همان گونه که در قسمت خیانتکاران زمان محاصره اصفهان نیز ذکر گردید شاه سلطان حسین همواره تحت تأثیر گفتار و رفتار دیگران قرار داشته است. شاه سلطان حسین علاوه بر محاصرهی سپاهیان محمود افغان، در محاصره و نفوذ گروههای فاسد داخلی گیر افتاده بود که به مراتب هزاران بار خطرناکتر از دشمن خارجی عمل میکردند و در حقیقت آنان را باید از عاملان اصلی سقوط اصفهان شمرد. این گروه متشکل از قشرهای خواجه سرایان، منجّمان و رمّالان، دولتمردان خائن و ملا باشی و حکیم باشی بودند. در مبحث قبلی درباره ملا باشی و حکیم باشی مطالبی بیان گردید ولی باید اذعان کرد که اکثر اطرافیان شاه سلطان حسین همانند یک ریشهی سرطانی در تضعیف دولت صوفی عمل کردهاند و حتی حضور محمود افغان در پشت دیوارهای اصفهان نیز آنان را از خواب بیدار نساخت و سرانجام باعث نابودی خود و دیگران شدند. در فضای آشفتهی شهر اصفهان، چه در زمان قبل و یا بعد از نبرد گلناباد هر یک از گروهها خود را برتر از دیگری میپنداشتند و در عالم رؤیا با خرافات و تسخیر اجنّه خواهان غلبه بر دشمن بودند. در مورد مجمع شورای مشورتی شاه سلطان حسین چنین آمده است: «شورای مشورتی تشکیل میشد از ملّا محمّد حسین ملّا باشی، رحیم خان حکیم باشی، سید عبدالله خان (خان حویزه)، احمد آقا خواجه باشی و چند منجّم اسطرلاب به دست. بعد از ملّا محمّد باقر مجلسی، نوهاش محمّد حسین که ابداً بویی از روحانیت نبرده بود و فقط لباس آن را در برداشت همهکاره دربار گردید. ملّا محمّد حسین با تعصّب کورِ خود جامعهی اهل سنّت را که در بیشتر مناطق مرزی ایران ساکن بودند به شدّت تحت فشار گذاشت و از هر نوع تجاوز و قتل و غارت نسبت به آنها پشتیبانی میکرد. وی یکی از عوامل اصلی قیام غلزائیان سنّی مذهب و سقوط سلسله صفوی بوده است.»[1] ناصر نجمی درباره نتایج و تراوشات افکار این شورا قبل از نبرد گلناباد مینویسد: «جاسوسان محمود پس از رسیدن به اصفهان با دقّت و هوشیاری بسیار کار خود را آغاز کردند و در اطراف دربار سلطان حسین به تفحصّ پرداختند تا این که روزی رفت و آمد غیرعادّیِ جماعتی در آن حوالی که پیدا بود از درباریان نیستند توجّه آنان را جلب کرد و چون فکر میکردند که آنها برای شور و مصلحتگذاری در بارهی جنگ به حضور شاه میروند با تردستی با آنان همراه شده و بدین ترتیب به داخل دربار راه یافتند؛ امّا پس از مدّتی که به دقّت به گفتوگوهای آن جماعت گوش سپردند با کمال شگفتی دریافتند که موضوع به چگونگی آمادگیهای جنگی و یا تشکیل ستاد خاصّی در این باره هیچ ارتباطی ندارد بلکه آنان به دربار آمدهاند تا در یک جلسهی احضار ارواح شرکت کنند که البتّه آگاهی از این امر در زمانی چنان سخت و دشوار که دشمن تجاوزگر در آستانه خانهی آنان قرار داشت باعث حیرت و تعجّب آنان گردید. به ویژه این که به عیان میدیدند درباریان و جماعتی که دربارهی بقای روحی با هم سخن میگفتند در بارهی آن امر به مشاجره و جدال لفظی نیز میپردازند! جاسوسان پس از خارج شدن از دربار به سرعت آن چه را که باید و شاید به اطّلاع محمود که مشغول جابجا کردن سپاهیانش در نزدیکی اصفهان بود، رسانیدند و بدینگونه به ناگهان حملهی محمود به اصفهان آغاز شد.»[2]
نقش شورای مشورتی شاه سلطان حسین تا پایان محاصرهی اصفهان و ورود محمود به شهر کاملاً مشهود است و همواره پادشاه را آلت دست آنان میبینیم. در ایّام محاصرهی اصفهان آن گونه نبود که از داخل شهر تهاجماتی بر علیه افاغنه صورت نگیرد؛ بلکه از جانب خارج اصفهان نیز حمایتهایی صورت میگرفت امّا به دلیل وجود همان افراد کلیدی و مزدور تمام زحمات آنان از بین میرفت. درباره حوادث این ایّام منابع گوناگون مطالبی را ثبت کردهاند که تقریباً مشابه یک دیگر میباشد و در این جا به گزیدهای از روایات دکتر لارنس لکهارت در مورد مبارزات مردمی و چگونگی انتخاب ولیعهد اشاره میگردد:
ـــ «هرچه ماه آوریل سپری میگردید نارضایتی عمومی نسبت به روش دفاع که از روی جبن و بی حمیّتی پیش گرفته شده بود افزایش مییافت. فراریان دهات مجاور که دل و زهرهی آنان از مردم اصفهان زیادتر بود روز 27 آوریل بار دیگر در میدان شاه دست به تظاهر گذاشته تهدید کردند که چنان چه از داخل شهر حمله به افاغنه صورت نگیرد آنان به دشمن خواهند پیوست. شاه مشوّش و مضطرب درهای قصر را بسته دستور حمله به دشمن را داد. بالنّتیجه روز 30 آوریل قوایی مرکب از ایرانیان و اعراب تحت فرمان احمد آغا دروازهی طوقچی را ترک گفته تا به مواضعی که افاغنه در شمال شهر برای جلوگیری از ورود به شهر و خروج از آن ایجاد کرده بودند حمله بردند. دشمن همان موقع قوای خویش را در آن محل پنهان و از نظر ایرانیان تقویت کرده بود لیکن اگر اکثر سواران عرب میدان را ترک نمیکردند احتمال میرفت که حمله به موفقیّت انجامد. وظیفه نا شناسی این افراد بقیّهی قوای احمد آغا را به بی نظمی انداخته وی را مجبور به عقب نشینی ساخت امّا او حین عقب نشینی عدّهای از اعراب فراری را به خاک هلاک انداخت. بقیّه اعراب پس از ورود به شهر نزد سید عبدالله و شاه شکایت بردند و بالنتیجه احمد آغای درست پیمان متّهم به برانداختن والی شده، ملخّص کلام مبغوض گردیده برکنار شد. با آن که مقام سابق بعداً به وی محوّل گردید؛ امّا او دیگر نتوانست بر اثر هتک حیثیّت و شهرتش کمر راست کند.
