یکی از اشتباهات بزرگ کریمخان عدم انتخاب جانشینی مناسب برای خود میباشد و همین که خبر فوت او انتشار یافت هر یک از مدّعیان برای رسیدن به آرزوهای خود به تکاپو افتادند و باز برادرکشیهای تاریخ تکرار گردید.آقامحمّدخان قاجار وقایع ناگوار بعد از فوت وکیل را پیشبینی کرده بود و در اولین فرصت از شیراز فرار کرد. وی که فردی زیرک و باهوش بود به تجربه دریافته بود که بعد از مرگ کریمخان چه وقایعی اتّفاق خواهد افتاد و برادرکشیهای خاندان زند زمینه را برای وی مساعد خواهند ساخت.[1]بعد از مرگ وکیل سه پسر به نامهای ابوالفتحخان و محمّدعلیخان و محمدابراهیمخان از وی باقی مانده بودند. محمدابراهیم از همه کوچکتر بود و آن دو نیز از لیاقت و شایستگی جانشینی بی بهره بودند، بدین لحاظ نظرعلیخان مغرور و زکیخان خون ریز برای دستیابی به اهداف خود به حمایت هر یک از آنها پرداختند و بعداً اسماعیلخان قشقایی است که آتشبیار معرکه میشود[2] و کمکم اختلافات به اوج خود میرسد و زکیخان سفّاک نزدیکترین اقوام خود را به خاطر چند ماه حکومت به قتل میرساند. کریمخان از بیرحمیهای برادر ناتنی خود آگاهی داشت و زمانی که زکیخان بعد از کشتار و ظلم مردم شمال به شیراز فراخوانده شده بود مورد اعتراض کریمخان قرار میگیرد و سرانجام به وی میگوید که خدا جزای تو را بدهد که میترسم عاقبت خاندان مرا براندازی.[3] البتّه این سخن کریمخان ناشی از ناراحتی و متأثّر شدن همان موقع میباشد وگرنه راه چارهای میاندیشید. به هر حال این گفته بعد از مرگ وی اتّفاق میافتد و زکیخان باعث نابودی خاندان زند میگردد. هیچ مورّخی نیست که به وقایع بعد از مرگ کریمخان اشاره نکرده باشد و تنها تفاوت در چگونگی توصیف و جزئیات میباشد. مؤلّف گلشن مراد در رابطه با مراحل شدّتیافتن اختلافات به نکات جالبی اشاره میکند که خلاصه آن بدین گونه میباشد:«در این ایّام شاهزاده ابوالفتحخان و برادرش محمّد علیخان با خیالات نفسانی در کنار کریمخان بودند و اهل حرمسرا را از گریه و زاری منع کرده بودند. یکی از خواجگان حرم را نزد نظر علیخان که در نزد کریمخان بسیار عزیز بود فرستادند. در همین میانه یکی از اهالی حرم خبر رو به موت بودن کریمخان را به زکیخان رسانید. زکیخان در همان ساعت کسی را فرستاد که مخفیانه جمعی از خوانین زند و سرکردگان طوایف را که به با وی دوست بودند همراه با علی مرادخان که خواهرزاده او بود به نزد خود طلبید و با آنها به مشاوره پرداخت. از جانب دیگر نظرعلیخان و جمعی از امرای معتبر زندیه از این جلسه اطّلاع یافتند. هنگام صبح نظرعلیخان جمعی را به محافظت ارگ پادشاه فرستاد و خود به اتّفاق امرا در ارگ شیخعلیخان توقّف نمود و به واسطه آقا محمدعلی یعنی پسر کوچکتر خود به زکیخان پیغام فرستاد که تا مردم از وضع کریمخان اطّلاع نیافتهاند به نزد ما بیا تا در امور دولت و سلطنت مشورت نمائیم. زکیخان جواب داد که نظرعلیخان ریش سفید این سلسله میباشد و کسی برخلاف وی نظری ندارد و اگر در این خصوص بر قول خود صادق است او با همراهان ما به حرمسرای شاهی رفته و به رسم معمول به تجهیز و تکفین پادشاه پردازیم و بعد از مراسم سوگواری در امور دولت و سلطنت تصمیم خواهیم گرفت. نظرعلیخان نظر به کدورتی که مابین او و زکیخان وجود داشت به نیّت اصلی زکیخان پی برد. مجدّداً توسط دو پسر خود آقامیرزا علی و آقامحمدعلی به زکیخان پیغام فرستاد که از جانب ما مطمئن باشید و شما به نزد ما بیائید. زکیخان طبق روال قبل پیام فرستاد که سخن ما همان است و به خانه شما آمدن امکان ندارد. بعد از مراجعت رسولان زکیخان و علیمردانخان با گروهی دیگر به حالت مسلّح به کشیکخانه شاهی رفتند و در آن جا تعدادی از ریش سفیدان طایفه مافی را با خود همراه ساختند. نظرعلیخان نیز گروه خود را بر حفاظت از ارگ خود مأمور کرد و خود به اتّفاق امرا و غیره به جانب ارگ پادشاهی حرکت نمود. بعضی از امرا مانند کلبعلیخان و غیره او را از این حرکت بازداشتند و به او گفتند که گرچه شما در میان ما بزرگ و از نظر عقلی برتر میباشی ولی از این که ما در ارگ رفته و در محاصره دشمنی زکیخان قرار بگیریم، صحیح نمیباشد و همین که زکیخان از این وضعیت اطّلاع پیدا کند درهای خزاین شاهی را گشوده و با بخشش آنها تعدادی از سرکردگان را با خود متّفق میسازد و بعد از آن پشیمانی سودی ندارد. به درستی سخن آنها موافق عقل بود زیرا با رفتن آنها به ارگ تعداد زیادی از مردم در اطراف زکیخان جمع شدند. نظرعلیخان که همیشه خود را برتر از دیگران میدانست برخلاف نظر دیگران در ارگ پادشاهی پناه جست. از طرف دیگر زکیخان در محل خلوت برای پادشاهی اسکان یافت و با گشودن دربهای خزاین پادشاهی به بخشش بین بزرگان و لشکریان پرداخت و پسر بزرگ خود اکبرخان را با جمعی از سپاه و علی مرادخان به محاصره ارگ مأمور ساخت. لشکریان ارگ پادشاهی را در محاصره خود گرفتند. در این هنگام به آتشبازی یک دیگر پرداختند و در مراحلی نیز افرادی مانند کلبعلیخان، طاهرخان و جمعی از غلامان و موافقان از ارگ خارج شده و پس از مباحثه به ارگ مراجعت نمودند.
پس از مدتی زکیخان، مادر مرحوم محمدرحیمخان را برای مصالحه به ارگ فرستاد و نظرعلیخان اجازه ورود به وی داد و حتی زکیخان نیز حاضر به مذاکره شده بود امّا اسماعیلخان قشقایی که از نزدیکان کریمخان بود راه فساد و فتنه طلبی و مفسده جویی را پیمود و زکیخان را از رفتن بدان جا منع کرد و به زکیخان تلقین کرد که نظرعلیخان مردی شجاعت پیشه و دلا ور میباشد و شما در مقابل او تاب مقاومت ندارید و اگر احیانآً به وجود شما آسیبی رسید کسی دیگر وجود ندارد که از این دولت حراست نماید. زکیخان پس از شنیدن این سخنان و با زمینه دشمنیهای قبلی شیوه مصالحه را کنار گذارد. بنابراین با رفتاری مزوّرانه محمّدحسینخان زند را به خدمت نظرعلیخان فرستاد و پیام دادکه محمّدحسینخان در کلیّات و جزئیات امور مصاحه ممتاز میباشد و باید به سخن او مطمئن گشته و به منزل ما بشتابی! این گفتار بر طبع نظرعلیخان سخت آمد و در دم لباس رزم پوشید و آماده مبارزه گردید. فرستادگان زکیخان نیز با آنها درگیر شدند و رفتهرفته دعوا شدّت پذیرفت و زمانی که به نیروهای زکیخان کمک رسید نظرعلیخان و جمعی دیگر از پا درآمدند و سرانجام سرِ نظرعلیخان را به نزد زکیخان بردند. چون در ارگ خبر قتل نظرعلیخان به گوش ایشان رسید ناچار دل بر مرگ نهادند و بازوی حمیّت و مردانگی گشودند و آن روز الی شب به محافظت از ارگ پرداختند. صبح روز پنجشنبه فرستادگان زکیخان آنان را به خروج از قلعه دعوت نمودند و به آنان گفته شد مقصّر اصلی قتل نظرعلیخان خود وی بوده است و بدون تشویش و ترس از قلعه خارج شوند. آن جماعت به دلیل سخنان فرستادگان و نبودن آذوقه از حصار بیرون آمدند و به نزد زکیخان شتافتند. جمعی از قبیل کلبعلیخان و برادران وی در ارگ توقّف نمودند و حاضر به خروج از آن جا نشدند. سرانجام کار به جنگ و دعوا کشیده شد و کلبعلیخان کشته شد. برادران او و جمعی دیگر به پای خود از ارگ بیرون آمدند ولی به محض ورود به نزد زکیخان ایشان را به قتل رساندند.[4] عصر همان روز گروهی به محاصره خانه نظرعلیخان مأمور شدند و پس از تسخیر ارگ سه نفر از اولاد نظرعلیخان را مثل آقامیرزاعلی و آقامحمّدعلی و غیره دستگیر نمودند و آنان نیز به امر زکیخان به قتل رسیدند.» [5]
برای آن که به شکلی دقیقتر جریان واقعه بیان گردد به توصیف مؤلّف تاریخ گیتیگشا نیز اشاره میگردد. ایشان مینویسند:«هنگام اشتداد مرض آن حضرت، نوّاب ابوالفتح خان، نظرعلیخان و اولاد او و سایر اولاد شیخعلیخان و ولیخان و طاهرخان و باقی اولاد محمدخان را معین خود نموده و محمدعلیخان با زکیخان ابواب استعانت گشوده. روزی که قضیه هایله وقوع یافت هر یک از آن دو اختر بروج سلطنت ممهدین خود را اخبار و حقیقت واقعه را به آنها اشعار کردند. چون در این وقت حرم محترم در ارگ نبود و سرای دیگر قریب به ارگ حریم بردگیان استاد جلالت بود، ولیخان و طاهرخان و سایر اولاد محمّدخان داخل حصار ارگ گردیدند که در وقت ضرورت ابوالفتحخان را اعانت نمایند و از آن جا که نظرعلیخان مردی بود خداوند عقل و صاحب کفایت و تدبیر و رأیش از مراسم فتنه و فساد دور و خاطرش از مراتب آشوب و عناد نفور و خروج از خانه و مکان خود را موجب اشتعال نوایر فتنه و فساد و مورث نهب اموال و سفک دماء رجال و هتک نوامیس عباد دیده، پا به دامن رأی کشیده، زکیخان و جمعی از ابطال ایلات که در مرتبهی هزار نفر بودند پیش دستی و به حوالی سرائی که بالفعل مکانِ توقّفِ پوشیده رویان حرمِ جلالت و نعش آن حضرت در آن جا بود، ازدحام کرده. غلامان خاصّهی سرکاری که به جهت پرسش واقعهی هایله بر درب حرم جمعیت داشتند نظر به سکوت زکیخان در تحت امر و نهی او درآمده، امر زکیخان قوی و حکمران عمله و اساس خسروی گشت.
