پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

شرحی کوتاه بر زندگی شاه اسماعیل اول صفوی

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست   در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

                                               سعدی

شاه اسماعیل اول

 

اسماعیل میرزا که او را بعد از پادشاهی با القاب خاقان سکندر شأن و خاقان سلیمان شأن نیز خوانده‌اند در روز سه شنبه 25 رجب 892/ 17 ژوئیه 1487م متولّد شد. او فرزند سلطان حیدر و مارتا دختر اوزون حسن است. شیخ جنید هنگامی که به دیاربکر نزد اوزون حسن رفته بود در آن جا با خواهر وی خدیجه بیگم ازدواج کرد و سلطان حیدر نتیجه‌ی این ازدواج می‌باشد. سپس سلطان حیدر نیز با مارتا دختر دسپینا خاتون، یعنی دختر دایی خود (اوزون حسن) ازدواج می‌کند که حاصل این ازدواج ابراهیم و علی و اسماعیل می‌باشند. به این شکل شاه اسماعیل از جانب پدری منتسب به صفویان و از طرف مادر دارای نسب ارمنی - یونانی و ترکمانان آق قویونلو می‌باشد. در تاریخ صفویان مارتا را عالم شاه بیگم یا حلیمه بیگم نیز معرّفی کرده‌اند و اصولاً مورّخان به انتساب مادری شاه اسماعیل توجهی نداشته و آن را مخفی نگه داشته‌اند تا مسیحی بودن مادر شاه اسماعیل خدشه‌ای بر شجره نامه‌ی اسلامی آنان وارد نیاورد و تنها به اجداد پدری او استناد کرده‌اند. در باره‌ی اجداد صفویان عقاید متفاوتی ابراز شده و رساندن تبار آن‌ها به ائمّه ساختگی می‌شمارند و حتی بعضی پا را فراتر گذاشته و اجدادشان را به عبد مناف نیای پیامبر نیز رسانیده‌اند. مؤلّف کتاب روضة‌الصّفویه همانند عالم آرا و لب‌التّواریخ در باره نژاد شاه اسماعیل می‌نویسد: « بدین نهج که ابوالمظفّر سلطان شاه اسماعیل بن شاه حیدر بن سلطان جنید بن شیخ ابراهیم بن شیخ خواجه علی بن صدرالدّین موسی بن زبدة‌الکمال الآفاق شیخ صفی‌الدّین اسحاق بن شیخ امین‌الدّین جبرئیل بن شیخ صلاح بن رشید بن محمّد الحافظ بن عوض بن فیروز شاه زرین کلاه بن محمّد بن شرف شاه بن محمّد بن حسن بن محمّد ابراهیم بن جعفر بن اسماعیل بن محمّد بن احمد اعرابی بن ابومحمّد القاسم حمزة بن الامام‌الهمام موسی‌الکاظم علیه‌التحیّه والسلام »[1]

بر اساس روایات موجود دوران زندگی شاه اسماعیل را می‌توان به دو بخش تقسیم کرد. دوران قبل از جنگ چالدران و دوران بعد از آن، زیرا آن جنگ و شکست از سلطان سلیم تأثیر بسیار زیادی بر روحیه و افکار و رفتار وی گزارد. دکتر غلام سرور در این رابطه می‌نویسد: « شاه اسماعیل پس از جنگ چالدران تا زمان مرگش، روز دوشنبه 19 رجب 930/ 23 مه 1524 فعالیّت جنگی از خود نشان نداد. شورش‌هایی هم که در نقاط مختلف کشور به وقوع پیوست نه به دست خود او؛ بلکه توسط سردارانش سرکوب شد. عثمانیان تمام دیاربکر را تسخیر کردند و بابر شهرهای بلخ و قندهار را متصرّف شد و عبیدالله خان ازبک به خراسان حمله برد، ولی شاه در هیچ یک از این وقایع سپاهیانش را شخصاً فرماندهی نکرد و فعالیّت‌هایش را به میادین شکار منتقل نمود یا در بزم‌های شرابخواری مانند یک پادشاه بی اراده طلب حضور یافت.»[2]

پس از آن که شیخ حیدر در جنگ دربند کشته شد، پسرانش توسط سلطان یعقوب پسر اوزن حسن به اسارت گرفته شدند، ولی به دلیل خویشاوندی از کشتن آن‌ها صرف نظر کرد. اسماعیل و برادرانش مدت‌ها مخفیانه در گیلان به سر برده و صوفیان از آن‌ها حفاظت و نگهداری می‌کردند‌. کم‌کم به کمک مریدان پدر که از آسیای صغیر و آذربایجان آمده بودند کار اسماعیل بالا گرفت و پس از شکست الوند بیک آق‌قویونلو شیروان، آذربایجان و ارمنستان را متصرّف شد و در تبریز تاج سلطنت بر سر نهاد. شاه اسماعیل پس از استحکام وضع خویش مذهب شیعه را به عنوان مذهب رسمی کشور اعلام کرد. در این میان یکی از مشاورانش که به احتمال زیاد زکریا کججی باشد اظهار داشت که مردم آذربایجان همه سنّی مذهب هستند و ممکن است قیام عمومی بروز کند؛ ولی شاه اسماعیل اعلام کرد که مخالفین را از هر طبقه و دسته‌ای باشند از میان خواهم برد. او دستور داد که عبارت اشهد انّ‌ علی ولی‌الله را در اذان و اقامه وارد نمایند و خلفای ثلاثه، ابوبکر و عمر و عثمان را لعن کنند و هر کس از در مخالفت درآید از میان بردارند. شاه اسماعیل در مدّت 10 سال کرمان و فارس و خوزستان را متصرّف شد و بعد عازم سرکوبی ازبکان گردید. در جنگی که بین او و شیبانی خان ازبک در نزدیک مرو به وجود آمد شیبانی خان شکست خورد و با مرگ وی دوران قدرت ازبکان در خراسان تقریباً از میان رفت. در جنگ مرو عدّه‌ی زیادی اسیر به دست شاه اسماعیل افتادند که از جمله آنان خواهر بابر شاه هندوستان بود که با احترام تمام نزد برادرش فرستاده شد و این امر مقدّمه‌ی ایجاد روابط حسنه با وی گردید. شاه اسماعیل به علت آموزش قزلباشان و تلقین مادر به این باور رسیده بود که مأموریت وی در کشتن و نابودی سنّی‌ها می‌باشد و بر همین اساس در زجر و کشتار آن‌ها بی رحمانه عمل کرد. تأثیر آن رفتار باعث تحریک سلطان سلیم و آزار شیعیان در خاک عثمانی گردید. در این حال مکاتباتی آکنده از اهانت و تحقیر بین آن‌ها انجام گرفت که بر میزان دشمنی‌ها افزود. در نتیجه دولت عثمانی تصمیم گرفت که هرچه زودتر از پیشرفت و قدرت جدید ایران جلوگیری نماید. در ابتدا به ایذا و قتل عام شیعیان پرداخت. شاه اسماعیل هم در قلمرو خود مردم سنّی مذهب را از میان می‌برد. جنگ چالدران که در بیست فرسنگی تبریز اتفاق افتاد نتیجه‌ی کار این دو دشمن را روشن کرد. برای اولین دفعه دو قشون ایرانی و ترک در مقابل هم قرار گرفتند. در این موقع قسمتی از قشون ایران در حدود خراسان گرفتار جنگ با ازبک‌ها بود و نیروی کافی برای غلبه بر عثمانی‌ها وجود نداشت و علاوه بر این قشون عثمانی دارای اسلحه آتشین بود و قشون ایران در این موقع صنعت توپخانه نداشت. بالانتیجه قشون ایران شکست خورد و متواری گردید و عثمانی‌ها وارد تبریز شده به قتل و غارت پرداختند.[3]