در اوایل ماه مه نیروی کمکی عظیمی از جانب شمال اصفهان نزدیک شد لیکن آنان نزدیک دهِ گز واقع در نُه میلی شمال – شمال شرقی شهر مورد حمله افاغنه قرار گرفتند و تار و مار شدند. چند روز بعد خبر رسید که علیمردان خان والی لرستان بر رأس نیروی کمکی به گلپایگان واقع در 140 میلی شمال غربی پایتخت وارد شده که این خبر مدافعان را جانی تازه بخشید. در 13 مه نامهای از علیمردان خان به شاه رسید که او در آن از رفتار والی عربستان شکایت نموده مدّعی شد که وی مدتی است برای خود مداخل گزاف درست کرده، حال آن که کاری از پیش نبرده است. علیمردان خان سپس تقاضا نمود که به جای والی به فرماندهی منصوب گردد. شاه سلطان حسین که پیوسته رأی خطا را به صواب مرجّع مینمود نظر میرزا رحیم حکیم باشی یار غار و همدست والی عربستان را در این باب مورد توجه قرار داد. بالنّتیجه وی از قبول تقاضای علیمردان خان سرپیچیده به والی فرصت داد تا همچنان به اعمال خیانت بار خود ادامه دهد.»[3]
ـــ «چون ماه رمضان در 15 ژوئیه خاتمه یافت مردم برای این که علیه دشمن اقداماتی صورت گیرد دست به فریاد اعتراضی گذاشتند؛ بالنّتیجه اولیای امور به رعایت جانب مردم به والی عربستان دستور دادند تا سواران خود را به مصاف افاغنه هدایت کند. هرچند سید عبدالله سواران خود را چند بار از شهر خارج برد امّا هماره در پی فرصت بود که آنان را بدون اخذ تماس با دشمن به شهر باز گرداند. احمد آغای دلاور یک بار به دشمن حمله برد که اگر در آن لحظه خطیر والی به حمایت وی برمیخاست احتمال داشت از این حمله نتیجهای عاید گردد. الکساندر از راهبان فرقه کرَمَلی در این باره مینویسد عبدالله تبهکار با اعمال خویش باعث شد که مردم بیشتری بر اثر قحطی هلاک شوند تا به شمشیر محمود. این متمرّد به زر یا به زور مانع از ورود ارزاق به شهر شد. راهب مزبور میافزاید که محمود به والی وعده داده بود که در صورت پادشاهی تلافی بسیار کند.»[4]
ـــ «جاسوسان محمود و سایر خبرچینان در اصفهان وی را چنان که باید از وجود نفاق در میان سرداران و مشاوران شاه مستحضر میداشتند. به موجب دفتر ثبت وقایع روزانه شرکت هند شرقی هلند وی در این موقع باید با شیخعلی خان قورچی باشی و والی عربستان مکاتبه داشت. او به اولین نوشته بود که چشمداشت ایرانیان از اعراب در رسانیدن کمک به آنان برای دفاع از شهر نابخردانه است. وی چنان که مورد انتظار بود با بیانی کاملاً مغایر به والی نوشته بود که دلیل خدمتگزاری او به ملا حسین بر وی پوشیده است. از آن جا خود پیرو تسنّن میباشد باید به سلطنت رسیدن یکی از همکیشانش بیشتر ملایم طبعش قرار داشته باشد.»[5]
ـــ «شاه عصر روز 12 مارس محمود میرزا را به حرم دعوت داد. آن چه رسماً در این باب انتشار یافت عبارت از آن بود که چون شاهزادهی جوان به انزوای مطلق حرم خو گرفته است از مشاهده انبوه حضّار در مجلس به وحشت افتاده، خود تقاضا کرده است به وی اجازهی بازگشت به حرم داده شود امّا چنین تصّور میرود که سخنان درشت وی نسبت به ملّا باشی و حکیم باشی و تقاضای او از شاه برای طرد آنان از شورای دولتی علت اصلی تغییر او از این سمت باشد. او نیز چنان که گویند نسبت به بزرگانی که از ابراز شخصیت خویش در گلناباد فرو ماندند رویّهای عتاب آمیز پیش گرفته بود. بالنّتیجه کلیّهی کسانی که شاهزاده بدین سان با آنان به خصومت برخاسته بود با آن که با یکدیگر مخالف بودند علیه وی صفی واحد تشکیل دادند. آنان نزد شاه رفته وی را مستحضر ساختند که چون محمود میرزا سری پر شور دارد هر آینه در رأس سپاهیان قرار گیرد تاج و تخت را از وی منتزع خواهد ساخت. اگر شاه نادان به جای اعتنا به اتّهامات بی اساس ملّا باشی و سایر مشاوران شریر خویش به حرف فرزندش عمل کرده بود رهایی وی از آن مخمصه هنوز برای او امکان پذیر بود امّا بر ناصیهی شاه سلطان حسین بنا بر رقم تقدیر چنین رفته بود که هماره راه خطا پیش گیرد.»[6]
با توجه به مطالب ذکر شده که حاکی از حماقت پادشاه و خودخواهی و خرافات اطرافیان وی میباشد شاه سلطان حسین تسلیم محمود افغان میگردد و تاج پادشاهی را بر سر وی میگذارد. سرکیس گیلانتز در این باره مینویسد: «شاه سلطان حسین سوار اسب جهت دیدار با محمود تا پای کوه صفه رفت. از آن جا کسی را نزد محمود فرستادند که شاه خواهان دیدار با محمود میباشد. به او گفتند که محمود خواب است و از روی عمد به فرستاده او چنین پاسخ دادند. آنان شاه را بر پشت اسب نیم ساعتی پای کوه صفه در آفتاب نگاه داشتند و سپس نزد محمود بردند. شاه سلطان حسین گفت: فرزند، به موجب گناهان من، خداوند مرا بیش از این لایق سلطنت نمیداند. اینک حق تعالی سلطنت مرا به تو میدهد. این است علامت و نشان پادشاهی که من بر سر تو گذاردم. سلطنت تو طولانی باد.»[7]
[1] - نادرشاه (آخرین کشورگشای آسیا)، پدید آورندگان دکتر لارنس لاکهارت و دکتر غلامرضا افشار نادری و دکتر اسماعیل افشار نادری، مترجم دکتر اسماعیل افشار نادری، ص 36
[2] - نادرشاه افشار (نادرشاه قهرمان شرق)، نوشته ناصر نجمی، 1376، ص 52
[3] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 184
[4] - همان ص 89
[5] - همان ص 180
[6] - همان ص 170
[7] - سقوط اصفهان، پطرس دی سرکیس گیلانتز، ترجمه محمّد مهریار، چاپ دوّم، 1371، ص 72
8- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 968
پس از شکست مسخره آمیز سپاهیان شاه سلطان حسین در نبرد گلناباد نیروهای سپاه صفوی با رهبران خائن و خرافاتی خود به شهر اصفهان عقب نشینی کردند تا آخرین نفسهای خاندان صفوی را با ذلت و خواری به نمایش بگذارند. شاه سلطان حسین را باید جزو بدبختترین پادشاهان صفوی شمرد زیرا علاوه بر آن که تحت سلطه و نفوذ دیگران قرار داشت، شاهد خاموش شدن آخرین شعلههای سلسله صفوی نیز بود و از روی ناچاری تاج پادشاهی را به دست خود بر سر دشمن گذارد. گویا دست تقدیر چنان بود که محمود افغان با قتل شاهزادگان و تقسیم شاهزاده خانمها و کشتار درباریان صفوی فریاد مظلومیت و دادخواهی زنان و مردان تبریزی را که به دست شاه اسماعیل اول به قتل رسیدند این گونه به نمایش بگذارد و تلافی آن را بر سر شاه سلطان حسین آورد. محاصرهی اصفهان توسط افاغنه از اوایل سال 1135 ه.ق شروع شد و مدت 6 تا 7 ماه طول کشید که محمود وارد شهر اصفهان گردد. در آن زمان رودخانهی پر آب زاینده رود مانع اصلی ورود و اهداف دشمن برای تصرف شهر بوده است و برای آن که آذوقه و مواد غذایی به مردم شهر نرسد از طرف محمود دستور صادر شد که تمام محصولات اطراف شهر را به آتش بکشند.
