در توصیف رفتار شاه تهماسب کمتر مورّخی را میتوان یافت که در مورد عقاید مذهبی وی سخن نگفته باشد. در زمینه و شکلگیری افکار مذهبی تهماسب باید آثار و عواقب محیط زندگی و رشد نموّ وی را در کنار شاه اسماعیل و آن عقاید تبلیغی مرشدان صفوی و شیخ حیدر و شیخ جنید در نظر گرفت که در جای خود بدان اشاره گردید. در چنین جوّ و فضایی که سرداران تازه به قدرت رسیده از حمایت روحانیون نیز برخوردار شده بودند و پادشاه وقت هم از سن و سال و تجربهی کافی بی بهره بود، در نتیجه بسیاری از گرایشها و رفتار مذهبی شاه تهماسب را از این دیدگاه باید نگریست. در آن زمان نقش روحانیون در امور سیاسی بدان حدّ رسیده بود که شاه اسماعیل دوم به دنبال تعقیب عقاید خود عالمان مذهبی را شیّاد و سالوس خوانده و میگوید من اجازه نمیدهم که همانند پدرم با من رفتار کنید و فریب شما را نخواهم خورد ولی او نیز با آن همه خونریزیها کاری از پیش نبرد و به قتل رسید. شاه تهماسب تحت تسلط چنین علما و قزلباشانی است که پرورش یافته و شاید هم علت طولانی بودن سلطنتش را مدیون همین مماشات و عدم خروج وی نزدیک به دو دهه از کاخ میباشد. در این ایّام شاه تهماسب تحت تسلّط علمایی «از جمله شیخ بن عبدالصّمد حارثی (پدر شیخ بهایی)، زینالدّین عاملی معروف به شهید ثانی، خاندان حلّی و برادران کرکی که معروفترین آنها علی بن عبدالعال کرکی عاملی خاتمالمجتهدین محقّق ثانی است که موقعیّت بسیار مهمی در دربار صفویه پیدا کرد و در کلیّهی امور مملکتی نظارت داشت»[1]، بوده است که حتی کرکی دستور اخراج علما و روحانیون مخالف را صادر و علمایی را که در جبل عامل سوریه اقامت داشتند به ایران دعوت میکند.
برای آشنایی با وضعیت دربار شاه تهماسب و برنامهی لعن خلفا به خاطرات میکله مِمبره سیّاح اروپایی که خود شاهد آن دوران بوده است اشاره میگردد. وی در باره مراسم هرروزهی دربار مینویسد: «صبحها هنگامی که شاه از خوابگاهش به قصر بار عام میرود، دو مرد او را همراهی میکنند که هر کدام از آنها یک طبل فولادی در دستان خود دارند و شروع میکنند به فریاد زدن، ستایش خدا و لعن عمر، عثمان و ابوبکر و میگویند «صد هزار لعنت بر عمر، عثمان و ابوبکر» آنها فریاد زنان دنبال شاه میروند تا او بیاید و جلوس کند.[2] سپس همگی ساکت میشوند. هنگامی که شاه میخواهد به تالارش برگردد آنها به همین شیوه فریاد میزنند تا او وارد آن جا شود. برادرش هم یکی از این افراد دارد که تبرّاییها نامیده میشوند. آنها نیز هنگام ورود و جلوس او به همین شیوه فریاد میزنند. او برادر دیگری دارد که نامش القاص میرزا است و شاه او را پادشاه شیروان کرد که به تازگی تصرّف شده است. شاه یک خواهر در خانهاش دارد که نمیخواهد ازدواج کند زیرا میگوید او را نگه میدارد تا زن مهدی بشود. این مهدی نوادهی علی (ع) و محمّد (ص) است. شاه میگوید که از خواهرش در روی زمین که جایگاه راستین محمّد (ص) است مراقبت میکند. او یک اسب سفید هم دارد که برای مهدی (عج) نگه داشته است. این اسب که پالان مخملی سرخ رنگ و نعلهای نقره و بعضی اوقات طلای ناب دارد. هیچ کس سوار این اسب نمیشود و همیشه آن را در جلوی بقیّهی اسبهای شاه قرار میدهند.
در همان زمان یک ترک از آناتولی را دیدم که به دربار شاه آمد و خواستار یکی از دستارهای شاه شد که شاه عادت دارد با قیمت بالا بدهد. برای آن پارچه یک اسب به عنوان هدیه به شاه میدهند. این مبادله مخفیانه صورت میگیرد. من این را میدانم زیرا یک نفر از آناتولی از آدانا نزد آن امیری آمد که من در خانهاش بودم، یعنی شاهقلی خلیفه آن ترک یک کیسهی انجیر خشکِ خیلی مرغوب به عنوان هدیه برای امیر آورد و از او تقاضا کرد با شاه صحبت کند تا یکی از شال گردنهایش را به او بدهد و او نیز یک اسب دارد که به عنوان هدیه به شاه بدهد. شاهقلی با مشکلات خیلی زیاد توانست آن پارچه را بگیرد. او بود که اسب را هدیه کرد. هنگامی که آن تُرک پارچه را دید دستانش را به آسمان بلند کرد خدا را ستایش کرد و سپس سرش را خم کرد و گفت: شاه، شاه. او خیلی خوشحال شد. پارچه را گرفت و رفت. من از او پرسیدم این پارچه برای چه خوب است. او به من گفت که این تبرّک است یعنی یک چیزی که اثر مفیدی دارد. او یک پدر بیچاره در خانه دارد که شاه را در خواب دیده بود و به این دلیل آن پارچه را برای خشنودی پدرش میخواست زیرا او شفا مییابد. هر سال بسیاری از این مردم مخفیانه میآیند و هیچ کس نمیداند مگر وابستگان به دربار. من مرد دیگری را دیدم که از خراسان آمد و با اصرار زیاد خواستار یکی از کفشهایی شد که شاه میپوشید. از این رو به خانه شاهقلی خلیفه آمد. یک ماه ماند تا توانست آن کفش را بگیرد. او در حضور من آن را در کتان قرار داد. صد بار آن را بوسید. بر روی چشمهایش گذاشت و خیلی خوشحال بود. در آن زمان عالیجناب (شاهقلی خلیفه) به من گفت که آن مرد با کفشهای شاه زندگیاش را تأمین میکند؛ زیرا آن را به ترکمنها نشان میدهد و آنها از روی اخلاص به او پول میدهند. کسانی که مریض هستند دنبال آن کفش میگردند و به او پول میدهند. آن مرد خراسانی کفش را گرفت و رفت. پسر ارشد خلیفه در حضور من مریض شد. قرا خلیفه کسی را به دربار شاه فرستاد و خواستار مقداری از آبی شد که شاه با آن دستهایش را میشوید. بعد از این که دستهای شاه شسته میشود آبِ به جای مانده که ما آن را دور میریزیم را نگه میدارند.[3] مقدار کمی آب در یک تنگ نقرهای به آن پسر مریض دادند. او آب را نوشید تا او را درمان کند، زیرا آنها میگویند این آب مقدّس است. بنابراین آن آب را فقط به بزرگان میدهند. هنگامی که صوفیها میخواهند سوگند بخورند، میگویند «شاه باشی سی» یعنی به سر شاه قسم و هنگامی که کسی میخواهد از دیگری تشکّر کند، میگوید شاه مرادین ورسین. یعنی شاه آرزویش را برآورده کند. هنگامی که میخواهند سوار شوند میگویند «شاه» آنها در هنگام پیاده شدن میگویند این شاه. آنها میگویند شاه تهماسب پسر علی (ع) است. اگرچه علی نهصد سال پیش به شهادت رسیده است. همهی امرایی که میخواهند از شاه تشکّر کنند خواه در حضور و خواه در غیاب او سرشان را به سمت زمین خم میکنند و میگویند شاه مرتضی علی.
