در باره چگونگی پیدایش طرح و شکل تاج کلاه قزلباشی دیدگاههای مختلفی ارائه شده است؛ امّا در مورد دوازده ترک بودن آن وجه اشتراک وجود دارد. در رابطه با این که فرم تاج از کجا الهام گرفته شده باید ریشهی آن را در فعالیّتهای سیاسی شیخ جنید و شیخ حیدر جستجو کرد. در حقیقت مؤسّس و بنیان گذار فرهنگ و حکومت سلسلهی صفوی شیخ جنید، پدر بزرگ شاه اسماعیل میباشد؛ زیرا او بود که از طریقت صوفیان و تبار خود فاصله گرفت و با آمیختن سیاست و مذهب به تعلیم پیروانش در جهت دستیابی به اهداف خود پرداخت. بعد از شیخ جنید پسرش شیخ حیدر همان روش پدر را که از منطقهی آناتولی فرا گرفته بود ادامه داد. او مانند پدرش مذهب را وسیلهای برای رسیدن به هدف خود مینگریست و حتی واژهی شیخ را از خود دور ساخت و خود را سلطان نامید. او طریقت حیدریه را پایه گذاری کرد و پیروانش را برای رزم آماده میساخت و اعتقادات خاصّی از مذهب و غیره را به آنان تلقین میکرد و دست آنها را برای کسب غنایم و بهره برداری از پسران و دختران چرکس و گرجی و به اصطلاح کفّار دیگر آزاد گذاشته بود. او که به اهمیّت مذهب و قدرت نفوذ آن در مریدانش آگاه بود و میخواست آنان را برتر و متمایز از دیگران نشان دهد، دستور داد که کلاه مخصوصی بر سر بگذارند. شیخ برای توجیه کار خود اعلام کرد که در شبی خواب دیده و از عالم غیب به او مأموریت دادهاند که چنین اقدامی را انجام دهد و مریدان از آن به بعد تاج حیدری را بر سر میگذاشتند. آن کلاه علاوه بر توجّه بیشتر مردم، موجب حالت تهاجمی پیروان گردید. بعد از کشته شدن شیخ حیدر، پیروانش به حمایت از اسماعیل پرداختند و هنگامی که او به سلطنت رسید همان برنامه و طرح تاج قزلباش را توسعه دادند.
مورّخان صفوی برای توجیه و توصیف و قداست کلاه قزلباشی روایات متعدّدی از رؤیاها تا واقعیت را ثبت کردهاند که به برخی از آنان اشاره میگردد. مؤلّف روضةالصّفویه در بحثی طولانی و رؤیایی و متملّقانه مینویسد: «در اثناء طریق بعد از عبور از آب کر و ارس جمعی محاط سحابی مُضیّ (رفتن)، معمّم به عمّامههای سفید و ملبّس به لباسهای غیر متعارف بر آن پادشاه دیندار ظاهر گردیده، چنان چه جماعتی که در رکاب فلک فرسای مرافق بودند. همین غباری ساطع مشاهده مینمودند که آن حضرت در آن میانه ناپدید بود و با آن گروه، شخصی سرخ چهرهی اشقر موی و متوسطالقامتِ عظیمالجثّه که به طول قامت و ضخامتِ بنیه از دیگران امتیاز تمام داشت و از میانهی عمّامهی سفید آن شخص امتدادی نورانی به قدر ذرعی مرائی بود. آن پادشاه جهاندار را در آغوش آورده، به دُرَر نصایحِ مفیده و مواعظ سودمند گوشِ هوشش میآراست و مدتی مدید همچنان در آغوش کشیده به تعلیمش میپرداخت. و یکان یکان نیز از آن جماعت، همان طریق مسلوک داشته، هر یک به موجب تعلیمی سرافرازش میگردانیدند. بعد از ساعتی ممتد آن سحابِ ساطع مرتفع گشته، پادشاه سکندر جاه به حالت سابق مشاهدهی امرای عظام و خلفای کرام گردیده، هیچ یک از آن جماعت را قدرت بر استفسار آن مقدمه نبود و تا آن وقت شعار منتسبان دودمان علیّه مکانِ صفویه و ارباب ارادت آن سلسلهی رفیع منزلت آن بود که کسوتی دوازده ترک طولانی از سَقِرلات قرمزی که پادشاه مبرور سلطان حیدر صفوی پرداخته بودند و به سلطان حیدری موسوم بود بر سر میگذاشتند و ارباب ارادت به تلبّس آن از دیگران ممتاز بودند.[1]
بعد از آن حالت، پادشاه دیندار در خاطر خطیر مخمّر گردانید که کسوت غازیان مجاهد و صوفیان معابد را مشابهی عمّامه سفید که امتدادی نورانی به قدر ذراعی مرتفع از میانهی آن عمّامه ملاحظه نموده بودند به این هیأت خاصّ که الحال به تاج معروف است، قرار دادند و چون سریر سلطنت دارالسّلطنهی تبریز از جلوس ابد مأنوسِ باقیّهی فلک اعظم مساوات گرفت، شخصی را که در آن وقت در راستهی بازار ارادتِ این دودمان علیّه مکان صاحب متاع اطاعت بود و به صنعت تاج دوزی موصوف، طلب داشته، فرمودند تا با وی قرار دهد که کسوت غازیان مجاهد را به آن هیأت خاص بدوزند. از کرامات این دودمان و مذهب حقّ امامیّه، علیهمالسّلام آن که، آن شخص قبل از وقوع محاربه و شکست سپاه امیرزاده الوند، شاه ولایت امامالثّقلین و امیرالخافقین علی بن ابی طالب را در عالم رؤیا مشاهده نموده که آن سرور، به تعلیم تاج دوزی به وی آموخته و به اشارهی آن حضرت تاج وهّاج را به این هیأت خاصّ دوخته، در نظر اعتبار نهان میداشت تا پادشاه مؤیّدِ کامکار بعد از ورود به دارالسّلطنه تبریز آن شخص را طلب فرموده، قبل از آن که به اظهار چگونگی آن کسوت امر فرمایند، آن مردِ موحّدِ دیندار تاجی دوخته و مهیّا ساخته، چنان چه در خاطر اشرف مرکوز بود به ساحت ظهور رسانید. از مشاهدهی این حالت حیرت بر طبع همایون طاری گشته، از کیفیّت آن استطلاع فرمودند، چه تا آن زمان با هیچ یک از مقرّبان و اعیان حضرت بدان مقوله همداستان نگردیده بودند.
القصّه جناب استادی کیفیّت آن واقعه من اوّله الی آخره از تعلیم امام واجبالاحترام و احقای این مقدمه به عرض اشرف رسانید و حضّار مجلس خلد آیین را از وقوع این کرامتِ ظاهر صدق و ارادتِ تصاعف یافته، بر جادهی ملازمت و مواظبت خدمتِ ثابت قدم و راسخ دم ایستادند و از مواهب پادشاهانه، قامت قابلیّت استاد به خِلَع فاخره و سیورغال مستمرّه آراسته گشته، بنا بر ظهور این واقعه مورد خاصّ و عام گردید و از آن زمان تا حال منتسبان آن آشیانِ کعبه نشان به پوشیدن تاج وهاج سرافراز گشتنه، مسمّی به قزلباشاند.»[2]
همان گونه که ذکر شد در مورد ایده و شکلگیری فرم کلاه قزلباش نظر خاصی وجود ندارد و آمیخته با رؤیا میباشد. دکتر نصرالله فلسفی در بررسی تاریخی خود به نقل از منابع دیگر مینویسد: «سلطان حیدر شبی در خواب دید که حضرت امیرالمؤمنین صلوات الله علیه ظاهر گشته، فرمود که ای فرزند وقت آن شد که از عقب تو فرزند ما خروج کند و کاف کفر را از روی عالم براندازد؛ امّا میباید که از برای صوفیان و مریدان خود تاجی بسازی از سقرلاط سرخ و آن حضرت مقراض در دست داشت و هیأت تاج را برید و به دوازه ترک قرار داد. چون سلطان حیدر بیدار گردید، آن روش را در خاطر داشت. به همان روش تاجی برید و صوفیان را مقرّر کرد که هر کدام تاجی بدان نحو ساخته بر سر گذارند و او را تاج حیدری نام نهادند. چون به لغت ترکی سرخ را قزل میگویند بدین سبب این طبقهی علیّه به قزلباش اشتهار یافتند.
ــــ اساس تاج قزلباش کلاه نمدین سرخی بود که به نوک بلند قطور سرخی پیوست و این قسمت از کلاه به عدد دوازده امام، دوازده چین یا دوازده ترک داشت. گرد کلاه سرخ دستاری سپید یا سبز از پشم یا ابریشم میپیچیدند که آن را به صورت عمّامه بزرگی جلوه میداد و نوک سرخ بلند و دوازده ترک کلاه از میان آن بیرون میماند و به صورت خاصّی جلب توجّه میکرد.
