پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

گرگین خان و مقدمات شورش افاغنه بر علیه صفویان

گرگین خان و مقدمات شورش افاغنه

 

همچنان که سلسله صفوی سیر نزولی خود را طی می‌کرد، نوبت به پادشاهی شاه سلطان حسین رسید. او که از دنیای سیاست اطّلاعی نداشت و همه چیز را در محدوده‌ی دربار و حرمسرا و متملّقان می‌پنداشت، در اوج بحران اختلافات مذهبی برای تأمین هزینه و مخارج هنگفت دربار، مالیات و درآمدهای دیگر را افزایش داد و با انجام این عمل موجب گسترش نا رضایتی و غیر قابل تحمّل شدن زندگی برای مردم گردید. در نتیجه گروه گروه به مخالفان حکومت می‌پیوستند. محیط دربار و سیستم حکومت به مرکز فساد و عیّاشی و خیانتکاری تبدیل گردیده و زمینه را برای شورش و نا رضایتی قومی و مذهبی فراهم ساخته بود. چنان که محمّد شفیع تهرانی در کتاب تاریخ نادرشاهی می‌نویسد: «در آن ایّام که محمودِ مردودِ غلزه از حصار قندهار به راه کرمان با بیست و چهار هزار افغان که بر دوازده‌ هزار شتر، فی شتری دو کس سوار ساخته، عازم تسخیر دارالسّلطنه صفاهان گردید و عَلَم فتور و کوسِ آشوب را در هر بلاد ایران زمین که عبارت از کنار دریای جیحون تا ساحل فرات است فلک رفعت و رعد خروش گردانید. چنان چه در هر سری هوای خودسری و شهی، و در هر دلی خیال سروری و فرماندهی جا گرفت. چنان چه شانزده تن به هوای سریر آرایی و حکومت سرِ تمنّا از جیب خود رأیی برآورده، خویشتن را پادشاه مستقلِ نافذ فرمان به یقین می‌دانستند. به همان مَثَل که بیشه چون خالی بود، روباه شیری‌ها کند.»[1] و یا دکتر اسماعیل افشاری درباره اوضاع آشفته کشور می‌نویسد: «در جنوب کشور و خلیج فارس نیز اوضاع رو به وخامت نهاده بود. در سال 1131ه. سلطان بن سیف دوّم، سلطان مسقط با کشتی‌های نیرومندی به بحرین لشکر کشید و آن نواحی را تصرّف کرد و حکومت آن جا را به شیخ جبّار طاهری که در ظاهر تبعه‌ی ایران بود، سپرد. طوایف بلوچ به کرمان و لار دست یافتند. چهار هزار سوار بلوچ به بندرعبّاس حمله کرده آن جا را ویران ساختند. در سال 1133ه.ق لرستان و کردستان دستخوش طغیان شدند. در خراسان ملک محمود سیستانی که حاکم تون (فردوس) و طبس بود چون خود را از دودمان صفاریان می‌دانست در سال 1134ه.ق مدّعی تاج و تخت ایران شد. در این گیرودار اهالی شیروان (شروان) به سرکردگی حاجی داوود بر ضد دولت شورش کرده و به طوایف داغستانی پیوستند و با پانزده هزار تن نیرو به شمخال حمله کردند و نزدیک به چهار هزار تن را کشته و شهر را غارت کردند. در این موقع جنگ روسیه با کشور سوئد طبق عهدنامه نیس‌تات پایان یافت و پتر کبیر تزار روسیه نقشه‌ی خود را برای راه ‌یافتن به آب‌های گرم از طریق جنوب روسیه آماده‌ی اجرا کرد. دولت عثمانی نیز فرصت را غنیمت دانسته از حاجی داوود، پیشرو شورشیان و نیروهای او پشتیبانی کرد و او را به عنوان خان ایالت شروان شناخت و در همین ایّام زلزله‌ای مهیب در تبریز شهر را به کلّی خراب کرد و نزدیک به هشتاد هزار تن کشته شدند. در سال 1134ه.ق محمود غلزایی همین که از عزل و زندانی شدن لطفعلی‌خان دشمن سرسخت خود آگاه شد جرأت پیدا کرد و با بیست و پنج یا سی هزار نفر نیرو به سوی کرمان و بلوچستان لشکر کشید.»[2]

کسانی که از اوضاع سیاسی آن زمان گزارشی نوشته‌اند، سقوط قریب‌الوقوع حکومت را پیش‌بینی کرده بودند. از جمله سفرای خارجی و همچنین نادر که به جهتی به اصفهان مسافرت کرده بود، این آشفتگی را احساس نموده و در سرلوحه‌ی‌ برنامه‌ و گزارش‌های خود قرار داده بودند. ولینسکی که در رأس یک هیأت بازرگانی وارد اصفهان شده بود در گزارش خود می‌نویسد: «.....ایران به سرعت در سراشیبی سقوط است و هرگاه پادشاه دیگری به جای شاه سلطان حسین زمام امور را به دست نگیرد، اضمحلال ایران مسلّم خواهد بود.»[3] در پیدایش و علّت این اوضاع و احوال هرچند مورّخانی مانند رستم‌الحکما اطرافیان شاه را مقصّر اصلی قلمداد کرده‌اند ولی هیچ کس به اندازه خود پادشاه ضعیف‌الاراده و فاسد نمی‌تواند نقش اصلی را ایفا کرده باشد. در چنین وضعی حکومت صفوی، نه در اثر لیاقت و شایستگی محمود افغان، بلکه تنها به دلیل بی‌نظمی و عدم انسجام رهبری سقوط کرده است. در این ایّام شاه سلطان حسین در فرح‌آباد اصفهان از بهترین‌ لذّت‌ها استفاده می‌برد و با زیباترین زنان که از نواحی مختلف فرستاده شده بودند، سرگرم بود و تحت تأثیر شراب به نقشه‌ریزی برای بهبود باغ‌ها و اماکن دلپسند خود می‌پرداخت. بر اثر این عوامل، سقوط اصفهان در حالتی اتّفاق افتاد که نمونه‌ی آن را در هیچ دوره‌ای از تاریخ ایران نمی‌توان شاهد بود زیرا سقوط آن سلسله‌ها اغلب در طی نبردهای طولانی مدّت انجام گرفته بود،  نه آن که سقوط یک سلسله‌ای مانند صفویه بر اثر حمله‌ی تعدادی کم انجام گیرد و از هیچ ناحیه‌ی دیگر هم به آن‌ها امدادی نرسد؟! سقوط پایتخت صفوی همانند سقوط حکومت‌های امروزی است که در اثر کودتایی انجام گرفته باشد. حداقل یک کودتا ممکن است از پشتیبانی و حمایتی قوی برخوردار باشد، امّا محمود افغان بدون پشتوانه و با نیروهای کم شاه سلطان حسین را شکست داد. در مورد آن که چه عواملی باعث نا رضایتی اقوام افغانی در شهرهای قندهار و هرات گردید وجه تمایزی با دیگر نقاط ایران وجود ندارد. آن چه که شورش و طغیان این منطقه را با دیگر نواحی مجزّا ساخته، حرکت مستقیم آنان با جمعی دیگر از ستمدیدگان به سمت پایتخت صفویان است و علت اصلی را باید در عقاید و کسب اطلاعات میرویس از درباریان فاسد اصفهان جستجو کرد. در رابطه با علت حرکت میرویس و ابلاغ پیام اعتراض به شاه سلطان حسین روایات متفاوتی وجود دارد. مؤلف رستم‌التواریخ نام فردی را که برای ابلاغ نارضایتی افاغنه به اصفهان رفته بود حاجی امیرخان ذکر می‌کند و روایت شده هنگامی که حاجی امیرخان به اصفهان رسید، اطرافیان پادشاه تمام اموالش را به رشوه از او گرفتند ولی حاجتش را برآورده نساختند. حاجی از روی درماندگی و با حیرت مدّتی را در فرح‌آباد به کار بنّایی می‌پردازد تا این که روزی شاه سلطان حسین را ملاقات می‌کند و ماجرای حوادث را بازگو می‌کند. شاه سلطان حسین به وزیراعظم خود می‌گوید که چرا گرگین‌خان را بدانجا فرستاده‌ای و در نهایت وزیر اعظم نامه‌ای عتاب‌آمیز جهت بازگشت گرگین‌خان می‌نویسد. محمّد هاشم آصف در این باره می‌نویسد: «سلطان جمشیدنشان، حاجی امیرخان را بسیار نوازش فرمودند و خطاب نمود که او را مهمانی کنید و با اعزاز و اکرام او را دلجوئی نمائید و فرمود او را خلعتی گرانمایه سراپا پوشانیدند و بعد از احسان و انعام بسیار فرمود او را مقضی‌المرام روانه نمایند. وزیر اعظم، حاجی امیرخان را به خانه‌ی خود برده و در خلوت او را به اقسام گوناگون آزار کردند و فرمانِ پادشاهی را در دهانش تپاندند و بر سرش زدند تا آن که فرمان را خورد و حکم کرد تا چند نفر از ملازمانش او را گادند و او را دشنام بسیار داد و ناسزای بی‌شمار به شاهِ جهان‌بان، ولی‌نعمت ایران بی ادبی نمود از روی نمک به حرامی.» [4] پس از رسیدن این اخبار به افاغنه، بزرگان و اکابرِ اشراف و رؤسای مذهبی با هم عهد و پیمان بستند که در این زمان خروج بر اولوالامر واجب شده و اعلام جهاد نمودند. گذشته از آن که محمود 19 ساله چگونه بر اوضاع سیاسی مسلّط شد، به اذن و رخصت استادش (شیخ حسین) که سروری و سالاری او را در اختیار داشت در اوّلین فرصت گرگین‌خان را در حمّامی به قتل رسانده و به نیروهایش حمله بردند و بخشی ستم‌های وارده را تلافی کردند.[5]

