با کمک علم تاریخ بسیاری از واقعیّات و حقایق اجتماعی گذشته روشن خواهد گردید؛ ولی هیچ گاه نمیتوان به عمق فجایعی که بر مردم و تودههای مظلوم رفته است، آگاه شد. یکی از دلایل آگاه نشدنها مربوط به چگونگی ثبت وقایع و تحویل آن برای آیندگان میباشد. بر همین اساس به منابع تاریخی زیاد نمیتوان اعتماد کرد و تنها با مطالعهی کتب مختلف و مقایسهی آنها تا حدودی میتوان به حقایق و اهداف حکومتها پی برد. اغلب مورّخان نیز همانند شاعران و پستهای حکومتی دیگر در خدمت پادشاهان قرار داشته و مجبور بودهاند که از کارهای زشت سلطان چیزی ننویسند و حتی در صورت ضرورت خطاها و اشتباهات آنان را نادیده گرفته و یا به صورت چشم زخم کوچکی عنوان نمایند و از طرف دیگر فتوحات آنان را چنان بزرگ کنند که آیندگان مبهوت و متحیّر اعمال آنان شوند. البته لازم به ذکر است که نقش مورّخان در این زمینه قابل کتمان نیست؛ امّا در پس پردهها نقش رهبران مذهبی نیز نباید نادیده گرفته شود که با توجیه افکار و عقاید مذهبی خود زمینه را برای مبارزه و دشمنی و جهاد بر علیه دیگران آماده ساخته و دشمنان با وجود همین اختلافات بیشترین بهره را بردهاند. در تاریخ هیچ گاه افرادی که در مقابل پادشاهان قلع و قمع شدهاند مورد مباحثه قرار نگرفته که شما از چه وضعیت و یا حقوقی برخوردار بودهاید. در تاریخ فقط از کشتار و نابود کردن آنها صحبت شده است و کار مورّخان نیز در حدّ همان شاعران و مدّاحانی باید در نظر گرفت که منتظر بر آمدن پادشاهی نشسته و آمادهی ماده تاریخ ساختنها و مدح در محتوای مطالب بودهاند. مورخان هر کس را که در کشتن مردم مهارت بیشتر داشته است به عنوان قهرمانان تاریخ معرفی کرده و هرگز اشارهای به نتایج آن جنگ و خون ریزیها و سرکوب نهضت و قیامها نکرده که چه قدر باعث نابودی و به وجود آمدن جنگهای دیگر شده است. بر همین اساس اگر دقّت شود مردم زمان و یا آیندگان از سلاطین و سرداران نامداری که خواهان صلح و صفا بودهاند کمتر اطلاع دارند؛ ولی افرادی چون تیمور و چنگیز و...... را خوب میشناسند که تا چه حدّ در بروز ظلم و ستم مهارت کافی داشتهاند؛ در نتیجه با مطالعهی تاریخ تا حدّی میتوان از تاریکیهای زندگی مردم آگاه شد. اختلافات مذهبی و جنگهایی که در ایّام صفویان با عثمانیها وجود داشته در تاریخ ایران بیسابقه نمیباشد؛ زیرا جنگهای بسیاری در زمان قبل و بعد از اسلام انجام گرفته که همه به بهانهی مذهب و جهاد با کفّار شکل گرفتهاند و در پشت پرده، اغراض سیاسی و توسعه طلبی نهفته بوده است. در چنین وضعی افراد از علت جنگیدن و کشته شدن خود چیزی نمیدانند و تنها عاملان آن با خبر هستند که هیچ گاه رو در روی هم قرار نمیگیرند. در این نبردها ساده ترین وسیله برای به حرکت درآوردن تودههای مردم استفاده از عقاید مذهبی میباشد که در هر مقطعی از تاریخ اشکال آن را میتوان برای مبارزه با دشمنان و ملحدان پیدا کرد.
امپراتوری عثمانی در گرماگرم جنگ تیمور و جانشیانش و تشکیل حکومت قبایل آق قویونلو و قراقویونلو در غرب ایران پای گرفت. این امپراتوری در جریان گسترش خود به چنان قدرت مهمی تبدیل شد که وحشت در دل اروپائیان ایجاد کرد. از زمان سلطان محمّد دوم که ملقب و مشهور به فاتح قسطنطنیه یا دولت بیزانس است که تأثیر بسیار زیادی در روند تاریخ اروپا و ایران و جهان به وجود آورد. اروپائیان آن واقعه را پایان دوران قرون وسطی اعلام کردند و به تبع آن تحولات بسیاری در سطح جهان شکل گرفت. سدّی را که ترکان عثمانی در برابر تجارت اروپا و مشرق زمین به وجود آوردند موجب شد که مسیحیان برای دستیابی به جادههای تجاری مشرق زمین به تلاش گسترده اقدام کنند و در پی آن تکاپوها قارّهی آمریکا و راههای دریایی بسیار کشف گردید. این تحولات باعث تبادلات فرهنگی و هنری و اقتصادی و نظامی زیادی در بازار سیاسی و اجتماعی فراهم آورد. اگرچه تشکیل امپراتوری عثمانی نتایجی زیانبار برای اروپائیان داشت، امّا موجب تکامل و تحول تاریخی آنان نیز شد و صد افسوس که در ایران بیشتر نتایج منفی به دنبال داشت و باعث کشتار هزاران انسان بیگناه و تکرار تاریخ در جوامع هر دو کشور گردید و کینهها را عمیقتر ساخت.