ــــ.... در آن حین سیّدی از سادات که در دارالسّلطنه تبریز مسکن داشت و موسوم به میرعبدالوهاب بود تاجی گلدار موافق خاطر خواهِ آن حضرت به نظر کیمیا اثرِ شهریار شریعت پرور رسانید. آن سیّد به ذروهی عرض رسید که چند گاه قبل از این در عالم رؤیا حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) را دیدم و آن حضرت تاجی بدین صفت از کاغذ بریده به من داده و فرمودند که یکی از فرزندان ما مروّج مذهب به حق خواهد بود و خطبهی اثنا عشری درین شهر خواهد خواند. تو این کسوت را دوخته به نظر او برسان که بر سر مبارک گذارد. و شاردن در سال 1086 هجری که در ایران بوده در باره تاج میگوید: نوک این کلاه به صورت عجیبی دوخته شده که از آن دوازده گلوله کوچک مانند بهدانه (هسته بهی) تشکیل میشود.»[3]
گذشته بر آن که کلاه قزلباش از چه تفکّری الهام گرفته است، برخی سیّاحان اروپایی در مورد شکل و استفادهی سربازان در زمانهای متفاوت مطالبی نوشتهاند.[4] یک تاجر ایتالیایی که سربازان ایرانی را در سال 916/1510 در تبریز بوده است، کلاه آنها را چنین توصیف میکند «طبق رسوم خفتان قرمزی میپوشیدند و بر روی آن عمّامهی بلند مخروطی شکلی بر سر میگذارند که دارای دوازده ترک به نشانهی دوازده امام مذهب آنها یا دوازده فرزند علی (ع) است. علاوه بر این آنان ریش و سبیل خود را نمیتراشند. لباس آنها هرگز تغییر نکرده است. سلاحشان زیبا ساخته میشد و زره فولادیشان دارای کنده کاری بود. زره بالایی نیز به همین ترتیب بود و کلاهخودشان به کلاه مملوکان مصر شباهت داشت. یَراقشان خیلی محکم بود و دور آن پنبه پیچیده میشد که گاهی آن را از مس و گاهی از فولاد خالص شیراز میساختند که مثل یراق سوریها بود و شباهتی به یراق ما نداشت. آنها کلاه خود فلزی سنگین دیگری نیز بر سر میگذارند. همهی آنها سوارهاند و چنین مینماید که سرباز پیاده وجود ندارد. سلاح آنان نیزه، شمشیر، فلاخن و همچنین کمان با مقداری زیادی تیر است.»[5]
از زمان شاه تهماسب به بعد استفاده از کلاه قزلباش کمکم از بین رفت و استعمال آن منحصر به صوفیانی شد که به خاندان سلطنت اخلاص داشتند معمول گردید. میکله ممبره که خود شاهد دربار شاه تهماسب بوده در باره شکل تاج قزلباش در این ایّام مینویسد: «طرحهای تاج و سلطان حیدری، این تاج یک طاقه از پارچهی قرمز رنگ و بیش از دو نیم اینچ است که دوازده ترک دارد. سلطان حیدری با دوازده ترک از جنس پارچه و در رنگها مختلف میباشد؛ ولی تاج فقط قرمز رنگ است. همهی صوفیها روزها یک کلاه قرمز با دوازده ترک و شبها سلطان حیدری بر سر میگذارند که پدر بزرگ شاه بر سر میگذاشت. بعداً شاه اسماعیل طرح کلاه را تغییر داد و شکل دیگری برای کلاه ایجاد کرد.»[6]
دن گارسیا دوسیلوا فیگوه را، سفیر فیلیپ سوّم پادشاه اسپانیا که در سال 1026 ه.ق هنگام پادشاهی شاه عباس اوّل به اصفهان آمده بودند، در سفرنامهی خود شکل تاج قزلباشان شاه را چنین توصیف میکند: «شاه عبّاس لباسی بسیار ساده از پارچهای که فقیرترین کشاورزان ایران میپوشیدند، به رنگ سبز پوشیده و عمّامهای از ابریشم سبز بر سر نهاده بود. این عمّامه، گردِ کلاهِ نمدین سرخی پیچیده شده بود؛ همان طور که قزلباشان بر سر میگذارند. کلاه نمدین آن را غالباً پنبه دوزی میکنند تا اگر ضربت شمشیری بر آن وارد آید، به سر آسیبی نرساند. لبه این کلاه تنگ است، چنان که سر را به زور در آن فرو میبرند؛ ولی باقی کلاه کمکم گشاد میشود. بلندی آن در حدود نیم پا ( نزدیک پانزده سانتی متر) و بالایش گرد است و چندین چین میخورد. این چینها از دوازده بیشتر و کمتر نمیشود. و این عدد دوازده امام است که شیخ حیدر جدّ صفویه معمول کرد. بر نوک این کلاه که تمام چینها به آن جا منتهی میشود، لولهی سرخ محکمی از جنس کلاه به بلندی چهار انگشت و به کلفتی یک انگشت دوختهاند که سرش مثل کلاه، قدری قطورتر و بزرگتر است. در طول این لوله نیز از زیر تا بالا دوازده خط یا شعاع دیده میشود که همگی از بالا به مرکز آن، و از زیر به انتهای چینهای دوازده گانهی کلاه میپیوندند. دور این کلاه پارچهای را چند دور محکم میپیچند. به طوری که به صورت عمّامهی بزرگی در میآید؛ ولی در هر حال قسمت چین دارِ کلاه باید بیرون از عمّامه قرار گیرد؛ گرچه غالباً جز لولهی بالای آن چیزی پیدا نیست.»[7]
[1] - سَقرلات نوعی پارچه نفیس پشمی یا ابریشمی به رنگ سرخ یا کبود که چیزی را در سرخی یا کبودی به آن تشبیه میکردهاند. سقلاطین و سقلاط و سقرلات نیز گفتهاند. فرهنگ فارسی عمید
[2] - روضةالصفویه، تألیف میرزابیگی جنابدی، به کوشش غلامرضا طباطبایی مجد، تهران 1378، صص 156 و 157
[3] - زندگانی شاه عباس اول، جلد اول ، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347 ، ص 161
[4] - در سفرنامه ونیزیان که مربوط به قبل از تشکیل دولت صفویه است چندین بار اصطلاح سبزکلاهان آورده شده است. این امر میتواند احتمال شکلگیری متمایز و متفاوت بودن را در ذهن شیخ حیدر در مقابل دیگران به وجود آورده باشد. آنجوللو و کاترینو زنو پیروان شیبک خان را قبا سبزان نوشتهاند و تردیدی نیست که ازبکان شیبانی کلاه سبز بر سر مینهادهاند. دکتر منوچهر امیری در مقدمه مترجم بر چاپ دوم کتاب سفرنامههای ونیزیان در ایران (چاپ 13819) مینویسد:«در این جا لازم است از توفیق بزرگی که در ضمن ترجمه و تحقیق درباره سفرنامههای ونیزیان نصیب مترجم شده است یاد کنم و آن عبارت است از یافتن اصطلاح «یاشیلباش» (سبزکلاهان) در مقابل قزلباش (سرخ کلاهان). اصطلاح نخستین همان است که در مورد شیبانی خان یا شیبک خان ازبک و به طور کلی ازبکان هوادار او به کار رفته است که سنی بودند و با صفویه و قزلباش دشمنی داشتند و سرانجام به دست شاه اسماعیل صفوی مغلوب گشتند و خود شیبانی خان نیز مقتول شد.»