ماجرای به قدرت رسیدن و اهداف شاه اسماعیل آمیخته با روایات گوناگون می‌باشد، امّا موضوع قابل توجه آن است که وی و پیروانش در ابتدای امر نقشه‌ای برای تصرّف ایران و ایجاد حکومت مرکزی در سر نداشتند، بلکه بیشتر منظورشان از میان بردن خاندان آق‌قویونلو بود که پدرِ اسماعیل میرزا را به قتل رسانیده بودند. بعد از آن که سلطان حیدر در جنگ دربند کشته شد یعقوب آق‌قویونلو خواهرزادگان خود را به قلعه‌ی اصطخر فارس فرستاد و از کشتن آنان خودداری کرد. در این زمان بایسنقر آق‌قویونلو که پسر یعقوب باشد با طغیان رستم بیک نواده‌ی اوزون حسن رو به رو گردید. رستم بیک برای استفاده از نیروی مریدان صفوی فرزندان حیدر را بعد از چهار سال و نیم حبس در اواخر شوال 894 از زندان آزاد کرد. بعد از قتل بایسنقر و به قدرت رسیدن رستم بیک، وی از نفوذ روز افزون فرزندان حیدر به وحشت افتاد و تصمیم به نابودی آنان گرفت. سلطان علی برادر بزرگتر اسماعیل از این امر آگاه شد و در نتیجه فرزندان حیدر به سوی اردبیل فرار کردند. ابراهیم که تاج حیدر را بر سر گذاشته بود رهبری حرکت را در دست داشت که خود او نیز در رودخانه‌ای غرق گردید و مریدانش توانستند دو برادر دیگر یعنی سلطان علی و اسماعیل را همراه مادرشان ماریا به اردبیل برسانند. ابتدا اسماعیل و برادرش را در بقعه‌ی اردبیل جای دادند، امّا چون «ابیه سلطان» فرستاده‌ی رستم به جستجوی آن‌ها پرداخت مریدان، اسماعیل را از بقعه خارج ساخته و در خانه‌ی قاضی احمد کاکی پنهان کردند. سپس آنان را به خانه زنی به نام خان جان بردند و این زن، اسماعیل را که هفت ساله بود به مدت یک ماه نگهداری کرد. از این مخفی‌گاه به غیر از عمّه‌اش پاشا خاتون هیچ کس حتی مادرش خبر نداشت. بعد اسماعیل را به خانه زنی دیگر به نام «اوبه» منتقل ساختند و این زن وی را به مسجد جامع اردبیل برد و در مقبره به حفاظت او پرداخت. مریدان بعداً وی را به رشت بردند و در آن جا از حمایت شاهزاده‌ای به نام امیره نجم برخوردار شدند. سپس کارکیا میرزا علی حاکم لاهیجان که از قدرت بیشتری برخوردار بود ایشان را به لاهیجان دعوت کرد. کارکیا میرزا علی علاوه بر خدماتی که در حق شاهزادگان انجام داد شمس‌الدین لاهیجی را مأمور تعلیم قرآن مجید و آموزش زبان‌های عربی و فارسی به آنان نمود. امیران آق‌قویونلو که پیگیر دستگیری اسماعیل بودند رستم میرزا به کارکیا پیغام فرستاد و تقاضای توقیف شاهزادگان را نمود، امّا جواب طفره آمیزی دریافت کرد. بنابراین تصمیم گرفت به زور متوسل شود و قاسم بیک ترکمان را با سیصد نفر به لاهیجان فرستاد تا شاهزادگان را دستگیر کنند. کارکیا میرزا علی، اسماعیل را در سبدی آویزان کرد و به قرآن مجید سوگند خورد که شاهزاده در خاک لاهیجان نیست. بنابراین قاسم بیک ترکمان با این جواب کارکیا میرزا علی به تبریز مراجعت کرد و رستم میرزا تصمیم گرفت خود به لاهیجان حمله کند، ولی در تاریخ ذی‌القعده 902 به دست پسر عموی خود احمد بیک ابن اغورلو محمّد ابن امیر حسن بیک بر ساحل رودخانه ارس به قتل رسید. اسماعیل میرزا پس از این واقعه زندگی آرامی را در لاهیجان شروع کرد.

اسماعیل حدود پنج سال در لاهیجان ماند سپس تصمیم گرفت به جنگ داخلی که پس از مرگ رستم میرزا در گرفته بود پایان دهد و در نیمه‌ی محرّم 905 عازم اردبیل شد و از حمایت کارکیا میرزا علی نیز برخوردار بود. اسماعیل میرزا با هفت تن از پیروان فدایی خود یعنی حسین بیک لـله، دده بیک طالش، خادم بیک خلیفه، رستم بیک قرامانی، بیرام بیک قرامانی، الیاس بیک ایغور اوغلی و قرای پری بیک قاجار از طریق دیلمان به سوی طارم رهسپار شد. پیروان وی در هر منزل با شنیدن عزیمت او به سوی اردبیل بیرون می‌آمدند و هنگامی که او را در طارم اردو زد تعداد آنان به 1500 نفر رسید. وی از آن جا عازم خلخال شد. در حوالی اردبیل حاکم شهر یعنی علی بیک چاکرلو اتمام حجّتی برای او فرستاد که محل را ترک کند و یا آماده جنگ باشد که در نتیجه اسماعیل میرزا با پیروان اندک خود محل را ترک کرد. اسماعیل میرزا پیام به هر نقطه‌ای فرستاد که پیروانش جمع گردند. در ارزن جان که محل استقرار او بود هفت هزار تن از پیروانش از ایلات شاملو، استاجلو، روملو، تکلو، ذوالقدر، افشار، قاجار و ورساق که پیک‌هایی به سوی آنان فرستاده بود به او پیوستند.[4] محمّد بیک استاجلو و عبدی بیک شاملو به ترتیب با 200 و 300 نفر در زمره‌ی آنان قرار داشتند. پس از آن که اسماعیل میرزا فرماندهی هفت هزار فدایی را داشت مصمم شد که به مقابله دشمنانش بشتابد و برای اولین لشکرکشی به طرف شروان به دلیل انتقام خون نیاکانش حرکت کرد و در جنگی که در حوالی قلعه گلستان بین او و شروان شاه اتفاق افتاد شروان شاه شکست خورد. هزاران نفر از دشمنانش کشته شدند و از سرهای آنان کله منارها ساختند و نعش شروان شاه را سوزاندند. اسماعیل میرزا در نبردی دیگر برای قلعه باکو حرکت کرد که پس از سه روز به پیروزی رسید و خزاین شروان شاه را تصرّف کردند و در اثر افراط و تعصّب بناها را با خاک یکسان کردند و به قبر خلیل‌الله (پدر فرخ یسار) که سلطان جنید را به قتل رسانده بود بی حرمتی کرد و استخوان‌های او را از  قبر در آورد و سوزاند و خاکستر کرد. اسماعیل میرزا در جنگی دیگر به سال 907 الوند میرزا را که حاکم آذربایجان بود شکست داد و برای تصرف تخت سلطنت آذربایجان به تبریز رفت. بزرگان شهر از او استقبال کردند و در اوایل 907/ اواسط 1501 تاجگذاری کرد و از این تاریخ به بعد به نام شاه اسماعیل معروف شد. شاه اسماعیل پس از تاجگذاری خطبه به نام دوازده امام خواند. در حاشیه‌ی سکّه‌های شاه اسماعیل که در تبریز ضرب می‌شد عبارت لااله الالله محمّد رسول الله و علی ولی‌الله حک می‌گردید.[5]

در شرح حال شاه اسماعیل آن چه که مورد سؤال قرار می‌گیرد آن است که چرا مریدان برای نجات وی توجه خاصی داشته‌اند و اهدافشان در این زمینه چه بوده است. آن چه مسلّم است اسماعیل و پیروانش تنها به خود می‌اندیشیده‌اند و فقط در فکر کینه توزی و کسب قدرت بوده‌اند. آنان می‌خواستند با استفاده از قدرت مذهبی که همان شیعه حیدری باشد به قدرت پادشاهی دست یابند و تمام این اهداف با حمایت از اسماعیل به دست می‌آمده است و اسماعیل نیز از همان ابتدا شور و مشورت سران صفوی را گوش می‌کرد و برای اقدام که باید پاسخگو باشد صبر می‌کرد و می‌گفت باید شب در خواب از حضرت بپرسم و صبح روز بعد عقیده خود را به سران صوفی ابلاغ می‌کرد و آنان نیز با میل و رضا می‌پذیرفتند. مریدان در بت ساختن و خودباوری و افکار اسماعیل نقش زیادی داشته‌اند که در تمام زوایای زندگی شاه اسماعیل قابل مشاهده می‌باشد. دکتر منوچهر پارسادوست در باره اهداف سیاسی پیروان صفوی می‌نویسد: « مریدان طریقت صفوی به یاد داشتند که سه تن از سران جنگجو و دلاور خاندان صفویان در راه رسیدن به هدف، یکی پس از دیگری جان خود را از دست داده‌اند. جنید، حیدر و علی. همراه هزاران نفر از مریدانِ معتقد و از جان گذشته، در میدان‌های نبرد در خاک و خون غلتیدند و اکنون یک نفر، تنها یک نفر که در سیمای او قابلیت رهبری دیده می‌شد از آنان به یادگار مانده است. اسماعیل که از همان اوان خردسالی مورد محبّت و احترام مریدان قرار گرفته بود آخرین امید آنان برای کسب قدرت و داشتن قلمرو مستقل بود. پیداست که در چنین شرایطی سران صفویان نهایت دقّت و کوشش را برای حفظ جان اسماعیل به عمل می‌آوردند و هر گونه خطری حتی مرگ را برای مصون داشتن او از گزندها استقبال می‌کردند. آنان از همان خردسالی نشانه‌های هوش و فراست و قدرت رهبری را در رفتار و گفتار او می‌دیدند و به همین جهت همه‌ی امیدهای خود را برای رهایی از آوارگی و سختی‌ها و همچنین برای داشتن یک زندگی بهتر که با فرمانروایی و ثروت همراه باشد در اسماعیل نوجوان جمع کرده بودند. شخصیّت نیرومند اسماعیل که از جاذبه استثنایی برخوردار بود، روحیه جنگجویی او همراه با پهلوانی و دلیری، میل مفرط او به کشتن که در شکار پرندگان و حیوان‌ها آشکار می‌شد، همراه با اراده‌ی استوار او برای انتقامجویی و داشتن قلمرو مستقل به صوفیان پیرو مذهب شیعه حیدری نوید می‌داد که این بار با به کار بردن تجربه‌هایی که از شکست‌های گذشته به دست آورده‌اند و با هدایت اسماعیل به راه درست می‌توانند به هدف‌های خویش نایل آیند. آنان به خاطر اسماعیل و برای رسیدن به آرزوهای خود سال‌ها برای رسیدن زمان مناسب در لاهیجان به انتظار به سر برده بودند.»[6]