من بارها در جشنهای عروسی آنها بودهام. در این مواقع اوّلین کاری که پس از گرد هم آمدن انجام میدهند این است که به ردیف در یک اتاق از ابتدا تا انتهای آن بر روی فرشهای نفیس مینشینند و شروع به ستایش خدا و سپس شاه تهماسب. ابتدا خلیفه شروع میکند، سپس همه میگویند لا اله الالله. آنها با آن جملات برای یک ساعت تمام ادامه میدهند. سپس شروع میکنند به خواندن اشعاری در ستایش شاه که به وسیلهی شاه اسماعیل و خود شاه تهماسب سروده شدند و به آنها خطایی میگویند. بعد از انجام آن یک نفر مینشیند و با صدای بلند و دهل شروع میکنند نامهای کسانی که آن جا هستند را یک یک صدا میزند. هر کس که او نامش را صدا میزند، میگوید شاه باش، یعنی شاه سر است. همهی آنها به کسی که اسامی را صدا میزند پول میدهند که مبلغ آن به مقدار نزاکتی بستگی دارد که هر یک از آنها میخواهند نشان بدهند. بعد از انجام آن خلیفه با یک چوب دستی محکم شروع میکند از اول تا آخر یک ضربهی بسیار محکم به پشت تمام کسانی میزند که به عشق شاه به وسط اتاق میآیند و بر روی زمین دراز میکشند. سپس خلیفه سر و پاهای کسی را که به او ضربه زده است را میبوسد. بعداً آن مرد بلند میشود و ترکه را میبوسد. همهی آنها چنین میکنند. چون من آن جا نشسته بودم نوبت من رسید و آن شرور که یک شلوار پوشیده بود به من یک ضربه زد که هنوز هم درد دارد. آنها این کار را انجام میدهند زیرا شاه این چنین فرمان داده است. هیچ یک از قورچیهای شاه نمیتوانند بدون اجازه او ازدواج کنند. او چنین قوانینی را برای ازدواج وضع میکند. گفته میشود آن ضربه دلالت بر نخستین الفبای آنها دارد که الف ب.ت.ث. میباشد. آنها پس از انجام این کار شروع میکنند به نواختن طبل و دیگر آلات موسیقی و همین طور خواندن آوازهایی در تحقیر عثمانیها و این که آنها چگونه به تبریز آمدند و همهی توپخانه خود را از دست دادند و بسیاری از داستانهای دیگر و این که شاه چگونه میخواهد وارد سرزمین عثمانیها شود و چگونه جنگ خواهد کرد و بسیاری چیزهای دوست داشتنی دیگر.»[4]
مشابهی روایات ممبره را دیگر اروپائیان نیز توصیف کردهاند و با اطلاع از این مطالب است که میتوان شاهد سوء استفاده از مذهب در تاریخ بود و علت بسیاری از قیامها و ظهور برخی فرقههای مذهبی را دریافت.[5] با توجه به این موارد است که محمود حکیمی یکی از دلایل اوضاع وخیم اجتماعی آن زمان را که متأسفانه هنوز هم آثار آن دیده میشود چنین تعریف میکند: «واقعیّت مهمّی که در عصر شاه تهماسب، هم قابل توجّه و هم رنج آور است این است که با همهی بیدادگریهایی که در این عصر وجود داشت عدّهای از مردم ایران هنوز این پادشاه خرافی و بیدادگر را دوست میداشتند. این امر حتی دالساندری سفیر ونیز را دچار شگفتی کرده است. سفیر ونیز مدّعی است که رعایای تهماسب او را مانند خدایی ستایش میکردند و علت این امر را در واقع احترام به خاندان علی میداند نه حرمت پادشاه. نزد کسانی که بیمار یا تنگدست بودند اثر شفا بخشِ نام تهماسب زیادتر از کمک خواستن از درگاه خداوند بود. گروهی نذر میکردند که اگر به مراد دل خود برسند ارمغانی پیش وی فرستند و برخی به امید آن که دعایشان به هدف اجابت رسد درهای دولتخانه را در قزوین میبوسیدند. گروهی چنان به کرامتهای آن سیّد بزرگوار امیدوار بودند که آب وضویش را اکسیر تب ریز میشمردند و تکّهای از پارچهی تن پوش یا شالش را برای تبرّک یا ایمنی از چشمِ بد همیشه همراه داشتند. این حقایق دردناک نشان میدهد که پادشاهان صفوی به ویژه شاه تهماسب چگونه دین را وسیلهی فریب تودههای مردم ساخته و با تزویر و ریا زشتیها و پلیدیهای حکومت خویش را میپوشانیدند. شاه تهماسب پیوسته مدّعی بود که حضرت رسالت پناهی محمّد (ص) و ائمّه طاهرین و اجداد نیکو خصال خود را به خواب میبیند و از آنها الهام میگیرد و پیروزیهای او همه از برکت انفاس قدسیّه آنهاست امّا همین پادشاه سال تا سال پا از حرمسرای خود بیرون نمینهاد و اگر نالهی مظلومی به گوش وی میرسید فرمان میداد تا او را با چماق از دولتخانه برانند.»[6]
در چنان محیطی که از شاه تهماسب بت ساخته و از مردم سواری میگرفتند چگونه از پادشاه میتوان انتظار عدالت و ارشاد مردم به سوی اهداف متعالی را داشت؟؟ دکتر منوچهر پارسا دوست با توجه به وضعیت فرهنگی جامعه و دربار مینویسد: «شاه تهماسب با ادّعای این خواب دیدنها و انتساب خود به ائمّه مقام مذهبی خود را بسیار بالا برده بود. شاه تهماسب برای بسیاری از مردم چنان مقدس شده بود که برای رسیدن به حاجتهای خود به او متوسّل میشدند و آب دستشویی او را درمان تب و تکّه لباسهای او را به عنوان تبرک همراه خود میبردند. الساندری در مورد ستایش و علاقه قلبی مردم به وی مینویسد مردم او را نه همچون شاه؛ بلکه مانند خدا میپرستیدند؛ زیرا از سلالهی علی (ع) است که بزرگترین مایه عشق و احترام ایشان است. کسانی که دچار بیماری یا گرفتاری سختی هستند آن قدر که به دعا از شاه یاری میجویند از خدا یاری نمیطلبند. در راه شاه نذر و نیاز میکنند و برخی از مردم به بوسیدن آستان کاخ او میروند. خانوادهای خوشبخت است که بتواند قماش یا شالی از شاه بگیرد یا آبی که وی دستهایش را در آن شسته باشد به دست آورد. آنان چنین آبی را دافع تب میدانند. نه تنها مردم بلکه فرزندان و امرای شاه چنان با وی سخن میگویند که گویی اوصاف و تقوّتی که شایستهی چنان مظهر مجد و عظمت باشد، نمییابند و میگویند تو را میپرستیم که دین حیّ و حاضری. بسیاری از مردم برآنند که شاه نه فقط دارای روح نبوت است، بلکه قدرت زنده کردن مردگان و معجزاتی نظیر آن دارد. و این ایرانیان آن زمان هستند که با وجود آن همه قساوتها، ستمها و تجاوزها، در باره شاه تهماسب چنین نظری داشتهاند.»[7]
در این ایّام علاوه بر سرداران قزلباش سادات نیز به اوج اقتدار رسیدند و در اثر گسترش نفوذ آنان مبحث تقلید جای تعلیم را گرفت. در نتیجهی ریاکاریهای مذهبی شاه تهماسب که همانند بسیاری در خفا آن کار دیگر را انجام میداد، ظلم و ستم و خودمختاری حاکمان محلی افزایش یافت و در حالی که مردم نیز راه نجاتی نداشتند و سرگرم خرافات بودند وی با تبلیغ لعن بر خلفای سه گانه که توسط روضه خوانها گسترش مییافت، موجب ریختن خونهای بسیار گردید.[8] گذشته از این موارد تشدید اختلافات شیعه و سنّی مزید علت شده بود و باعث جنگهای طولانی مدت با عثمانیان و ازبکان گردید که تنها به نفع اروپائیان تمام شد که توجّه عثمانیان را به شرق سوق داد. دکتر پارسا دوست در بارهی برخی آثار سیاست مذهبی شاه تهماسب بر کشور مینویسد: «استقرار حکومت دینی شاه تهماسب، احیای دوباره مکتب اخباری که پیامد فوری آن بود، مداومت طولانی آن مکتب به مدت قریب 200 سال قدرت نیرومند اندیشهی ایرانی را که در زیرساخت تمدّن بشری سهم برجسته داشت به ناتوانی کشاند. تیره بختی ایرانی در آن بود که حکومت دینی شاه تهماسب زمانی اندیشهی پرتوان او را از آفرینندگی باز داشت که اروپا دوران رنسانس و تجدید حیات خود را آغاز کرده بود. صنعت چاپ در نیمهی اوّل قرن پانزدهم اختراع گردید. پایداری شجاعانهی دانشمندان در ارکان حکومت کلیسا بر علم، لرزه انداخته بود. از نیمهی دوم قرن پانزدهم اکتشافات عظیم دریایی آغاز گردید و قاره آمریکا و راههای جدید دریایی از اروپا به آسیا و آمریکا کشف شده بود. اروپا با آهنگ سریع، مسیر تکاملی و پیشرفت را میپیمود و ایران با مردمی که با نفی خرد به سر میبردند به سدههای دور دست گذشته، به زمان ساسانیان که دین پیشگان زردشتی با اختناق مذهبی خود مردم ایران را به ستوه آورده بودند باز گشته بود.
از پیامدهای دیگر حکومت دینی شاه طهماسب، رواج بیشتر خرافات بود. او مانند عموم شاهان صفوی به تأثیر ستارگان در سرنوشت آدمی و تعیین ساعت سعد اعتقاد فراوان داشت و متأسّفانه این نحوهی تفکّر را تا زمان شاه سلطان حسین و بعد از آن مشاهده میکنیم که موارد بسیاری از آنان را در گزارشهای سیّاحان خارجی مشاهده میکنیم که برای معالجه و درمان خود نیز به سحر و جادو و متبرّک شدنها مبادرت مینمایند. شاه تهماسب که پادشاهی زیرک و حسابگر و مانند هر فرمانروایی علاقهمند به حفظ قدرت خود بود، ستون اصلی قدرت خود را نه در مرشدی کامل و نه حتی در پادشاهی، بلکه در انتساب به خاندان امامت شیعه دانست. او که متوجّه علاقه و احترام عمیق جمعیّت کثیر شیعیان ایران و حتی سنّیان به امامان شیعه بود تمام همّت خود را صرف قبولاندن این انتساب به مردم ایران و بیگانگان نمود.»[9]
[1] - تاریخ صفوی، تألیف دکتر احمد تاجبخش، انتشارات نوید شیراز، 1373، ص 140
[2] - دکتر پارسا دوست در مورد بدعت لعن بر خلفا در صفحه 281 کتاب شاه تهماسب اول مینویسد: «لعن به خلفای اسلام از جانب صفویان نبوده است، بلکه در آغاز از جانب سنّیان انجام گرفت. به دستور خلیفههای اموی در مراسم نماز جمعه به علی (ع) امام اول شیعیان دشنام داده میشد. مروان دوّم معروف به مروان حمار پس از آن که در روز دوّم جمادیالآخر سال صد و سی و دوم هجری از سپاهیان ابومسلم خراسانی در کنار رود زاب کوچک شکست یافت ابتدا به موصل و سپس به طرف حرّان که خانه و محل اقامتش بود، رفت. مردم حرّان که خدایشان بکشد؛ وقتی ناسزای ابوتراب یعنی علی ابن ابی طالب رضیالله عنه که در روز جمعه بر منبرها باب بود برداشته شد از ترک آن دریغ کردند و گفتند نماز بی لعنت ابوتراب باطل است.»