[5] - تاریخ شاه اسماعیل صفوی، تألیف دکتر غلام سرور، ترجمه محمّد باقر آرام، عباسقلی غفاری فرد، چاپ اول، 1374 ، ص 127
[6] - سفرنامه میکله ممبره، ترجمه دکتر ساسان طهماسبی، انتشارات بهتا پژوهش، چاپ اول 1393، ص 39
[7] - زندگانی شاه عباس اول، دکتر نصرالله فلسفی، جلد اول، ص 209
8- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، 278
واژه قتل و کشتار و تهاجم در تاریخ بشر سابقهای نا معلوم دارد و هیچ جامعهای را نمیتوان یافت که در سیر تاریخی خود تجربهای در این رابطه نداشته باشد. شاه اسماعیل نیز همانند بسیاری از بانیان حکومتها مرتکب اعمالی فجیع گردیده که هیچ گاه تاریخ و وجدانهای بیدار رفتارشان را فراموش نکرده و وی را نخواهند بخشید. آن چه که اعمال شاه اسماعیل را از دیگران متمایز ساخته است میزان و وسعت قتل و کشتار انسانهای بی گناه و شکنجههای هولناک و رفتار با جسد مردگانی میباشد که روزگاری از مخالفان عقیدی وی محسوب میشدهاند و با تأسف باید گفت که بعداً نیز ادامه یافته است. اگر نوشتههای برخی سیّاحان اروپایی و اقدام برخی از مورّخان در برجسته کردن اعمال شاه اسماعیل برای بزرگنمایی در لیاقت وی وجود نمیداشت، امروزه بسیاری از آن حوادث به فراموشی سپرده شده بود. البته برخی اقدامات شاه اسماعیل جزو خصلت و طبیعت هر جنگی میباشد و در حال حاضر نیز بر اساس موقعیت زمانی و ابزارهای تسلیحاتی در سطح گستردهتر ادامه دارد؛ ولی بعضی حرکات شاه اسماعیل چون آدمخواری و کباب کردن انسانها نفرت انگیزتر از بقیّه میباشد. گویا شاه اسماعیل تنها در قتل عام انسانها تبحّر نداشتهاند، بلکه در شکار حیوانات نیز افراط داشته و بارها از سر حیوانات منارها ساخته است. امیر محمود بن خواند میر در کتاب خود از شرح حال یکی از صحنه شکارهای او در حوالی قم مینویسد: «به دستور پادشاه حیوانات وحشی را به یک سمت راندند و پادشاه به سمت راسفیجان (دهی است از بخش زرند شهرستان ساوه) حرکت کرد. حدود بیست و چهار هزار رأس از حیوانات وحشی از آهو و گرگ و پلنگ و شیر جمع شدند و در مرحلهی اول پادشاه و در مرحلهی بعد امرا و بعد غازیان دیگر به شکار پرداختند و در پایان از سرهای حیوانات منارها ساختند.»[1] همین خصلت و رفتار را در مورد انسانهای بیگناه هم با شدّتی مضاعف مشاهده میکنیم.
نصرالله فلسفی در مقدمه کتاب زندگی شاه عباس اول در باره خونریزیهای شاه اسماعیل و این که برخی کشتار او فقط به خاطر مذهبی نبوده است، مینویسد: «در سال 910 ه ق هنگامی که در یزد بود، از سلطان حسین میرزای بایقرا نامهای به او رسید. در متن نامه پادشاه تیموری او را به جای شاه اسماعیل، چنان که در خاندان تیمور متداول بود، میرزا اسماعیل خطاب کرده بود. شاه اسماعیل این امر را بهانه کرد و بی خبر بر شهر طبس تاخت و هفت هزار تن از مردم بیگناه آن جا را که از رعایای سلطان حسین میرزا بودند، کشت. و به گفتهی یکی از مورّخان به واسطهی آن کشتن، آتش غضب نواب جهانبانی منطقی شد.»[2] با این حال برخی علت وقوع آن جنایات را از طرف وی ناشی از ذات و فطرت او دانستهاند و تولد او را همانند چنگیز معرّفی کرده و سخنی از نقش دیگران در تحریک او نمیگویند. مؤلّف تاریخ ایلچی نظام شاه در باره تولد شاه اسماعیل مینویسد: «گویند در حین ولادت قدری خون فشرده در مشت آن تازه نهال چمن سلطنت بود و این معنی نزد عقلا دلیل آن بود که بر سفک دماء دلیر باشد و یمکن که خون ریختنش به مرتبهای رسد که در زمان او بهرام خون آشام از بیم جان در زیر چادر ناهید خزد. فیالواقع چنان بود و این معنی در ایّام سلطنت او مشاهده افتاد.»[3]
دکتر پارسا دوست یکی از دلایل بی رحمی وی را ناشی از دوران کودکی و رنجهایی که در زندان کشیده و یا این که شخصیتهای تاریخی عموماً پروردهی شرایط زمان و زندگی خویش میباشند، جستجو میکند و در این رابطه مینویسد: «شعلههای کین خواهی در اسماعیل چنان سرکش و مهار ناپذیر بود که او پس از غلبه بر کشندگان پدر، تنها به کشتن کسانی که زنده بودند اکتفا نکرد؛ بلکه آنان را نیز که سالها قبل در گذشته بودند از کینه ورزی معاف نداشت. او گور کشندگان نیای خود را خراب کرد و جسد خلیلِ شروان شاه و یعقوب آققویونلو را از گور بیرون آورد و سوزاند. او به ملازمان الوند بیک رحم نکرد و 800 نفر از آنان را پس از ورود به تبریز به گناه آن که به او خدمت میکردند، کشت. شاه اسماعیل پس از فتح اردبیل، بی رحمی تکان دهندهای نسبت به سنّیان آن شهر که اکثریت عظیم ساکنان آن را تشکیل میدادند، مرتکب شد. او فرمود از هر خانهای یک پشته چوب بیاورند. هیزم بسیار جمع نمودند. هر کدام که شهادت میگفتند شاه ملازم خود میکرد و هر کس نمیگفت: او را در آتش میانداخت و میسوخت و علی سلطان (حاکم اردبیل) را فرمود در آتش انداخته و سوختند.»[4]
عکسالعمل شدید شاه اسماعیل تنها شامل شروان شاه و دایی خود یعقوب آققویونلو که روزی آنان را از مرگ حتمی نجات داده بود، نیست؛ بلکه با محمّد کره حاکم ابرقو نیز با بیرحمی برخورد کرد. مؤلّفان عالم آرای شاه اسماعیل و روضةالصفویه شرح حال محمّد کره را تقریباً مشابه هم توصیف کردهاند که تا حدّی غلوّ آمیز به نظر میرسد، امّا دکترعبدالحسین نوایی در تعلیقات کتاب تکملةالاخبار در مورد یکی از دلایل آن اقدام به نقل از احسنالتواریخ مینویسد: «خاقان اسکندرشأن فرمود تا محمّد کره را مانند حسین کیا به قفس آهنین مقیّد نمودند و نیز عسل بر بدنش مالیده تا از نیش زنبوران اَلَم فراوان بدان جاهل رسد. القصّه مدتی محبوس بود تا وقتی که خاقان اسکندرشأن از یورش طبس معاودت فرمودند. در میدان اصفهان، کره را با جمعی از نوکرانش که عبدی بیک از ابرقو آورده بود، سوزانید. به نظر میرسد که شاه اسماعیل با اجرای نمایش هولناک سوزاندن کره با تمامی متعلّقان دو از ذکور و اناث و به عبارت دیگر با سوزاندن جمعی مرد و زن بیگناه میخواستند زهر چشمی از سفیر عثمانی که در آن هنگام در اردوی شاه صفوی بود، بگیرد.»[5]
توصیف این گونه رفتار نسبت به شاه اسماعیل در مناطق دیگر نیز تکرار شده است؛ ولی بیشتر آنها در مقایسه و چگونگی ورودش به تبریز کمتر برجسته گردیده است. شاه اسماعیل در سن 15 سالگی تبریز را فتح کرد و خود را پادشاه خواند و اعلام داشت که برای رضای خدا تمام مخالفان را از بین خواهد برد. از آن جا که مطالب مربوط به چگونگی ورود به تبریز مشابه هم میباشد و از منابع متنوع استفاده شده است گاه مطالب تکراری خواهد بود و در این مبحث تنها به نوشتار دکتر پارسا دوست استناد میگردد. ایشان در شرح حال شاه اسماعیل مینویسند: «روز جمعه شاه رفت به مسجد جامع تبریز و شمشیر جهانگیری را برهنه کرد. چون خطبه خواند، غلغله از مردم برخاست، امّا دو دانگ آن شهر شکرها کرده، گفتند: قربان لب و دهان تو گردیم. ای حضرت مولانا. امّا چهار دانگ دیگر رفتند که از جا حرکت کنند که از دو طرف فرو کشیدند. جوانان قزلباش..... حضرت شاه شمشیر بلند کرد و گفت: تبرّا کنید. آن دو دانگ به آواز بلند بیش باد و کم مباد، گفتند و آن چهار دانگ دیدند که جوانان قزلباش خنجرها و شمشیرها در دست، گفتند هر کدام که نمیگوئید، کشته میشوید. تمام از ترس خود گفتند.
بدین گونه شاه اسماعیل مذهب شیعه را در ایران رسمی کرد و مردم را به قبول آن ناگزیر ساخت. او دستور داد اشهدُ انّ علیاً ولیالله و حیّ علی خیرالعمل را در اذان و نماز اضافه کنند و هر کس که بر طبق معمول سنّیان وضو بگیرد و نماز بخواند سرش را از تن جدا سازند. به دستور او گروه تازهای از متعصّبان مذهبی به نام تبرّائیان در بازارها و کوچهها به راه افتادند و با صدای بلند سه خلیفهی نخستین را لعن کردند. همهی مردم موظّف بودند که با آواز بلند بیش باد و کم مباد بگویند و هر کس کوچکترین نشانهای از عدم اطاعت نشان میداد، بیدرنگ در همان محل به قتل میرسید. به دستور شاه اسماعیل همهی مردان مکلّف شدند «تاج وهاج» قزلباش را بر سر بگذارند و همه به کسوت قزلباش درآیند. از آن پس کشور ایران با داشتن ساکنانی که همهی مردان آن کلاه قزلباش بر سر میگذاشتند به کشور قزلباشان نیز موسوم گردید. شاه اسماعیل برای ابراز خشونت بیشتر به سنّیان دستور داد کلیّهی کسانی را که در گذشته شیعیان را مورد آزار قرار دادند دستگیر کنند و به قتل برسانند. در اجرای دستور او تعداد کثیری از مردم کشته شدند و مملکت آذربایجان از لوث وجود بسیاری از جهّال و متعصّبان سنّی پاک گردید.