در باره‌ قیافه‌ی شاه اسماعیل در کتاب ایران صفوی از دیدگاه سفرنامه‌ها چنین اشاره‌ شده است: «تاجری ونیزی شاه را مردی قوی با شانه‌های پهن و با پوستی روشن و سبیلی کلفت توصیف می‌کند. وی از تیراندازی و سوارکاری در میدان بزرگی در تبریز گزارش می‌دهد که شاه با وجود چپ دستی قهرمان تیراندازی در صحنه بود.»[7] و در مورد شخصیت شاه اسماعیل دیدگاه‌های متضاد و متفاوتی وجود دارد. برخی او را فردی با تمام جنبه‌های مثبت معرّفی کرده و در زمره‌ی منجی و وحدت ملی ایران دانسته و قابل تقدیر شمرده‌اند. چنان که هاشم حجازی فر می‌نویسد: « شاه اسماعیل از جهت شجاعت و کیاست از نوادر تاریخ ایران است که از سن پانزده تا سی و هفت سالگی به مدّت هیجده سال در خدمت اعتلای مذهب بود. با توجه به ضعف‌های اخلاقی، مقابله‌ی او با دشمنان سرسخت و مغرض سال‌ها در دانشگاه‌های بزرگ جهان مورد طرح و بررسی بوده و جسارت بی‌نظیر وی حتی تحسین دشمنان را برانگیخت و از طرف مریدان نیز لقب مرشد کامل گرفت. وی با آن همه شجاعت و خشونت طبع لطیفی داشت و شعر نیز می‌سرود.[8] مجموعه ابیات وی حدود سه هزار و هشتصد و پانزده بیت در دیوان خطایی موجود است.»[9]

شاه اسماعیل در دوران کوتاه عمر خود بانی حکومت و وحدت سیاسی و ملی در ایران شد، ولی تاریخ وی را به خاطر شدّت عمل و خوی بی رحمی‌هایش مورد نکوهش قرار داده است. شاه اسماعیل با کینه توزی و بی رحمی‌های خود لکّه‌ی سیاهی از خود بر جای گذاشته است، امّا باید پذیرفت که آن کشتارها در تاریخ بی سابقه نبوده و حتی امروز نیز شاهد مواردی از آن می‌باشیم. شاه اسماعیل نیز همانند بقیّه به خاطر خدا می‌جنگیده و هرگز از خونریزی دشمنان سیراب نبوده‌ است. دکتر منوچهر پارسا دوست در باره بی رحمی و رفتار ناپسند شاه اسماعیل می‌نویسد: « شعله‌های کین خواهی در اسماعیل چنان سرکش و مهار ناپذیر بود که او پس از غلبه بر کشتگان پدر، تنها به کشتن کسانی که زنده بودند اکتفا نکرد؛ بلکه آنان را نیز که سال‌ها قبل در گذشته بودند از کینه ورزی معاف نداشت. او گور کشتگان نیای خود را خراب کرد و جسد خلیلِ شروانشاه و یعقوب آق‌قویونلو را از گور بیرون آورده و سوزاند. او به ملازمان الوند بیک رحم نکرد و 800 نفر از آنان را پس از ورود به تبریز به گناه آن که به او خدمت می‌کردند، کشت. شاه اسماعیل پس از فتح اردبیل بی ‌رحمی تکان دهنده‌ای نسبت به سنّیان آن شهر که اکثریت عظیم ساکنان آن را تشکیل می‌دادند، مرتکب شد. او فرمود از هر خانه‌ای یک پشته چوب بیاورند. هیزم بسیار جمع نمودند. هر کدام که شهادت می‌گفتند شاه ملازم خود می‌کرد و هر کس نمی‌گفت او را در آتش می‌انداخت و می‌سوخت و علی سلطان (حاکم اردبیل) را فرمود در آتش انداختند و سوختند. تعصّب مذهبی شاه اسماعیل را به صورت بی رحمِ کم نظیرِ تاریخ درآورده و چهره‌ی تاریخی او را کریه ساخت. گناه علی بیک حاکم اردبیل نیز آن بود که شاه اسماعیل را در بارِ اول ورود به اردبیل ناگزیر کرده بود شهر را ترک کند. [10] شاه اسماعیل بدعت آدمخواری را با کباب کردن بدن زنده‌ی مراد بیک آق‌قویونلو پسر جهانگیر که به حسین کیای چلاوی پناه برده بود آغاز کرد و آن را در دودمان صفوی مرسوم ساخت. شاه اسماعیل که خود را صاحب رسالت الهی برای ترویج مذهب شیعه و نجات آدمی می‌دانست در مقام رهبر آدمخواران قرار گرفت و مریدانش را که به او اعتقاد تعصّب‌آمیز داشتند به دد منشی کشاند و آنان را آدمخوار کرد. او هر شهری را که تصرّف می‌کرد گروه‌های زیادی را به گناه معتقد بودن به مذهب سنی می‌کشت. در باره علت بی‌رحمی شاه اسماعیل، ایلچی نظام شاه می‌نویسد هنگامی که او به دنیا آمد قدری خونِ فشرده در مشت آن تازه نهالِ چمن سلطنت بود و این معنی نزد عقلا دلیل آن بود که بر سفک دماء دلیر باشد و یمکن که خون ریختنش به مرتبه‌ای رسد که در زمان دولت او بهرام خون آشام از بیم جان در زیر چادر ناهید خزد. فی‌الواقع چنان بود و این معنی در ایام سلطنت او مشاهده افتاد.

شاه اسماعیل تا پایان عمر در جامی شراب می‌نوشید که از کاسه‌ی سر شیبک خان درست شده بود. در زمان او و جانشینانش نوشیدن شراب و باده گساری شیوع عام یافت به گونه‌ای که کمتر عصری از اعصار تاریخ ایران را می‌توان از این لحاظ هم سنگ آن دانست. در آن عهد هزاران تن به عنوان قزلباش و صوفی خم‌های شراب را بر سر چهارسو نهاده و علانیه سر می‌کشیدند. شاه اسماعیل با آن که خود را صاحب رسالت برای ترویج مذهب شیعه می‌دانست در میگساری مانند شکار زیاده روی می‌کرد. تمایل افراطی شاه اسماعیل به باده خواری او را از مجالست نزدیکان دوربین و مصاحبت ناصحان اخلاص آیین دور کرد و او را به مصاحبت با زنان و پسران زیباروی بیشتر راغب نمود. در گذشته گفته شد که طبق اظهار بازرگانان ونیزی شاه اسماعیل در تبریز دو بار مرتکب لواط گردید. در باره وجود لواط در آن دوران ژرژ منوارنیک که جزء هیأت برادران شرلی در 1007/1598 و در زمان پادشاهی شاه عباس اول به ایران آمد، می‌نویسد در عثمانی خانه‌های زیبایی وجود دارد که صاحبان آن‌ها بچّه‌های خوشکل نگاه می‌دارند. در بعضی از خانه‌ها 12 نفر هستند و در بعضی‌ها کمتر یا زیادتر و لباس و وضع آن‌ها را خیلی نظیف نگاه می‌دارند. این پسرها را «بارداش» می‌نامند و آن‌ها را به واسطه‌ی شهوت حیوانی که دارند در عوض زن به کار می‌برند؛ زیرا که در تمام تابستان‌ها زن‌ها را در خانه‌ها حبس می‌کنند و پسرها را به کار می‌اندازند. بدین ترتیب قزلباشان که عموماً از ترکان عثمانی بودند با همجنس بازی آشنایی داشتند. در گذشته گفته شد طبق اظهار بازرگانان ونیزی در زمان شاه اسماعیل اول در تبریز خانه‌هایی وجود داشت که در آن‌ها پسران زیبا روی را نگهداری می‌کردند و آنان موظّف بودند از درآمدی که به دست می‌آوردند به نسبتِ صاحب منظر مبلغی مالیات بدهند. امر شنیع لواط قرن‌ها پیش از شاه اسماعیل و در میان خلیفه‌های عباسی که خود را جانشین پیامبر اسلام می‌دانستند نیز رواج داشت. شماره کنیزان پریوش و دختران و پسران زیبا در دربار خلفای عباسی به هزاران می‌رسید.

تاریخ شاه اسماعیل، ضمن درس‌های خود به ما می‌آموزد که در آن زمان گروهی از مردم به بت ساختن و بت‌های ساخته‌ی شده‌ی خود را نیایش کردن روی آوردند. آنان سرانجام بتِ خود و همه‌ی مردم ایران را دچار شکست و مرارت کردند و کشور را با نگرانی‌ها و دشواری‌ها روبه‌رو ساختند. تاریخ ایران به ما می‌گوید که ما مردم بت ساز و شیفته‌ی ساختن بت هستیم و برای تکریم بت‌های ساخته شده‌ی خود با شور و هیجان به ستایش نیز بر می‌خیزیم. از شخصیت‌های تاریخی، بت ساختن و آن گاه بت‌های ساخته شده‌ی خود را ستایش کردن، گواه روشن نبود بلوغ سیاسی است. بت‌ها را بشکنیم، ننگ بت پرستی در تاریخ را با شکستن بت‌ها و نشان دادن بلوغ سیاسی خود از میان برداریم. به خود آئیم و نشان دهیم که پس از قرن‌ها پرستش بت‌ها و در حقارت فکری به سر بردن، اکنون در عصر قدرت اندیشه و بیداری ملت‌ها به بلوغ سیاسی رسیده‌ایم و ذلّت‌های ناشی از عقب ماندگی‌های فکری را برای همیشه به تاریخ سپرده‌ایم.» [11]