چون در سوابق زمان به علّت واقعهی رفیعِخان و جهات دیگر در میان زکیخان و برادران و اقربای شیخعلیخان ابواب دوستی مسدود و اسباب مرافقت مفقود بود نظرعلیخان چون کار را چنان و امر را دیگرگون دیده، از جمعیت زکیخان و تصرّف درب حرمسرا مطّلع گردیده، غلامان عمله خود و سایر اولاد و اقربای شیخعلیخان که قریب دو هزار نفر میبودند در ارگ شیخعلیخان مستحفظ کسان و منسوبان خود ساخته. جنابش با معدودی از بزرگان آن سلسله روانه جانب ارگ نوّاب غفران مآب با ولیخان و طاهرخان متّفق و رایت موافقت افراخته، ابواب ارگ را به روی خود بسته، با وجود آن که غلامان و کسان خود را همراه نیاورده بودند بیخردانه در آن حصارِ مختصرِ خالی از آذوقه نشسته و چون برگشتهبختان دست خود را از گریبان غلامان و متعلّقان گسسته. چون زکیخان از ورود نظرعلیخان و به ارگ و تشدید دروب مطّلع گردید، جمعیت خویش و غلامان سرکار خاصّه و جمهور حشم را که در دروب سرای حرم محترم حاضر شده بودند محکومِ حکم او گردیده بودند به اطراف حصار ارگ منتشر کرده، حصار مزبور را به محاصره درآورده. نظرعلیخان و قلیل مردم که همراه او بودند به سُور (دیوار دور شهر) قصور ارگ اعتصام نموده، محصوروار غنودند. از دو جانب آغاز تفنگ و بنیاد جدال و جنگ کرده. کار به نزاع و انتزاع قلعه انجامید. اگرچه حصار ارگ در رفعت خلیف سماک و در متانت در ردیف افلاک مرتفع بود ولیکن در هستی آذوقه به جز مقداری شکر که در آن جا بود دیگر چیزی که میسّر شود وجود نداشت. مدّت سه روز حضرات در ارگ متحصّن و به گوشت دو سه آهوی دلجوی تهامه خانگی که در باغِ سرای ارگ میچریدند و آن قدر شکر که امکان خوردن داشت به سر برده، از آن جا که حضرات محصورین از ابطال سلسله علیّه زندیه در مضمار خصمافکنی و در میدان دشمنشکنی هر یک شیر خصال و غضنفر مانند بودند، زکیخان صلاح روزگار و علاج کار را زیاده بر آن در توقّف ایشان در ارگ ندیده به جهتی وسیلهی جوّ گردیده و یکی از پوشیدهرویان جبلات عزّت، یعنی والدهی مرحوم محمّدرحیمخان خلف نوّاب غفران مآب را که دو سال قبل از قضیهی هایله پدر بزرگوار در سن هیجده سالگی وفات یافته بود به مناسبت این که صبیّه نظرعلیخان مخطوبه آن جوان مغفور بود به نزد نظرعلیخان فرستاده، قرار دادند که ایشان از ارگ بیرون آمده همگی با یک دیگر تمهید کرده به خدمت نوّاب ابوالفتحخان که مهین فرزند نوّاب غفران مآب بود اقدام و قیام و جنابش را متکّی چابالش سلطنت نمایند.
نظرعلیخان و سایر محصورین که چنین صلحی را طالب بودند و المِ جوع نیز بر مزاجشان غالب گردیده از حصار بیرون رفته، در خانه مرحوم محمّدرحیمخان که در جنب حرم محترم احداث شده بود توقّف نموده که زکیخان به آن جا آمده یک دیگر را ملاقات و بر آن چه آرای متّفق قرار گیرد، عمل نمایند. زکیخان جمعی از ملازمان خود را فرستاد که ایشان را در مجلس او حاضر سازند و اگر انقیاد ننمایند صفحه هستی را از وجود ایشان بپردازند. مأمورین از باب عنف درآمده و دوش غیرت آنها متحمّل بار گران اینگونه خواری نگردید. کار به گیرودار رسیده، مأمورین اطراف سرای موقّف آنها را احاطه، زکیخان نیز جمعی دیگر را به فرستادگان سابق اضافه کرده. از بام و در و زیر و زبر آن بیچارگان را به گلوله تفنگ برگرفتند. نخستین، سر نظرعلیخان را به نظر زکیخان درآورده، متعاقب و متوالی سرهای ایشان را گوی چوگان شمشیر و تنها هدف گلوله تیر گشت. نظرعلیخان دلاور و کلبعلیخان ولدِ اکبرِ شیخعلیخان و برادران ولیخان و طاهرخان و سایر اولاد محمّدخان خلاصهی بیان، پانزده نفر از اعیان زند در آن قضیه ناگزیر گرفتار آن کمتر اجل و پیوند گردیده و به آن زاری به هلاکت رسیدند. وقوع این واقعه سه روز بعد از سنوخ سانحه هایله بود. بنا بر آن شورش و انقلاب هنوز جسد شریف آن جناب مدفون نگردیده بود. شب چهارم چون زمانه از اطلس سیهفامِ شب لباس سوگواری در بر، جهان را از غبار تیرهفام خاکستر ماتم بر سر کردند. زکیخان به تجهیز دفن و کفن پرداخته علیالصلاح، روز چهارم که سپهسالار لشکر اختر و انجم به تعزیت سرای این نیلی طارم درآمد، زکیخان و جمهور امرا و اعیان سپاه سیهپوش شدند و جنازه مغفرت اندازه را زیب دوش کرده و در عمارت وسط باغی که از بناهای آن حضرت در جنب ارگ بود مدفون نمودند. زکیخان بر سپاه و رعیّت حکمران و در دارالملک شیراز فاقدالفرمان گردیده، بنا بر صلاح حال خویش قضایا را به نوّاب سپهر رکاب اعلام و مستدعی مراجعت آن سپهسالار والامقام شد. در خطّه شیراز دست اخذ بر اموال و اسباب مقتولین گشوده. مبلغهای خطیر از نقود و امتعه و نفایس و اسباب و اسلحه و دواب اکتساب نمود. پس نوّاب ابوالفتحخان را به جای پدر والاگهر نشانیده بعد از چند روز محمدعلیخان را نیز سهیم او گردانیده. به هر صورت جناب ابوالفتحخان و هر دو برادران در امور فرماندهی و مهّم حکمرانی به جز نامی از بینشان و اسمی بیمسمّا نداشتند.»[6]
[1]- این پیشبینی توسط مبلغان مسیحی نیز انجام گرفته بود. در صفحه 118 کتاب کارمیلتها چنین آمده است«کرنلیوس در طی نامهای که در تاریخ 15/10/1767 مینویسد در پایان آن شورشهایی را در اواخر عمر کریم خان پیش بینی میکند و میگوید از آن جا که به شما اطّلاع دادهام و از ناخشنودی مردم به خصوص اشراف و بازرگانان از حکومت کریمخان میتوان شورش قریبالوقوعی را پیش بینی کرد که از این مسائل جناب عالی و مجمع مقدس تبشیر به آسانی میتوانید قضاوت کنید که آیا زمان مناسبی برای امید به استقرار مجدّد مذهب و هیأتها مذهبی در ایران فرا رسیده است یا نه.»