شاه اسماعیل در تبریز مرتکب بسیاری بی رحمیها گردید. با آن که مردم تبریز در برابر او مقاومتی نکردند و او بدون جنگ وارد تبریز شد، گروه بسیاری از مردم بیگناه تبریز به خاطر این کین خواهیها کشت. شاه اسماعیل در آن زمان تنها به مذهب و کین خواستن میاندیشید. کینِ شخصی برای هرچه بی رحمانه ترین کشتنِ هر کسی که در کشتنِ پدر، برادر و یا تیره روزی سالهای گذشتهی خانوادهاش به گونهای دخالت داشت و کینِ مذهبی برای کشتن هرچه بی رحمانهترِ هر کسی که با مذهب او و از آن شومتر با تند روی مذهبی او، برای برگشتن از مذهب خود و دشنام دادن به کسانی که برای او مقدّس و مورد احترام بودند، موافقت نداشت. به دستور شاه اسماعیل، قزلباشان هر که را نسبت به مذهب شیعه کمترین بی علاقگی نشان میداد، بی پروا میکشتند و حتی زنان آبستن را با جنینهایشان شکم دریدند. با آن که نبش گور در دین اسلام منع شده است به دستور او نه تنها گور سلطان یعقوب، بلکه گور بسیاری از فرماندهان سپاه را که در نبرد تبرسران و کشته شدن پدرش شیخ حیدر شرکت داشتند، نبش کردند. شاه اسماعیل دستور داد که استخوانهای آنان را به بازار تبریز و در آن جا بسوزانند و در راه، پیشاپیش بازماندهی جسدها، تعداد کثیری زنان روسپی و همچنین دزدان حرکت کنند و آن گاه برای آن که سلطان یعقوب و کسانش را تحقیر کند و عمق کینه خود را نسبت به آنان ابراز دارد، دستور داد کلیّهی آن زنان روسپی و دزدان را سر ببرند و جسد آنان را با آن استخوانها با هم در آتش اندازند و بسوزانند. به دستور شاه اسماعیل، افراد خانواده آققویونلو مورد تعقیب قرار گرفتند. خانههایی که گمان میرفت افراد مذکور در آن جا مخفی شدهاند مورد بازرسی دقیق قرار گرفت. دستگیر شدگان شکنجه شدند تا مخفیگاههای پول و جواهر خود را بروز دهند. دهها نفر از خانهای آققویونلو اعدام شدند. شکم زنان آبستن دریده شد. شاه اسماعیل به آن نیز اکتفا نکرد و به دستور او 800 تن از کسانی را که در دستگاه الوند بیک خدمت میکردند سر بریدند. او سگان تبریز را نیز زنده نگه نداشت و همه را بکشت چون جسد شیخ حیدر را نزد سکان انداخته بودند. نامادری خود را که بعد از کشته شدن پدرش با یکی از امیران سلطان یعقوب ازدواج کرده بود، احضار کرد و پس از تحقیرها و توهینها و بدحرفیها او را به قتل رسانید. شاه اسماعیل سنّیان تبریز را با قساوتی که از تعصّب مذهبی ناشی میشد بی رحمانه قتل عام کرد. او سنگدلی در کشتار مردم بیگناه تبریز را به غایت رسانید و بنا به اظهار انجلّلو 20000 نفر از مردم آن شهر را به قتل رساند. در آن دوران یعنی قرن دهم هجری برابر با شانزدهم میلادی، ستمکاری و بی رحمی شاهان و فرمانروایان در سراسر کشورهای شناخته شدهی آن دوران، در اروپا و در آسیا و در هر ناحیهای خصلت عمومی و عادی بود؛ ولی سنگدلی و بی رحمی شاه اسماعیل در تبریز و بد کاریهایی که مرتکب شد، چنان غیر عادی و دور از رسم زمان بود که یک بازرگان ونیزی که در آن هنگام در تبریز اقامت داشت و از نزدیک شاهد کشتارهای شاه اسماعیل بود در سفرنامه خود پس از ذکر بی رحمیهای او نوشت، تردید ندارم که از زمان نرون تا حال چنین فرمانروایی ظالمِ خون آشامی هرگز به وجود آمده باشد.[6]
شاه اسماعیل به دنبال تصرف نواحی ایران در پی آخرین بقایای آققویونلوها بود که به بغداد حمله برد. او در 25 جمادیالثانی 914ه/ اکتبر 1508م بدون جنگ وارد بغداد شد. با آن که مردم بغداد در برابر او ایستادگی نکردند. او در آن شهر نیز مانند بسیاری از شهرهای دیگر به کشتار مردم بیگناه دستور داد. او ضمن کشتن سنّیان، فرمان داد تمام قبیلهی پُرناک که در بغداد بودند از کودکان، زنان و مردان قتل عام شدند. قزلباشان به کشتار آنان پرداختند. کثرت تعداد کشته شدگان به حدّی بود که به قول برخی از مورّخان صفوی در دجله به جای آب، خون روان گردید. شاه اسماعیل در بغداد مرتکب عمل نکوهیدهای گردید. به دستور او آرامگاه ابوحنیفه، یکی از چهار پیشوای مذهبی سنّیان را ویران کردند و استخوانهای او را سوزاندند و در جای آرامگاه مستراح ساختند. او دستور داد هر کس در آن جا قضای حاجت کند به او 25 دینار تبریزی بابت حقالقدم پرداخت شود. او در بغداد غالب آثار اسلامیه و قبور مشاهیر اهل سنّت را فرمود، خراب کردند. [7] بعد از فتح بغداد شاه اسماعیل به نبرد با مشعشعیان خوزستان پرداخت؛ زیرا رهبر آنان خود را خدا میدانست و از آن جا که پیروان شاه اسماعیل نیز خودِ او را، خدا میدانستند، دیگر جایی در این سرزمین برای دو خدا وجود نداشت. پس از پیروزی تمام آنان را قتل عام کرد و خدای صفوی بر خدای مردمان هویزه و خوزستان پیروز شد.»[8]
لازم به ذکر است که اکثر و قریب به اتفاق پیروان شاه اسماعیل از نواحی دیگر مانند عثمانی و سوریه و نواحی دیگر به او پیوستهاند و نشان از آن است که مردم ایران تمایلی به آنان نداشتهاند. به طور کلی اعمال شاه اسماعیل موجب بذر و نفاق مذهبی ریشهدار در ایران گردید و گروههایی از مردم ایران را رو در روی هم قرار داد و در هنگامی که اروپائیان دچار تحوّل شده بودند، کشور را به انحطاط و سستی سوق داد و فرهنگ و زبان فارسی را رو به زوال برد. مهمترین نتیجهی اختلافات مذهبی در زمان صفویان در این جملهی سفیر اروپایی نهفته است که میگوید که اگر ایران مانع نشده بود عثمانیها به سهولت بر همهی ما دست مییافتند.
[1]- ایران در روزگار شاه اسماعیل و شاه تهماسب صفوی، تألیف امیرمحمود بن خواندمیر، به کوشش غلامرضا طباطبایی، چاپ اول، 137، ناشر موقوفات دکتر محمود افشار یزدی، ص 141
[2] - زندگانی شاه عباس اول، مقدمه جلد اول، نصرالله فلسفی، 1347
[3]- تاریخ ایلچی نظام شاه، تألیف خورشاه بن قبادالحسینی، تصحیح و اضافات دکتر محمّد رضا نصیری، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1379، ص 3
[4] - شاه اسماعیل اول با اثرهایی پایدار در ایران و ایرانی، دکتر منوچهر پارسا دوست، 1375، ص 749
[5] - تکملةالاخبار، تصنیف عبدی بیگ شیرازی (نویدی)، با مقدمه و تصحیح و تعلیقات دکترعبدالحسین نوایی، 1369 چاپ اول، ص 179
[6] - نرون از سال 54 تا 68 میلادی امپراطور روم بود. او مادر و همسر و گروه بسیاری را کشت و در کشتن افراد چنان مرتکب تندرویها گردید که در تاریخ به عنوان نمونه سنگدلی و بی رحمی از او یاد میشود.
