسلام، شهیر به مجلسی را چون سلطان جمشیدنشان و اتباعش خواندند که آن جنّت آرامگاهی به دلایل و براهین آیات قرآنی حکمهای صریح نموده که سلسله جلیلهی ملوک صفویه نسلاً بعد نسل، بیشک به ظهور جناب قائم آل محمّد خواهد رسید. از این احکام، قویدل شدند و تکیه بر این قول نمودند و سررشته مملکت مداری را از دست رها نمودند و گوهر گرانبهای لایتمالرّیاسة الاّ به حسنالسّیاستة را که از درج مقالِ معجز بیان حضرت امام به حقّ، ناطق صادق بیرون آمده، از کف دادند و طرق متعدّدهی فتنه و سُبُل معدودهی فساد و ابواب افراط و تفریط در امور و ظلم به صورت عدل بر روی جهانیان گشادند و در میان هرج و مرج زیاده از حدّ تقریر و تحریر روی داد، چنان که شیخ سعدی گفتند:
استاد و معلّم چو بود کم آزار خرسک بازند کودکان در بازار
در دستگاه، از بیتمیزی و عدم حساب و احتساب، چنان افراط و تفریطی در امور لشکرآرایی و رعیّتپروری روی داد که از تهیدستی غلامان خاصّهی سرکار فیضآثار و عملهجات دیوان عظمتمدارِ پادشاهی، همه کفش ساغری به پا و بیشلوار و تنبان بودهاند و زانو بر بالا نمیتوانستند، نشست که اسافل اعضایشان پیدا میشده و اسباب و آلات حربشان، اکثری به رهن و گرو و یا شکسته و از کار افتاده بود. از تأثیر سپهر آبنوسی، آخرالامر دولتش چنان به مغلوبیّت و مقهوریّت و مخذولیّت و منکوبیّت و افتضاح انجامید که ذکر آنها باعث کلال و ملال و غمّ و همّ شنوندگان خواهد شد.»[2]
لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود؟!
علل و عوامل متعدد داخلی و خارجی زمینه را برای تهاجم مغول در ایران و فروپاشی حکومت خوارزمشاهیان فراهم ساخت. در این میان آن چه که بهانه را برای چنگیزخان مهیا کرد رفتار نا به هنجار غایرخان (اینالْجُق) حاکم شهر اُترار با بازرگانان مغول بود. سرانجام خودخواهی و غرور سلطان محمد و مادرش ترکان خاتون و نپذیرفتن مجدد درخواست چنگیزخان منجر به خسارات عظیم مادی و معنوی و قتل عام میلیونها نفر از مردم بیگناه گردید. در هر صورت چنگیزخان به ایران حمله کرد و پس از نابودی شهرهای ماوراءالنهر مصمم به تعقیب و دستگیری سلطان محمد شد و دو تن از سرداران خود را مأمور این امر مهم کرد. البته لازم به ذکر است سلطان محمد در حالی فوت کرد که حتی کفنی به هنگام مرگ نداشت و ترکان خاتون نیز با مشاهدهی قتل فرزندانش همانند بردهی توأم با حقارت نزد مغولان زیست. در این مأموریتِ سرداران مغول، سرنوشتی برای مردم زاوه که در حوالی تربت حیدریه قرار دارد رقم میخورد که با رفتاری نابخردانه کار دست خود میدهند و تداعی کننده داستان لاک پشت و مرغابی در ادبیات و یا روایت تاریخی قتل عام مردم کرمان توسط آقامحمدخان قاجار بر اثر شعارهای بی مورد میباشد. عطاملک جوینی در تاریخ جهانگشا چنین روایت میکند که: «چنگیزخان چون به سمرقند رسید و بر مدار آن حلقه کشید، خبر شنید که سلطان محمد از آب تِرمَد گذشته و اکثر لشکر و اعیان و وجوه حشم را در قلاع و بقاع پراکنده کردهست و با او زیادت، مردی نمانده. و او خایف و متوزّعْ ضمیر از آب گذشت. چنگیزخان گفت: پیش از آن که بر او جمعیتی گرد آید و از اطراف اشراف بدو پیوندند و مدد او دهند، کار او باید ساخت و دل ازو بپرداخت. و از سروران امرا یَمه و سُبتْای را گزین کرد تا بر عقب او بروند، و از لشکر که با او بودند به نسبت تعیین کرد، سی هزار مرد که هر یکی از ایشان و هزار مرد از لشکر سلطان، گرگی و رمهای گوسفند، جذوهای آتش و نیستانی خشک، بر