[2] - اسماعیل خان بعد از قتل زکیخان در میدان نقش جهان اصفهان به قتل رسید.
[3] - جهت اطّلاعات بیشتر در باره جنایت زکیخان در شمال به صفحه 62 کتاب آینه عیبنما (نگاهی به دوران قاجاریه) از این نگارنده مراجعه شود.
[4] - اسامی مقتولین در پاورقی صفحه 382 کتاب گلشن مراد بدین شرح میباشد:«نظرعلیخان با سه نفر از اولاد. کلبعلیخان با سه برادر خود که حسن خان، فتحعلیخان و حسین خان بوده باشند. طاهرخان، ولیخان، داراب خان، ولدان محمدخان، باقرخان، پسر علی محمدخان، صادق خان لنگ برادر محمدخان و ولدان او.عراض سلطان، میرزاجعفر خراسانی وزیر نظرعلی خان با ولدان. شیرعلی خان و چند نفر دیگر که جملتاً بیست و سه نفر میشدند.»
[5] - برگزیدهای از صفحات 367 تا 381 – گلشن مراد – تألیف ابوالحسن غفاری کاشانی – به اهتمام غلامرضا طباطبایی مجد - 1369
[6] - صفحات 216 تا 219 – میرزا محمد صادق نامی اصفهانی - چاپ چهارم - 1368
7- آینه عیب نما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلال پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 377
نه راحت و نه رنج جهان خواهد ماند خوش باش که نه این و نه آن خواهد
گلزار به غارت خزان خواهد ماند این بستن در به باغبان خواهد ماند
عاشق اصفهانی
آن چه را که سرنوشت مختوم همگان میباشد و شاه و گدا نیز از آن گریزی نیست مسأله مرگ میباشد و تنها در صدادار بودن و نحوه مردن و باقی ماندن نام است که تفاوتهایی مشاهده میگردد و چه بهتر که رفتار آن فرد راهگشا و عاملی مؤثّر برای آیندگان باشد و به نیکی از او یاد کنند. کریمخان زند در سن 80 سالگی به تاریخ سیزدهم صفر 1193ه.ق در شیراز فوت کرد.[1] یکی از عواملی که ذکر میکنند در روند بیماری وی تأثیر زیاد داشته است مرگ فرزند 18 ساله او به نام محمّدرحیم میباشد. مؤلف گلشن مراد در همین رابطه و توصیف بستری شدن و معالجه وکیلالدّوله مینویسد:« از هنگام ارتحال قرّه باصرهی دودمان عظمت و جلال و غرّهی ناصیه سلطنت و اقبال شاهزادهی نوجوان محمّدرحیمخان از گلزار پُر خَس و خار جهان به ریاض بهجت آثار جنّان، یک باره دل از دار فانی برداشته نظر عزم و توجّه به عشرتسرای جاویدان گماشته، جز اراده به آن سفر چیزی به خاطر همایونشان نمیرسید و سرای نقل ارتحال و انتقال از دار غرور به عالم سرور حکایتی و فکری پیرامون ضمیر منیرشان نمیگردید. شش ماه قبل از این مزاج مبارک به سبب عرض و مرض سل از منهج اعتدال منحرف گشته، جمهور خلایق از تشویش آن که حادثه رخ نماید و سانحه چهره گشاید، وداع جان و اندیشه ترک روان کرده به جهت حفظ حال و محارست ناموس و عیال تمام شهر شیراز را کوچهبندی کرده و خانهها را سینه و سنگر خود ساخته بودند که آخرالامر به سعی و تدابیر حکما و حُسن معالجه و مداوای اطبّاء، مزاج همایون اندکی به حال صحّت باز آمد. تا در این اوان که به حکم حیّ لایموت خسرو آفتاب در منزل حوت بود، باز مزاج همایون از اثر همان مرض و بعلاوه علّتی قوی که در مثانه به هم رسیده بود یک باره از مرحلهی صحّت منحرف گردید و ذات مبارک از برای این که مبادا آشوبی در میان بعضی از سرکشان و گردنکشان ظاهر شود به هر نحو خود را به دیوانخانه همایون رسانیده، منظور نظر مردمِ ظاهربین میساختند. از اتّفاق یک روز در حین حرکت به جانب حرمسرا در وقتی که جلودارانِ خاصّه سمند دولت و رخش عظمت را به جهت سواری ذات مبارک به پای دیوانخانه کشیده بودند آن خسرو تهمتن که در هیچ معارک بلکه هیچ زمان در هنگام ارادهی سواری دست به یال توسن دولت حایل نمیفرمودند، همین که پای عظمت بر رکاب نهادند حال بر آن جانب متغیّر گردیده، به زمین نشستند. فیالفور نوّاب جهانبانی ابوالفتحخان آمد سر آن حضرت را زیب دامن کرده تا لحظهای به حال آمد. حسبالفرمان حیدرخان زند گرمسیری ذات همایون را به دوش جان کشیده، داخل حرمسرا ساختند و بر بستر ناتوانی خوابانیده به مداوا پرداختند. با این که جمعی از اطبّای حاذق مثل میرزاعلیرضای اصفهانی، میرزا ابراهیم و میرزا مسیح که هرکدام در امر معالجه افلاطون عصر خود بودند مساعی جمیله در معالجه و مداوا به ظهور آوردند، چارهی تقدیر ایزدی را نتوانستند کرد.»[2] دکترعبدالحسین نوایی نیز در یک جمعبندی کلّی در باره مرگ کریمخان زند مینویسد:«میرزا صادق نامی نویسنده کتاب تاریخ گیتیگشا که مورّخ رسمی سلطنت کریمخان و اعقاب اوست، با آن عبارات سنگین خود در باره مرگ کریمخان زند چنین مینویسد: مدتی بود که مزاج اقدس شهریار زمان از حدّ اعتدال منحرف و آفتاب ذاتِ با برکات از حدوث عسر منخسف گردید. وجود مسعود از عینالکمال آفت دیده، ناخوشیها متعاقب به مزاج وهّاج رسیده، حکمای خذاقتپیشه و اطبّای صاحباندیشه چندان که در معالجه اهتمام مینمودند جلابهای مجرّب بر آن جناب چاره پذیر نمیگشت و درد شکم لحظه به لحظه روی در تزاید مینهاد تا روز سیزدهم صفر. به طوری که از این عبارات سنگین ساختگی پر لفظ کم معنی برمیآید، کریمخان از مدّتی پیش علیل و رنجور بوده و بر اثر درد شکم سرانجام فوت کرده است. امّا میرزامحمّد کلانتر که معاصر و ندیم و مقرّب کریمخان بوده علت مرگ را خناق نوشته و بعضی نیز بیماری وی را سل و در ضمن علّت مثانه نوشتهاند و اگر قول رضاقلی هدایت را باور کنیم باید بگوئیم که متعاقب کسالت و بیماری طولانی به عارضه قولنج دچار شده و یک روز بعد مرده است و البتّه علّت اصلی پیری بوده که چون پیری رسید علتها و بیماریها را با خود میآورد.
