پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

شرحی بر زندگی شاه سلیمان یا شاه صفی دوم صفوی

 

 

 

شاه سلیمان یا شاه صفی دوم

 

شاه سلیمان یا شاه صفی دوم فرزند شاه عباس دوم و به روایتی از مادری چرکسی بوده است و می‌گویند که پادشاه این کنیز را به دلیل زیبایی خیره کننده‌اش بسیار دوست می‌داشت و همیشه او را نکهت خانم می‌نامید.[1] تولد وی را به سال 1057 ه.ق ثبت کرده‌اند. از آن جا که نام صفی در خاندان صفوی جنبه‌ی تبرّک داشت نامش را صفی میرزا گذاردند که بعد از سه سال پادشاهی و در مرحله دوم تاجگذاری تحت تأثیر خرافات و رقابت‌های درباری به نام شاه سلیمان تغییر یافت. شاه عباس ثانی دو پسر داشت یکی به نام صفی میرزا و دیگری حمزه میرزا. شاه عباس دوم، صفی میرزا را با این که پسر بزرگش بود زیاد دوست نمی‌داشت و دستور داد که او را به دور از چشم وی و همانند رسم دیرینه‌ی دربار در حرمخانه تحت نظر داشته باشند. این فرزند همانند اسرا در حرمسرا زیر نظر مادر و چند تن از خواجگان و دایه‌اش که زن مستوفی الممالک بود تربیت گردید و حتی هرگز اجازه نیافت در قسمتی که مردان رفت و آمد دارند حضور یابد. شاردن در مورد این مرحله از زندگی او می‌نویسد: «به فرمان پادشاه شاهزاده را در دورترین قسمت حرمسرا جای داده بودند و او با مادرش و همسرانش که خود همه‌ی آن‌ها را انتخاب کرده بود به سر می‌برد. افزون بر این پادشاه برای این که هیچ عمل ناروا و خطرمندی از شاهزاده سر نزند یکی از خواجگان مورد اطمینانش را که آقا نظرِ ناظر نامیده می‌شد به مواظبت اعمال و رفتار وی مأمور کرده بود.»[2] صفی میرزا در این دوران چون بقیّه‌ی شاهزادگان صفوی زیر نظر خواجگان حرم تعلیم یافت و از امور خارج حرم و فضای سیاسی به دور بود. پدر وی به سال 1077 ه.ق در حوالی دامغان بر اثر افراط در عیاشی و بیماری مقاربتی فوت کرد. در ابتدا شورای امرا سعی بر آن داشتند که حمزه میرزا را به پادشاهی برسانند زیرا علاوه بر حفظ منافع شخصی از وضع زندگی صفی میرزا نیز اطلاع چندانی نداشتند و حتی او را نابینا می‌پنداشتند. پس از اعلام نتیجه آغا مبارک خواجه به مخالفت برخاست و قدرت و نفوذ شورای خواجه سرایان حرمسرا را به نمایش گزارد. سرانجام امرا تسلیم نظر وی شدند و صفی میرزا در حدود بیست سالگی و در میان بُهت و ناباوری مادرش به جانشینی انتخاب گردید. از همان ابتدا شاه صفی نیز چون اسلاف خود تمام تلاش را بر عیاشی و حذف و کشتار اطرافیان متمرکز ساخت. لارنس لکهارت در باره علت این رفتارش می‌نویسد: «شاه صفی (شاه سلیمان) که به جای پدر نشست چون از کودکی در حرم بار آمده و مدتی مدید در انزوای مطلق به سر برده بود بالطّبع به کلّی عاری از فن مملکتداری بود. او خُلق و خویی ملایم داشت و یک سره از کفایت بی بهره بود لیکن همان طور که انتظار می‌رفت در ایّام توقّف در حرم فوق‌العاده زیر نفوذ خواجه سرایان دربار قرار گرفته بود و آن اندازه سرشت توانا نداشت که بتواند پس از جلوس خود را از چنگال سلطه‌ی آنان برهاند. عدم موفقیّت وی از این لحاظ بیشتر معلول آن بود که او نیز فوراً به متابعت از رسم ناپسند اجدادش راه باده گساری و عیّاشی پیش گرفت. وی به گاه مستی برخلاف پدرش (چه او غالباً مست بود.) خشم و غضب خود را فقط به اطرافیان خویش فرو ننشانده، بلکه دست به یک سلسله کشتارهای به کلی در میان اعیان و رجال و دربار و سران نظامی گذاشت. بالنّتیجه خواجه سرایان دربار توانستند از خلاء موجود استفاده کرده کارها را یک سره به دست گیرند. مایه‌ی تأسّف است که شاه هرگز قدرت مطلقه‌ی خود را در مواقع هوشیاری کوتاه خویش مورد استفاده قرار نداد. او همچون شاه صفی به کار دولت بی اعتنا بود و به قرار گرفتن امور در دست خواجه سرایان اکتفا می‌نمود. بخت با سلیمان و مملکتش یار بود که ترک‌ها در آن ایّام سخت سرگرم جنگ با دول اروپایی بوده، فرصت نداشتند به ایران حمله کنند.»[3]

اصولاً دوران زندگی نکبت بار شاه سلیمان را باید به دو بخش هوشیاری و غیر آن تقسیم کرد؛ زیرا همیشه دائم الخمر و در مستی قدرت و شراب غوطه ور بوده است. آن چه که از زندگی سراسر فساد او می‌توان یافت بیشتر مربوطه به گزارش اروپائیان است، وگرنه مورخانی چون مؤلّف فواید‌الصّفویه از وی به تملّق یاد کرده‌ و در شرح زندگی او می‌نویسد «در سنه‌ی فوت پدر در سن 19 سالگی بر تخت سلطنت موروثی جلوس فرمود. دستِ داد و دهش را به امرا و اعیان دراز کرد. چون قاعده‌ی کلیّه است که اکثر سلاطین به تمنّا و تبرّکاً فرزندان خویش را به نام جد امجد بزرگوار خود صفی میرزا موسوم می‌کنند آن حضرت نیز در طفولیت موسوم به صفی میرزا بود. به استصواب وزرا مخاطب به شاه سلیمان گردید. در عهد دولتش نظر به سیاست آن حضرت امنیّت به نوعی بود که گرگ با میش در یک چشمه آب می‌نوشیدند، وجاهت صدری به حدّ کمال داشت و با وجود وجاهت، مهابت چنان داشت که احدی از مقرّبان صورت او را درست نمی‌توانست، دید.»[4] هر یک از سیاحان و سفیران اروپایی و غیره نیز بر اساس دیدگاه و نوع مأموریت خود به به بخشی از شخصیّت و شاه صفی پرداخته‌اند. افرادی چون سانسون از دید مذهبی و ارادتی که پادشاه نسبت به ارامنه داشته است همواره سعی بر آن دارد که شاه سلیمان یا همان شاه صفی دوم را فردی بسیار ملایم و کریم نشان دهد و حتی بر خلاف نظر دیگران بدین نکته اشاره دارد که او به طور نا شناس در میان مردم می‌رفت تا به دیگران ظلمی صورت نگیرد. ذکر این موارد در هنگامی توصیف شده است که دیگر اقلیّت‌های مذهبی تحت تأثیر و نفوذ علمایی مانند مجلسی در امان نبوده‌اند. دکتر مریم میر احمدی در این رابطه می‌نویسد: «شاه سلیمان که دوبار تاجگذاری کرد (ابتدای سلطنت و سه سال بعد) کفایت لازم را در امر کشورداری از خود نشان نمی‌داد و نظارت بر امور مملکت در دست اطرافیان وی بود و او اسماً در رأس نهادهای سیاسی و مذهبی قرار داشت. وزیر وی ریاست شورای سلطنتی یعنی امر نظارت بر رؤسای کشوری، لشکری و بالاخره مذهبی را در اختیار داشت. امور مذهبی ابتدا در دست صدر بود که سلیمان آن را به دو صدر عامّه و صدر خاصّه تقسیم کرده بود؛ امّا عملاً مقام صدر و وظایف وی را مقام بعدی روحانی، یعنی صدرالممالک به عهده نداشت؛ بلکه محمّد باقر مجلسی مقام روحانی قدرتمند بود. در مورد سیاست مذهبی وی اغلب آزار و تعقیب اقلیّت‌های مذهبی در عهد وی را اگرچه شخص شاه چندان تعقیب مذهبی نداشت، یادآور شده‌اند تعقیب اقلیت‌ها در اواخر عهد صفوی به حدّی شدت یافت که حتی رؤسای مذهبی ارامنه به زندان افتادند و کلیسای جلفا مجبور شد که سالیانه مبلغی به دولت پرداخت کند. نه تنها عیسویان، بلکه یهودیان نیز تحت تعقیب قرار گرفتند. در سال 1089/ 1678 طبق فرمانی که سلیمان در حال مستی امضاء کرده بود رؤسای مذهبی یهودیان در اصفهان به قتل رسیدند و برخی نیز با پرداخت مبالغ زیادی از اعدام رهایی یافتند. در واقع تعقیب و کشتار سنّیان که در آغاز دوره صفویه شدّت داشت در اواخر این دوره و به ویژه در عهد سلیمان به آزار اقلیّت‌های مذهبی تبدیل شده بود. سلیمان در چند سال آخر سلطنتش به علت بیماری از خانه بیرون نیامد و رکود سیاسی و اجتماعی عهد وی، انحطاط دولت صفوی را شدّت بخشید.»[5]

