پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

روایاتی پراکنده از زندگی رضا شاه پهلوی

روایات پراکنده

 

ـــ «رضا شاه از ابتدا به مکالمه با تلفن چندان علاقه‌ای نداشت و خیلی کم شخصاً گوشی تلفن را به دست می‌گرفت و صحبت می‌کرد. او در سال 1313 ه.ش هنگام سفر به ترکیه موفق شد از استانبول با تلفن با فرزندش محمّد رضا که در سوئیس بود مکالمه کند و از آن به بعد به تلفن علاقه‌مند شد و در روزهای پس از سوم شهریور 1320 چند بار شخصاً به وسیله تلفن با فروغی و محمّد سجادی و مجید آهی و علی منصور سیاستمداران آن زمان مکالمه کرد.

ـــ رضا شاه هرگز سوار هواپیما نشد و او هم مانند استالین از سوارشدن به هواپیما می‌ترسید؛ اما استالین برای سفر به ایران در سال 1322 ناچار شد سفر هوایی را بپذیرد و در حالی‌ که رضا شاه نه در طول دوران سلطنت خود و نه پس از استعفا سوار هواپیما نشد و تنها چندین عکس در کنار هواپیما برداشته است.

ـــ رضا شاه هرگز از تختخواب استفاده نمی‌کرد و دوست داشت روی تشک قطوری استراحت کند. برای شست‌ و شوی دست و صورت مانند قدیم از مشربه و لگن استفاده می‌کرد. پیشخدمت مورد اعتمادش سیّد مهدی بود که بساط منقل را در اولین ساعات بامدادی آماده می‌کرد.»[1]

***

ـــ «... بعد که رضا خان به سلطنت رسید دو نفر آداب معاشرت به او یاد می‌دادند. یکی تیمورتاش بود و دیگری سرتیپ ‌آیرم... . این‌ها روز و شب می‌گفتند حالا دیگر شما پادشاه یک مملکت هستید و روا نیست یا دور از انتظار است فحش‌های رکیک دوران سربازی یا قزّاقی را بدهید. چه در تلفن، چه به یک افسر، چه به یک وزیر و چه به راننده و دربان و... . این نصایح هیچ‌ کدام مؤثر واقع نشد و تا آخر عمر کم ‌و بیش فحاشّ باقی ماند.»[2]

***

ـــ «... روزی تصمیم گرفتم نامه‌ای به رضا شاه پهلوی بنویسم و شرح عملیات جان‌ محمّدخان‌ و اخّاذی‌هایی را که در مدّت مأموریت مشهد نموده است که قسمت عمده‌اش را من اطّلاع داشتم ذکر کنم. به‌ علاوه فجایع و جنایاتی را که این مرد بی‌شرف در خراسان مرتکب شده بود همه را به عرض شاه رساندم. عریضه من طوری مستدل به مدارک محکم بود که ممکن نبود تأثیر نکند.

پس از آن که نامه با ترفند و روش مخصوصی به دست رضا شاه رسید به‌ قدری در شاه اثر کرد که به فاصله سه روز خبر عزیمت شاه به خراسان در تهران منتشر شد و سرلشکر امان‌الله جهانبانی را نیز در التزام رکاب مأمور کردند که حرکت نمایند. به محض ورود به مرز خراسان، جان ‌محمّدخان که به استقبال آمده بود حسب‌الامر اعلیحضرت دستگیر کردند و تحت‌الحفظ روانه مشهد شد.»[3]

***

ـــ «... در کارهای مملکتی هیچ‌ کس حق دخالت نداشت و تمام تابع رأی و مجری اوامر شاه بودند و متصدیان امور از ترس، کلّیه احکام صادر شده شاه را چه شفاهی و چه کتبی، ولو این که غلط بود اجرا می‌نمودند و اغلب بدون اطّلاع به هرکجا که تصمیم می‌گرفت، سرکشی می‌کرد و گاه پیاده و سواره در بین مردم می‌رفت.»[4]

***

ـــ «اعلیحضرت به درخت‌کاری و حفظ اشجار اهمیت فوق‌العاده می‌دادند؛ به طوری‌ که در مسافرت‌ها وقتی به دهات سرسبز و خرّم می‌رسیدند، توقف می‌کردند و از مالک محل تشویق می‌کردند. حتی در شمال هم که املاکی را تهیّه کرده بودند، همیشه دهات خراب را خریداری می‌کردند که خودشان آباد کنند. اگر دهی آباد و معمور بود، می‌فرمودند اینجا آباد است و مالکش لیاقت دارد که خودش نگه دارد. از قطع اشجار شمیرانات ممانعت می‌کردند و اگر آفت در سعدآباد پیدا می‌شد، تمام شمیرانات و باغات آن را دفع آفات می‌کردند، نه فقط باغ سعدآباد را.»[5]

***

ـــ«به خاطرم هست القاب را که طبق قانون ملغی کردند یک دفعه دو روز بعد از لغو آن اشتباهاً اسم پیشکار را با همان لقب «امیر اکرم» عرض کردم؛ چنان ناراحت شدند که با فریاد فرمودند دیگر امیراکرم نیست. حتی عنوان خان و آقا و بیک که ملغی شده بود، باز اشتباهاً عرض کردم «چراغعلی‌خان». باز هم فریاد زدند دیگر خان نیست و ملغی شده و در موقع تبدیل پول از تومان به ریال، به محض گفتن تومان جداً ناراحت می‌شدند و ایراد می‌فرمودند.»[6]

***

ـــ «اعلیحضرت بعد از هر چای یک سیگار می‌کشیدند؛ ولی مدت‌ها بود که قوطی سیگار همراه نداشتند بلکه از جعبه‌های آبی‌رنگ استفاده می‌کردند که اداره دخانیات تهیّه کرده بودند و در هر جعبه صد عدد سیگار جای می‌گرفت. روزی احضار فرمودند سه عدد سیگار من کم است. چه شده؟ بنده فرمایش ایشان را فوراً تأیید کردم. سؤال فرمودند چه شده؟ عرض کردم باید تحقیق کنم. فرمودند شما که نمی‌دانید، چطور گفته مرا تأیید کردید؟ عرض کردم به حساب اعلیحضرت همایونی اعتماد دارم. بعد فرمودند خیلی زود جواب بدهید چه شده؟ بعد از تحقیق معلوم شد دیروز در جشن سوم اسفند که شام در دانشکده افسری میل فرمودند پیشخدمت چون می‌دانستند که باید سیگار داشته باشد از اتاق‌دار دو سیگار برای شام گرفته بود و روز سوم اسفند هم عصر در میدان جلالیه که مانور بود ساعت پنج بعد از ظهر که چای میل می‌فرمودند یک سیگار کشیده‌اند. این بود که سه عدد سیگار از جعبه کم آمده بود. بعد که گزارش عرض کردم قبول فرمودند؛ ولی فرمودند من دو سیگار کشیدم. شما سه سیگار بردید. چرا؟ چرا یک سیگار را برنگرداندید؟ عرض کردم شب سوم اسفند پس از صرف شام، آقایان افسران اغلب اشیایی از قبیل دستمال سفره، کارد، گیلاس و سیگار از روی میز اعلیحضرت همایونی برای یادبود و یا افتخار این که در خدمت اعلیحضرت همایونی بوده‌اند، می‌برند و در منزل حفظ و نگهداری می‌کنند. بعد از این اظهار سکوت فرمودند.»[7]