معبر پنجاب بگذشتند و مانند سیل که از کوه عزم وادی کند. بر پی او پویان و پُرسان، بر سانِ دود میشتافتند. به ابتدا به بلخ رسیدند. مشاهیر بلخ جمعی را پیش ایشان باز فرستادند و تَرغویی و نُزلْی بداد، ایشان را زحمتی نرسانیدند و شحنهای بدیشان دادند. و از آن جا قَلاووز (پیشرو لشکر) و دلیل ستدند، و در مقدمه طایسی (نام شخص) را بر سبیل یَزَک (جلودار) روان کردند. چون به زاوه رسیدند علوفه خواستند. اهل زاوه درِ دروازهها دربستند و به سخن ایشان التفات نکردند و هیچ چیز ندادند؛ و چون مستعجل بودند توقف نکردند و براندند. اهالی چون عَلَم ایشان بدیدند که ازیشان درگذشت و پسِ پشت بدیدند، از روی سرسبکی از حصارها دست به ضرب و دهل بردند و به فحش و شتم دهان بگشادند. مغولان چون استخفاف ایشان مشاهده کردند و آواز ایشان بشنیدند، بازگشتند و بر هر سه حصار به محاربت پای افشاردند و نردبانها بر دیوار راست کردند. روز سیّم را وقت آن که جام افق از خون شفق مالامال شد، بر سرِ دیوار رفتند و هر کس را که دیدند زنده نگذاشتند، و چون فرصت مُقام نداشتند، آن چه حمل آن ثقیل بود بسوختند و بشکستند، و اول پیادهای که روزگار بر رقعهی جفا فرو کرد و نخست بازیئی که از زیر حقّهی گردونِ دغاپیشه بیرون آمد، آن بود. گویی آن کوشش و کُشش سررشتهی حوادث ایام و کَوارِث (آنچه سبب غم و اندوه شود) روزگار نافرجام بود. از آوازهی آن در خراسان زلزله، و از استماع آن حالت که مثل آن نشنیده بودند ولوله افتاد.»
گزیده تاریخ جهانگشای جوینی، دکتر جعفر شعار، ص 94
پس از آن که دولتمردان صفوی به رهبری شاه اسماعیل اول به حکومت دست یافتند بلافاصله به تقسیم غنایم پرداخته و سرپرستی و فرمانروایی نواحی مختلف را به امرا و فرماندهان وابسته به کانون قدرت سپردند. یکی از رسوم باقیمانده از دوران گذشته که از ابتدای حکومت صفویان تا زمان شاه عباس اول ادامه یافت مربوط به آموزش و تربیت شاهزادگانی است که تحت سرپرستی فردی به نام لـله به ایالتی دیگر فرستاده میشدند. اجرای این سیستم تربیتی در ایالت خراسان و در شهر هرات به دلیل اهمیت سیاسی و مقابله با تهاجمات ازبکان اعمال میگردید. هنگامی که شاه عباس در امواج شدید رقابتهای قزلباشان و کشتار فجیع شاهزادگان توسط شاه اسماعیل دوم به قدرت رسید در روند زندگی این دو گروه تغییرات اساسی به وجود آورد. او برای کنترل شاهزادگان سیاست مفسده آمیز نگهداری آنان در حرمسرا را برگزید که نتایج تأسف بار و افول و تباهی دولت صفوی را به دنبال داشت. شاه عباس برای رهایی و نجات از نفوذ و دخالت قزلباشان به روشی دیگر نیز متوسل شد و در مقابل آنان نیروهایی چون شاهسون را تشکیل داد و گاه بر اساس لیاقت و شایستگی افرادی را به حکومت ایالات منصوب کرد. سیاست و اقدامات شاه عباس اول تا پایان دولت صفوی ادامه یافت و به تبع آن قدرت و نفوذ قزلباشان تا حدی رو به تحلیل رفت که هرج و مرج کشور را فرا گرفت. در زمان شاه سلطان حسین عزل و نصب حکام ایالات از اصول خاصی پیروی نمیکرد و بر محور عقاید و منافع خواجه سرایان و صاحب منصبان دربار تنظیم میگردید. مؤلف کتاب نظام ایالات در دوره صفویه مینویسد: «تا زمانی که حکّام منحصراً از امرای قزلباش انتخاب میشدند، عزل بی سبب هر حاکمی ممکن بود قزلباشها را ناراحت و آزرده خاطر سازد و با سلب قدرت از قزلباشها زمینه از هر جهت برای تبعیض و سپردن کار به سوگلیها آماده شد. یکی از مآخذ ارمنی مربوط به اواخر دوره صفویه چنین گزارش