محمود افغان بعد از سه روز پیروزی در گلون آباد به مدت 8 روز به اصفهان حمله کرد و چون نتیجه نگرفت در حوالی آن شهر مستقر شد و دیگر حملهای انجام نداد. محمود افغان در اولین اقدام خود منطقهی جلفای اصفهان را که محل زندگی ارامنه بود تصرف کرد و فرح آباد را مرکز فرماندهی خویش قرار داد. یکی از منابعی که درباره چگونگی برخورد محمود با ارامنه جلفا وجود دارد خاطرات پطرس سرکیس گیلانتز میباشد. لازم به ذکر است که گیلانتز در رشت زندگی میکرده و اطلاعات وی تنها مربوط به وقایع سال 1722 م و یا 1135 هجری است. ایشان اطلاعات خود را براساس اخباری که به او رسیده تنظیم کردهاند و سپس آنها را به سرتیپ لواشف فرمانده روس ارائه میداده است. سرکیس گیلانتز در باره برخورد محمود با ارمنیان جلفا مینویسد: «پس از این که محمود جلفا را اشغال کرد اهالی آن جا تا چهار روز برای اظهار اطاعت و انقیاد به نزد محمود نیامدند. وی مردانی را به احضار کلانتر و بزرگان جلفا فرستاد و جلفائیان به نزدیک او آمدند. رئیس دیوان عدالت که قاضی بزرگ دربار محمود که نامش محمّد نشان بود نزد ارمنیان جلفا آمد و گفت اینک چهار روز است که ما بدین جا آمدهایم؛ چرا شما برای پای بوسی محمود حضور نیافتهاید؟ وی بر شما خشمناک شده است و ما را فرمان داده است تا همهی ارمنیان را قتل عام نمائیم. ارمنیان پاسخ دادند فرمان محمود راست؛ ولی ما را هیچ گناهی سزاوار قتل عام باشد به گردن نیست. شما چگونه دست خود را به خون ما بی گناهان میآلایید؟ ما رعایای وفادار شاه خویش هستیم و نیمی از هم مسکنان ما در جلفا از مرد و زن و بچّه به شهر اصفهان فرستاده شدهاند. اگر بی احضار شما به پای بوسی محمود میآمدیم و این خبر به گوش شاه یا سرداران او میرسید بی شبهه نیمی از ما مردم جلفا را که در شهر هستند از دم شمشیر میگذرانیدند. این است علت و سبب این که از سرِ خویش به نزد شما نیامدیم. حالی خواستار عنایت و التفات محمود میباشیم. وقتی ارمنیان چنین پاسخ دادند واسطهی آنان که قاضی یا مفتی بود سخت در پیشگاه محمود به ضراعت و الحاح بکوشید تا عذر بی گناهی آنان مقبول افتد. محمود جواب داد از خون ارمنیان در گذشتم؛ ولی آنان را 120000 تومان جریمه میکنم. باید فوراً فرمان به کار بندند و آن را تأدیه نمایند و ارمنیان را مرخص کرد. ارمنیان چون رخصت بازگشت یافتند به نزد محمّد نشان رفتند و خود را به پای او انداختند و با ناله و گریه و فریاد به او متوسّل شدند و گفتند ما از کجا چنین مبلغی را میتوانیم فراهم آوریم که به شما بدهیم. بیایید تا کلید خانههای خویش را به شما تسلیم داریم، بروید و هرچه در آنها است برگیرید تا از آن شما باشد. ارمنیان چون تضرّع و زاری بسیار میکردند محمّد نشان نزدیک محمود خان رفت، در بازگشت خویش مدت درازی با ارمنیان گفتگو کرد و سرانجام آنان را وا داشت که با پرداخت هفتاد هزار تومان موافقت نمایند. ارمنیان به محمود سند سپردند و مأموری برای جمع آوری هفتاد هزار تومان از جلفا تعیین گردید. مأمور محمود و کلانتر و بزرگان جلفا به دور خانهها راه افتادند و از هر خانه هر آن چه جواهر، مروارید، طلا و نقره و پارچههای زری بود، بگرفتند و همه را در جایی جمع آوردند. پارچههای زری را که با تارهای سیم و زر بافته شده بود به ربع قیمت واقعی به حساب آوردند. جواهرات، مرواریدها، طلا هر چه بود همه را با ترازوی علّافی که با آن جو میکشند وزن نمودند و هر مثقال را برابر یک هزار تومان برای آن ارزش قائل شدند. پس آن گاه ارمنیان گفتند اکنون دیگر بیش از این نمیتوانیم چیزی بپردازیم. باقی را وقتی که راههای شهر اصفهان باز شد بر عهده خواهیم گرفت. آنان همچنان 62 دختر از جلفا ببردند و پس از این که مدتی آنها را نگاه داشتند پنجاه تن از آنها را باز آوردند و 12 تن دیگر را به عنوان زنهای خویش نگاه داشتند. علاوه بر اینها 5000 جامهی بلند ابریشمی، پنبهای، پارچههای پُر پهنا و شالهای پشمی نیز از ارمنیان بگرفتند و به سربازان خود دادند که تن پوش خویش سازند. آنان همچنان تعداد زیادی لحاف، تشک و بالش همه از پارچههای زری حریر، قلمکار پنبهای بگرفتند. نه بهای جامهها و نه رختهای پنبهای را هیچ کدام به حساب بخشی از جرمانه محسوب نداشتند. از اینها گذشته زیورهای کلیساها را دزدیدند و در برخی از خانهها داخل شدند و آنها را غارت کردند و برخی را ویران ساختند.»[1]