قبل از ظهور شاه اسماعیل اختلافات قبایل ترکمان در آذربایجان وجود داشت و در رقابت و مقابله با عثمانیان تنشهایی صورت میگرفت و در همین وضعیت و موازنههای سیاسی است که اوزون حسن آق قویونلو با کاترینا دختر پادشاه طرابوزان ازدواج میکند. هنگامی که شاه اسماعیل با کمک پیروانش به قدرت رسید در جستجوی گرایش و استفاده از مذهب شیعه اثنی عشری برآمد. در باره علت این گرایش دلایل گوناگونی ابراز شده است که به احتمال زیاد به ذهن بانیان آن نیز نیامده بود؛ زیرا شاه اسماعیل اولین هدف خود را انتقام گرفتن از خون پدر خود اعلام میکند. با آن تبلیغات مذهبی و رفتاری که هر دو طرف بر علیه یک دیگر داشتند بروز جنگ و شوق انتقام گیری در پیروانش اجتناب ناپذیر بود. در جنگ چالدران شاه اسماعیل شکست خورد و تأثیر بسیار زیادی بر افکار و عقاید وی تا پایان عمر گذاشت؛ امّا جانشینانش تا هنگام فروپاشی حکومت صفوی که هیچ، حتی بعد از آن نیز تحت تأثیر این اختلافات عقیدتی و سیاسی قرار گرفتند. اختلافات مذهبی از مدتها قبل نیز وجود داشت اما از زمان شاه اسماعیل این برنامه در محور اهداف حاکمان گنجانیده شد و باعث جنگهایی در شرق و غرب ایران گردید که نابودی و اضمحلال کشورها را به دنبال داشت. شاه اسماعیل دوم در مدت کوتاه سلطنت خود برای رفع اختلافات اقداماتی را انجام داد که در اثر دخالت روحانیون و قزلباشان کاری از پیش نبرد؛ زیرا «سعی اسماعیل دوم بر آن بود که از مبالغات مذهبی بکاهد و تا حد زیادی دست بعضی از علما را از دستگاههای دولتی کوتاه کند و معتقد بود که برخی از آنان پدرش را بازی داده بودند.»[1]
اختلافات شیعه و سنی از تفسیر و فتواهای مذهبی به وجود آمد و این نکته قابل ذکر است که اهانت در مذهب اسلام از گذشتههای دور وجود داشته و در ابتدا از جانب سنّیان شروع شده بود. دکتر پارسا دوست در این مورد مینویسد: «این واقعیّت تاریخی باید یادآوری شود که لعن به خلیفه در آغاز از جانب سنّیان انجام گرفت. به دستور خلیفهی اموی در مراسم نماز جمعه به علی (ع) خلیفه چهارم و امام شیعیان دشنام داده میشد. مروان دوّم معروف به مروان حمار پس از آن که در 2 جمادیالآخر 132 از سپاهیان ابومسلم خراسانی در کنار رود زاب بزرگ شکست یافت ابتدا به موصل و سپس به طرف حرّان که خانه و محل اقامتش بود، رفت. مردم حرّان که خدایشان بکشد وقتی ناسزای ابوتراب یعنی علی ابن ابی طالب رضیالله عنه که در روز جمعه بر منبرها باب بود برداشته شد از ترک آن دریغ کردند و گفتند نماز بیلعنت ابوتراب باطل است. معاویه با کمک عدّهای از صحابهی پیامبر اسلام برخی از بزرگان شیعه را که طرفدار علی بودند، کشت و سر بریده بعضی از آنان را در شهرها گرداند. او عموم شیعیان را در هر جا بودند بر ناسزا و بیزاری از علی تکلیف میکرد و هر که خودداری میکرد به قتل میرسید.»[2]
هدف عثمانیان از حمله به ایران در درجه اول توسعهی اراضی بوده است و به بهانههای مذهبی اعمال خود را توجیه کردهاند و این رفتارشان بیانگر علت نقص بسیاری از قراردادهایی است که در دوران صفویه با ایران بسته بودند. بنابراین شدت بخشیدن به اختلافات و تبلیغ بر علیه یک دیگر مختصّ به ایران نبوده و عثمانیان نیز بر علیه شیعیان تبلیغ میکردند و بر طبل جنگ میکوفتند. رسول جعفریان در این رابطه مینویسد: «اتّهامهای فراوانی درباره مذهب تشیّع و خاندان صفوی و معتقدات رایج میان شیعه در آن روزگار است این مطلب به قدری تبلیغاتی و در واقع سست و بیپایه است که عقل سلیم کوچکترین تردیدی در نادرستی آنها نخواهد کرد. مطالبی از قبیل آن که شیعیان شاه اسماعیل را خدا میدانند، زنا را روا شمرده و خوردن شراب را مجاز میدانند اهل نماز و روزه نیستند و نکتهی شگفتی مانند این که شاه تهماسب با خواهر خود ازدواج رسمی کرده است و یا آن که شیعیان هر روز قرآن را زیر پا گذاشته آن را پایمال کرده و آلودهاش میسازند و یا آن که شیعیان برآنند تا کعبه را از مکه برداشته به اردبیل منتقل کنند.»[3]
از جانب ایران نیز شاه اسماعیل و پیروانش نیاز به استقرار مذهب شیعه داشتند و با قدرت شیعیان میتوانستند بر رقبای خود غلبه یابند و از همه مهمتر حاکمان عثمانی طرفدار مذهب سنّت بودند. این روش را پادشاهان بعدی صفوی نیز ادامه دادند و در تقویت و تشدید اختلافات بین پیروان تسنن و تشیع کوشیدند تا بلکه بتوانند مردم ایران را به عنوان جهاد مذهبی بر علیه عثمانیان برانگیزند. شروع این حرکت عظیم کار آسانی نبود و شاه اسماعیل نیز با حمایت پیروانش و استمداد از خواب دیدن و مأموریت الهی برای انجام این کار متوسل به زور شمشیر شد. دکتر احمد تاجبخش در باره اعلام مذهب شیعه توسط شاه اسماعیل و گسترش اختلافات مذهبی مینویسد: «در شبی که فردایش برای نشستن بر سریر پادشاهی تعیین شده بود، شاه اسماعیل این تصمیم را با سرداران و یکی دو تن از علمای شیعی مذهب در میان نهاد و همگی به وی یاد آور شدند که از سی هزار نفر ساکنان تبریز حداقل بیست هزار نفرشان سنیاند و اگر قرار باشد در مسجد این تصمیم شما علنی شود ممکن است باعث شورش مردم گردد؛ ولی اسماعیل در جواب آنها گفت مرا بدین کار واداشتهاند. خدای عالم و حضرات معصومین همراه منند و من از هیچ کس باک ندارم و یک کس را زنده نمیگذارم. روز جمعه میروم و خطبه مقرّر میدارم. پذیرش مذهب جدید در نظر عدّهای از مردم تبریز در حکم رفض و بدعت بود و به ویژه علمای سنی را خشمگین میساخت و بدون مقاومت و خونریزی صورت نمیپذیرفت. به دستور شاه اسماعیل خطبه به نام دوازده امام خوانده شد و به اذان و اقامه عبارت اشهد انّ علیاً ولیالله و حیّ علی خیرالعمل اضافه گردید. او دستور داد یک روی سکه، عبارت لا اله الالله محمّد رسولالله و علی ولیالله ضرب شود و در روی دیگر سکّه نام خود را و در حاشیهی سکّه، نام چهارده معصوم حک گردد. پس از اعلام خطبه دو سوّم از حاضرین که اهل تسنّن بودند به مخالفت پرداختند.
مؤلّف عالم آرای صفوی مینویسد شاه شمشیر بلند کرده، گفت تبرّا کنید. آن دو دانگ به آواز بلند بیش باد و کم مباد گفتند و آن چهار دانگ دیدند که جوانان قزلباش خنجر و شمشیرها در دست، گفتند هر کدام نمیگوئید کشته میشوید. تمام از ترس خود گفتند. از نظر سیاسی و ملّی با وجود کوششی که طرفداران قزلباش در زمان صفیالدین اردبیلی نمودند و مذهب شیعه را تبلیغ کردند باز عدّه زیادی سنّی مذهب وجود داشت که نسبت به سیاست مذهبی شاه ایران مخالفت میورزیدند. شاه اسماعیل برای برقراری وحدت سیاسی ایران میبایستی بر روی عناصر شیعه تکیه میکرد، چون میدانست که طرفداران مذهب تسنّن ممکن است روزی بر علیه خاندان صفوی قیام کنند و با پشتیبانی از سلاطین عثمانی و ازبک حکومت صفوی را براندازند. شاه اسماعیل که به کمک قبایل ترک نژاد که سنی مذهب بودند روی کار آمده بود، توانست امنیت را در سراسر کشور برقرار سازد و به تأسیس حکومت صفوی همّت گمارد و چون امکان نداشت آنها را وادار نماید تا با همکیشان خود به نبرد پردازند، بنابراین بایستی نیروی جدیدی در اختیار داشته باشد تا بتواند مهاجمان ازبک و عثمانی را از میان بردارد.