تمام منابع به جز رستم‌التواریخ شخصی را که در اصفهان به حضور شاه سلطان حسین رسیده میرویس اعلام می‌کنند و می‌نویسند گرگین خان بعد از آن که به حکومت قندهار منصوب گردید از مشاهده‌ی رفتار و قدرت یافتن میرویس بسیار مشکوک شد و برای آن که دربار خود را از وجودش آگاه ‌سازد وی را از قندهار به اصفهان فرستاد و در ضمن تأکید کرد که برای حفظ و نگهداری قندهار به هیچ وجه به موطن خود باز نگردد؛ البته بعضی از مورخان این دیدگاه را قبول ندارند که گرگین خان، میرویس را فرستاده باشد و معتقدند که وی با تصمیم خودش به نمایندگی از مردم قندهار به اصفهان رفته است. در هر صورت زمانی که میرویس به اصفهان رسید با زیرکی و هوشیاری مظلومیت و بی گناهی خود را نشان داد و با مشاهده‌ی رفتار احمقانه درباریان شاه سلطان حسین به عمق فاجعه و سرچشمه‌ی بی عدالتی‌ها پی برده و بعد از بازگشت وضع متزلزل حکومت را به آگاهی عموم رسانید. لکهارت در توصیف زیرکی میرویس می‌نویسد: «همین که میرویس به پایتخت ایران وارد شد فوراً توانست با چرب زبانی و رشوه‌های گزاف نه فقط به استخلاص خود نایل شود بلکه به حضور شاه نیز بار یابد. چون او مرد بسیار زیرکی بود زود به وضع آشفته‌ی دربار و وجود دشمنان فراوان گرگین خان در آن جا پی برد. او به شدت از بیداد و قساوت گرگین و لشکریان وی به شاه و وزیران شکایت کرده و این نکته را خاطر نشان ساخت که گرگین سابقاً علیه شاه سر به طغیان برداشته بود؛ امّا او درباره‌ی خویش گفت که وی مبرّا از هرگونه سوء نیّتی علیه ایران است و گرگین است که افکار خیانت بار در دل پرورانده است، نه وی. میرویس به این نهج و بر اثر حضور ذهن و نیز بخشش به جا و به موقع خویش، خود را آن چنان در دربار مورد توجه قرار داد که حضور وی در نظر شاه ساده لوح و وزیرانش مقبول گردد.»[6]

در هر صورت میرویس نامی به اصفهان آمده و بر اثر تعالیم و رهبری وی شخص گرگین خان و جمعی از سپاهیانش به قتل می‌رسند. در این جا پرسشی مطرح می‌گردد که گرگین خان کیست که همه بر شدّت عمل و جنایات وی در قندهار تأکید دارند. گرگین خان یا گیورگی یازدهم از سرداران صفوی و حاکم ایالت کارتلی بود که در سال 1688 میلادی و در زمان شاه سلیمان به دلیل شکایات متعدد مردم از مقام خود خلع گردید. در سال 1698 عده‌ای از بلوچ‌ها طغیان کرده و به کرمان و یزد و بندرعباس حمله کردند، در نتیجه شاه سلطان حسین با اعطای لقب شاه نواز خان وی را برای دفع بلوچ‌ها فرستاد. او تا سال 1704 در کرمان ماند و ده سال بعد برای دفع شورش افغان‌های غلزایی مأمور حکومت شهر استراتژیک قندهار گردید. در این زمان است که با جنایات و حماقت خود باعث رشد و ترقی و تحریک بیشتر میرویس شد. میرمحمّد سعید مشیزی در تألیف خود راجع تخلیه عقده‌های روانی گرگین خان و علت روانه شدن میرویس به اصفهان می‌نویسد: « وقتی گرگین خان گرجی را به حکومت قندهار فرستاده‌اند، چنان بود که او گویی می‌خواهد همه عقده‌های جنسی را که طی صد سال هجوم قزلبا‌ش‌ها بر دختران و پسران گرجی وارد شده بود یک جا در افغانستان تلافی کند. این بود که گرگین خان بیگلربیگی قندهار بنای بی حسابی گذاشته، اموال و اسباب رعایا را به عنف و تعدّی تصرّف می‌کرد و هر جا دختری مقبول بود جبراً آن را کشیده می‌گرفت. روزی به او رساندند که برادر میرویس افغان را که از اشراف و اعیان افاغنه‌ی قندهار بود دختری است که در خوبی عدیل و نظیر ندارد. آن نادان مغرور جمعی را فرستاد که آن دختر را روانه نمایند. میرویس در دادن دختر به او امتناع نمود و با پیشکش‌های لایق روانه درگاه آسمان جا، شاه سلطان حسین گردید که عرض مطالب خود نماید. چون وارد دارالسلطنه اصفهان شد شش ماه در اردوی معلّی به سر برد، کسی به عرض آن بیچاره نرسید. لاعلاج روانه‌ی کعبه معظمّه شده و در مراجعت از سفر بیت‌الله از راه بندر وارد مقصد گردید. در حالی که فتوای اباحتِ خون قزلباش‌ها را به مُهر روحانیون مکّه و مدینه در بغل داشت. پس جای پای زن را هم در واقعه‌ی اصفهان نباید فراموش کرد.»[7]

در مورد علت شورش قندهار و نواحی دیگر نقش افرادی چون گرگین مطرح نیست و رفتاری چون وی تنها به منزله‌ی آتش زدن بر انبار نارضایتی مردم بوده است و یکی از دلایل و نشانه‌های آن را باید در حمایت افراد بلوچ و زردشتیان و همچنین سکوت نواحی دیگر به هنگام محاصره‌‌ی اصفهان جستجو کرد. شهرهای قندهار و هرات نیز همانند بسیاری از شهرهای دیگر در اثر ظلم و ستم حکّام صفوی دچار اغتشاش و نارضایتی گردیده و به ستوه آمده بودند. ‌شاه سلطان حسین، گرگین‌خان را به دلیل آن که پدرش از مریدان ملاّ محمّد باقر مجلسی بوده و در حال حاضر نیز با نظر علما و مقامات و فضلا و حمایتِ معنوی آنان که ضبط مال و خون سنیّان حلال است، به عنوان حاکم قندهار و کابل مأمور کرد. مؤلف رستم‌التواریخ رفتار ناهنجار گرگین خان را در قندهار با ابیاتی چنین توصیف کرده است:

نگاده،  زن  و    دختر    نامدار        قزلباش ننهاد،   در        قندهار

زن و دختر  و    امرد     کابلی     ز هر سو قزلباش گاد   از   یلی

برآمد ز هر  سو ز افغان،  فغان      زجور  قزلباش،خواهان    امان

بدرید  گرگین چو   گرگ    یله       همه اهل آن مرز را چون   گله

چو افغان‌ ز بی‌داد  خر   شیعیان      بریدند،  امید از  مال  و    جان

زافغان روان ‌شد ‌همی ‌اشک ‌و آه    ببردند،   یکسر  به یزدان    پناه

فرج دادشان داور خاک و     آب   که گشتند بعد از تعب     کامیاب

بکشتند آن قوم بیداد و         دین  قزلباش را بی‌حدّ از  روی   کین

تلافی مافات شد  آن         چنان     که حاجت دگرگونی به شرح و بیان

نه گرگین و نه تابعانش      بماند   نه مال و نه عرض و نه جانش‌ بماند»[8]



[1] -تاریخ نادرشاهی، تألیف محمّد شفیع تهرانی (وارد)، به اهتمام رضا شعبانی، ص 4

[2] - نادرشاه، (آخرین کشورگشای آسیا)، دکتر اسماعیل افشاری، ص 32

[3] - نادرشاه، محمّد احمد پناهی (پناهی سمنانی)، 1382 ، ص60

[4] - رستم‌التّواریخ، محمّد هاشم آصف (رستم‌الحکما)، به اهتمام محمّد مشیری، 1352

[5] - لارنس لکهارت در باره قتل گرگین خان در صفحه 101 کتاب انقراض سلسله  صفویه می‌نویسد: «در آوریل 1709 که قسمت اعظم سربازان گرجی تحت فرمان الکساندر برادرزاده گرگین به قصد سرکوبی ایل کاکری قندهار ترک گفته بودند مجال لازم به دست آمد. به علت روایات متناقض که حتی در منبع گرجی با یک دیگر متّفق نیستند تعیین پایان کار گرگین و کیفیت مرگ وی مشکل است. به هر حال حاقّ مطلب چنین است که میرویس و یارانش غیبت قسمت اعظم سربازان گرجی را مغتنم شمرده، گرگین را در قریه‌ی ده شیخ واقع در چهل میلی قندهار غافلگیر کردند و او و گرجیان باقی را ولی نه به‌التّمام به قتل رسانیدند.»

[6] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 100

[7] - تذکره صفویه، کرمان، تألیف میرمحمّد سعید مشیزی (بردسیری)، مقدمه و تصحیح محمّد ابراهیم باستانی پاریزی، تهران، نشر علم، چاپ اول، 1369، ص 84

[8]- رستم‌التّواریخ، محمّد هاشم آصف (رستم‌الحکما)، به اهتمام محمّد مشیری، 1352، ص 116

9- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 947

گذری بر زندگی فتحعلی خان داغستانی در زمان شاه سلطان حسین

 

 

هر که شد خام به صد شعبده خوابش کردند   هر که در خواب نشد خانه خرابش کردند

                                                فرخی یزدی

فتح علی خان داغستانی

 

شرح حال فتحعلی داغستانی و لطفعلی خان که توسط رقبا و مخالفان وقت از صحنه‌ی سیاسی دربار شاه سلطان حذف گردیدند در پرده‌ای از ابهام است. فتحعلی خان پس از آن که به مقام وزیر اعظمی دست یافت در اولین اقدام خود بسیاری از مقامات قبلی را از کار برکنار ساخت و برای کنترل حساب کمپانی‌ها و اشخاص برنامه‌ی جدید تدارک دید. به طور طبیعی اقدامات وی در زمان شاه سلطان حسین و حکومت‌های مشابه آن عکس‌العمل مفسدان را برخواهد انگیخت. روایات متعددی موجود است که اقدامات وی را برای اهداف شخصی خودش دانسته‌اند، ولی برای اثبات مدّعیان اسنادی معتبر وجود ندارد و محقق آمریکایی به نام رودی مَتی نیز که در این زمینه تحقیقی انجام داده‌اند تنها به نقل قول و از کلمه‌ی شاید و اگر استفاده می‌کنند. از آن جا که اقدامات فتحعلی خان منافع افراد خارجی را نیز در معرض خطر قرار داده بود، بنابراین در صحّت و بی غرض بودن‌ گزارش آن‌ها نیز تردید وجود دارد و حتی احتمال توطئه‌ی آنان را در آشفتگی اواخر حکومت صفوی نباید نادیده گرفت.[1] پایان کار فتحعلی خان و برادرزاده‌اش لطفعلی خان توسط ملاباشی و حکیم باشی و به خصوص با اتّهام سنّی بودن رقم می‌خورد و با وجود تمام این مصایب در زندگی آتی او درمی‌یابیم که فردی چون لطفعلی خان حاضر به همکاری با محمود افغان نشد و راه خیانت در پیش نگرفت.

رودی مَتی در باره زندگانی فتحعلی خان داغستانی می‌نویسد: «فتحعلی خان از لزگی‌های کوه‌نشین داغستان بود که صفویه با پیوندی خراجی با آنان مهارشان می‌کردند. او در 1673 یا 1674 (1084 ق) به دنیا آمد. پدرش صفی قلی خان نیز مشهور به القاص میرزا پسر ایلدرم خان شمخال بود که در دوره‌ی شاه صفی اول پدرش به عنوان گروگان به دربار اصفهان فرستاده بودش. در حکومت شاه سلیمان، فتحعلی خان و برادرش را همچون پدرشان به ایران آورده بودند و یحتمل در حرمسرا بزرگ شده بود. فتحعلی خان و طایفه‌اش موقعیت ممتازی در دربار داشتند. سال 1713/1125 او حاکم کهکیلویه بود که به مقام امیر شکار باشی گماشته شد. منصب قوللر آقاسی را هم به دست آورد که شامل مدیریت تجارت ابریشم در کرانه‌ی خزر نیز می‌شد. این امتیازها حکایت از نظر لطف شاه به او و همچنین حمایت چند خواجه باشی درباری مهم از او می‌کرد، بماند که پدر زن و رقیب اصلی او هم شاهقلی خان وزیر اعظم بود. اوایل 1714/1126 فتحعلی خان چندی مغضوب واقع شد، گویا به سبب صراحت نامعمولی که در اعلام وضع کشور به شاه از خود نشان داد. زمانی بود که سلطان حسین مدت های طولانی در استراحتگاه نوسازش فرح آباد در بیرون اصفهان به سر می‌برد. بی خبر از موج خیزان مسائل دنیای خارج، از یغماگری عشایر لر در زیر گوش اصفهان گرفته تا طغیان‌های نواحی دورتری در چهار گوشه کشور مانند کرمان و لرستان و مشهد و هرات و گرجستان و هویزه، با حمایت خواجگان، فتحعلی خان زود توانست مدیریت مناطق ابریشم خیز را از نو به دست گیرد. اما اختلاف او با وزیر اعظم به قوت خود باقی ماند. اواخر 1714/1126 فتحعلی خان و رفیقش صفی قلی خان آشکارا در حضور سلطان حسین به شاهقلی خان پریدند. شاه قلی خان در 22 ژوئیه 1715 یا 21 رجب 1127 از دنیا رفت. سه روز بعد فتحعلی خان وزیر اعظم شد. او بی‌درنگ کارزار کسب درآمد برای خزانه و چنان که بعدها کاشف به عمل آمد برای خودش - را آغاز کرد. ظرف دو ماه، مقامات مختلفی از یاران وزیر اعظم پیشین را کنار زد و مواجب غلامان و دولتمردان دیگر را کاهش داد. به کسانی هم که برکنار شدند فرمان داد صورت مالیات‌هایی را که باید پرداخته باشند ارائه کنند و نپرداخته‌ها را بپردازند. مسؤولانی مانند مستوفی‌الممالک پیشین علیرضا خان و حاکم بندر عباس و لار وادار به فروش خانه‌ها و اثاثیه‌شان شدند. اواخر سپتامبر/ اواخر رمضان، یان اوئیس مدیر کمپانی هند شرقی گزارش داد فتحعلی خان از هر جا که می‌تواند پول می‌گیرد و تجار از این که به حسابرسی فرا خوانده شوند وحشت کرده‌اند. افزود روزی نمی‌شود که کسی را بازداشت نکنند. ارامنه‌ی جلفای نو از نخستین کسانی بودند که چوب این همّت وزیر جدید را خوردند. او نه تنها مالیات سرانه از آن‌ها خواست بلکه آن رقم (فرمان) را هم که خانواده‌ی شهریمانیان در عهد شاه عباس دوم گرفته و از پرداخت جزیه معاف شده بودند پاره کرد و مالیات آن‌ها را عطف به ماسبق از زمان جلوس شاه سلطان حسین در 1694/1105 کرد امّا وسوسه‌ی درآمد شخصی به سرعت او را نرم کرد. تضرّعات ارامنه و رشوه‌های کلان کافی بود تا حکم را عوض کند و فقط مالیات سه سال از شهریمانیان مطالبه گردد.