در ایامی که محمود در فرح آباد مستقر بود شاه سلطان حسین پیامی فرستاد که با پیشنهاد وی از محاصرهی شهر منصرف گردد.[2] در این پیام «شاه فرستادهی خویش را به نزد محمود گسیل داشت و پیام داد پنجاه- شصت تا صد هزار تومان پول نقد، ایالات کرمان و خراسان را به شما میدهم و دخترم را هم به عنوان عروس نزد تو میفرستم، بیا با هم صلح کنیم و چون پدر و فرزند باشیم. تنها تو باید که از سر این شهر برخیزی و برکنار روی. فرستاده به نزد محمود رفت و از هر آن چه شاه گفته بود وی را بیاگاهانید و محمود قبول نکرد. محمود به شاه این پیام را داد که صد هزار تومان و ایالاتی که به من پیشکش میکنی هم اکنون از آن من است. پول و کشور مرا داری به من میدهی. دیگر آن که دختر خود را به من میدهی. دختر تو مرا به چه کار میآید؟ دختران و کسانت را همه به بندگان خویش خواهم داد. آن چه را که اندیشیدهای همه بر معیار عقل نادرست است. من دست از اصفهان برنخواهم داشت.»[3]
در ایام مبارزه و تسلط محمود افغان بر اصفهان رفتار شاه سلطان حسین و درباریانش با ارامنهی جلفا بسیار بد بود و از آنان هیچ حمایتی صورت نگرفت و حتی از جانب عوامل فاسد داخلی موانعی نیز بر علیه آنان به وجود آمد. لکهارت در این باره مینویسد: «ارامنهی جلفا به احتمال حملهی قریب الوقوع افاغنه از اصفهان کمک عاجل خواستند. آنان در واقع در مضیقهای سخت قرار داشتند زیرا ایرانیان با حماقتی باور نکردنی آنان را از بیم متحد شدن با افاغنه از داشتن اسلحه محروم ساخته بودند. به موجب تقاضای ایرانیان، کلانتر و معتمدان جلفا پیش از جنگ گلناباد 300 نفر از جوانان خود را برای محافظت شاه در غیاب مستحفظین سلطنتی به اصفهان فرستاده بودند. ایرانیان پس از ورود این جوانان ارمنی سلاح آنان را گرفته ایشان را به جلفا باز گردانیده اظهار کردند آنان را در صورت حاجت احضار خواهند کرد.
در زمان حملهی محمود به جلفا در جواب استمداد این ارامنهی نگون بخت هیچ گونه پیام از سوی حکومت نرسید و چون افاغنه شب میان 16 و 17 مارس دست به حملهی مورد انتظار گذاشتند، یک نفر از ایرانیان به یاری ایشان برنخاست با این همه قصد یاری در میان وجود داشت. صفی میرزا شاهزادهی جوان در رأس عدّهای سوار قرار گرفته در شرف عزیمت به جانب جلفا بود که والی عربستان به بهانه آن که وارث تاج و تخت خلاف مصلحت است خود را بدین نحو در معرض خطر قرار دهد وی را متوقّف ساخته، باز گردانید. ارامنه با وجود آن که ایرانیان آنان را تنها گذاشته و با آن که سلاح کافی برای مقابله نداشتند با عزمی راسخ مقاومت کرده یک دیگر را با نامهای فارسی میخواندند تا افاغنه خیال کنند سربازان ایرانی در صف آنان وجود دارد، امّا این تلاش نامتناسب و غیر مساوی فقط میتوانست یک نتیجه در بر داشته باشد و آن این بود که افاغنه پس از اندکی حومه را به تصرّف خویش درآوردند. محمود بدین سان توانست فرح آباد را بدون شلیک گلولهای متصرف گردد و چون این محل به نحوی شگفت انگیز رفع نیازمندیهای وی را میکرد. او بلا درنگ آن جا را مرکز فرماندهی خویش ساخت. در این اثنا مردم جلفا گرفتار جور و ستم افاغنه شدند. با آن که کسی از آنان به قتل نرسید اما خانههای ایشان مورد هجوم قرار گرفته و غارت شد. در حالی که محمود هفتاد هزار تومان خراج به عهدهی این قصبه گذاشت قسمتی از این مبلغ گزاف قرار شد فوراً و بقیّه بعداً پرداخته شود. هر فردی که در تأدیه خراج سهمی خود سستی نشان میداد زیر چوب و فلک انداخته میشد. ربودن پنجاه دوشیزهی ارمنی به دست محمود تألّم انگیزترین ضربات بود. او زیباترین آنان را برای خود نگاه داشته بقیه را در اختیار صاحب منصبان خویش گذاشت. سرگذشت این دوشیزگان نگون بخت و پریش احوالی پدران و مادران ایشان طوری غم انگیز بود که حتی سنگ دلان افغانی را بر آنان رحم آمده بسیاری از ایشان را به خانههای خویش عودت دادند.»[4]
[1] - سقوط اصفهان، پطرس دی سرکیس گیلانتز، ترجمه محمّد مهریار، چاپ دوّم، 1371، ص 63
[2] قبل از آن که شاه سلطان حسین متوسل به ارسال چنین پیامی شود روایاتی وجود دارد که محمود به هنگام نبرد گلناباد و یا بعد از آن خواهان سازش بوده است که عوامل متعصّب داخلی آن را توهین قلمداد کرده بودند و این پیام جدید پادشاه باید از روی اجبار و پایان کار وی باشد. لکهارت در صفحه 181 درباره یکی از درخواستهای محمود افغان مینویسد: «محمود در همین موقع یا مقارن آن یکی از صاحب منصبان عالی رتبهی خود را به منظور مذاکره در اطراف صلح با پرچم متارکه به اصفهان فرستاد. گویند محمود پیشنهاد کرد که اگر شاه دست یکی از دخترانش را با جهیزیّهای معادل 50000 تومان در دست وی گذارد و او را فرمانروایی قندهار و کرمان و خراسان شناسد از محاصره دست کشیده به قندهار باز خواهد گشت، امّا شاه این پیشنهاد را نپذیرفته و مخاصمه از نو آغاز گردید.»