***

ـــ «در حینی که در حضور ایستاده بودم مشغول صحبت از گذشته‌ها بودند و می‌فرمودند: "تصوّر نکنید من همیشه این ‌طور که حالا می‌بینید، بوده‌ام. همیشه چنین زندگی نداشته‌ام. سختی‌ها کشیده، پیاده‌ روی‌ها کرده و گرسنگی‌ها کشیده‌ام. در سرمایی که سنگ را می‌ترکاند، پیاده در بیابان‌ها با عدّه خودم به مأموریت می‌رفتم. روزی به یاد دارم که پیاده با عدّه‌ای نظامی به همدان می‌رفتم. درست یادم نیست سلطان یا یاور بودم. چکمه‌هایم به ‌قدری کهنه و پاشنه‌هایش کج شده بود که با زحمت راه می‌رفتم. هرچند فرسخ راه، چکمه‌هایم را بچه‌ها از پایم در می‌آوردند با سنگ میخ‌های داخل چکمه را می‌کوبیدند و آن را می‌پوشیدم. با پای زخم و ناراحت به راه‌ رفتن ادامه می‌دادم."»[8]

***

ـــ «اختیار ارز [نوعی از درخت صنوبر- صنوبر نر] و چوب جنگل را هم به دست خود داشتند. هرگاه برای دستگاه دولتی ارز لازم بود باید گزارش به وسیله دفتر مخصوص به شرف عرض برسد و حتی اگر لازم بود اصله درخت از جنگل بریده شود باید با اجازه باشد و به عرض برسد.

زمانی یک نماینده کمپانی خارجی می‌خواست که از چوب درخت گردوی جنگلی استفاده کند و نظر او به سمع رضا شاه رسید. او گفت: "... سلیمان، این شخص خارجی که از جنگل چوب می‌خواهد، می‌دانید برای چه می‌خواهد؟" عرض کردم نمی‌دانم. فرمودند پیش‌بینی می‌کنند که "عن‌قریب جنگ شروع می‌شود و هریک از دول اروپا مشغول تهیه کشتی و اسلحه و جمع‌آوری مهمّات هستند و چوب‌های جنگل ما برای ساخت کشتی و قنداق تفنگ مناسب است به این دلیل می‌خواهند چوب‌های ما را از ایران خارج کنند. شما تاریخ خوانده‌ای و از گذشته پرافتخار ما خبر داری. مگر نباید دو مرتّبه ما به عظمت گذشته خود برگردیم و دارای بحریه قوی شویم؟ در آن روز که می‌خواهیم کشتی و اسلحه تهیّه کنیم باید برویم از آفریقا به قیمت زیاد چوب بخریم و اسلحه تهیّه کنیم. آیا بهتر نیست دور جنگل‌های خودمان سیم خاردار بکشیم و اگر کسی نگاه به چوب‌های ما کرد چشمش را درآوریم و نگذاریم سرمایه ما را به خارج ببرند؟ بهتر نیست؟" عرض کردم البته بهتر است. بعد فرمودند: "پس سعی کن حتی یک شاخه کوچک و یک ترکه از جنگل‌های ما خارج نشود. ما خودمان لازم داریم و به آن خارجی هم بگو."»[9]

                                                                            ***

ـــ «... "سلیمان، من آدم بد اخلاقی هستم؟" عرض کردم خیر قربان. بعد نشستند روی تخت و با تشدّد فرمودند: "فلانی، چهل سال است من برای پیشرفت کار مملکت سُگرمه‌هایم را در هم کشیده‌ام. این مردم به‌ محض این که لبخند به آن‌ها بزنم، فوراً می‌آیند روی دوشم؛ و الا دلیل ندارد دائم خودم را زحمت بدهم و این ‌طور وانمود کنم. اگر افراد و کارکنان دستگاه کارشان روی حساب و قاعده انجام دهند چرا من خودم را این‌ طور نشان بدهم؟ بد اخلاق نیستم. مرا وادار به این طرز می‌کنند!"»[10]

***

ـــ «پدرم اجازه نمی‌داد سربازان تحت امرش بروند فعلگی و مزدوری کنند تا شکمشان را سیر کنند؛ بلکه در هرکجا اردو می‌زد، ملاکین و ثروتمندان آن‌جا را وادار می‌کرد غذا و لباس و ملزومات و مایحتاج اردوی او را تأمین کنند و اگر کسی تمرّد می‌کرد، حتماً او را گوشمالی می‌داد و به فلک می‌بست.»[11]

***

ـــ «پدرم شهر یزد را به خاطر آن که ریشه مردم آن زرتشتی بودند، دوست داشت و اضافه می‌کند پدرم در طول سلطنت، به واسطه آن که علاقه به تاریخ ایران باستان داشت، اطّلاعاتی کسب کرده بود و از طریق معلوماتی که نزدیکانش به او می‌دادند، متوجّه شده بود که ایرانیان قبل از مسلمانان به خدای یکتا ایمان داشتند و زرتشت، پیامبر ایرانی اولین کسی بود که مردم را به یکتاپرستی و پندار و گفتار و کردار نیک دعوت کرده است. پدرم می‌گفت: "اسلام دین عرب‌های وحشی است و ربطی به ایرانیان ندارد و تا وقتی ایرانی‌ها دست از اسلام برندارند تحت قیمومیت اعراب قرار دارند و اگر ما می‌خواهیم از اثرات و آلودگی حمله اعراب خود را پاک کنیم، باید از دین آن‌ها دست برداریم و به اصل خود که پاک‌دینی است، برگردیم."»[12]

***

ـــ «حقیقت این بود که مردم نه‌ تنها از استعفای پدرم ناراحت نشدند و در برابر مداخله انگلستان برای تغییر پادشاه و مجبورکردن پدر به استعفا هیچ عکس‌العملی نشان ندادند، بلکه در کمال بی‌چشم‌ و ‌رویی به خیابان‌ها ریختند و با رقص و پایکوبی به ابراز خوشوقتی و خشنودی پرداختند و رضایت خود را از برکناری پدرم نشان دادند.