[3] - کمپفر در سفرنامه خود درباره علت تقدس پادشاه و اعتقادات مردم در صفحه 15مینویسد: «امّا چون ممکن است این مطلب مورد تردید قرار گیرد و بدون ارائهی سند و مدرک قابل باور کردن نباشد، ایرانیان آن طور که که من از یک روحانی ایرانی شنیدم چنین استدلال میکنند. اعقاب بلافصل حضرت محمّد که امام نامیده میشوند بیماران را تنها با با نفس خود و بدون هیچ دارو و وسیلهای دیگر شفا میبخشیدند. خوب اگر ما این قدرت را در اثر تقدس فطری امام ندانیم پس آن را چگونه توجیه کنیم؟ ولی چون شاه نیز از عهده چنین کاری بر میآید آن هم نه با ادای لفظی و کلمهای؛ بلکه با پرتوی که از بدنش ساطع است . این خود بسی شگفت انگیز است. پس به هیچ وجه نباید دیگر در تقدس شاه تردید و تأملی روا داشت. برای آن که علاج فوری حاصل شود بیمار باید از آبی که به نحوی از این تشعشع نیرو گرفته است، بنوشد خواه این که شاه این آب را برای شستن تن و دستهایش به کار برده باشد خواه این که انگشتهای خود را در آن فرو برده باشد و خواه این که به نحوی با وی تماس یافته باشد. این تصور چنان در مردم رسوخ یافته است که بسیاری از بیماران شفای خود را بیشتر در آب لگن دستشویی شاه میجویند تا در داروی دواخانه و هرگاه ایمان در بیماران چندان قوی است که علاج هم مییابند. دیگر در این مورد چه خوردهای میتوان گرفت؟»
[4] - سفرنامه میکله ممبره، ترجمه دکتر ساسان تهماسبی، انتشارات بهتا پژوهش، چاپ اول 1393، صفحات 18 و 23 و 39 تا 41
[5] - در مورد برخورد شاه تهماسب با اروپائیان که آنان را نجس میدانست مؤلف کتاب ایران صفوی از دیدگاه اروپائیان در صفحه 17 چنین آمده است: «دینداری و اعتقادات مذهبی شاه تهماسب بسیار اغراقآمیز بیان شده است. وقتی مسیحیان را در دربار میپذیرفت آنان میبایستی کفش جدیدی به پا کنند. هنگامی که میخواستند به قصری قدم گذارند قبل از ورود آنها در مسیرشان شن پاشیده میشد و یا زمین را میکندند و پس از خروج آنان مجدّداً شنها پاک و زمین را مسطّح میکردند تا این که پاهای مسیحیان زمین را مقابل شاه را نا پاک نسازند. رفتار او نیز غیر قابل اعتماد بیان شده است آنتونی جنکینسن انگلیسی که قبلاً به شاه تهماسب شالی فروخته بود به علت عدم اطمینان شاه به وی تصمیم گرفته شد که به عنوان هدیه برای سلطان عثمانی فرستاده شود؛ اما بنا بر خواهش یکی از خواتین شاه تهماسب بعداً به ارسال یک شنل افتخاری به دربار عثمانی اکتفا کرد. شاه در میان زیر دستانش به خساست بی حدّی شهرت داشت. دالساندری معتقد است که شاه خواستار عوارض فروش کالا به مبلغ ارزش اصلی کالای مورد نظر بود و این مقدار به علت خواب مذهبی شاه بخشوده شد. علاوه بر این خسّت غربیان او را بسیار راحت طلب به حساب میآوردند. او دو روز در هفته را با حرم خود در حمام به سر میبرد و با وجود دینداری، خود در صدد تحریم شراب نبود.»
[6] - تاریخ تمدن جهان، داستان زندگی انسان، تألیف محمود حکیمی، جلد هفتم، 1380، ص 22
- [7]شاه تهماسب اول، دکتر منوچهر پارسا دوست شرکت سهامی انتشار، چاپ سوم، 1391، ص 706
[8] برای آشنایی با واژه روضه خوانی که از تعالیم کتاب روضةالشهدا نشأت گرفته است به شرح کوتاهی از آن کتاب به نقل از صفحه 42 کتاب نمایش در دوره صفویه نوشته یعقوب آژند اشاره میگردد. «کتاب روضةالشهدا به نوعی کتاب مقاتل به زبان فارسی بود. حسین واعظ کاشفی چنان که از نامش پیداست در سبزوار به کار وعظ میپرداخت و مردم را ارشاد میکرد و بعدها عازم هرات شد و در دربار سلطان حسین بایقرا محل عنایت و اکرام قرار گرفت و مولانا جامی او را وارد طریقت نقشبندیه کرد. کار او همچنان وعظ و تألیف آثار ادبی و اجتماعی و مذهبی بود. کار تألیف و تصنیف او مورد تشویق سلطان حسین بایقرا و مشاور نامدار او امیر علی شیر نوایی قرار گرفت. او کتاب روضةالشهدا را به تشویق مرشدالدین عبدالله معروف به سید میرزا، داماد سلطان حسین بایقرا در سال 908 ق تألیف کرد. کتاب روضةالشهدا که به نثر نوشته شده و گاهی در لابهلای مطالب آن شعر نیز آمده دربردارنده یک مقدمه، ده باب و یک مؤخّره است. هر باب این کتاب به یکی از اهل بلا از انبیا و ائمه و شهدا و احوال آل عبا اختصاص دارد. باب هفتم به بعد آن در بارهی امام حسین (ع) و ولادت و شهادت و مصائب اهل بیت اوست. مطالب کتاب طوری تألیف یافته بود که در دوره ی صفویه شماری از مداحان و مناقب خوانان پیشین به خواندن مطالب آن در محافل مذهبی میپرداختند و این شیوهی آنها بعدها به « روضه خوانی» شهرت یافت و کسانی که آن را میخواندند به روضه خوان معروف شدند. گفتنی است که بعدها خصوصاً از زمان کریم خان زند به بعد مطالب آن را به شکل نمایشی درآوردند و نمایش تعزیه بر پایهی آن شکل گرفت. باز گفتنی است که در دسته جات مذهبی دورهی صفوی بر اساس اطلاعات آمده در این کتاب تمهیداتی برای نشان دادن حال و هوای خیمه و خرگاه صحرای کربلا و به اسارت بردن اهل بیت امام و غیره انجام میگرفت. میتوان اذعان داشت که حسین واعظ کاشفی تمامی سنتهای پیشین مذهبی شیعیان را در این کتاب به طرزی فشرده و مقبول تدوین کرده و اثری پدید آورده که بعدها به مدت چند قرن الگویی برای روایت های مذهبی بوده است.»
[9] - شاه تهماسب اوّل، دکتر منوچهر پارسا دوست، چاپ سوم، 1391، شرکت سهامی انتشار، صص 834 و 847
10 - آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، 1400، ص 345
شاه تهماسب ادامه دهندهی سیاستهای فرهنگی و اجتماعی نیاکان خود و قزلباشان تازه به قدرت رسیده است و نوع نگرش او نسبت به مردم و سیاست بر مبنای همان فضای اجتماعی عصر خود بوده که بعداً نیز ادامه مییابد. در آن زمان سفرایی چون وین چنتو دالساندری از ونیز و بعضی تجار اروپایی مانند آنتونی جنکین سون از شرکت مسکوی در ایران فعالیّت داشتهاند، ولی به احتمال قوی شاه تهماسب و مریدانش هیچ اطلاعی از دنیای خارج از مرزهای خود چون اروپا نداشتهاند. امروزه در بررسیهای تاریخ باید به مقایسهی حرکت و مسیرهای پیموده شدهی اروپائیان توجه کرد که آنان در طی قرنها چه اهدافی را دنبال کرده و یا به دنبال کسب چه اطلاعاتی بودهاند امّا در کشور ما به جای پیشرفتهای علمی اغلب تحت تأثیر عقاید خرافاتی بوده و سرنوشت خود و آیندگان را به حرکات سماوی وابسته کردهایم و متأسفانه ادامه دهندهی آن تفکّر در ادوار بعد بودهایم. هنگام مطالعهی تاریخ از آن جا حسرت میخوریم که آنان چگونه به دنبال اکتشافات و اختراعات جدید بودهاند و در این جا ایرانی را که سهمی بزرگ در پیشرفت تمدن بشری ایفا کرده بودند تحت تأثیر عقاید واهی و حاکمان نالایق به سوی قهقرا سوق داده شده است. بنابراین دوران طولانی حکومت شاه تهماسب را بدون توجّه به عوامل پشت پردهی داخلی که همواره عامل بدبختی ایران بودهاند هرگز نباید نادیده گرفت و حتی چگونگی مرگ و حوادث بعد از وی را باید از این حیطه نگریست. بزرگترین تأثیر منفی رفتارِ شاه تهماسبِ ترسو و خرافاتی و زنباره آن است که سیاستهای مذهبی قزلباشان را تحکیم بخشید و خود نیز از آن سوء استفاده کرد و ایران را بر عکس کشورهای اروپایی به مکتب اخباری هدایت کرد و توانایی هر نوع تحوّل علمی و اکتشافات جدید را از سوی دانشمندان ایرانی گرفت و رمّالان و منجّمان و خواجه سرایان و حرمسرایان را در رأس امور اجرایی قرار داد.
