هنگامی که تهماسب میرزا به پادشاهی رسید کلیهی اهداف شیخ جنید و شیخ حیدر و شاه اسماعیل برای تشکیل حکومت صفوی به نتیجه رسیده بود. اوضاع سیاسی چندان مناسب نبود ولی موقعیّت برای ابراز وجود و اخذ مناصب از طرف قزلباشان فراهم شده بود. شاه تهماسب نیز در چنین محیطی رشد یافته و بر خلاف پدرش علاقهی مفرط به ثروت و مال دنیا در وی تقویت گردید. او علاوه بر استفاده از امتیازات و امکانات پادشاهی از قداست مذهبی نیز برخوردار بود و حداکثر بهره برداری را از دیدگاه مردم به کار برد. وی با حمایت علمای مذهبی و نشان دادن ارتباط خود با ائمّه و خواب دیدنها در تحکیم این عقاید کوشید و حتی به تجارت پوشاک مصرفی خود اقدام کرد و برای به دست آوردن ثروت بیشتر دیگران را به بهانههای مختلف روانه زندان کرده است. دکتر منوچهر پارسا دوست با استفاده از نظر دیگران در این رابطه مینویسد: « شاه تهماسب به گفتهی الساندری و همچنین فاروق سومر به زن و زر دلبستگی خاص داشت. او در برابر «جایزه و جلدو» و مبلغی که از سلطان سلیمان پادشاه عثمانی و پسرش سلطان سلیم دوّم دریافت داشت، سلطان بایزید و چهار پسرش را به دست غلامان سلطان عثمانی سپرد تا در خاک ایران آنان را خفه کنند. تاریخ ایران به زحمت میتواند چنین شرمساری را در انبوه پادشاهان خود به یاد داشته باشد. شاه تهماسب که حرص ثروت اندوزی همهی وجودش را در چمبرهی خود فشرده بود شخصاً به سوداگری میپرداخت. او از مشرق پارچهی بوسکانیتی و از خراسان مخمل و دیگر پارچههای ابریشمی و از حلب پارچههای پشمی خواست و فرمان داد که از آنها جامه بدوزند و آنها را به ده برابر قیمت به سپاهیان میفروخت. او از شدّت آزمندی هرچه به او پیشکش میکردند هر قدر هم ناچیز بود، میپذیرفت. او روزی پنج بار جامههای خود را عوض میکرد و جامههای پوشیده شده را به ده برابر بهای آن به دیگران میفروخت. شاه تهماسب علاوه بر وارد کردن پارچه، دوختن لباس و فروختن آن، به جواهر فروشی نیز میپرداخت. الساندری مینویسد این پادشاه جواهر میفروشد و معاملات دیگر انجام میدهد و مانند سوداگری فرودست و مکّار خرید و فروش میکند. بازرگان گمنام ونیزی دربارهی حرص ثروت اندوزی شاه تهماسب مینویسد وی مردی بسیار فرومایه بود زیرا در پی اندوختن زر و انباشتن خزانهی شاهی جامههای خود را به فروش میگذاشت. از دادن مواجبی که برای لشکریان خود مقرّر کرده بود، ابا میورزید. تهماسب به عادت مألوف همه ساله عیار سکّه رایج مملکتی را تغییر میداد. با این کار نیمی از قیمت پول رایج را به نفع خزانهی خویش ضبط میکرد. او از این راه همه ساله فزون بر چهار صد - چهار صد و پنجاه هزار دوکاتو طلا استفاده میکرد. این شاه امتیاز ضرب سکّه را به هیچ کس نمیداد زیرا مدّعی بود آن چه سایرین از این راه سود میبرند تعلّق به شخص وی دارد. شاه تهماسب حتی در آخرین ماه عمرش عیار سکهی زر را تغییر داد.[1]
احمد قمی که معاصر شاه تهماسب بود در بارهی ثروت سرشار او مینویسد: زر و ملک و جمعیت و اسباب آن قدر به هم آورد که در مخیّلهی هیچ کس نمیگذشت. زر نقد و جواهر و طلا و نقره از هزار هزار تومان متجاوز بود. اجناس بیوتات آن قدر به هم آمده بود که با وجود 700 شتر تمامی بر زمین میماند. کدام شهر و بلده نبود که از متاع خزانه و کارخانهها مملوّ نبوَد.
امیر شرف پسر شمسالدّین بتلیسی پس از مرگ شاه تهماسب از طرف جانشین و فرزندش شاه اسماعیل دوم مأمور صورت برداری دقیق از کلیّهی نقود، جواهر، لباسها و آن چه در خزانه شاهی بود، گردید. او نیز این کار را انجام داد. امیر شرف در مورد علاقهی شاه تهماسب و به روحیّهی شاه و وضع دربار صفوی آشنایی کامل داشت، مینویسد شاه تهماسب به جمع مال و منال و خزینه حرص تمام داشت. چنان چه از سلاطین ایران و توران بعد از قضیّه چنگیزخان، بلکه از ظهور اسلام هیچ پادشاهی در هیچ عصر و زمان در جمع بیتالمال به آن مقدار نقود و اجناس و اقمشه و امتعه از ظروف طلا و اوانی نقره سعی و اقدام نکرده، در حینی که شاه اسماعیل دوم، مسوّد این اوراق را به تفحصّ خزینه و بیتالمال و سایر اموال شاه مرحوم مأمور گردانید 380000 تومان از نقد طلا و نقره مسکوک و متطلس و 600 عدد خشت (شمش) طلا و نقره، هر یک از قرار 300 مثقال شرعی و 800 سرپوش طلا و نقره و 200 خروار حریر و 30000 جامه و فراجهی دوخته از اقمشه نفیسه و اسلحه و یراق 30000 سوار از جبّه و جوشن کجیم و برگستوان در حیّه خانه و 3000 شتر ماده، 3000 رأس مادیان تازی پاکیزه و 200 رأس اسب خاصّه در طویله موجود بود که به موقّف عرض رسید و سایر کارخانه و بیوتات او را از مطبخ و فراموشخانه و رکابخانه از این قیاس توان کرد.
این ثروت افسانهای که از ظهور اسلام هیچ پادشاهی در هیچ عصر و زمان آن همه ثروت نیندوخته بود متعلّق به کسی بود که ادّعا داشت مذهبی است، از خاندان امامت شیعیان است و معتقد بود ما نماز و روزه و حج و زکات و تمامی ضروریات دین را میدانیم و به عمل میآوریم. از چنین فرد مذهبی انتظار بود که که نسبت به مال این دنیا بی اعتنا و با ترس از عقوبت روز جزا در پی ثواب آخرت باشد؛ ولی خزانهی ممّلو و افسانههای شاه تهماسب و اعمال او برای داشتن چنان خزانهای، بی صداقتی او را در اعتقاد به مذهب و رعایت اصول آن روشن میدارد و نشان میدهد که او در حرص ثروت اندوزی در میان شاهان غیر مذهبی نیز کم همتا بود. شاه تهماسب که افزون بر طمّاع بودن، به غایت خسیس و ممسک بود. نه تنها تأکید امام اوّل شیعیان را در رفع ظلم و ستم از مردم بینوا نادیده گرفت؛ بلکه از فرط خسّت حتی داروغه نیز برای برقراری امنیت به ولایتها نفرستاد. حسن روملو مینویسد آن حضرت داروغه نمیفرستاد و بنا بر آن میان رعایای آذربایجان پیوسته جنگ بود. »[2]
[1] - دکتر پارسادوست در صفحه 672 همین کتاب در مورد آزمندی شاه تهماسب و فروش مقامها مینویسد: «شاه تهماسب که آز مهار نشدنی برای جمع ثروت داشت مقامها را به فروش میگذاشت. در مبحث انتخاب صدر دیدیم که او بالاترین مقام مذهبی کشور را که قاعدتاً میبایست بر اساس دانش مذهبی و تقوا برگزیده میشد در برابر پول به یک عالم مذهبی واگذار میکرد. شاه تهماسب نه تنها صدر بلکه قاضی عسکر را نیز که عهده دار امور مذهبی سپاهیان بود در برابر دریافت پول منصوب میکرد. او در 976ه دو قاضی عسکر به نامهای میر علاءالملک مرعشی و خواجه افضل ترکه را برکنار کرد و آن مقام را به تنهایی به میر عنایتالله نقیب اصفهانی که مبلغی تقبّل نموده بود، سپرد.