در تعداد اولاد شاه اسماعیل نیز اختلاف نظر وجود دارد؛ چنان که کتاب عالم آرای شاه اسماعیل اولاد ذکور را چهار نفر و تعداد اولاد اناث را پنج نفر و مؤلف تاریخ ایلچی نظام شاه اولاد دختر و پسر وی را چهار پسر و سه دختر ذکر می‌کند؛ اما سید حسن بن مرتضی حسینی استرآبادی در کتاب از شیخ صفی تا شاه صفی در باره تعداد اولاد شاه اسماعیل می‌نویسد: « اولاد ذکور آن حضرت شش نفر بوده‌اند: اول تهماسب میرزا، دوم سام‌ میرزا که در الکاء مراغه متولد شده به تاریخ روز سه شنبه بیست و یکم شعبان سنه 913. سوم رستم میرزا که به تاریخ روز جمعه بیست و ششم شهر شعبان سنه مذکوره در الکاء مراغه متولد شده. چهارم ابوالفتح میرزا که به تاریخ روز جمعه هفدهم شوال 926 متولد شده. پنجم القاص میرزا، ششم سلطان حسین میرزا که احوال ایشان معلوم نیست.[12] اولاد اناث آن حضرت شانزده نفر بوده‌اند: مهربانو سلطان بیگم که به تاریخ سنه‌ی 925 متولد شده، پری خان خانم و فرح انگیز بیگم خانم و شاه زینت بیگم که احوال ایشان نیز معلوم نیست و خانش خانم بیگم که به تاریخ نوزده سنه 971 در قزوین به رحمت ایزدی پیوست. یازده نفر دیگر که اسامی ایشان معلوم نیست.»[13]


 



[1] - روضة‌الصفویه، تألیف میرزا بیگ جُنابدی، به کوشش غلامرضا طباطبائی مجد، تهران 1378، ص 68

[2] - تاریخ شاه اسماعیل صفوی، تألیف دکتر غلام سرور، ترجمه محمّد باقر آرام، عباسقلی غفاری فرد، چاپ اول، ص 109

[3] - تاریخ صفوی، تألیف دکتر احمد تاجبخش، انتشارات نوید شیراز، 1373، خلاصه‌ای از صفحات 35 تا 38

[4] - دکتر تاجبخش در پاورقی صفحه 13 کتاب تاریخ صفوی به نقل قول در باره واژه روملو می‌نویسد: «تیمور پس از فتح ولایت روم در بازگشت در اردبیل به ملاقات شیخ خواجه علی می‌رود و همان گونه که شیخ خود در ملاقات دزفول پیش بینی کرده بود، او را مجبور به نوشیدن جام زهری می‌کند. شیخ زهر را می‌نوشد و مریدان وی به ذکر گفتن مشغول می‌شوند و خواجه علی به سماع مشغول می‌شود. بدان حدّ که زهر از بدن وی به علت تعرّق خارج می‌شود. تیمور شیفته و معتقد به شیخ خواجه علی می‌شود و کلیه‌ی اسیران رومی را که به عنوان غنایم جنگی به همراه خود داشته است به خواجه علی می‌بخشد. به فرمان خواجه علی منازلی برای سکونت آنان در مجاور محل زندگی شیخ تعیین می‌شود و نسل‌های بعدی ایشان به صوفیان روملو مشهور می‌شوند.»‌

[5] - مطالب این قسمت خلاصه و برداشت از صفحات 39 تا 50 کتاب تاریخ شاه اسماعیل تألیف دکتر غلام سرور می‌باشد.

[6] - شاه اسماعیل اول، دکتر منوچهر پارسا دوست، شرکت سهامی انتشار، صص 239 و 251

[7] - ایران صفوی از دیدگاه سفرنامه‌های اروپائیان، نوشته دکتر سیبیلا شوستر والسر، ترجمه و حواشی دکتر غلامرضا ورهرام، مؤسّسه انتشارات امیرکبیر، 1364، ص 15

[8] - بر خلاف این دیدگاه آقای فیروز منصوری در کتاب رازهایی در دل تاریخ با اشاره به مستنداتی معتقد است که شاه اسماعیل شاعر نبوده و در مورد وی غلوّ کرده‌اند.

[9] - شاه اسماعیل اول و جنگ چالدران، هاشم حجازی فر، با مقدمه دکتر محمّد اسماعیل رضوانی، انتشارات سازمان اسناد ملی ایران، 1374، ص 71

[10] - رودی مَتی در کتاب ایران در بحران زوال و سقوط صفویه در صفحه 183 در سلسله کشتارهای شاه اسماعیل اول در شهر اصفهان می‌نویسد: «آنتو نیو تِنِریرو که سال 1524 / 930 در اصفهان بود، می‌نویسد استخوان‌های بر جای مانده از 5000 نفر کشته و سوزانده در حکومت صفویه را دیده است که از میان زباله‌ها بیرون زده بودند.»

[11] - شاه اسماعیل اول، پادشاهی با اثرهای دیرپای در ایران و ایرانی، دکتر منوچهر پارسادوست، تهران شرکت سهامی انتشار، 1375، خلاصه و برداشت از صفحات 760 تا  790

[12] - محل تولد تهماسب میرزا را به تاریخ بیست و ششم ذی الحجه الحرام 919 در قریه‌ی شاه آباد و یا قریه‌ی رنان در دو فرسنگی اصفهان نوشته‌اند و دکتر غلام سرور در صفحه‌ی 102 کتاب خود در باره تاریخ تولد فرزندان شاه اسماعیل می‌نویسد: «شاه در زمستان 921/ 1515 در تبریز صاحب پسری به نام القاص میرزا شد و در تابستان 923/1517 که در مناطق ییلاقی سورلوق زندگی می‌کرد در طی یک هفته صاحب سه پسر شد. اولی روز سه ‌شنبه 21 شعبان 923 سام میرزا و دومی روز جمعه 24 شعبان به نام رستم میرزا و سومی روز سه‌ شنبه 28 شعبان بهرام میرزا به دنیا آمدند.»

[13] - از شیخ صفی تا شاه صفی، تألیف سید حسن بن مرتضی حسینی استرآبادی، به اهتمام دکتر احسان اشراقی، انتشارات علمی، 1364، ص 33

14 - آینه عیب‌نما، نگاهی به فریاد کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، ص 205

القاب و اسامی شاهان صفوی

 

 

القاب و اسامی شاهان صفوی

 

در هنگام مطالعه‌ی تاریخ صفوی با مواردی مواجه می‌شویم که از نظر زمان و سلطنت پادشاه و همچنین همزمان بودن آن‌ها با سلاطین عثمانی دچار ابهام خواهیم شد. این حالت در استفاده از منابع اولیّه بیشتر روی خواهد داد و برای رفع این مشکل به ترتیب پادشاهان صفوی و القاب و همزمانی آنان با سلاطین عثمانی اشاره می‌گردد.

 

ـــ ترتیب شاهان صفوی:

1-شاه اسماعیل اول از 930 تا---- 907/ 1502 تا 1524

2- شاه تهماسب اول- از 930 تا 984 / 1524 تا 1576

3- شاه اسماعیل دوم- از 984 تا 985 / 1576 تا 1577

4- محمّد خدابنده از 984 تا 996 /1577 تا 1587

5- شاه عباس اول 996 تا 1038 / 1587 تا 1629

6- شاه صفی اول از 1038 تا 1052 / 1629 تا 1642

7- شاه عباس دوم از 1052 تا 1077 / 1642 تا 1666

8- شاه سلیمان یا شاه صفی دوم از1077 تا 1105 / 1666 تا 1694

9- شاه سلطان حسین 1105 تا 1135 / 1694 تا 1722

 

ـــ همزمانی سلاطین عثمانی عثمانی با شاهان صفوی:

سلطان بایزید خان دوم - 886 تا 918 ه.ق - مصادف با شاه اسماعیل اول

سلطان سلیم خان اول - 918 تا 926 ه.ق - مصادف با شاه اسماعیل اول

سلطان سلیمان خان قانونی - 926 تا 974 ه.ق - مصادف با شاه تهماسب اول

سلطان سلیم خان دوم - 974 تا 982 ه.ق مصادف با شاه تهماسب اول

سلطان مراد خان سوم 982 تا 1002 ه.ق مصادف با شاه تهماسب، شاه اسماعیل دوم و شاه محمّد خدابنده و شاه عباس اول

سلطان محمّد خان سوم 1003 تا 1012 ه.ق مصادف با شاه عباس اول

سلطان احمد خان اول 1012 تا 1026 ه.ق مصادف با شاه عباس اول

سلطان مصطفی خان اول 1026 تا 1027 ه.ق مصادف با شاه عباس اول

سلطان عثمان خان دوم 1027 تا 1031 ه.ق مصادف با شاه عباس اول

سلطان مصطفی خان اول (مجدّد) 1031 تا 1032 ه.ق مصادف با شاه عباس اول

سلطان مراد خان چهارم 1032 تا 1049 ه.ق مصادف با شاه عباس و شاه صفی

سلطان ابراهیم خان 1049 تا 1058 ه.ق مصادف با شاه صفی و شاه عباس دوم

سلطان محمّد خان چهارم 1058 تا 1099 ه.ق مصادف با شاه عباس دوم و شاه سلیمان

سلطان سلیمان خان دوم 1099 تا 1102 ه.ق مصادف با شاه سلیمان اول

سلطان احمد خان دوم 1102 تا 1106 ه.ق مصادف با شاه سلیمان و شاه سلطان حسین

سلطان مصطفی خان دوم 1106 تا 1115 ه.ق مصادف با شاه سلطان حسین

سلطان احمد خان سوم 1115 تا 1143 ه.ق مصادف با شاه سلطان حسین و شاه تهماسب دوم

سلطان محمود خان اول 1143 تا 1168 ه.ق مصادف با شاه تهماسب دوم و شاه عباس سوم

 