برای آن که تا حدودی به اوضاع آشفتهی سیاسی آن زمان آشنا شده و بپذیریم که شاه تهماسب نیز یکی از همین مسافران کشتی فرهنگی بوده و طبق معمول راه اکثریت را پیموده است به قسمتی از رقابتهای سیاسی اوایل پادشاهی وی در داخل و شرق ایران اشاره میگردد. او طبق وصیّت شاه اسماعیل و تلاش مادرش در روز دوشنبه نوزدهم رجب 930ه به سلطنت منصوب شد. از آن جا که پادشاه در سن کمی قرار داشت نیابت سلطنت و للگی او را به دیو سلطان سپرده بودند. در این میان امرای استاجلو و سایر طوایف ترک از جایگاه مهّم دیو سلطان ناراحت بودند و او را قبول نداشتند. دیو سلطان به بهانهی آن که امرا و سپاه اطراف خراسان متفرّق و پریشان میباشند برای بهبود وضع خراسان از تبریز خارج میگردد. هنگامی که به نواحی فیروزکوه رسید از امرای استاجلو و امتناع کردن آنها از وصیّت پادشاه متوفی شکایت کرد و از آنان استمداد و کمک خواست. سرانجام موقعی که امرای روملو و تکلو مثل اخی سلطان و برون سلطان توشمال و چوهه سلطان به وی ملحق شدند، درمیش خان حاکم هرات نیز ارادت خود را به دیو سلطان نشان داد و جمعی دیگر نیز از او حمایت کردند. دیو سلطان چون از حمایت دیگران برخوردار شد به جانب دارالسلطنهی تبریز برگشت. در آن جا عدّهای دیگر نیز بر حسب وصیّت پادشاه از دیو سلطان حمایت کردند و به اتفاق تصمیم گرفتند که در این موقعیّت طبق وصیت شاه حرکت کنند و اجازهی تفرقه را به دشمنان ندهند. چون این خبر به امیران استاجلو رسید آنان نیز اتابکی حضرت شاه خلافت پناه را به دیو سلطان قبول کردند و ظاهراً مخالفان کوتاه آمدند، ولی چنین برنامهای تداوم نیافت و در جنگی که بین آنها رخ داد در ابتدا دیو سلطان به پیروزی رسید و از سرهای دشمن منارها ساخت، امّا در بین اطرافیانش نزاعی درگرفت که در آن حادثه دیو سلطان کشته شد و باید گفت که در این ایّام تهماسب پادشاهی بود که به جز نام چیزی از او باقی نمانده بود.
در سال 933ه ازبکان به نواحی خراسان حمله کرده و چپاول و کشتار زیادی به راه انداختند. عبید خان ازبک نواحی استراباد و دامغان را به تصرف خود درآورد و سپس به سمت هرات رفت. در سال 934ه بود که خبرهای تأسّفبار تسلط ازبکان به شاه تهماسب نوجوان رسید، در مجموع همه تصمیم بر آن گرفتند که با جمع کردن نیرو به دفع ازبکان پرداخته و آمادهی نبرد شوند. آنان در حالت غافلگیری توانستند خود را به دامغان رسانده و به حمله بپردازند. ازبکان در این جنگ به سختی شکست خوردند. هنگامی که خبر شکست ازبکان به عبید خان رسید او سراسیمه لشکر بسیاری را فراهم آورد و آمادهی نبرد شد. هنگامی که نیروهای فراوان عبید خان به مروِ شاه جهان رسیدند لشکریان شاه تهماسب نیز در مشهد بودند. سام میرزا و حسین خان با لشکر هرات به اردوی پادشاه پیوستند. هنگامی که مقابل نیروهای دشمن قرار گرفتند شاه تهماسب در قلب سپاه و چوهه سلطان در سمت راست و سمت چپ به حسین خان سپرده شد. بعضی روایت میکنند که نیروهای شاه سی هزار و تعداد مخالفان یکصد هزار نفر بوده است. در هنگام درگیری به سبب فراوانی نیروهای دشمن حتی چوهه سلطان از معرکه فرار کرد و ازبکان به تصوّر آن که پیروز شدهاند شروع به غارت اموال کردند و با اسب و شتری که به غنیمت گرفته بودند به سمت ماوراءالنهر در حال حرکت بودند. شاه تهماسب با آن که در سن 16 سالگی قرار داشت فرصت را غنیمت شمرد و از تفرقهی دشمن استفاده کرده و به نیروهای عبید خان حمله برد و عبید خان به سختی توانست جان خود را نجات دهد و بدین شکل پیروزی از آن شاه تهماسب شد و حکومت نوپای صفوی را از اضمحلال نجات داد. شاه بعد از این پیروزی فتح نامه به نقاط دیگر فرستاد و برادر خود سام میرزا را به خلافت خراسان و حسین خان را به اتابکی او تعیین کرد و خود به قم باز گشت. شاه تهماسب در سال 935ه به سمت بغداد حرکت کرد. بغداد نیز در اثر خیانتی که به ذوالفقار خان حاکم آن جا شده بود به راحتی به تصرف شاه تهماسب درآمد. پادشاه ایالت بغداد را به محمّد خان شرفالدّین اغلی که از طایفهی تکلو بود، سپرد.
در سال 937ه بار دیگر عبید خان از جانب ازبکان بر نواحی بسیاری از خراسان تسلّط یافت. در این موقع چوهه سلطان که در کنار شاه بود به دلیل رقابت تمایلی به مقابله نداشت و این مسأله برای سام میرزا و حسین خان که ولایت خراسان را داشتند بسیار مشکل ساز بود. هنگامی که در تابستان سال 937ه پادشاه شخصاً تصمیم گرفت که به سمت خراسان حرکت کند خبر خروج سام میرزا و حسین خان را از هرات و صلح با عبید خان را به سمع پادشاه رسانیدند. یکی از علل مهم اقدام آنها و تمایل صلح با عبید خان آن بود که از جانب چوهه سلطان نظری مساعد و کمک به خراسان ندیده و نظرشان این بود که چوهه سلطان میخواهد آنها را توسط عبید خان از بین ببرد. پادشاه از این خبر ناراحت شدند، ولی به سمت خراسان حرکت کرد. چون این خبر به عبید خان رسید از محاصرهی هرات به سمت رود جیحون عقب نشینی کرد و شاه تهماسب نیز به سمت هرات رفت. در این زمان سام میرزا و حسین خان در شیراز بودند و شاه تهماسب ولایت هرات را به برادر اعیانی خود ابوالفتح بهرام میرزا سپرد و غازی خان تکلو را به اتابکی او گمارد، سپس از طریق طبس و یزد به اصفهان بازگشت. سرانجام سام میرزا و حسین خان از شیراز به اردوی پادشاه آمدند و در آن جا چون چوهه سلطان قصد کشتن حسین خان را داشت وی از ماجرا زودتر با خبر شد و به او حمله و وی را کشت و از آن محوطه فرار کرد. بعد از کشته شدن چوهه سلطان باز عبید خان قصد حمله به خراسان داشت که در سال 939ه مجدّداً پادشاه به قصد جنگ حرکت کرد و چون این خبر به عبید خان رسید دوباره عقب نشینی و فرار کرد زیرا از مقابله هراس داشت، ولی این مرتبه شاه تهماسب تصمیم گرفت که خود به سمت ماوراءالنهر حمله برد و دشمن را گوشمالی دهد که در نتیجهی تفرقهی موجود بین سپاهیان خود موفق به انجام آن نشد.[1]
همان گونه که ذکر شد دوران اولیّهی حکومت شاه تهماسب همزمان با هرج و مرج و اختلافات داخلی مصادف بوده و علاوه بر حملات ازبکان در شرق با حملات عثمانی نیز در غرب مواجه میگردد و تنها شانسی که با او همراهی کرده است عدم توجّهی سلطان سلیمان در این ایّام به جانب ایران میباشد وگرنه به شکلی دیگر برگی از تاریخ ورق خورده بود. در چنین اوضاع سیاسی و بعد از آن که صلحی نیز برقرار گردید شاه تهماسب زندگی و عدم خروج از دربار را بر وضعیت خارج ترجیح داد زیرا تنها چیزی که مطرح نبود زندگی و آرامش تودههای مردم میباشد که از هر طرف مورد ظلم و ستم قرار گرفته بودند. شاه تهماسب علاوه بر نارضایتی مردم دچار سرکشیهای داخلی نیز گردید که در مجموع بر مشکلات عدیده افزود.[2] از جمله شورش و سرکشیهای این دوران میتوان به این موارد اشاره کرد: ا- سرکشی سام میرزا که پس از تسلیم شدن به ریاضت و دعا در اردبیل و مشهد مشغول شده بود؛ ولی شاه تهماسب بدون ذکر دلیلی او و پسرانش را زندانی و آنها را در قلعهی قهقهه به قتل رسانید. 2- سرکشی خواجه کلان خوافی که پس از دستگیری او را از منارهی مسجد نصریه تبریز از خصیهاش آویخت تا به مشقّت تمام بمیرد. 3- سرکشی محمّد صالح بتکچی که بعد از دستگیری او را در خمرهای نهادند و از بالای مسجد نصریه تبریز به پائین انداختند. 4- سرکشی حاکم شوشتر 5- سرکشی ملک جهانگیر رستمدار. 6- شورش ابای ترکمان 7- سرکشی حکمران دزفول 8 - سرکشی حاکم خراسان 9- سرکشی کردان مخالف شاه تهماسب 10- زندانی شدن اسماعیل میرزا در قلعهی قهقهه به مدّت بیست سال.