پدرم تصوّر می‌کرد با استعفای او مردم در خیابان‌ها ریخته و از خروج او از کشور جلوگیری خواهند کرد؛ اما نه ‌تنها چنین نشد، بلکه هنوز پدرم از کشور خارج نشده بود، روزنامه‌های کشور که تا روز سوم شهریور 1320 دعاگو و مدّاح پدرم بودند با وقاحت شروع به هتّاکی و فحّاشی و پرده‌دری نمودند و پدرم را به دیکتاتوری و جنایت و کشتار مخالفین سیاسی متّهم کردند.»[13]

***

ـــ «فرماندار آفریقای جنوبی هم یک نفر دکتر سوئیسی به نام دکتر (بروسی) را مأمور مراقبت شبانه‌روزی از پدرم کرد؛ اما مراقبت‌های دکتر بروسی مفید واقع نشدند و ما می‌دیدیم که داروهای دکتر سوئیسی نه‌ تنها دردی از پدرمان را دوا نمی‌کند بلکه روز به‌ روز بر میزان آلام او افزوده می‌گردد و من معتقدم که او مأمور معالجه پدرم نبود بلکه مأمور بود تا مرگ پدرم را جلو بیندازد.»[14]

***

ـــ «... بعد از رفتن والاحضرت شمس به ایران، رضا شاه دچار ناراحتی روحی شدید و بیماری بر او غلبه یافته بود و روزی از شدّت ضعف و ناراحتی که بر روی یک صندلی نشسته بود و زمانی که به او گفتم طبیب را خبر کنم رضا شاه گفت: "اگر تو تصوّر کنی عمری که در خدمت کشور صرف نشود به درد می‌خورد اشتباه کرده‌ای. من ملا محمّد ‌جعفر نیستم که بخورم و بخوابم. من در تمام عمر از بیکاری و آسایش گریزان بودم و هر وقت که نمی‌توانستم کار مفیدی انجام دهم، آن وقت بود که احساس ناراحتی و درد و الم در خود حس می‌کردم. اشخاصی که از نزدیک مرا می‌شناختند شاهدند قبل از کودتا جز انزوا و گوشه‌گیری و تأسف به وضع مملکت هیچ‌ گونه آمیزش و مشغولیاتی نداشتم. نه، تو ابداً خیال نکنی که من بیماری جسمی داشته باشم. من در نهایت سلامتی هستم"؛ ولی با این‌ حال مشخص بود که حسّ خوبی ندارد و رنگ ایشان پریده بود و ارتعاش دست‌هایش نمایان بود و با این که مریض بود حاضر به قبول آن نمی‌شد و از معالجه دکتر ابا داشتند.»[15]

***

ـــ «آقای ارنست پرون که حامل نامه‌ای از اعلیحضرت همایون شاهنشاهی برای اعلیحضرت شاه فقید بود، حامل نامه‌های متعدّدی از تهران برای عموم والاحضرت‌ها بود؛ ولی از همه بالاتر ارمغان گران‌بهایی از ایران برای اعلیحضرت فقید آورده بود و آن مشتی از خاک مقدس ایران و پرچم سه‌رنگ ملی بود.»[16]

***

ـــ « رضا شاه می‌گفت که روزی ساعت هشت صبح به وزارت مالیه رفتم و در مدخل وزارتخانه منتظر شدم و به یک افسر همراه خود دستور دادم که درها را ببندد و صورت اسامی کارمندان را برای من بیاورد. حتی خود وزیر و حاضرین را احضار کردم و شخصاً صورت اسامی را کنترل کردم و غائبین را معلوم نمودم که وزیر هم جزء آن‌ها بود. سپس به اتاق وزیر رفتم و به‌ جای او قرار گرفته موقعی که وزیر مضطربانه رسید به او گفتم تو دیگر وزیر نیستی، برو زندان.

***

ــــ روز دیگر سرزده به سربازخانه‌ای رفتم و با عصای خود چند شیشه و پنجره را شکستم و فرمانده را تعویض کردم به عذر این که شیشه‌ها کثیف است. فردای آن روز ساعت نه برای رسیدگی مجدّد رفتم تا ببینم دستور اجرا شده یا نه!

***

ــــ روزی رضا شاه به اسب‌دوانی می‌رود و فکر می‌کرده با آن اسب برنده شود و به‌ اصطلاح روی آن اسب حساب می‌کرده؛ اما افسوس! اسب مزبور نتوانسته بود بر دیگر اسب‌ها پیشی گیرد و بین اسب‌ها از کار مانده بود. همین که اسب‌دوانی تمام شده بود رضا شاه زین و برگ اسب را جدا می‌کند و در برابر چشمان همگان با پا محکم به شکم اسب می‌زند.

ــــ روزی هم با وزیری همین کار را می‌کند؛ یعنی وزیر خطایی مرتکب شده بود و به عوض این که در برابر رضا شاه سر تسلیم فرود آورد اعتراض می‌کند و به جرّ و بحث می‌پردازد و می‌خواهد گفته خود را توجیه کند. رضا شاه فوراً با چنگ یقه او را می‌گیرد و در پنجره را باز می‌کند و به خارج پرتابش می‌نماید!

ـــ رضا شاه با آن که توسط انگلیسی‌ها روی کار آمده بود، ولی بعد از حکومت از کسانی که برای انگلیسی‌ها هم جاسوسی می‌کردند، خوشش نمی‌آمد. به عنوان مثال نظمیه بندرعباس در گزارش خود می‌نویسد: یک نفر از مستحفظین گمرک (باسعیدو) زنی دارد شهری ‌نام. طبق اظهار مدیر گمرک مختصر ارتباطی با اهالی باسعیدو و انگلیس‌ها دارد. گاه‌گاهی به آن‌جا ایاب و ذهاب می‌نماید و هر اطّلاعی که تحصیل می‌نماید، به وسیله زن‌های آن‌ها به انگلیس‌ها می‌رساند و عملیات جاسوسی را انجام می‌دهد و هرچه او را نصیحت می‌نمایند از عملیات خود منصرف و متنبّه نمی‌شود. در حاشیه این خلاصه گزارش نوشته شده است. فرمودند: "نصیحت می‌کنیم، یعنی چه؟ آن کس که به مملکت خیانت می‌کند باید در دریا بیندازند. خائن را باید معدوم کرد."»[17]

***

ـــ « رضا شاه قبل از رسیدن به قدرت و پهن‌کردن بساط دیکتاتوری برای فریب مردم عوام و جلب حمایت آن‌ها حاضر بود هر کاری بکند؛ از جمله این که در دسته‌های سینه‌زنی و عزاداری شرکت می‌کرد. حسن اعظام قدسی که خود ناظر سینه‌زنی وی بوده است، می‌نویسد: سردار سپه روز دهم محرم به همراه دسته  قزّاق با یک هیأت از صاحب ‌منصبان در جلو و افراد با بیرق‌ها و کُتل با نظم و تشکیلات مخصوص از قزّاقخانه حرکت می‌کرد. این دسته از میدان توپخانه و خیابان ناصریه به بازار می‌آمدند. صاحب‌ منصبان در جلو و در جلوی آن‌ها سردارسپه با یقه باز و روی سرش کاه غالب آن‌ها به سرشان گِل زده بودند و پای برهنه وارد بازار شدند. پُر واضح است که مشاهده این حال در مردم خوش‌باور خالی از تأثیر نبود و شخص وزیر جنگ از این پس بین عامه مردم یک شخص مذهبی و مخصوصاً پایبند به عزاداری که ایرانیان خیلی به آن علاقه‌مند می‌باشند، معرفی شد. ایشان شب‌ها نیز به مجالس روضه اصناف می‌رفت و در مجالس روضه آن‌ها شرکت می‌کرد. بعضی از وعّاظ و روضه‌خوان‌ها روی منبر از او تعریف کرده و او را دعا می‌کردند و مردم از زن و مرد متوجّه می‌شدند که وزیر جنگ به روضه می‌آید.»[18]