[7] - در پاورقی صفحه 311 کتاب شاه اسماعیل اول، دکتر پارسادوست در باره ابوحنیفه مینویسد: «نعمان پسر ثابت پسر زوطی معروف به ابوحنیفه از رهبران برجستهی مذهبی و بنیانگذار فرقه سنی مذهب حنفی است. او که اصلاً ایرانی است و در سال 80 ه در کوفه به دنیا آمد و در 150ه در بغداد درگذشت و در همان شهر به گور سپرده شد. او در نیمه اول قرن دوم هجری در صحّت بسیاری از حدیثهایی که به پیامبر اکرم (ص) نسبت داده میشد، تردید کرد. در باره او گفته میشود که او از میان آنها فقط 17 حدیث را معتبر میدانست. مذهب سنی دارای چهار فرقه اساسی است. به جز حنفی، سه فرقه دیگر مالکی، شافعی و حنبلی است.»
[8] - شاه اسماعیل اول، دکتر منوچهر پارسا دوست، برگرفته از صفحات 290 تا 301
9- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، ص 264
شاه اسماعیل اول در خانوادهای متولد شده است که از جانب پدر و پدر بزرگ حداکثر سوء استفاده از مذهب را انجام داده و دستورات بسیار ظالمانهای را نسبت به پیروان اهل تسنّن صادر کرده است. مهمترین علت این اوامر و تبلیغات را باید در جهت مبارزه و انتقامگیری از رقبایی دانست که پیرو اهل تسنّن بودند. از ابتدای شروع فعالیّتهای سیاسی اجداد شاه اسماعیل سخنی از تأمین منافع ملی و ایران مطرح نیست و بعد از قدرت یافتن شاه اسماعیل است که با تصرّف نواحی غربی و مرکزی ایران و در نهایت بعد از غلبه بر شیبک خان ازبک سیستم حکومتی یک پارچه را در ایران شکل میدهند. این اقدام بزرگ وی که بعد از اسلام بی سابقه بود قابل تقدیر است؛ امّا شاه اسماعیل با استفاده از مذهب و بدون توجّه به اعتقادات قلبی و با کمک تخیّلات و خواب دیدن و رؤیاها، چنان به اجرای بخشی از دستورات مذهبی فرمان میدهند که شاید فراتر از اهداف فدائیان اصلی و اولیّهی وی چون حسین بیک لـله و دده بیک طالش، خادم بیک خلیفه، رستم بیک قرامانی، بیرام بیک قرامانی، الیاس بیک ایغور اوغلی و قرای پری بیک قاجار بوده است.[1] با اطمینان میتوان گفت که شاه اسماعیل بعد از کشته شدن پدر و دوران تبعید و اسارت و همچنین در دامان مادری که در فضای اعتقادات مذهب مسیحی و تنشهای سیاسی پرورش یافته بود، به بالاترین مقام معنوی شیعه دست مییابد. در این رابطه برای آشنا شدن به آن گرایش مذهبی به مراحلی از زندگی وی باید توجه داشت. دکتر احمد تاجبخش مینویسد: «شیخ حیدر سه پسر داشت به نامهای ابراهیم میرزا، اسماعیل میرزا و سلطان علی که جانشین پدر شد. کمکم پیروان شیخ حیدر و جمع کثیری از صوفیان به دور وی جمع شدند و او را تحریک به گرفتن انتقام خون پدر کردند؛ ولی به فرمان سلطان یعقوب بایندری، اسماعیل و دو برادر و مادرش را در قلعهی اصطخر فارس زندانی کردند و بعد از چهار سال به فرمان رستم میرزا آزاد و روانهی تبریز شدند و سپس آنها را روانهی اردبیل کردند. بازگشت پسران شیخ حیدر به شهر اردبیل برای صوفیان وفادار و پیروان جانباز صفوی پیروزی بزرگی بود. وقتی این خبر در سرزمینهای صوفی نشین منعکس گردید صوفیان از هر جهت متوجّه آذربایجان شدند و سیل هواخواهان صفوی رستم میرزا را نگران کرد و بنا به پیشنهاد درباریان رستم میرزا، سلطان علی و سایر برادران و مادر آنها را به اردوی خود خواند و زیر نظر نگه داشت؛ ولی در اثر ترس از نهضت سرخ کلاهان در صدد کشتن سلطان علی برآمد. ولی چون سلطان علی متوجه شد به سوی اردبیل فرار کرد و بعداً با سپاهی به استقبال دشمن رفت و در جنگی که میان او و رستم میرزا در گرفت، کشته شد.(899 ه)
اسماعیل با برادر دیگرش ابراهیم به لاهیجان فرار کرد و در جامع ابیض رشت پنهان شد. رستم میرزا که وجود آن دو را برای خود خطرناک دید در صدد رفع آنها برآمد، ولی خود از میان رفت. اسماعیل میرزا مدّت پنج سال در پناه قدرت فرمانروایان شیعی گیلان (کارکیا میرزاعلی) و صوفیان بود. مریدان وفادارِ شیخ حیدر چون از موقعیّت ضعف جانشینان یعقوب، پادشاه بایندری آگاه شدند از موقعیت استفاده کردند و موجبات قیام اسماعیل را فراهم ساختند. از طرف دربار آققویونلو مکرراً نمایندگانی برای تحویل گرفتن اسماعیل به لاهیجان فرستاده و هر دفعه کارکیا از وجود اسماعیل اظهار بی اطلاعی میکرد. در آخرین دفعه کارکیا دستور داد که اسماعیل را در سبدی گذاشتند و با طنابی به درخت آویزان کردند. آن وقت در مقابل نمایندگان رستم بیک آققویونلو قسم یاد کرد که اسماعیل در خاک لاهیجان نیست. در اواخر سال 905 که حکومت آققویونلو رو به زوال بود و اسماعیل به تحریک و یاری مریدانش برای گرفتن انتقام خون پدر قیام کرد و بالاخره الوند میرزا را شکست داد و عازم تبریز گردید و مقدمات سلطنت خود را با کمک پیروان وفادارش فراهم نمود.»[2]
با توجه به این موارد اسماعیل که دوران کودکی را در زندان به سر برده و با برخورداری از چنان مادری که با اعتقادات مسیحی پرورش یافته، جای سؤال است که چه عواملی به غیر از اهداف سیاسی در گرایشهای مذهبی وی نقش داشتهاند. به یقین قزلباشان و پیروانش بودهاند که آن نوجوان را به سمت سنّی کشی و بی رحمی و سنگدلیها که بیشترِ عقاید آنها از آناتولی گرفته شده بود، سوق دادهاند.[3] از دیدگاهی دیگر دکتر پارسادوست درباره گرایش مذهبی و شیعه گری شاه اسماعیل مینویسد: «توجه داشته باشیم که اسماعیل هنگامی که یک سال داشت و شیرخوار بود با مادر و برادرانش در زندان جای گرفت و مدت چهار سال و نیم در قلعهی اصطخر مرودشت فارس به سر برد. او در یک سالگی پدر متعصّب خود را از دست داد و شیخ حیدر فرصتی نیافت تا اسماعیل را با اصول آیین تازهاش آشنا کند و او را متعصّب کینه توز بار بیاورد. مورخان صفوی دربارهی مذهب حلیمه بیگی آغا، مادر اسماعیل و این که او مذهب شیعه داشته و یا در آن مذهب متعصّب بوده است سکوت اختیار کردهاند؛ ولی از قرینهها میتوان پی برد که او اگر مذهب شیعه داشته باشد در آن مذهب تعصّب نداشته است. مادر او، دسپینا کاترینا، شاهزاده خانم یونانی آن چنان به مذهب مسیحی خود پایبند بود که شرط ازدواج خود را با حسن بیک بر آن نهاد که مذهب مسیحی خود را حفظ کند. او همان طور که گفته شد برای آن که مراسم مذهبی خود را به جا آورد تعدادی کشیش نیز با خود از طرابوزان به دیاربکر آورده و تا پایان عمر نیز مسیحی باقی مانده بود. او نام دختر خود را نیز مارتا گذاشت و از گذاشتن نام معمول مسلمانان بر او خودداری کرد. مارتا پس از ازدواج با شیخ حیدر به حلیمه بیگی آغا موسوم گردید. پیداست مارتا با پرورش یافتن در دامان چنین مادری که منظماً در مراسم عشاء ربّانی در کلیسای خود شرکت میکرد و گمان غالب آن است که مانند بسیاری از مادران مسیحی، دختر خود را نیز به همراه میبرد، چگونه در باره مذهب شیعه میاندیشیده است. پدر مارتا، حسن بیک امیر مقتدر آققویونلو نه تنها مذهب شیعه نداشت؛ بلکه سنّی بود و در مذهب تسنّن نیز از تعصّب به دور بود. او آزاد اندیش و منزّه از تیرگیهای تعصّب بود. او با آن که با شجاعتها و تدبیرهای خود قدرت آققویونلو را به اوج رسانید و شاهان قدرتمندی چون جهانشاه قراقویونلو و ابوسعید تیموری را شکست داد و کشت و با سلطان مقتدر عثمانی، محمّد فاتح به جنگ پرداخت و یک بار نیز او را شکست داد، با همسر مسیحی خود به مدارا رفتار میکرد و به او اجازه داد که همچنان مسیحی بماند و مراسم مذهبی خود را در درون کاخ پادشاهی مرتباً انجام دهد. مارتا مادر اسماعیل تا پیش از ازدواج با شیخ حیدر در چنین کانون خانوادگی رشد و تربیت یافته و با چنان پدر و مادری به سر برده بود. در باره مذهب مارتا پس از ازدواج با شیخ حیدر نیز سکوت سنگینی برقرار است و اصولاً معلوم نیست که او مذهب شیعه را پذیرفته باشد. در هر حال با توجه به گذشتهی مارتا میتوان پذیرفت که مادر اسماعیل در زندان اصطخر فارس تعصّب داشتن در مذهب شیعه را به او تبلیغ نکرده است.