روز سیزدهم صفر سال 1193ه.ق کریمخان پس از یک سال رنجوری درگذشت و به مرگ او کشوری که پس از سالها هرج و مرج اندک اندک میخواست روی آرامش و آسایش ببیند بار دیگر دچار امواج فتنه گشت. تاریخ زندیه با این مرد شروع شد و تقریباً با او نیز ختم شد. سلطنت این چند نفر مجموعاً از پانزده سال تجاوز نکرد و شیراز در سال 1206 به روی آقامحمدخان گشوده شد و لطفعلیخان نیز در سال 1209 به دست دشمن افتاد. ماده تاریخ فوت کریمخان را حاج سلیمان صباحی بیگلی شاعر معاصر آن پادشاه چنین ساخته است:
رقم زد صباحی ز ایوان شاهی برون رفت کاوس و کی خسرو آمد
بدین ترتیب که از مجموع حروف «ایوان شاهی، شاهی= 384» باید «کاوس= 87» را بیرون کرد و به جای آن «کیخسرو= 896» گذاشت تا سال 1193 که سال مرگ کریمخان و جلوس ابوالفتحخان است، حاصل آید. ماده تاریخهای دیگر نیز درین مورد ساخته شده و این یکی از همه معروفتر است:
زتاج و تخت چو آن شاه، تاجدار گشت سه از نود، نود از صد، صد از هزار گذشت
این بیت را بدین نحو نیز نقل کردهاند:
کریم زند چو زیندار، بیقرار گشت سه از نود، نود از صد، صد هزار گشت»[3]
شدّت اختلافات بعد از مرگ به حدّی بود که پس از سه روز جسد کریمخان را دفن کردند. جان پری در رابطه با دفن جسد و جابجا شدن استخوانهای آن توسط آقامحمدخان قاجار مینویسد:«چنینن مینماید که وی در باره مسأله جانشین خویش تدارکی قطعی و صریح ندیده بود. فرزند مهترش ابوالفتحخان گرچه بیست ساله بود امّا نشان داده بود که ظرفیت انجام هیچ امری جز شرابخواری را ندارد. پسر بیست سالهاش نیز چون برادر خویش مردی تهی مغز بود و سومین پسرش محمّد ابراهیم هم هنوز کودکی یازده ساله بود. روند حوادث به هنگام مرگ وکیل چنان نشان میداد که ابوالفتحخان جانشین احتمالی و مورد انتظار او میباشد، امّا در طول حیات کریمخان به واسطه فقدان سوابقی صریح مسأله جانشین وی پیچیدهتر شده بود. کریمخان شاید خوشبینانه حساب میکردکه رهبری سلسله زند نظیر آن چه در باره خودش روی داده بود به واسطه عوامل مختلفی چون ارشدیّت و قابلیّت به سوی برادرش صادقخان یا نابرادری و عموزادهاش زکیخان چرخش پیدا کند. امّا وقوع کشتارهای ناخوش آیند و فروپاشی سلسله زندیه و حوادث ناشی از مرگ خویش را پیشبینی نمیکرد. در یکی از روزها هنگامی که در کاخ سلطنتی بر اسبی سوار شده بود دچار حالت غش شد و به زیر افتاد. فرزندش ابوالفتحخان شتابان به کنارش آمد و او را به داخل خانه برد و در بستر قرار داد. تمام تلاشهایی که برای نجات جانش به عمل آمد شکست خورد و در شب سیزدهم صفر سال 1193ه.ق/1779م دیده از جهان فروبست.
مدت سه روز جسد بیجان او بر روی زمین باقی ماند و دفن نشد. طی این سه روز خانوادهش در حال کشتار و حمله به یک دیگر بودند و وکیل را در باغی مجاور قصرش به خاک سپردند. آقامحمدخان پس از به قدرت رسیدن دستور داد استخوانهای جسد را به تهران فرستادند و در پای پلّه ساختمان گوشه شمالی کاخ گلستان مدفون ساختند تا هنگام عبور و مرور جسد دشمن در زیر پای قرار داشته باشد.[4] البته جابجایی مذکور پایان کار جسد وکیل نبود. استخوانها از این گور ناسزاوار بیرون کشیده شد ولی کی و به کجا برده شد هنوز هم جای سخن دارد. میگویند فتحعلیشاه دستور داد که گور را شکافتند و استخوانها را دوباره به نجف اشرف یا شیراز فرستادند. در حدود دویست و بیست سال بعد در سال 1304ه.ش یا 1306ه.ش یعنی در فاصله سالهای 1925- 1927م رضاشاه طی تشریفاتی که با حضور تعدادی از بازماندگان خاندان زندیه صورت گرفت بقایای جسد وکیل را از قبر بیرون آورد (در این مراسم اعضاء خاندان زند شمشیر کریمخانی را به رضاشاه تقدیم کردند.) امّا به سبب بیماری ناگهانی ولیعهد محل این استخوانها به تأخیر افتاد. گویا جسد را در میان جواهرات سلطنتی کاخ گلستان نگاه داشتند. هنگامی که در سال 1317ه.ش/ 1938م جواهرات مذکور را برای عروسی ولیعهد با فوزیه از کاخ گلستان خارج کردند، چمدان پارچهای کوچکی نیز که گویا محتوی استخوانهای کریمخان بود برای دفن به امامزاده زید برده شد. جسد لطفعلیخان نیز در سال 1794م در اینجا دفن شده بود ولی هنوز تردیدهایی وجود دارد که آیا دفن جسد را رضاشاه انجام داد و یا بعضی از دودهی وکیل استخوانها را محرمانه به شیراز و یا زادگاهش پری برگرداندند. شاید هرگز پی به حقیقت قصّه نبریم. گور خالی از جسد کریمخان در کلاه فرنگی در میان بسیاری از یادگارهایی که از او در پایتخت همیشه زیبایش برجای مانده است وجود دارد و خاطره او و ساده دلی حزنانگیزش را شاید در خلال ماده تاریخ بسیار فشرده تنظیم شده مرگش میتوان به صورتی بیریا مشاهد کرد. «ای وای کریمخان مرد»[5]
[1] - مؤلف رستمالتواریخ زمان فوت کریم خان را اول محرم سنه 1193 ه.ق مینویسد.
[2] - ص 375 – گلشن مراد – تألیف ابوالحسن غفاری کاشانی – به اهتمام غلامرضا طباطبایی مجد - 1369
[3] - صص 151 و 152 – کریم خان زند – دکتر عبدالحسین نوایی - 1348
[4] - این عمل آقامحمد خان تنها مربوط به کریمخان نبود و شامل جسد نادر نیز گردیده است چنان که دکترعبدالحسین نوایی در صفه 156 کتاب کریم خان زند مینویسد:«طبق نوشته فارسنامه ناصری آغامحمدخان وقتی مشهد را نیز گرفت دستور داد تا قبر نادر را شکافته استخوانهای وی را نیز پهلوی استخوانهای وکیل در کریاس عمارت کریمخانی دفن کنند و تا آقامحمدخان زنده بود و در تهران بود هر روز پای بر این استخوانهای خادم و مخدوم نادر سردار بزرگ و کریمخان، سپاهی سابق اردوی نادری میگذاشت و بدین وسیله کینه تمام نشدنی خود را از کسانی که جد و پدر او را از رسیدن به سلطنت مانع شده بودند آشکار مینمود. اما پس از مرگ آغا محمدخان، برادرزاده و جانشین فتحعلی شاه دستور داد تا بقایای اجساد و استخوانهای آن دو پادشاه را به نجف اشرف منتقل نمایند.»
[5] - بزگزیدهای از صفحات 287 تا 290 - کریم خان زند – جان ر. پری – ترجمه علی محمّد ساکی - 1382
6- آینه عیب نما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلال پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 372
در مورد سابقه تاریخی طایفه زندیه که جزء یکی از طوایف لر میباشد اطّلاعات موثّقی وجود ندارد و تمامی مورّخان به دلیل کمبود این کاستیها مجبور به بازگویی همان روایات اندک و یا به نقل قول از یک دیگر پرداختهاند. از آن جا که طایفه زند جزئی از طوایف بزرگ کرد و لر میباشد برای کسب اطّلاعات دقیقتر باید از معرّفی این طوایف کمک گرفت. دکتررضا شعبانی که در این زمینه بررسی و تحقیقات جامعی دارند با استفاده از مجموع دیدگاههای موجود مینویسند:« در سوابق ایلات مختلفی که به نام لر مشهورند سخن بسیار است و تقسیمات آنها به طوایف لر کوچک (ایلات لرستان و پشتکوه) و لر بزرگ (ایلات بختیاری که خود به دو طایفه هفت لنگ و چهار لنگ تقسیم میشوند) از اهمّ نکات است. شواهد باستانی حاکی از آن است که مناطق لرنشین پیش از ورود آریاییان مسکونی بوده است و اقوام گوناگونی در آن مناطق زندگی میکردهاند. در حفّاریهایی که در گرارجنه و غار گنجی در دشت گرگان در نزدیکیهای خرّمآباد انجام پذیرفته، ابزارها و وسایلی به دست آمده است که قدمت آنها به چهل هزار سال پیش میرسد. همچنین حفّاریهایی که در تپّههای باستانی میمه، علیکش و جفاسبز در نزدیکی دهلران صورت گرفته آثاری از اوّلین دهکدههای پیش از تاریخ را با قدمتی برابر هشت تا ده هزار سال پیش ارائه میدهد. بازماندههای فرهنگی جوامع پیش از تاریخ در لرستان بیانگر آن است که این جوامع به تدریج مراحل تکامل از پارینه سنگی تا میانه سنگی و نوسنگی و شهرنشینی را پشت سر نهادهاند. ساکنان این نواحی از پیشقدمان انقلاب دهنشینی و کشاورزی ایران بودهاند و در پیدایش زندگی شهرنشینی سهم عمدهای برعهده داشتهاند؛ چنان که ایلامیها ساکنان کهن استانهای لرستان و پشتکوه (ایلام)، خوزستان، بختیاری، کهکیلویه و بویراحمد و بخشی از فارس دارای تمدن درخشانی بودهاند که سابقه آن به سه هزار سال پیش از میلاد میرسد. همزمان با ایلامیها قوم دیگری به نام کاسیها در لرستان سکونت داشتهاند که نام آنها برای نخستین بار در نوشتههای آشوریان آمده است.