***

ـــ «حسین دادگر (عدل‌الملک) که در دوران تصدّی خود خدمات زیادی به دودمان پهلوی می‌نماید و توانسته بود بعد از احساس نا امنی از سوی رضا شاه به اروپا فرار نماید بعد از شهریور بیست که حسین مکی ملاقاتی با عدل‌الملک داشته، می‌گوید: "عدل‌الملک دل خونی از دیکتاتوری داشت و می‌گفت بر من مسلّم شده که هرکس به ایجاد و روی‌کارآمدن دیکتاتورها کمک کند پس از آن که پایه‌های حکومت خودکامه محکم شد و دیکتاتور کاملاً مستقر گردید اولین قربانی‌های آن حکومت همان کسانی خواهند بود که عمله بنای آن حکومت بوده‌اند؛ زیرا آن‌ها همان‌‌ طور که گفته‌اند چوب‌بست بنای آن حکومت به حساب می‌آیند. لذا ساختمان که به اتمام برسد دیگر وجود چوب‌بست بدنماست و باید برداشته و نابود شود. به این جهت باید متوجّه بود که به ایجاد چنین حکومت‌های مطلق‌العنانی مطلقاً کمک و همکاری نکرد. اگر کسی کمکی کرد و از عوامل مؤثر بود، بداند که از بین خواهد رفت. من هم اگر در ایران بودم حتماً در زندان قصر پذیرایی می‌شدم و یک روز در جراید نوشته می‌شد که دادگر در اثر سکته قلبی درگذشته است."»[19]

***

ـــ «در غروب روز پنجم اسفندماه 1299، معروف‌ترین اعلامیه رضا خان منتشر و طبق دستور وی به در و دیوارهای پایتخت الصاق کردند و رندان تهران در همان روز در جلو جمله «حکم می‌کنم»، اضافه کردند که «... می‌خوری». متن آن بدین شکل می‌باشد:

ماده اول تمام اهالی شهر تهران باید ساکت و مطیع احکام نظامی باشند.

ماده دوم حکومت نظامی در شهر برقرار و از ساعت هشت بعد از ظهر، غیر از افراد نظامی و پلیسِ مأمور انتظامات شهر کسی نباید در معبر عبور نماید.

ماده سوم کسانی که از طرف قوای نظامی و پلیس مظنون به مخل آسایش و انتظامات شوند فوراً جلب و مجازات سخت خواهند شد.

ماده چهارم تمام روزنامه‌جات و اوراق مطبوعه تا موقع تشکیل دولت به کلّی موقوف و برحسب حکمِ اجازه که بعد داده خواهد شد باید منتشر گردد.

ماده پنجم اجتماعات در منازل و نقاط مختلفه به کلّی موقوف و در معابر هم اگر بیش از سه نفر گرد هم باشند با قوه قهریّه متفرّق خواهند شد.

ماده ششم تمام مغازه‌های عرق و شراب‌فروشی، تئاتر و سینما و کلوپ‌های قمار باید بسته شود و هر مست که دیده شود به محکمه نظامی جلب خواهد شد.

ماده هفتم تا زمان تشکیل دولت تمام ادارات و دوایر دولتی غیر از اداره ارزاق تعطیل خواهد بود. پست‌خانه، تلفنخانه، تلگراف‌خانه هم مطیع این حکم خواهند بود.

ماده هشتم کسانی که در اطاعت از مواد فوق خودداری نمایند به محکمه نظامی جلب و به سخت‌ترین مجازات‌ها خواهند رسید.

ماده نهم کاظم‌خان به سمت کماندانی (فرماندار نظامی) شهر انتخاب و معین می‌شود و مأمور اجرای مواد فوق خواهد بود.

14 جمادی‌الثانی 1339 رئیس دیویزیون قزّاق، اعلیحضرت شهریاری و فرمانده کل قزّاق، رضا.»[20]

***

ـــ «هنگام عروسی اعلیحضرت شاهنشاهی و علیاحضرت ملکه فوزیه چون مقرّر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیله راه‌آهن به جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه‌های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از این دهات چون گچ در دسترس نبود، بخشدار دستور می‌دهد با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند و به این منظور متجاوز از 1200 ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلّیه دیوارها را ماست‌مالی کردند.»[21]

***

ـــ «آخرین روز مرداد در مانور ارتش در همدان، رضا شاه در حضور ولیعهد و دولتمردان دست ‌به‌ سینه خود از ژنرال ژندار، مستشار فرانسوی دانشکده افسری پرسید: "این ارتش در برابر هجوم قوای بیگانه چقدر مقاومت می‌کند؟" ژنرال فرانسوی فوراً جواب داد: "دو ساعت، قربان!" شاه اخم‌هایش را در هم کشید. متملّقان دور و بر ژنرال ریختند که چرا به اعلیحضرت چنین جوابی داده است. او در پاسخ گفت: "این را گفتم تا اعلیحضرت خوشحال شوند؛ وگرنه دو دقیقه هم نمی‌تواند."»[22]

***

ـــ «یک روز رضا خان دستور داده بود برای وی شیر بیاورند. چون از درباریان کسی جرأت نداشت در باره آن توضیح بخواهد، نتوانستند بپرسند که منظور اعلیحضرت چه نوع شیری است. ناچار رئیس کل شهربانی که مرجع کلّیه اوامر دربار بود به رئیس کشاورزی مازندران دستور داد که به هر نحوی هست شیری را در جنگل گرفته زنجیر کنند و آن را به تهران بفرستند. اتفاقاً یکی از مهندسین راه‌آهن شمال شیری داشت که آن را خریده بود. بلافاصله آن را به تهران فرستادند. پس از آن رئیس شهربانی یک شیر آب انبار و یک پیاله شیر جوشیده گاو هم تهیّه کرد و همه را به حضور اعلیحضرت بردند. اعلیحضرت پرسید: "این‌ها چیست؟" رئیس شهربانی عرض کرد: "قربان، همه این‌ها شیر است."

شاه با دیدن آن‌ها با صدای بلند خندید و گفت: "من فقط یک پیاله شیر خواسته بودم آن هم در هفته گذشته. این‌ها چیست که آوردی؟"»[23]

***

ـــ در باره علت تولد رضا در خانه امیر مؤید سوادکوهی می‌نویسند: «امیر مؤید سوادکوهی روزی برای سرکشی به املاک شخصی و حوزه مأموریت خود سواره در معیّت عدّه‌ای از سواران ابواب جمعی مسافرت می‌نموده. در بین جاده سوادکوه و مازندران وقتی که امیر مؤید از رودخانه کوچکی کنار جنگل عبور می‌نمود ناگهان صدای استغاثه و ضجه و ناله زنی از داخل جنگل جلب توجه او را نموده، فوراً سوارانی برای کشف حقیقت به داخل جنگل اعزام داشت. بعد از مدّتی زنی را با حالت پریشان از جنگل بیرون آورده و پس از مدّتی که امیر مؤید شخصاً از او تحقیقات نمود معلوم شد که همسر داداش ‌بیک (مادر رضاخان) می‌باشد که عیال و اولاد دیگر داداش‌ بیک از غیبت و مسافرت مشارٌالیه که به تهران آمده بود، سوء استفاده نموده و همسر جدید را برای الزام به سقط جنین اذیّت و آزار می‌دادند.