در مورد فروش سایر مقامها سندی در دست نیست ولی چگونگی اقدام خان احمد گیلانی حاکم بیه پیش گیلان که همزمان شاه تهماسب و توسط او زندانی گردید، میتواند قرینهای برای مرسوم بودن فروش مقامها در آن زمان باشد. یکی از پیشه وران گیلان به نام ملا آقا جان که سازنده گَمَج (ظرف سفالی سبز رنگ که روستائیان گیلان در آن غذا میپختند) در نامهاش به خان احمد مینویسد چون منصب دیوان را به اهل اصناف شفقت فرمودهاند بنده هم داخل اصنافم، مُهرداری کوچک را بر بنده شفقت فرمایند که به مبلغ سه تومان قبول دارم. چنان که وزیری را به زرگر دادهاند که خواجه مسیح است و سپهسالاری دیلمان را به گزر «هویج» فروش دادهاند که خواجه شمسالدین است و میرآخوری را به نویسنده دادهاند که خواجه حسین است و خزانه داری را به کرباس فروش دادهاند که شاه رضا باشد. مهرداری کوچک را به بنده شفقت کن که حق بنده است. خان احمد تقاضای درخواست کننده را مورد قبول قرار داد، ولی مبلغ سه تومان را کافی ندانست. او که اهل ذوق و شعر بود در پاسخ ملا آقا جان یک دوبیتی فرستاد و در بیت دوم آن مبلغ بیشتری خواست. او خطاب به سازنده گمج نوشت:
چون زر و مالت پر است پای بنه بیشتر ورنه سه تومان مده، منصب دیوان مخر»
[2] - شاه تهماسب اوّل، دکتر منوچهر پارسا دوست، چاپ سوم، 1391، شرکت سهامی انتشار، برگزیدهای از صفحات 888 تا 892
3- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، 1400، ص 393
زمانی که شاه تهماسب به سلطنت رسید تنها دارای سه برادر بود زیرا مؤلّف روضةالصّفویه تعداد فرزندان ذکور شاه اسماعیل را شش نفر ذکر میکند. از سه برادر تهماسب یکی القاص میرزا و دو برادر دیگر به نامهای سام میرزا و بهرام میرزا مطرح میباشند. تهماسب میرزا و بهرام میرزا از یک مادر و القاص میرزا و سام میرزا از دو مادر جداگانه بودهاند. شاه تهماسب با القاص میرزا و سام میرزا دچار تنش و اختلاف شد و سرانجام آنها را زندانی و به اتّفاق پسرانشان که گناهی نیز مرتکب نشده بودند به قتل رساند. رفتار این دو برادر بسیار متفاوت بود، اما شاه تهماسب بعد از دستگیری آنان برای حفظ موقعیت خود دستور یکسان صادر کرد.[1] در برخورد و عکسالعمل پادشاه در برابر القاص میرزا منطقی میباشد ولی در مورد فرزندانش جای سؤال است. رفتار شاه تهماسب نسبت به پسرش اسماعیل میزرا نیز که در جنگ با عثمانیها شجاعت بسیار نشان داده بود بهتر از این نمیباشد و تأثیر آن را در برادرکشی و فرزندکشیهای شاه اسماعیل دوم و تداوم آن را توسط دیگران میتوان ملاحظه کرد. در بارهی علّت نارضایتی و غضب پادشاه نسبت به سام میرزا مؤلّف تاریخ ایلچی نظام شاه مینویسد: «....و از واقعات آن سال، دیگری آن است که مزاج وهّاج حضرتِ شاهِ خلافت پناه از نهج اعتدال انحراف یافته، مرض بر ذات پسندیدهی سماتِ آن حضرت طاری شد و روز به روز اشتداد میپذیرفت تا آن که کار به جایی رسید که امراء و ارکانِ دولتِ صاحب تدبیر از حیاتِ صاحبِ تاج و سریر مأیوس شده و در فکر مآل افتادند و چون این خبر در خطّهی بی عدیل اردبیل به سمع شریف سام میرزا که مجاور عتبهی علیه آباء و اجداد خویش بود، رسید به هوای سودای سلطنت متوجّه بابالجنّهی قزوین گشت و در اثنای طریق شنید که حضرت خلافت دستگاه به منطوق «واذا مَرِصتُ فَهُوَ یشفین» از دواخانهی حکیمِ علیالاطلاق شفای عاجل یافته، مرضش به صحّت مبدّل گردید. آن جناب از حرکت خویش نادم گشته از غایت حیرت از همان منزل به جانب اردبیل باز گشت و چون این خبر به سمع جلال حضرت شاه دریا نوال رسید، خاطر همایونش بسی رنجید و در همان روز اشارتِ علیّه به صدور پیوست که سام میرزا را گرفته به قلعهی قهقهه برند و موکّلان آگاه بر وی بگمارند. ملازمان درگاهِ فلک بارگاه به موجب فرموده آن جناب را از اردبیل به قلعهی مذکور بردند. والله اعلم به حقایقالامور»[2]
روابط شاه تهماسب با القاص میرزا در ابتدا بسیار دوستانه بود ولی بر اثر طغیان القاص و مشکلات زیادی که به وجود آورد سرانجام تصمیم به قتل او گرفت. دکتر پارسا دوست در این رابطه به صورت مفصّل توضیح دادهاند که خلاصهی آن چنین میباشد: « شاه تهماسب به القاص میرزا علاقهی بسیار زیادی داشت و او را بسیار حمایت میکرد و حکومت آباد و پر ثروت شروان را به او سپرد. القاص میرزا تا سال 952ه با اطاعت از شاه تهماسب بر آن ولایت حکمرانی کرد، ولی در سال 952ه دم از استقلال زد. در ابتدا بسیار کوشش کرد که با پند و اندرز او را از این عمل باز دارد و حتی حاضر نمیشود که به جنگ با او برخیزد. تلاشهای او در ابتدا به نتیجه رسید و القاص میرزا سوگند وفاداری یاد کرد ولی این سوگند طولی نکشید و خطبه به نام خود خواند و سکّه به نام خویش زد. شاه تهماسب که دیگر بیش از حد تحمّل کرده بود برای سرکوبی او در سال 953ه نیرو اعزام کرد و القاص میرزا شکست خورد و سرانجام به شبه جزیرهی کریمه فرار کرد و از آن جا به استانبول رفت و به سلطان سلیمان پناهنده شد. سلطان عثمانی از او استقبال کرد و سعی کرد که از این فرصت به دست آمده تلافی گذشته را بنماید. پذیرایی و تمایل سلطان سلیمان آن قدر زیاد بود که همین که القاص میرزا از حضور سلطان مرخص شد و به منزل خود مراجعت کرد هدیههای نفیس از جانب سلطان و وزیران برای شاهزاده آوردند. هدیههای سلطان شامل بود بر کیسههای مملو از مسکوکات طلا و نقره و بستهی شالهای کشمیری با اقمشهی نفیس از جنسهای مختلف و کمندها از اسبان اصیل راهوار و قطارها از استران و اشتران بار بردار و جمع کثیری از غلامان سیاه و سفید. پناهندگی القاص میرزا به دربار عثمانی آن چنان موجب خشنودی سلطان سلیمان بود که خرّم سلطان نیز همراه هدیههای شوهرش پیراهنهای اعلا که به دست خود دوخته بود با دستمالهای ابریشمین و تحفههای دیگر فرستاد.