تحقیقات پژوهشگرانی چون دیاکونوف و گیرشمن در باره منشأ قومی و سرزمینی کاسیها مدلّل میدارد اقوام کاسی و ایلامی که در نواحی لرنشین کنونی سکونت داشتهاند در حدود سال 700 ق.م جذب فرهنگ آریایی شده و با انتقال قدرت از مادها به پارسها در کلّ بزرگتری که امپراتوری هخامنشی را تشکیل داده مستحیل گردیدهاند. مینورسکی معتقد است که کاسیها هنوز از استقلالی نسبی برخوردار بودند؛ به نحوی که هخامنشیان به هنگام عبور از سرزمین آنان مجبور به پرداخت راهداری بودند. با این حال تردیدی نیست که به علّت غلبه عنصر متفوّق هخامنشی و بعدها در ادوار جانشینان آنان فرهنگ و زبان پارسی جایگزین فرهنگ و زبان کاسی و و ایلامی گردید و جایگاه ثابت و تاریخی اقوام آریایی استقرار و منزلت طبیعی خویش را نمایان داشت.
در دوره اسلامی لرستان ضمیمه حکومت کوفه شد و جزو ایالت جبال یا عراق عجم به حساب آمد. در سده 4 ق حسنویه کرد مناطق لرنشین را به تصرّف خود درآورد و خاندان او تا سال 500 ق بر لرستان حکومت کردند. مقارن با استیلای مغولان این خطّه به دو بخش لر بزرگ و لر کوچک تقسیم شد. سرزمین لر بزرگ (لرستان خاوری) از نظر تقسیمات زبانی و گویشهای محلی شامل منطقه وسیعی است که بین رود دز (سزار) در شمال و نواحی بوشهر در جنوب گسترش یافته است و استانهای کنونی چهارمحال بختیاری، کهکیلویه و بویراحمد و بخشهایی از خوزستان را در بر میگیرد. واژه لر بزرگ هم که در عصر مغول رایج شده تا زمان صفویه به کار رفته است. بانی حکومت اتابکان لر بزرگ ابوطاهر فرزند محمد از کردان مهاجری بود که به سال 500 ق از سوریه به سرزمین مزبور مهاجرت کردند و سلسله اتابکان مشهور به فضلویه را در سال 550 ق تأسیس نمودند. مرکز حکومت آنان شهر ایذه (مالمیر) بود. استیلای آنان تا سال 827 ادامه پیدا کرد. بعد از سقوط آنان زنجیرهی امور از هم گسیخته شد و در عصر صفوی این مناطق به مناطق بختیاری و کهکیلویه تقسیم شد. در سرزمینهای لر کوچک (لرستان باختری) شجاعالدّین خورشید به سال 570 ق سلسه اتابکان لر کوچک را بنیان نهاد. این منطقه در دوره فرمانروایی اتابکان لر به صورت منطقه وسیعی درآمد که محدوده آن در زمان فلکالدّین حسن هشتمین اتابک از سلسله مزبور از یک سو شامل نواحی بین همدان و شوش و از سوی دیگر شامل مناطق بین اصفهان و خوزستان بود. در زمان صفویه لر کوچک از اهمیّت ویژهای برخوردار بود و در شمار چهار ایالتی قرار داشت (خوزستان، لرستان، کردستان و گرجستان) که والی آن شاهی کوچک تلقی میشد و از امتیازات حسب و نسبی خاص با دربار صفوی استفاده میکرد. زمامداری این ولایت از سال 1006 تا 1148 ق که عمر حکومت صفویان به انتها رسید، آغاز شد و تا دورههای افشاریه و زندیه و قاجاریه نیز به طول انجامید بدین نحو لر کوچک از زمان صفویه و بعد از آن به لرستان معروف شد و مرزهای آن هم تا زمان قاجاریه تغییر نیافت.»[1]
طوایف لرستان از نظر لهجه به دو گروه لک و لر تقسیم میشوند. طوایف لک بیشتر در نواحی شمال و شمال غربی لرستان و همچنین در بین برخی از طوایف لرستان، ایلام، کرمانشاهان و قسمتهایی از همدان و قزوین زندگی میکنند و طایفه زند نیز از جمله طوایف لک زبان به شمار میآیند. در گذشته لکها به طوایف وند شهرت داشتند و لرهای فیلی (فهلو، فهلی، فهلوی) میگفتند.[2] در متون تاریخی تا پیش از کریمخان زند نشانی از طایفه زند دیده نمیشود و تنها با عنوانی کلّی کرد یا لر از آنها یاد کردهاند. طایفه زند به سه تیرهی زند بگله، زند هزاره و زند خراجی تقسیم میشدند. دو تیره بگله و هزاره از یک نژاد و تیره خراجی از رعایا و فرودستان و مردم عادی طایفه بودهاند. کریمخان که بنیانگذار سلسله زندیه است از تیره بگله بود و بر افراد تیره هزاره که سرپرست آنان الله مراد (قیطاس) و برادرش خدا مراد بودند، ریاست داشت و به تبَع آنان تیره خراجی نیز از خان زند پیروی میکردند. کریمخان در جلب تیرههای زند موفق بود ولی بعد از مرگ وی این وضعیت دوامی نداشت و خوانین بگله و هزاره به جان هم افتادند. علی مرادخان از تیره زند هزاره بود که بیشتر سران تیره بگله را به قتل رسانید و لطفعلیخان نیز سران تیره هزاره را قتل عام کرد. در چنین وضعی زندهای خراجی نیز با ظهور آقامحمدخان قاجار که دشمن همه آنان بود هر یک به گوشهای گریختند و همراه بسیاری از طوایف لک به ایل قشقایی پیوستند. کریمخان در ابتدای بازگشت از خراسان برای اتحاد با خوانین لر به اسماعیلخان فیلی و رؤسای طوایف سلسله و باجولوند مراجعه کرد. اسماعیلخان که هنوز سران زند را به چیزی نمیشمرد و آنان را رعایای خود میدانست از حمایت آنها امتناع ورزید. تحت تأثیر این عمل وی طوایف دیگر لر نیز مانند سگوند، دالوند، یاراحمد و قائد رحمت و آروان نیز از حمایت کریمخان خودداری کردند. کریمخان با خلق و خوی گذشت و سازگاری بر تمام این مشکلات پیروز شد ولی با تأسّف باید گفت که تمام زحماتش بعد از مرگ از بین رفت و با اختلافات شدیدی که بین جانشینان او پدید آمد زمینه را برای به قدرت رسیدن آقامحمدخان فراهم ساخت.