ـــ القاب پادشاهان صفوی:

شاه اسماعیل اول - خاقان سکندر شأن - خاقان سلیمان شأن

شاه تهماسب اول - شاه دین پناه - شاه عالم پناه جم جاه - شاه جنت مکان

شاه اسماعیل دوم - شاهزاده عالمیان

سلطان محمّد خدابنده- نواب اسکندر شأن

شاه عباس اول - اعلی شاهی ظل‌اللهی - نوّاب گیتی ستانی کلب آستان علی

شاه صفی - نواب خاقان سکندر شأن - نواب خاقانی (صاحبقرانی) - نوّاب کامیاب اشرف حضرت ظل‌اللهی

شاه عباس دوم - حضرت خلافت پناهی - حضرت صاحبقرانی - نوّاب کامیاب صاحبقرانی

شاه سلیمان - عالم پناه یا جهان پناه - سپهر رکاب و صاحبقران

شاه سلطان حسین - نوّاب مالک‌الرقاب - نوّاب اشرف - شاه دین پرور

شاه تهماسب دوم - نوّاب میرزا

1 - آینه عیب‌نما، نگاهی به فریاد کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، ص 200


 

گذری کوتاه بر علل زوال و سقوط حکومت صفویان

 

 

 

علل زوال و سقوط صفویان

 

در باره علل سقوط صفویان دیدگاه‌های مختلفی ارائه شده است؛ امّا هر یک از پژوهشگران در توصیف عقاید خود نکاتی را مدّ نظر قرار داه‌اند که بیشتر با جهان بینی خودشان هماهنگی داشته باشد. محور اصلی تمام گفتارها بر مبنای وجود تضاد و ناهنجاری‌های سطح جامعه‌ی آن ایام دور می‌زند و البته باید گفت که تمام این اظهارات کاملاً منطقی و معقول می‌باشد ولی تمام مسیر آن مطالب به یک نقطه ختم گردیده‌اند که مشمول همان درد مشترک تاریخ یعنی مُهر استبداد و خرافات بر پیشانی این ملت است و مدیریت استبدادی حاکمان صفوی هم خارج از این حیطه نیست. آنان با خودخواهی و اطاعت از دستورات و تفکّرات شورای حرمسرا و خواجه سرایان به شکلی زمینه را برای نابودی خود و مردم کشور فراهم ساخته‌اند که نتیجه‌ی آن برای هر حکومت دیگر هم قابل تعمیم خواهد بود. در توصیفِ فساد حاکمان و گردانندگان رأس هرم قدرت صفوی روایات بسیار موجود است و در هنگام شرح حال هر یک از پادشاهان به آن پرداخته خواهد شد. حکومت صفوی در زمان شاه سلطان حسینِ بی‌کفایت سقوط کرد، ولی متّهم اصلی این بلایا تنها شاه سلطان حسین نیست و بسیاری از افراد دیگر نیز در وقوع سقوط و زوال حکومت صفوی نقش داشته‌اند. در آن زمان کشور ایران آن چنان دچار ضعف شده بود که اگر محمود افغان هم پیش قدم نمی‌شد چه بسا که محمودهای دیگر اقدام به این کار می‌کرده‌اند و در نتیجه باید گفت که سقوط حکومت صفوی یک امر طبیعی و قابل پیش بینی بوده است. دکتر لارنس لکهارت در باره نقش و بی‌لیاقتی و نفوذ حرمسرایان در ایام شاه سلیمان می‌نویسد: «صفی که به جای پدر نشست چون از کودکی در حرم بار آمده و مدتی مدید در انزوای مطلق به سر برده بود بالطّبع به کلی عاری از فن مملکتداری بود. او خُلق و خویی ملایم داشت و یک سره از کفایت بی بهره نبود، لیکن همان طور که انتظار می‌رفت در ایّام توقّف در حرم فوق‌العاده زیر نفوذ خواجه سرایان دربار قرار گرفته بود و آن اندازه سرشت توانا نداشت که بتواند پس از جلوس خود را از چنگال سلطه‌ی آنان برهاند. عدم موفقیّت وی از این لحاظ بیشتر معلول آن بود که او نیز فوراً به متابعت از رسم ناپسند اجدادش راه باده گساری و عیّاشی پیش گرفت. وی به گاهِ مستی، برخلاف پدرش خشم و غضب خود را فقط به اطرافیان خویش فرو ننشانده؛ بلکه دست به یک سلسله کشتارهای کلّی در میان اعیان و رجال دربار و سران نظامی گذاشت. بالنّتیجه خواجه سرایان دربار توانستند از خلاء موجود استفاده کرده کارها را یک سره به دست گیرند. راست است که شاه اعتمادالدوله و وزیران دیگر هم داشت، لیکن آنان فقط مسؤولانی بی مسمّی بودند. پِر سانسون که برای سیر در اوضاع دربار فرصت‌های عالی داشت شرایط خفقان آوری را که خواجه سرایان به وجود آورده بودند به بیان ذیل شرح داده است و سخنان وی گفته‌های رالینسون را در باره‌ی قدرت خواجه سرایان در اواخر عهد هخامنشیان در خاطر تجدید می‌کند. در شواری پادشاه هر اندازه که در باره‌ی امور حکومت بحث شود به هیچ روی تصمیمی اتخاذ نمی‌گردد. در آن جا فقط در باب تدابیر مربوطه گفتگو می‌شود، ولی اجرای این تدابیر مخصوص شورای خاصی است که از خواجه سرایان عمده تشکیل می‌گردد. در این شورا کلیّه امور مهم حکومت مورد حل و فصل قرار می‌گیرد. وزیر اعظم و دیگر بزرگان از جریانات این شورا به کلّی بی‌خبرند. در رأس شاهزادگان یک خواجه سرا قرار دارد. مربّی شاهزادگان خواجه سرایان هستند. امور مملکت در کف خواجه سرا است و انتخاب یکی از فرزندان شاه برای جانشنیی او به دست خواجه سرا انجام می‌شود و او است که وی را به تخت سلطنت می‌نشاند و پس از مرگ شاه اسباب به قدرت رسیدنش را فراهم می‌سازد. بالاخره خواجه سرایان هستند که اختیار همه‌ی امور کاخ شاهی را در دست دارند. مایه‌ی تأسّف است که شاه هرگز قدرت مطلقه خود را در مواقع هوشیاری کوتاه خویش مورد استفاده قرار نداد. او همچون شاه صفی به کار دولت به کلی بی اعتنا بود و به قرار گرفتن امور در دست خواجه سرایان اکتفا می‌نمود. کروسینسکی در باره او چنین اظهار نظر کرده است وقتی برای وی تشریح شده بود که چه خطری از جانب ترک‌ها او را تهدید می‌نماید و اگر آماده دفع حمله‌ی ایشان نباشد، آنان پس از صلح با عیسویان به سراغ وی آمده به بهترین قسمت‌های مملکتش حمله می‌برند او که از یک پادشاه فکرش کوتاهتر بود به بی‌اعتنایی پاسخ داد، چنان چه آنان اصفهان را برای او باقی گذارند در بند چیزی نخواهد بود.»[1]

با چنان توصیفی که از شاهان صفوی در دست است و جسد بسیاری از آنان را بر اثر افراط در عیّاشی از حرمسرا خارج ساخته‌اند؛ دیگر سخنی از علل سقوط حکومت و جای بحث و گفتگو باقی نمی‌ماند. به یقین در زوال حکومت صفویان علل تدریجی بر علل اتفاقی غلبه داشته است و باید به جای این تجزیه و تحلیل‌ها بررسی گردد که سلسله‌ی آنان چگونه بیش از دو قرن دوام آورده است؟! رضاقلی خان هدایت زوال سقوط سلسله صفویه را چون دوران حیات بشری به مراحل جوانی و بلوغ و کهولت تقسیم می‌کند. دوران جوانی را در ایّام شاه اسماعیل اول و مرحله‌ی رشد و بلوغ را در زمان شاه عباس اول و مرحله‌ی کهولت را بعد از آن تا زمان شاه سلطان حسین ترسیم می‌سازد. پرفسور مینورسکی به شیوه‌ای دیگر عوامل انحطاط صفوی را در چهار عامل تقسیم کرده است که به عناوین آن‌ها اشاره می‌گردد: «1- محو و نابودی کامل هسته‌ی اصلی حکومت متشرّعین که بدون جانشین شدن ایدئولوژی دینامیکِ دیگری شاه اسماعیل بر اساس آن دولت خود را بنیاد گذاشت. 2- تضاد شدید میان عناصر قدیم و جدید طبقات نظامی ایران. 3- اختلال توازن میان «ممالک» و «خاصّه» که توسعه‌ی ناروای خاصّه، علائق طبقات خدمتگزار را به هواخواهی از مقصود خویش تقلیل داد. 4- ماهیت غیر مسؤول «حکومت پشت پرده» که ملکه مادر و خواجه سرایان مظهر آن بودند. فساد و تدّنی پادشاهان این سلسله که نوباوگان خود را در چهار دیوار حرم در بی‌خبری محض نسبت به دنیای خارج بار می‌آورند.»[2]