طبق رسوم، قدرت فتحعلی خان بر شبکه‌ی گسترده‌ای از پیوندهای خانوادگی مبتنی بود و مؤیّد این نظر ما که غلامان وارداتی نیز برای بقای سیاسی خود مانند نخبگان ایلیاتی به روابط خویشاوندی متکی بودند اصلان خان برادر فتحعلی خان که از سال 9- 1708 حکومت استرآباد را در اختیار داشت احتمالاً تا زمانی که فتحعلی خان وزیر اعظم بود بر سر کار ماند. همین طور پسر اصلان خان، محمّد خان که در 1708 وزیر هرات شد. لطفعلی خان که بعدها سردار مهمی شد یکی از خیل برادرزاده‌های او و باجناق او بود. یک دختر فتحعلی خان همسر رستم خانی شد که بین سال‌های 1717 و 1722 قوللر آقاسی بود و در 1717 حکومت کرمان را هم از آن خود کرد. خویشاوند گماری، ایجاد شبکه‌ای از خویشان در مشاغل حسّاس یک شرط ضروری؛ ولی نا کافی برای ترقّی شخص و بقای سیاسی او بود. رابطه‌ی حسنه با فرمانروا بیشتر از آن ضرورت داشت، زیرا حتی شاهِ گوشه گیر نیز می‌توانست هر صاحب منصبی را با یک اشاره‌ی انگشت برکنار کند. به هر روی فتحعلی خان با شاه بهترین رابطه را داشت و تا آخرین لحظه در اواخر 1720 که از چشم شاه افتاد مورد اعتماد کامل وی بود. در توضیح این که چرا شاه با سوء استفاده‌ی آشکار فتحعلی خان از قدرتش را نادیده می‌گرفت. گاردان می‌گوید: سلطان حسین به قدری از درستکاری وزیر اعظمش مطمئن بود که هر اشاره‌ای بر خلاف آن را نشنیده می‌گرفت به حدّی که در افواه پیچید او شاه را جادو کرده است. این بی توجهی شاه اکنون که دو دهه‌ی تمام از حکومتش می‌گذشت از یک سو استمرار نا بالغی فکری او و از سوی دیگر توانمندی فراوان وزیر را نشان می‌داد. گاردان ادعا می‌کند فتحعلی خان در پنج سال وزارتش ثروتی اندوخت که هفت برابر دارایی خزانه‌ی دولت بود. این به جای خود، شواهد بسیاری حاکی است که فتحعلی خان با روش‌های ایجاد درآمدش نفرت شدیدی از خود پدید آورد. یکی از این روش‌ها دستکاری قیمت غلات در زمانی کمیابی بود. سفیر روسیه آرتمی وولینسکی با دلایل قابل قبول فتحعلی خان را در رسوایی احتکار گندم سال 1717/1129 دخیل می‌داند و او را بزرگترین سفته باز کشور می‌نامد. هر که حجره یا دکانی دارد قانوناً می‌تواند مواد خوراکی و نیز بهترین ابریشم زربفتی را که تولید می‌شود تهیه کند و بفروشد، ولی عملاً این اجناس را فقط اعتمادالدوله (فتحعلی خان) خرید و فروش می‌کند و دیگران باید آن‌ها را از او بخرند تا بفروشند. همین طور تنها کسی که اجازه دارد گندم برای فروش بخرد وزیر اعظم است و هر کس گندم می‌آورد باید به مأمور خریدهای او بفروشد و بعداً آن‌ها در شهر آن را می‌فروشند.

مخالفت با وزیر اعظم زود آغاز شد. هنوز چند ماهی از انتصابش نگذشته بود که قورچی باشی محمّد قلی خان شاملو در شورای سلطنت فتحعلی خان را متهم کرد به این که کشور را به سمت ویرانی می‌برد و فرمان‌هایی می‌دهد که انگار شاه است. محمّد قلی خان تهدید به استعفا کرد و گفت مایل نیست زیر نظر امرد بازی کار کند که آمده است بر کار خادمان پیر وفاداری از قبیل موسی خان خط بطلان بکشد و سر همه‌ی بندگان خدا کلاه بگذارد تا خزانه را پر کند. در اواخر فوریه‌ی 1718/1130 در کاشان محل اتراق شاه سوء قصدی به جانش کردند. گلوله‌ها به هدف نخوردند، ولی یکی از نوکران وزیر کشته شد. سوء قصد کننده را پیدا نکردند و به زکریا خان شک بردند کسی که در مزایده‌ی تصاحب بندرعباس از صفی قلی بیگ شکست خورده بود. فتحعلی خان دو سال دیگر نیز مورد اعتماد کامل شاه ماند. سقوط او پس از توطئه‌هایی درباری به شیوه‌ی سنتی رخ داد. 21 سپتامبر 1720/ 1132 احمد آغا سرکرده‌ی خواجگان سفیدپوست به شیراز تبعید شد ، گویا به جرم این که شاه را نا آگاه خوانده و متهم کرده بود که با واگذاری همه‌ی اختیاراتش به وزیر اعظم کشور را ویران کرده است. سپس مخالفان فتحعلی خان به رهبری ملاباشی محمّد حسین تبریزی و حکیم باشی رحیم خان او را متهم کردند که در پی ایجاد شورشی برای براندازی شاه بر آمده ‌است. ادّعا کردند که با همدستان سنّی‌اش یک سردار کرد و ایادی طایفه‌اش لزگی‌ها پنهانی نامه نگاری کرده و سردار را با سپاهیانش به تهران فرا خوانده است و به لزگی‌ها اجازه‌ی غارت داده به شرط آن که از ایروان که حاکمش برادرزاده‌ی وزیربود جلوتر نیایند. برای اثبات این ادعا دو مقام دولتی یک نامه‌ی جعلی رو کردند که ظاهراً آن را فتحعلی خان به سردار کردش نوشته بود.[2] با شنیدن این‌ها سلطان حسین دستور جلب وزیر اعظم را صادر کرد. بنا بر شایعات فتحعلی خان پیش از دستگیری‌اش کاروان بزرگی از اموالش را به هندوستان فرستاده بود. احتمال می‌رود او را شکنجه کرده باشند تا چند و چون ثروت هنگفتش را از او دربیاورند. سرانجام چشمانش را به خنجر درآوردند. بخشی از دارایی‌های او را برای خزانه شاه مصادره کردند و بقیّه را بین مردم بخش کردند. فتحعلی خان پس از آن که چشمانش را از دست داد و در مورد اتهامات وارده به او مجرم شناخته شد عزل گردید و جای او را محمّد قلی خان شاملو گرفت که پسر محمّد مؤمن خان وزیر اعظم اسبق بود. شیخ علی خان پسر شاه قلی خان و نوه‌ی شیخ علی خان زنگنه که امیر شکار باشی بود قورچی باشی شد. و مقام قبلی او را به احمد آغای خواجه دادند. فردای روزی که وزیر اعظم را کور کردند اثری از 3000 سرباز کردی که بنا بود رهسپار اصفهان باشند به چشم نیامد. شاه مشکوک شد که مبادا نیرنگی در کار بوده است و فرمان داد محاکمه برای کشف حقیقت برگزار کنند. فتحعلی خان جانانه از خود دفاع کرد و همه‌ی اتهامات وطن فروشی، خویشاوندگماری و اختلاس کلان را یک به یک رد کرد و همه را نا معقول و نا درست نشان داد. شاه از کرده‌ی خود پشیمان شد و دستور داد وزیر اعظم را به ارگ شیراز ببرند و حاکم با او محترمانه رفتار کند؛ امّا به جای مجازات عاملان خیانت به فتح علی خان ترجیح داد کل ماجرا را مسکوت بگذارند و عذرخواهی آن‌ها را بپذیرد. همه‌ی گناهکاران به سر کار خود برگشتند، ولی بی گناهانی که برکنار شده بودند دیگر مشاغلشان را به دست نیاوردند.»[3]