امیر مؤید از این جریان فوق‌العاده متأثر شده و چون داداش‌ بیک را کاملاً می‌شناخت و جزو قبیله خود و تحت امر خود می‌دانست دستور می‌دهد که بانوی نام‌ برده را به اندرون خود ببرند تا این که وضع حمل انجام شود. پس از صدور این دستور و اعزام بانوی نام‌ برده به منزل و اندرون، خود به مسافرت خود ادامه داده و بعد از مدتی از این مسافرت مراجعت نموده و پس از مراجعت وضع حمل انجام و پهلوی متولّد شده و هنوز در اندرون امیر مؤید اقامت داشت.»[24]

***

ـــ در باره این که چرا رضا خان را رضا ماکسیم می‌نامیدند، چنین می‌نویسند:

«ستاره فرمانفرمائیان (دختر عبدالحسین میرزا فرمانفرما): اگر پدرم برای حمل مسلسل ماکسیم جدیدش به آدم قلچماقی محتاج نشده بود شاید سلسله پهلوی در ایران به وجود نمی‌آمد. در حوالی سال 1285 شمسی پدرم در جنگ با ترک‌های عثمانی یک مسلسل ماکسیم آلمانی تهیّه کرد. حمل این مسلسل به آدمی نیرومند نیاز داشت و در گارد پدرم آدم تنومند بی‌سوادی به نام رضا که از اهالی آلاشت در شمال ایران بود، خدمت می‌کرد. پدرم او را که سخت گوشه‌گیر و اخمو ولی شجاع و رُک‌گو بود و قد 190 سانتی‌اش در دیگران ایجاد ترس و احترام می‌کرد ابتدا درجه افسری داد و سپس مسؤول حمل، نگهداری و استفاده از مسلسل کرد. از آن پس این غول شمالی را در گارد پدرم، رضا ماکسیمی و یا رضا مسلسل صدا می‌زدند.»[25]

***

ـــ «به رضا شاه گفتند گویا والاحضرت فوزیه در یک آینده‌نگری غیر ضروری، سهام خود را در برابر مبلغی کلان به ملک‌ فاروق واگذار کرده و ولیعهد ایران را از دریافت این سهام که جزو جهیزیه عروس می‌باشد محروم کرده‌اند. این شایعه که خیلی‌ها آن را باور کردند و موجب تنفّر و بدگویی خاندان پهلوی از فوزیه بیچاره شد صحّت نداشت. خاندان سلطنتی مصر به متابعت از رسوم دربار انگلستان هنگامی که دخترانِ خانواده به شوهر می‌رفتند آن قسمت از دارایی‌شان را که جنبه کشوری و سیاسی داشت و ملکیّت آن با شخصیت و ابهّت خانواده تماس داشت به عضو ارشد واگذار می‌کرد. کما این که در باره سهام کانال سوئز نیز به همین ترتیب اقدام شد و فوزیه سهام خود را به ملک ‌فاروق بخشید. گزارشات سفارت ایران در مصر موجبات عصبانیت شدید رضا شاه را فراهم ساخت. برای رضا شاه قابل تصوّر نبود که روزنامه‌های مصر که در آن دوران آزادی کامل داشتند و مانند جراید بریتانیا و فرانسه می‌توانستند مطالبی را که خود صلاح می‌دانند بدون دستور و موافقت دربار مصر نشر دهند. وزارت امور خارجه ایران به سفیر خود دستور داد اعتراض شدیدی به وزارت خارجه مصر بکند و خواهان دستگیری مدیر مجله «الحوادث» که این اخبار را چاپ کرده بود و تعطیل مجله شود. وزارت خارجه مصر در پاسخ اعتراض سفارت ایران اعلام داشت که متأسفانه دولت مصر جز از طریق دادگستری نمی‌تواند مجله «الحوادث» را مورد تعقیب قرار دهد و چون در این مورد یعنی نشر خبری در باره یک کشور دوست موادی در قانون مطبوعات مصر وجود ندارد و شاکی دولت ایران است بهتر است سفارت ایران علیه روزنامه‌نگار مصری، عفیفی شاهین در دادگستری اقامه دعوی کند و او را به دادگاه بکشاند. به همین ترتیب رفتار شد. دادگاه عفیفی شاهین را احضار کرد و نه به جرم چاپ خبری که صحّت آن بر مدیر مجله «الحوادث» آشکار بود، بلکه به دلیل ایجاد اخلال در مناسبات دوستان دو کشور دوست وی را به تحمّل چهار ماه حبس با کار محکوم کرد. وقتی خبر محکومیت چهار ماهه حبس با کار به تهران رسید رضا شاه یک شب موقع صرف شام با محمّد رضا و فوزیه چنگال خود را روی سفره شام افکند و به حالتی غضبناک و با لحنی شدید خطاب به فوزیه گفت: "عجب کشوری دارید! مردکه روزنامه‌ نویس هرچه دلش خواسته به ما اهانت کرده آن وقت دادگستری شما او را به چهار ماه حبس با کار محکوم کرده است که برود و آب خنک بخورد." شمس پهلوی با ادب پرسید: "اعلی‌ حضرتا به نظر شما چه مجازاتی برای این روزنامه‌ نویس گستاخ خوب است؟" شاه که کمی آرام شده بود نگاه شماتت‌ آمیز خود را به فوزیه بیچاره که گویی مسؤول تمام رویدادهای کشور مصر و روابط آن با ایران بود، دوخت و گفت: "تیربارانش می‌کردم."»[26]

***

ـــ در باره تعلیق روابط ایران با فرانسه می‌نویسد: «در سال 1316، وقتی جنون زمین‌خواری رضا شاه در دنیا آوازه افکند یکی از جراید فرانسوی نوشت: "در ایران جانور عجیبی پیدا شده که مثل شته عمل می‌کند با این تفاوت که شته برگ درختان را می‌خورد؛ ولی این جانورتاجدار، زمین‌خوار است و هر چقدر هم املاک مردم را می‌خورد باز هم سیر نمی‌شود." بر اثر این حقیقت‌گویی روزنامه ‌نویس فرانسوی روابط سیاسی ایران و فرانسه به هم خورد و به دستور رضا شاه سفیر ایران از پاریس احضار و تا سال 1318 روابط سیاسی دو کشور معلّق ماند.»[27]

***

ـــ در باره رضا شاه که تا آخر عمر کم ‌و بیش خصلت فحّاشی در او باقی مانده بود، به نقل از سرهنگ ‌حسن‌علی آیرم می‌نویسد: «... سال‌ها بعد حتّی پس از مرگ تیمورتاش به خاطر دارم روزی که از برابر نمایندگان مجلس می‌گذشت هنگامی که به مقابل یک نماینده رسید ناگهان دور از ادب، توأم با وقاحت سؤال‌ مانند پرسید: "چند تا از بچّه‌هایت از تیمور است؟" خدا می‌داند که به آن نماینده در میان همکارانش چه گذشت. می‌خواست بگوید از ارتباط تو با تیمورتاش آگاهم!»[28]

***

ـــ تحت عنوان «خدا روز بد نیاورد» به نقل از عباسقلی گلشائیان چنین آمده است: «پیشخدمت به رسم عادت یک استکان چای آورد. وقتی شاه خواستند درِ قندان را روی سینی بگذارند چون رو به وزرا داشتند اشتباهاً درِ قندان به زمین افتاد. مرحوم آهی، وزیر دادگستری که در صف اول وزرا بود دولا شد و درِ قندان را از زمین برداشت. یک مرتّبه شاه با نهایت عصبانیت زدند پشت گردن پیشخدمت و با تندی فرمودند: "ایستاده‌ای که وزیر دولا بشود؟" و با یک پس‌گردنی و سخن تند او را بیرون کردند. کم‌کم عرق بر تن بنده نشست به طوری‌که پیراهنم خیس شده بود و بدون ذرّه‌ای اغراق مشغول خواندن آیه «فالله خیر حافظاً و هو ارحم الراحمین» به طور آهسته شدم و مثل زمانی که محصّل بودم و درسم را خوب بلد نبودم و خودم را پنهان می‌کردم که استاد مرا نبیند که سؤالی نماید من شرمنده شوم، سرم را زیر انداختم که توجّه اعلیحضرت به من جلب نشود که بفرمایند و با حالی که داشتم، نتوانم از عهده جواب برآیم.