هنگامی که بحث زوال و ضعف صفویان مطرح می‌باشد حتماً باید از نقش شاه عباس اول نیز سخن گفت؛ زیرا وی بود که اولین پایه‌های تربیت غلط حاکمان آینده را طراحی کرد. دکتر لکهارت در توصیف و تحلیل قسمت چهارم نظر مینورسکی به این امر پرداخته است و می‌نویسد: «چون از دو دلیل مذکور در فوق، اولین آن‌ها نتیجه‌ی مستقیم دلیلِ دومیّن است از این رو می‌توان آن دو را به سهولت با یکدیگر مورد مطالعه قرار داد. مسلّم است که با بودن سلطانی مقتدر همچون شاه عباس کبیر بر سریر سلطنت خطر اعمال نفوذ ملکه‌ی مادر یا خواجه سرایان برای کسب قدرتِ نا متناسب متصوّر نبود؛ اما وقتی که اورنگ پادشاهی در تصرّف مستی دائم‌الخمر همچون سلیمان یا بی کاره‌ی پرورش یافته‌ای در حرم مانند شاه سلطان حسین قرار داشت راه برای استیلای متنفّذینی این چنین باز بود و وزیران و بزرگان و رهبران نظامی هم وجود نداشتند تا امور را زیر نظر گیرند. همان طور که مشاهده کرده‌ایم شاه عباس با آن که بی کم و کاست خدماتی بزرگ برای مملکت خود انجام داد، باید مسؤول یکی از مهمترین علل انحطاط و زوال دودمان خویش شناخته شود. شاه عباس بود که به علّت بیم از پسرانش یا بر اثر رشک به آنان رسم خطرناک و مضرّی را بدعت گذاشته، ولیعهد را به اتّفاق سایر شاهزادگان خاندان سلطنت در حرم محصور کرد. ولیعهد می‌بایستی آن قدر در آن جا به سر برد تا زمانی که وی با دست‌های کاملاً نا آزموده‌ی خویش زمام امور را به دست گیرد. تحقیقی مختصر راجع به ایّام سلطنت جانشینان شاه عباس روشن می‌سازد که تربیتی این چنین چه اثرات شوم و ناگوار بر خصیصه‌ی اخلاقی این شاهزادگان باقی گذاشت. این تحقیق همچنین روشن می‌نماید که اعتیاد بیرون از حدّ به باده گساری و افراط در عیاشی و خوشگذرانی این سلاطین عواقبی شوم نه فقط برای خود آنان، بلکه نیز برای آن دودمان و ملت به بار آورد. سرجان ملکم به نحوی شایسته و جامع مضارّ تربیت شاهزادگان خاندان سلطنت را در حرم، در عبارت ذیل خلاصه کرده است، از سلطانی که هرگز اجازه نداشت از این زندان (یعنی حرم) تا زمان جلوس بر اورنگ سلطنت پا به خارج گذارد، انتظار نمی‌رفت که از خوی مردی و کفایت بهره‌مند باشد. او بعید بود که بتواند در برابر نشئات سلطنت مطلقه پایداری کند. افراط چنین سلطانی در پیروی از هوای نفس به نظر می‌رسد نتیجه‌ی مسلّم محرومیت‌های پیشین و فقدان کامل تجربه وی باشد.

پس از آن که شاه عباس در ژانویه 1629 دم واپسین کشید چون دو تن از پسرانش در گذشته بودند و سومیّن نیز به علّت عاری بودن از حلیه‌ی بصر از سلطنت محروم بود افسر پادشاهی نصیب سام ‌میرزا پسر صفی میرزای نگون بخت گردید. سام میرزا را که در آن موقع جوانی هیجده ساله بود از حرم بیرون آورده بر اورنگ بلاصاحب قرار دادند. او از آن پس خود را به نام پدر صفی خواند. شاه صفی فوراً نشان داد که از خصایل جدّش به کلی بی بهره است. او اندکی پس از جلوس قربانی مفاسد رایج و شایع دوره‌ی اخیر صفویه شد، یعنی نظیر ایّام توقّف در حرم به عیاشی و خوشگذرانی پرداخت و خود را بدون بند و بار تسلیم هوای نفس و ارضای شهوات ساخت. او هرچه ایام سپری می‌گردید به امور ملک و ملت کاملاً بی اعتنا می‌شد تا آن جا که بیش از بیش کارها را به دست وزیران سپرد. او نیز سختگیر و بی‌رحم و خون آشام بود. امامقلی خان مشهور، حکمران کل فارس از جمله اشخاص عالیقدر بسیاری بود که او به قتل رسانید. عدّه‌ای دیگر از مشاهیر نظامی نیز به دست وی جان سپردند. فقدان فرماندهان لایق و کار آزموده یکی از دلایلی بود که چرا وقتی جنگ با ترکیه آغاز گردید نایره آن بالا کشید و منجر به از دست رفتن بغداد به سال 1638 گردید.» (سال قبل قندهار به دست شاه جهان امپراتور مغول افتاده بود).[3]

کروسینسکی زوال حکومت صفوی را با توصیف بیشتر و پرداختن به فساد و افول قدرت حاکمان و گسترش ظلم و ستم در سطح جامعه می‌داند و چنین می‌نویسد: «تا زمان شاه عباس پادشاهان در کار عزل و نصب سایر امور خود مستقل بودند. بعد از او پادشاهان زبونِ تسلّط خرام و چاکران شدند و دولتشان مشرِف به انهدام شد. دیگر از زمان شاه عباس بزرگ شُرب شراب شایع گشت و از برای خواص و عوام رخصت بود و کسی اجتناب نمی‌نمود و ممنوع نمی‌شد. صغیر و کبیر به عیش و عشرت مبتلا و به امور دولت خود نمی‌پرداختند، حتی شاه سلطان حسین که به زهد و تقوی میلی تمام داشت در زمان اقتدار خود قدرت بر رفع این فساد نیافت. شُرب خمر را مؤکّد به عقوبت عظیم قدغن کرده. در شهر اصفهان و محلّه‌ی جلفا شراب‌ها بر خاک ریختند و خم‌ها شکستند و میخانه‌ها را بستند و قدغن کردند که سرای ملوک ارامنه، قطره‌ای شراب به کسی نفروشند. تأکید اکید و تنبیه شدید به اقصی المراتب رسید. در آخر کار این قضیه نتیجه‌ی عکس بخشید که خلق صبر و تحمّل نیاورده، صغار و کبار جمع شدند و مشورت کردند که از برای شرب خمر از شاه اذن طلبند تا قدغن شکند و عاقبت والده‌ی شاه را برای این کار واسطه کرده و او تمارض کرد. اطبّا را چیز بسیار داده، تطمیع کردند که تجویز کنند که دوای این درد شراب است. بالجمله شراب پیدا کرده و به یک دور قدح که نوشید مرض مادر شاه بحران کرده، به شاه پند مشفقانه دادند و در ضمنِ آن ابرام و الحاح نمودند که به طریق اسلاف باید بود و دو پیاله امروز برای رفع غم باید پیمود و فردا برای آمدن نشاط، انبساط باید نمود. شاه به نحوی مبتلای شُرب شراب شد که بالکلیّه از تنظیم امور خود باز ماند و به لذّات شهوانی مشغول شد. خواننده‌ها و نوازنده‌ها و مطرب و رقّاص در مجالس محفل آراسته، امور دولت خود را به رجال دولت سفارش نمود و زمام حکومت به دست رجال دولت افتاد و ظالم از مظلوم و حق از باطل تمیز نیافت. همه به هوای نفس خود هر چند خواستند، کردند و کرد از وجود ملک و ملت برآوردند و گویند شاه سلطان حسین در تمام عمر خود لباس سرخ نپوشید و بنا به آن عادت هیچ کس از امیرالامراء و سرداران نمی‌پوشیدند و پادشاه در روز غضب که می‌خواست کسی را بکشد سرخ می‌پوشید و شاه سلطان حسین از روز جلوس تا روز عزل به قتل یک کس فرمان نداد. یک روز در باغچه تفنگ می‌انداخت مرغی را به تفنگ زد و به حال مرغک بسمل (کشتن) او را مذامت و پشیمانی دست داد. دویست تومان زر از خزینه‌ی خاصّه به فقرا تصدّق نمود. او پادشاهی بود کریم‌الطبع، محبّ فقرا، حلیم و سلیم و صاحب جود و احسان بود و از برای پادشاهان سیف و احسان هر دو ضرور است. چون شاه از سیف و احسان غفلت کرد انقلاب به دولتش رسید و کار به اینجا کشید.

دیگر از جمله باعث زوال دولت صفویه این بود که طوایف عجم غایت اصرار در دعوی اسلام دارند و جزئی از شعایر فروض و سنن، اهمال جایز نمی‌دانند و در اواخر ایام سلطنت صفویه برای اجرای قانون شرع در بلاد عظیم که سبب انتظام دولت است، اهتمام نمی‌کردند. گواه این سخن آن است که در زمان شاه عباس ماضی بنا گذاشتند و قدغن کردند که باید زر نقد از ایران بیرون نرود و به جای زیارت حج به زیارت قبور ائمه علیه‌السلام و سایر مقابر روند و هر کس آرزوی زیارت کعبه داشت، می‌باید مبلغ خطیر به پادشاه پیشکش کند و اذن حاصل نماید و ضرری بیشتر از سفر حج نبوده است و به این سبب مستطیعان و ضعفا و عجزه‌ی بلاد اسلام، روز و شب دعای بد و نفرین به جان پادشاه عصر و حکام زمان خود می‌کردند.