دولت صفویه حکومت خود را بر دو پایه متّکی کرده بود، مذهب شیعه و ملیّت ایرانی و این دو عامل باعث گردید که ایران از سلطه حکومت عثمانی دور و جدا باشد و خلفای عثمانی نتوانند ایران را در زیر پرچم مذهبی خود درآورند. در این دوره روحانیان در حقیقت سپاه دین بودند و وظیفه آنها ترویج و تقویت آئین تشیّع و ایجاد استقلال مذهبی و عدم تمکین از ریاست خلفای عثمانی در امر مذهب بوده است که در نتیجه دشمنی عمیق مذهبی بین مردم ایران و مردم عثمانی به وجود آمد که نقش مؤثری در شکست عثمانیها داشته است. دولت صفوی کوشش داشت که از سنّیان یک نیروی انتقامجو بر علیه اهل تسنّن به وجود آورد و این کار را به خوبی انجام داد و جنگهای بر علیه عثمانی را جهاد بر علیه کفّار اعلام نمود. سنّیان ایرانی که در طول تاریخ کمتر توانسته بودند یک حکومت مستقل به وجود آورند در دوران صفویه با رسمیت یافتن آئین تشیّع قدرت فوقالعاده پیدا کرده بودند و توانستند دشمنان مذهبی خود را از پای درآورند.
تشدید اختلاف بین شیعه و سنی که در ابتدای کار برای مبارزه با عثمانی بود کمکم وسیلهی تسویه حسابهای شخصی گردید و هر کس با دیگری دشمنی داشت او را به جرم سنی بودن و یا بیدین بودن به کشتن میداد و آنها که برای تقویت دولت صفوی دست به چنین اقداماتی میزدند باعث ایجاد اختلاف و نا بسامانی اوضاع میگردیدند. همان طور که کشتن پیروان مذهب تسنّن در ایران رواج داشت در عثمانی و ازبکستان نیز شیعه کشی مرسوم گردید. یکی از مورّخان مینویسد هر روز به حکم آن خان بیایمان (خان ازبک) پنج شش کس به واسطه تشیع در چهار سوق کشته میشدند و روستائیان بی دیانت با هر کس که عداوتی داشتند او را گرفته نزد قاضی میبردند که این کس لعن ابوبکر میکند و قاضی به قتل آن مظلوم حکم میداد. بعضی برای حفظ جان خود تظاهر به تشیّع میکردند. چنان که علامه دوانی که در مسجد جامع شیراز به تدریس و وعظ میپرداخت و مذهب شافعی داشت همین که دستور شاه اسماعیل به ترک مذهب تسنن از طرف حاکم شیراز به مردم ابلاغ گردید او از فرادی آن روز در حقّانیت مذهب شیعه به سخنرانی پرداخت. چون از منبر پائین آمد یکی از شاگردانش از او پرسید استاد چه طور شد که به این زودی تغییر عقیده دادی؟ گفت هیچ آدم عاقلی برای تعصّب مذهبی خود را به کشتن نمیدهد.
شاردن سیاح فرانسوی در باره تعصب مذهبی مردم این دوره مینویسد که شیعیان چنان با سنّیان اختلاف دارند که هر ایرانی تصوّر میکند که اگر یک سنّی و یک شیعه را در یک دیگ با هم بجوشانند هرگز ذرات وجود آنها درهم نمیآمیزد. اولین اعتراضی که بر علیه شاه اسماعیل از لحاظ آئین تشیع به عنوان مذهب رسمی ایران به عمل آمد از طرف کردهای یزیدی بود که در بینالنهرین و نواحی غرب ایران سکونت داشتند. مؤسّس این فرقه شاهدبن جرّاح است که خود را منسوب به یزیدبن معاویه میدانست. بعضی عقیده دارند که عقاید آنها متأثّر از آئین زردشت است و کلمهی یزید را از یزنا اوستایی و یزد پهلوی مشتق میدانند. عقاید این فرقهی یزیدیه مخلوطی از افکار زردشتی، مانوی، مسیحیت و اسلام است. لعن کردن در طریقت آنها ممنوع است، حتی شیطان را نمیتوان لعن کرد و به همین جهت بعضی آنها را فرقهی شیطان پرستان نامیدهاند. آنها برای اشیاء و رنگها معانی خاصّی قائلند و برای انجام نماز مراسم دیگری دارند. طرفداران این فرقه در سال 913 به رهبری شیر صادم بر علیه شاه اسماعیل قیام کردند. شاه اسماعیل با قشون خود به سرکردگی بایرام بیک قهرمان با آنها به جنگ پرداخت و آنها را متواری نمود.
پیدایش یک انقلاب عظیم مذهبی و ترویج آئین تشیّع به وسیله شاه اسماعیل باعث ایجاد وحدت اجتماعی و ملی گردید و پس از قرنها ایرانیان به استقلال و وحدت حکومت دست یافتند. البته باید در این موفقیّت فدارکاری مریدان را در راه پیشرفت عقاید مرشد و پیر طریقت عامل اصلی و اساس دانست. اجرای این هدف سدّ عظیمی در برابر اهداف سلاطین عثمانی به وجود آورد که هدف فرمانروایی بر تمام کشورهای اسلامی را داشتند و میخواستند خلیفهی مسلمین جهان باشند و مردم سنّی مذهب عثمانی را با سنّیان ایران و افغانستان ایران و ترکستان و هندوستان در تحت سلطه خود قرار دهند. چنان که سلطان سلیم پادشاه سنّی مذهب ازبک را تحریک کرد که با شاه اسماعیل به جنگ پردازد و این مانع را در اجرای برنامههای خود از میان بردارد. تنها نیرویی که میتوانست سبب ایجاد وحدت شود همان مذهب شیعه بود، چنان که خواهیم دید همین نیروی جدید است که به دستههای مختلف که در ایران به سر میبردند وحدت مذهبی میدهد و بدین وسیله شاه اسماعیل میتواند بین طبقات مختلف جامعهی ایرانی آن روز توافق برقرار نماید و آنها را برای جنگ با پیروان اهل تسنّن آماده سازد. تجاوز امپراتوری عثمانی در باختر، تهاجمات ازبکان در خاور، در آستانه تشکیل شاهنشاهی صفوی سدّ بزرگی در راه ایجاد وحدت سیاسی ایران بود. به خصوص سلاطین عثمانی ادّعای جانشینی پیغمبر اسلام (ص) و ریاست مذهبی مسلمانان جهان را در سر داشته و به تحولات سیاسی ایران با نظر خصومت مینگریستند. تنها نیرویی که شاه اسماعیل با آن میتوانست پیروان خود را آمادهی جنگ مذهبی نماید همان تبلیغات مذهبی بود. در حقیقت شیعه مظهر ایرانی بودن گردید و برای مقابله با ترکان و ازبکان سنّی متعصّب، ایمان مذهبی عامل اصلی مقاومت ملی شد.»[4]