[3] - سقوط اصفهان، پطرس دی سرکیس گیلانتز، ترجمه محمّد مهریار، چاپ دوّم، 1371، ص 69
[4] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 176
5- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 963
هنگامی که میرویس در سال 1128 درگذشت برادرش میرعبدالله جانشین وی گردید. محمود 19 ساله پسر ارشد میرویس بود که به تحریک عدّهای عموی خویش را به قتل رساند و حکومت قندهار را در دست گرفت. محمود علاوه بر آگاهی از اوضاع آشفتهی دربار ایران از جانب امپراتوری مغولان در هند خیالش آسوده بود زیرا محمّد شاه گورکانی هم دست کمی از شاه سلطان حسین نداشت و در جوار خود قبایل ابدالی نیز چنان درگیر کشمکشهای داخلی بودند که دیگر مجالی برای حمله به وی را نداشتند. از زمان کسب قدرت محمود افغان تا نخستین مرحلهی زورآزمایی وی با دولت صفویه دو سال طول کشید و در این زمان گذشته از آن که صاحب اختیار قبیلهی خویش شد قادر به جلب قبایل هزاره هم به سوی خود گردید. محمود اولین تهاجم واقعی خود را از کرمان آغاز کرد و در آن جا مورد حمایت اقوام بلوچ و زردشتیانی قرار گرفت که در اثر ظلم و ستم وارده بر آنان محمود را منجی خود میپنداشتند. لکهارت یکی از علل مهم حمایت این اقوام را ناشی از تعصّب ملاهای شیعه میداند و مینویسد: «حکمران کل کرمان که معدودی سپاهی در اختیار داشت، درست پیش از ورود غلزائیها معجّلاً شهر را ترک گفت. هنگام عقب نشینی او سه تاجر انگلیسی که از طرف شرکت هند شرقی انگلیس برای خرید کرک و فروش پارچه و کالاهای دیگر شرکت در آن شهر اقامت داشتند در معیّت وی قرار گرفتند. محمود بر اثر عقب نشینی حکمران که از دست ملّاهای متعصّب شیعه به جان آمده بودند موقع ورود وی تسهیلاتی فراهم شده باشد.»[1]
محمود افغان مدت 9 ماه با بی رحمی و قساوت تمام بر کرمان تسلط داشت و باید بر اثر شکستی که از جانب لطفعلی خان به او وارد آمده به قندهار فرار کرده باشد؛ زیرا برخی منابع علت فرار را به دلیل شورش در قندهار نیز ذکر کردهاند. محمود فردی زیرک و با هوش بود و برای فریب شاه سلطان حسین در سال 1132 تعدادی از رؤسای ابدالی را که به اسارت درآورده بود به نشانهی حُسن نیت و وفاداری خود به اصفهان فرستاد. در ریا کاری محمود شکی وجود نداشت؛ زیرا وی عموی خود را به بهانهی این که خواهان مدارا با شاه سلطان حسین است و بر خلاف نظر پدرش میباشد، به قتل رساند. با این حال پادشاه از روی سادگی و یا تسلیم نظر دیگران متوجه این خدعه نگردید و حاکمیت وی را با اعطای لقب حسینقلی خان (غلام شاه سلطان حسین) و صوفی صافی ضمیر و ارسال خلعت و اسب و شمشیر بر قندهار به رسمیت شناخت. لکهارت در توصیف این مراحل مینویسد: «محمود که چیزی از حیله و نیرنگ پدر نصیبش شده بود سر اسدالله و عدهای از متابعانش را از بدن جدا ساخته به نشانه انقیاد و فرمانبرداری نزد شاه سلطان حسین فرستاد. او بعد مدّعی شد که وی از لحاظ وفاداری نسبت به سریر سلطنت ایران مقدّم به جنگ با اسدالله شده است. شاه ساده دل همچون معمول فریب خورده و به وی خلعت بخشید و حکمرانی کل قندهار را به او سپرده و وی را حسینعلی خان ملقّب ساخت.»[2]
اقدامات محمود افغان از روی برنامه و زیرکانه بود و میدانست که تمام پیامهای شاه سلطان از ضعف و حماقت اطرافیانش نشأت میگیرد و هنگامی که متوجه حذف افرادی چون لطفعلی خان از صحنه مبارزه گردید با اطمینانی بیشتر به توسعه طلبی خود پرداخت. لشکرکشی مرحله دوم محمود افغان به ایران در سال 1134 ه.ق انجام گرفت. ابتدا کرمان را تصرّف کرد و بعد با کمک نیروهای محلی از مسیری که معلوم نیست و به درستی ثبت نشده است به جانب یزد حرکت کرد و به محاصره شهر پرداخت. اهالی شهر جسورانه در مقابل سپاهیانش ایستادگی کردند و از آن جا که محمود دارای توپخانه نبود و تصرّف شهر نیز چندان برایش اهمیت نداشت بعد از مدت کوتاهی از محاصره دست کشید و به سمت اصفهان حرکت کرد. ابتدا وارد ورزنه شد و سپس در گلناباد در مقابل نیروهای شاه سلطان حسین قرار گرفت. در نبرد گلناباد آن چه که موجب پیروزی محمود افغان گردید آشفتگی و تضادهای فکری توأم با خرافات در سپاهیان شاه سلطان حسین بود. در هنگام نبرد با حالتی افتضاح تنها در قسمتی از جبهه جنگ صورت گرفت و به روایتی با کشته شدن 4 تا 10 هزار نفر ایرانی و 500 نفر افغان به داخل شهر عقب نشینی کردند. لکهارت روزهای اول محاصره شهر را چنین توصیف میکند: «خبر مصیبت بار جنگ گلناباد در حدود ساعت نه بعد از ظهر روز هشتم مارس به اصفهان رسید و عامّه را به اضطراب انداخت. سیل فراریان عرصهی کارزار بلافاصله پس از آن به شهر ریخته، قصّهی وحشتزای خود را به گوش اهالی رسانیدند. بر اثر اشاعهی این وحشت واهی رشتهی امور فوراً از هم گسست و اختلال پدید آمد. اکنون خوف بر دلها نشسته بود که دیگر هیچ چیز قادر به جلوگیری از ورود محمود به شهر و غضب سریر سلطنت نیست. شایعات فوراً رواج یافت که مصیبت حتی شورتر از آن چه که فعلاً مینماید، میباشد و در نیمه شب جمعی از زنان وحشت زده، شیون کنان به خیابانها و معابر شهر ریخته قصد داشتند در قلعه تبرک پناهنده شوند. چون روز 9 مارس آفتاب برآمد و اثری از دشمن مخوف مشاهده نگردید هیجان و ترس اندکی تخفیف یافت. شاه و وزیرانش برای حفظ شهر از این فوج غیر مترقّب به قدر میسور استفاده کردند. عدّهای معجّلاً مأمور حصارها و سایر استحکامات شده برای محافظت پلهای زاینده رود توجّه مخصوص مبذول گردید. گاردان در 19 مارس به پاریس گزارش داد که با وجود آن که برای حمل سلاح عدّهای کثیر مرد وجود دارد فقط 500 نفر سرباز داوطلب برای دفاع شهر گرد آمده است. او سپس میگوید از هر هزار نفر ساکنان شهر فقط ده نفر مسلّح به چشم میخورد. در این جا همه چیز آشفته و به هم ریخته است و من معترفم که ترس آن دارم که مشیّت الهی به خوار کردن این سلسله تعلّق گرفته باشد، چه در آن صورت وجود ده هزار افغانی برای این کار بیش از حد لزوم خواهد بود.»[3]
در شیوهی رفتار پادشاه و اطرافیانش شباهت و هماهنگی زیادی دیده میشود و هر دوی آنها را در بروز ناهنجاریها و فساد و توسعه آن در سیستم حکومتی، مکمّل یک دیگر باید دانست، امّا از نظر رتبهبندی این پادشاه وقت است که در اولویّت قرار گرفته و بانی ایجاد و پیدایش چنین آشفته بازار بوده است. بنابراین پادشاه وقت مسؤول اصلی شناخته شده و باید پاسخگوی تاریخ و مردم جامعه و تبعات آن باشد، زیرا در چنین محیطی بود که این ضربالمثل فارسی که میگوید هرچه بگندد نمکش میزنند، وای به روزی که بگندد نمک، عینیت یافت. بعضی از مورّخان بر مبنای مقطع زمان و محیطی که قرار داشتهاند، همواره حاکمان را تاری جدا بافته از مردم دانسته و تمام انحرافات را ناشی از اطرافیان او معرّفی کردهاند. در حافظه تاریخ القاب زیادی مبنی بر بیعرضه بودن به شاه سلطان حسین منتسب شده است. هرچند که در اعطای این القاب نباید نقش اطرافیانش را در شکلگیری آنها نادیده گرفت؛ ولی در اغلب موارد، خود پادشاه نیز شایستگی و لیاقت این القاب را اثبات نموده است.