میدهد که قبل از آن حکّام، وزرا و غیره را نمیشد به این سهولت تعویض کرد و عزل آنها همواره مبتنی بر رسیدن شکایاتی از ایشان بود. در دورهی شاه سلطان حسین یک شهر یا یک ایالت فقط در عرض یک سال چندین حاکم به خود میدید. از آن جا که آنها خود با ارسال تحف و هدایا به حکومت رسیده بودند، میکوشیدند حتیالمقدور زیردستان را از خود نرنجانند. گذشته از مسافرین اروپایی صاحب مجمعالتواریخ نیز از این همه سقوط اخلاقی و انحطاط شکوه دارد. صاحب منصبان درباری چنان حریص بودند که از تمام کسانی که در ایالت به خدمتی یا حکومتی منصوب میشدند مبالغی به عنوان حق آن شغل میگرفتند. حال هرگاه کسی رشوهی بیشتری میداد مقام را بدو میسپردند. حتی در مواقعی که دیگری قبلاً حکم رسمی و خلعت برای آن دریافت کرده و در راه رسیدن به محل خدمت خود بود. در چنین مواردی او را نا گزیر از میان راه باز میگرداندند و در این دور و تسلسل دائماً بازار عزل و نصب رواج داشت.»[1]
همان گونه که ذکر گردید سیستم نظارت و انتصاب بر ایالات نیز همانند دیگر اقدامات شاه سلطان حسین از نظم و قاعدهای صحیح پیروی نمیکرد و حتی افراد صالح نیز به عزلت و انزوا کشانیده شده بودند. تأثیر آن اقدامات بر افکار بازماندگان قزلباش بسیار منفی بود و حتی رُهر بُرن بر این اعتقاد است که «سرداران قزلباشیه به جهت پیشرفت کار خود محمود را بر روی کار آورده بودند و بعد هنگامی که مرادشان حاصل شد دیگر نتوانستند خری را که به بام برده بودند باز پایین بیاورند.»[2] هچنین مؤلف مذکور نارضایتی و بی تفاوتی قزلباشان را در کنار عوامل دیگر سقوط صفویه ارزیابی کردهاند و در یک جمع بندی کلی از فراز و فرود و زمامداری ایالات در دوران صفویه مینویسد: «در ابتدای به سلطنت رسیدن سلسلهی صفویه اغلب حکّام ایالات از بستگان خاندان سلطنتی از قبیل پسران، نوادگان، برادران و برادرزادگان پادشاه بودند. اکثر شاهزادگان را در طفولیت یا سالهای جوانی به ایالات میفرستادهاند، تقریباً همواره یک مربّی نیز به نام لـله همراه آنها به محل حکومت میرفت و این سیاست تا زمان شاه محمّد همیشه شاهزادهای حکومت را داشته است. این سیاست که بستگان خاندان سلطنت را به حکومت ایالات منصوب دارند اغلب دارای عواقب وخیمی بود. حاکم که متکّی به قوای ایالت خود بود، میتوانست مدّعی تاج و تخت شود و در بعضی از موارد لـلهها برای رسیدن به مقاصد جاه طلبانه و اهداف شخصی خودشان مدّعی ولایتعهدی شاهزادگان میشدند. هنگامی که اسکندر منشی دربارهی شاهزادهای چنین میگوید که وی سرمایهای در دست حاکم و لـله بود کاملاً حق به جانب او باید داد. قبلاً شاه اسماعیل دوم (5- 984/7- 1576م) از این نظر به اقدام تازهای دست زده بود زیرا پس از جلوس به تخت سلطنت فرمان داد تا تمام فرزندان ذکور خاندان سلطنت را یا کور کنند یا بکشند. اما پسر خود را باز به یکی از ایالات فرستاد و فقط شاه عباس اول بود که توانست تغییر قاطعی در این وضع ایجاد کند. از توشقال ئیل 999 – 1000. به نظر میآید که دیگر هیچ شاهزادهای به حکومت ایالات منصوب نشده باشد. شاه عباس اول برادر خود را دستگیر کرد و پسرش را که بدواً در یکی از ایالات بود چون بدو مظنون شد به قتل رساند. پادشاهان بعدی به این اکتفا کردند که به محض جلوس بر تخت سلطنت برادران خود را نابینا سازند و در عوض پسران خود را در حرمسراها، یعنی جایی که با دنیای خارج ارتباطی ندارد بزرگ کنند. اوضاع و احوال دولت عثمانی که کشور همسایهی ایران بود نیز بر همین منوال بود. در آن دیار برای آخرین بار از سال 1583 تا 1595 مسیحی شاهزادهای به حکومت ایالتی منصوب شد. تازه وقتی که میبینیم شاه سلطان حسین (35 – 1105) تا چه پایه به کار حکومت و دولت بی علاقگی و بی اعتنایی نشان میداد، میتوانیم دریابیم که توقّف شاهزادگان در ایالات چه قدر در آمادگی آنها برای زمامداری مفید فایده بوده است.»[3]