در مورد بدبختی و ظلم و ستم روا شده بر مردم اطلاعات کمی وجود دارد و محمود حکیمی در این رابطه و به نقل قول از سفیر ونیز به بخشی از نارضایتیها اشاره کرده و مینویسد: « سفیر ونیز وینچنتزو دالساندری که در زمان شاه تهماسب برای بستن پیمان اتّحادی به ایران آمده بود در مورد بیدادگری مأموران شاه تهماسب مینویسد دادخواهان روز و شب در برابر دولتخانه برای احقاق حقّ خویش فریاد و فغان برمیدارند و گاهی کما بیش شمارهی آنان به هزار میرسد و چون شهریار ایران صدای رعایای خویش را میشنود معمولاً دستور میدهد تا آنان را پراکنده کنند. میگوید در قلمروش قاضیان را برای اجرای عدالت مأمور و موظّف فرموده است و احقاق حقّ مظلومان و سیاست گناهکاران با آنان است و ملاحظه نمیفرماید که این ضجّه و فغان مردم از دست قاضیان و سلاطین بیدادگر است که معمولاً در رهگذر به انتظار میایستند و من به چشم خود دیدهام و بسیاری از مردم نیز گواهند که چگونه این گروه، مردم را به قتل میرسانند. شنیدهام که در دفتر دعاوی حقوقی و شکایات چنین درج است که در اثنای هشت سالهی گذشته بالغ بر ده هزار نفر بدین سان کشته شدهاند. این مفاسد اصولاً از ناحیهی قاضیان ناشی میشود چه این گروه مستمری ویژهای ندارند و از این رو ناگزیرند رشوت بستانند و چون میبینند که شهریار مملکت هیچ توجّه یا اعتنایی به مرافعات و مسائل قضایی ندارد بر میزان رشوتی که میخواهند، میافزایند. به همین سبب در سراسر کشور جادهها نا امن است و حتی مردم در خانههای خود در معرض مخاطرات عظیماند و تقریباً همگی قاضیان به عشق مال فاسد گردیدهاند.»[3]
دکتر احمد تاجبخش نیز با استفاده از گزارش همین سفیر مینویسد: «تهماسب صاحب مزاجی مالیخولیایی است که قرائنی بسیار دلالت بر این موضوع وجود دارد. از جمله آن که وی مدّت یازده سال از دربار خود بیرون نیامد، به کار مردم رسیدگی نمیکرد. این امر موجب نارضایتی مردم گردید. چون شهریار ایران صدای رعایای خود را که برای دادخواهی آمده بودند، میشنود، دستور میدهد تا آنان را پراکنده کنند بعد میگوید قاضیان موظّف به اجرای عدالت هستند و احقاق حق مظلومان به دست آنان است. در صورتی که همین مردم از دست قاضیان مجری عدالت شکوه دارند. او نمیداند که به دستور قاضیها بالغ بر ده هزار نفر کشته شدهاند. این همه مفاسد از ناحیهی قضات که مستمری ویژهای ندارند، میباشد. چون میبینند که شهریار مملکت هیچ توجه و اعتنایی به مرافعات مسایل قضایی ندارد. در نتیجه بر میزان رشوتی که میخواهند، میافزایند. به همین جهت در سراسر کشور حتی در خانههای مردم نا امنی وجود داشت و جان و مال مردم در معرض خطر بود. دالساندری در سفرنامهی خود اشاره میکند که در شهر نخجوان جمعی را به اتّهام دزدیدن اموال بازرگانان دستگیر کرده بودند. به حکم قاضی اموال دزدیده شده را پیدا کرده به دادگاه بردند. قاضی شاکیان را پی کاری فرستاد و دزدان را آزاد و بخشی از اموال را خود تصاحب نمود و بخش دیگر را بر سبیل تحفه نزد بعضی از صاحب منصبان و امرای درباری به قزوین فرستاد. بعد مینویسد من همه روزه آنها را میدیدم که جامههای خود را میدرند و خود را از دیوارهای دیوانخانه میآویزند و فریاد میآورند که چرا احقاق حق مظلومان نمیشود. دیدم که به کیفر این کار آنان را به شدّت تنبیه میکردند؛ ولی بعد اضافه میکند که با وجود این همه خلافکاریها، هنوز مردم ایران شاه تهماسب را دوست میداشتند و به خاندان صفوی حرمت میگذاشتند و این دوستی به حدی بود که تهماسب را مانند خدایی پرستش میکردند و آستانهی او را به عنوان تبرّک میبوسیدند و آب وضویش را برای خود شفابخش میدانستند. سفیر ونیز در دربار شاه تهماسب مینویسد که اکثر قضات رشوه گیر بودند و حقوق شاکیان را رعایت نمیکردند. او مینویسد که عدّهای از دزدان مسلّح شبانه از بازار بزرگ شهر از حجرهی احمد چلبی معادل سیصد تومان جنس و مقدار زیادی شمش نقره به سرقت بردند. تجّار شکایت خود را به عرض شاه رسانیدند. به دستور شاه دزدان را دستگیر کردند؛ ولی به دستور قاضی دزدان را آزاد نمودند و قسمتی از اموال مسروقه را خود قاضی تصاحب کرد و بقیّه را به عنوان تحفه برای امرا و بزرگان دربار قزوین فرستاد. دالساندری سفیر ونیز مینویسد که از انبار یک تاجر ارمنی چهار هزار بسته ابریشم به سرقت بردند. آن تاجر قسم یاد میکرد که ابریشم مسروقه را در خانهی حاکم دیده است.»[4]
[1] - مطالب این قسمت با استفاده و برداشت از کتاب تاریخ ایلچی نظام شاه، تألیف خورشاه بن قبادالحسینی تنظیم شده است.
[2] - «درباره قیافه و ویژگیهای اخلاقی تهماسب و اوضاع اجتماعی عهد وی حاصل پژوهشهای ما در میان نوشتههای مورخان خودی بسیار نا چیز است. همگی تاریخ نویسان این عهد جز یک نفر که فراری بوده است در ستایش تهماسب سخنان گفتهاند و کرامتهای شگرفی را به وی نسبت دادهاند، اما وضع پر آشوب و تیره روزی دانشمندان عهد را میتوان از خلال جملههای آن تاریخ نویس آواره قیاس گرفت که مینویسد؛ لکن در نظر وی (تهماسب) جُهلا را به صورت فضلا در میآورند و فضلا را به دست جهلا موسوم میدارند. بنابراین اکثر ممالکش از اهل فضل و علم مخلوع گشته و از اهل جهل مملو شده . جز قلیلی از فضلا در تمام ممالک ایران نمانده. ص 209 تاریخ سیاسی و اجتماعی صفویه ، ابوالقاسم طاهری »
[3] - تاریخ تمدن جهان، داستان زندگی انسان، تألیف محمود حکیمی، جلد هفتم، 1380، ص 22
[4] - تاریخ صفوی، تألیف دکتر احمد تاجبخش، انتشارات نوید شیراز، 1373، صص 140 تا 142
5- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، ص 340
«جای شک باقی نمیماند که تهماسب آدمی بسیار فرومایه و خشکه مقدّس بود. به همین روال ثابت کردیم که تهماسب آدمی حسابگر، خودخواه، دوراندیش، واقع بین و حیلهگر بود. روش او در مورد بایزید، فرزند سلطان سلیمان قانونی در عین حال از لحاظ احساسی و انسانی و اخلاقی نکوهیده است شاید از دیدگاه سیاست مملکتی و مصالح پادشاهی آن قدرها پلید نباشد. غلوّ وی در اجتناب از شرب مسکر و خط مشی یک بام و دو هوایی وی در مورد مسلمانان بسیار خنده آور است و اصرارش به حفظ موازین معدلت و انصاف هیچ گونه با زراندوزی و بی اعتنایی وی به دادگستری و پایمال کردن حقوق مظلومان سازگار نیست. کسی که در هشتاد ورق تذکرهی احوال خویش دست کم ده بار مدّعی است که حضرت رسالت پناهی محمّد (ص) و ائمّهی طاهرین و اجداد نیکو خصال خود را به خواب میبیند و پیوسته از ایشان الهام میگیرد و به برکت انفاس قدسیّهی ایشان چنان پیروزیهای گوناگون به وی روی میکند که جمیع عقلا در این مقدّمات حیران میمانند، کراراً او را به سان سوداگری میبینیم که پوشاکهای خود را به ده برابر بهای اصلیش به امیران و بزرگان قوم میفروشد و یا چهارده سال از دادن حقوق و مستمری لشکریان خود امتناع میورزد و یا سال تا سال پا از حرمسرای خود بیرون نمینهد تا ضجه و فغان دادخواهان را نشنود و اگر نالهی مظلومی به گوش وی رسید فرمان میدهد تا او را با چماق از در دولتخانه برانند.