اغلب گزارشگران خارجی شاه سلیمان را فردی مستبد، عیّاش، بدخلق و خوی و فاسد توصیف کرده‌اند. جملی کارری در سفرنامه خود می‌نویسد: «پادشاه کنونی صفوی که حالی مقرون به جنون دارد همیشه در حال مستی و حیرت است و در میان درباریان هر صبح هنوز خماری شب را از سر باز نگرفته با شراب شیراز تا شب به سرمستی می‌افتد. مستی این پادشاه به حدّی است که خود قادر به گرفتن شراب نیست و دائماً ساقی زیبایی پیاله‌ای لبریز جلوی لبان وی می‌گیرد. معمولاً سه پیاله از دست ساقی می‌خورد و اگر حالی یافت سه پیاله‌ی دیگر نیز به یاد آن‌ها می‌زند. پس از صرف اندک غذایی دوباره جام‌ها به گردش در می‌آید. پادشاه حتی هنگام گردش نیز دست از شرابخواری بر نمی‌دارد و آن قدر در این کار افراط می‌کند که همواره بین خواب و بیداری به سر می‌برد.»[6] این گفتار تنها شامل کارری نیست و دیگران نیز بر آن تأکید دارند. کروسینسکی که یکی از مبلغان مذهب کاتولیک است و مدت 18 سال از زمان شاه سلطان حسین تا به هنگام سقوط اصفهان به دست افاغنه در ایران بوده است در باره شاه سلیمان و علل سقوط دولت صفوی می‌نویسد: «پادشاه بد خوی و بد سرشت و عجول و غضوب و بی رحم و بی شفقت و خود بین و ناهموار بوده است و سه پسر داشت و کوچکتر از همه شاه سلطان حسین بود. روزی، حرکتی که مرضی طبع ضمامتش نبود از فرزند بزرگش سر زد؛ آتش غضبش اشتعال یافت؛ نه شفقت پدرانه طبعش را مانع، و نه شفاعت مشفقین جوش غضبش را دافع گشته، به اندک جرمی به قتل پسر بیچاره فرمان داد. فرزند دیگرش چون از پدر این حالت دیده، تشویش و خوف و هراس به وی غالب گردید، از پدر نفرت نمود و عزلت نشینی زاویه‌ی تجرّد شد. شاه سلیمان از قتل پسر بی گناه پشیمان گشته، امر به حضور فرزند وسطی نمود و او را از قتل برادر پریشان خاطر بود. خوف بر مزاجش طاری و از بیم جان پدرِ بی مروّت متواری و پیشگاه حضور پدر نیافت و شاه می‌خواست که دل فرزند به اظهار شفقت پدرانه به دست آورده باشد. مقارن این حالات فرزندش روزی به باغچه‌ی خاص پدر داخل شده، به جهت الزام شاه که چرا قصد فرزند بی گناه کرد، اراده‌ی بریدن درخت میوه داری نمود. شاه از دریافت این اشارت مطلب شاهزاده نفهمید، نتیجه بر عکس بخشیده، شاه را شعله‌ی غضب سر به گردون کشید، حرکت ظریفِ نزاکت انگیزِ شفقت آمیز شاهزاده را درک نکرده، قورچی باشی را احضار و فی‌الحال به قتل پسر دیگر اشارت فرمود. قورچی باشی مردی دانا و عاقل و صاحب تدبیر و رأی کامل بود. این امر و عظیمت نا شایسته را از شاه سلیمان که ولی نعمتش بود در باره‌ی فرزند معصوم، دور از دایره‌ی طبیعت آدمیّت و مروّت دانست. متحیّر و سرگردان که چگونه به قتل آن بی گناه مظلوم پردازد و به قدر مقدور، نایره‌ی غضب خسرو و غیور و پادشاه نادان مغرور پرداخته، بدین گونه به شاه عرض کرد که این بنده‌ی صداقت پرور، پرورده‌ی نعمت این خاندان است و شمشیر خون افشای من برای دشمنان، نه برای دوستان و فرزندان است مگر با بختِ وارون خود در ستیزم که خون که نور دیده‌ی ولی نعمت خود بر خاک ریزم و تا قیامت هدف لعنت خاص و عام باشم و به جای او ریختن خون چندین بی گناه سزاوار است و بدین حکم که از پادشاه صادر شده است گفتگوها در میان خلق افتاده و باعث وحشت بندگان و چاکران گردیده. سخن را چرب و شیرین و به نکات حکیمانه تزیین داد. شاه از فرمان آن بی گناه پشیمان گشت. شفاهتاً به قورچی باشی سپرد که این راز را پنهان داشته با هیچ کس این راز را در میان ننهد و آن را به مادر شاهزاده اظهار و او را از مضایح مشفقانه بیدار کرده که من بعد پسرش به رضای خاطر پدر بزرگوار رفتار نماید.»[7]

کِمپفر آن ویژگی‌های پادشاهان صفوی را امری عادی می‌داند و معتقد است که این صفات استبدادی و تقدّس بودن و به صورت بت پرستیدن حاکمان یکی از نکات ثابت تاریخ ایران در قبل و بعد از اسلام بوده و این امری تازه نیست. ایشان در مورد آن پادشاه صفوی به سال 1683 م می‌نویسد: «شاه صفوی ایران از حقوقی کاملاً نامحدود و مستقل در اعمال قانون برخوردار است. در بقیّه‌ی جهان قدرت یا با توافقی رسمی و شناخته شده یعنی توسط قانون اساسی محدود می‌شود یا موانعی غیر معترف و در عین حال غیر قابل غلبه در راه آن وجود دارد. مثلاً قدرت تزار روسیه تا کنون توسط بوریاها (اشراف) محدود گردیده است و از آن گذشته پایبندی به حفظ سنن آباء و اجدادی وی را از بسیاری از خود رأیی‌ها و خودکامگی‌ها مانع گردیده است. پادشاه صفوی برخلاف آن چه گفته شد به هر کاری مجاز است و هیچ رادع و مانعی در سلطنت خود نمی‌شناسد. عقد قرار دادها، اعلان جنگ و صلح، تغییر دادن در قوانین مملکت، وضع مالیات‌های جدید و حتی اختیار جان و مال هر فرد و زنان و فرزندان او همه در دست شاه است و هیچ قاعده و قانونی زیر دستان را چه فرا دست و چه فرو دست در مقابل هوی و هوس‌‌های یک فرمانروای احتمالاً منحط حفظ و حراست نمی‌کند.»[8]

شاه سلیمان نیز همانند اکثر پادشاهان صفوی ادامه دهنده‌ی مسیر اجداد خود بود و مهمترین آمالش در حیطه‌ی عیاشی و خوشگذرانی و حذف رقبای احتمالی دور می‌زد. از آن جا که دولت عثمانی درگیر مشکلات داخلی بود و ایران را مورد تهدید قرار نمی‌داد، در نتیجه وی با خیالی آسوده به حکمرانی بی بند و بار خود پرداخت. سیاست داخلی شاه سلیمان بر این مبنا قرار داشت که هیچ گاه جنگی صورت نگیرد و اگر مناطقی مانند خراسان درگیر ظلم و ستم ازبکان می‌باشد لازم به مقابله نیست و پایداری این وضعیت بهتر از آن است که همه‌ی کشور درگیر جنگ شود.[9] این شیوه را پسرش شاه سلطان حسین نیز ادامه داد و اگر در زمان پدرش هلندی‌ها جزیره قشم را تصرّف کردند در زمان وی کلّ هستی حکومت صفوی بر باد رفت. آن ترفندها و تغییر نام و تاجگذاری مجدّد به خاطر سعد و نحس بودن‌ها نتیجه‌ای در بر نداشت و او در اثر افراط در عیاشی به سال 1105 ه.ق در حرمسرا فوت کرد. روایت است که بعد از درگذشت وی به مدت سه روز کسی جرأت دیدار و آگاهی از وضع موجود را نداشت تا این که مریم بیگم جسارت کرده و مرگ او را اعلام کرد. البتّه این وقفه بیشتر به خاطر تعیین جانشین لایق و شایسته برای خواجگان و امرا بوده است و نباید ربطی به ابهّت و جلال پادشاه داشته باشد.