شاهزادگان صفوی را جزو یکی از بدبخت ترین خاندان سلطنتی تاریخ میتوان نام برد زیرا بر مبنای حوادث ثبت شده سرنوشتی جز اضطراب و کور شدن و مرگ چیزی در انتظار آنان نبوده است. اوج آن قتل عامها در زمان شاه اسماعیل دوم اتفاق افتاد و تنها عباس میرزا بود که به طور معجزه آسا از مرگ حتمی نجات یافت. در مورد علل رفتار مرشدان کامل توجیه خاصی نمیتوان یافت. یکی از عوامل آن شاید تحت تأثیر سیاست ترکان عثمانی باشد ولی علت اصلی را در خودخواهی پادشاهان وقت باید جستجو کرد که خود را ابدی پنداشته و گذشته از حذف فیزیکی برادران و فرزندان ذکور خواهران در بعضی مواقع بر فرزندان خود نیز رحم نمیکردهاند. بنابراین با شنیدن لفظ شاهزادگی و زندگی در حرمسراها اگر تصوری از یک زندگی رؤیایی و لذت و آسایش و آرامش در اذهان شکل میگیرد دچار اشتباه شدهایم. ژان آنتوان دوسرسو در کتاب سقوط شاه سلطان حسین در این باره مینویسد: «درباره پرورش شاهزادگان نباید تصّور شود که آنها در حرمسرا میان زنان و در ناز و آسایش یه سر میبردند بلکه رسم بر این است که شاهزادگان را پس از هفت سالگی از مادر جدا کرده و در بخش ویژهای از حرمسرا که برای آنها درست شده است پرورش میدهند. از این پس حتی مادران بدون اجازهی شاه حق دیدار از پسران خود را ندارند. هر یک از شاهزادگان دو سرپرست دارند، یکی برای آموزش ادب و فرهنگ و دیگری برای آموزش آداب و رفتار. این سرپرستها همگی خواجه میباشند چون هیچ مردی حق نزدیک شدن به حرمسرا را ندارد. محیط زندگی آنها محدود به باغ بزرگی با دیوارهای بلند است به طوری که حتی طلوع و غروب آفتاب در آن جا دیده نمیشود. پرورش آنها نه تنها دور از ناز و آسایش است بلکه به حداقل وسایل زندگی محدود است مگر آن که با اجازهی شاه لطف و نرمشی به زندگی آنها افزوده شود. شاهزادگان سرگرمیهایی مانند ورزش برای پرورش اندام دارند و در ساعتهای معیّن به تیراندازی و نیزه پرانی میپردازند ولی این شاهزادگان حق اسب سواری را ندارند. به جز دو سرپرست یاد شده پس از سن بلوغ سرپرست سومی بر آنها گماشته میشود که برای آموزشهای دینی است. رسم بر این است که پیش از سن بلوغ به پسران آموزشهای دینی داده نمیشود، گرچه خواندن و نوشتن را پیش از این سن یاد میگیرند؛ ولی تلاوت قرآن و نماز را پس از بلوغ آغاز میکنند، زیرا پیش از بلوغ آنها را هنوز مستعد این کار نمیدانند. کوچکترین اشتباه یا انحراف گرچه نا خودآگاه باشد در نظر آنها گناه شمرده میشود؛ چنین است که فرایض دینی پس از بلوغ آغاز میگردد که سن آگاهی است. پس از مراسم ختنه که در حکم مُهر مسلمانی است و در ایران تا سن چهارده سالگی انجام میگیرد پسران فرایض دینی را آغاز مینمایند. در این سن است که یکی از خواجگان که درجهی ملّایی دارد به آنها مسایل دینی را یاد میدهد و مراقب اجرای آنها میگردد. افزون بر نمازهای پنجگانه روز، چه بسا که بسیاری از این نوجوانان نماز و عبادت را طولانی میسازند و ساعتها به تلاوت قرآن میپردازند. زندگی آنها در درون حرمسرا بیشتر به زندگی گوشه نشینان شباهت مییابد.