تأثیر اختلافات مذهبی شیعه و سنی تنها مربوط به فتواها نبوده و به مرور زمان در افکار آحاد ملت نیز رسوخ کرده بود. سلاطین عثمانی نیز مذهب شیعه را عامل بدبختی در اسلام میپنداشتند و برانداختن شیعه را وظیفه دینی خود قلمداد میکردند. برای آن که از میزان و تأثیر این اختلافات بر افکار مردم آشکار گردد، این روایت دکتر پارسا دوست جالب است که مینویسد: «احساس مخالفت ایرانیان نسبت به ترکان عثمانی چنان ریشهدار شده بود که مسجدهای ساخته شده از طرف آنان را نیز شامل گردید. ایرانیان مسجد جامع ورامین را که بنایی زیبا و در 726 ه ساخته شده بود به این علت که سنّیان آن را بنا کرده بودند، خراب کردند و با آجرهای آن مستراح ساختند. شاردن که در زمان شاه عباس دوم جانشین شاه صفی و سپس شاه سلیمان به ایران آمد و با دانستن زبانهای فارسی و ترکی حدود 12 سال در ایران اقامت داشت، مینویسد ترکان عثمانی هنگام تصرّف تبریز مسجدی در آن ساختند. یک مسجد بزرگ که سطح داخلی دیوارهای آن پوشیده از سنگهای مرمر صاف و صیقلی و سطوح خارجی آن خاتم کاری است. تنها بنای کاملی از بناهای ترکان عثمانی است. ایرانیان به سبب کینه و نفرتی که نسبت به ترکان دارند از این مسجد به سزا مواظبت نمیکنند و در پاکیزه نگه داشتنش نمیکوشند و آن را نحس و شوم میپندارند. کارری جهانگرد ایتالیایی که در زمان شاه سلیمان به ایران آمد در تبریز از مسجد عثمانلو دیدن کرد. او مینویسد این مسجد که یکی از زیباترین مساجد تبریز است، بدبختانه به بهانه این که از طرف یک سنّی یعنی طرفدار عمر بنا شده مورد تحقیر و بیعلاقگی شیعیان است و به همین جهت این شاهکار صنعت و این بنای تاریخی رو به خرابی میرود. ایرانیان شیعهی زمان صفویان حرمت مسجدهای سنّیان را پاس نمیداشتند. با چنین تعصّب مذهبی که مسجدها را نیز در امان نمیگذاشت، شیعیان ایران و سنّیان، مسجدهای یک دیگر را ویران کردند و آنها را آتش زدند. یک مورّخ ارمنی از قول یک جهانگرد آلمانی مینویسد ترکان عثمانی و ایرانیان که هر دو مسلمان بودند به دو شاخهی مشخصّ و متمایز از دین اسلام تعلّق داشتند و بدین معنی که ترکان اهل تسنّن بودند و ایرانیان از کیش شیعه پیروی میکردند. ظاهراً بغض و کینههای مذهبی هر دو حریف تا مدتی متوجه یکدیگر بود و هر یک از دو حریف آن قدر که مسجدهای یکدیگر را آتش زدند به کلیساهای ارمنیان کاری نداشتند.»[5]
در چنین اوضاع سیاسی - مذهبی وضع اقلیتهای دیگر نیز بسیار بد بود و به آنان آزار میرساندند. برای مثال دکتر لارنس لاکهارت در رابطه با وضع زردشتیان در اواخر این دوره مینویسد: «محمّد باقر مجلسی و محمّد حسین و یاران ایشان نسبت به زردشتیان ایران سبعیّتی خاص پیشه ساختند. تعذیب این مردم نگون بخت در ایام سلاطین اولیّه صفوی غالباً به قدر کفایت شدید بود، ولی در دوره شاه سلطان حسین سخت بر حدّت آن افزوده شد. شاه سلطان حسین را اندکی پس از جلوس اغوا کرده بودند تا فرمانی صادر کند که به موجب آن زردشتیان اجباراً به اسلام گروند. اسقف اعظم آنقوره به سال 1699 خود شاهد اعمال وحشتناکی بود که در آن موقع برای اجرای این فرمان در اصفهان بالاخص در حسن آباد محلهی زردشتیان که در آن جا گروهی کثیر از آنان مجبور به قبول اسلام شدند، به کار رفته بود. معبد آنان منهدم گردیده به جای آن مسجد و مدرسهای احداث شده بود؛ لیکن موبدان زردشتی پیش از وقوع این عمل به حفظ آتش مقدس و جلوگیری از تهتک به حرمتش کوشیده و آن را به کرمان که در آن جا تعذیب زردشتیان کمتر شدّت داشت انتقال دادند. حتی در کرمان هم رفتار با زردشتیان آن چنان بود که چون غلزاییهای سنّی به سرکردگی محمود به سال 1719 قدم به شهر گذاشتند آنان به مهاجمان به دیدهی آزادی بخش نگریسته ایشان را دشمن تلقّی نکردند.
رفتار با یهودیان نیز همانند زردشتیان بسیار ناگوار بوده است و به راستی مصائب یهودیان در ایّام سلطنت شاه سلطان حسین به اندازهای طاقت فرسا بود که در وصف آن یکی از محققان جدید میگوید فقط زوال سلسله صفویه بر اثر هجوم موفقیّت آمیز افاغنه و قیام بعدی فرمانروای جدید آزادمنشی همچون نادر، یهودیان اصفهان و یهودیان ایران را بر روی هم از افنای کامل نجات بخشید.»[6]
این اختلافات سیاسی مذهبی که برای مدتی طولانی ادامه داشت برای ایران و عثمانی نتیجه تخریب مذهبی به دنبال داشت و باعث خرابی و فلاکت بسیاری از مردمان هر دو سرزمین گردید و تنها از نظر استقلال سیاسی و محدودهی مرزها ایران ثبات خود را حفظ کرد و به تملّک حاکمان عثمانی که آرزوی تسلط بر این کشور را در سر میپروراندند، مانع شد. اروپائیان بیشترین سود را از این وضع آشفته بردند و از شدّت حملات امپراتوری عثمانی به اروپا کاسته شد. آنان برای دور زدن از موانع تجاری ایجاد شده به تکاپو پرداختند و باعث کشف راههای دریایی در جهان گردیدند. میشل.م.مزاوی درباره ظهور صفویان و تأثیر آن بر منطقه مینویسد: «پس از برقراری تشیّع در ایران و ظهور صفویان سرتاسر خاورمیانه، از امپراتوری عثمانی و ممالیک در غرب گرفته تا قلمرو صفویان، ازبکان و مغولان در شرق به تدریج همپای دولتهای ملی اروپا در گیر مبارزهی استقلال و احیای ملی گردید. مبارزهای که بالاخره منجر به بیداری سیاسی و انقیاد نهایی کل منطقه توسط قدرتهای اروپایی شد.»[7]
[1] - دین و مذهب در عصر صفوی، مریم میراحمدی، چاپ اول 1363، ص 55
[2] - شاه عباس اول، دکتر منوچهر پارسا دوست، جلد اول، شرکت سهامی انتشار، چاپ اول، 1388، ص 532
[3] - صفویه در عرصه دین، فرهنگ و سیاست، جلد اول، رسول جعفریان، 1379، ص 87
[4] - تاریخ صفوی، تألیف دکتر احمد تاجبخش، انتشارات نوید شیراز، 1373، صص 59 تا 64
[5] - شاه عباس اول، جلد اول، دکتر منوچهر پارسا دوست، 1388، صص 539 و 540
[6] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، 1368، صص 84 و 85
[7] - پیدایش دولت صفوی، میشل.م.مزاوی، ترجمه یعقوب آژند، 1363، ص 24
8 - آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، ص 105