دیگر باعث زوال دولت بیشتر از این جهت شده که کارگزاران امور پادشاهی و امنای دولت دور از حضرت دو فرقه شده بودند و با یکدیگر ضدیّت کامل داشتند. کاری که این فرقه می‌ساختند به سند رآی آن جماعت نمی‌شد و بیشتر باعث اخلال دین و دولت و ملک و ملت همه این می‌شد و در کار دولت عیبی و نقصی و خللی مثل نفاق کارگزاران دولت نیست و همه‌ی کارها معطّل می‌ماند و انواع جور و تعدّی و فساد در مملکت پدید آمد که چاره‌ی آن از ممتنعات باشد و در اندک وقتی دولت زایل می‌گردد، چنان که دولت صفویه شد.»[4]

همان گونه که ملاحظه شد هر فردی بر اساس اطلاعات و سلیقه خود به بررسی علل سقوط و زوال صفویان اشاره کرده است و همه به توسعه‌ی فساد و بی لیاقتی حاکمان اذعان داشته‌اند. در به وجود آمدن این وضعیت نقش روحانیون را به هیچ وجه نمی‌توان نادیده گرفت؛ زیرا رهبری عقیدتی و هدایت مردم را از دربار گرفته تا نقاط دور دست در ید قدرت خود داشته‌اند و برای صبر و تحمّل در مقابل حاکمان جور و پذیرفتن و تلقین این که پادشاهان تاری جدا بافته از دیگران هستند و یا این که نقش آنان در ایجاد اختلافات مذهبی عقیدتی چه بوده است باید به صورتی ویژه مورد تحقیق قرار گیرد. طرفداران مذهبی نیز بر اساس جهان بینی خود تا حدی به این پرسش پاسخ داده‌اند و شاید هم سعی کرده‌اند که نقش روحانیون را در سقوط صفویان کم رنگ جلوه داده و نمره‌ای مثبت به آن‌ها بدهند. درستی و میزان این گفتار بر عهده و قضاوت تاریخ نگاران می‌باشد. در هر صورت نجف لک زایی در تجزیه و تحلیل مذهبی خود در باره نقش و ارتباط روحانیون در تأسیس و اضمحلال سلسله صفویان و این که پادشاهان صفوی چون سخن علما را نادیده گرفته‌اند، می‌نویسد:

«ا- علمای شیعه و به ویژه فقها در تأسیس سلسله صفویه نقشی نداشته‌اند. اساساً در این مقطع در ایران فقهای شیعی صاحب نامی که در سلک مرجعیّت شیعه باشند، نبود.

2- علمای شیعه در تداوم سلسله صفویه و بنا به دعوت شاهان صفوی به ایران آمدند و سپس با تأسیس حوزه‌های علمیه توسط علمای مهاجر، نسل علمای ایرانی نیز به آنان اضافه شدند و عموماً با انگیزه‌ی اصلاحِ اوضاع و بسط معارف تشیّع از قدرت صفویه بهره‌مند شدند.

3- رفتار سیاسی علما به گونه‌ای بود که بر استقلال نهاد دین خدشه‌ای وارد نشد و لذا به هنگام سقوط سلسله صفویه نهاد مرجعیّت دین سقوط نکرد، هرچند آسیب‌هایی به آن وارد شد.

4- می‌توانیم بگوییم نیاز علمای شیعه به امنیّت و اقتدار جهت حفظ و گسترش آموزه‌های شیعی از طرفی و آگاهی از وجود مخالفان و دشمنان مشترک از سوی دیگر و لزوم پاسخ گویی به حوادث واقعه به عنوان یک وظیفه‌ی دینی، از عواملی بود که باعث شد علما دعوت سلاطین صفوی را اجابت کنند.

5- نیاز حاکمان صفوی به مشروعیّت، ایجاد هویّت انسجام یافته‌ی ایرانی و افزایش مقاومت در برابر دشمنان مشترک از انگیزه‌های اصلی حاکمان صفوی در دعوت از علمای شیعه برای هجرت به ایران، اعلام مذهب تشیّع به عنوان مذهب رسمی کشور و نزدیکی آنان به علما بود.

6- مذهب رسمی واحد، سرزمین واحد و حاکمیت فراگیر از عناصر اصلی تکوین دولت ملی در ایران بود که در این مقطع با همکاری میان سلاطین صفوی و علمای شیعه شکل گرفت.

7- تکوین اندیشه و رفتار اصلاحی علما و برخی از کارگزاران نظام سیاسی در چنین بستری از شرایط عینی فراهم شد. البته این شرایط عینی اگر شرایط ذهنی مساعد را در اختیار نمی‌داشت، نمی‌توانست منشاء اثر باشد و چه بسا محصولات دیگری به دست می‌داد، اما شرایط ذهنی به گونه‌ای بود که به حرکت اصلاحی علمای شیعه جهت داد و آخرین نکته این که از آن جا که علمای شیعه برای تحقّق منویات دینی خود نیاز به قدرت سیاسی پشتیبان داشتند، پیوسته نگران زوال سلاطین صفویه بودند. بر همین اساس پیوسته دست به آسیب شناسی این سلسله می‌زدند؛ اما مع‌الاسف سلاطین صفوی به این آسیب شناسی‌ها توجّهی نکردند.»[5]



[1] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، صص 34 و 35

[2] - همان ص 21

[3] - همان – صص 29 تا 32

[4] - سفرنامه کروسینسکی، ترجمه عبدالرّزاق دنبلی (مفتون)، با مقدمه و تصحیح و حواشی دکتر مریم میر احمدی، انتشارات توس، چاپ اول، 1363، صص 24 و 25

[5] - چالش سیاست دینی و نظم سلطانی، نجف لک‌زایی، با تأکید بر اندیشه و عمل سیاسی علمای شیعه در عصر صفویه، پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1385، صص 137 و 138

6- آینه عیب‌نما، نگاهی به فریاد کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، ص 190

شاهان صفوی در ادبیات فولکوریک ایران

شاهان صفوی در ادبیات فولکوریک ایران

 

بخشی از فرهنگ دوران صفویه بازمانده‌ی استیلای مغولان و تیموریان است و اصلی‌ترین عنصر مذموم و ناپسند آن را می‌توان در گسترش دورویی و ریای کاری مردم و دولتمردان جستجو کرد. در آن سال‌های پرآشوب، فرهنگ و هنر در خواری و زبونی قرار گرفت و فرصت را برای متملقان خرقه پوش و دستاربند فراهم ساخت تا بساط پر از ریا و دروغ را از صدر تاذیل جامعه پهن کنند. دورانی که در طی آن تزویر و دورویی و خیانت و ریا و دروغ و بسیاری دیگر از اخلاقیات مذموم و ناپسند به متاعی عام تبدیل شد و هر کس در هر جایگاهی مشغول سوء استفاده از موقعیت خویش گردید که اوج انتقاد بر آن روش‌ها را در آثار افرادی چون عبید زاکانی می‌توان مشاهده کرد. به یقین تمام نیاکان شاه اسماعیل اول صفوی نیز تحت تأثیر همین افکار و منش صوفیگری زندگی کرده و از حمایت حاکمان و مردم برخوردار بوده‌اند.

پس از آن که شیخ جنید و شیخ حیدر در حیطه‌ی اهداف سیاسی و امور دنیوی قدم گذاشتند برای اجرای مقاصد خود و بر مبنای سیاست روز که مقابله با نفوذ رقبای داخلی بود به تبلیغ عقاید شیعی که بیشتر در نواحی ترک نشین آناتولی ریشه داشت، پرداختند. بعد از شکست و اضمحلال این رهبران تنی چند از قزلباشان به حمایت از تنها بازمانده‌ی کوچک صفوی یعنی شاه اسماعیل اول اقدام کردند و وی را در همان مسیر تحت تعلیم و آموزش‌های خود سوق دادند. آنان برای اثبات حقانیّت و تحکیم عقاید و اصل و نسب درست و حسابی به تبلیغ آثار شیعی و ریشه‌‌یابی تاریخی همت گماردند. قزلباشان بعد از استقرار و تحکیم جایگاه خود نیز در جهت رفع نواقص فرهنگی متوسل به جذب علمای شیعه از نواحی دیگر شدند و در زمان شاه تهماسب اول در تدوین نقش و قداست مرشد کامل و اهمیت جایگاه او به موفقیت کامل دست یافتند. در اجرای تحقّق این اهداف مداحان مورد حمایت قرار گرفتند و از نفوذ دیگر افکار جلوگیری شد که در نتیجه‌ی آن صاحبان هنر مجبور به مهاجرت از دیار خود گردیدند. در این میان با تأسف باید گفت که تمام این مراحل در زمانی اتفاق می‌افتد که اروپائیان به دنبال اکتشافات جهانی و آمال استعماری خود بودند و ما را که از فرهنگ و تمدن پیشرو تهی شده بودیم به راحتی بازیچه‌ی اهداف سیاسی خود ساختند. در کنار این جمع، مبلغان مذهبی نیز به تحکیم جایگاه ماورایی و صلح دوستی و مردمی بودن شاهان صفوی مشغول شدند تا هرچه بیشتر نشان دهند که آنان تاری جدا بافته از توده‌های محروم می‌باشند. برای اثبات این مدعا به ذکر داستان و افسانه‌های بی‌اساس زندگی شیخ صفی تا شاه عباس و دیگران می‌توان اشاره کرد. با توجه به همین فرهنگ غالب است که ادبیات و شعر فارسی دوران رکود و انحطاط را پیموده که برخی آن را با اصطلاح خراب آباد فرهنگی ارزیابی کرده‌اند. شاهان و مبلّغان مذهبی این دوران بنا بر استراتژی و اهداف سیاسی خود از شعرا می‌خواستند که مضمون اشعار خود را فقط حول منقبت و مراثی ائمّه‌ی معصومین (ع) محدود و منحصر سازند. آن‌ها نه تنها خریدار و مشوّق نوعی دیگر از اشعار نبودند، بلکه شعرا پیوسته در رنجش و به بیم به سر می‌بردند. لازم به ذکر است تا قبل از ظهور صفویه پذیرش و استفاده از فرهنگ و تمدن ایران از سوی حاکمان اطراف چون عثمانی و ازبک و غیره امری معمول بود، ولی بعد از ظهور صفویه و جنگ‌های مستمر مذهبی چه در داخل و یا خارج از ایران باعث فرار فرهنگ دوستان و انزوای آنان در کشورهای دیگر شد که در نتیجه آن تنها کشوری که حیات فرهنگ ایرانی به رشد خود ادامه داد هندوستان بود. اغلب منابع فرهنگی را که امروز به آن افتخار می‌کنیم باز گشته از کشورهای عثمانی و هند و خاطرات اروپائیان می‌باشد. گذشته از خسارات مالی و جانی و فرهنگی که در اثر حملات ترکان و مغولان بر ایران وارد گردید متأسفانه در ایام صفویان نیز رشد و ترقّی فرهنگ و ادب فارسی تضعیف شد و به طور کلی شعار جای شعور را گرفت، چنان که دیگر شاهد ظهور شاعرانی چون حافظ و سعدی و مولوی و دانشمندانی مانند خیام و فارابی و ابن سیناها نیستیم.