باید پذیرفت که اگر تهماسب از آغاز موجودی مالیخولیایی نبود بیگمان بسیاری از کارهایش در بازپسین سالهای عمر، وی را این سان معرفی میکرد. از آن جا که وی از گشاده دستی و شخصیت مغناطیسی شاه اسماعیل اول نشانی نداشت از همان اوان پادشاهی در حفظ وحدت فکر و عمل میان طایفههای سرخ کلاه قاصر آمد. به این سان پیکرهای که اسماعیل با دلیری و سنگدلی و مهارت تمام تراشیده و نمونهای از انضباط و فرمانبرداری محض و همبستگی ساخته بود دچار خطر موریانه گردید. با این همه جوانی که در ده سالگی به دنبال نابغهی بزرگی چون اسماعیل بر اریکهی پادشاهی تکیه زد اگر از موقع شناسی، واقع بینی و حیله گری بهرهای نمیداشت هرگز نمیتوانست بیش از نیم سده استقلال و تمامیت ارضی ایران را در برابر فسادهای داخلی و تجاوزهای خارجی حفظ کند و میان اروپا و خطر نیستی حائل گردد.»[1]
[1] - تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران از مرگ تیمور تا مرگ شاه عباس، ابوالقاسم طاهری، شرکت سهامی کتابهای جیبی، 1349، ص 228
2- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، 1400، ص 337
تهماسب میرزا پسر بزرگ بنیانگذار سلسله صفوی و خانمی به نام تاجلی همسر محبوب شاه اسماعیل اول است و در صبح روز چهارشنبه 26 ذی حجه 919ه/22 فوریه 1514م در قریه شاه آباد از روستاهای اصفهان به دنیا آمد.[1] وی در هنگامی که ده سال و شش ماه و سه روز بیشتر نداشت در روز دوشنبه 19 رجب 930ه به جای پدر بر تخت سلطنت نشست. او در تاریخ با القاب شاه دین پناه، شاه عالم پناهِ جم جاه و شاه جنّت مکان نیز خوانده شده است.[2] در زمان وی پایتخت ایران از تبریز به دلایل نزدیک بودن با عثمانیان، اشاعهی تشیع به قزوین انتقال یافت.[3]
شاه اسماعیل با آن که تهماسب میرزا بسیار کوچک بود به دلیل اوضاع نابسامان خراسان وی را به سرپرستی امیرخان موصلو به آن ناحیه فرستاد؛ زیرا در اواخر سال 921 ه وضع خراسان بسیار آشفته بود و لشکرکشیهای شاه اسماعیل و حملات مکرّر ازبکان موجب ویرانی آن جا شده بود و مردم از شدّت گرسنگی به خوردن اجساد انسانها و شکار آنها روی آورده بودند. شاه اسماعیل در صفر 928 ه تهماسب میرزا را به تبریز احضار کرد و سام میرزا را به جای او فرستاد. تهماسب 53 سال و شش ماه سلطنت کرد. در ابتدای حکومت وی امراء از موقعیّت خود استفاده کرده و شاه را آلت دست خود قرار دادند و مجدّداً حکومت مرکزی متزلزل گردید زیرا امراء و سران قزلباش بعد از شاه اسماعیل نظر خود را از امور معنوی به امور دنیوی و مقام و ثروت تغییر داده بودند و لباسهای ساده و ضخیم آنها به لباسهای زربفت تبدیل یافته و از ارادت آنان نسبت به مرشد کامل کاسته شده بود. دکتر تاجبخش در این رابطه مینویسد: «برای تصدّی مشاغل بزرگ دربار بین سران قزلباش اختلاف به وجود آمد و کار به جایی رسید که یکی از سران ایل تکلّو قیام کرد و پس از شکست به دولت عثمانی پناه برد و سلطان سلیمان را تحریک کرد که به ایران حمله کند. در نتیجه پادشاه عثمانی آذربایجان را گرفت و تا زنجان پیش رفت و عدّهای از سران قزلباش که روزی از ارادتمندان و فدائیان خاندان صفوی بودند به قشون عثمانی پیوستند و اگر سردی هوا و عوامل دیگر وجود نمیداشت سلسله صفویه در همان سال منقرض شده بود.
از وقایع مهّم دیگر سلطنت شاه تهماسب جنگ با دولت عثمانی است. سلطان سلیم که ایران را سرگرم با ازبکان دید به آذربایجان حمله کرد و تبریز را متصرّف شد ولی سرمای شدید این ناحیه عدّه زیادی از قشون ترک را از میان برد و آنها را مجبور به تخلیهی تبریز و عقب نشینی نمود. در دوره حکومت شاه طهماسب، بایزید پسر سلطان سلیمان عثمانی به دربار ایران پناهنده شد. از طرف دولت عثمانی نمایندهای برای استرداد بایزید و پسرانش به قزوین پایتخت دولت صفوی رهسپار گردید. شاه تهماسب یا از ترس و یا به واسطهی رشوه و هدیهای که فرستاده بودند بایزید و خانوادهاش را به فرستادگان سپرد. سرجان ملکم مینویسد دو سال در خصوص تسلیم بایزید مکاتبه کردهاند بالاخره قرار بر این شده که چهار صد هزار سکه طلا به شاه تهماسب در ازاء تسلیم بایزید بدهند. با این عمل روابط ایران و عثمانی موقتاً حسنه گردید و نامههایی که از این به بعد از طرف سلاطین عثمانی فرستاده شده مؤدّبانه و احترام آمیز بوده است. در این دوره همایون جانشین بابر امپراتور دهلی به علت آشوب و طغیان مملکت خود رانده شد و به دربار ایران آمد، شاه تهماسب او را به گرمی پذیرفت و برای این که مجدّداً بتواند تاج و تخت خود را به دست آورد قشون کافی در اختیار او گذاشت.
شاه تهماسب پادشاهی متعصّب و خرافاتی بود و پیروان سایر مذاهب را نجس و کافر میدانست و رفتار او با سفیر انگلستان مؤیّد این مطلب است. شاه تهماسب به طوری که در احسنالتواریخ نوشته شده به خط و نقّاشی و سواری بر خرهای مصری علاقه زیادی داشت و به همین علت خر سواری در این دوره خیلی معمول گردید. شاه تهماسب مردی مذهبی و متدیّن بود و برای علما و فقها نیز احترام زیادی قائل بود و دستورات آنها را بدون چون و چرا انجام میداد. نوشتهاند ملا احمد اردبیلی ضمن نامهای از شاه تهماسب خواسته بود که کاری را انجام دهد، وقتی این نامه به دست شاه میرسد از جای بلند میشود و نامه را به چشم مینهد و دستور اجرای پیشنهاد او را صادر میکند و چون در آن نامه ملا احمد اردبیلی، شاه را برادر خود خوانده بود دستور میدهد پس از مرگش این نامه را با وی به خاک بسپارند تا از عذاب آخرت در امان باشد.»[4]
دوّمین شاه صفوی در سه شنبه 15 صفر 984/1576 در سن شصت و چهار سالگی درگذشت.[5] در مورد چگونگی فوت وی اتّفاق نظر وجود ندارد؛ برخی نوشتهاند که میرزا ابونصر با ریختن سم در داروی نظافتی که شاه از آن استفاده میکرد موجبات مرگ وی را فراهم ساخته و شاید هم به دلیل افراط در مصرف شراب و تریاک بوده است و این مسأله در باره پادشاهان دیگر صفوی نیز صدق میکند. بعد از فوت وی اسماعیل میرزا را با حمایت شدید پری خان خانم و اختلافات زیاد به پادشاهی رسانیدند. در مورد تعداد فرزندان شاه تهماسب نیز دیدگاه یکسانی وجود ندارد و روایت است که وی 12 پسر داشت که از میان آنها سه فرزند او در ایّام کودکی و دو نفر بعد از فوتش به مرگ طبیعی مردهاند. محمّد میرزا (خدا بنده، شاه محمّد) پسر ارشد و اسماعیل میرزا (شاه اسماعیل دوم) پسر دوم او میباشد. حیدر میرزا پسر دیگر او بر اثر منازعات جانشینی کشته شد. سلیمان میرزا، مصطفی میرزا، محمود میرزا و علی میرزا نیز بعد از پادشاهی شاه اسماعیل دوم به دستور وی کشته میشوند. مؤلف تاریخ سلطانی تعداد اولاد شاه تهماسب را بیشتر این افراد دانسته و مینویسد: « اولاد امجاد اعلیحضرت که در حین وفات در قید حیات و ظلّ عاطفت بوده، سی و پنج نفرند. بیست و سه نفر پسر و دوازده دختر. سوای چند نفری که در زمان حیات به دار بقاء شتافتهاند، بیست و دو نفر بودهاند امّا اولاد صلبی آن عالی حضرت که اسامی ایشان در کتب تواریخ و انساب به نظر رسیده هفده نفرند، نه پسر و هشت دختر»[6] و [7]