شاه یک جرعه چای میل کردند و خیلی عادی از دکتر سجادی وزیر راه راجع به ریل‌گذاری سؤالاتی فرمودند و بعد که خواستند جرعه دیگری چای بنوشند یک مگس توی استکان افتاد. خدا روز بد نیاورد که چه غوغایی شد. شاه دیگر طاقت نیاورد. زنگ زدند مرحوم جم وزیر دربار را خواستند و خدا می‌داند چه هنگامه‌ای شد... و دستور دادند که اعضای دربار در شهربانی زندانی شوند. به قول معروف محشر کبری شد. یاد دارم وقتی ساکت شدند از منصور پرسش کردند. منصور می‌خواست جواب دهد. دست‌هایش می‌لرزید و زبانش لکنت پیدا کرده بود. خلاصه هر طوری بود ساعت هشت فرا رسید و شاه جلسه را ترک فرمودند. چند دقیقه سکوت همه‌جا را گرفته بود و بعد از جا بلند شدند و نفس راحتی کشیدند و سیگار روشن کردند و زنگ زدیم که چای بیاورند. به یاد دارم یکی از آقایان مطلبی داشت. خواست مطرح کند، همه گفتند امشب به‌ قدری اعصاب همه خسته است که مجال گفت‌وگو نداریم و پس از صرف چای بیرون آمدیم و یک شب فراموش‌ نشدنی را گذراندیم.»[29]

***

ـــ «نویسنده(علی اصغر حکمت) به خوبی به خاطر دارد که روزی هنگام ظهر و موقع ناهار در کاخ مرمر در دفتر مخصوص شاهنشاهی حضور داشتم و اعلیحضرت پهلوی در فضای قصر قدم می‌زدند ناگهان صدای ایشان تغییر یافت که اشخاصی را مورد تغیّر و عتاب قرار داده بودند. در آن موقع عدّه‌ای از مستخدمین و نوکرها و باغبان‌ها که قاب‌های بزرگ پلو و چلو در دست داشتند در اطراف دیده می‌شدند. ایشان مؤاخذه کرده، فرمودند اینجا خانه من است و من یکی از مردم هستم. من که ملک‌التّجار نیستم که این همه افراد مفتخور و بیکاره را طعام بدهم.»[30]

***

ـــ «در پائیز سال 1315 که به عادت و برنامه‌ی همه ساله شاهنشاه و هیأت وزیران و نمایندگان مجلس شورا و سایر رجال به عنوان شرکت در مراسم مسابقه اسب دوانی عشایر ترکمن به گرگان رفته بودند و شب را در بندر شاه توقّف کرده و عصر روز بعد عملیات مسابقه و سوارکاری در حضور ایشان انجام می‌گرفت و جوائز مرحمت می‌شد. هنگام صبح اعلیحضرت به تماشا و معاینه اسکله بندری و نقطه انتهای راه آهن سرتاسری تشریف بردند و طول آن اسکله را در ساحل بندر شاه پیاده پیمودند و قدم می‌زدند. هیأت وزیران که این بنده نیز در آن میان بودم در عقب به فاصله بیست قدم می‌رفتیم. ناگهان متوجّه شدیم که ایشان خم شده و از روی ریل‌های خط آهن در محل سوزن اتصال چیزی از زمین بر می‌دارند. بعد از چند دقیقه ایشان به سوی ورزاء آمده و مقداری پیچ و مهره فلزی جمع کرده بودند که از دست کارگران زیاد آمده و بر زمین پراکنده بود. پس به وزیر راه آن‌ها را ارائه داده و گفتند این پاره آهن‌ها که در تمام طول خط افتاده است، می‌دانید به قیمت دلار و پوند خریداری و پول مملکت صرف آن شده. اکنون با کمال بی‌اعتنائی و لاقیدی متفرّق ساخته‌اید.»[31]

***

ـــ «یکی از سیاست‌ها و تدابیر حکیمانه رضا شاه کبیر آن بود که همیشه بعد از وقوع حوادثی که باعث تحریک عامّه می‌شد و تماس با افکار عوام‌النّاس داشت و مفسدین در صدد اغواء خلق و تحریک اعصاب برمی‌آمدند فوراً به یک عمل حاد و به یک ضربِ شست چشم‌گیر که نشانه قدرت دولت بود دست می‌زدند.چنان که در سال 1307 وقتی که سران عشایر و ایلات جنوب متحّد شده و علیه دولت به عصیان و یاغی‌گری قیام کرده بودند و مردم پایتخت سخت نگرانی داشتند همان روز امر فرمودند که بلدیه تهران خیابان شاه‌آباد را که از شریان‌های مهم عبور و مرور شهر است تعریض نمایند و خانه‌هایی که در مسیر واقع شده‌اند با کمال قدرت خراب کنند. این عمل شدید موجب تسکین افکار و ارعاب مفسدین شد.»[32]

***

ـــ «در ایّام آبان ماه 1315 ایشان به رسم عادت همه ساله به بندرشاه که منتتهای راه آهن سراسری است تشریف برده و در آن‌جا جوانان ترکمن به عادت صحرانشینی خود در مسابقه اسب دوانی نمایش می‌دادند و جمع کثیری از وزراء و نمایندگان مجلس و مطبوعات و غیره نیز در خدمت ایشان به گرگان آمده بودند. هنگام صبح بود ایشان در بندر شاه در کنار راه آهن نوبنیاد پیاده قدم می‌زدند. در مسیر موکب ملوکانه کودکان دبستان‌های تراکمه و جوخه‌های پیش‌آهنگی آنان به استقبال صف بسته بودند. ایشان شخصاً به طرف کودکان رفته، دو کودک دختر و پسر را نوازش فرموده و با آن‌ها به فارسی سخن گفتند. البتّه آن اطفال فارسی را نمی‌فهمیدند. ناگزیر با ترکی با ایشان تکلّم فرمودند. این نگارنده به سمت وزیر معارف در خدمت ایشان ایستاده بودم. پس به من روی کرده و فرمودند سعی کنید قبل از هر چیز زبا ن فارسی را بیاموزند و این اختلاف ترکی و فارسی از میان برداشته شود.»[33]