در باره علی بزرگترین برادر اسماعیل و این که او در باره مذهب شیعه و به ویژه آیین تازه پدرش چگونه میاندیشیده و چه کارهایی انجام داده است اطلاع دقیق در دست نیست. تنها گفته میشود که او جانشین پدرش گردید و مریدان صفوی نیز با همان شور و اشتیاق گذشته به دیدن او میآمدند و برای او نذرها و هدیهها میآوردند. بدین ترتیب روشن نیست که علی خود تا چه اندازه در مذهب شیعه تعصّب داشته و در زندان به برادر خردسال خود که حداکثر سن او موقع آزاد شدن، پنج سال و نیم بوده است چه مطالبی در باره مذهب شیعه در ذهن او جای داده است. ابراهیم برادر بزرگتر اسماعیل شناختهتر از علی است. هنگامی که علی در روستای شماسبی اردبیل ناگزیر به جنگ با ابیه سلطان گردید، به جای آن که ابراهیم را که بزرگتر بود به جانشینی انتخاب کند اسماعیل را که در آن هنگام 8 سال داشت و کوچکتر از ابراهیم بود، جانشین خود کرد. عدم انتخاب ابراهیم خود گواه آن است که او را نه تنها برای رهبری سیاسی؛ بلکه برای رهبری مذهبی نیز مناسب تشخیص ندادهاند. در تأیید این نظر اسکندربیک میگوید که او به درویشی و درویش نهادی متصّف بود، یعنی ابراهیم نه تنها روش درویشی، به مفهوم بیاعتنایی به امور دنیوی و دوری از هیاهوی آن را در پیش داشت؛ بلکه در نهاد خود و در ذات خویش نیز روحیه درویشی داشت. او در مورد مذهب شیعه و آیین پدرش چنان بی تفاوت بود که موقع ترک لاهیجان و بازگشت به اردبیل تاج 12 ترک حیدر را که کسوت منتسبان آن خاندان بود از سر برداشت و طاقیه که شعار تراکمه آققویونلو بود بر سر نهاد. او برای آن که جانش در امان بماند به راحتی پذیرفت که کلاه قزلباش را که تنها نشانه آشکار اعتقاد به طریقت صفوی به ویژه به آیین پدرش حیدریه بود به دور افکند و مانند ترکمانان سنّتی آققویونلو طاقیه بر سر بگذارد. شاید بدین سبب باشد که در سرنوشت او در هالهای از ابهام قرار دارد. مورخان صفوی در بارهی ابراهیم و فرجام کار او توضیحی نمیدهند و به درستی معلوم نیست که او پس از ترک لاهیجان چه سرنوشتی داشت و در کجا و چگونه درگذشت. بدین ترتیب ابراهیم که خود به مذهب شیعه حیدری پایبندی نداشته است، نمیتوانست تعصّب داشتن شیعهی حیدری را به اسماعیل خردسال در زندان اصطخر فارس تلقین کند.»[4]
[1]- آقای نجف لک زایی نیز در صفحه 113 کتاب چالش سیاست دینی و نظم سلطانی در باره علت گرایش سیاسی شاه اسماعیل و مریدانش و سپس با استفاده از فقهای شیعه در تحکیم و مشروعیت حکومت صفوی مینویسد: «علمای شیعه در استقرار اولیّهی سلسله صفویه هیچ نقشی نداشتهاند؛ بلکه سلسله صفویه بر اساس نظریهی سیاسی ویژهای که در دایرهی تصوف بین مرشد کامل و مریدان به وجود آمد و نظامی که میتوان از آن با عنوان خلیفهگری یاد کرد به قدرت رسیدند. مبنای اطاعت قزلباشان از شاه اسماعیل، اعتقاد آنان به اسماعیل به عنوان رئیس خانقاه اردبیل و نه آموزههای اجتهادی شیعه دوازده امامی بود. اما پس از تأسیس سلسله صفویه و گذر از مشروعیت پیشین که آمیختهای از آموزههای صوفیانه و قدرت تصوف و غلبه بر قلمرو ایران زمین بود، صفویان به فکر ادارهی مملکت و به عبارتی مشروعیت پسین افتادند. به نظر میرسد که مذهب شیعه تمام این کارکردها را در اختیار شاهان صفوی قرار میدهد. مسألهای که باعث شده بود شاهان صفوی از خطر نهفته در این تمایل غافل بمانند هنوز روشن نیست. ولی به احتمال فراوان میتوان گفت نگاه آنان به علمای شیعه مشابه نگاه عثمانی به علمای اهل سنت بود و یا این که منافع این رویکرد بیش از هزینهای بود که در صورت عدم اتّخاذ این سیاست ممکن بود شاهان صفوی بپردازند.»
[2] - ایران در زمان صفویه، تألیف دکتر احمد تاجبخش، کتاب فروشی چهر، 1340، انتشارات مهر، صص، 14تا 16
[3] - دکتر جهانبخش ثواقب در صفحه 771 کتاب تاریخ نگاری عصر صفویه اعلام مذهب تشیّع را از سوی شاه اسماعیل مهمترین تصمیم وی میداند و معتقد است که این اقدام فواید زیر را در برداشته است: «ا- توان یک ایدئولوژی مذهبی پویا را به خدمت دولت جدید درآورد و به این ترتیب به دولت قدرت داد تا بر مشکلات اولیه غلبه کند و نیز قدرت پیش بردن کشور را از درون بحرانهای جدّی که حکومت صفویه بعد از مرگ شاه اسماعیل با آن روبهرو شد، فراهم آورد. 2- این عمل تمایز آشکاری بین دولت صفویه و امپراتوری عثمانی به وجود آورد و به این ترتیب به دولت صفوی هویت ارضی و سیاسی داد. 3- رسمی شدن تشیّع توسط صفویه، موجب ایجاد آگاهی بیشتری نسبت به هویت ملی و بدین طریق ایجاد دولت متمرکزتر و قویتر میشد.»