[1] - در صحت روایت افراد وابسته به دربار راجع به فتحعلی خان تردید وجود دارد و رسول جعفریان در صفحه 443 کتاب صفویه از ظهور تا زوال به نقل از شاعر مکافات نامه که خود نیز در همان زمان می‌زیسته و از درباریان منتقد بوده است؛ (البته برای دیگران شاید؛ زیرا در مدح شاه سلطان حسین کوتاهی نکرده است.) او در باره فتحعلی خان می‌گوید:

                        به غیر از وزیر فریبنده     کار                به صورت چو طاووس سیرت چو مار

                        فریبنده طناز     ساحر    سخن                که ابلیس  را  داد        بازی     به فن

                        ببرد آن همه   از جماد و  نبات                حریفان   بیچاره  را          کرد  مات

                        ز املاک و اسباب و نقد و عقار               ز خیل و     بغال و بعیر      و  حمار

[2] - مؤلف کتاب بصیرت نامه در صفحه 69 در مورد متن این نامه می‌نویسد: «چون شاه بدگویی لطفعلی خان را از دشمنان او نشنیده، شعله عداوت ایشان از کانون سینه سر به گردون کشید با یک دیگر نشستند و در دفع دشمن مشاورت در پیوستند و گفتند: لطفعلی خان خویش اعتمادالدوله است. اگر یک بار دیگر به افغان مظفّر شود دل شاه به کلیه به او میل خواهد کرد و تقرّب او زیادت خواهد گشت و کار ما مشکل خواهد شد. شاه در بلده تهران بود ملاباشی و حکیم باشی در محلی مرغوب به خدمت شاه رفته، سندلی‌های ( نوعی کفش) خود را برداشته بر زمین زدند و فریاد و فغان در پیوستند و گفتند که فتحعلی خان اعتماالدوله به بزرگان اکرادی که در طرف دولت عثمانی قرار دارند کاغذ نوشته به این مضمون: نظر به عهد و پیمانی که ما با شما داریم و منتظر فرصت می‌باشیم سه هزار سوار برداشته روانه تهران شوند و در شب علی‌الغفلة به سرای پادشاهی ریخته کار شاه را در خواب غفلت بسازند. کاغذ به دست شاه دادند. شاه از مطالعه آن مبهوت متحیر بماند از غایت ساده دلی در نیافت که این عمل از سر حیله و تزویر است.»

همین مؤلف در باره سرانجام وی می‌نویسد هنگامی که اعتمادالدوله را به شیراز فرستادند روایت است پس از آن که محمود افغان اصفهان را تصرف کرد قزلباشان برای آن که اعتمادالدوله به دست محمود نیفتد او را زهر دادند و دو داماد او یعنی میرزا رستم و محمّد قلی خان را که از خواص نوکرهای شاه بودند به مال و جان امان دادند و باقی منسوبان اعتمادالدوله را مال و منصب گرفته در گوشه عزلت انزوا دادند.

[3] - ایران در بحران زوال صفویه و سقوط اصفهان، رودی مَتی، ترجمه حسن افشار، چاپ سوم، 1397، گزیده‌ای از صفحات 211 تا 218

4- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 941

برخورد شاه سلطان حسین با افراد لایق چون سردار لطعلی خان

 

 

سردار لطفعلی خان و محمود افغان

 

لطف علی خان یکی از سرداران لایق و به نام دوران شاه سلطان حسین می‌باشد که بر اثر بی لیاقتی پادشاه و توطئه و فساد درباریان که فقط به منافع خود می‌اندیشیدند منزوی و نابود گردید. این ضایعه آن قدر ناگوار است که می‌توان آن را در کنار بخشی از بدبختی‌های بی‌شمار کشور به حساب آورد. تضعیف این مرد باعث پیروزی محمود افغان و سرانجام نابودی خود توطئه گران نیز گردید و خسارات جبران ناپذیری را بر مردم و کشور فراهم ساخت. محمود بعد از آن که متوجّه از دست دادن دو مشاور برجسته‌ی پادشاه شد مصمّم به حمله‌ی قطعی گردید. البتّه این نکته قابل ذکر می‌باشد که فساد و توطئه‌ی درباریان و بی لیاقتی و نا رضایتی مردم آن قدر توسعه یافته بود که درمان آن‌ها غیر ممکن بود و محمود افغان از این امر اطلاعات کافی داشت. اوضاع کشور چنان آشفته بود که وجود لطفعلی خان و اعتمادالدوله به احتمال قوی می‌توانست سقوط دولت صفویه را برای مدتی به تأخیر اندازد و حاکمان بی لیاقت را از خواب غفلتی که آمیخته با جهل و خرافات بود بیدار سازد و آثار فاجعه‌ای را که در راه بود، دریابند. هنگامی که محمود افغان بر کرمان تسلط یافته بود لطفعلی خان به راحتی توانست وی را تار و مار سازد ولی درباریان به رهبری ملاباشی و حکیم باشی که گویا مأمور و حامی محمود بودند زمینه را برای نابودیش فراهم ساختند. مؤلف کتاب بصیرت نامه ضمن تأیید نارضایتی درباریان از مقابله با افاغنه در باره تشدید عداوت نسبت به لطفعلی خان پس از شکست محمود افغان در کرمان می‌نویسد: «لطفعلی خان به امنای دولت عرض کرد و از برای سپاه جیره و علوفه طلبید، چون شکست افغان و فتح کرمان خلاف رأی بعضی از امنای دولت بود اغفال و اهمال کردند و گفتند غنائمی که از محمود گرفته عوض سیورسات و علوفه می‌شود. در این باب گنج پرداخت و خزانه شاه را خالی ساختن از حزم دور است. کیفیت حال به لطفعلی خان حالی شد، از کرمان تا به شیراز نقد و جنس محصول دهات رجال دولت را به سپاهیان حواله کرد و ذخیره آن‌ها را به لشکر توجیه کرد. هرچه شتر و سایر چارپایان که داشتند به رؤسا و سرکردگان لشکر که با آن‌ها عداوت می‌ورزیدند، بخشید و قسمت کرد و لشکر را برداشته متوجّه شیراز شد. رجال دولت این حرکت را از لطفعلی خان در اصفهان شنیده بغض و کین و عداوتشان زیاده از اندازه شد و نزد شاه از او شکایت کردند که به طرفی که مأمور بود نرفته ولایت را خراب کنان به شیراز رفته است. چون لطفعلی خان افغان را شکسته بود شاه به سخنان ایشان التفاتی نکرده، گفت هر گناهی کرده، بخشیدم.»[1]