سرانجام سلطان سلیمان در اثر تلقینات القاص میرزا در تدارک سپاهی بزرگ برای حمله به ایران آماده گردید و به عنوان نشانهای از توجّه او به القاص میرزا خود فرماندهی سپاه را به عهده گرفت. شاه تهماسب که توسط جاسوسان خود از حملهی عثمانیان آگاه گردید، دوباره همان شیوه زمین سوخته را در پیش گرفت و به ویران کردن و کوچانیدن مردمان بین تبریز و سرحدات عثمانی پرداخت و منطقهای به طول 800 کیلومتر و به پهنای 200 تا 250 کیلومتر را از نظر آب و آذوقه محروم ساخت و اعلام کرد که جنگ نابرابر با دشمن نیرومند دیوانگی و راه عاقلانه را در دوری از جنگ مستقیم میداند. هنگامی که حملات عثمانیان به ایران آغاز گردید شاه تهماسب به نیروهای پیشتاز تأکید کرده بود از جنگ رویاروی با عثمانیان خودداری کنند. سلطان سلیمان در روز 5 شنبه 20 جمادیالثّانی 955ه وارد تبریز شد. شاه تهماسب نیروهای خود را به گروههای مختلف تقسیم کرد و آنان را مأمور شبیخون به سپاهیان عثمانی نمود. حملات پیاپی ایرانیان، ترکان عثمانی را با مشکلات زیاد روبهرو ساخت. شدّت و کثرت حملات قزلباشان، سلطان سلیمان را دچار نگرانی جدّی ساخت. او در حین تنگنا قرار گرفتن به گزافگوییهای القاص میرزا پی برد و ماندن در ایران را به صلاح خود نیافت. تصرّف تبریز این بار چهار روز طول کشید و حتی مردم آب نیز در اختیار آنان قرار نمیدادند و شدّت کمبود علوفه برای چهارپایان به حدی رسیده بود که در آن چهار روز 5000 اسب و شتر از شدّت گرسنگی تلف شدند و اینها علایم تاکتیک جنگی شاه تهماسب بود. شاه تهماسب با مشورت سران نظامی خود حتی هنگام عقب نشینی عثمانیان نیز به نیروهای آنان حمله کرده و منابع حیاتی بازگشتشان را نابود ساختند. لازم به ذکر است که یکی از افرادی که در این حملات نقش مؤثر در پیروزیها داشت همان اسماعیل میرزا پسر شاه تهماسب میباشد. خبر این پیروزیها باعث تقویت روحیّهی اروپائیان میگردید و ایران را منجی خود میدانستند. بوسبک سفیر فردیناند امپراتور اتریش در دربار سلطان سلیمان مینویسد میان ما و ورطهی هلاک فقط ایران فاصله است. اگر ایران مانع نبود عثمانیان بر ما دست مییافتند. این جنگی که میان آنها در گرفته برای ما فقط مهلتی است، نه نجات قطعی. آوازه پیروزیهای نظامی شاه تهماسب چنان در مردم اروپا اثر کرده بود که سالهای طولانی بعد از آن کروسینسکی کشیش لهستانی در خاطرات خود نوشت سلطان سلیمان با قشونی مرکب از 200000 نفر به جنگ شاه ایران آمد. تهماسب زیادتر از 100000 سپاهی داشت که در میان آنان 10000 سرباز با 20 عرّاده توپ از پرتغالیان بود. در کنار رود فرات لشکریان دو دشمن به هم برخوردند و تهماسب شخصاً به هجوم مبادرت جسته بود و پرتغالیان دلیر را در خدمت داشت و ترکان را به کلی شکست داد.
القاص میرزا بعد از این وقایع مجدّداً به ایران حمله کرد ولی پیروزیهایی به دست نیاورد و سرانجام هنگامی که سلطان بایزید به ایران پناهنده شد وی را نیز به همراه خود به ایران آوردند. شاه تهماسب مینویسد وقتی که القاص میرزا را در برابر خود دیدم به او گفتم: دیدی آقای من از مددکار تو قویتر بود و تو را چون باز نزد من فرستاد و دیگر حرفی نزد. پس از چند روز شاه دوباره او را دید و به او گفت: وقتی که با من دوست بودی شراب نمیخوردی و فسق و فجور نمیکردی. چون یاغی شدی بنیاد فسق و فجور کردی. ظاهراً شما که با حضرت پروردگار جلّ شأنه نیز یاغی شده بودی. شاه تهماسب بعد از چند روز القاص میرزا را به اتّفاق پسرانش احمد میرزا و محمّد حسین میرزا، زیر نظر ابراهیم خان ذوالقدر حاکم فارس و حسن بیک یوزباشی به قلعهی قهقهه اعزام داشت. شاه تهماسب در تذکرهاش مینویسد بعد از شش روز جمعی که در قلعه او را نگاه میداشتند غافل گردیده دو سه نفر در آن جا بودند که القاسب پدر ایشان را کشته بود. ایشان هم به قصاص پدر خود او را از قلعه به زیر انداختند و او جان سپرد. شاه تهماسب در خاطرات خود از اقدامات القاص میرزا بسیار ناراحت میباشد و او را بارها نفرین میکند. وی پس از کشته شدن القاص میرزا رباعی زیر را سرود:
القاسب برادرم شه شیر کمین میداشت نزاع از پی تخت و نگین
کردیم دو بخش تا برآساید خلق او زیر زمین گرفت و من روی زمین»[3]
شاه تهماسب در تذکرهی خود القاص میرزا را فردی فتنه گر و مزوّر معرّفی کرده و از اعمال او ابراز ناراحتی میکند و در مورد دستور قتل وی نیز سخنی نمیگوید و اجرای آن را به گردن دیگران میاندازد و اگر ناراحت میبود از شنیدن خبر مرگ او اظهار رضایت در گفتار و رباعی خود نمیکرد. شاه تهماسب چندین مرحله برای دستگیری القاص میرزا اقدام میکند امّا موفق نمیشود. ایشان مسیر فرار و پناهنده شدن القاص میرزا را از وان ذکر کرده و سپس مینویسد که با همراهی با ابراهیم پاشاه است که نزد سلطان مصطفی میروند. در این زمان اوضاع دربار عثمانی بسیار آشفته بود و به زودی جای آنان تغییر مییافت. شاه تهماسب در باره ارتباط با القاص میرزا مینویسد: «هرگاه که تاریخ میخواندم و به این ابیات میرسیدم:
شدی شاهرخ هم رهش در مصاف به سان دو شمشیر در یک غلاف
میگفتم، من و القاسب این حال داریم. من او را از تمامی برادران و فرزندان خود دوستتر میداشتم چنان که فرموده بودم که در مشهد مقدّس حضرت امام رضا علیهالسلام دویست و پنجاه تومان به سادات و صلحا و اتقیا به قرض داده بودند که تا القاسب زنده باشد از ایشان نگیرند که ایشان همیشه در آن آستانهی مقدّس در دعای مزید عمر باشد. او خود کم عقل بود و بی جهت و بی سبب یاغی شد. در باب یاغی شدن او دو چیز به خاطرم میرسد و به غیر اینها سبب دیگری به خاطرم نمیرسد. اوّل: این که با ماغورلو نام پسری که حالا در روم است عمل بدی داشته، از ترس آن که مبادا من بشنوم و او را ایذاء و عقوبت کنم. بی دولتی چند از نوکران اولمه با او شراب میخوردند، از بیم سیاست من، او را چیزهای بد آمورانیده و فریب داده بودند، بدنام و یاغی کردند. دویم: پیش از آن که یاغیگری او انتشار یابد و به دهن عام افتد علی اقلی اقچه سقال را پیش او فرستادم که نصیحت او کند که ترک استغفار نموده، از این جهالت باز گردد و من نیز قسم یاد نمایم که از این ادای او نرنجم و در صدد آزار و انتقام او نباشم. قبول نماید، فبها و نعم و الّا کار او را حواله به حضرت الهی جلّ شأنه میکنم. چندان که علی آقا نصیحت کرده بود مطلق جواب نداده بود و مرتبهی دیگر چند کس از امرای معتبره فرستادهام و پیغام کردم که من هرگز با تو بدی نکردهام درین مقدّمه شرم از آباء و اجداد خود بدار که از جانبین بدی بدنماست و این بدنامی تا قیامت میماند و اگر از این عمل و خیال بیهوده بر نگردی آقای من که در از خیبر کند، سر از بدن نوبیدّ[4] (به احتمال قوی منظور «تو به ید» بوده است) قدرت یدالله فوق ایدیهم برخواهد کند و این بیت به خاطرم رسید:
هر که او نیک میکند یا بد نیک و بد هر چه میکند یا بد
او را عقل درین مرتبه بود که در حضور امراء و قاضی عسکر و میر ابراهیم اصفهانی که در آن اوقات متولّی آستانهی صفوی بود قسم یاد نمود که تمرکز این مقدّمات نموده، به حال خود باشد و به مرور اوقات نوعی نماید که تدارک این فتح کرده شود. بعد از آن که امراء بازگشتند خطبه و سکّه به نام خود کرد. در آن ایّام من متوجّه به جانب گرجستان بودم که از لوند بعضی اداهای ناخوش سر زده بود، خواستم او را گوشمالی دهم، امّا چون ما به قراباغ رسیدیم او از راه دربند به جانب چرکس رفت و معدودی چند با او همراه بودند. مردم چرکس اراده مینمایند که او را به تقریبی گرفته نزد ما بفرستند. او از این معنی واقف گردیده، فرار نموده، به در رفت و از آن جا کتابتی به ما نوشته، فرستاده بود که من پیش حضرت خواندگار رفتم، ببینید که بر سر شما چه خواهم آورد. گفتم: هیچ، با خود اندیشهی این نکرده که از خواندگار بزرگتری هست که عالمالسّر والخفیّات است؟ سرّ پنهانی جمیع بندگان را خوب میداند و به هر کس فراخور نیّت و عملش جزا خواهد داد. خواندگار و من و تو در پیش قدرت او چه چیز و چه نمود داریم و این بیت را خواندم:
درآمد پشهای از لاف سرمست دمی بر فرق کوه قاف بنشست
از آن جا بر پرید و در عدم شد چه چیز افزود از آن کوه و چه کم شد
همه در جنب قدرش این چنینیم اگر بر آسمان گر بر زمینیم
سعادت بی حسابش داور است نه بر دست و بازوی زور آور است
شاه تهماسب بعد از دستگیری او در مورد سرانجام القاص میرزا مینویسد: « القصّه بعد از چند روز دیدم که از من ایمن نیست و دایم به تفکّر است. او را همراه ابراهیم خان و حسن بیگ یوزباشی کرده به قلعه فرستادیم. ایشان او را به قلعهی الموت برده، حبس کرده، آمدند. بعد از شش روز جمعی که در قلعه او را نگاه میداشتند، غافل گردیده، دو سه نفر در آن جا بودند که القاسب پدر ایشان را کشته بود. ایشان هم به قصاص پدر خود او را از قلعه به زیر انداختند. بعد از مردن او عالم امن شد.»[5]
[1] - دکتر پارسا دوست در صفحه 512 کتاب شاه تهماسب در مورد قتل فرزندان سام میرزا و القاس میرزا مینویسد: «شاه تهماسب که مانند اکثر مستبدان دچار بیماری سوء ظن به اطرافیان بود درسال 975ه محمّد بیک قوینچی اغلی را با 30 نفر قورچی مأمور کشتن سام میرزا و دو پسرش و همچنین دو پسر القاس میرزا کرد. او طبق حکمی که برای کوتوال قلعه فرستاد تأکید کرد سخن محمّد بیک سخن ماست. محمّد بیک ابتدا در غذای آنان زهر ریخت. چون آنان از خوردن امتناع کردند سرانجام به کشتن آنان مبادرت ورزید. محمّد بیک و قورچیان اعزامی ابتدا دو پسر القاس میرزا را که در خواب بودند، کشتند. یک پسر سام میرزا را در خواب خفه کردند، پسر دیگرش بیدار شد و برای نجات خود به سوی پدر دوید آنان پسر او را گرفتند و خفه نمودند. سپس طناب به دور گردن سام میرزا انداختند و او نیز که با عصا به دفاع پرداخته بود خفه کردند. بدین ترتیب به زندگی سام میرزا پس از شش سال زندانی نمودن در قلعهی قهقهه پایان داده شد. جلادان هر پنج جسد را در قلعه دفن کردند و جریان قتل را به نواب اعلی عرض نمودند.»
[2] - تاریخ ایلچی نظام شاه، تألیف خورشاه بن قبادالحسینی، تصحیح و اضافات محمّد رضا نصیری، ا1379، ص 198
[3] - شاه تهماسب اوّل، دکتر منوچهر پارسا دوست، چاپ سوم، 1391، شرکت سهامی انتشار، برگرفته از صفحات 179، 192، 197، 201
[4] - در متن اصلی این واژه بدین صورت نوشته شده بود و برای آن معنی و مفهومی نیافتم.
[5] - تذکره شاه تهماسب، شاه تهماسب بن اسماعیل بن حیدریالصفوی، با مقدمه و فهرست اعلام امرالله صفری، انتشارات شرق، چاپ دوم، 1363، صص 53 و 54 و 64
6- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، 1400، ص 386
ترکان خاتون همسر تکش از معروفترین زنان خوارزمشاهی است. او زنی قدرتمند و فاسد بود که در اجرای ماجراجوییهای خود حتی به شوهر و پسرش نیز ترحمی نشان نمیداد. در شکست خوارزمشاهیان عوامل متعدد دخالت دارد، ولی از نقش محوری مادر سلطان محمد را کاسته نمیشود. ترکان خاتون در کشاکش هجوم مغولان کینهی گذشته را فراموش نمیکند و اسیر شدن توسط چنگیزخان را بر پیوستن به سلطان جلالالدین ترجیح میدهد. ترکان خاتون در ایام اسارت تا حدودی مکافات و ظلمهایی را که بر بی گناهانی انجام داده بود، توسط چنگیزخان دریافت کرد. محمود طلوعی در این رابطه مینویسد: «.... فرمانروای مغول دختران خوارزمشاه را به پسران و مقربان خود داد و ترکان خاتون، ملکهی شریر را برای نمایش در مجالس بزم خود نگاه داشت. ترکان خاتون میبایست جلوی سراپردهی خانان بنشیند و ترانههای حزن بخواند. چنگیزخان تکههای استخوان جلوی او میانداخت و ترکان خاتون فرمانروای مطلقالعنان خوارزم که خود را ملکهی آفاق و شاه زنان عالم مینامید با همین استخوانها ارتزاق میکرد.»[1]
«ترکان خاتون بزرگترین و مهمترین زن دوره خوارزمشاهی یا بهتر بگوییم معروفترین شخصیت این خاندان و همسر سلطان تکش دختر جنکشی jenkshi خان قبچاق از قبیلهی بیا اوت و یکی از شعبات قوم قُنقلی و مادر سلطان محمد خوارزمشاه است. سرزمین اصلی قنقلیها صحرای خشک شمال دریاچهی خوارزم و در شمال شرقی دریای خزر واقع بود که پس از ازدواج ترکان خاتون با سلطان خوارزم به خدمت او درآمدند. این ازدواج نیز چنان که ذکر آن رفت به همین دلیل صورت گرفت تا خوارزمشاهیان بتوانند از قوای انسانی فوقالعاده این منطقه در پیشبرد مقاصد سیاسی خود و جنگها برخوردار شوند. بعدها سلطان محمد فرزند او نیز با اتکا بر همین نیروی عظیم پنجاه یا شصت هزار نفری در جنگهای خود موفقیتهای فراوانی کسب کرد. مسلماً خوانین و رؤسای قبچاق به رهبری ترکان خاتون خواستار امتیازات فراوانی بودند و به همین سبب اشراف تراز اول خوارزمی را تشکیل دادند و حساسترین شغلهای اداری و سپاهی را به عهده گرفتند. برادر بزرگ این خاتون خمارتکین داروغه اورگنج شد. اینالجق پسر عموی او حکومت سراسر ترکستان را یافت که به او لقب غایرخان داد و یکی دیگر از خوانین قنقلی به حکومت بخارا رسید. خانهای قبیلهای دیروز، فرمانروایان امروز بزرگترین شهرهای متمدن و ثروتمند گشتند و بی دریغ به گردآوری ثروت و حفظ مقام و دست یافتن به امتیازات بیشتر پرداختند. جوینی، ترکان قنقلی را چنین توصیف میکند: از دلهای ایشان رأفت و رحمت دور بودی و مهر ایشان به هر کجا افتادی آن ولایت خراب شدی و رعایا به حِصنها تحصن کردی و به حقیقت سبب ظلم و فتک و ناپاکی ایشان دولت سلطان را سبب انقطاع بود.