همیشه در سیستم حکومتهای قبل و بعد از اسلام دو رکن مذهبی و سیاسی لازم و ملزوم یک دیگر بوده و تقریباً هماهنگ عمل کردهاند. در رکن مذهبی علما و روحانیون و در رکن سیاسی پادشاهان و نظامیان به ایفای نقش پرداختهاند. هر دو رکن وظیفه و مأموریت خود را در ایجاد و اجرای قوانین الهی و بشری برای رفاه و امنیت و آرامش مردم عنوان کردهاند. رکن نظامی با اعمال زور و رکن مذهبی از طریق تبلیغ و ترویج افکار مذهبی تداوم بخش این وظیفهی مهم بودهاند و همواره نظامیان ایجاد رفاه و زندگی بهتر و رهبران مذهبی آرامش روحی و بهشت موعود را به مردم وعده دادهاند. در چنین جامعهای آن چه که ثابت بوده و تغییری در زندگی آنها مشاهده نمیگردد، شیوهی زندگی تودههای مردم است که همواره با زور و اجبار مورد استفادهی ابزاری قرار گرفته و گاه با تبلیغات و ترفندهای گوناگون برعلیه دشمنان و بینش ملحدان بسیج شده و در دوران صلح نیز به اخذ مالیات و دوشیدن آنها اقدام کردهاند. بنابراین در فراز و فرود و یا صعود و سقوط ملتها باید عملکرد این دو رکن را مورد ارزیابی قرار داد و از همه مهمتر نقش حاکمان در جامعه میباشد که مردم و نیروههای تولیدی و هنری و اقتصادی را به سمت اهداف خود هدایت کردهاند. بر همین اساس شکست و زوال حکومتها تحت تأثیر اعمال این دو رکن بوده و آنها باید پاسخگوی علل عقبماندگی و انحطاط کشور باشند. در دوران صفویه آمیختگی رهبران این دو قشر کاملاً مشهود میباشد و به هیچ وجه نقش رهبران مذهبی را نمیتوان کوچک شمرد و همهی نکات منفی را به حاکمان منتسب ساخت. برای اثبات این دیدگاه فقط کافی است به نقش و وظیفهی عالمان روحانی و منجمان و غیره در تمام دوران صفوی و به خصوص در زمان سقوط اصفهان توجه شود. هنگامی که حکومتی سرنگون گردید آن وقت ماهیّت سستی و نواقص آشکارتر شده و مدیریتهای اعمال شده به چالش کشیده خواهد شد. در این زمان نکتهی جالب آن است که هیچ کدام مسؤولیت اصلی را بر عهده نگرفته و دیگری را عامل فساد و فروپاشی معرّفی کرده و به توجیه دیدگاههای خود میپردازند و داستان کی بود کی بود، من نبودم به راه میافتد. نجف لک زایی به نقل قول در بارهی علل سقوط حکومت صفوی مینویسد: «در تحلیل خاتون آبادی از سقوط صفویه آمده است چون در دورهی وفور نعمت، دولت و مردم به شکر آن نپرداختند و دچار غفلت شدند فتنهها و فساد در همه جا شایع شد و نعمت به نقمت تبدیل گشت. ضمن این که موقعیّت عالمان دینی نیز تضعیف شد و در نتیجه از دست آنها کاری ساخته نبود! روشن است که وی از زاویهی دینی به تحلیل مسأله پرداخته است؟!»[1]
طبق این دیدگاه که موقعیّت علما تضعیف شده است سخنی درست نیست، زیرا تأثیر مجلسیها و فتواهایی که بر علیه فرقههای دیگر مذهبی صادر کردهاند پیامی دیگر را نشان میدهد.[2] کمپفر جهانگرد آلمانی که در زمان شاه سلیمان به ایران آمده در خاطرات خود در باره موقعیّت مجتهد و قدرت او مینویسد: «شگفت آن که متألهین و عاملین به کتاب نیز در اعتقاد به مجتهد با مردم ساده دل شریکند و میپندارند که طبق آیین خداوند پیشوای روحانی مردم و قیادت مسلمین در عهدهی مجتهد گذاشته شده است؛ در حالی که فرمانروا تنها وظیفه دارد به حفظ و اجرای نظرات وی همّت گمارد. بر حسب آن چه گفته شد مجتهد نسبت به صلح و جنگ نیز تصمیم میگیرد. بدون صلاحدید وی هیچ کار مهمّی که در زمینهی حکومت بر مؤمنین باشد صورت نمیپذیرد؛ امّا شاه که خداوند زمام رعایا و ادارهی کشورش را به دست او سپرده است باید از زبان مجتهد وقت نیّت و مشیّت او را دریابد. امّا درباره احترامی که شاه صفوی به مجتهد میگذارد این را میتوان گفت که قسمت زیادی از آن متصنّع است و در این کار شاه پروای مردم را میکند، زیرا پیروی مردم از مجتهد تا بدان پایه است که شاه صلاح خود نمیداند به یکی از اصول قابل تخطّی دین تجاوز کند و یا در کار مملکت داری به کاری دست بزند که مجتهد ناگزیر باشد آن را خلاف دیانت اعلام کند.»[3]
با توجه به موارد مطرح شده این نکته را نمیتوان پذیرفت که فقها تنها نقش ارشادی و کنترل و هدایت پادشاهان را بر عهده داشته و مسؤول ایستایی تحوّلات فرهنگی و سیاسی نمیباشند. توافق فقها و سلاطین در تمام سیستم حکومتی صفویان دیده میشود و برتری مذهبی آن در زمان شاه سلطان حسین به اوج خود رسید. در مورد تأثیر فعالیّت علما و فقیهان بر جامعه و عملکرد پادشاهان تحقیقی ویژه لازم است تا معلوم شود که چه نتایجی برای مردم این مرز و بوم به دنبال داشته است. آقای رسول جعفریان دوران صفویه را از نظر اعتلای سیاسی و مذهبی بسیار با اهمیّت میشمارد و مینویسد: «در یک جمله میتوان دورهی صفوی را نقطه قوّت تاریخ کشور ما به حساب آورد؛ چرا که وقتی دولت صفوی قوام گرفت و آن گاه که تثبیت شد تحوّل عمیقی را در ایران آغاز کرد و گرچه این تحوّل با ابزارهای سنّتی صورت میگرفت؛ امّا سبب شکوفایی همه جانبه در ایران شد. آبادی ایران از لحاظ اقتصادی در دوره صفوی بسیار قابل توجه است؛ هم چنان که به لحاظ فرهنگی و ساخت و باز ساختِ آثار تاریخی از هر حیث یادآور دورهی پر شکوه و پر ثروتِ سلجوقی در ایران است. مدارس بیشمار، موقوفات فراوان، امکانات علمی گسترده، حفظ میراث مکتوب گذشته به ویژه میراث مکتوب شیعه، کتابت صدها هزار نسخه خطی در حوزهی قدرت صفویان که بسیاری از آنها تا به امروز برجای مانده، ایجاد مساجد بزرگ و بسیاری از امور دیگر، نشان میدهد که ایران دوره صفوی دورهای درخشان در تاریخ ایران اسلامی بوده است. سفرنامههای بیگانگان در ایران آن روز، شاهدی بر پیشرفتهای علمی و اجتماعی در ایران است.»[4] ایشان در باره دولت صفویه و چگونگی مشارکت علما در آن مینویسد: «آن چه در روابط میان شاهان صفوی و علمای شیعه، پیش آمد مراحل چندی را پشت سر گذاشت. نخستین مرحله مربوط به تأسیس دولت صفوی است که اساساً هیچ فقیهی در آن نقش نداشت. در واقع این دولت بر اساس نظریهی سیاسی ویژهای که در دایرهی تصوّف بین مرشد کامل و مریدان به وجود آمد و سیستمی که باید از آن با عنوان خلیفهگری یاد کرد به قدرت رسید. مبنای اطاعت قزلباشان از شاه اسماعیل، اعتقاد آنان به اسماعیل به عنوان رئیس خانقاه اردبیل بود و هیچ گونه توجیه طایفهای و فقهی به معنای مرسوم آن وجود نداشت. بنابراین در مرحله تشکیل این دولت، فقها نقشی نداشتند و در سالهای نخست نیز نه فقیه قابل ملاحظهای وجود داشت و نه حتی کتاب فقهی مهمّی مبنای انجام اعمال شرعی بود. علمای ایرانی که تا این زمان به شاه اسماعیل کمک میکردند بیشتر حکیم و فیلسوف بودند تا فقیه. به علاوه، شماری از آنان که در زمرهی شاگردان دوانی و خاندان دشتکی بوده و سابقه تسنن داشتند در این زمان تازه به تشیّع گرویده و از اساس با فرهنگ شیعی ناآشنا بودند.