خوراک این شاهزادگان بسیار ساده است، از سه خوراک روزانه، شام آنها از همه مفصّلتر و در برگیرندهی برنج میباشد. نوشیدنی آنها تنها شربت است که برای هضم بهتر غذا نوشیده میشود. چاشت و حتی ناهار آنها منحصر به نان و پنیر و میوه و مربّا و قهوه است. پوشاک آنها به همان سادگی خوراک است و تنها سالی دو بار پوشاک خود را عوض میکنند. یکی در آغاز بهار و دومی در آغاز پائیز و پارچهی آنها پشمین است یا صوف که عنوان دودمان شاهی از آن گرفته شده است. گاهی برای لباس زمستانی تنپوشی از پوست برّه به آن افزوده میشود. شبها این شاهزادگان در اتاقهای جداگانه به سر میبرند و پیوسته خواجگان از آنان در هنگام خواب نگهبانی میکنند. پس از هیجده سالگی برای هر پسری همسری برگزیده میشود بدون این که مقام و ارج خانوادگی این دختران در نظر گرفته شود. این ازدواج نه تنها اجباری است، بلکه به گونهای است که آنها همسران خود را به میل خود نمیتوانند دیدار کنند. این همسران در حرمسرای کوچکی که توسط خواجگان سیاه پوست پاسداری میشود و مانند زندانیان زندگی میکنند. محدودیت آزادی دیدار برای آن است که زاد و ولد فرزندان شاهزادگان در حداقل باشد. خواجگان که مأمور انتخاب زنان شاهزادگان هستند موظفند که برای آنان زنان نازا را برگزینند تا مدّعیان تاج و تخت در آینده هرچه کمتر باشند. دربارهی شاهزادگان دختر رسم کاملاً دیگری برقرار است. از آن جا که دختر اصلاً حق پادشاهی ندارد پس از این بابت ترسی در کار نیست و سرنوشت شاهدختها بسیار بهتر از برادرانشان میباشد. گرچه شاهدختها پیوسته زندانی حرمسرا هستند و خواجگان سیاه بر رفتار آنها دیده بانی میکنند ولی تربیت آنها بسیار نرمتر است و از آزادی و ناز و نعمت بیشتری برخوردارند. پس از رسیدن به سن ازدواج آنها را به همسری یکی از بزرگان کشوری میدهند. افتخار این دامادی بسی ناگوار است چون داماد برای حفظ احترام همسر شاهی تبار خود باید ناگزیر از گرفتن زنهای دیگر و صیغهها خود را محروم سازد. پسران شاهدختها حتی در صورت نبودن جانشین از هرگونه ادّعا بر تاج و تخت محرومند.»[1]
[1] - سقوط شاه سلطان حسین، نوشته ژان آنتوان دوسرسو، ترجمه دکتر ولیالله شادان، انتشارات کتابسرا، 1364، گزیدهای از صفحات 33 تا 36
2- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 922
چنگیزخان جهانگیر و جهاندار
«چنگیز اعتقاد راسخ داشت به این که خداوند مغولان را بندگان برگزیدهی خویش ساخته و به ایشان مأموریت مقدس فتح جهان را داده است. اعلامیههای مغول به نام «خدا» و «خان» صادر میگردید. مغولان پیروزیهای جنگی را به خویش نسبت نمیدادند بلکه از روی پارسایی به خدا نسبت میدادند. با این همه چنگیز قدرتی نشان نداد که به زور مذهب خود را به دیگران تحمیل کند؛ برعکس برای همهی آیینها آزادی کامل قائل شد، مسیحیان، مسلمانان، یهودیان، بوداییان همه آزادی خود را داشتند که هر طور دلشان میخواهد عبادت کنند و در هر لحظه از قلمرو مغول عقاید خود را تبلیغ نمایند به شرطی که به آزادی دیگران تجاوز نکنند. قارهی آسیا هرگز تا آن زمان بدین حد آزادی وجدان نیافته بود، هرگز به آن اندازه از گروههای با حرارتِ مبلغان مذهبی پر نشده بود که میخواستند اصول عقاید خود را رواج دهند. روحانیون همهی این مذاهب که با هم رقابت داشتند وفاداری نسبت به مغولان را موعظه میکردند و این وضع به ادامهی فرمانروایی ایشان کمک مینمود.»
تاریخ فتوحات مغول، ج.ج. ساندرز، ترجمه ابوالقاسم حالت، ص 71