ترکان خاتون در عهد شوهر نفوذ فوقالعادهای بر او داشت و در کار سلطنت دخیل و شریک بود. در طبقات ناصری از قدرت و غضب او بر شوهر چنین حکایت شده است. قوت و غضب و استنکال او تا به حدی بود که وقتی از شوهر خود که سلطان تکش بود به واسطهی کنیزکی که او تعلق کرده بود، برنجید و در حمام عقب او شد و درِ حمام گرم بر سلطان تکش دربست، چندان که تکش به هلاک نزدیک شد. جماعت امرا و ملوک درآمدند و در گرمابه را بشکستند و تکش را از گرمابه بیرون آوردند و او صفرا کرده بود و یک چشم او رفته. و باز در جای دیگر میگوید: آن زن عظیم بزرگ شد و در جهان نامدار گشت. خاصه در عهد پسر خود سلطان محمد خوارزمشاه. و او زنی بود عظیم به قوت و حمیت، و مستقل به ذات خویش. ترکان خاتون که در دوره فرمانروایی سلطان محمد رسماً حکومت خوارزم را داشت در ادارهی مملکت همپایهی پسرش بود. در سراسر قلمرو خوارزمشاهی هنگامی که از جانب وی و سلطان دو فرمان جداگانه و مختلف در یک قضیه میرسید، تنها تاریخ فرمان را نگاه میکردند و هر کدام تاریخی مؤخّر داشت آن فرمان را به کار میبستند. مواجب و اقطاعات او از دستگاه حکومت و دربار جدا بود. خود دستگاه و درباری خاص داشت و حکم او بر سلطان و اموال و اعیان و ارکان نافذ. وزیری مخصوص خود داشت و هفت تن از دانشمندان مشهور در دیوان انشای او به کار مشغول بودند. طغرای فرامین وی «عصمةالدنیا والدین، الغ ترکان، ملکةالنساءالعالمین» و علامت آن «اعتصمت بالله وحده» بود و در فرامین آن علامت را به خط جلی و بسیار زیبا مینوشتند به طوری که جعل آن امکان نداشت.
ترکان خاتون زنی ستمکار و سنگدل بود و سبب نابودی بسیاری از خاندانهای کهن و اصیل ایرانی شد. هنگامی که فرزندش ایالت یا ناحیهای را فتح میکرد او حاکم آن منطقه را به خوارزم میآورد و شبانه به رودخانه میانداخت و کسانی را که شغلهای حساس داشتند به کوچکترین سوء ظنی از میان برمیداشت. جنایات خود را چنین توجیه میکرد که پسرش بی رقیب دشمن زندگی کند. در حالی که ندانست که حق تعالی هم در دنیا مکافات کند و در عقبی خود جزا و سزای او داند. او زنی عیاش و خوشگذران بود و پیوسته در خفا مجالس انس و طرب برپا میداشت. سلطان محمد وجود مادر را به سختی تحمل میکرد. طبیعی است که از طرفی برای او وجود رقیبی چون ترکان خاتون بسیار ناخوشایند و ناگوار بود و ترجیح میداد که در کار سلطنت بلامنازع باشد. ولی چنان پایبند و محتاج مادر بود که به هیچ ترتیب نمیتوانست او را از زندگی خود دور سازد و براند؛ و از طرفی دیگر مادر که نیروی انسانی فوقالعادهای در اختیار فرزند گذاشته بود که رکن اساسی قدرت سلطنت او را تشکیل میداد و دخالت خود را در امور کاملاً طبیعی و به حق میدانست.
در متون به اشارات و نمونههای فراوانی از این جدال درونی و پنهانی بین مادر و فرزند برمیخوریم که گواه صادقی برای این نفاق و دورنگیاند: یکی از مهمترین نمونهها مسأله تحمیل وزیر از جانب مادر به سلطان است که به دستور او خوارزمشاه مجبور به عزل وزیر خود و برگزیدن یکی از غلامان قدیم مادر و شاید معشوق او به نام ناصرالدین محمد بن صالح به وزارت شد که برای این شغل بسیار پست و پایین بود و از عهدهی انجام کار برنمیآمد. به خصوص که پیوسته از او اخبار ناخوشی از رشوه خواری و خیانت میرسید و همهی بزرگان شاه را ملامت میکردند که چرا تن به این کار داده است. تنها حسن ناصرالدین محمد زیبایی و تناسب اندام و بذله گویی و لطف محضر بوده است. در کتاب سیره جلالالدین منکبرنی راجع به این موضوع چنین میخوانیم: از جمله این که وی به رشوت گرفتن حرص و شره داشت و بدین سبب مصالح امور را به عهدهی تعویق و تعطیل میگذاشت. خلاصه آن که این مرد را از لوازم وزارت و ریاست جز منظری بسیار دلپذیر و گرمی به افراط و بی نظیر بهرهی دیگری نبود و شاهنشاه به مقتضای میل خویش وی را وزارت نداده، بلکه به هنگام عزل وزیر خود نظامالملک محمدبن نظامالملک بهاءالدین مسعودی هروی با مادر خویش ترکان خاتون در باب تعیین وزیر کافی و صالح مشورت فرموده و وی اشارت کرده بود که ناصرالدین مذکور را که غلام و غلامزادهی ترکان خاتون بود به وزارت برگمارد و چون شاهنشاه رعایت احترام والدین را فرض میدانست. و بیشتر امرای دولت از عشیرت مادر وی بودند و به وسیلت آنان با ختائیان جنگیده و مُلک از تصرف ایشان به درآورده بود. در هیچ کاری از خرد و بزرگ مخالفت امر مادر روا نمیدانست. به ناچار و از روی اکراه و انکار مسؤول مادر بپذیرفت و وزارت به وی تفویض کرد. در جای دیگر درباره بی تدبیری او چنین میگوید: شاهنشاه این وقایع را در ماوراءالنهر میشنید و خشم وی دمادم بیشتر میشد. و این شهریار قاهر که سر گردنکشان به زیر آورده و شاهان را بندهی فرمان خویش کرده بود، نتوانست که چاکر خویش را سیاست راند.
تفصیل واقعه از این قرار است که محمد در سفر خود به نیشابور، صدرالدین جندی را به مقام قضاوت آن شهر برگزید و او را از اطاعت وزیر و فرستادن پیشکش برای او منع کرد. ولی به قاضی اشاره شد که باید احترام وزیر را نگه دارد و نباید تمام و کمال از سلطان اطاعت کند. قاضی که تهدید شده بود از ترس کیسهای با چهار هزار سکه طلا برای وزیر فرستاد. محمد که کارهای نظامالملک را زیر نظر داشت دستور داد تا آن کیسه را همان گونهی مهر شده به نزدش بفرستند. سپس قاضی را به درگاه احضار کرد و در حضور همه از او پرسید چه هدیهای برای وزیر فرستاده. او منکر این کار شد و حتی به سر سلطان قسم یاد کرد. سلطان کیسه را نشان داد و سپس دستور داد تا قاضی را به قتل رسانیدند. چادر وزیر را بر سرش خراب کردند و به درگاه صاحبش یعنی ترکان خاتون روانهاش ساختند.