مرحله دوم حضور تدریجی فقها در حکومت صفوی و همکاری آنان با این دولت در اداره امور مذهبی- سیاسی است. بیشتر فقهای شیعهی این دوران که متون فقهی کهن و نیز سیرهی فقهای پیشین را در اختیار داشتند از نظر حمایت از سلطان عادل و پذیرفتن منصب در حکوت چنین سلطانی تردیدی نداشتند. البته این مسأله در همان حدّ تحلیل سابق باقی نمانده، تبیین جدیدی براساس مبانی پیشین از بحث مشارکت و همکاری صورت گرفت. تا آن جا که به دولت صفوی مربوط میشد، روشن بود که مقام صدارت و قضاوت که کار رسیدگی به امور شرعی را در اختیار داشت، نمیتوانست به یک صوفی یا حکیم سپرده شود، چرا که اداره این امور نیاز به فقه و شریعت داشت. در این جا بود که از اواخر دولت شاه اسماعیل نیاز به حضور فقها احساس شد. به همین دلیل و به آرامی پای فقهای شیعه در حد ادارهی امور شرعی و قضایی در دولت صفوی باز شد.
با روی کار آمدن شاه طهماسب، حضور فقیهان شیعه در دربار صفوی سرعت بیشتری به خود گرفت و با توجه به این که تهماسب سخت معتقد به تشیع فقاهتی بود، روند نفوذ فقها در زمان طولانی سلطنت او بسیار سریعتر شد. به این عبارت زیبای عبدی بیگ شیرازی در باره جایگزین کردن فقیه به جای حکیم در دوره تهماسب توجه کنید:{شاه طهماسب} میرغیاثالدّین منصور صدر را چون از فقه بخشی نبود و در حکمت و فلسفه و هیأت و ریاضی و طب از دیگر علما ممتاز بود از آن منصب عزل فرمود، امیر معزالدین محمّد نقیب میرمیرانی اصفهانی را که به فقهات ممتاز و به ورع و تقوا بینالاقران سرافراز بود، نصب فرمودند.
دو مسأله جالب به لحاظ تاریخی در این دوره وجود داشت که سبب شد تا فقهای شیعه به طور جدیتری وارد حکومت صفوی شوند. یکی خواست و علاقه شاه تهماسب و دیگری ظهور محقق کرکی از فقهای برجسته تاریخ شیعه که درست به موقع در این صحنه حاضر شد و با کمال جرأت نظریهی مشارکت علما را در دولت صفوی با جدیّت مطرح کرد. نظریهی فقهی که دست کم در دوره صفوی به صورت جدّی، مبنای مشارکت علما در این دولت بود. از نوع همکاری با سلطان عادل یا جائر نبود، بلکه بالاتر از آن، این نظریه بود که حکومت از آن فقیه بوده و فقیه جامعالشّرایط یا به تعبیر آن روز مجتهدالزّمانی در عصر غیبت، تمام اختیارات امام معصوم را دارد. روشن بود که شاهان صفوی و دربار آنها که مجموعه رؤسای طوایف سی و دو گانه قزلباش بودند تن به حکومت فقها نمیدادند؛ پس باید راهی به وجود میآمد که تحقّق این حکومت در عمل ممکن باشد. این راه آن بود که فقیه از روی مصلحت وقت قدرت سیاسی مشروع خود را به سلطان واگذار کند. در چنین شرایطی شاه، نایب مجتهد برای اداره کشور بود. این چیزی بود که تهماسب به صراحت آن را پذیرفت و خود را نایب فقیه جامعالشرایط دانست. زمانی که سلطان قدرت سیاسی را در دست میگرفت با استفاده از امکانات مالی و نظامی خود از فقیه دعوت میکرد تا اداره امور شرعی را عهدهدار شود. این نظریه بر مبنای همان نظریاتی بود که شیخ مفید، سید مرتضی و به ویژه ابوالصلاح حلبی داده بودند و نیابت فقیه را در مناصبی که عهدهدار میشود از طرف امام زمان علیهالسلام دانسته بودند. کاری که محقّق کرد، آن بود که با استفاده از نیابت خود، سلطان را به عنوان نمایندهی خود مشروعیت بخشید.عمده تلاش کرکی آن بود که نقش مجتهد جامعالشّرایط را در این دوره تثبیت کرده و این کار را از طریق نظریه ولایت فقیه که ریشه استواری داشت به انجام رساند. وی در رساله نماز جمعه خود نوشت:اصحاب ما بر این امر متّفقاند که فقیه عادل، امین جامع شرایط فتوا که از وی با تعبیر مجتهد در احکام شرعی یاد میشود، نایب ائمهی هدی در عصر غیبت است. در تمام آن چه که نیابت بردار است تنها برخی اصحاب مسأله قتل و حدود را استثنا میکنند. طبیعی بود که در مقابل این قدرت شرعی برای فقیه، شاه تهماسب همان نظریه فقهی- سیاسی محقق کرکی را بپذیرد؛ یعنی خود را نایب مجتهد بداند. پس از آن نیز به عنوان حاکم عرف، ضمن یک فرمان به تمامی امرا و استانداران و حکام عرف و شرع دستور داد که به آن چه که محقق کرکی امر میکند بدون استثنا عمل کنند. بعدها شاه اسماعیل دوم(984- 985) نیز به فرزند محقق کرکی گفت این سلطنت حقیقتاً تعلّق به حضرت امام صاحب الزمان علیه السلام میدارد و شما نایب مناب آن حضرت و از جانب او مأذونید به رواج احکام اسلام و شریعت قالیچهی مرا شما بیندازید و مرا شما بر این مسند بنشانید تا من به رأی و اراده شما بر سریر حکومت و فرماندهی نشسته باشم. این عالم که یا اطمینان به سخن اسماعیل دوم نداشت یا خوی اشرافی داشت؛ زیر لب فرمودند که پدر من فراش کسی نبود.