جان.ر.پری در مورد طایفه زندیه مینویسد:«طایفه زندیه گروهی بودند با معیشت شبانی که از اراضی دامنه زاگرس به روستاهای پری و کمازان در نزدیکی ملایر کوچ کرده بودند. کمازان نیز نام دهی در نزدیکی آن میباشد. این دو ده با چند روستای دیگر ناحیهی لکستان را تشکیل میدادند. معمولاً زندها را شاخهای از طوایف لک لرستان که کلهر و زنگنه و مافی و باجلان را نیز شامل میشود به حساب آوردهاند و نویسندگان ایرانی و خارجی آنها را چون طوایف دیگر همسایهشان جزء اکراد طبقه بندی کردهاند. علت این سردرگمی و اختلاف نظر را باید در موقعیت و مسکن این طایفه جستجو کرد، زیرا در حاشیه خط تکلیف کنندهای که از کرمانشاه میگذرد و به صورتی سنتی لرستان را از کردستان مجزّا میسازد. عملاً رسوم و فرهنگ لری و کردی و لهجههایشان با هم آمیختهاند، قرینههایی نیز بر این امر دلالت دارد ولی به هر حال زندیه خود را از همسایگان دیگرشان مجزّا ساخته و یا آنها را بیگانه پنداشتهاند. گاهی از آنها به عنوان لر فیلی و زمانی هم به عنوان کرد اردلان یاد شده است. طوایف لک که لهجه و خصوصیاتشان آنها را بیشتر به اکراد مانند کرده است، یقیناً از نواحی شمالی لرستان کوچ کرده و یا به وسیله شاه عباس صفوی در اطراف ملایر اسکان داده شدهاند. در اواخر دوره صفویه از آنان به عنوان لر و لک نام برده شده است. زندیه در زمان مهدیخان نقش فعّالی به عهده گرفتند. مشارالیه یکی از راهزنان محلی بود و پس از هجوم سال 1720م افاغنه که دورهای از هرج و مرج مشابه سالهای پس از مرگ نادرشاه را در پی داشت، پدیدار شد. در این سالها ترکهای عثمانی نیز از فرصت استفاده کرده و کرمانشاه را به تصرّف خود در آوردند و مهدیخان از پایگاه اجدادیش در پری و کمازان به اتّفاق هفتصد نفر از افرادش جنگهای چریکی و مستمری علیه آنها را آغاز کرد. موقعی که مورد تعقیب قرار میگرفت به کوهی پناهنده میشد. به طوری که میگویند آن چه از راه غارت و دزدی کسب میکرد مصروف اردوکشی و مبارزات بیغرضانه وطنپرستانهاش میکرد و در سال 1723م نادرشاه پس از لشکرکشی به قصد تنبیه یاغیان بختیاری، در کرمانشاه تصمیم گرفت که این راهزنان را شدیداً مجازات کند. برای انجام این منظور به نیروی تحت فرمانِ فرماندهی باباخان چاوشلو (چاپشلو) مأموریت داد. باباخان از راه خدعه سران زند را تأمین داد و آنگاه مهدیخان و چهارصد نفر از همرزمانش را به دَم تیغ سپرد. تمام چادرها و اموالشان را غارت کرد و سران و تعداد قابل ملاحظهای از خانوادههایشان را به شمال خراسان تبعید کرد و آنها را در ابیورد و درّهگز در نزدیکی کلات جای داد. زندیه تا پانزده سال پس از این واقعه در تبعید به سر میبردند. فشار تهاجم ترکمنها را تحمّل کردند و تقریباً تمام سران طایفه مستمراً در قشون نادر که از نقطهای به نقطه دیگر از بغداد تا دهلی در حرکت بود خدمت کردند. در زمان مرگ نادرشاه زندیهی ساکن درّهگز جمعاً در حدود سی یا چهل خانواده بودند. دو برادر به اسامی ایناق که بزرگتر و پدر کریم و صادق بود و بوداق که کوچکتر و پدر اسکندر و زکی بود این طایفه را اداره میکردند. در روزگار مورد بحث ما سرپرستان طایفه هر دو مردند و یا طبق تصریح نامی که به سرزمین اصلی خودشان برگشته بودند و پسرانشان بر طایفه ریاست میکردند. پسر بزرگ ایناق موسوم به کریم بگ سرپرست طراز اول طایفه محسوب میشد. این مسأله که مهاجرت آنان قبل و یا بعد از واقعه قتل نادر و در تحت چه شرایطی روی داده است همچنان مبهم باقی مانده است. شاید اگر تصور شود که مهاجرت زندیه به اطراف ملایر در همان سال اوّل قتل نادر روی داده باشد به صواب نزدیکتر است. سربازان بنیچهی[3] طایفه نیز احتمالاً در همان زمان که علی مرادخان بختیاری از مشهد گریخت بدون کسب اجازه از عادل شاه و با قبول خطر مجازات ترک خدمت و مسائلی دیگر به سوی منطقه خویش رفته باشند. افرادی که سالیان بعد به عنوان رؤسای طایفه معروف شدند به ویژه کریم و برادرش صادق و برادر مادریش اسکندر و عموزادههایشان محمّد و شیخ علی، اساس تواناییهای طایفه را پایهریزی کردند. آن چه در این باره شایان تذکّر است حسن نیّت و اطمینان دو طرفهای بود که این دو گروه در نخستین مراحل شروع به کار نسبت به همدیگر مرعی داشتند.»[4]
[1] - ص 112 تا 115 – تاریخ اجتماعی تحولات سیاسی- اجتماعی ایران در دورههای افشاریه و زندیه – جلد اول – دکنر رضا شعبانی - 1378
[2] - این اصطلاح از روزگار صفویه به بعد متوالی شده است. غرض از لرهای فیلی مردمی هستند که زبانشان لری است و به واژه لکی صحبت میکنند.
[3] - مترجم کتاب جان. پری در صفه 217 در مورد واژه بنیچه مینویسد:«این کلمه از دو قسمت بن و یچه درست شده است. بن به معنی ریشه و اساس است. اصطلاحاً به صورتهای مالیاتی گفته میشد. مالیات روستاها براساس وسعت، درآمد، جمعیت محاسبه میشد. در گرفتن سرباز برای قشون نیز این نکات رعایت میگردید و خرج سرباز تا محل اردو و کمک خرج به خانواده او معمولاً در مدّت خدمت به عهده صاحب بنیچه یا مالک بود. سرباز بنیچه سربازی بود که اهالی هر ده برای حکومت آماده میکردند.»
[4]- صص 24 تا 26 – کریم خان زند – جان.ر. پری – ترجمه محمدعلی ساکی – 1382
5 - آینه عیب نما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلال پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 364
عروس ملک کسی تنگ در بغل گیرد که بوسه بر دم شمشیر آبدار زند --- ظهیر فاریابی
کریمخان فرزند ایناق و مادرش بایآغا (مریم بیگم – بیگم آغا) میباشد. ایناق و بوداق دو برادر بودند که در طایفه زند بر سایر اقوام رتبه و برتری داشتند. ایناق دارای دو پسر به نامهای محمّدکریم و محمّدصادق بود. هنگامی که ایناق فوت کرد برادرش بوداق با بیوه او یعنی مادر کریمخان ازدواج کرد که حاصل آن ازدواج یک دختر و دو پسر به نامهای اسکندر و زکی میباشد و از این لحاظ کریمخان با زکیخان نابرادری هستند. کریمخان نیز سه خواهر داشت که دو تن از آنها به همسری پسر عموهایش محمّدخان بیکلّه[1]و شیخعلیخان زند درآمدند. از دوران کودکی و جوانی کریمخان هیچ اطّلاع دقیقی در دست نیست و به کریم توشمال معروف بوده است.[2] این مرحله از زندگی وی مربوط به ایّام تبعید اجباری آنها و طایفهاش در درّهگز خراسان میباشد که تعداد آنها را بین سی تا چهل خانواده ثبت کردهاند. در این مدّت علاوه بر آن که تمام حرکات و رفتارشان دور از چشمان تیزبین نادر نبوده در جنگها و به خصوص هنگام لشکرکشی به هند نیز از این طایفه استفاده کرده است. طایفه زند همه دلیر و شمشیرزن بودند ولی از بین دو پسر ایناق به توانایی نظامی محمّدکریمخان همه اذعان داشتهاند. پس از آن که در سال 1160 ه.ق که نادر به قتل رسید و علیقلیخان یا عادل شاه حکومت را در دست گرفت بزرگان طایفه زند به سرپرستی این دو برادر از موقعیت و هرج و مرج ایجاد شده استفاده کردند و تصمیم گرفتند که به موطن اصلی خود باز گردند. سرانجام آن دو برادر بدون توجّه به لشکر و سپاه عادل شاه افراد طایفه خود را حرکت دادند و عادل شاه نیز لشکری به تعقیب آنان فرستاد ولی نتوانست بر آنها غلبه یابد. زمانی که طایفه زند موفّق شدند بر اثر لیاقت و شایستگی آن دو برادر به موطن اصلی خود یعنی پری و کمازان برسند همگی محمّدکریمخان را به فرماندهی خود انتخاب کردند. کمکم آوازه و شهرت وی از روستای پری فراتر رفت و بعضی از ایلات دیگر هم به حضور وی رسیده و همراه وی گردیدند. در همین ایّام ابراهیم میرزا (ابراهیم شاه) که با برادر خود عادل شاه دچار اختلاف شده بودند تصمیم گرفت که از کریمخان استفاده کند و نامهای بدین شکل برای کریمخان نوشت:«بعضی ایلات عراق و برخی از اهل جور و نفاق دست ترکتازی گشاده، پای به طریق عدوان و طغیان نهاده و به انواع تطاول و تطرّق (راهزنی) اقدام دارند. تنبیه و تأدیب آنها و ترقیه حال رعایا و برایا و امنیت طرق آن ولا محوّل بر رأی آن جنابست و در طی شرح مزبور خلعتی گرانمایه و اقسام جواهر و پیرایه ارسال داشت و به نحو مسطور امور مزبور را مفوّض داشت.»[3]
محمّدکریم بعد از کسب این موقعیت با کمک برادرش صادق و برادر مادریش اسکندر و عموزادههایش محمّد و شیخعلیخان اساس تواناییهای طایفه زند را پایهریزی کردند. از این زمان رقابت و مبارزات کریمخان بیشتر معطوف با علی مرادخان و ابوالفتحخان بختیاری در اصفهان و مهرعلیخان (محمدعلیخان) تکلّو در همدان و حسنعلیخان حاکم سنندج میباشد. در طی نبردهایی که با خوانین این محدوده انجام میدهد گاه دچار پیروزی و یا شکستهایی میگردد و به روایتی بعد از کسب پیروزی بر حاکم همدان است که لقب خانی مفتخر میشود. در مورد اعطای این لقب دکتر شعبانی مینویسد:«فسایی معتقد است که کریم و برادرش صادق در رکاب ابراهیم شاه خدمت کردند و به پاس مجاهدات صمیمانه خود به رتبه خانی اختصاص یافتند. گلستانه اعطای این لقب را به مبارزه کریمخان با سپاه پنج هزار نفری حاکم همدان مهرعلیخان تکلّو و شکست او از سوی افراد قبیله کریم میداند.»[4] بعد از آن که کریمخان بر حاکمان همدان و سنندج غلبه یافت آوازه و شهرتش در همهجا گستره شد و در نهایت هنگامی که توانست بر علیمردانخان که اتحاد سه گانه در اصفهان را بر هم زده بود به پیروزی دست یابد و جایگاه خود را مستحکم سازد، لقب وکیلالدّوله برای خود برگزید و از روی مصلحت شخصی به نام میرزا ابوتراب را به عنوان شاه اسماعیل سوّم صفوی که در حقیقت مترسکی بیش نبود به عنوان پادشاه معرّفی کرد و او را در قلعه آباده به زندگی اجباری مجبور ساخت.