ناصرالدین به خوارزم بازگشت و ترکان خاتون علی رغم میل فرزند خود دستور داد که همهی ساکنین شهر و همه بزرگان و عمال حکومتی به استقبال او روند. چون شیخ برهانالدین امام حنفیها دیر رسید وزیر را شماتت کرد و به عنوان جریمه صد هزار سکهی زر از او گرفت. ترکان خاتون این بار وزارت اوزلاغ شاه ولیعهد را نیز به وی تفویض کرد. محمد که اخبار جسارتهای وزیر را میشنید فرماندهای به نزد مادر فرستاد که سر وزیر را برایش بفرستد. ترکان خاتون نه تنها چنین نکرد بلکه دستور داد تا فرستادهی سلطان به دیوان نزد وزیر رود و به نام سلطان به او بگوید که وزیری جز تو نیست. به کار خود ادامه بده و احدی در قلمرو سلطنت از اوامرت سرپیچی نخواهد کرد و فرمان تو را خواهد پذیرفت. فرمانده از بیم جان خود چنین کرد و بدین ترتیب عملاً ناصرالدین در مقام وزارت تثبیت شد. سرانجام محمد در سال 614 ه موفق شد این وزیر تحمیلی را عزل کند. ترکان خاتون و ترکان قنقلی به طبقهی روحانیان احترام بسیار میگذاشتند و از جانب آنان پشتیبانی میشدند. میدانیم که سلطان محمد نفوذ این طبقه را مخالف قدرت خود میدانست و در تخفیف و سلب اعتبار آنان میکوشید. این نکته نیز یکی از علل عمده نفاق بین او و مادرش بود که به خصوص بر سر واقعهی شیخ محمدالدین بغدادی شاگرد معروف شیخ نجمالدین کبری که از یاران ترکان خاتون بود و سلطان در عالم مستی او را به بهانه این که با مادرش روابط نامشروع برقرار کرده، کشت و بعد هم پشیمان شد، به منتهای شدت رسید. فرماندهان و سران سپاه نیز دستهای هوادار فرزند بودند و دستهای دیگر جانبداری مادر میکردند. همین مسأله و عدم یکرنگی و توافق در بین فرماندهان بعدها یکی از علل شکست خوارزمشاهیان از مغول گردید. زمانی که چنگیز نقشهی حمله به ایران را طرح میکرد، میدانست که بین سلطان و مادرش کدورتی وجود دارد و از همین موضوع استفادههای فراوان برد.
در مورد انتخاب ولیعهد نیز چون به اقتضای زمان پیروی رأی ترکان خاتون در هر حال به نزد شهریار لازم مینمود خواسته او عملی شد و علی رغم میل سلطان که میخواست فرزند ارشد خود جلالالدین را که به شجاعت و تهوّر معروف بود به ولیعهدی انتخاب کند مجبور به تفویض این مقام به پسر دیگر خود اوزلاغ شاه گردید. دلیل مخالفت ترکان خاتون با جلالالدین و کینهی شدید نسبت به او این بود که از مادری هندو نژاد متولد شده بود. در حالی که مادر اوزلاغ شاه از قبیلهی بیا اوت، همان قبیله مادر سلطان بود. کینه و نفرت ترکان خاتون به جلالالدین نه تنها هیچ گاه تخفیف نیافت، بلکه پس از آن که سرانجام او به سلطنت رسید، افزون شد. هنگامی که مغولها ترکان خاتون را دنبال میکردند و نزدیک بود که به اسارت آنان درآید یکی از غلامانش به نام بدرالدین هلال که میخواست بگریزد و به جلالالدین پناه برد، به آن خاتون نیز همین پیشنهاد را کرد و گفت بیا تا بگریزیم و به آستان جلالالدین که نواده و جگر گوشهی تست روی آوریم. وی که جلالالدین را سخت دشمن میدانست، گفت: دورم باد و خدایش مرگ دهاد. چگونه این خواری بر خویش روا دارم که پس از دو فرزندم اوزالاغ شاه و آق شاه در نعمت پسر آی جیماک (Ay- jimak مادر هندی جلالالدین) و به زیر سایهی وی به سر آرم. من خود این گرفتاری و تحمل این ذلت و خواری از آن چه گویی بهتر شمارم. چنگیز هنگام حمله به ایران از اختلاف مادر و فرزند آگاه بود و بر اساس همین آگاهی نقشههای فراوانی طرح کرد که بسیار موفقیت آمیز بود. در ابتدا یکی از عمال دستگاه محمد که کسانش را به قتل رسانیده بودند و از دستگاه خوارزمشاهی کینه در دل گرفته بود از محمد گریخت و به نزد چنگیز رفت و او را از اختلاف مادر و فرزند مطلع ساخت. با کمک این شخصیت و بر اساس همین موضوع توطئهای چیده شد که محمد عدهای از فرماندهان لایق خود را از کار برکنار کرد. در حالی که با وجود آنان شاید میتوانست به اقدامات تدافعی مفیدی دست زند. خان مغول قبل از حمله یکی از خواص خود به نام دانشمند حاجب را به خوارزم نزد ترکان خاتون فرستاد و پیغام داد که من میدانم فرزندت حقوق تو را به نافرمانی و خلاف پاداش داده است و من میخواهم با او جنگ کنم. ولی نواحیای که در دست توست تعرضی و آسیبی نرسانم، و اگر خواهی کس سوی من فرست تا از من برای تو وثیقه ستاند و خوارزم و خراسان و حدود آن از کنار جیحون تو را باشد. و جواب ترکان خاتون از این رسالت آن بود که از خوارزم گریخت و امر آن سرزمین پس از خویش مهمل گذاشت. در زمان حمله مغول هنگامی که محمد میخواست به مازندران گریزد رسولی به خوارزم نزد مادرش فرستاد و او و همهی افراد حرم خود را به آن منطقه فراخواند. ترکان خاتون نیز که خطر را نزدیک میدید دعوت پسر را اجابت کرد و با همهی خویشان و حرم و خزاین روانهی مازندران شد. به هنگام حرکت در سال 616 دستور داد تا دوازده تن از شاهزادگان و حکام سابق را که در زندان خوارزمشاهی به سر میبردند از جمله دو پسر سلطان طغرل سوم سلجوقی، عمادالدین حکمران بلخ و فرزند وی حاکم ترمذ، فرمانروایان بامیان و وخش را در جیحون خفه کردند. به این خیال که در غیاب او و پسرش آنان ادعای سلطنت و ایجاد مزاحمت نکنند. سرانجام این خاتون و همراهانش به مازندران رسیدند و به یکی از قلاع مستحکم لاریجان به نام ایلال پناه بردند و موضع گرفتند. سُبُتای (sobo otay) فرمانده معروف چنگیز که آنان را دنبال میکرد به محاصره قلعه پرداخت. اتفاقاً در جریان محاصره که چندی طول کشید باران نبارید و پناهندگان قلعه از شدت تشنگی تسلیم شدند و بیرون آمدند. به محض تسلیم شدن باران سیل آسایی باریدن گرفت. ترکان خاتون را با همه فرزندان و حرم سلطان محمد در سال 618 ه به طالقان واقع در افغانستان کنونی نزد چنگیز بردند. خان مغول دستور داد تا همهی پسران او را از خرد و بزرگ کشتند. کماخی شاه که کوچکترین پسر محمد بود تا مدتی نزد ترکان خاتون باقی ماند که تنها دلخوشی این زن همو بود، ولی روزی او را نیز گرفتند و بردند و خفه کردند. زنان و خواهران محمد را به اضافهی حرم جلالالدین که پس از به آب زدن سند و فرار او به اسارت مغول درآمده بودند یکجا کردند و بین شاهزادگان و اطرافیان چنگیز تقسیم کردند. فرجام کار دختران سلطان محمد که همراه ترکان خاتون به اسارت خان مغول درآمدند چنین بود که یکی از آنان به نام ترکان سلطان که خواهر اوزلاغ شاه بود به عنوان هدیه به دانشمند حاجب داده شد که میدانیم در گذشته از جانب چنگیز به رسالت نزد ترکان خاتون رفته بود. دو دختر دیگر که یکی خان سلطان نام داشت به جغتای داده شد که خان سلطان را به همسری خود برگزید و دیگری را به وزیر خود قطبالدین حبش عمید داد و بقیه را نیز امرای دیگر گرفتند. تا زمانی که سلطان جلالالدین در قید حیات بود از اخبار ترکان خاتون به او میرسید، ولی پس از مرگ او دیگر از سرنوشت این خاتون در ایران اطلاعی در دست نیست. ترکان خاتون را به قراقروم پایتخت مغول فرستادند و او چند سالی به ناکامی و بدبختی در دستگاه خان مغول زندگی کرد. در مواقع کوچ، چنگیز دستور داده بود که به آوای بلند بر مرگ فرزندش خوارزمشاه ندبه کند. ترکان خاتون در حالی که بار گناهان بسیاری را که از آن جمله خون بی گناهان بود بر دوش کشید و به سال 630 ه در پایتخت مغول درگذشت.»[2]
همان گونه که در بارهی علت مرگ شاه تهماسب ابهام وجود دارد، در مورد محل دفن وی نیز که در ابتدا شبههای وجود نداشت، تردید به وجود آمد. این تردید مربوطه به زمانی است که شهر مشهد به تصرف ازبکان درآمد و ادّعای تخریب قبر شاه تهماسب به تلافی اقدامات شاه اسماعیل اوّل و هتک حرمت نسبت به قبور بزرگان اهل تسنّن مطرح گردید. صفویان در این هنگام تصمیم به توجیه سازی و ایجاد شک و شبهه برای انحراف افکار در رابطه با محل دفن شاه تهماسب برآمدند. در بارهی پیدایش این داستانسراییها میتوان به همان اصل تاریخی که هیچگاه نباید صفات و رفتار ناپسند نسبت به زنده و مردهی حاکمان صورت گیرد، توجّه داشت. تخریب قبر شاه تهماسب و عدم تحمل آن نیز از جمله عقاید تاری جدا بافته بودن از دیگران میباشد. این ادّعای مجهول تنها در مورد شاه تهماسب نیست، زیرا از قبل و بعد وی نیز بنا به موقعیّت زمان هرگونه تفسیر و خواب نما شدنها را در جهت تثبیت و توجیه ریشه دار بودن صفویان و اهداف خود در تاریخ انجام دادهاند. در این جا پرسشی مطرح میگردد که اگر شاه تهماسب آن قدر محبوب و مورد توجّه مردم بوده است که او را چون بت میپرستیدند و لباس و آب دستشویی او را برای شفا و تبرّک استفاده میکردند، چه لزومی داشته است که شبانه و آن هم به صورت مخفیانه اقدام به دفن جسد کنند؟ اگر عکسالعمل ازبکان را پیش بینی کرده و از آن هراس داشتهاند، چرا نسبت به اعمال شاه اسماعیل اول در تخریب و به آتش کشیدن جسد دیگران افتخار میکردهاند؟!