اطرافیان پادشاه را گروههای مختلفی تشکیل میدادند و هر یک در هدایت سلطان سهمی داشتهاند. مؤلّف رستمالتّواریخ از وجود علما و روحانیون بزرگی که در زمان شاه سلطان حسین میزیستهاند نام میبرد و مینویسد: «در زمان خیریّت نشان علمای نامدار و حکمای با اعتبار و فضلای تقوی شعار و مهندسان هوشیار که همه صاحب تصنیفات و تألیفات بودند، از آن جمله عالی جنابان قدسی القابان، فردوسمآبان، فضایل و کمال اکتسابان، جامعونِالمعقول والمنقول و حاویونالفروغ والاصول، زبدةالعلماء والمتشرّعین، آخوند ملاّ محمّدتقی، مؤلّف کتاب حدیقه و شرح من لایحضر وقدوةالمحققّین آخوند ملّامحمّدباقر، شیخالاسلام، شهیر به مجلسی مؤلف بحارالانوار و حلیةالمتّقین و جلاءالعیون و کتابهای دیگر و نخبةالاخبار میرزا محمّدتقی شهیر به الماسی و فخرالعلما، آقاجمال و زبدةالفضلا آقاحسین خونساری که هر یک در علم و فضل و حکمت و فقه و اصول صاحب تصنیفات و تألیفات بودهاند.»[1] محمّدهاشم آصف در جهت توجیه آن که شاه سلطان حسین در اواخر حکومت خود توسّط اطرافیان نالایق به فساد کشیده شدهاند به نقش دیوانبیگی او در ایجاد نظم و انضباط اجتماعی اشاره میکند و میگوید: «آن سلطان جمشیدنشان را دیوانبیگی بود، صفیقلیخان نام و معظمالیه با کمال نظم و نسق و رتق و فتق و امانت و دیانت و کیاست و فراست و در ریاست با حسن سیاست، متوجّه امور سلطانی و متصّدی مهمّات جهانبانی آن افتخار ملوک بود و یک خیمه از پوست متمرّدین و سارقین و ظالمین در ریاست به حسن سیاست مهیّا نموده بود و تا بیست و پنج سال آیین پادشاهی و قواعد اسلامپناهی و قوانین جهانبانی و رسوم خاقانی آن خاقان اعظم برجا بود و به هیچ وجه منالوجوه عیب و منقصتی در امور سلطانی و اوضاع جهانبانیش نبود.
چون بیست و پنج سال از مدّت سلطنت آن فخرالسّلاطین گذشت و صفیقلیخان مذکور تصدّق آن قبلهی عالم گردید و مرغ روحش به آشیانهی قدس پرواز کرد و آن چند عالم فاضل مذکور که حامی و حافظ ملک و ملّت بودند، به عالم قدس ارتحال نموده بودند؛ پس زهّاد بیمعرفت و خرصالحانِ بیکیاست به تدریج در مزاج لطیفش رسوخ نمودند و وی را از جاده جهانبانی و شاهراه خاقانی بیرون و در طریق معوجِ گمراهی، وی را داخل و به افسانههای باطل، بیحاصل، او را مغرور و مفتون نمودند و بازار سیاستش را بیرونق و ریاستش را ضایع مطلق کردند. امور خرصالحی و زاهدی چنان بالا گرفت و امور عقلیه و کارهای موافق حکمت و تدبیر در امور، نیست و نابود گردید. دیباچهی بعضی از مؤلّفات جناب علّامهالعلمایی آخوند ملّامحمّدباقر، شیخالاسلام، شهیر به مجلسی را چون سلطان جمشیدنشان و اتباعش خواندند که آن جنّت آرامگاهی به دلایل و براهین آیات قرآنی حکمهای صریح نموده که سلسله جلیلهی ملوک صفویه نسلاً بعد نسل، بیشک به ظهور جناب قائم آل محمّد خواهد رسید. از این احکام، قویدل شدند و تکیه بر این قول نمودند و سررشته مملکت مداری را از دست رها نمودند و گوهر گرانبهای لایتمالرّیاسة الاّ به حسنالسّیاستة را که از درج مقالِ معجز بیان حضرت امام به حقّ، ناطق صادق بیرون آمده، از کف دادند و طرق متعدّدهی فتنه و سُبُل معدودهی فساد و ابواب افراط و تفریط در امور و ظلم به صورت عدل بر روی جهانیان گشادند و در میان هرج و مرج زیاده از حدّ تقریر و تحریر روی داد، چنان که شیخ سعدی گفتند:
استاد و معلّم چو بود کم آزار خرسک بازند کودکان در بازار
در دستگاه، از بیتمیزی و عدم حساب و احتساب، چنان افراط و تفریطی در امور لشکرآرایی و رعیّتپروری روی داد که از تهیدستی غلامان خاصّهی سرکار فیضآثار و عملهجات دیوان عظمتمدارِ پادشاهی، همه کفش ساغری به پا و بیشلوار و تنبان بودهاند و زانو بر بالا نمیتوانستند، نشست که اسافل اعضایشان پیدا میشده و اسباب و آلات حربشان، اکثری به رهن و گرو و یا شکسته و از کار افتاده بود. از تأثیر سپهر آبنوسی، آخرالامر دولتش چنان به مغلوبیّت و مقهوریّت و مخذولیّت و منکوبیّت و افتضاح انجامید که ذکر آنها باعث کلال و ملال و غمّ و همّ شنوندگان خواهد شد.»[2]
همان گونه که اشاره گردید محمود افغان با حمایت جمعی از اقوام ستمدیده در نبرد گلناباد بر نیروهای نمایشی شاه سلطان حسین پیروز شدند و بعد از محاصره اصفهان و حوادث حزن انگیز آن پایان سلسله صفوی در تاریخ ثبت شد. در اکثر منابع تاریخی از تأثیر عملکرد شاه سلطان حسین و بی کفایتی او در ایجاد و گسترش نا امنی و فساد و تفرقه در کشور سخنها گفتهاند ولی در سیر تحول و تحقّق این وقایع تنها شخص سلطان حسین مقصر نبوده و نقش عوامل پشت پرده را باید دهها برابر پادشاه بی لیاقت دانست. آن چه که مسلم است نبرد گلناباد و محاصرهی اصفهان به یک باره انجام نگرفته و پادشاه و درباریانش از وقوع آن آگاهی کامل داشتهاند. در جریان این حوادث زنجیروار آن چه که باعث حیرت و تعجب است اعمال درباریان میباشد که به جای مقابلهی منطقی و عقلی همواره بر آتش اختلافات و خرافات افروختهاند، چیست؟ رفتار آن اشخاص مشاغل کلیدی به نحوی است که گویا مأموران دشمن در کاخ بوده و باید در خدمت محمود افغان و سپاهیانش عمل کنند و مشابه آن اعمال را در سقوط هیچ سلسله از تاریخ ایران نمیتوان یافت. از بین افرادی که در این رابطه نقش مؤثر داشتهاند تنها به نام دو نفر محمّد حسین تبریزی ملّا باشی و رحیم خان حکیم باشی اکتفا میگردد که مردم آن عصر نیز به خوبی وجود مخربشان را تشخیص داده و خواهان برکناری آنان شده بودند که در نهایت صدایشان خاموش گردید. رفتار این گونه اشخاص را به دو بخش قبل و بعد از محاصرهی اصفهان میتوان تقسیم کرد. از اقدامات قبل از محاصره به چگونگی حذف لطفعلی خان و اعتمادالسلطنه میتوان اشاره کرد. لطفعلی خان از کرمان و فتحعلی خان داغستانی از اصفهان خواهان مبارزه با محمود بودند که به جرم خیانت و سنّی بودن توسط عوامل داخلی نابود شدند. لکهارت در این رابطه مینویسد: «نقشهی فتحعلی خان راجع به عزیمت دسته جمعی دربار به خراسان برای نظارت در عملیات علیه یاغیان افغانی با مخالفت شدید سایر وزیران بالاخص محمّد حسین ملّا باشی و رحیم خان حکیم باشی دشمنان خاص وی مواجه شد. محمّد حسین که به حدّ اعلی تنگ مشربی و تعصّب در عقیده را از محمّد باقر مجلسی جدّ مشهور و سلف خود ارث برده بود از فتحعلی خان داغستانی بالاخص از آن روی که وی اهل تسنّن بود، تنفّر داشت. علاوه بر این فتحعلی خان به یکی از خانوادههای معتبر لزگی تعلّق داشت. حقیقتی که دشمنان وی از آن استفاده کامل برده و مدّعی شدند که او با سران یاغی لزگی هم پیمان میباشد. بالاتر از همه در صف دشمنان وی اعیان و ملّاکینی قرار داشتند که برادرزادهاش لطف علی خان لشکریان خود را در املاک ایشان واقع در فارس سکنی داده بود. فتحعلی خان در سایهی این مخالفت نتوانست شاه را وادار به ترک قزوین کند.»[1]
دخالت این افراد محدود به چند مورد ذکر شده نیست و جای پای آنان را تا پیروزی کامل محمود در هر حرکتی میتوان دید که چگونه در عالم رؤیا و خرافات پادشاه و دیگران را سرگرم ساخته بودند.[2] هنگامی که جاسوسان محمود در شهر اصفهان با محتوای تشکیل شورای نظامی آگاه شدند، پیروزی خود را قطعی دیدند. دیدگاه افاغنه بی دلیل نبود؛ زیرا نسخهای که برای غلبه بر دشمن در نبرد گلناباد پیچیده بودند بیانگر تأیید نظر افاغنه است. ظاهراً شاه سلطان حسین بدون تدارکات به جنگ با افاغنه نرفته بود، ولی گروهی از خیانت کاران بودند که باعث شکست اصلی وی شدند. لکهارت مینویسد: «ایرانیان روز هفت مارس از ده گلناباد گذشته، هزار یارد به آن سوی نهر برزون رفتند. آنان بعد تقریباً به فاصلهی یک میل در مغرب صف غلزاییها موضع گرفتند. در آن روز جز زد و خوردی مختصر که در آن واقعه لرهای علیمردان خان دستهای کوچک از افاغنهی غارتگر را شکست داده بودند نبرد دیگری رخ نداد. چه منجّمان شاه گفته بودند که ستارگان تا هشتم مارس در طالع سعد قرار نخواهند داشت، امّا محمود و یاران وی که شاید جمعیت کثیر ایرانیان آنان را به وحشت انداخته بود دست از پا خطا نکرده در جای خویش ماندند. شاه خرافاتی و ساده لوح که به پیشگویی منجّمان خویش اکتفا نکرده بود او امر صادر کرد که سپاهیان وی در آن شب با آبگوشتی سحرآمیز اطعام شوند. یکی از سرداران شاه به وی اطمینان داد که اگر سپاهیان با این آبگوشت تغذیه گردند به صورت نامرئی مبدّل خواهند شد و درنتیجه مزیّتی عظیم بر دشمن خواهند داشت. این آبگوشت باید در ظروفی تهیّه میگردید که در هر یک آنها دو پاچهی بز نر با 325 غلاف سبز نخود با آب پخته میشد و دوشیزهای بر هر ظرف کلمات تشهد را 325 بار تلاوت میکرد. این دستورات چنان که باید به موقع اجرا قرار نگرفت.»[3]
توصیف آن مثال تنها نمونهای از اقدامات شایستهی رمّالان و منجّمان و برخی خوانین خائن بود که مجالس شاهانه را برای محمود افغان گستردند. در هنگام اخذ آن تصمیمهای قاطعانه و تاریخی تنها منافع شخصی و سیر در خرافات مطرح بوده و اصلاً سخنی از منافع ملی و وضع زندگی مردم مظلوم در میان نیست. در ساده لوحی پادشاه شکی نیست، ولی همه بر این نکته اذعان دارند که وی شخصی مستبد و خودخواه نبوده و نظر دیگران را اجرا میکرده است. در جایی ثبت نگردیده که وی چون اجدادش در بی رحمی و قتل مهارت داشته باشد و حتی روایت شده که از کشتن پرندهای پرهیز داشته است، بنابراین سهم این قبیل افراد را در انحراف فکری پادشاه و انقراض دولت صفویه باید محفوظ نگه داشت. لکهارت با اشاره به قسمتی از تنشهای سیاسی زمان محاصره اصفهان مینویسد: «قصور پی در پی فرمانده عالی ایران در استفاده از قوای عظیمی که تحت اختیار داشت و تعلّل وی در کسب پیروزیهایی نظیر آن چه به دست آمده بود موجب خشم و نارضایتی در شهر شد. صفی میرزا شاهزادهی جوان از زمره کسانی بود که یک چنین احساساتی در ضمیر داشت. او هرچند اسماً دارای مقامی شامخ و اختیاراتی وسیع بوده، امّا همچون برادر بزرگش پی برده بود که راه از هر طرف به سوی وی به دست والی عربستان و ملّا باشی و حکیم باشی مسدود بود. سه روز بعد از جنگ شهرستان که شاهزاده پدر را مورد اعتراض قرار داد ماده غلیظ تر شد. او گفته بود مادام که اختیار مطلق به وی داده نشود از