 



[1] - قیافه و زیبایی مادرش بر ظاهر پسرش نیز تأثیر داشته و کِمپفر که او را از نزدیک دیده است درباره سیمای وی در صفحه 57 کتاب خود می‌نویسد: «شاه سلیمان از مادر چرکسی خود چشمانی درشت به ارث برده که نگاهی شاد و مهربان دارد. بینی او اندکی منحنی است. دهان او زیبا و لبانش گوشت آلود است. ابروهای کم پشت مستقیم و ریش نوک تیز کوتاهی دارد که در زیر لب‌ها آن را تراشیده و سیاهِ رنگ کرده است. شاه سلیمان رفتاری مطبوع و حتی می‌توان گفت نرم دارد. او با صدایی آهسته و در عین حال مردانه صحبت می‌کند. سر را بالا نگاه می‌دارد. با جلال و تبختر راه می‌رود و هنگامی که بر اسب می‌نشیند آهسته می‌راند و در حین سواری اغلب به اطراف خود متوجّه است و مردم را با نگاهی محکم که در عین حال مزاحم و ناراحت کننده هم نیست برانداز می‌کند. جامه‌ی او که از ابریشم نرم روشن و اغلب در مایه‌ی زنگ‌های زرد و پشت گلی است همواره از نظر شکوه و جلال به پای لباس درباریانش نمی‌رسد. فقط پوشش گرانبهای سر، او را از اطرافیان ممتاز می‌کند. این تصویر شاهی است که من آن را با کمک کلمات بهتر و نزدیکتر به واقعیّت ترسیم کردم تا با توسّل به قلم موی نقّاشی، زیرا کشیدن صورت پادشاه در حکم اهانت به مقام سلطنت است و مشکلاتی که در این زمینه‌ی همین اوقات برای یک نفر هندی اهل مولتان پیدا شده، می‌تواند درس عبرتی برای دیگران باشد. این هندی که صورتی از شاه کشیده بود، می‌خواست آن را برای شاه مغول هند به دهلی بفرستد. این موضوع از پرده بیرون افتاد. بلافاصله تابلو را ضبط و هندی را حبس کردند. طبق رسمی که در مملکت جاری است او و هواداران هم وطن وی که در اصفهان سکونت دارند به پرداخت جریمه‌ی هنگفتی محکوم شدند.» همچنین نوشته‌اند که شاه جوان بسیار زیبا بوده است و صائب تبریزی وقتی بر گرد صورت شاه، آثار خط نمایان گردید شعر زیر را در این باره گفته است:

احاطه کرد خط، آن آفتاب تابان را                    گرفت خیل پری، در میان سلیمان را

[2] - سفرنامه شوالیه شاردن، ترجمه اقبال یغمایی، چاپ اول، انتشارات توس، جلد چهارم، 1372، ص 1608

[3] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 34

[4] - فوایدالصفویه، تألیف ابوالحسن قزوینی، تصحیح و مقدمه دکتر مریم میراحمدی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1367، ص 75. این کتاب گذشته از آن که از منابع اولیه دوران صفوی نیست جنبه مدح دارد؛ زیرا در اوایل دوره قاجاریه شخص ابوالحسن قزوینی تألیف خود را تقدیم ابوالفتح سلطان محمّد میرزا که در هند زندگی می‌کرده و از نوادگان صفوی بوده است، تقدیم می‌کند.

[5] - دین و مذهب در عصر صفوی، تألیف دکتر مریم میراحمدی، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول، 1363، ص 60

[6] - سفرنامه کارری، جملی کارری، ترجمه دکتر عباس نخجوانی و عبدالعلی مارنگ، 1348، ص 73

[7] - سفرنامه کروسینسکی، ترجمه عبدالرّزاق دنبلی (مفتون)، با مقدمه و تصحیح و حواشی دکتر مریم میر احمدی، انتشارات توس، چاپ اول، 1363، ص 20

[8] - سفرنامه کِمپفر، نوشته انگلبرت کِمپفر، ترجمه کیکاووس جهانداری، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، 1360، ص 14

[9] - جملی کارری در مورد یکی از علل جنگ و درگیری با ازبکان در زمان شاه سلیمان در صفحه 92می‌نویسد «علت جنگ عبارت بود از این که برادر پادشاه ازبکستان و یکی از برادران ملکه آن دیار از دولت ایران اجازه می‌خواستند که با سه هزار تن خدمه و حشم خود را از ایران بگذرند و عزم زیارت خانه‌ی خدا شوند. شاه سلیمان فقط به دویست نفر اجازه داد و این مسافران وقتی به اصفهان رسیدند شاه سلیمان از ایشان پذیرایی گرمی به عمل آورد و آن‌ها نیز با اطمینان خاطر جعبه‌ی جواهری که همراه داشتند به شاه سپردند و رسیدی دریافت نمودند و قرار شد هنگام مراجعت آن جعبه را پس بگیرند. چند ماه بعد هنگام مراجعت زوّار، شاه سلیمان با خبر شد که برادر شاه ازبک در راه درگذشته است و فقط برادر ملکه باز می‌گردد؛ لذا دستور داد آن‌ها را بدون بازگشت به اصفهان از راه شیراز به کشور خودشان یعنی تاتارستان هدایت کنند. اعاده‌ی جعبه جواهر به صاحبانش نیز فراموش شد و در نتیجه جنگ‌های خونین درازی بین ایران و ازبکستان درگرفت.»

10 - آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور،انتشارات گفتمان اندیشه معاصر،1401، ص 798

آثار و ابنیه شاه عباس دوم صفوی

 

 

 

آثار و ابنیه شاه عباس دوم

 

«اعقاب شاه عباس اوّل و در بین آن‌ها مخصوصاً شاه عباس دوّم اقدامات بسیار در زمینه‌ی زیبا سازی اصفهان کردند، بی آن که در ساختار و بافت شهر تغییرات اساسی بدهند باز هم با حفظ هماهنگی کاخ‌ها و باغ‌هایی در اراضی بایر تعبیه کردند و این تأسیسات را تا ساحل دیگر رود گستردند. صادق‌ترین شاهد برای فعالیّت‌های ساختمانی شاه عباس دوّم در اصفهان کاخ چهل ستون است در باغی به همین نام. الگوی این کاخ وسیع که رو به بیرون دارد احتمالاً ساختمانی مشابه در قزوین است مربوط به زمان شاه تهماسب که شاه جوان در آغاز پادشاهی خود در آن اقامت داشته است، می‌شود پنداشت که در زمان سلطنت او طرحی برای برپا کردن کاخی چنین وجود داشته است. کمی پیش از آغاز لشکرکشی قندهار در سال 1058ه /1648م کارهای ساخت و ساز آن به آخر رسیده بود. مقارن سال 1060/ 1650م سه پل در اصفهان طرفین زاینده رود را به هم پیوند می‌داد: پل مارنان، پل الله وردیخان که سردار معروف شاه عباس اول که آن را با سی و سه چشمه تعبیه کرده بود و رابطه‌ی اصلی محلّه‌ی ارمنی نشین با مرکز شهر را که در سمت چپ ساحل قرار داشت تأمین می‌کرد و دیگر پل شهرستان که به دوران پیش از صفویه مربوط می‌شد. در ابتدای دهه‌ی پنجاه میلادی شاه عباس دوّم دستور به ساختن پلی داد که به پل خواجو شهرت دارد بر پایه‌های پلی که در آن اوقات سخت رو به ویرانی گذارده بود. در سال 1069/ 1658 سدّی و یا آب بندی تعبیه کردند. این تأسیسات تا روزگار ما هم برجا مانده است.