***

ـــ «برای اجراء و آزمایش اوًلین سرشماری شهر کاشان انتخاب شد. در روز اول تیر 1318 مقرًر گردید به فرمانداری و پادگان نظامی آن شهر دستورهای لازم داده شد. در روز قبل از آن عده فراوانی آمارگیر از اعضاء اداره آمار در آن شهر متفرّق شد و پرسش‌نامه‌ها حاضر گردید. در آن روز در کاشان تعطیل عمومی بود. افراد در منازل و مساکن خود سربازها و ژاندارم ها در مراکز خویش و حتی مسافران در کاروانسراها متوقف گشتند. از سحرگاه شروع به جمع‌آوری پرسش‌نامه‌ها شد. محلات شهر به چند ناحیه تقسیم و در هر ناحیه یک گروه آمارگیر مأمور شدند کوچه به کوچه و خانه به خانه رفته و پرسش‌نامه را منظّماً تکمیل کردند و تا هنگام غروب سرشماری کاشان به کلّی انجام گرفت و تلگرافی مضمون زیر در ساعت هفت بعد از ظهر اول تیر به تهران مخابره شد: از کاشان به کاخ سعدآباد. ریاست دفتر مخصوص شاهنشاهی. السّاعه سرشماری کاشان و حوالی با کمال دقّت به پایان رسید. مجموع نفوس از زن و مرد و کوچک و بزرگ 44967 احصاء شده. صورت تجزیه و تفصیل آن در گزارش جداگانه به عرض خواهد رسید.- علی اصغر حکمت »[34]



[1]. خسرو معتضد، خاطرات قائم مقام‌الملک رفیع، ص 331.

[2]. خسرو معتضد، آلاشت تا آفریقا، ص 13.

[3]. محمّد ارجمند، شش سال در دربار پهلوی، ص 85

[4]. همان، ص 121.

[5]. غلامحسین میرزاصالح، رضاشاه، ص 306، (خاطرات سلیمان بهبودی).

[6]. همان، ص 325.

[7]. همان، ص 326.

[8]. همان، ص 332.

[9]. همان، ص 358.

[10]. همان، ص 380.

[11]. احمد پیرانی، شاهپور غلامرضا پهلوی، ص 163

[12]. همان، ص 201.

[13]. همان، ص 206.

[14]. همان، ص 230.

[15]. غلامحسین میرزاصالح، رضاشاه، ص 453، (خاطرات علی ایزدی).

[16]. همان، ص 471.

[17]. شمس‌الدین امیرعلایی، صعود محمّد رضا شاه به قدرت یا شکوفایی دیکتاتوری، صص 148 و 159.

[18]. محمود حکیمی، داستان‌هایی از عصر رضاشاه، ص 53.

[19]. همان، ص 130.

[20]. علیرضا کمره‌ای همدانی، حکم می‌کنم، ص 26.

[21]. محمود حکیمی، داستان‌هایی از عصر رضاشاه، ص 317.

[22]. همان، ص 342.

[23]. همان، ص 313.

[24]. علیرضا کمره‌ای همدانی، حکم می‌کنم، ص 32.

[25]. همان،  ص 39.

[26]. همان، ص 107.

[27]. همان، ص 121.

[28]. همان، ص142.

[29]. همان، ص 164.

[30] . حکمت علی اصغر. سی خاطره از عصر فرخنده عصر پهلوی. 2535. انتشارات وحید. ص 60

[31] . حکمت علی اصغر. سی خاطره از عصر فرخنده پهلوی. ص 73

[32] .همان ص 93

[33] . علی اصغر حکمت. سی خاطره از عصر فرخنده پهلوی. ص237

[34] .همان ص 285

آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 160 

امنیت جایی بود که شهربانی نبود

امنیت جایی بود که شهربانی نبود

 

زمانی که رضا شاه به قدرت رسید توجّهی ویژه به نیروهای نظامی و امنیتی کرد و تلاش نمود که آن‌ها حالت خودکفایی یابند و از انجام کارهای فرعی اجتناب ورزند. طبق این برنامه حقوق و مزایا به افراد نظامی پرداخت می‌شد؛ ولی میزان آن ناچیز بود و مخارج زندگی آن‌ها را تأمین نمی‌کرد. رضا شاه به این مسائل واقف بود و خبرهای اَعمال خلاف نیروها را دریافت می‌کرد؛ ولی از آن‌جا که برای نیروهای خود ارزش بالایی قائل بود و اهداف شخصی و دیکتاتوری خود را بر همه چیز ترجیح می‌داد، به اعتراضات و سخنان شاکیان توجهی نمی‌کرد و در حقیقت کسی را یارای شکایت از آنان نبوده است. نتیجه‌ی این رفتارها گسترده شدن ظلم و ستم مأموران به مردم بی‌گناه و مظلوم بود و کم‌کم اجحاف و تلکه ‌کردن‌ها به صورت کاری عادی درآمد. سرانجام نیرویی که باید خود عامل امنیت و آسایش مردم باشد روز به ‌روز از وظیفه اصلی‌اش فاصله گرفت. در این زمینه محمّد ارجمند می‌نویسد: «در عصر پهلوی یکی از ادارات که در رأس کلّیه دوایر دولتی قرار گرفته بود و تحت حمایت و تقویت و علاقه تام شخصی رضا شاه قرار داشت و دستورهایش در کلّیه وزارتخانه‌ها و مؤسسات حتمی‌الوجود بود اداره شهربانی کلّ کشور بود. این اداره که حقاً و قانوناً در ممالک دموکراسی حافظ جان و مال و ناموس اهالی هر کشوری است به طوری‌که تاکنون دیده شده در ممالک دیکتاتوری عامل اجرای منویات شخص دیکتاتور است با این تفاوت که در سایر ممالک دیکتاتوری دنیا در کارهای اجتماعی دخالت می‌کنند و از وقایع برخلاف سیاست حکومت خود جلوگیری می‌نماید؛ ولی در ایران این اداره فقط عامل مؤثری برای حفظ منافع شخص رضا شاه بود. بنابراین تمام عمّال شهربانی در مرکز و ولایات صبح تا شام مشغول پاپوش‌دوزی برای اشخاصی بودند و مأموران آگاهی مدام به تهیه گزارش‌های خطرناک خالی از حقیقت می‌پرداختند و به وسیله این گزارش‌های بی‌معنی مردم بیچاره را تلکه می‌کردند و مزدهای کاملی از مافوق‌های اداری خود دریافت می‌داشتند. با این وضعیت معلوم است که این اداره چه صدماتی به اهالی کشور وارد می‌ساخت و چقدر به تشکیلات حکومت و سلطنت پهلوی همان کسی که طرفدار جدّی این اداره بود، صدمه وارد آورد.