برای تحقق آن اهداف شاهان صفوی در ادبیات فولکوریک ایران حالتی قداست آمیز پیدا کردند و این امر تحت تأثیر تبلیغات گسترده‌ی مداحان گسترش زیاد یافت. به عنوان مثال شاه اسماعیل اول و یا بقیّه‌ی آنان که در آدمکشی و هتک حرمت دیگران نقش اساسی داشته‌اند در افکار مردم محبوب نشان داده شدند‌ و سخنی از جنایت آنان مطرح نمی‌باشد. مؤلّف کتاب مرد هزار چهره در این رابطه می‌نویسد: «در ادبیات فولکوریک ایران نام برخی از شاهان صفوی آمده و داستان‌هایی در ارتباط با آن‌ها ساخته شده است. شاه اسماعیل اوّل صفوی در داستان‌های فولکوریک آذری چهره‌ای محبوب و قهرمان و سمبل حاکمی عادل و شجاع و در عین حال عاشق پیشه است که برای رسیدن به محبوب به قهرمانی و شمشیرزنی دست می‌یازد. نوازندگان و خوانندگان آذری که به «عاشق»‌ها معروفند قهرمانی‌های شاه اسماعیل اول را در داستان‌های خود نقل کرده‌اند. چهره‌ی شاه اسماعیل دوم نیز نمونه‌هایی در قصه‌های عامیانه آذری دارد و محقّقان از هر دو نام برده‌اند. ظاهراً بعضی از جنبه‌های زندگی واقعی شاه اسماعیل اول و دوم در ادبیات غنایی عاشق‌ها راه یافته است. نوشته‌اند که عاشق مشهور آذربایجان «دیریلی قوربانی» در دربار او زندگی می‌کرده و اشعار زیادی خطاب به شاه اسماعیل اول دارد. اشعار او به نام شاه اسماعیل، خطایی مشهور است. او در چهره‌ی سمبولیک خود بیشتر یک عاشق و دوستدار مهر و محبّت است تا سیاستمدار. معشوق او در این داستان‌ها «تاجلی خانم» دختری جسور و قهرمان است. در افسانه‌های مردم چناران خراسان افسانه‌ای به نام «افسانه‌ی شاه تهماسب» آمده است. این افسانه جذّاب، مفصّل و طولانی است و طی آن شاه تهماسب با حوادث شیرین و پرهیجانی روبه‌رو می‌شود. و بالاخره شاه عباس است که بیشتر از همه‌ی شاهان صفوی در فولکوریک آمده است. چهره‌ی شاه عباس در ادبیات آذری چهره‌ای منفور و ستمگر است. گماشتگان او دختران زیباروی مردم را از شهرها و روستاها با قهر و جبر جمع آوری می‌کنند و به حرمخانه‌ی شاه می‌فرستند. یکی از این دختران « پری خانم» محبوبه‌ی «عاشق عباس» است که داستان آن‌ها به نام عباس و «گولگز » با شاه عباس ارتباط می‌یابد. عاشق عباس بدین ترتیب رقیب شاه عباس است. داستان بر محور این دو شخصیّت که هر دو عباس نام دارند، امّا یکی عاشقی ساده و دیگری پادشاهی مطلق‌العنان است، می‌چرخد. عباس عاشق که قدرت رویارویی با شاه عباس را از طریق زور ندارد به هنر خود یعنی شعر پناه می‌برد و در اشعار خود ضمن غم‌نامه‌ای عاشقانه ظلم و ستم دستگاه شاه عباس را برملا می‌سازد. گولگز، پری خانم را به اصفهان می‌برند و عاشق عباس به دنبال او روان می‌شود و در آن شهر وسیله‌ی شاه عباس دستگیر و شکنجه و به دار آویخته می‌شود. در افسانه‌های فولکوریک اشکور بالا (از قراء رودسر در استان گیلان، سه افسانه مربوط به شاه عباس است که این داستان‌ها همه از از مختصات فرهنگ فولکوریک ایران را در خود دارند بسیار جذاب و شیرین و سرشار از لطف و کنایه هستند. در این داستان‌ها شاه عباس در لباس مردم عادی و آن هم از پایین‌ترین لایه‌های اجتماع در زندگی مردم ظاهر می‌شود. در یکی از دو افسانه اشکور بالا شاه عباس هنگام شکار با دختری کوه نشین که فوق العاده دانا و زیرک است روبه‌رو می‌شود. جواب‌هایی که به شاه می‌دهد همه معما گونه و رمز آمیزند. از دختر می‌پرسد: پدرت کجاست؟ جواب می‌دهد: رفته دوست را از دشمن تمیز دهد. می‌پرسد: مادرت کجاست؟ می‌گوید: رفته یکی را دوتا بکند. شاه می‌پرسد: تو چه می‌کنی؟ پاسخ می‌دهد من دوتا را یکی می‌کنم. و بدین ترتیب شاه را زیر تأثیر هوش و دانایی خود قرار می‌دهد و چون شاه به خواستگاری او می فرستد دختر می‌گوید من زن کسی می‌شوم که صنعتگر باشد و پادشاه می‌گوید: من که نمی‌توانم پادشاهی را ول کنم و به دنبال صنعت بروم، بهتر است شخصی را بیاورم و نزد آن شخص صنعتی یاد بگیرم. شاه گلدوزی می‌آموزد و دستمالی گلدوزی شده از کار خویش برای دختر می‌فرستند که من این کار را یاد گرفته‌ام و دختر پیغام می‌فرستد که بسیار خوب! حالا من به همسری تو در می‌آیم!! داستان چنین ادامه می‌یابد که روزی شاه در دست عدّه‌ای در غاری اسیر شد؛ شاه به آن‌ها گفت: اگر دو برابر آن چه گیرتان می‌آید پول به شما برسانم باز هم با من کار داری؟ گفتند: نه. شاه عباس روی پارچه با نخ و سوزن جقّه‌ای زیبا گلدوزی کرد و به کچلی که ظاهراً رئیس آن‌ها بود داد و گفت این را به شهر ببر که فوراً از تو خواهند خرید. کچل، جقّه را نزدیک کاخ شاهی برد. دختر از بالای قصر جقّه را دید و بلافاصله فهمید که کار شاه عباس است. جقّه را خرید و دید روی آن نوشته دو هزار تومان بابت این جقّه بپردازد. من فلان جا هستم. لشکر بفرستید که افراد اینجا هر کدام با بیست نفر می‌تواند، بجنگد. لشکریان شاه به غار رفتند و آن گروه را دستگیر کردند. بدین ترتیب شاه به مدد هنری که آموخته بود، توانست جان خود را نجات دهد. در افسانه دیگری از روستای «کلایه» در اشکور بالا طی حوادث پر کشش و شیرینی دختر شاه عباس علی رغم میل و تمهیدات او به همسری پسر چوپانی درمی‌آید و شاه ناچار در مقابل خواست خدا تسلیم می‌شود.

در این افسانه‌ها زنان نقش برجسته‌ای دارند. همه با هوش دانا و چاره‌گر هستند. در سومین افسانه اشکور بالا که در «یازن» آن منطقه ضبط شده شاه عباس باز هم سر و کارش با دختران صاحب خانه فقیری است که شب را در آن جا ناشناس گذرانده و آرزوهای دختران را دانسته و در برآوردن آن‌ها اقدام کرده است.»[1]


 



[1] - شاه عباس کبیر، مرد هزار چهره، تألیف محمّد احمد پناهی سمنانی، 1369 ناشر کتاب نمونه، چاپ اول برگزیده‌ای از صفحات 222 تا 225 

2- آینه عیب‌نما، نگاهی به فریاد کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، ص 186