شاهد دیگری بر فعالیّت‌های خستگی ناپذیر ساختمانی شاه عباس دوّم کاخ‌های وسیع و گسترده در باغ سعادت آباد است. ناحیه‌ای که پیش از آن مسکن زردشتیان بود و در حوالی پل نوساخته‌ی خواجو قرار داشت. این باغ در طرفین دریاچه‌ای واقع بود که آب آن از زاینده رود تأمین می‌شد. حداکثر در تاریخ 1069ه/ 1659م اهالی غیر مسلمان را که بیشتر آنان زردشتی بودند در خارج اصفهان تا جایی که با ارمنیان تماس پیدا می‌کرد به طرف جلفا اسکان دادند. امیران بزرگ و درباریان نزدیک به شاه در این ناحیه ساکن شدند و خانه‌ها و کاخ‌های خود را در این جا بنا کردند و این نمونه‌ای از رفتار تساهل آمیز شاه است که دستور داد زمین‌های ساختمانی آزاد شده را به قیمت واقعی بخرند. برای تأمین ارتباط دو قسمت باغ شاه عباس دوّم دستور داد پل کوچکی بر رود بزنند که احتمالاً باید همان پل چوبی باشد. این کاخ‌ها که اصولاً بیشتر برای جشن‌ها و اجرای مراسم خصوصی ساخته و پرداخته شده بود تا برای نشان دادن به عموم مردم در اثر حمله‌ی افغانی‌ها در سال 1135ه/ 1723م و کارهای تسطیع و تخریبی که به دست یکی از شاهزادگان قاجاری در اواخر قرن نوزدهم انجام گرفت، ویران شد.[1] به صورتی که ما فقط به کمک طرح‌های کوست سیّاح فرانسوی و شرح و توصیف‌های شاردن می‌خوانیم تصویری تقریبی از آن در ذهن خود مجسّم کنیم. شاه عباس دوّمِ زنده دل که خواهان جشن و سرور بود به پیروی از جدّ اعلای خود که کاخ‌ها و باغ‌های بزرگ در پس قصر سلطنتی تعبیه کرده بود صحنه‌ی دل انگیزی برای جشن‌ها و چراغانی‌ها در میان ساختمان‌های متوازن و کاملا‍ً یک دست، آب نماها فوّاره‌ها و مناظر باغ و بستان ایجاد کرده بود. تعدادی بازار، گرمابه و مسجد نیز از متعلّقات این محلّه بود که در ادوار طوفانی بعد مانند کاخ‌های اعیان و بزرگان همه از بین رفته است. در بین این‌ها سه کاخ و قصر هفت دست از همه برجسته‌تر است. قصر آیینه «آیینه خانه» که از طرف ویلبر «دیوانخانه» هم نامیده می‌شده از لحاظ ستون‌های قدامی با کاخ چهل ستون شباهت‌هایی دارد. درست در کنار رودخانه عمارتی هشت گوشه در طبقه دوم به نام نمکدان برپا بود که به علت شکل خاص خود گاه به آن کلاه فرنگی هم اطلاق می‌شد. عظمت آن کاخ با ساختمان شاد و شنگول و جادارِ خود شاردن و سیّاح فرانسوی را وادار کرد که با کمال اعجاب بنویسند هنگامی که فوّاره‌ها در این کاخ دل انگیز جلوه گری می‌کنند گویی در محیطی سحرآمیز سیر می‌کنی.»[2]



[1] - برای آشنایی به قسمتی از زندگی ظل‌السلطان و اقدامات منفی او به صفحه 232 کتاب آینه عیب‌نما نگاهی به دوران قاجاریه مراجعه شود.

[2] - ایران در عهد شاه عباس دوم، نوشته پاول لوفت، ترجمه کیکاووس جهانداری، مرکز چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، 1380، صص 135 و 136

3- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال پور،انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 795

آثار و ابنیه زمان شاه عباس دوم صفوی

 

 

آثار و ابنیه شاه عباس دوم

 

«اعقاب شاه عباس اوّل و در بین آن‌ها مخصوصاً شاه عباس دوّم اقدامات بسیار در زمینه‌ی زیبا سازی اصفهان کردند، بی آن که در ساختار و بافت شهر تغییرات اساسی بدهند باز هم با حفظ هماهنگی کاخ‌ها و باغ‌هایی در اراضی بایر تعبیه کردند و این تأسیسات را تا ساحل دیگر رود گستردند. صادق‌ترین شاهد برای فعالیّت‌های ساختمانی شاه عباس دوّم در اصفهان کاخ چهل ستون است در باغی به همین نام. الگوی این کاخ وسیع که رو به بیرون دارد احتمالاً ساختمانی مشابه در قزوین است مربوط به زمان شاه تهماسب که شاه جوان در آغاز پادشاهی خود در آن اقامت داشته است، می‌شود پنداشت که در زمان سلطنت او طرحی برای برپا کردن کاخی چنین وجود داشته است. کمی پیش از آغاز لشکرکشی قندهار در سال 1058ه /1648م کارهای ساخت و ساز آن به آخر رسیده بود. مقارن سال 1060/ 1650م سه پل در اصفهان طرفین زاینده رود را به هم پیوند می‌داد: پل مارنان، پل الله وردیخان که سردار معروف شاه عباس اول که آن را با سی و سه چشمه تعبیه کرده بود و رابطه‌ی اصلی محلّه‌ی ارمنی نشین با مرکز شهر را که در سمت چپ ساحل قرار داشت تأمین می‌کرد و دیگر پل شهرستان که به دوران پیش از صفویه مربوط می‌شد. در ابتدای دهه‌ی پنجاه میلادی شاه عباس دوّم دستور به ساختن پلی داد که به پل خواجو شهرت دارد بر پایه‌های پلی که در آن اوقات سخت رو به ویرانی گذارده بود. در سال 1069/ 1658 سدّی و یا آب بندی تعبیه کردند. این تأسیسات تا روزگار ما هم برجا مانده است.

شاهد دیگری بر فعالیّت‌های خستگی ناپذیر ساختمانی شاه عباس دوّم کاخ‌های وسیع و گسترده در باغ سعادت آباد است. ناحیه‌ای که پیش از آن مسکن زردشتیان بود و در حوالی پل نوساخته‌ی خواجو قرار داشت. این باغ در طرفین دریاچه‌ای واقع بود که آب آن از زاینده رود تأمین می‌شد. حداکثر در تاریخ 1069ه/ 1659م اهالی غیر مسلمان را که بیشتر آنان زردشتی بودند در خارج اصفهان تا جایی که با ارمنیان تماس پیدا می‌کرد به طرف جلفا اسکان دادند. امیران بزرگ و درباریان نزدیک به شاه در این ناحیه ساکن شدند و خانه‌ها و کاخ‌های خود را در این جا بنا کردند و این نمونه‌ای از رفتار تساهل آمیز شاه است که دستور داد زمین‌های ساختمانی آزاد شده را به قیمت واقعی بخرند. برای تأمین ارتباط دو قسمت باغ شاه عباس دوّم دستور داد پل کوچکی بر رود بزنند که احتمالاً باید همان پل چوبی باشد. این کاخ‌ها که اصولاً بیشتر برای جشن‌ها و اجرای مراسم خصوصی ساخته و پرداخته شده بود تا برای نشان دادن به عموم مردم در اثر حمله‌ی افغانی‌ها در سال 1135ه/ 1723م و کارهای تسطیع و تخریبی که به دست یکی از شاهزادگان قاجاری در اواخر قرن نوزدهم انجام گرفت، ویران شد.[1] به صورتی که ما فقط به کمک طرح‌های کوست سیّاح فرانسوی و شرح و توصیف‌های شاردن می‌خوانیم تصویری تقریبی از آن در ذهن خود مجسّم کنیم. شاه عباس دوّمِ زنده دل که خواهان جشن و سرور بود به پیروی از جدّ اعلای خود که کاخ‌ها و باغ‌های بزرگ در پس قصر سلطنتی تعبیه کرده بود صحنه‌ی دل انگیزی برای جشن‌ها و چراغانی‌ها در میان ساختمان‌های متوازن و کاملا‍ً یک دست، آب نماها فوّاره‌ها و مناظر باغ و بستان ایجاد کرده بود. تعدادی بازار، گرمابه و مسجد نیز از متعلّقات این محلّه بود که در ادوار طوفانی بعد مانند کاخ‌های اعیان و بزرگان همه از بین رفته است. در بین این‌ها سه کاخ و قصر هفت دست از همه برجسته‌تر است. قصر آیینه «آیینه خانه» که از طرف ویلبر «دیوانخانه» هم نامیده می‌شده از لحاظ ستون‌های قدامی با کاخ چهل ستون شباهت‌هایی دارد. درست در کنار رودخانه عمارتی هشت گوشه در طبقه دوم به نام نمکدان برپا بود که به علت شکل خاص خود گاه به آن کلاه فرنگی هم اطلاق می‌شد. عظمت آن کاخ با ساختمان شاد و شنگول و جادارِ خود شاردن و سیّاح فرانسوی را وادار کرد که با کمال اعجاب بنویسند هنگامی که فوّاره‌ها در این کاخ دل انگیز جلوه گری می‌کنند گویی در محیطی سحرآمیز سیر می‌کنی.»[2]