ادارات شهربانی کشور در عصر پهلوی کانون فساد و خطرناک‌ترین مرکز انحطاط اخلاقی جامعه ایرانی بود و گناه کلّیه جنایاتی که در آن دوره به عمل می‌آمد حقاً به گردن آن اداره است؛ زیرا تمام دوره بیست‌ساله هیچ‌ کس از ترس اداره شهربانی خواب راحت نداشت. رضا شاه هم به ‌قدری تحت تأثیر عملیات آن اداره قرار گرفته بود که به کلّیه گزارش‌های نامربوط آن با نظر بسیار دقیقی می‌نگریست و با سرعت آن‌ها را تحت رسیدگی قرار و ترتیب اثر می‌داد و به طور کلی باید گفت جایی که شهربانی و ژاندارمری نبود آن‌جا امن بود.»[1]



[1]. شش سال در دربار پهلوی؛ محمد ارجمند، ص 210

2- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 158

 

تشکیل انجمن افکار در زمان رضا شاه

تشکیل انجمن افکار

 

محمّد ارجمند در باره هدف تشکیل انجمن افکار می‌گوید که تطبیق افکار مردم با سیستم موجود بود؛ ولی زیردستان اداری به طور دائم به شاه دروغ گفته و کارشان سرکیسه‌ کردن مردم و زمان را به‌ بطالت گذراندن بود. ایشان فقط با چاپلوسی و تملّق طالب مقام بالاتر بودند. کم‌کم این عمل آن‌ها به‌ صورت یک سنّت معمول درآمد و چیزی جز اتلاف هزینه‌های بیشتر به دنبال نداشت و سرانجام می‌گوید: «... یقین است که اعلیحضرت پهلوی هم خود به این همه تملّق و چاپلوسی راضی نبود؛ زیرا اولاً مردم عادی به‌ هیچ‌ وجه در این مجلس‌ها حاضر نمی‌شدند و اغلب شنوندگان پرورش افکار منحصر به مأموران دولتی بودند که خودشان همه چیز را بهتر از سخنرانان می‌دانستند. ثانیاً بیان حرف‌های تکراری به‌ قدری در این مجالس قوّت داشت که حتی سخنرانان نیز گفته‌های خود را از روی عقیده و ایمان بیان نمی‌کردند که فایده‌ای حاصل ملت و کشور بشود. تازه این سخنرانی‌های مضحک را به طبع نیز می‌رساندند و با دریافت مبلغی به مستخدمان دولت تحمیل می‌کردند.»[1]



[1]. محمّد ارجمند، شش سال در دربار پهلوی، ص 206.

2- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 157

 

نیش زنبور عامل ترقی دکتر منوچهر اقبال

نیش زنبور، عامل ترقّی دکتر منوچهر اقبال

 

«رضا شاه در مهرماه 1313 خورشیدی برای شرکت در مراسم هزاره فردوسی به خراسان مسافرت نمود. در این مسافرت برای بازدید از فریمان نوبنیاد املاک اختصاصی خود با عدّه‌ای از رجال و هیأت دولت، محمّدعلی فروغی و ذکاءالملک، رئیس‌الوزرا‌ و عدّه‌ای از وزیران و شکوه‌الملک رئیس دفتر مخصوص و جمعی از مقامات استان به آن شهر عزیمت نمودند. در میدان شهر حدود پانصد تن از معاریف خراسان جمع شده بودند. نایب‌التولیه (محمّدولی اسدی) نیز آماده گزارش بود. رضا شاه پیشاپیش همه حرکت می‌کرد. اسدی شروع به عرض خیر مقدم کرد. سکوتی آمیخته به احترام نیز فضای میدان را فراگرفت. شاه همچنین به عرایض او گوش می‌دادند. ناگهان زنبور درشتی از لای درخت‌های میدان به پرواز درآمد و لحظه‌ای روی سرِ شاه و همراهان چرخید. بعد ناگهان روی گردن رضا شاه نشست و شاه دست برد که زنبور را بگیرد و دور کند؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود و زنبور نیش دردناکی به پشت گردن شاه فرو کرده بود. شاه فریاد زد: "آی بر پدر فریمان لعنت!" به دنبال این حادثه سخنرانی اسدی قطع شد و حضار سراسیمه شدند. در این هنگام سپهبد امیر احمدی که همیشه یک جعبه محتوی دارو به همراه خویش داشت، باز کرد و آمونیاک درآورد و به موضع مالید؛ ولی درد آرام نشد.

رضا شاه گفت که آمونیاک تو هم نه بو دارد نه خاصیت. فوری طبیبی را حاضر کردند و طبیب مشغول مداوا و پانسمان گردن شاه شد که درد ساکت گردید. این طبیب، منوچهر اقبال بود که در آن موقع در خدمت نظام وظیفه و همراه فرمانده لشکر (سرلشکر ایرج مطبوعی) بود. همین خدمت سبب نزدیکی او به دربار و ترقّی او شد که در بیشتر دولت‌ها وزیر شد و به نخست‌وزیری هم رسید.»[1]



[1]. علیرضا کمره‌ای همدانی، حکم می‌کنم، ص 154.

2- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 155

 

عید فطر مصلحتی در زمان رضا شاه

عید فطر مصلحتی

 

همواره اطرافیان رضا شاه سعی بر آن داشته‌اند که برخلاف میل او هیچ برنامه‌ای انجام ندهند و هیچ سخنی نگویند؛ زیرا علاوه‌ بر تبعات خشم موقتی باید عواقب طرد شدن و از دست‌ دادن شغل و... را بپذیرند و این مورد حتّی شامل اعلام عید فطر مصلحتی نیز می‌شود. در این باره محمّد ارجمند در خاطرات خود می‌نویسد: «روز آخر رمضان و شب عید فطر بود. بنا بر معمول برای روز عید از طرف دربار دعوت‌نامه‌هایی مربوط به تشکیل مجلس سلام برای کلّیه مقامات کشوری و لشکری و آقایان علما ارسال شده بود. چون در آن سال ماه رمضان سلخ نداشت و یک روز کم بود تا اوایل شب عید در تهران و ولایات خبر رؤیت هلال ماه نرسیده و اگر ماه دیده نمی‌شد و آقایان علما روز عید را تصویب نمی‌کردند تشکیل مجلس سلام دچار اشکال می‌شد. عدم وصول خبر رؤیت هلال ماه تیمورتاش را خیلی ناراحت و نگران کرده بود؛ زیرا تا رؤیت هلال ماه بر علما مسلّم نمی‌شد هیچ‌ کس در مجلس سلام شاهنشاهی شرکت نمی‌کرد. به‌ علاوه اصولاً تشکیل مجلس سلام عملی نبود. بالاخره آخر وقت تیمورتاش مرا احضار کرد و گفت کار ما گیر سختی کرده و اگر امشب خبر رؤیت هلال ماه را نیاوری، سلام فردا به هم می‌خورد و اسباب تغیّر خاطر ملوکانه می‌شود. بنابراین هر طور است از هر یک از شهرستان‌هایی که افق روشن‌تر است و مصلحت می‌دانی گزارشی تهیّه کن که ماه را دیده‌اند. ناچار محرمانه به تلگرافچی دستور دادم گزارشی مخابره نماید که در یزد هلال ماه دیده شده است. چون با این گزارش یک روز ماه رمضان را به روزه‌گیرها تخفیف دادم حالا معلوم نیست در پیشگاه خداوند از این بابت به حساب بنده گناه یا ثواب ثبت خواهند کرد؛ ولی البته خداوند خودش می‌داند که من چاره‌ای جز اطاعت امر نداشتم. بعد از تهیه این گزارش فوراً تیمورتاش تلفنی وصول خبر رؤیت هلال را به آقایان علما اطّلاع داد و شک و تردید مرتفع شد و روز بعد عید فطر اعلام شد و سلام نیز منعقد گردید.»[1]



[1]. عبدالرضا مهدوی، شش سال در دربار پهلوی، ص 135.

2- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 153