در روایت ذیل که سراسر آن به دروغ نزدیکتر میباشد به انحراف تاریخ پرداخته شده تا مبادا بی حرمتی به جسد پادشاه در اذهان عمومی شکل گیرد. در این رابطه لویی بلان در کتاب شرح حال شاه عباس اوّل مینویسد: « در آن زمان رویداد بزرگی اتّفاق افتاد که توجّه مردم کشور را به سوی دودمان صفوی جلب کرد. طی همان سال (1005ه ق/1596م) معلوم شد که محراب خان حاکم طبس جسد شاه تهماسب اوّل را که در سال 998ه ق/1589م هنگام سقوط مشهد، به دست عبدالمؤمن خان ازبک افتاده و مدّعی شده بود آن را با طعن و لعن به باد داده است، در اختیار دارد. در پی انتشار این خبرِ هیجان انگیز محراب خان اطّلاعاتی را به دربار میفرستاد که همه را شگفت زده میکرد. بنا به گفتهی او جنازه شاه تهماسب بر خلاف عقیدهی مردم در کنار ضریح حضرت رضا (ع) دفن نشده بود و قبری که تا پیش از حملهی ازبکها و تسخیر مشهد، بر بالایش شمعهایی افروخته بودند و قاریانی به طور شبانه روزی در کنار آن قرآن میخواندند در اصل قبر واقعی شاه تهماسب نبوده بلکه جنازهی او را در نقطهی دیگری از مکان متبرّکه در سال 1557م به خاک سپرده شده بود. از این مکان واقعی نیز فقط چهار نفر در آن زمان آگاهی داشتند که عبارت بودند از علیقلی خان شاملو و مرتضی قلی خان پرناک که این دو مأمور دفن جنازه بودند و این کار را شبانه انجام دادند. دو نفر دیگری که شاهد دفن جنازه در نقطهی مورد ادّعای محراب خان بودند میر سیّد مظفّر استرآبادی و میر سیّد صدر شوشتری نام داشتند. ضمناً دفن جنازهی شاه تهماسب در شب و در نقطهای مخفی به خاطر پیشگیری از حوادث ناگوار و جلوگیری از بی حرمتی به آن در صورت حملهی ازبکان صورت گرفت.
علیقلی خان و مرتضی قلی خان و دو گواه دیگر بدرود حیات گفته بودند؛ لذا این پرسش مطرح شد که محراب خان چگونه از این واقعیّت آگاه شده است؟ ماجرا از آن جا آغاز شد که کمی پس از سقوط شهر مشهد عبدالله خان حاکم بخارا توسّط یکی از اهالی مشهد که از محل دفن واقعی جنازهی شاه تهماسب آگاهی داشت، به اشتباهی که پسرش در نبش قبر و خارج کردن جنازه مرتکب شده بود پی برد، لذا برای جبران این اشتباه و یافتن جنازهی شاه صفوی یکی از وفاداران خود به نام دوستم بهادر را مأمور کرد. او وظیفه داشت به مشهد برود و جنازهی واقعی شاه تهماسب را که توسط خدای نظر حاکم ازبکِ مشهد، در کیسهای قرار داشت و به خوبی مهر و موم شده بود تحویل بگیرد. دوستم بهادر پس از رسیدن به مشهد با راهنمایی همان فرد مشهدی آگاه به قضیّه، جنازهی شاه تهماسب را از زیر خاک بیرون آورد و در کیسهای قرار داد. از سوی دیگر یک مشهدی دیگر به نام رضا قلی بیک از ماجرا آگاه شد. او که از این بی حرمتی به جنازهی شاه صفوی وحشت زده شده بود، دوستم بهادر را تشویق کرد تا جنازه را تحویل قزلباشان دهد و مطمئن باشد که در قبال این کار پاداش شایان توجّهی دریافت خواهد کرد. دوستم بهادر با پیشنهاد رضا قلی بیک موافقت کرد و در نتیجه آن دو، جنازه را شبانه از مشهد بیرون بردند و به محراب خان قاجار پناه بردند و او بدین ترتیب از قضیّه آگاهی یافت. این داستان هر چند با نا باوری مردم به ویژه اهالی اصفهان و قزوین که پیش از دیگر شهرها از ماجرا آگاه شده بودند رو به رو شد و آنها اعتقاد داشتند جنازهی شاه تهماسب در همان نقطهای بوده که سالها بر بالای آن شمع افروخته میشد، امّا دربار شاهی داستان را پذیرفت و شاه عباس دستور داد جسدی را که دوستم بهادر از مشهد خارج کرده بود جنازهی واقعی شاه تهماسب دومین شاه صفوی بدانند و با انجام مراسم و طی تشریفات خاصّی آن را در گورستان اصفهان معروف به امام علی زینالعابدین (ع) به خاک سپردند.»[1]
[1] - زندگی شاه عباس، نوشته لوسین لویی بلان، ترجمه دکتر ولیالله شادان، انتشارات اساطیر، 1375،صص 107 و 108
2- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، 1400، ص 380
بر اساس اکثر روایات موجود شاه تهماسب قریب به دو دهه از اواخر عمر خود را در دربار و فضایی آکنده از اختلافات زنانه و رقابت شدید سران قزلباش و جاسوسهای عثمانی گذرانیده است. در چنین محیطی است که پادشاه به علت مسمومیت پوستی که ناشی از مصرف داروی نظافت در حمام بوده است فوت میکند. در چگونگی مرگ شاه تهماسب شگفتی و تعجبّی وجود ندارد، زیرا این شیوهی فوت کردن در پادشاهان دیگر صفوی نیز دیده میشود و کمتر حاکمی از این سلسله را میتوان نام برد که به مرگ طبیعی از دنیا رفته و ارتباطی با مسائل جنسی و توطئههای حرمسرا نداشته باشد. همان گونه که ذکر شد بسیاری روایت مسمومیّت را پذیرفتهاند. این نکته درست است، ولی از این که چه کسانی مسبّب این کار بودهاند مهّمتر میباشد. آن چه که بیشتر منطقی به نظر میرسد دستور این امر به خاطر اختلافات داخلی و برای جانشینی بوده است که برای اثبات این مدّعا باید به فعالیّتهای پری خان خانم بر سر جانشینی هم توجّه داشت. در مسمومیّت شاه تهماسب آن چه که بیشتر به واقعیّت نزدیک است همان دستور صادره از جانب مادر حیدر میرزا میباشد، زیرا در این رابطه بلافاصله بعد از فوت پادشاه حکیم ابو نصر گیلانی طبیب شاه را متّهم به قتل معرّفی کرده و بعد از آن که به حرمسرا پناه برده بود وی را بیدرنگ به قتل رساندند تا حقایق در خفا و کتمان باقی بماند. بنابراین علت و منشاء مسموم کردن شاه تهماسب را باید در دربار و ماجرای پشت پردهی قدرت و زنان حرمسرا جستجو کرد. دکتر نصرالله فلسفی با همین مضمون مینویسد: « درباره مرگ او دو روایت است، دستهای از مورّخان نوشتهاند که به سبب استعمال نوره در حمّام قسمتی از اسافل اعضای او مجروح شد و این جراحت شدّت یافت و مایهی ضعف و مرگ وی گردید. دسته دیگر معتقدند که یکی از پزشکان خاص شاه به نام حکیم ابو نصر گیلانی به اشارهی مادر حیدر میرزا و هواخواهان وی سمّی با نوره مخلوط کرد و بدان وسیله شاه را مسموم یا مجروح ساخت. به همین سبب نیز طرفداران اسماعیل میرزا پس از کشتن حیدر میرزا این طبیب را نیز هلاک کردند. یکی از مورّخان گرجی نیز نوشته است که او را ملازمانش در حمام خفه کردند.»[1]