 



[1] - برای آشنایی به قسمتی از زندگی ظل‌السلطان و اقدامات منفی او به صفحه 232 کتاب آینه عیب‌نما نگاهی به دوران قاجاریه مراجعه شود.

[2] - ایران در عهد شاه عباس دوم، نوشته پاول لوفت، ترجمه کیکاووس جهانداری، مرکز چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، 1380، صص 135 و 136

3- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی،علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 795

روایات موجود در باره مرگ شاه عباس دوم صفوی

 

مرگ شاه عباس دوم

 

همان گونه که گفته شد در مورد پنج سال آخر زندگی شاه عباس دوم اطلاعات کمی وجود داد و گویا برنامه‌ی شکار و تفریح و خوشگذرانی او بر هر چیز غلبه داشته است. در باره سال فوت و همچنین سن او نیز اختلاف نظرهای اندکی وجود دارد که صحّت این مسأله در مقابل علت فوت وی امری مهّم نمی‌باشد. گذشته از منابع داخلی که علت مرگ را تنها بر اثر بیماری و یا حین شکار ذکر کرده‌اند به سفرنامه‌های شاردن و کِمپفر می‌توان اشاره کرد که چگونگی فوت پادشاه جوان را با دقّت و به شکلی دیگر نوشته‌اند که مورد استناد بسیاری از مورخان هم قرار گرفته است. در شرح مرگ شاه عباس دوّم که افراط در عیاشی حرف اول را می‌زند، سخن از مسموم کردن وی نیز مطرح گردیده که دیدگاهی منطقی به نظر نمی‌رسد و بیشتر باید برای پنهان داشتن ننگ پادشاه و انحراف افکار مطرح کرده باشند. شاردن در این رابطه می‌نویسد: «در پایان شرح حال این پادشاهِ نیک نام به علت مرگ پیش هنگام وی اشاره می‌کنم، می‌گویند این پادشاه به سبب آمیزش با زنان روسپی به بیماری زشت و رسواگری که آوردن نامش نیز شرم آور است، گرفتار آمد. درباریان سعی بسیار کردند نام بیماری شاه پنهان بماند و از پرده بیرون نیفتد امّا چنین نشد و سرانجام شاه عباس دوم بر اثر شدّت یافتن این بیماری در قصری واقع در طبرستان دو منزلی دامغان که شادی‌کده‌اش بود جان سپرد.»[1]

همچنین شاردن روایتی را قبل از فوت شاه عباس دوم ذکر می‌کند که ایشان در ساعات پایانی عمر به اطرافیان خود گفته است که مرا مسموم ساخته‌اند؛ ولی باید بدانند که بعد از خود پسری تربیت کرده‌ام که همه را به سزای اعمال خود می‌رساند. گذشته از درست بودن یا نبودن چنین روایتی پیش بینی شاه به وقوع پیوست و جانشین او شاه صفی (شاه سلیمان ) ایران را چنان به سمت فساد و اضمحلال سوق داد که در زمان شاه سلطان حسین نتایج آن آشکار گردید. بعد از فوت شاه عباس دوم شورای امرا در تلاش بودند که پسر کوچکترش حمزه میرزا را به پادشاهی برسانند؛ زیرا صفی میرزا را فردی نالایق می‌دانستند و می‌پنداشتند که وی به دستور پدر از نعمت بینایی محروم شده است. به هنگام تشکیل جلسه همه موافق انتخاب حمزه میرزا بودند که آغا مبارک خواجه سرا به اعتراض برخاست و با سخنان مستدل عنوان کرد که شما به دلایل شخصی پسر بزرگتر را از سلطنت محروم می‌سازید. سرانجام سخنان آغا مبارک مؤثّر افتاد و در نتیجه صفی میرزا را به جانشینی برگزیدند.[2]

همان گونه که اشاره شد شاردن علت فوت را ناشی از بیماری مقاربتی می‌داند و جهت رفع شبهه می‌نویسد: « چون بارها سخن از مسموم کردن شاه در میان آمده و من در آغاز این کتاب سبب مرگ وی را بیماری دیگر دانسته‌ام و بر خود روا نمی‌دارم که خوانندگان مرا به دو گونه گویی متّهم کنند، اینک به نقل و شرح کلیّه‌ی گفته‌ها و گمان‌ها درباره مرگ شاه فقید می‌پردازم و به صراحت تمام می‌گویم آن چه من در آغاز این کتاب آورده‌ام حقیقت محض است و شاه بر اثر پیشرفت ضایعات بیماری بدی که آوردن نامش هم زشت و شرم آور است، بینی و بالای دهان حتی قسمت بیشتر گلویش فاسد و مسدود شد. چنان که نفس کشیدن بر وی دشوار گردید. امّا آنان که خود را به آن چه در این باره گذشته بود آگاه می‌دانستند و آهسته در نهادن به گوش جویندگان که من نیز از جمله آنان بودم فرو می‌خواندند این بود که برخی از بزرگان دربار که در ماجراهای کاخ سلطنت دخالت داشتند با بعضی خواجگان داخل حرمسرا همدل و همداستان شدند که خود را از بند مظالم پادشاه برهانند و برای رسیدن به مراد خود زهری به کار گرفتند که تأثیرش تدریجی اما قطعی بود. طبع خشم آگین و تندروی‌های شاه آنان را به اتّخاذ این تصمیم هولناک برانگیخت. آنان در آن روزگاران هر روز شاهد یکی از کارهای جنون آمیز و وحشت انگیز پادشاه بودند. چنان که روزی در حال بی خودی و مستی یکی از زنان زیبای عقدی خویش را که بسیار دوست می‌داشت گناه ناکرده هلاک ساخت و چون هر روز بر یکی از خدمتگران یا بزرگان دربار خود بدین سان ستم می‌راند آنان به انجام دادن این کار وحشت انگیز مصمّم شدند و زهری به کار بردند که تأثیر تدریجی داشت و آن کس که می‌خورد پیش از فرار رسیدن لحظات مرگ از مسمومیّت خویش آگاه نمی‌شد. برخی نیز بر این اعتقاد بودند که گرچه پادشاه در حال مستی مرتکب کارهای وحشت انگیز می‌شد و خون‌ها می‌ریخت، امّا هرگز کسی یا کسانی او را مسموم نکردند و آن چه در نهان قلبش را می‌فشرد و درونش را جریحه دار می‌ساخت پشیمانی او از تلخ کامی‌هایی بود که پس از سپری شدن مستی و بازگشتن به حال طبیعی از ارتکاب چنان تبهکاری‌ها و خونریزی‌ها بر او عارض می‌شد. باری شایعه‌ی مسموم کردن پادشاه حقیقت نداشت و بیهوده و ناروا بر سر زبان‌ها افتاده بود.»[3]