سلطنت چشم خواهد پوشید و دیگر به اسمی بی مسمّی اکتفا نکرده، گوشهی عزلت را در حرم مرجّع خواهد شمرد. شاه سلطان حسین که طبق معمول زیر نفوذ بد اندیشان قرار داشت و شاهزاده هم کمر مخالفت آنان را با شجاعت و قدرت و ابتکار عمل بسته بود فوراً وی را به بهانه عارضهی کسالت به حرم باز گردانیدند. در همین روز 26 مارس شاه پسر سوم خود تهماسب میرزا را که در آن موقع 18 ساله بود به جای او منصوب کرد. نتیجهی این گام بنا بر رقم تقدیر چنین بود که برای آن دودمان و مملکت عواقبی شوم به بار آید. تهماسب بر خلاف دو برادر بزرگتر خود منفصتهای پدر یعنی بیکارگی و عیّاشی را عیناً واجد بود و به آسانی تحت تأثیر قرار میگرفت. او اگر در کاری قصد انشاء داشت که چنین امر از زمرهی نوادر بود، پیوسته راه خطا را میگزید. انتخاب وی به همین دلایل ملایم طبع محمّد حسین و همقطارانش قرار داشت، چه آنان او را آلتی بیش در دست خود نمیشناختند. نا رضایتی عمومی که بی شک سرنوشت صفی میرزا موجب تشدید آن گردید به آن جا منجر شد که در 2 آوریل برای خلع شاه سلطان حسین به نفع عباس میرزا برادر نیرومندش سعی باطلی صورت پذیرد. در این موقع فراریان دهات اطراف برابر خانههای محمّد حسین و رحیم خان دست به تظاهر گذاشته با شکستن درها فریاد برآوردند که این دو را باید از لحاظ کلیّه مصائب جاری ایران گناهکار شناخت. با این همه قوای شاه موفّق به اعادهی نظم شد. انسان متحیّر است که اگر عباس میرزا به تخت مینشست عاقبت کار به کجا میانجامید.»[4]
اعمال ملاباشی و حکیم باشی محدود به این موارد نبوده و شاه سلطان حسین از دخالتهای بی حساب آنان از شدّت ناراحتی گریبان چاک میدهد ولی کاری از دستش ساخته نیست. مؤلف رستمالتواریخ در شرح قسمتی از این حوادث مینویسد: «بعد از رفتن نواب ولیعهدی تهماسب میرزا امر فرمود یک شاهزاده دیگر که نام او نصرالله میرزا بود و آثار رشد و شجاعت از او ظاهر بود از دمورقاپی بیرون آوردند و او را سراپا خلعت سرداری مرحمت و عطا فرمود و او را با آلات و اسباب سپهداری و نقّارهخانه و دبدبه و کوکبهی سالاری و چند فوج دلیران جنگجوی خونخوار به جنگ دشمنان غدّار روانه فرمود. از دروازهی خواجو بیرون رفتند و در برابر سنگر افاغنه صف کشیدند و از طرفین آغاز حرب و قتال شد. سپاه نصرالله میرزا بر لشکر افاغنه غالب و قاهر و مستولی شدند و جمع کثیری از افاغنه را کشتند و سرهای ایشان را میآوردند و پیش روی شاهزادهی نامدار میانداختند و صله و جایزه خود را میگرفتند. از سرکار فیضآثار شاهزادهی آزاده، جایزه خود را میگرفتند. جناب ملّاباشی به آن غازیان شیرشکار با نهیب و عتاب خطاب میفرمود که سرهای بریده که در دست دارید، ای ملعونهای نجسِ بیتمیز خود را دور دارید که جامههای شما را ملّوث مینماید. نوّاب مالک رقاب شاهزاده از استماع کلام ملّاباشی متغیّر گردیده، فرمود امروز روزی است که این کسانی که جان خود را در معرض تلف میبینند و از روی اخلاص با اعداء محاربه مینمایند با ایشان باید به تحسین و آفرین گفتن و نوید دادن و تملّق گفتن و شیرین زبانی رفتار نمود و در چنین هنگامه، چرا عبث لشکرِ جان نثار ما را مکدّر مینمایند و ایشان را از ما میرنجانند. در این مقام وجود ملّاباشی ضرورتی ندارد. البتّه دیگر ملّاباشی در روز محاربه با ما نیاید. ملّاباشی از سخنان شاهزاده ملول شده خاطرش رنجیده، در غیبت شاهزاده به ارکان دولت پادشاهی گفت از روی مطاعیت و استقلالی که این شاهزاده دارد او بسیار نادرست و ناپاک و بد قریحه است اگر تسلّط یابد و زمام سلطنت به دستش درآید ما را تلف خواهد نمود. این کمان دستکش ما نیست. باید کمان دست کشی پیدا نمود. البتّه مگذارید، پیاز او ریشه نماید. ارکان دولت حسبالتمنّای ملّاباشی، بالاجماع والاجتماع شاهزاده را از سالاری و سپهداری معزول و به نامردی او را خوار و زار و منکوب و مخذول نمودند.
سلطان جمشیدنشان از روی غیظ گریبان خود را چاک نمود و به فریاد و فغان فرمود اسباب و دستگاه شیربچّهی ما را برهم مزنید که رونقی به کار و بار ملک خواهد آورد و از رأیش انحراف ورزیدند و گفتند تو زنان بسیار داری و هر یکی جداگانه مغز خری به خورد تو دادهاند و اکنون خرافات بر تو غالب گردیده و ما رجالالدّوله کاروان ایرانیم و هرچه صلاح دولت ایران را میدانیم، میکنیم. نصرالله میرزا منکوبِ مخذولِ غیور، در حال مأیوسی از فرط غیرت، کاسهی سر خود را بر سنگ خارا چندان زد که کاسه سرش شکست و جان به جان آفرین تسلیم نمود؟؟!!! »[5]
[1] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 134
[2] - دخالت ملاباشی و حکیم باشی محدود به این موارد نیست و برای مثال به شماری دیگر از آن به صفحات 68 تا 76 کتاب آینه عیبنما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه مراجعه شود.
[3] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 158
[4] - همان، ص 180
[5] - رستمالتّواریخ، محمّد هاشم آصف، به اهتمام محمّد مشیری، 1352، صص 152 و 153
6- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 955