در باره توصیف شخصیّت این پادشاه نیز دیدگاههای متضادی وجود دارد که گاه وی را ترسو و پیمان شکن، خرافاتی، زن دوست و پول پرست، خوشگذران و نالایق و گاه وی را ستایش و مدح کردهاند. با این اوصاف نکتهی قابل توجّه آن است که مردم او را چون بت مورد ستایش قرار داده و شال گردن و لباسها و غذای ماندهاش را برای تبرّک میربودند. احمد پناهی سمنانی به نقل از احسنالتّواریخ مینویسد: «شاه تهماسب در ایّام کهولت از صباح تا رواح دفتر را پیش گذاشته، در کار ملکی میپرداخت و به جمیع جزئیات مهمات خود میرسید چنان که وکلا و وزراء بی اذن آن حضرت فلوس به کسی نمیتوانستند، داد و قاعدهی آن حضرت بود که یک روز ناخن میگرفتی و یک روز دیگر صباح تا شام در حمام بودی. اکثر اشیاء را نجس میدانست و نیم خوردهی خود را به آب و آتش میریخت و در مجالس طعام نمیخورد و در نخوردن شراب غلوّی عظیم داشت و قریب پانصد تومان تریاق فاروق به آب حل کرد و جمیع لذّات را ترک کرده بود و قریب بیست سال سوار نشده بود. آن حضرت اکثر زمانه داروغه به الگا نمیفرستاد. بنابراین هر روزه میان عوام جنگ بود و لشکر قزلباش چنان معتقد وی بودند که چهارده سال مواجب نداده بود و هیچ احدی شکوه نمیکرد.»[8]
بر خلاف این عقیده مؤلّف کتاب تاریخ ایلچی نظام شاه، خورشاه بن قبادالحسینی چنان به مدح و ستایش شاه تهماسب پرداخته است که اگر مدارک مستند بر علیه نظر او وجود نمیداشت چه بسا که در ثبت چاپلوسی خود موفّق شده بود. ایشان در باره صفات پسندیدهی شاه تهماسب مینویسد: «حضرت شاه خلافت پناه – خلد الله تعالی ملکه و سلطنه و افاض علیالعالمین برّه و احسانه پادشاهی است به عدل و سیاست موصوف و به سخاوت و شجاعت معروف، ذات ملک صفاتش جامع اصناف، فضایل و کمالات و وجود مایضالجودش منبع انواع فواصل و مکرّمات است. تخت و افسر، از وجود همایونش زیب و زینت گرفته، ملک و ملّت از پرتو اهتمامش رونق و بها پذیرفته، رایات عدل احسان و اعلام برّ و امتعان در ایّام دولت این خسرو عالمیان به نوعی افروخته شده که کافهی انام از پیر و جوان و ذکور و نسوان در ظلّ رایت این پادشاه کامران در مهاد امن و امان آسوده حال و مرفّهالبال غنودهاند و همواره زبان به ادای شکرگزاری و سپاسداری گشوده، رجاء اصفهانی گفته:
شهنشاه والا گهر شاه طهماسب درّ درج احمد، گل باغ حیدر
علمهای او هست در روز هیجاء چو رایات آل علی روز محشر
زعدلش چنان شد که باز از پر خود زند سایه بان از برای کبوتر
ستم آن چنان بر طرف شد زدورش که جز چشم خوبان نبینی ستمگر
چنان پنجهی ظالم از عدل پیچید که آهو کند اشتلم با غضنفر
فیالواقع بی شائبهی خوش آمد و سخن پردازی میتوان گفت که در هیچ عصری از اعصار سلاطین ذویالاقتدار و خواقین کامکار به کرامت ذات وجوده صفات این پادشاه ملکیالملکات، چه از حیث علوّ و حمیّت دینداری و چه از سموّ (بلندی، رفعت) حسب و امور جهانداری و ارتکاب به متاعب سفر و سواری، قدم بر مسند سلطنت و سریر کامکاری ننهاده و ابواب عدالت و نصفت بر روی روزگار خاص و عام بدین گونه نگشاده:
زهی ز عدل تو خلق جهان برآمده زخسروان چو تویی در زمانه نا بوده
اجرای احکام ملت اظهر و رواج مذهب حق ائمّه اثنی عشر - صلواتالله علیهم الی یومالمحشر - در عهد همایونش به مرتبهای رونق گرفته و به نوعی رواج پذیرفته که هیچ آفریده را زَهره و یارایی آن نیست که به امور منهی عنه ارتکاب نمایند و به جز طریق مستقیم امامیه - علیهمالصلوات - راه دیگر پیمایند. سادات و علما و فضلا از یمن توجّه کیمیا تأثیرش درجات عالی یافته، به انعامات و سیورغالات زیاده بر زمان سلاطین ماضی موظّف و بهره، و رند و سایر رعایا و برایا از پرتو عدالت و احسان و وفور برّ و امتنانش در ساحت امن و امان بساط عیش و نشاط میگسترند. عموم اوقات فرخنده صفاتش به صحبت ارباب فضل و کمال مصروف است و همّت عالی نهمتش در اشاعهی عدل و احسان و ازاله ظلم و عدوان مسعوف. در شهور سنه اثنین و تسع مایه که خاطر عاطر آن حضرت از جانب اعدای دین و دولت فارغ شده بود و چمن مملکت از خار خار مزاحمت اغیار پاک و صاف گردیده و به حکم کریمه احسنِ کما احسنَالله الیک تمغای شوارع و بلدان با سایر رسوم محدّث از خارج و غیر آن در تمامی ممالک محروسه سوای خطّهی قندهار که مدار منافع آن بر تمغاست، معاف و مرفوعالقلم گردانید که تجّار و مسافران که از دیار بعید و قریب به ممالک محروسه متردّدند، عمّال و گماشتگان و مستحفظان شوارع و بلدان به هیچ وجه منالوجوه به علت تمغا و سایر اخراجات مزاحم و متعرّض ایشان نشوند:
بحری که بر آب او خسی نیست محتاج ستایش کسی نیست»[9]
[1]- در مورد تاجلی داستانسرایی بسیار شده است. حمزه سر دادور مؤلف کتاب دختر قهرمان به صورت داستان و مفصّل به شرح حال او پرداخته و در صفحه 408 مینویسد: «او در لاهیجان از سه چهار سالگی همبازی شاه اسماعیل بوده و با او در یک جا بزرگ شده بود. از پدر و مادرش اطلاع نداشت که چه اشخاصی میباشند. او حتی اسم خودش را نیز نمیدانست و این اسمی بود که شاه اسماعیل به وی نسبت داده بود. بعدها توسط واسطهای متوجه میشود که دختر عادل خان موصلو میباشد. واسط میگوید عادل خان موصلو از طرفداران شدید سلطان حیدر بوده است. او وصیّت کرده بود و در نظر داشت که باقی عمر را در خدمت شاهزادگان شیخ حیدر یعنی اسماعیل میرزا و ابراهیم بگذراند و دختر سه چهار سالهای که همراه داشت که یگانه فرزندش بود عهد کرده بود که او را از همان طفولیت به کنیزی اسماعیل میرزا تقدیم کند. عادل خان در سه منزلی لاهیجان مبتلا به سینه پهلو شد و در روز دوّم درگذشت. به دستور اسماعیل میرزا مرگ پدر را از دخترک پنهان کردند و اسماعیل میرزا دستور داد که از آن به بعد دخترک در همه جا همراه او باشد. شاه در آن زمان هفت ساله بود و به این قبیل کارها توجهی نداشته است.»
[2] - حمزه سردادور در باره ماده تاریخ جلوس شاه تهماسب در صفحه 408 مینویسد: «اهل ذوق جملهی«جای پدر گرفتی» را روی حساب ابجد تاریخ جلوس وی یافتند. جمعی دیگر جمله « بنده شاه ولایت طهماسب» را تاریخ جلوس او قرار دادند. چون شاه تهماسب همیشه خود را بنده شاه ولایت میخواند، مردم این ماده تاریخ را از الهامات غیبی تلقّی کردند.»
[3] - رسول جعفریان در کتاب صفویه از ظهور تا زوال در صفحه 75 به نقل از قاضی احمد قمی درباره انتقال پایتخت مینویسد: «نواب کامیاب اعلی چون از مهم کار خیر شاهزادهی عالمیان اسماعیل میرزا فارغ گشت در آذربایجان دیگر باعث توقفی نمانده بود، چرا که مهمات حدود و اطراف بلاد ایران به صلح منتهی گشته بود رأی عالم آرای بدان قرار گرفت که خطه قزوین که در وسط ممالک محروسه افتاده از حیث قشلاق و نزدیکی بسیار امصار و بلاد بهترین دیگر محال است آن را دارالسلطنه نموده، رایات عزّ و جلال همگی در آن بلاد فاخره متمکّن گشته پرتو عدالت و رفاهیت و امنیت برساحت ساکنان ربع مسکون اندازند.»