کمپفر جهانگرد آلمانی نیز که در زمان شاه سلیمان به ایران آمده است راجع به بیمار و مرگ شاه عباس ثانی می‌نویسد: «.....یک ماه بعد در شرمگاه شاه آثار درد و تاول ظاهر شد ولی شاه از معالجه‌ی خود غافل ماند تا این که علائم بیماری مقاربتی که کاملاً پیشرفته بود نمودار گردید، امّا چون باز نمی‌توانست امساک کند و بر خود سخت بگیرد و از طرف دیگر اطّباء خواه به علت جهل و خواه به دلیل این که جرأت تجویز دارویی را که در خور بیماری پیشرفته شاه بود، نداشتند به طور سطحی و غیر اساسی به معالجه‌ی وی پرداختند. بیماری به نوعی خوره‌ی سرطان مانند تبدیل شد و لثه‌ها و استخوان بینی وی را به صورتی خورد و از بین برد که دود قلیان از بینی او بیرون می‌زد. دیگر جلو این بیماری مهلک را نمی‌شد، گرفت. درست در حینی که شاه به هیچ وجه در اندیشه مرگ نبود شبی هنگامی که به تقاضای زنانش مقداری شیرینی خورده بود دچار درد شدیدی شد و در نتیجه شب بعد را تا صبح به طرز وحشتناکی تا حد جنون رنج کشید و در حالی که از خود بی خود بود اطّباء صالح خود را به باد فحش و ناسزا گرفت. در ساعت چهار صبح بیست و ششم ربیع الاول سال 1077 هجری که برابر است با بیست و ششم اکتبر 1666 مسیحی مرگ وی در رسید. وی به هنگام مرگ 36 ساله بود.»[4]

در هر صورت جسد شاه عباس دوم را بعد از فوت به قم منتقل و در جوار بارگاه حضرت معصومه دفن کردند. شاردن ضمن محل دفن وی به نکات جالبی در مورد دفن پادشاهان صفوی ذکر می‌کند که گویای بسیاری از ابهامات است. ایشان می‌نویسد: «دیگر این که جسد شاه فقید را که روان پاکش غریق رحمت خداوند باد وسیله‌ی میرزا معصوم به قم بفرستند تا در آن جا به خاک سپرده شود و در همان هنگام سه تابوت دیگر با مراسم و تشریفات مشابه به مشهد و اردبیل و کاشان بفرستند. برای این که سبب دستور اخیر شاه تاریک و مبهم نباشد باید بگویم ایرانیان بر اطلاق در باره‌ی جسد و آرامگاه پادشاهان خود به اوهام و خرافات عجیبی پایبندند و بر این باورند که چون ممکن است ارواح خبیثه با افسون و جادو در آن نفوذ کنند و عزایم و طلسماتشان مایه‌ی شوربختی و پراکندگی و آشفته حالی فرزندان و بستگانشان گردد، گور آنان را مخفی می‌دارند. بدین سان که چندین تابوت مشابه درست می‌کنند و هر یک را به شهری می‌فرستند و همه را با تشریفات یکسان به خاک می‌سپارند تا آرامگاه واقعی بر همگان معلوم نگردد، امّا راست این است که اگر کسی بخواهد بر محل واقعی دفن جسد آگاه گردد با اندک پیگیری و خرجی نه بسیار زیاد به مقصود می‌رسد.

در احوال شهریار بزرگ شاه عباس کبیر نوشته‌اند که دوازده تابوت به دوازده مکان مقدّس فرستادند و معلوم مردمان نشد که جسدش در کدام تابوت بوده و کجا دفن شده است. به جا آوردن این مراسم نه به خاطر تجلیل از مراسم خاکسپاری او بود، بلکه بدین منظور و بدین سان معمول گردید که مدفنش پوشیده ماند. درباره‌ی تدفین شاه صفی اول نیز به همین شیوه عمل شد، امّا بسی نگذشت که معلوم همگان گشت که او را در قم به خاک سپرده‌اند. همین شهر که شاه صفی دوّم دستور داده جسد پدرش شاه عباس ثانی را در آن جا به خاک کنند.»[5]

تمام روایات مربوط به علت مرگ شاه عباس دوم مشابه و برداشتی از مطلب شاردن می‌باشد و برای نمونه به نوشتاری از احمد فاضل اشاره می‌گردد: «مرض او نا خوشی مشهورِ رسوایی بوده که لوزتین و گلوی او را خورده و تمام بدن او را مجروح ساخته بود. در طول مدّت بیماری شاه عباس دوّم به هیچ وجه از مرگ خود و تعیین جانشین سخن نگفته و تنها دو ساعت پیش از مرگ به خواجه سرایان گفته بود مرا مسموم کردید، امّا بعد از من پسری است که دل‌های شما را خواهد خورد. سپس ادامه می‌دهد او در 1665م برای استراحت و تجدید قوا با تمام درباریان به مازندران رفته، کلیّه‌ی اهل حرم به استثنای یک همسر شرعی و چند همخوابه که بعدها به عقد وی درآوردند در اصفهان به جا گذاشت. در آن هنگام در قصر اشرف به خوشگذرانی مشغول بود و شبی در حال مستی به رقّاصه‌ای میل شدید پیدا می‌کند. زن رقّاصه از شاه خواست که از او بگذرد چون به یک بیماری مبتلاست، ولی شاه نپذیرفته و پس از یک ماه در شرمگاه شاه آثار درد و تاول ظاهر گشته، بیماری به تدریج به صورت خوره و سرطان گشت. شاه در آن حال تصمیم می‌گیرد دیگر شراب ننوشد و عیّاشی نکند و از این جهت تصمیم گرفت محل اقامت خود را عوض کند؛ لذا دستور داد او را به خسرو آباد دامغان ببرند و در آن جا به زندگی آرام بپردازد. امّا بیماری شاه شدّت یافت و سرانجام در بیست و ششم ربیع‌الثّانی 1077ه /26 اکتبر 1666و در سن 36 سالگی بدرود حیات گفت.»[6] و [7]


 



[1] - سفرنامه شوالیه شاردن، ترجمه اقبال یغمایی، چاپ اول، انتشارات توس، جلد چهارم، 1372، ص 1604

[2] - رودی مَتی در باره تعداد و قدرت خواجگان در اواخر دوران شاه عباس دوم می‌نویسد که روز به روز بر قدرت آنان افزوده شده بود و در دهه‌ی 1670 در حدود 3000 نفر خواجه، شامل 500 نفر سیاه پوست در زمره‌ی ملازمان شاه بودند.

[3] - سفرنامه شوالیه شاردن، ترجمه اقبال یغمایی، چاپ اول، انتشارات توس، جلد چهارم، 1372، ص 1612

[4] - سفرنامه کِمپفر، نوشته انگلبرت کِمپفر، ترجمه کیکاووس جهانداری، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، 1360، ص 41

[5] - سفرنامه شوالیه شاردن، ترجمه اقبال یغمایی، چاپ اول، انتشارات توس، جلد پنجم، صص 1163 و 1164

[6] - ایران در دوران شاه عباس دوم، مؤلّف احمد فاضل، 1389، اصفهان، هنرهای زیبا، ص 291

[7] برای توضیح مطلب به متن صفحه 12 کتاب طب در دوره صفوی نیز اشاه می‌گردد: «علت مرگ او را در آن موقع سفلیس و یا زخمی که در گلو داشت و یا زیاده روی در شرابخواری دانستند. به هر حال از آن جا که لازم تشخیص داده شد تا مرگ ناگهانی این پادشاه تا سرحدّ امکان مخفی نگه داشته شود. خواجگان حرم خواستند تا کاری نکنند که این خبر به بیرون درز کند. سحرگاه روز بعد خبر فوت شاه به وزیر اعظم داده شد. متأسفانه یکی از کسانی که در آخرین ساعات در کنار بستر شاه بود، شنیده بود که شاه می‌گوید من می‌دانم که مرا مسموم کرده‌اند، امّا این شرنگی است که در حلق ایشان نیز ریخته خواهد شد، زیرا من از خود پسری به جا گذاشته‌ام که جگر آن‌ها را از حلقشان بیرون خواهد کشید.»

8- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 795

 

محمد بیک ناظر و شاه عباس دوم صفوی

محمّد بیک ناظر و شاه عباس دوم

 

در شرح حال و مراحل رشد و ترقّی محمّد بیک در سفرنامه تاورنیه چنین آمده است: «محمّد بیک از اهالی تبریز و پسر خیاطی بود که پدرش او را به تحصیل تشویق فراوان کرده بود. عقل تند و تیزی داشت، می‌خواست در دنیا مصدر کارهای بزرگ بشود و ترقّی حاصل نماید. اقبال نیز با وی مساعدت کرد و به منصب معیر باشی نایل شد که ریاست ضرابخانه‌های مملکت با او بود. اگرچه صاحب این شغل و منصب حق عضویت دارالشورای پادشاهی را ندارد امّا محمّد بیک به علّت صفات حسنه و اخلاق پسندیده در مجامع مختلف راه داشت و همه او را دوست می‌داشتند. به همین جهت به زودی دارای مناصب عالی مملکتی شد. اوّل با الله وردی بیک میر شکار باشی آشنایی پیدا کرد و او وی را به شاه معرّفی نمود. شاه از دیدار او خشوقت شد و از میر شکار باشی اظهار رضایت نمود. محمّد علی بیکِ ناظرِ کبیر تازه مرده بود. شاه منصب او را به محمّد بیک داد. او به زودی در دل شاه جای گرفت و خود را محبوب‌القلوب همه‌ی رجال دربار ساخت. به همه‌ی آن‌ها فوق‌العاده احترام می‌کرد و به کارهای آن‌ها مداخله نمی‌نمود. اگر نسبت به کسی کینه و عداوتی هم پیدا می‌کرد ظاهر نمی‌ساخت و فکر انتقام را در خاطر خود پنهان می‌نمود. تا این که خلیفه‌ی سلطان اعتمادالدوله که صدر اعظم بود در حوالی مازندران وفات کرد. شاه منصب او را به محمّد بیک داد و او اعتمادالدوله شد. در این منصب هم به طوری رفتار کرد که همه کس از او راضی بود. محمّد بیک میل مفرطی به کشف معادن داشت . چند سالی بود که در میان مردم شهرت داشت که اگر جبال جنوب غربی اصفهان را تا شهر هشت - نه لیو مسافت دارد کاوش نمایند طلا و نقره و مس پیدا خواهند کرد. مقارن آن موقع یک فرانسوی از اهل نرماندی موسوم به لاشاپل دوهان وارد اصفهان شد و این شخص ادّعا می‌کرد که در علم معدن شناسی و شیمی مهارت دارد و بعلاوه در مکانیک و جراثقال به قدری عالم است که اسراری را در این فن کشف کرده است. چون شنیده بود که اعتمادالدوله می‌خواهد در معدن کار بکند لاشاپل پیش حاکم اصفهان رفت و به او گفت من در خصوص معادن می‌توانم خدمات بزرگ به اعتمادالدوله بکنم. حاکم اصفهان هم خوشوقت شد از این که موقعی به دست آورده است که به صدر اعظم حسن خدمتی بنماید. لاشاپل را با مکتوبی به او معرفی کرد، نزد اعتمادالدوله که با شاه به قزوین رفته بود، فرستاد. لاشاپل که به ملاقات اعتمادالدوله نایل شد. در مجلس اول به طوری او را شیفته‌ی بیانات و مواعید خود ساخت که فوراً حکمی به حاکم اصفهان نوشت که لازمه‌ی کار او را فراهم نموده، بفرستد در آن معادن مشغول کار بشود و او را به اصفهان معاودت داد. خلاصه لاشاپل مدت ده سال اعتمادالدوله را مشغول کرد و در این مدت مواجب خوبی می‌گرفت. حتی شاه نیز به او اهمیّت می‌داد زیرا وعده می‌داد توپ بریزد. با نیرو آب را از طبقات پایین به بالای عمارت و قصر سلطنتی ببرد. قالب برای سکّه کردن پول بسازد و به همه‌ی این کارها هم اقدام کرد اما از عهده‌ی هیچ کدام نتوانست خوب برآید. فقط نقشه‌ای برای قالب پول کشید که صنعتگران دربار ساختند و خیلی خوب از عهده برآمدند، امّا آن هم در اولین امتحان با ضربت سیم پیچش شکست و بی مصرف شد. خلاصه در این ده سال لاشاپل کاری نتوانست انجام دهد که پسند شاه باشد، جز شراب سیبی که در این اواخر برای شاه انداخت. در نرماندی رسم است از سیب شرابی می‌اندازند و سیدر می‌گویند. چون لاشاپل اهل آن جا بود این شراب را خوب می‌انداخت. بالاخره چون دید در ایران مشتش باز شد و دیگر فنی نمی‌داند که شاه و اعتمادالدوله را مشغول کند مصمّم شد که به هندوستان برود؛ ولی در هرمز عمرش به آخر رسید و فوت شد.

محمّد بیک همان طور که صفات خوب داشت چنانچه واقعیت آن را بیان داشتم صفات بدی هم داشت. طبعاً جاه طلب و کینه ورز بود. در خصومت نسبت به اشخاصی که از آن‌ها کدورت و رنجشی حاصل می‌کرد از حد و اندازه خارج می‌شد و از شدّت شهوت انتقام چندین نفر از حکّام ولایات را از حکومت معزول و اموالشان را ضبط کرد و به منتهای درجه‌ی فلاکت و احتیاجشان انداخت و اگر بخواهم همه وقایع را شرح دهم باید بر حجم کتاب خود خیلی بیفزایم که یکی از آن‌ها راجع به خان ایروان است و حال آن که بیچاره هیچ حرکتی نکرده بود که مستحق عداوت محمّد بیک اعتمادالدوله باشد. علت خصومت اعتمادالدوله به این صورت بود که خان ایروان پسری در دربار داشت که به صورت بسیار زیبا و به قامت خیلی خوش اندام بود و همیشه در پیش شاه به خدمتگزاری مشغول بود. روزی که شاه با چند تن از بزرگان دربار مشغول باده نوشی بود به پسر خان ایروان گفت یک جام طلا شراب پر کرده برای اعتمادالدوله ببرد. همین که جام را نزد او برد چون شراب زیاد خورده بود سر خود را سنگین یافت و با چشم اشاره کرد که جام شراب را پس ببرد. جوان دوباره از جلوی شاه گذشت به شاه حالی کرد که اعتمادالدوله شراب را رد نمود. شاه امر کرد که جام شراب را ببرد و در پیراهن اعتمادالدوله بریزد و فرمان شاه را بایستی فوراً اطاعت نمود. اعتمادالدوله از این که مجبور شد بند قبایش را بگشاید و شراب را به امر شاه در پیراهنش بریزند فوق العاده خشمگین شد، امّا به روی خود نیاورد و غیظ خود را پنهان نمود ولی مصمّم شد که انتقام این کار را از خان ایروان، پدر آن جوان بکشد.

وضع انتقام کشیدن محمّد بیک اعتمادالدوله از میر قاسم بیک داروغه نیز خیلی شنیدنی و قابل ملاحظه است و ثابت می‌کند که مشرق زمینی‌ها هم مثل اروپائیان احتیاطِ کار خود را دارند و موقع را می‌توانند خوب مغتنم شمارند و حیله‌ها و فنون جنگی را به موقع به کار برند و آتش شهوت خود را در هر کاری به دلخواه فرو نشانند. وقتی که محمّد بیک معیرباشی بود بعضی از ظروف طلای مطبخ شاه به سرقت رفته بود. داروغه فرستاد تمام زرگرهای اصفهان را دستگیر کردند بدون این که آن‌ها از آن سرقت اطلاع یا تقصیری داشته باشند و همه را حبس کرد و به آن‌ها فهماند تا یک مبلغ گزافی به او ندهند مرخّص نخواهند شد. چون ریاست صنف زرگر هم با معیرباشی است به مناسبت این که طلا و نقره می‌سازند. محمّد بیک یکی از کسان خود را نزد داروغه فرستاد و بی تقصیری زرگرها و ریاست خود را به آن‌ها متذکّر شد و خواهش کرد آن‌ها را مرخّص نماید. داروغه که پول را خیلی دوست می‌داشت، دید با پیغام معیرباشی وجهی همراه نیست به فرستاده‌ی محمّد بیک گفت من تکلیف شغل و منصب خود را خوب می‌دانم به آن خیاط زاده بگو به کارهای خود مداخله نماید و در امور مربوط به من داخل نشود. اگر میل دارد شلیته‌ی خواهرش را نشانش بدهم. این هم راست است که چندی قبل خواهر محمّد بیک در باغی با چند مرد جوان مشغول عیش بودند. داروغه خبر شده همه‌ی آن‌ها را گرفته بود و آن‌ها محض حفظ آبروی خود مبلغ گزافی به او داده خلاص شده بودند.