ژان آنتوان دوسرسو مؤلف کتاب سقوط شاه سلطان حسین درباره اقدامات درباریان بر علیه وی به طور مفصل توضیح داده است که به گزیده‌ای از آن‌ها اشاره می‌گردد: «درباریان مخالف از این که بخشی از ثروت آن‌ها در املاکشان توسط او مصادره شده بود به سختی ناراحت و وحشت زده شده بودند. افزون بر آن پیروزی او بر افغانان که باعث نام آوری او گردیده و اعتبار و ارزش او نزد شاه به بالاترین درجه رسیده بود درباریان را از آینده‌ی خود بیمناک و نگران ساخت. آن‌ها دانستند که در صورت پیروزی کامل بر افغانان و از میان بردن شورش مقام و حیثیت او چنان نزد شاه و همه‌ی مردم بالا خواهد رفت که نفوذ آنان تحت‌الشعاع آن قرار خواهد گرفت. از سوی دیگر خویشاوندی لطفعلی خان با اعتمادالدوله باعث خواهد شد که دیگر آن‌ها نتوانند بر آن دو چیره شوند و مانند دیگر بزرگان ارزشمند، آن‌ها را از میدان به در کنند و نابود سازند. درباریان برای حفظ منافع خود تنها چاره را در نابودی لطفعلی خان می‌دیدند گرچه این نابودی به بهای شکست لشکرکشی به قندهار و شکست خوردن از افغانان تمام شود. آن‌ها منافع شخصی خود را بالاتر و مهمتر از منافع دولت و کشور می‌پنداشتند و آماده بودند که کشور از دست برود؛ ولی شاهد پیروزی و کامیابی لطفعلی خان نباشند. از آن جا که هر دو گروه درباری مخالف او منافع مشترکی داشتند پس با هم متحد شدند و برای لطفعلی خان نقشه‌ی مشترکی ترتیب دادند. این دو گروه درباریان می‌دانستند تا زمانی که اعتمادالدوله بر سر کار باشد به واسطه‌ی خویشاوندی نزدیک با لطفعلی خان نقشه‌ی شوم آن‌ها ممکن نخواهد شد. افزون بر آن توطئه گران می‌دانستند که شاه سلطان حسین به اعتمادالدوله اعتقاد و اطمینان زیادی دارد با داشتن یک چنین نخست وزیر مدبّری شاه برای بهره‌مندی بیشتر از خوشی‌ها و لذایذ حرمسرا اختیار همه‌ی کارها را به اعتمادالدوله سپرده بود. برای این که اعتمادالدوله نتواند توطئه‌های درباریان را خنثی سازد تصمیم آنان بر این شد که نخست اعتمادالدوله را نابود کنند. در رأس توطئه گران حکیم باشی (رحیم خان) و ملّا باشی (محمّد حسین تبریزی) قرار داشتند که با درست کردن نامه‌ای جعلی و شبانه و به طور سرزده نزد شاه سلطان حسین رفتند و مدّعی آن شدند که اعتمادالدوله با جمعی از کردان رابطه دارد و در این اندیشه می‌باشد که شاه را سرنگون سازد. شاه ساده لوح فریب آنان را می‌خورد و دستور بازداشت اعتمادالدوله را صادر می‌کند و توطئه گران علاوه بر آن که سریع او را از دو چشم محروم می‌سازند برای اقرار از اموال وی، او را شکنجه بسیار می‌کنند تا اموال خود را افشا نماید. توطئه گران در همین ایّام چاپارهایی را به اطراف فرستادند تا در همه‌ی شهرها وابستگان و صاحب منصبانی که با اعتمادالدوله ارتباط داشتند دستگیر شوند که یکی از معروفترین آنان لطفعلی خان بود که باید او را بدون سر و صدا بازداشت کنند و دست و پا بسته با نگهبانان زیاد به اصفهان بفرستند. لطفعلی خان که کوچکترین سوء ظنّی نداشت به راحتی تسلیم فرمان مأموران گردید و وی را به اصفهان منتقل کردند و لازم به ذکر است که در این توطئه چینی و دستگیری اعتمادالدوله پادشاه و درباریان در تهران بودند.

هنگامی که شاه سلطان حسین متوجّه دروغ بودن اخبار توطئه گران گردید سریع دستور داد که اعتمادالدوله را رها سازند و به درمان وی بپردازند. توطئه گران که کامیابی خود را مبهم می‌دیدند متوسّل به اتهاماتی دیگر بر علیه اعتمادااوله شدند که کاملاً بی اساس بود و در یک جلسه‌ی محاکمه به راحتی اعتمادالدوله توانست به آن‌ها پاسخ دهد و در نهایت پادشاه و بقیّه متوجّه بی گناهی اعتمادالدوله گردیدند، ولی کار از کار گذشته بود و آنان برای آن که این توطئه گری‌ها و شاید عکس‌العمل اطرافیان اعتمادالدوله باعث به وجود آمدن مشکلات برای آن‌ها نشود تصمیم به کنترل و نابودی او ادامه دادند. همه‌ی اشخاص حاضر در محاکمه به ویژه شاه، قلباً او را تبرئه کرده بودند ولی چگونه می‌شد او را از گناهان بری داشت و با تبرئه‌ی علنی او، خود را محکوم نکرد؟ پس می‌بایستی که او قربانی یک سیاست نکبت باری شود که بدبختانه در دربارها زیاد دیده می‌شود. از این گذشته چه رفتاری می‌توان با شخصی داشت که همه‌ی اسرار دولت در دست او بود و به رغم اهانت و نا عدالتی که نسبت به او روا شده بود انتظار تلافی و انتقام نداشت؟ چگونه می‌توان مطمئن بود که دسیسه و توطئه‌ی بزرگی برپا نکند؟ به ویژه چنان شخص با استعداد و با چنان هوش و کفایت زیاد، آن هم اگر به حال آزاد گذاشته شود؟ مصلحت دولت در آن بود که او را خیانت کار قلمداد کنند، چون از آغاز او را چنین معرّفی کرده بودند پس در آینده هم می‌باید چنین باشد. با آن که شاه سلطان حسین بر بیگناهی او کاملاً ایمان پیدا کرده بود و می‌دانست با وجود کوری از همه‌ی وزیران دیگر در کارهای دولتی بیناتر است و خواهد توانست در مقام نخست وزیری خدمات ارزنده‌ای بنماید، ولی پس از دستور کور کردن او، از ترس کینه جویی تصمیم گرفت که او را از دربار دور سازد. البته شاه، اعتمادالدوله را نمی‌توانست کاملاً به حال خود آزاد بگذارد، پس او را در کاخی که در شیراز داشت زندانی کرد و برای این که در این زندان نسبتاً آزاد و در آسایش کامل زندگی کند حقوق مکفی برای او تعیین کرد.

لطفعلی خان نیز سرنوشتی بهتر از اعتمادالدوله نداشت، ولی با وجود تحمّل همه‌ی این بی عدالتی‌ها آماده فراموش کردن آن‌ها بود و برای ادامه‌ی خدمت حاضر ‌بود. در زمان محاصره‌ی اصفهان و پیدایش قحطی شدید به لطفعلی خان مأموریت مبارزه و شکستن محاصره را داده بودند؛ ولی او این مأموریت را نپذیرفت. علّت آن کینه ورزی و نا روایی گذشته نبود، بلکه چنان که خود او برای امتناع از مأموریت می‌گفت کمی تعداد سربازان موجود در اصفهان بود چون با این عدّه‌ی کم و بدون آمادگی احتمال شکست بسیار زیاد بود. هرگونه نا کامی در مأموریت می‌توانست محملی برای انتقام شاه و درباریان گردد.[2] هنگام تسلّط محمود بر اصفهان رفتار لطفعلی خان، بزرگ منشی و وفاداری به میهن را به خوبی آشکار کرد. محمود که لیاقت و شایستگی او را به خوبی می‌دانست به هر وسیله‌ای که بود، می‌خواست او را به خدمت خود بگیرد. به گمان خود با بخشش و بزرگداشت او، لطفعلی خان وارد خدمت او می‌شد تا تلافی بد رفتاری‌های شاه سلطان حسین را کرده باشد. محمود از آغاز ورود به اصفهان به او پیغام فرستاد و به او وعده‌ی هرگونه پاداش و مقام داد. در برابر پاسخ‌ منفی لطفعلی خان، محمود پیغام خود را چندین بار تکرار کرد؛ ولی لطفعلی خان وفاداری خود را به خاندان صفوی و شاه سلطان حسین همچنان حفظ کرد. لطفعلی خان که می‌توانست با آسایش زندگی کند همواره منتظر فرصتی بود که بتواند به خاندان صفوی دگربار خدمت نماید. با وجود همه‌ی مراحم و الطاف محمود که در انتظار او بود سرانجام فرصت مناصبی یافت و با وجود خطرات زیادی که در کمین او بود، خواست به خدمت تهماسب میرزا پسر شاه سلطان حسین درآید، به ویژه که یکی از پسران او جزو همراهان تهماسب میرزا بود. تهماسب میرزا به نام شاه تهماسب دوم در بخش کوچکی از ایران با سپاه کمی تنها امید خاندان صفوی بود. بهترین نشانه‌ی قدرت و اهمیّت این سردار همین بس که خبر فرار او از اصفهان باعث نگرانی بسیار سخت محمود گردید. نگرانی محمود هم بی پایه نبود چون با شایستگی و نام آوریی که لطفعلی خان داشت، می‌توانست سپاه کافی فراهم کند و همان گونه که دو سال پیش از آن محمود را از کرمان بیرون کرده بود این بار هم می‌توانست اصفهان را از چنگ او نجات دهد. محمود پس از آگاهی از فرار او دستور داد همه‌ی خانه‌های اصفهان را بازرسی کنند و اگر کسی به او پناهندگی داده باشد تهدید کرد که همه شهر را به تلافی به آتش خواهد کشید. محمود جایزه بسیار هنگفتی برای جوینده‌ی او تعیین کرد. افغانان در همه جا در جستجوی او بودند و سرانجام در بن اصفهان یکی از آبادی‌های نزدیک شهر او را پیدا کردند و نزد محمود بردند. نگرانی فرار او این وحشی را بر آن داشت که به مجرد آوردن لطفعلی خان او را با شمشیر تکه تکه کرد. ترس و وحشتی که فرار لطفعلی خان ایجاد کرده بود از این رفتار به خوبی دیده می‌شود. مردم بن اصفهان هنگام محاصره‌ی اصفهان پایداری زیادی می‌کردند و بارها بر لشکر افغانان حمله آوردند. محمود که خاطره‌ی خوبی از آن جا نداشت پیوسته در صدد انتقام بود؛ ولی تسلیم تنها کسی که می‌توانست پایه‌های سست سلطنت محمود را درهم کوبد، خشم و کینه‌ی محمود را نسبت به ساکنین بن اصفهان به فراموشی سپرد. با این خوش خدمتی که مردم بن اصفهان کرده بودند محمود آن‌ها را از خود پنداشت و دانست که می‌تواند روی آن‌ها حساب کند.»[3]