-[4] شاه اسماعیل اول، پادشاهی با اثرهای دیرپای در ایران و ایرانی، دکتر منوچهر پارسا دوست، شرکت سهامی انتشار، 1375 صص 342 تا 344
5- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، ص 263
یکی از نکات برجسته در ویژگی شخصیّت شاه اسماعیل اول خونریزی و بی رحمیهایش میباشد که وی را در ردیف خونخواران تاریخ قرار داده است. در مورد شکل گیری این خصایل باید به دوران کودکی و تربیت او توجه داشت. بعد از کشته شدن شیخ حیدر و سیر حوادث دیگر پیروانش به خاطر ترویج عقاید افراطی و یا به خاطر کسب قدرت و امور دنیوی از تنها بازمانده صفوی به شدّت حمایت کردند. قزلباشان چنان در افکار او تأثیر گذاشته بودند که شاه اسماعیل دچار پندارهای کاذب شده و به این باور رسیده بود که یک رسالت الهی بر عهده دارد تا در ترویج مذهب شیعه بکوشد. این دیدگاه در مورد سپاهیانش نیز صدق میکرد و خود را شکست ناپذیر میپنداشتند. دکتر منوچهر پارسا دوست در باره عقاید افراطی سپاهیان شاه اسماعیل به نقل قول مینویسد: «این پادشاه را به خصوص سپاهیانش میپرستیدند و بسیاری از آنان بی جوشن و زره میجنگند و از مردن در راه سرور خود خرسندند. با سینههای برهنه به میدان جنگ میروند و فریاد میزنند «شیخ، شیخ» که در زبان فارسی به معنی خدا است. دیگران او را پیغمبر خدا میدانند؛ امّا همین قدر مسلّم است که همه معتقدند که او نخواهد مرد!»[1] سرانجام بعد از تباهی و خسارات وارده بر مردم، شاه اسماعیل نیز قربانی ستایشها و تملقهای مردمی شد که بر پایهی اعتقادات نا صواب از او بت ساخته بودند و جای شگفتی است که چرا علمای مذهبی و مفسرّانی که در جهت تکمیل عقاید شیعه تلاش کردهاند در توجیه اعمال پادشاهان صفوی کوشیده و حتی عدم انجام بعضی فرایض مذهبی را برای آنان قابل قبول دانستهاند در صورتی که اگر مردمی عادی و بیگناه مرتکب چنین عملی میشدند بلافاصله باید در آتش قهر و غضب آنان میسوختند؟ «شگفت آور این است که شاه اسماعیل با وجود برداشتی از جوهر وجود خود، نه تنها از ارتکاب اعمال خلاف مذهب اسلام، بلکه حتی از ارتکاب زشتترین اعمال شنیع احتراز نکرد. طبق اظهار بازرگانان ونیزی که در تبریز اقامت داشت، او هنگامی که دومین بار به تبریز آمد کاری بس ننگین از او سر زد؛ زیرا فرمان داد تا 12 تن از زیباترین جوانان شهر را به کاخ هشت بهشت ببرند و با ایشان عمل شنیع انجام داد و سپس آنان را با همین نیّت به امرای خود داد. اندکی پیش از آن دستور داده بود تا 10 تن از اطفال مردان محترم را به همان نیّت دستگیر کنند. چنین اعمال ننگینی از سوی کسی انجام شده که ضمن ادعاهای گوناگون، خود را دارای رسالت الهی برای ترویج مذهب شیعه و ایجاد اعتقاد راسخ مذهبی در مردم ایران میدانسته است و مردم پیرامون او نیز این باور را در او تقویت و ریشهدار میکردند.»[2]
پناهی سمنانی هم با استفاده از روایت همین سیاح ونیزی و پس از غلبهی شاه اسماعیل بر الوند آققویونلو و فتح تبریز مینویسد: «روز دوّم خود را به دروازه تبریز رسایند و چون با مقاومتی مواجه نشد آن جا را گشود و به باد یغما گرفت. سپس چون میخواست از سرداران و بزرگانی که با شیخ حیدر در نبرد دربند پیکار کرده بود و در مرگ او دست داشتند، انتقام گیرد، دستور داد تا جسدهایشان را از گور بیرون آورند و بر سرِ بازار بسوزانند. هنگامی که لاشهها را به بازار میبردند اسماعیل دستهای از دویست روسپی و چهارصد دزد در برابر آنها به راه انداخت و چون میخواست که آن بزرگان را بیشتر خفیف و خوار کند فرمان داد تا سر دزدان و قحبگان را بریدند و با اجساد آن بزرگان در آتش سوختند. اسماعیل بدین امر نیز راضی نشد تا نامادریش را نزد او آوردند. این زن پس از مرگ شاه اسماعیل به عقد یکی از اعیان درآمده بود که در واقعهی دربند از هواداران شاه مغلوب بود. اسماعیل به او ناسزا گفت و از هر راهی که میتوانست وی را اهانت و ملامت کرد و سرانجام فرمان داد تا چند زن فرومایه و ناشایسته را به سزای اندک بی حرمتی که در حق پدرش کرده بود، سر بریدند.
اسماعیل در تبریز با هیچ مقاومتی روبرو نشد. با این همه بسیاری از مردم شهر را قتل عام کرد. حتی کسانش، زنان آبستن را با جنینهایی که در شکم داشتند، کشتند. سیصد تن از زنان روسپی را به صف درآوردند و هر یک را به دو نیمه کردند. سپس هشتصد تن از ملازمان را که در دستگاه الوند پرورش یافته بودند سر بریدند. حتی همهی سگان تبریز را کشتار کردند. گمان نمیکنم از زمان نرون چنین ستمکاره خون آشامی به جهان آمده باشد. همین تاجر که شاه اسماعیل را هنگام شرکت در جشنهای پیروزی تبریز دیده است روایت میکند که در حین بازی (تیراندازی) دو پسر زیبا در کنار شاه میایستادند که یکی تنگی در دست داشت و دیگری بشقابهایی پر از شیرینی. هنگامی که اسماعیل میآساید، آن دو پسران با شراب و شیرینی به او نزدیک میشدند و او به خوردن و نوشیدن میپردازد. مشاهدات این تاجر واقعاً خواندنی است و ابعاد مختلفی از زندگی این خدای دروغین و خلقیات مردم زمانهاش را باز مینماید. سیمای ظاهری شاه اسماعیل را در سی و یک سالگیاش چنین توصیف میکند. بسیار زیبا و صاحب وقار و میانه بالاست. صورتی دلپسند و پیکری نیرومند و شانههایی کم پهنا دارد. ریشش را میتراشد و سبلت میگذارد. ظاهراً مردی پُر مو به نظر نمیآید. مانند دوشیزگان دوست داشتنی و چون غزالان چابک است. از تمام امرای خود قویتر است. در تیراندازی چنان مهارت دارد که از ده سیب، شش عدد را فرو میافکند. هنگام مشق آلات طرب مینوازد و دختران رقّاص به شیوهی خود در ستایش اسماعیل پایکوبی میکنند. این صوفی را مردم کشورش مانند خدا دوست دارند و تعظیم و تکریم میکنند. به خصوص سپاهیانش که بسیاری از آنان بی زره به جنگ میروند و انتظار دارند که اسماعیل نگهدارشان باشد. از این رو با سینههای برهنه به پیش میتازند و فریاد میزنند شیخ شیخ. نام خدا را در سراسر ایران فراموش کرده و فقط نام اسماعیل را به خاطر سپردهاند. مسلمانان میگویند لاالهالالله، محمّد رسولالله؛ اما ایرانیها میگویند لااله الالله، اسماعیل ولیالله.»[3]
با توجه به مطالب ذکر شده شاید این شبهه پیش آید که چرا شاه اسماعیلی که با شعر و ادبیات و مدح ائمّه سر و کار داشته است از اقدام هر جنایتی رویگردان نبود؟ او در اجرای کشتار خود تفاوتی بین مردم قائل نبود و فقط به خونریزی و اهداف سیاسی فکر میکرد. دکتر عبدالحسین نوایی در تعلیقات کتاب تکملةالاخبار مینویسد: «قاضی کمالالدّین میرحسینی یزدی میبدی، متخلّص به منطقی مردی دانشمند و متکلّم و شاعر و صوفی و ریاضی و حکمی بوده و در محضر ملا جلال دوانی و دیگر دانشمندان شیراز فنون معقول و منقول، خاصّه تصوّف و حکمت و هیأت آموخته و در شعر و معمّا مهارتی یافته است به اتّهام تسنن به فرمان شاه اسماعیل صفوی به آتش قهر سوخت. تألیفات وی عبارت است از:
1 – جام گیتی نما به فارسی در حکمت و فلسفهی قدیم که در سال 897 هجری تألیف شده و در پاریس با ترجمه لاتین به چاپ رسیده 2- حاشیهی تحریر اقلیدس خواجه نصیرالدین طوسی 3- حاشیه شرح ملخّص قاضی زادهی رومی در هیأت 4- دیوان معمیات 5- شرح حدیث صعدنا در الحقایق از امام حسن عسکری (ع) 6- شرح دیوان منسوب به مولیالموالی علیبن ابی طالب همراه با دیباچه ارزنده و مفصّلی در عقاید و آداب و رسوم و مراتب سیر و سلوک انسانی 7- شرح شمسیّه 8- شرح طوالع 9- شرح کافیهی ابن حاجب 10- شرح هدایای اثیریه در حکمت معروف به شرح میبدی »[4]
[1] - شاه اسماعیل اول، پادشاهی با اثرهای دیرپای در ایران و ایرانی، نوشته دکتر منوچهر پارسا دوست، چاپ اول، 1375، شرکت سهامی انتشار، ص 455
[2] همان، ص 459
[3] - شاه عباس کبیر، مرد هزار چهره، تألیف محمّد احمد پناهی سمنانی، 1369، چاپ اول، ناشر کتاب نمونه صص 29 و 30
[4] - تکملةالاخبار، تصنیف عبدی بیگ شیرازی (نویدی)، با مقدمه و تصحیح و تعلیقات دکترعبدالحسین نوایی، 1369 چاپ اول ص 179
5- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، ص259
شاه اسماعیل بیشتر دوران کوتاه زندگی خود را در اسارت و مبارزه با دشمنان گذرانیده و در این ایّام کمتر نشانی از گرایش و ذوق ادبی وی دیده میشود و تنها در زمان جنگ و غلبه بر دشمنان است که از بی رحمی وی در تبلیغات مذهب سخنی مطرح گردیده است. تمام مراحل رشد و ترقی وی را به جز ویژگیهای شخصی و ارثی باید ناشی از تلقین افکار مریدان و پیروانش دانست که هیچ آشنایی با فرهنگ و تمدن ایرانی نداشتند. مورّخان بعد از مرگ وی برخی صفات را مبنی بر شایستگی علمی و فرهنگی به شاه اسماعیل منتسب ساختهاند که چندان قابل پذیرش نیست و از نظر عقلی مورد تردید جدّی میباشد، زیرا تمام زندگی وی با تبعید و اغتشاشات و جنگهای داخلی و خارجی توأم بوده و با آموختن و آموزشی که منجر به خلق اشعاری چون خطایی نامه باشد، منافات دارد. در باره آموزش و یادگیری اسماعیل اطلاعات دقیقی وجود ندارد و تنها به این نکته اشاره گردیده که کارکیا میرزا علی دستور داد تا مولانا شمسالدین لاهیجانی برای آموزش وی مأمور شود تا زبان عربی و فارسی و به ویژه قرآن را به وی بیاموزد. روایتی است که میگوید اشعار منسوب به شاه اسماعیل اول صفوی مربوط به شاه اسماعیل ختایی در آناتولی میباشد که با همین نام اشعار زیادی به زبان ترکی در مدح علی (ع) و امامان شیعه سرودهاند. ایشان از پیروان نهضت بکتاشیه و سپس شیخ بدرالدین در آناتولی میباشد. شاه اسماعیل ختایی به زبان فارسی نیز آشنا بوده و اشعاری را به تقلید از عارفان ایرانی سروده است. او از شیعیان اهل حق بود که هنوز هم تحت عنوان علی اللهی وجود دارند.[1] به اعتقاد بسیاری شاه اسماعیل و قزلباشان از تاریخ و فرهنگ ایران چیزی نمیدانستند و یکی از علل افزایش پیروان از منطقهی آناتولی تنها به خاطر تاراج و غارت بوده است. اوّلین متنی که به اشتباه شاه اسماعیل را شاعر دانسته تحفه سامی از سام میرزا پسر وی میباشد. فیروز منصوری با مقایسهای که در منابع ایران و ترک انجام دادهاند بدین نتیجه دست یافته است که اشعار منتسب به شاه اسماعیل جعلی و دروغ میباشد. وی در قسمتی از مطالب خود مینویسند: «از اولیّن دههی قرن دهم هجری تا پایان سدهی مزبور، تاریخها، تذکرهها، سفرنامهها و مجموعههای ایرانی و خارجی متعدّدی تدوین یافته و هر یک به نوعی از شاه اسماعیل و سرگذشت او داستانها نوشته و داد سخن دادهاند. در هیچ کدام از این تواریخ و تذکرههای قرن دهم از اشعار شاه اسماعیل و یا دیوان و تخلّص او مطلبی ننوشتهاند و یادی نکردهاند. این گونه ملاحظات که با مختصر تفکّر و تعمّق همراه باشد خواننده را از بیاساس بودن شاعری شاه اسماعیل مخصوصاً از تخلّص خطایی و سرودن اشعار ترکی او آگاه میسازد و دلیل دیگر آن که در موزههای معروف دنیا که از آثار دورهی صفوی کتابهای نفیس و تذهیب یافته و مصوّر با خطوط زیبا و مینیاتورهای بی مانند به معرض نمایش گذاشتهاند، آیا نباید در بین این شاهکارهای هنری نسخهای هم از دیوان خطایی پیدا شود؟ آیا بهزاد و شاگردانش که زیباترین مینیاتورها را در کتابهای خمسهی نظامی، حافظ، ناصرخسرو، سعدی، جامی، سنایی و شاهنامه فردوسی به کار برده و هنرآفرینی کردهاند و در زمان او شاهنامه خوانی رواج زیاد داشته است، نمیتوانستند از این دیوانِ دربار صفویه هم نسخهای به تذهیب و مینیاتور بیارایند؟ در نتیجه گمان میکنم که جواب سؤالات فوق منفی باشد؛ زیرا دیوان خطایی یک مجموعه تبلیغاتی تعالیم بکتاشی است که مخلوط با لهجهی ترکی عثمانی و جغتایی سروده شده و به تصریح و تأیید عموم نویسندگان در میان بکتاشیان و علویان «علیاللهیهای ترکیه» رواج و شهرت فراوان یافته است و در بین مردم ایران از اشعار دیوان مزبور تا کنون استفاده ادبی نشده است. در تعالیم بکتاشیان اشعاری در مدح ائمهی اطهار به ویژه حضرت علی (ع) و رنگ شیعهگری وجود دارد که منظور حاج بکتاش ولی میباشد.
مظهر نور نبی مخزن اسرار علی پیر ارکان طریقت حاج بکتاش ولی
در مورد آن که چرا حاج بکتاش را خودِ حضرت علی دانستهاند، میگوید حاج بکتاش هم موقعی که برای ارشاد مردم به ترکیه آمد، آنان نشان علی را از او خواستند. حاج بکتاش دست مبارک و پیشانی مبارکش را باز کرد و خالهای سبزی را که نشانهی حضرت علی (ع) بود به آنان ارائه داد و گفت من سرّ علی هستم. آنان ایمان آوردند و حاج بکتاش را خودِ حضرت علی دانستند و معتقد بودند که هر کس او را علی نداند، یزید است.
از شخصیّت حیدر که در نوشتههای بکتاشیان به کرّات دیده میشود منظور حضرت علی یا شیخ حیدر پدر شاه اسماعیل نیست؛ بلکه منظور از سلطان حیدر فرزند احمد یسوی است که بنا به روایت ولایت نامه، حاج بکتاش او را از زندان رهانید و به اتّفاق او اهالی بدخشان را به اسلام آورده و کفّار را مغلوب کرده است. ضمناً در نزدیکی آنکارا به نام حیدرالسلطان در دهکدهای مزار و مقبرهای بنا کردهاند که زیارتگاه بکتاشیان میباشد. در نتیجه با این تفاصیل و بدین ملاحظات نسبت دادن خطایی به شاه اسماعیل، به منزلهی این است که ادّعا کنیم بابک خرّمدین دربارهی اعراب و فتوحات آنان حماسهها سروده و نسبت به معتصم عباسی اظهار ارادت کرده است. با این که ستارخان جانبازیها و مردانگیهای صمد خان و عینالدوله را به نظم کشیده و چنین جانبداری از فداکاریهای سربازان روس و مناقب بدخواهان مشروطه را ستوده و به نام آنان دفتر و دیوان تنظیم کرده است. برای این که معلوم و مسلّم شود که تخلّص خطایی و دیوان خطایی برای مقاصد سیاسی و بهرهبرداری بر علیه صفویه در آن نهفته و تبلیغ شده است و مخالفان صفویه منظورهای خاصّی برای انتساب این دیوان به شاه اسماعیل داشتند و بلکه میخواستند این کتاب را وسیله قرار داده و به خانقاه اردبیل راه یافته و در بین صوفیان و طرفداران صفویه رسوخ و نفوذ پیدا کرده و از اوضاع و احوال درونی و امیال و مقاصد نظامی و جغرافیایی و بافتهای سیاسی و اجتماعی صفویان اطلاعاتی جمع آوری نمایند. برای پیشبرد همین مقاصد، مخالفان صفویه اقداماتی را در باره جعل این دیوان به عمل آوردهاند.»[2]
[1] - عقاید بکتاشیه در آناتولی توسط شیخ بدرالدین وارد مرحله نوینی شد و معتقد بود که شیخ طریقت حامل روح خدا است و ذات معصوم و منزه و واجب الوجود و واجب الطاعه است که تمام کائنات بر مدار اراده وی میچرخد. نظم جهان در دست اوست و بر مردم جهان دارای ولایت مطلقه است. او با تفسیر باطنی احکام اسلامی اطاعت از شیخ را نقطه محوری دین قرار داد و وجوب برگزاری عبادتهای شرعی چون نماز و روزه و حج را با تأویلاتی که از دین میکرد از دوش پیروانش انداخت. اصولاً تاتارها توجهی به احکام اسلامی نداشتند و تنها امر واجب در طریقت او محبت امام علی و اطاعت مطلق از شیخ و جهاد برای نشر دین بود. سپس نهضت شیخ بدرالدین حالت عصیان عمومی تاتارهای بکتاشی را بر ضد دولت عثمانی به خود گرفت. از آن جا که دولت عثمانی بر تمام اقوام ظلم و ستم میکرد حتی مسیحیان و یهودیان نیز به حمایت از نهضت شیخ بدرالدین برخاستند. در این ایام که طرفداران این نهضت توسط دولت عثمانی سرکوب میشدند نیای شاه اسماعیل اول در اثر رقابت بر سر ریاست مذهبی و سیاسی به جانب آناتولی کشیده شدند و کم کم جایگزین و حامی آن تاتارها شدند که سپس به داخل ایران کشیده شده و دولت صفوی را تشکیل دادند ولی در ابتدا همه تقیه میکردند.
[2] - رازهایی
در دل تاریخ، شاه اسماعیل شاعر نبوده و دیوانی هم نداشته است، فیروز منصوری، 1337،
انتشارات آگاه، برگرفته از صفحات 12-13 – 17- 33- 37 -46- 76 و در تأیید سخنان
مؤلف که عثمانیان برای نفوذ و کسب اطلاعات و تفرقه بین ایرانیان برنامه داشتهاند،
میتوان به دوران اغتشاشات زندگی شاه اسماعیل دوم و زندگی پری خان خانم و عامل
نفوذی عثمانیان اشاره کرد.
3 - آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، ص 255