بالجمله محمّد بیک که هنوز اقتداری نداشت تا بتواند انتقام این جسارت داروغه را که خیلی مقتدر بود، بکشد. کینه‌ی او را در دل گرفته منتظر موقع شد. بعد از مدتی که به مقام اول مملکت و منصب صدارت نایل آمد و در پیش شاه اعتبار فوق‌العاده‌ای حاصل نمود به خیال فنای داروغه افتاد. در آن بین موقع مساعدی هم پیش آمد. چنان چه جای دیگر هم گفته‌ام قندهار یکی از شهرهای سرحدی ایران به طرف هندوستان است و اغلب میان پادشاه ایران و مغول کبیر بر سر این شهر جنگ و نزاع برپا می‌شود. همان اوقات شهرت یافته بود که باز یک دسته قشون از آن سوی پیدا شده به خاک ایران آمده‌اند. اعتمادالدوله به شاه گفت باید از میان دهقانان اطراف اصفهان یک دسته قشون جوان گرفت و به زیر سلاح آورد زیرا دهقانان قوی بنیه و ورزش کرده هستند و بهتر از شهری‌ها به کار خدمت و سلحشوری و جنگ آوری می‌آیند. شاه که آراء اعتمادالدوله را صائب می‌دانست به او امر کرد که فوراً مأموری معین نموده به این کار اقدام نماید. محمّد بیک گفت برای این مأموریت باید شخص بصیری معین کرد که به دهات اطراف شهر آشنایی داشته باشد و مردم را خوب بشناسد. به عقیده‌ی من میرقاسم بیک که سال‌ها است به واسطه شغل داروغگی به حال اهالی شهر و دهات شناسایی پیدا کرده است برای این خدمت از همه کس مناسب‌تر باشد. شاه این انتخاب را تصدیق کرد و این مأموریت به داروغه داده شد. داروغه به علت طمع فوق‌العاده که جبلی او بود به زودی مقصود محمّد بیک را حاصل کرد. چون حکم شاه این بود که در میان دهقانان اشخاصی را که داوطلب هستند و میل رفتن جنگ دارند انتخاب کنند. داروغه برای جلب منفعت همه کس را مجبور می‌کرد خصوصاً پسر دهقانان متموّل که پدرشان مبالغی پول می‌دادند که اولادشان را از رفتن به جنگ معاف نمایند. میرقاسم بیک هم غفلت نمی‌ورزید و تند تند پول می‌گرفت و معاف می‌کرد. از آن طرف نیز محمّد بیک نخوابیده بود. جاسوسان دائماً برای او خبر صحیح می‌آوردند که چه مبلغ گرفته و چند نفر را معاف کرده است. پس از آن که حالا موقع کار شد به دهقانانی که پول داده بودند از طرف اعتمادالدوله خبر رسید که شاه حکم کرده است که کسی را به رفتن جنگ مجبور نکنند؛ آن‌ها بی جهت پول به داروغه داده‌اند بیایند شکایت کنند تا پولشان را مسترد نمایند.

همین که رعایای اطراف و بلوکات حول و حوش اصفهان از این مسأله آگاه شدند از هر قریه و آبادی نماینده‌هایی چند به شهر فرستادند. محمّد بیک آن‌ها را به خوبی پذیرفت و به حضور شاه برد که اعلیحضرت عرایض و تظلّم آن‌ها را به گوش خود شنید. محمّد بیک هم از آن‌ها طرفداری کرد و حق را به آن‌ها داد. شاه فوراً امر کرد صورتی ریز از پول دریافتی داروغه بنویسند و تمام رعایایی که پول داده‌اند شخصاً حاضر شوند و تظلّم نمایند. محمّد بیک نیز همین را می‌خواست فوراً مأمورینی به دهات فرستاد که رعایا را به قید التزام جریمه و سیاست مجبور کنند که تا یک شاهی که به گماشتگان داروغه داده‌اند صورت بدهند و قلمداد کنند و التزام آن‌ها در روی کاغذ و کتبی بود و نویسنده‌ی آن ذیلش را امضاء نموده و عبارت از این قرار بود: سر من از شاه و اموال من ضبط دیوان باشد اگر امر شاه را اطاعت نکنم. پس از آن صورت تمام دریافتی داروغه را نوشته و حاضر کردند. اعتمادالدوله آن را به حضور شاه برد و در باره‌ی تعدّیات داروغه اغراق گویی فراوان کرد و گفت سی سال است که این شخص اصفهان و اطرافش را چاپیده و می‌چاپد؛ امّا آن دو معاون داروغه را که جاسوس محمّد بیک بودند با زیرکی تمام بیگناه جلوه داد و تمام تقصیر را بر گردن شخص داروغه انداخت، به طوری که طوفان غضب شاه تنها میرقاسم بیک را فرا گرفت. شاه آن وقت در اصفهان نبود، فرمان شاهانه صادر شد که داروغه را به میدان بزرگ برده در چندین جمعه‌ی متوالی پایش را به چوب ببندند و بعد پی‌های او را ببرند. اگرچه اعتمادالدوله صلاح چنین دیده بود که اموالش را هم ضبط کنند امّا شاه این قسمت را به داروغه بخشید و به همان تنبیه بدنی اکتفا نمود. پس از آن که فرمان به مُهر شاه رسید اعتمادالدوله همان نجف قلی بیک را که برای خان ایروان مأمور کرده بود برای اجرای این فرمان نیز انتخاب نمود زیرا به او کمال اعتماد را داشت و با فرمان به اصفهان فرستاد. نجف قلی بیک بعد از ورود به اصفهان حاکم شهر و پیشکار و رؤسای دوایر دولتی و داروغه که چنین انتظاری را نداشت و رؤسای اصناف، همه را خبر کرد که برای اصغای فرمان اعلیحضرت در جلوی درب عمارت سلطنتی حاضر شوند و قبل از آن که مُهر از سر فرمان برگیرند به اجماع دعایی برای طول عمر و سلطنت شاه خوانده، آن گاه سر فرمان را گشودند و رئیس شهر شروع به قرائت نمود. پس از اتمام قرائت نجف قلی بیک همان طور که سواره پهلوی داروغه ایستاده بود مشتی به گردن او زد و او را از اسب به زیر انداخت و بر حسب معمول دستش را از پشت بست و او را به وسط میدان بردند و با چوب آن قدر زدند که همه ناخن‌های پاهایش را ریختند. روز جمعه دیگر او را باز به همان محل برده همان عذاب را تجدید نمودند. پس از آن پی‌های او را سوراخ کردند. چون داروغه پیر بود به حالی افتاد که نجف قلی بیک هم دل بر او بسوخت و فوری عریضه به شاه نوشت که اگر یک مرتبه‌ی دیگر داروغه چوب بخورد قطعاً خواهد مرد. شاه امر کرد دیگر مزاحمش نشوند از منصب معزول و برود و در خانه خود پهلوی زنانش بنشیند و بیرون نیاید امّا معترض اموالش نشدند و به خودش وا گذاشتند.

بدون شک صفات حسنه‌ی محمّد بیک را این شهوت انتقام قدری ملوّث کرده بود تا درجه‌ای می‌شود به او نسبت ظلم و بی عدالتی داد و الّا عقل و هوش و لیاقت او در امور مملکت داری بسیار قابل تمجید است. در مراسلاتی که در این اواخر برای من رسید یعنی در سنه‌ی 1674 نوشته بودند که شاه سلیمان که پادشاه حالیه ایران است محمّد بیک را دوباره اعتمادالدوله کرده و به منصب صدرارت عظمی نایل ساخته است و فعلاً سر کار خود برقرار است؛ زیرا در تمام مملکت بهتر از او کسی را برای اداره‌ی امور دولت پیدا نکرده است.»[1]


 



[1] - سفرنامه تاورنیه، ترجمه ابوتراب نوری، تجدید دکترحمید شیرانی، چاپ چهارم، انتشارات سنایی، 1369، گزیده‌ای از صفحات 541 تا 558

2- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401،ص 784