[1] - بصیرت نامه، عبدالرزاق دنبلی، به کوشش یدالله قائدی، انتشارات آناهیتا، 1369، ص 69

[2] - لکهارت در صفحه 169 کتاب انقراض سلسله صفویه می‌نویسد: «از زمره کسانی که شاه با او در مقام مشاوره برآمد لطفعلی خان داغستانی بود که او را از زندان به قصر برده بودند. او از قرار به شاه توصیه کرده بود که به کلیّه کسانی که در راه وی کمر خدمت می‌‌بندند در کمال جود و سخا تلافی کند و دستور دهد که آذوقه به قدر کافی جمع آوری و به شهر حمل گردد و امر کند که گردن کلیّه سردارانی که در نبرد گلناباد ننگ رسوایی بار آورده‌اند زده شود. هر چند شاه بنا به مصلحت دید وی تا اندازه‌ای در مقام اجرای دو پیشنهاد اولین برآمد؛ امّا در مورد پیشنهاد سومین ابداً گامی برنداشت. علاوه بر این او به جای آزاد ساختن لطفعلی خان وی را به زندان عودت داد تا در گوشه آن به ضعف و ناتوانی به سر برد. شاه بدون شک در این کار بنا بر صواب دید سید عبدالله و حکیم باشی قدم برداشت.»

[3] - سقوط شاه سلطان حسین، نوشته  ژان آنتوان دوسرسو، ترجمه دکتر ولی‌الله شادان، انتشارات کتابسرا، 1364، گزیده‌ای از صفحات 136 تا 154

4- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، 936

توصیفی از زندگی شاه سلطان حسین به روایت ناسخ‌التواریخ

توصیف محیط زندگی شاه سلطان حسین

 

 

از مطالب محمّد هاشم آصف چنین استنباط می‌گردد که وی همواره سعی بر آن داشته که پادشاه را بی‌گناه و بی‌تقصیر جلوه دهد و تلقین کند که اطرافیانش پادشاه را به انحراف کشانیده‌اند، در صورتی که محمّد هاشم در قسمتی دیگر از کتاب خود آن چنان از مجالس عیش و نوشِ شاه سلطان حسین سخن می‌گوید که پیام دیگری را ارائه می‌دهند. تمام مطالب روایت شده نشان دهنده‌ی آن است که آب از سرچشمه گِل‌آلود بوده و خود پادشاه در منجلاب فساد و عیاشی غوطه‌ور شده بودند و باید پذیرفت که امرا و بزرگان از رفتار و الگوی او تبعیت کرده‌اند. مگر امکان دارد که پادشاهی در چنین فضاهای شهوت‌انگیزی سیر کند و آن وقت حرمت او پایدار و راه‌های نفوذ متملّقان بر او بسته باشد؟ در این رابطه به نکاتی اشاره گردیده که جز اظهار تأسّف، توأم با حیرت چیزی باقی نمی‌ماند و در مجموع می‌توان چنین نتیجه گرفت و به این کلام قرآن کریم پی برد که چرا عامل اصلی انحطاط و فروپاشی تمدن‌ها را فساد می‌داند. بنابراین اگر شورش‌ها بر علیه پادشاه وقت به وجود نمی‌آمد و حکومتش توسّط فردی چون محمود افغان سرنگون نمی‌گردید، بسی جای تعجّب بود؟ یکی از مواردی که جای خوشحالی دارد، آن است که پادشاه وقت زنده بود و نتایج اعمال و نکبتی و نابودی خانواده‌اش را به چشم خود دید. درست است که امروزه با مطالعه‌ی حوادث، می‌توان آن‌ها را به بوته فراموشی سپرد و در مجموعه‌ی خسارات جبران ناپذیر قرار داد، ولی هدف از مطالعه‌ی تاریخ پند و عبرت گرفتن از این نوع زندگی‌ها می‌باشد تا بلکه در اثر امواج و محرک‌های ایجاد شده از تکرار آن‌ها از طرف مردم و حاکمان جلوگیری به عمل آید و از توصیف و القاب نا شایست و نا روا امتناع گردد. مؤلّف مذکور در شرح حال و محیط درباری شاه سلطان حسین از نثری استفاده می‌کند که شیوه و معمول آن زمان بوده و برای آن که اصل مطلب حفظ شود و همچنین برداشت سلیقه‌ای صورت نگیرد به همان شکل اصلی روایت گردیده است. در باره معرّفی پادشاه مذکور می‌نویسد: «بعد از خاقان علّییّن آشیان شاه سلیمان سقی‌‌الله ثراه و جعل‌الجنّته مثواه، فرزند همایون، یعنی خلف مبارک، جانشین میمونش، خاقان سکندرشأن، سلیمان مکان، قیصر پاسبان، دارا دربان، قاآن جمشیدنشانِ کی نشان، عشرت توأمان، سلطان دادگستر، رعیّت‌پرور، نصرت قران، شهنشاه فریدون دستگاه، خسرو بارگاه کسری عزّ و جاء، ایران پناه، دولت و اقبال همراه، آفتابِ جهان تابِ سپهر سلطنت و جهان‌بانی، یگانه گوهرِ خورشید آب و تاب محیطِ خاقانی، دارای فغفور دربان، محسود قیصر و خان، السّلطان ‌ابن‌السّلطان‌ والخاقان ابن‌الخاقان، شاه سلطان حسین‌الموسوی‌الصفوی، بهادرخان، در ایوان شهنشاهی، بر اورنگ جهان‌ پناهی، جا و سرادق عظمت و جلال بر مسند دارایی و فرمانروایی مأوی نمود و به نظم و نسق و رتق و فتق امور جهانداری و مرزبانی مشغول و در نهایت خوبی و مرغوبی به حل وعقد مهمّات ملکی و مملکت ‌مداری و مصالح امور عظیمه‌ی جهان‌بانی متوجّه بود و فتوحات کبیره‌ی کشورستانی از وجود ذی‌جود مسعودش به حصول و وصول می‌پیوست و در زمانش، در ربع مسکون، پادشاهی از او بزرگتر و پراسباب‌تر و عظیم‌الشّأن‌تر و لشکرآراتر و رعیّت‌پرورتر نبود و کشور ایران در ضبط و نصرتش و از آراستگی و پیراستگی کشور ایران بر شش کشور دیگر تفوّق داشت. بی‌گفت و شنود، همه‌ی عالم آن ذات مقدّس حمیده صفات را اولوالامر مطاع و فرمانفرمای واجب‌الاطاعه‌ی لازم‌الاتباع می‌دانستند و فرمان لازم‌الاذعانش در آفاق عالم جاری و احکامش در اطراف و اکناف گیتی نافذ و ساری بود. مدّت سی سال و کسری به دولت و اقبال و عزّت و جلال به عیش و عشرت و خرّمی و شادمانی و سور و سرور و نشاط و کامرانی بر اهل ایران به خوبی و دلخواهی سلطانی نمود.»[1]