[4] - تاریخ صفوی، تألیف دکتر احمد تاجبخش، انتشارات نوید شیراز، 1373، ص 132
[5] - دکتر تاجبخش در صفحه 170 کتاب خود درباره شعر محتشم کاشانی و تاریخ وفات او مینویسد:
سر خسروان، پادشاه جهان شهنشاه آفاق تهماسب شاه
دریغا که ناگاه در پرده شد وزان دودمان جهان شد سیاه
پی سال تاریخ این واقعه فلک زد رقم (فوت گیتی پناه)
[6] - تاریخ سلطانی، از شیخ صفی تا شاه صفی، تألیف سید حسین بن مرتضی حسینی استرآبادی، به کوشش دکتر احسان اشراقی، ص 54
[7] در صفحه 15 کتاب شاه عباس، جلد اول به نقل از دکتر نصرالله فلسفی اسامی فرزندان شاه تهماسب چنین میباشد: « دوازده پسر به نامهای 1- محمّد میرزا 2- اسماعیل میرزا 3- مراد میرزا 4- حیدر میرزا 5- سلیمان میرزا 6- مصطفی میرزا 7- امامقلی میرزا 8- محمود میرزا 9- علی میرزا 10- احمد میرزا 11- زینالعابدین میرزا 12- موسی میرزا که نیمی از پسران توسط شاه اسماعیل به قتل رسیدند. اسامی دختران: 1- گوهر سلطان خانم 2- پری خان خانم 3- خدیجه سلطان خانم 4- زینت بیگم که نخست آقا خانم نام داشت 5- مریم خانم 6- فاطمه سلطان خانم 7- شهربانو خانم 8- خانش بیگم»
[8] - شاه عباس کبیر، مرد هزار چهره، تألیف محمّد احمد پناهی سمنانی، 1369، ناشر کتاب نمونه، چاپ اول، ص 35
[9] - تاریخ ایلچی نظام شاه، تألیف خورشاه بن قبادالحسینی، تصحیح و اضافات محمّد رضا نصیری، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1379، صص 199 تا 201
10- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، 1400، ص 326
شیخ فضل الله نوری
«حاج شیخ فضلالله کجوری معروف به نوری فرزند ملاّ عبّاس کجوری در دوم ذیحجّه 1259 ه.ق. متولّد و پس از تحصیلات مقدّماتی برای تکمیل تحصیلات عالیه به بینالنّهرین رفت. وی از شاگردان درجه اوّل میرزا محمّد حسن شیرازی مجتهد معروف و داماد و خواهر زادهی حاجی میرزا حسین مجتهد نوری بوده و در تهران از مجتهدین تراز اوّل و مرجع امورات شرعی بودند. در ابتدای ورودش از عراق کار و بارش خیلی رونق گرفت، به این معنی که نفوذ و مرجعیّت تامّ پیدا کرد و مدّتی بدین منوال گذشت؛ لکن بعد اعمالی از او سر زد که خیلی از وجههی او کاسته شد و تفصیلش از این قرار است در سال 1308 ه.ق. دولت ایران امتیاز مؤسّسهی رهنی که بعد به بانک استقراضی تبدیل گردید به دو نفر روسی واگذار کرد. روسها قصد داشتند که بانک یا شعبهی آن را در بازار دایر کنند. محلّی را در اراضی موقوفهی سیّد ولی که در آخر بازار کفّاشها واقع و مدرسه خرابه و قبرستان مسلمین بود برای ساختمان بانک در نظر گرفتند. برای اجاره کردن آن به هر یک از ملاّها که مراجعه کردند کسی حاضر نشد که آن را به روسها اجاره دهد؛ لکن به حاج شیخ فضلالله رجوع کردند او حاضر شد و اراضی مزبور را جهت ساختمان بانک به مبلغ 750 تومان به ملاحظهی تبدیل به احسن به روسها فروخت و پس از این عمل از نفوذ روحانی وی در افکار و انظار مردم خیلی کاسته شد و همچنین در عمل طلاق دادن شکوهالدّوله دختر ششم مظفّرالدّین شاه زن موقّرالسّلطنه بود که او را به حبالهی نکاح حاج سیّد ابوالقاسم امام جمعهی تهران درآورد. شاه یا ولیعهد خواستند که به اجبار طلاق شکوهالدّوله را از موقّرالسّلطنه شوهرش که زندانی شده بود، بگیرند. موقّر راضی نبود. برای انجام این عمل ابتدا نزد دو نفر علما رفتند و چون موقّرالسّلطنه گرفتار بود هر دو نفر گفتند که باید شوهر آزاد باشد و شخصاً رضایت بدهد و در غیر این صورت به هیچ وجه امکان ندارد و بر خلاف شرع است. پس از مأیوس شدن از این دو نفر از طرف دربار به حاج شیخ فضلالله مراجعه شد و او بدون رضایت شوهر طلاق را جاری کرد و شکوهالدّوله را به زوجیّت امام جمعه درآورد. در این جا روایت مختلف است؛ بعضی میگویند که شیخ فضلالله پس از طلاق دادن در همان مجلس بدون نگهداشتن عدّه، او را برای امام جمعه عقد کرد و برخی دیگر میگویند که پس از سرآمدن عدّه، زن مطلّقه به اجبار به حبالهی نکاح امام جمعه درآمدند و اگر در یک مجلس طلاق و عقد صورت گرفته باشد بدیهی است که شیخ فضلالله مرتکب چندین خلاف شرع شده است و مردم اشعاری در این باب ساخته و میخواندند:
حقّا امام جمعه در دین یقین ندارد این کار کار عشق است ربطی به دین ندارد
در اوایل طلوع مشروطیت با سیّد عبدالله بهبهانی و سایر مشروطه طلبان همقدم و همراه بود. شیخ فضلالله در مدارج علمی بر دیگران برتری داشت و در قیامیکه منجر به صدور فرمان مشروطیت گردید. خدمت ارجمندی کرد؛ ولی رقابت شدید سیّد عبدالله بهبهانی با او در صف ملاّیان جدایی افکند و آن به سود استبداد تمام گشت و شیخ فضلالله را به خاطر این اعمال و غیره چون جعل اسنادی به تحریک او و حمایت بیدریغ از محمّدعلیشاه افرادی چون ادوارد براون، مخبرالسّلطنهی هدایت و ... به نیکی از او یاد نمیکنند.
شیخ فضلالله بعدها به تحریکات محمّدعلیشاه و ضدیّت شخصی با سیّد عبدالله بهبهانی با این که دخترش عروس بهبهانی بود در سر ریاست و مرجعیت رسماً عَلَم مخالفت بلند کرد و ظاهراً و باطناً صدمهی زیادی به افکار عامّه زد. هنگامی که محمّدعلیشاه در سال 1326 ه.ق. مجلس شورای ملّی را به توپ بست و مشروطه خواهان هر یک به طرفی متواری و فراری گردیدند شیخ فضلالله تقریباً شخص اوّل مملکت و دربار شاه مخلوع بود و برخلاف احکام علمای نجف اقدامات در شکست مشروطه و تقویت استبداد میکرد و پس از فتح تهران و خلع محمّد علیشاه در سال 1327 ه.ق. جمعی از مخالفین مشروطیت و ایادی محمّد علیشاه دستگیر و در دادگاه انقلابی محکوم به اعدام گردیدند. پس از اعدام علینقیخان مفاخرالملک و سیدمحمّدخان صنیع حضرت نوبت به آقای شیخ فضلالله نوری بزرگترین مخالف با مشروطیت و دستیار محمّدعلیشاه رسید و با این که قبلاً به او سفارش شده بود که برای مصونیت خود به یکی از سفارتخانههای بیگانه پناهنده شود و مخصوصاً سفارت روس او را با آغوش باز و احترام زیاد میپذیرفت؛ لکن شیخ زیر بار نرفت و در خانهی خود در محلّهی سنگلج تهران ماند. بنابراین چند نفری مجاهد مأمور شدند که او را به میدان توپخانه بیاورند. پس از زندانی کردن در یکی از اتاقهای فوقانی قسمت جنوبی میدان او را مانند سایر محکومین در دادگاه انقلابی محاکمه کردند. اعضای دادگاه عالی انقلابی به اتّفاق آرا او را محکوم به اعدام کردند و به موجب حکم هیأت مدیره که رأی دادگاه مزبور را تأیید و تنفیذ کرد. در تاریخ یازدهم مرداد 1288 خورشیدی برابر با سیزدهم رجب 1327 ه.ق. در سن 69 سالگی او را در میدان سپه به دار زدند.[1] ادوارد براون در کتاب تاریخ انقلاب ایران در این باره چنین میگوید: دادرسی شیخ فضلالله که مجتهدی سرشناس و عالمی متبّحر بوده خواه از لحاظ اجتهاد خود یا رقابت با دو سیّد (محمّد و عبدالله) دو عضو بزرگ روحانی خویشتن را در قلب ارتجاع جای داده بود هنگامهای بر پا ساخت. او از نظر سیاسی محکوم به مرگ نشده؛ بلکه از آن روی که فتوی قتلهایی را در شاه عبدالعظیم داده و حکم این کشتار که به مُهر او رسیده و دست دادگاه افتاد به دار آویخته شد. در روز دادرسی شیخ فضلالله گفت اینها (یعنی قضات و نابودکنندگان او) در روز قیامت آیا جواب مرا خواهند داد. نه من مرتجع بودهام و نه سیّد عبدالله و سید محمّد مشروطهخواه، فقط محض این بود که مرا خوار کرده، کنار زنند. در نزد من و آنها موضوع ارتجاع و اصول مشروطیت در میان نبود و در واپسین لحظه این شعر را زمزمه کرد:
اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نا مهربان بودیم رفتیم
سپس بدون این که ترس یا هراسی نشان دهد به دژخیمان که برای انجام تکلّیف منتظر او بودند گفت کار خود را بکنید. پس عمّامه و عبا آویخته شد و فقط ده دقیقه بالای دار بود. سپس جسدش را پایین آورده به خویشاوندانش سپردند. میرزا مهدی پسر ارشدش که به گفتهی دقیقترین مردم رفتاری ابلهانه داشته و پای دار ایستاده هرزه درایی به پدر میکرد و به مجتهدین طرفدار ملیّون این کار غمانگیز را تأکید و شتاب در پایان دادن آن داشت.»[2]
روایت دیگر در بارهی وی چنین است:«...هنگامی که جنبش مشروطه خواهی پا گرفت او به مخالفت با آن برخاست و خواستار حکومت مشروعه شد. با محمّد علی شاه همداستان بود. کار مخالفتش با مشروطه به جایی رسید که علما نجف مانند ملاّ کاظم خراسانی و دیگران او را تکفیر کردند. سرانجام پس از پیروز شدن انقلاب مشروطه شیخ فضلالله در محضر شیخ ابراهیم زنجانی و با حضور هیأت ناظران بر دادگاه در دادگاه انقلاب مشروطه محاکمه و به اعدام محکوم و در میدان توپخانه به دار آویخته شد. شیخ فضلالله مردی بیباک و سرسخت بود. در مورد بیباکی و سرسختی و میهنپرستی او همین بس که حاضر نشد برای رهایی از مرگ پرچم هیچ یک از دول خارجی را بر سردرِ خانهاش بیاویزد.»[3] و منبعی دیگر در بارهی مخالفت وی با مشروطیت مینویسد: «در قضیهی مشروطه که جمعی از علما پیش قدم شده بودند. او روی دندهی چپ افتاده وبا وجود فتوی حاج میرزا خلیل و آخوند خراسانی که مراجع عمدهی دنیای شیعه بودند مشارالیه مشروطه را حرام و طرفداران آن را بابی و اخیراً محمّد علیمیرزا را سلطان عادل و با تقوی اعلام کرده بود.»[4]
[1] - ص 844 - جلد دوم - هفت پادشاه محمود طلوعی: شیخ فضل الله نوری را روز هشتم مرداد ماه دستگیر و همان روز در دادگاه انقلابی محاکمه و محکوم به اعدام و روز نهم مرداد ماه در میدان توپخانه به دار آویختند.
[2] - خلاصهی صص 96 تا 105 - جلد سوم - شرح حال رجال ایران - مهدی بامداد
[3] ص84- کتاب نارنجی- جلد اوّل - اسناد وزارت خارجهی روسیه تزاری- ترجمه حسین قاسمیان به کوشش احمد بشیری
[4] ص105 - خاطرات عبدالله بهرامی
5- آینه عیب نما, نگاهی به دوران قاجاریه, علی جلال پور, 1394