صرف نظر از امور شرعی که احکام و اجرای آن زیر نظر هیأت حاکمه دینی بود، آن چه باقی میماند امور فرعی اداره کشور بود که در اختیار سلطان باقی میماند و به این ترتیب نوعی تقسیم بندی قدرت پذیرفته شد. البته از دیدی که از آن صحبت شد مشروعیت سلطان در اداره امور عرفی نیز از فقیه گرفته میشد. با این حال اداره امور عرفی به صورت مستقیم به شاه واگذار شد و امور شرعی در اختیار مجتهد قرار گرفت. امور شرعی در دو بخش به صدر و شیخ الاسلام واگذار شده و به مرور کار صدر، اداره موقوفات و امور وابسته به آن و کار شیخالاسلام نظارت بر اجرای امور شرعی در حدّی گستردهتر بود. البته شاه برای استوار کردن تخت سلطنت خود لقب مرشد را برای خود نگاه داشت؛ برای این که سپاه قزلباش وی هنوز شیعهی فقاهتی نبودند تا بر اساس آن قدرت شاه را به رسمیت بشناسند. آنان به طور سنّتی شاه را مرشد کامل میدانستند. این مسأله حتی تا آخرین روزهای دولت صفوی نیز وجود داشت؛ جز آن که در زمان شاه عباس اول به این سو هر روز کم رنگتر میگردید. از دست دادن این پایگاه یکی از عوامل مهّم زوال دولت صفوی بود. سیر مشارکت علما در طول دو قرن و اندی حاکمیت دولت صفوی به طور یک نواخت پیش نرفت. در دوره دراز سلطنت شاه طهماسب (930- 984) قدرت فقها نهادینه شد و به همین دلیل امکان حذف آن به مقدار زیادی از بین رفت. پس از وی شاه اسماعیل دوم به رغم آن که به تسنّن گرایش یافت به دلیل فشار فقها مجبور به عقب نشینی گردید. پس از وی در تمام دوران صفوی و پس از آن تا آستانهی عصر جدید امور شرعی همچنان در اختیار فقها قرار داشت. البته این اختیارات در دورههایی محدود یا مبسوط میگردید. در دوران شاه عباس به دلیل شیوهی خاص وی در اداره امور که همراه با نوعی استبداد به رأی بوده و مایل بود تا همهی کارها زیر نظر او انجام شود، قدرت آنچنانی برای مقام صدر و شیخالاسلامی باقی نماند. در عین حال به صورت سنّتی این افراد همراه با قاضی اداره امور شرعی را عهدهدار بودند. آن چه مهم است این که به هر حال تمامی این افراد را سلطان معیّن میکرد و به دلیل قدرت سیاسی فوقالعاده خود سلطه خویش را بر روحانیون نیز اعمال مینمود. با این همه جز در موارد بحرانی صدر، شیخالاسلام و قاضی به طور عادی به احکام شرع عمل میکردند. ناگفته نماند که از این زمان به بعد نوعی ارتباط سببی میان شاه و صاحب منصبان مختلف برقرار شد.
در آخرین مرحله یعنی دوران سلطنت شاه عباس دوم تا شاه سلطان حسین صفوی، قدرت فقها به مرور رو به فزونی گذاشت. روابط هر سه شاه با علما نیرومندتر و شمار عالمان و فقیهانی که به نوعی در ارتباط با کارهای حکومتی هستند بیشتر شد. عباس دوم با تشکیل یک شورای فقهی که آن را به هدف حل یک مسأله خاصّ در باره هندوهای مقیم اصفهان به راه انداخت، همکاری علما را جدیتر کرد. او بیش از پدر بزرگ خود با علما رفت و آمد داشت و این سنّت تا آخرین سالهای روزگار صفوی دنبال شد و شاید بتوان گفت: در زمان شاه سلطان حسین به اوج خود رسید. با این حال نباید تصور کرد که قدرت از دست شاه و درباریان بیرون رفته بود. در همهی این امور باز این شاه و درباریان بودند که تصمیم نهایی را گرفته و اگر اراده میکردند مانع از اجرای فرامین شرعی توسط مقامات دینی میشدند. در واقع این مشارکت در چهار چوب قدرت فوقالعاده سلطنت بود که در جایی که به منافع شخصیاش لطمه نزند اجازه اعمال نفوذ به روحانیون داده میشد. روشن است که مقدار باقی مانده، اندک نبوده و دست روحانیون از جهات زیادی برای اعمال احکام دینی باز بود. طبعاً فقها با واگذاری امور به سلطان میبایست انتظار آن را میداشتند که سلطان با استفاده از قدرت سیاسی- نظامی خود آنها را محدود کند.»[5]
آن چه که در دوران صفویه بسیار مطرح میباشد اهمیت و نقش علمای مذهبی و ارتباط و تعامل آنان با حاکمان جبّار و فاسد صفوی میباشد. اصولاً قشرهای سیاسی و مذهبی لازم و ملزوم یک دیگر بودهاند. مردان سیاسی برای توجیه اهداف نظامی خود احتیاج به روحانیون و تودههای مردم داشتهاند؛ زیرا هیچ چیز برای به حرکت درآوردن تودهها بهتر از تغییر افکار نبوده است. روحانیون نیز برای دستیابی اهداف تبلیغی، احتیاج به نزدیک شدن و استفاده از حاکمان را لازم میدانستهاند؛ زیرا تمام جنبشهای مذهبی و غیره با حمایت حاکمان وقت توسعه یافته است. بنابراین در بررسیهای تاریخی رابطه تنگاتنگ روحانیون و حاکمان را نمیتوان نادیده گرفت. همان گونه که در تاریخ عملکرد حاکمان مورد بررسی قرار میگیرد، عملکرد روحانیون نیز مدّ نظر میباشد. متأسّفانه روحانیون عهد صفوی اغلب نظارهگر و توجیه کنندهی اعمال پادشاهان فاسد بودهاند و حاکمان را تاری جدا بافته از دیگران معرّفی کردهاند و کمتر انتقادی از آنان دیده میشود. در دوران شاه سلطان حسین و پدرش شاه سلیمان اوج این روابط را میتوان مشاهده کرد که تقریباً روحانیون همه کارهی دولت بودهاند. همان گونه که شاه سلطان حسین و خانوادهی سلطنتی مسؤول تزلزل و سقوط صفویه میباشند به همان میزان روحانیون نیز مقصّر میباشند. در هنگام محاصرهی اصفهان اعمال آنان را در حدّ حمایت از دشمن باید تلقّی کرد و به هیچ وجه نباید همهی مشکلات را بر سر شاه سلطان حسین خالی کرد. نجف لکزایی در بارهی رابطه روحانیون و حاکمان صفوی با استفاده از واژهی همگرایی چنین نتیجه میگیرد و مینویسد: «در عصر صفوی امری متناسب با مقتضیات زمان و مکان در ساخت اندیشه و عمل سیاسی شیعه و نیز در ساخت نظم سلطانی صورت گرفته است. به عبارت دیگر در این عصر دو نیروی عمدهی نهاد سلطنت و نهاد مرجعیّت و رهبری دینی به طور مقارن گسترش یافتهاند. این دو نیرو تعارضهای جدّی با یک دیگر داشتند، امّا به دلایل