محمّد هاشم آصف همچنان به توصیف خود نسبت به شاه سلطان حسین ادامه داده و از تمام سرزمین‌های ایران که در مطاع او بودند، نام می‌برد که تحف و هدایا برای او می‌فرستادند. ایشان سپس به عیّاشی و خوشگذرانی پادشاه پرداخته و از جمله صفات او می‌نویسد: «قریب به هزار دختر صبیحه‌ی جمیله از هر طایفه و قوم و قبیله، از عرب و عجم و ترک و تاجیک و دیلم، با قواعد عروسی و دامادی با بهجت و سرور و دلشادی با ساز و کوس و کورکه و نقاّره و شهر آیین بستن و چراغان نمودن به عقد و نکاح و حباله خود در آورده و اولاد و احفادش از ذکور و اناث و کبار و صغار، تخمیناً به قدر هزار نفر رسیده بودند و همه به ناز و نعمت پرورده بودند. همه‌ی امور سلطنت و جهان‌بانیش موافق نظام و قانون حکیمانه، راست و درست و خوبی و خوشی انگیز، مصلحت‌آمیز بوده و شهر دلگشای خلدآسای دارالسّلطنه‌ اصفاهان که پایتخت اعلا بود، چنان بر متوطّنین و ساکنین تنگ شده بود که از فرط معموری و آبادی، جا و مکان خالی نیست و نایاب شده بود که زمین ساده، ذرعی به ده تومان قیمت رسیده بود و یافت نمی‌شد و از این قیمت بیشتر هم خرید و فروش می‌شد، امّا بسیار کم.»[2]

محمّد هاشم آصف ضمن توصیف ابنیه‌ها و کاخ‌های محل زندگی پادشاه به شرح برنامه‌های خوشگذرانی و شادمانی و سُرور دربار شاه سلطان حسین می‌پردازد و ایشان به نکاتی اشاره دارد که مطالب آن با حرمسرای فتح‌ علی شاه بعد از خودش برابری می‌کند. در مورد چهل ستون و باغ‌های اطرافش می‌نویسد: «آن ذات اقدس، آن نفس مقدّس، مخصوص نفس نفیس خویش امر و مقرّر فرمود که حریم پسندیده‌ی خویش و اندرون خانه‌ی بسیار خوب و دلکش ممتازی ساختند، به طول و عرض هزار و پانصد زرع - در هزار و پانصد زرع، مشتمل بر پانصد ایوان و تالار و کاخ و حجره‌ی تو در توی، با وزن و نظام که هر یک با ده لاحقه که لاحقه‌ی نهم، جای چاه و حوض آب و لاحقه‌ دهم که محل بیت‌الخلا است و همه پاک و پاکیزه و در آن‌ها بوهای خوش نهاده و در وسط آن، ذات اقدس عمارت دلنشین بی نظیری بنا نمودند و در طول و عرض دویست زرع در دویست زرع به چهار مرتبه، با حجره‌ها و کاخ‌ها و غرفه‌ها و قصرها و منظره‌ها و زاویه‌های بزرگ و کوچکِ تو در توی، به نقش و نگار و آئینه و زینت‌های بسیار ساختند. از جانب شرقی آن تالاری با چهل ستون، همه در و دیوار و سقف و ستون‌هایش منقّش و مصوّر به طلای ناب کانی و لاجوردِ بدخشانی و آئینه‌های لطیف روحانی و روبه‌روی چهل ستونِ مذکور، دریاچه‌ای در طول پانصد زرع و عرض سیصد زرع، در میانش نشیمنی در طول و عرض سه زرع در سه زرع و در میانش حوض کوچکی از سنگ یشم ساختند.

در وقتی که آن فخر ملوک با معشوقه‌ی خود بر آن نشیمن می‌نشست آب مروّقی در آن حوض یشم می‌نمودند و پیوسته از فوّاره‌اش آب می‌جوشید و جواهر رنگارنگ آبدار پیاده و لآلی رخشان بسیار در آن می‌ریختند. به جهت نظاره نمودنِ آن جهان مطاعِ کامکار، کشتی بسیار خوبی ساخته بودند و در آن انداخته بودند که گاهی آن شاه شاهان با زنان ماه طلعت، حورلقای خود در آن می‌نشست و آن کشتی را به گردش می‌انداختند و محفوظ و متلذّذ می‌شد. زنان ماه ‌پیکر، سیم اندام، سروقد، گل‌‌رخسارِ سمن‌برش در آن دریاچه به شناوری و آب بازی مشغول و در هوای گرم، یعنی در فصل تابستان، آن سلطان جمشیدنشان در میان آن دریاچه بر نشیمنِ شاه نشین، بر لب حوضِ یشم، پُرماء معین و جواهر ثمین، جلوس میمنت مأنوس می‌نمود و آن حوض یشم پر از جواهر الوان آبدارِ شفّاف و مملّو از آب جان‌بخش مروّق به گلاب و عرقِ بید مشک مضاف از فیضِ نظر آن بهشتی سرشت، رشک کوثر و تسنیم آن سرابوستان پرگل و ریاحین او فیض وجود ذی‌جود آن رضوان سرشت، غیرت جنّات نعیم و آن محسود خواقین زمان، خود را از تماشای آن‌ها در وجد و سرور و از اندوه و غصّه دور می‌بود.

حجره‌ی وسیعه که طاق آن بسیار مرفّع بود، ساختند و دو ستون زراندوده،‌ در میانش از دیوار به دیوار قرار دادند و مهدی زرّین با طنابی ابریشمین بر آن ستون‌ها بستند و آن سلطان جمشیدنشان با همسران حوروش خود در آن مهد ناز می‌خوابیدند و آن کنیزکان ماه رخسار به سوی هوا می‌جنبانیدند و در حجره‌ی وسیعه‌ی زراندوده با طناب‌های ابریشمین بر آن بسته و بر آن حلقه‌های سقف نصب بسته و آویخته بودند که گاه‌گاهی آن انجب ملوک با دلبند خود در آن می‌نشستند و لعبتان سمن‌برِ گل‌ رخساره آن را به جانب بالا حرکت می‌دادند و آن را راحت خانه می‌خواندند.

هرگز از خزانه‌ی عامره دیناری و از انبارهای دیوانی حبّه‌ای دخل و تصرّف نمی‌نمود؛ زیرا که اختصاص به امور مملکت‌مداری و لشکر و نگهداری و رعیّت ‌پروری داشته و سرکار فیض‌آثارش از ربع موروثی و ابتیاعی خود و نوافل و معادن و تحف و هدایا و پیشکش و از مغانی و باج و خراج ملوک و طریق دیگر معیشت می‌نموده‌اند. آن خاقان ظفرتوأمان را با دشمنان عظیم‌الشّأن هفده محاربه و مخاصمه اتّفاق افتاد و در هر محاربه غالب و قاهر و مستولی و فایق و مسلّط بر اعداء گردید و همیشه صاحب فتح و ظفر و غلبه و استیلا و نصرت بود و هرگز او را ادبار و شکست و هزیمت روی نداد!! از آثار زوال دولت و اقبال آن سلطان جمشیدنشان آن چه به ظهور رسید، اوّل این بود که طبع اشرفش از اسب سواری متنفّر شده و مایل به خرسواری شده بود و با زنان خاصّه‌ی خود به باغ‌ها و بوستان‌ها و مرغزارها بر خر مصری یراق مرصّع، سوار شده تشریف می‌بردند و به هر قریه که داخل می‌شد زنان و دختران آن قریه بی‌چادر و پرده به استقبالش می‌آمدند و صد خواجه سفید و سیاه یعنی مردهایی که آلت رجولیّت ایشان را به جهت حرمیّت زنان شاه قطع نموده بودند، قرقچی و قدغن‌چی همیشه همراه داشت.»[3]



[1] - رستم‌التّواریخ، محمّد هاشم آصف (رستم‌الحکما)، به کوشش محمّد مشیری، 1352، ص 70

[2] - رستم‌التواریخ، محمد هاشم آصف، به اهتمام محمد مشیری، 1352، ص 71

[3]- رستم‌التّواریخ، محمّد هاشم آصف (رستم‌الحکما)، به کوشش محمّد مشیری، 1352، برگزیده‌ای از صفحات 74 تا 106

4- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 931