عصر کریمخان از سال 1163-1193ه.ق یا 1779-1749م میباشد ولی دوران حکومت وی از سال 1179تا 1193 میباشد که شیراز را با عنوان وکیلالدّوله به پایتختی خود انتخاب کرد و در این مدّت 14 سال است که از صفات اخلاقی و ساده زیستی و توجّه به عمران شهر شیراز سخنها نقل شده است. این دوران کوتاه مدّت به منزله داروی آرامبخش و مسکنی بود که پس از دوران نادر و هرج و مرجهای اواخر آن نصیب مردم شده بود و بعد از آن نیز چون وضع آشفتهی قبل تکرار گردید موجب هرچه برجستهتر شدن این از مقطع تاریخ گردیده است. یکی از لغزشهای بزرگ کریمخان آن بود که برای ادامه حکومتش چارهای نیندیشید و به همین علّت بعد از مرگ وی باز تکرار تاریخ صورت گرفت و بین بازماندگان اختلافات شدّت یافت و برادران و عموزادهها به کشتار یک دیگر پرداختند و زمینه را برای استقرار آقامحمّدخان قاجار فراهم ساختند.
[1] - محمدخان به این دلیل به بیکله معروف بود که در یکی از جنگها به اندازه یک کف دست از سرش را شمشیر برده بود و در جنگ نیز از نظر تهّور و بیباکی بینظیر و به حق بیکلّه بود.
[2] - در پاورقی صفحات 27 و 45 کتاب جان پری تحت عنوان کریم خان زند در توضیح واژه توشمال مینویسد:«رستمالتواریخ ص 247، ساروی ص 17، مینورسکی شرحی دز زمینه این لغت در دوره صفویه ذکر کرده است و آن را مرادف با ناظر آشپزخانه به کار برده است. لغت نامه دهخدا - خوانسالار و در گرجی محل آشپزخانه توشمالی گفته میشود و میگوید که این لغت اصولاً مغولی است. توشمیل یعنی مرد مورد اعتماد که در لغت لری به عنوان رئیس به کار برده میشود. به صورتی اهانت آمیز برای کریمخان به وسیله مخالفانش به کار برده میشد. رابینو در صفحه 39 کتاب کرمانشاه مینویسد که خانهای لک اغلب جلوی اسمشان توشمال به کار میبردند. کلمه توشمال در لهجه لری مرادف با کدخدا میباشد. تش تحریف شده تاش و به مفهوم خداوند و صاحب رئیس است. مال یعنی آبادی و گروه. بنابراین توشمال به معنی صاحب و رئیس آبادی است از نظر سلسله مراتب ایلیاتی مراتبی بالاتر از کدخدا و پائین تر از خان داشت.
[3] - ص 8 – تاریخ گیتی گشا – میرزامحمدصادق موسوی نامی اصفهانی – چاپ چهارم - 1368
[4]- ص 121 – تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران در دوره افشاریه و زندیه – دکتر رضا شعبانی - 1378
5 - آینه عیب نما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلال پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397،ص 369
قضاوت در مورد هر یک از سلسلههای تاریخی تا حدّی مشکل به نظر میرسد و منابع تاریخی نیز به عنوان سند نمیتواند یک سری مطالب بی چون و چرا باشد زیرا مطالبی که موجود میباشد گاه با اظهارات و توضیحات و اعمال نظرات و همچنین آمیخته با دیدگاههای فردی توأم شده و به ثبت رسیده است. به همین دلیل افراد محقّق و دلسوز هم قادر نبودهاند که با اندوخته و تجربیات واقعی دیگران آشنا شده و از تکرار تاریخ مصون بمانند و از نواقص و کاستیها تجربه بیندوزند.
کشور ایران در مسیر تاریخ کهن خود فراز و نشیبهای فراوانی را پشت سر گذرانده و رهگذران بیشماری را نظاره کرده است و ایکاش بعضی از سلسلهها چون قاجاریه که خود را ایرانی نیز میدانستند بر این سرزمین تسلّط نمییافته و دل هر ایرانی را به درد نمیآوردند زیرا تلخترین حوادث زندگی را به نحوی میتوان توجیه کرد ولی خیانتهای گستردهی این خاندان را هرگز نمیتوان فراموش کرد. درست است که آقامحمّدخان، بانی یک کشور یک پارچه بعد از دوران صفویه شده بود ولی جانشینان او چیزی جز بدبختی به ارمغان نیاوردهاند و اگر ایران به صورت یک کشور مستعمره درآمده بود شاید در وضعیتی بهتر قرار میداشت.
انسان موقعی که شرح حال و وضعیت اجتماعی این دوره را مطالعه میکند. احساس کسل کننده و قوانین بدوی را آن هم در این عصر برایش تداعی میسازند زیرا از نظر اجتماعی و وضع طبقات، خصوصاً دهقانها، هیچ تفاوتی با قرنها قبل مشاهده نمیشود و تنها چیزی که رواج داشته، این است که افراد شاخص و دربار قاجار سعی میکردهاند. با بیشرمیتمام خود را وابسته به انگلیس یا روسیه نشان داده و در ضمن با دخالت متملّقان خود را به شاه نزدیک کرده تا موقعیت خود را حفظ کنند. به عنوان مثال: شما هرگز قادر نخواهید بود. محسناتی از حکومت یک قرن و اندی آنها و خصوصاً از طرف این پادشاهان دلسوز را پیدا کنید. کدام سلسله را میتوان یافت که این قدر به مأوا و موطن خود بی توجّه بوده باشد. در تاریک ترین ادوار نیز کشور ایران که از حکومتهای محلّی کوچک و پراکنده تشکیل شده بود. حد اقل از محدودهی خود با چنگ و دندان محافظت میکردهاند. درست است که ظلم و استبداد، ستون اصلی و پیکره هرم اجتماعی و قدرت همهی آن حکومتها را تشکیل داده بود ولی در این جا صحبت از خیانت است و میبینیم که مردم از خائنان تاریخ خود چگونه یاد میکنند که حتّی دیگر از استفاده اسامیمشابه آنها نیز امتناع میورزند زیرا خیانت را بدتر از جنایت میدانند.
سلسلهی قاجاریه از ذی قعده 1209 تا12 ربیع الثانی1344(نهم آبان1304 ش) که سلطان احمدشاه آخرین پادشاه قاجارخلع شد. به حساب سالهای قمری 134 سال و 4 ماه و چند روز(به روایتی 133 سال و ده ماه) در ایران پادشاهی کرده و در این مدّت بیش از یک سوم سرزمینهای ایران را از دست دادهاند. حکومت قاجار ابتدا با قدرت شمشیر آقامحمّدخان شروع و با خرابی ایران به واسطه اعطای امتیازات و گرفتن وامها و در نهایت با فساد عمیق درباری به آخر رسید. انسان در مورد عملکرد این سلسله چیزی جز تأسّف ندارد که بیان کند زیرا حد اقل کسانی قابل ستایش میباشند که لااقل خدماتی کوچک، جهت منافع ملّی و عامالمنفعه انجام داده باشند. خصوصاً وضع شاهان آخری قاجار، آن قدر وخیم است که دیگر نباید ایرادی به قرارداده ای گلستان و ترکمنچای گرفت. اگر حوادث روزگار و رقابت دو استعمارگر اصلی نمیبود و پادشاه وقت از همان اجانب واهمه نمیداشت. تمام ایران را به شکلهای مختلف چون امتیازات واخذ وامها و... برای خوشگذرانی خود و اطرافیان تقدیم آنها میکرد و چیزی برای وارثان باقی نمیگذاشت واقعاً دوره قاجار را میتوان یک دوره ورشکسته اخلاقی و اقتصادی ایران خواند. به کدام یک از آنان میتوان افتخار کرده و به نیکی یاد کرد. باز هم به آقامحمّدخان اگر جنایت کار بود. حد اقل خیانتکار نبود. چون آثار جنایت را گذشت زمان تحت تأثیر خود قرار خواهد داد ولی خیانت است که هیچ گاه آثار آن محو نخواهد شد. پادشاهان قاجارکدام یک از چهرههای خدوم مملکت را تحمّل کردهاند؟ تمام آنان را به عناوین مختلف از سر راه برداشته و سپس به تحریف حقایق پرداختهاند تا دیگر کسی از کارهای آنها سر در نیاورد. با شرح حال و افعال نکبت بار و خجالتآوری که از آنها باقی مانده در تصّور یک انسان معمولی نیز نگنجد که مرتکب این اعمال گردد. آن هم در قرنی که اگر با تاریخ اروپا مقایسه کنیم حوادثی را میتوان مشاهده کرد که با خواندن آنها چنین احساس میشود که مربوط به هزاران سال قبل است و آیا این گونه تکرار تاریخ واقعاً ننگ نمیباشد؟ نباید توجیه کرد که موقعیت آن زمان چه بوده است؟ مگر از زمان ناصری ارتباطات و قدرت مقایسه با دیگران نبوده است؟ و یا امیرکبیر در مدّتی کوتاه قدمهای قابل تقدیر بر نداشتهامست؟ به همین دلیل است که هنگام مطالعه چون محتوای آنها با فطرت انسان سازگاری ندارد. بوی کهنگی و فترت مشامها را میآزارد و خواننده از تاریخ گریزان میگردد. این پادشاهان و اعلیحضرت های منوّرالفکر و غیره متوجّه نمیشدند و یا نمیخواستهاند و یا اصلاً وطن فروش به دنیا آمده و یا اجنبی زاده بودهاند که به جبر بر این مرز و بوم، تسلّط یافته و هیچ دلسوزی در نگهداری آن نداشتهاند و هیچ عبرتی از گذشته که هیچ، حد اقل از بر خوردهای رو در رو یا از مسافرتهای فرنگ نیز نمیگرفتهاند؟ به عنوان مثال: ناظمالاسلام کرمانی در پاورقی صفحه 22 تاریخ بیداری ایرانیان مینویسد:
«زمانی سردار نصرت، میرزا حسین خان کرمانی، قنسول روس را ضیافت کرده بود. در مجلس ضیافت، اسباب سیگار و شمعچه انگلیسی گذارده بود. قنسول، سیگار و کبریت خود را آتش میزده است. میزبان میگوید: با این سیگار اعلی و شمعچهی معطّر، چرا کبریت بدبو را آتش میزنید؟ قنسول در جواب میگوید: این کبریت را که آتش میزنم کبریت مملکت خودم است ولکن آن شمعچه از مملکت انگلیس است. در آتش زدن آن خدمتی است به انگلیس و در آتش زدن کبریت خود، خدمتی است به وطن خود لکن افسوس که بزرگان و شاهزادگان وطن ما افتخار میکنند به استعمال امتعهیدیگران. »
علّت اصلی این مشکلات را باید ناشی از قدرت بلامنازع رأس هرم به پایین دانست که مروّج و مبلغّ این افکار به اطرافیان و بقیّه مردم بودهاند. کافی است نگاهی کوتاه به گذشته تاریخ خود و یا دیگران بنمائیم که شاهان آن چه را مورد علاقهیشان بوده رشد و نموّ دادهاند و جالب این جاست که پادشاهان قاجار فقط به منافع خود توجّه داشته و ارزش افراد نیز با فراهمآوری وسایل خوشگذرانی آنها سنجیده میشده است. در اواخر دورهی ناصری جهت تهیّه منابع مالی این رؤیاها کار عمدهی هیأت حاکمه منحصر به اعطای امتیازات و فروش منابع حیاتی کشور به اجانب شده بود و سپس این رفتار ذلّتبار به حدّی توسعه یافتکه مظفّرالدّینشاه یعنی شخص اوّل مملکت، از ترس روس و انگلیس که در اخذ امتیازات رقیب هم بودند. متوسّل به این ترفند میشود که ابتدا امتیاز را به بعضی اشخاص داده و بعد به انگلیسیها میداد تا بدین وسیله بهانهای به دست روسها نیفتد. از این گونه رفتارهاست که میتوان رفتار افراد دلسوز و عاشقان وطن را بهتر شناخت و با عمق وجود با آنها احساس همدردی و ارادت کرد. تمام مورخیّن داخلی و خارجی یکی دیگر از موارد بدبختی ایران را ابتلای رجال به مرض رشوهخواری میدانند و باید عامل اصلی این مرض نکبتبار را نیز حاکمانی چون فتحعلیشاه و ناصرالدین شاه دانست که از دیگران گلایه میکردند که چرا فلان رشوهی داده شده را برای انجام فلان خدمت به خود او ندادهاند و شاید در جواب این چراها مصداق این بیت سعدی نهفته باشد.
اگر ز باغ رعیّت ملک خورد سیبی بر آورند غلامان او درخت از بیخ
و امّا صفت ممتاز دیگر این سلاطین، مزایده و دست به دست شدن شغلها و مناصب و القاب بوده که در مقابل پول بیشتر به آنی پستها متزلزل و آرزوها بر باد میرفته است.
چنانکه از روایات تاریخی برمیآید قجرها افرادی وطنپرست بوده و در حمایت شاهانی چون صفوی علیه دشمنان مبارزاتی داشتهاند و از این که چرا نمودار حکومت آنها بعد از تأسیس، سیر نزولی را میپیماید. باید علّت آن را در فساد اجتماعی و درباری آنان پس از رسیدن به قدرت جستوجو کرد زیرا همواره در اثبات آن بودهاند که در گستردگی حرمسرا و عیّاشی از دیگران برتری داشته باشند و ایکاش به قدر ناچیزی از این جدیّت و وتلاش و قوانین حرمسراها را در امور مملکت هم به کار میبردند. زمانی که ارکان حکومت این گونه سست باشد. نتیجه قابل پیشبینی خواهد بود و به درستی محمّدجعفرخورموجی در صفحه 315 حقایقالاخبار ناصری مینویسد:
«حیات یک کشور به این سه عنصر وابسته است که قاجار از آن بیبهره بودهاند:
سه چیز هست کز او مملکت شود معمور
وزان سه آیه رحمت کند ز غیب ظهور
نخست یاری یزدان دویم عنایت شاه
سیّم کفایت حکّام در نظام امور
از این سه، مملکت از مهلکت بود ایمن
بدان صفت که قصور چنان ز ننگ قصور»[1]
از این که چرا مطالب به صورت نقلی جمعآوری گردیده باید گفت در زمان شغلی در تفهیم مطالب این نقیصه را احساس میکردم و بدون آنها در انتقال مطالب کمبودی برای هر دو طرف احساس میشد و در ضمن نباید اعتقاد صرف بر این باشد که هر تاریخ نقلی بیفایده و از ارزش کمتری برخوردار میباشد زیرا بر اساس همین روایتها است که تاریخ تحلیلی شکل میگیرد و از آن گذشته افراد این مملکت حقّ دارند که بدانند چه اشخاص و با چه خصوصیّاتی بر آنها حکومت کرده و سرنوشتشان در دست چه کسانی بوده است و بر خلاف اعتقادات ذهنی آنها نیز تاری جدا بافته از مردم نبودهاند و با نقل این عملکردهاست که میتوانند به کُنه عقاید و به عمق افکار و نیّتهای آنها پی ببرند تا دیگر توجیهات بیدلیل کارآیی و تأثیر خود را نداشته باشد و همچنین بتوان به عمق گفتار متملّقان پی برد که چگونه بدون شایستگی از شجاعت و فراست و کیاست و عدل و داد و مردم دوستی ایشان سخن راندهاند و چرا بعضی از شعرای درباری چون قاآنی، فردی مانند فتحعلیشاه را در بالاترین صفات ستوده و چه و چه لقب دادهاند و بدانند که با این مردم بدبخت چه کرده و بازیچهی خود قرار داده بودند و استعمارگران از این آب گلآلود، چه سودها بردهاند. احتمالاً بازماندگان آن اقشار از شیوهی رُکگویی ناراحت بشوند ولی باید قدری در خود فرو رفته و با هم از حقایق مستند ابا نداشته باشیم و به خود بقبولانیم که:
آینه چون نقش تو بنمود راست
خود شکن آیینه شکستن خطاست[2]
از این که میگویند. مرگ فقرا و ننگ اغنیا در تاریخ صدا ندارد. این حرف نمیتواند جنبهی همیشگی داشته باشد و با گذشت زمان و انتشار اطّلاعات جدید اعتبار خود را از دست خواهد داد و متوجّه باشیم که اگرننگ اغنیا با تلاش عدّهای رسوا شد و صدایش درآمد آن وقت است که دیگر این صدا، بسیار رسا و خاموش ناشدنی خواهد بود و قبول کنیم که هیچ گاه با رنگ و لعاب ها و تحریفات، حقیقتی از بین نخواهد رفت و از نفرین آیندگان بی نصیب نخواهند بود.
در مورد این که چرا مطالب به صورت قطعاتی کوتاه بیان شده باید گفت که هدف آن بوده که با زمان کمتر، لُب و اصل سخن انتقال یابد و اگر به صورت رمان و یا داستانسرایی میبود. احتمال آن میرفت یک کلاغ چهل کلاغ شود و دچار تفسیرات و برداشتهامی گوناگون گردد و نتواند از انحراف و افکار گزینشی مصون بماند و وسیلهای برای توجیه واقعیتها نگردد. -انشاءالله- این مجموعه بتواند مرجعی قابل قبول برای پویندگان قرارگیرد و توانسته باشم با همهی کاستیها، قدمیهر چند کوچک برداشته و پیام خود را با به تصویرکشیدن درون حاکمان وقت ارائه کرده باشم زیرا معتقدم که تاریخ میتواند آینه و عبرت آیندگان باشد.
گرنگیری عبرت از تاریخ ای مرد حکیم
چیست سود از این همه تکرار و این نشخوارها[3]
علی جلالپور - اسفند 1392