مختلف از جمله داشتن دشمنان مشترک و نیاز شدیدی که نهاد سلطنت به کسب مشروعیت دینی و نهاد مرجعیّت به گسترش قلمرو مذهبی و حمایت از شیعیان داشت با یک دیگر همکاریهایی داشتند. اندیشه و عمل سیاسی عالمان شیعی در این عصر در قالب گفتمان اصلاح قابل تبیین است. در این همکاریها به مرور این نظریه تقویت شد که سلطان شیعی چون یکی از شیعیان غیر مجتهد است، ناگزیر است از مجتهد شیعی تقلید کند؛ بنابراین نهاد مرجعیّت و رهبری دینی به تدریج تقویت شده و در جهت استقلال بیشتر از سلطنت گام برداشت. این دو نیرو از آن زمان به شکل موازی، البته با افت و خیزهایی در ایران حرکت میکردند تا سرانجام در دوره جدید نهاد سلطنت تصمیم به تضعیف نهاد مرجعیت گرفت که به دلیل ناتوانی گفتمان اصلاح و تقیّه در پاسخگویی به اهداف شیعه، گفتمان انقلاب شکل گرفت و توانست برای همیشه نهاد سلطنت را از صحنه ایران حذف کند.»[6] ایشان عملکرد روحانیون را توجیه پذیر و مثبت ارزیابی میکند. در صورتی که آن چه از تاریخ استنباط میشود همواره علما به نفع حاکمان عمل کرده و مردم را به مسیر خرافات و اختلافات هدایت کردهاند و بدین نکته اشاره میکند که «به نظر میرسد علمای شیعه با اتکّا به قدرت مذهب، از عصر صفویه به بعد تنها گروهی بودهاند که توانستهاند قدرت بلامنازع سلاطین را به چالش بکشند و از حقوق مردم در مقابل تعدّی شاهان دفاع کنند. همچنین در ایران عصر قاجار و پهلوی که استقلال کشور به خطر افتاد و سلاطین یا دلالان وطن فروشی بودند و یا از آنان کاری ساخته نبود. باز هم علما بودند که با اتّکای به مردم متدیّن توانستند از استقلال ایران حفاظت کنند.»[7]
درباره همکاری مثبت علمای مذهبی در دوره صفویه به نقل از رهبر انقلاب اسلامی چنین آمده است: «امام خمینی که خود تجربهی کار سیاسی، آن هم از نوع انقلابی داشته است ضمن تأیید رفتار سیاسی علمای شیعه و دفاع از خواجه نصیرالدّین طوسی، محقّق ثانی و شیخ بهایی، به انتقاد منتقدان در باره همکاری علامه مجلسی با سلاطین صفویه پاسخ داده و ایراد آنها را ناشی از عدم اطّلاع آنها از واقعیّتهای تاریخ میداند. امّا قضیّهی خواجه نصیر و امثال خواجه نصیر را شما میدانید. این را، که خواجه نصیر، که در دستگاهها وارد شد، نمیرفت وزارت کند؛ میرفت آنها را آدم کند. نمیرفت برای این که در تحت نفوذ آنها باشد. میخواست که آنها را تا اندازهای بتواند و امثال او مثل محقّق ثانی، مثل مرحوم مجلسی و امثال مرحوم مجلسی که در دستگاه صفویه بود صفویه را آخوند کرد، نه خودش را صفویه کرد. آنها را کشاند توی مدرسه، توی مدرسه و توی علم و توی دانش. و اینها تا آن اندازهای که البتّه توانستند بناءً علیه ما، نباید مقایسه بکنیم که روحانیون یک وقتی اگر وارد شدند. الآن هم ما اگر بتوانیم، ما آن وقت هم اگر میتوانستیم آن طوری که آنها میخواستند خدمت کنند، ماهم وارد میشدیم. برای این که مقصد این است که انسان درست بکنیم. اگر انسان بتواند که محمّد رضا را انسان کند بسیار کار خوبی است. انبیاء برای همین آمدهاند.
در باب امور سیاسی.... یک طایفه از علما، اینها گذشت کردهاند. از یک مقاماتی و متصّل شدند به یک سلاطین. با این که میدیدند که مردم مخالفند؛ لکن برای ترویج دیانت و ترویج اسلامی و ترویج مذهب حق. اینها متصّل شدند به یک سلاطین و این سلاطین را وادار کردند. خواهی نخواهی برای ترویج مذهب. مذهب تشیّع. اینها آخوند درباری نبودند. این اشتباهی است که بعضی نویسندگان ما میکنند. سلاطین اطرافیان این آقایان بودند، اینها اغراض سیاسی داشتند. اغراض دینی داشتند. نباید تا کسی به گوشش خورد که مثلاً مجلسی، رضوانالله علیه، محقّق ثانی، رضوانالله علیه، شیخ بهایی، رضوانالله علیه، با اینها روابط داشتند، میرفتند سراغ اینها. همهیشان میکردند. خیال کند که اینها مانده بودند برای جاه و عزّت و احتیاج داشتند به این که شاه سلطان حسین یا شاه عباس به آنها اعتنایی بکنند. این حرفها نبوده در کار، آنها گذشت کردهاند. یک مجاهد نفسانی کردند برای این که مذهب را به وسیلهی آنها به دست آنها ترویج کنند. وقتی جلوگیری از سبّ حضرت امیر میخواستند، بکنند. در یکی از بلاد ایران، شنیدم اجازه خواستند که خوب، شش ماه دیگر صبر کنید ما سبّاش کنیم. اینها در یک همچو محیطی که سبّ امیر این طورها بوده و رایج بوده و از مذهب تشیّع هم خبری نبود و هیچ اسمی نبود. اینها رفتهاند. مجاهده کردهاند. خودشان را پیش مردم، مردم آن عصر شاید اشکال به آنها داشتند از باب نفهمی. چنان چه حال هم اگر کسی اشکال کند، نمیتواند قضیّه را، غرض ندارد. نمیداند قضیّه را.»[8]
[1] - چالش سیاست دینی و نظم سلطانی، با تأکید بر اندیشه و عمل سیاسی علمای شیعه در عصر صفویه، پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1385، نجف لک زایی، ص 131
[2] - علامه مجلسی و پسرش با چهار تن از شاهان صفوی معاصر بودهاند. شاه صفی (1038 – 1052)، شاه عباس دوم (1052 – 1077)، شاه سلیمان صفوی (1077 – 1105) و شاه سلطان حسین آخرین پادشاه سلسله صفوی (1105 – 1135)
[3] - همان ص 318
[4] - صفویه در عرصه دین، فرهنگ و سیاس، جلد اول، تألیف رسول جعفریان، انتشارات پژوهشکده حوزه و دانشگاه، 1379، صفحه 15 مقدمه
[5] - صفویه در عرصه دین، فرهنگ و سیاست، تألیف رسول جعفریان، جلد اول، 1379، صفحات 119 تا 123
[6] - چالش سیاست دینی و نظم سلطانی، با تأکید بر اندیشه و عمل سیاسی علمای شیعه در عصر صفویه، نجف لکزایی، قم پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1385- ص 21
[7] - همان، ص 109
[8] - همان صص 374 و 375
9 - آینه عیب نما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، ص 96