در بارهی چگونگی مرگ شاه تهماسب همه بر مسمومیّت نقل قول کردهاند و دکتر پارسا دوست نیز با توجه به مجموع روایات چنین نتیجه میگیرد: «اسکندر بیک مینویسد در آن سال اندک عارضه، عارض ذات مبارک گردید و آن را نیز بدان سبب دانست که در حمام، نوره بعضی از اسافل بدن را سوزانیده و مجروح ساخت. والهی اصفهانی سلامت شاه تهماسب را روشنتر بیان میدارد. او مینویسد بدن آن که عارضهای عارض مزاج صحّت امتزاج آن حضرت شده باشد، شاه تهماسب طبق معمول به حمّام رفت و چون در حمام نوره استعمال کرد اندک عارضهای عارض ذات همایون گردید. حسن بیک روملو بدون آن که به حمّام رفتن شاه تهماسب و استفاده از نوره که عامل مرگ او گردیده، اشاره کند، مینویسد در آن سال عرض مرض بر جوهر ذات شاه دین پناه مستولی گشت. هر چند حکمایی مسیحادم مثل مولانا غیاثالدین علی کاشانی و ابونصر ولد صدرالشّریعه گیلانی در معالجه کوشیدند فایده بر آن مترتّب نشد مرض یوماً فیوماً زیاده میگشت و قوّت روز به روز سمت تناقض میپذیرفت. احمد قمی تصریح میکند شاه تهماسب در 984ه بیمار گردید و 50 روز نتوانست به حمام رود. در مدّت بیماری ضعف و ناتوانی شاه از حدّ گذشته بود و موی سر مبارک به مثابهای رسیده که شانه فرمودند. اتفاقاً میل به حمام کرده نوره کشید.»[2] با توجّه بدین موارد به صورت قطعی علت مرگ استعمال نوره نبوده و شاید فرصت طلبان درباری به دنبال سوژهای میگشتند تا برای دستیابی به اهداف خود از آن استفاده کنند. بر این اساس مؤلّف روضةالصّفویه نیز به نتیجه نرسیده و معلوم نبودن وقوع امر را به دریای بیکران خداوند بهتر میداند وصل میکند. وی بعد از توصیف بیماری و عدم توانایی در معالجه مینویسد: «روایتی که از بعضی واردات در السنه و افواه عوام جاری است، بر این نهج است که سمّی قاتل در نوره داخل نمودهاند و به سبب فساد آن سمّ فسادی عارض اعضای تناسل همایونش گشته به آن درگذشت. صحّت آن به ثبوت نپیوسته العلم عندالله تعالی.»[3]
در هر صورت شاه تهماسبی که قداست او همچون بت ارتقا یافته و به گفتار خودش با ائمّه ارتباطی نزدیک داشت بدون این که در خواب به او الهامی گردد به دیار باقی شتافت. شاه تهماسب هنگامی که فوت کرد و به دلیل آن که جانشینی برای خود تعیین نکرده بود اختلاف نظرها شدّت یافت و طرفداران حیدر میرزا و اسماعیل میرزا به تلاش و تکاپو افتادند. شدّت اختلافات به حدّی بود که فرصت دفن جسد وجود نداشت و جسد حیدر میرزای مدّعی پادشاهی نیز در کنار جسد پدر قرار گرفت. شاه اسماعیل دوم نیز بعد از ورود به قزوین چنان در اندیشهی حفظ قدرت باد آورده بود که تنها به از میان بردن مخالفان و رقیبان میاندیشید. او پیش از تاجگذاری و پس از کشتن برخی مخالفان و دو برادر خویش در صدد برآمد که نعش پدرش را که همچنان در یورت شیروانی به امانت بود به خاک بسپارد. او جسد را با تشریفات خاص در چهارشنبه 27 شعبان 984ه در شاهزاده حسین قزوین به طور موقّت دفن نمود و به مرتضی قلی سلطان پرناک مأموریت داد که بعداً جسد را به مشهد برده و در کنار آرامگاه امام هشتم شیعیان به خاک سپارند. شاه اسماعیل به مناسبت درگذشت پدرش دستور داد که آش نذری به هزاران نفر از مردم و سپاهیانش داده شود. در حین مراسم بین دو تن از سران قزلباش درگیری به وجود آمد و به طور کلی برنامه از هم پاشید و اینها نشانهی آن بود که همچنان اختلافات وجود دارد و احترامی برای مرشد کامل قائل نیستند. سرانجام جسد شاه تهماسب را در رجب 985ه توسط مرتضی قلی پرناک در مشهد به خاک سپرده شد، ولی نکته جالب آنجاست که دو روز پیش از آن که جسد شاه تهماسب را در مشهد به خاک بسپارند، جسد شاه اسماعیل دوّم به گور سپرده شده بود.
در هنگام مراسم بزرگداشت فوت شاه تهماسب به علت بحثی کوچک درگیری به وجود آمده و تعدادی کشته میشوند و در حین مبارزه تاج پادشاه جدید سرنگون میگردد که این واقعه را بد یمن قلمداد کردند و چنین نیز شد و بعد از یک سال پادشاه کشته شد. مؤلّف نقاوةالآثار در توصیف این مراسم مینویسد: «سلطان ابراهیم میرزا با یعضی دیگر از یک جهتانِ هواخواه و معتمدان درگاه جهان پناه، عنان انصراف پادشاه سکندر اوصاف را به صوب دولتخانهی همایون انعطاف دادند و آن مجمع را به همان وضع به جا گذاشتند و آن همه طعام و شربت و حلوا پایمال آن جهّال خسارت مآل گشته تا یک هفته هر که به آن صحرا میرفت از آن اطعمه و حلویات کاسههای شکسته و درست پر میکردند و میبردند و تا مدّتها طعمهی وحوش و طیور و گدایان از نزدیک و دور مدار از آن جا میگذرانیدند و بعد از چند گاه پادشاه فریدون جاه فرمان فرمود که مرتضی قلی پرناک جسد مطهر شاه دین پناه را از آن خاک پاک بیرون آورده و نقل مشهد مقدّس رضیّهی رضویّه نموده و در پائین پای مرقد حضرت امام الانس والجن شافع یومالجزا ابوالحسن علی بن موسیالرّضا علیهالتحیّه والثّنا به طریقهی سنّت سنیّه حضرت سیّدالمرسلین علیه منآل صلوات زکیّها و منالسّلام اسناها دفن نمایند.»[4]
[1] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد اول، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، پاورقی صفحه 16
[2] - شاه تهماسب اوّل، دکتر منوچهر پارسا دوست، چاپ سوم، 1391، شرکت سهامی انتشار، ص 779
[3] - روضةالصفویه، تألیف میرزا بیگ جُنابدی، به کوشش غلامرضا طباطبایی مجد، تهران، 1378، ص 571
[4] - نقاوةالآثار فی ذکرالاخبار در تاریخ صفویه، تألیف محمود بن هدایتالله افوشتهای نطنزی، به اهتمام دکتر احسان اشراقی، چاپ دوم، 1373، ص 36
5- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، 1400، ص 375