پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

21 آذر روز نجات آذربایجان

 

نجات آذربایجان

 

بر خلاف تعهد سران متّفقین در کنفرانس تهران که پس از پایان جنگ، به نواحی اشغال‌ شده‌ی ایران پایان خواهند داد، نیروهای شوروی در آرزوی آن بودند که برنامه خود را همانند اروپای شرقی از طریق تسلّط نظامی و فرهنگی در ایران نیز به اجرا درآورند. بر همین اساس آن‌ها از انجام تعهدات قبلی خودداری کرده و به بهانه‌های مختلف از تخلیه‌ی مناطق آذری امتناع می‌نمودند. در این ایّام حکومت مقتدری در ایران وجود نداشت و محمّد رضا شاه جوان نیز بی‌تجربه‌تر از آن بود که قاطعیّت سیاسی مناسبی از خود نشان بدهد، و متأسّفانه این خصلت او را در مواقع بحرانی دیگر نیز مشاهده می‌کنیم. در چنین مواقعی است که خواهرش اشرف به کمک برادر می‌شتابد و برمبنای تفکّرات خود در مسائل سیاسی دخالت می‌کند.

جنگ دوم جهانی قدرت استعمارگر پیر را رو به افول برده بود؛ ولی باز هم توانایی اعمال نفوذ در مناطق مستعمراتی خود را حفظ کرده و به این آسانی‌ها حاضر به تضعیف موقعیت خود نبود و هیچ گاه حاضز نمی‌شد ایرانی را که از نظر استراتژیک، نظامی و اقتصادی اهمیّت فراوانی داشت، تسلیم روس‌هایی نماید که در طی یک قرن اخیر رقیب اصلی آن‌ها در ایران و منطقه خاورمیانه بوده‌اند به فراموشی سپارد و موقعیت برتر را به آنان بدهد.

مجموعه‌ی این عوامل و نقشی که آمریکا در پیروزی متّفقین ایفا کرده بود، دولت انگلیس را بر آن داشت که با تجربه و دیپلماسی خود این مشکل را به شیوه‌ای مناسب برطرف سازد؛ لذا یکی از یاران صدیق و مطمئن خود یعنی احمد قوام را به کمک طلبید و او نیز به شیوه‌ای جالب برنامه و نقش خود را اجرا کرد. در این راستا احمد قوام اقدامات و فعالیّت‌های خود را برای نجات آذربایجان آغاز نمود. گذشته از آن که چه مقدار از این فعالیّت‌ها از جانب خودش و یا با حمایت آمریکا و انگلیس انجام گرفته باشد، وی خدمتی بزرگ را به ایران انجام داده و به نام خود و تبارش احترامی دیگر بخشیده است. البتّه پیروزی به ‌دست‌ آمده نشانه‌ی ضعف و سادگی شوروی نبود؛ زیرا اقدام آن‌ها به منزله تیری در تاریکی بود که شاید به هدف بخورد؛ وگرنه در اعلامیه‌ای مشترک، معترف به ترک ایران شده بودند و نقش ایران را به منزله‌ی پل پیروزی در جنگ نمی‌توانستند انکار نمایند و از همه مهمتر توانایی رقابت با آمریکای تازه‌ نفس و دارنده‌ی قدرت اتمی را نداشتند. در هر صورت، نتیجه‌ی کسب ‌شده به نفع ایران تمام گردید.

در این زمینه شاهپور غلامرضا که خود شاهد و ناظر این ایّام پرالتهاب بوده و اتّهام جاسوسی برای روس‌ها نیز در پرونده‌اش نهفته است، می‌گوید: «شوروی‌ها تلویحاً خروج خود از ایران را منوط به دریافت امتیاز نفت شمال کرده بودند و استدلال آن‌ها این بود که آن‌ها در جنگ، شریک آمریکا و انگلستان بوده و بیست‌ میلیون نفر شهید داده‌اند. اگر انگلستان حق دارد نفت جنوب ایران را کاملا‍ً در اختیار داشته باشد، شوروی هم حق دارد امتیاز نفت شمال را بگیرد و بدین ترتیب شوروی‌ها حرف آخر را زدند و از بیرون‌ رفتن از ایران امتناع کردند.

در این زمان سیّد حسن تقی‌زاده که نماینده‌ی ایران در سازمان تازه ‌تأسیس سازمان ملل بود طی نطقی در جلسه شورای امنیت، شوروی را به‌ شدّت مورد حمله قرار می‌دهد؛ ولی با همراهی سیاسی آمریکا و انگلستان باز هم راه به جایی نبرد تا این که احمد قوام به نخست‌وزیری رسید. او شخصاً به مسکو رفته و بعد از ملاقات با استالین به‌ نحوی وانمود کرد که شخصاً مایل به اعطای امتیاز نفت شمال به روس‌ها می‌باشد و بعد از مراجعت به ایران خواهد کوشید تا مجلس شورای ملی را با دولت همراه و هم‌عقیده نماید. پس از مراجعت به ایران، قوام‌السلطنه برای نشان ‌دادن حُسن نیت خود به روس‌ها کابینه ائتلافی تشکیل داد و سه نفر توده‌ای طرفدار شوروی را هم وارد کابینه کرد. قوام پیشه‌وری را هم به تهران دعوت کرد. آقای پیشه‌وری به تهران آمد و با همراهانش در باغ جوادیه اطراق نمود.

قوام‌السّلطنه حرف‌هایی به پیشه‌وری می‌زد که می‌دانست فوراً به گوش روس‌ها می‌رسد و اعتماد روس‌ها را به او دو چندان می‌کند. مثلاً دکترکریم سنجابی و مهندس‌ پریور را به ملاقات و مذاکره با پیشه‌وری فرستاده و در مورد ارتش صحبت کنند و آذربایجان اگرچه تحت امر پیشه‌وری قرار می‌گرفت، اما از نظر سازمانی باید وابسته به ارتش کلّ ایران باشد. این حرف‌ها پیشه‌وری و روس‌ها را مطمئن می‌ساخت که قوام‌السّلطنه دارد به نفع آن‌ها کار می‌کند. قوام‌السّلطنه در عرض مدت کوتاهی توانست اعتماد روس‌ها را جلب کند به طوری‌ که رادیو مسکو در برنامه‌های شبانگاهی خود از او حمایت مستقیم و علنی می‌کرد و او را سیاستمدار واقع‌بین و چه و چه می‌نامید.

این اقدامات سوء ظن محمّد رضا شاه را شدید نموده بود و زمانی که نزد سفیر انگلیس از اقدامات قوام‌السّلطنه گلایه کرد، سفیر انگلستان حرف‌های محمّد رضا را می‌شنید و فقط لبخند می‌زد و به محمّد رضا گفت: "شما اصلاً نگران نباشید و مطمئن باشید که حتّی اوضاع در مسکو هم تحت کنترل ما می‌باشد." در واقع قوام‌السّلطنه با اطّلاع انگلستان و آمریکا و شاید حتی با نقشه آن‌ها سرگرم رُل‌ بازی ‌کردن بود و ما نمی‌دانستیم و انگلیسی‌ها وحشت داشتند که اگر ایران امتیاز نفت به روس‌ها بدهد، سلطه بلامنازع آن‌ها در ایران نقض شود در حالی ‌که روس‌ها به دولت ائتلافی قوام دل بسته بودند، خود قوام موجبات سقوط دولت خود را فراهم آورد. روس‌ها به قوام فشار می‌آوردند تا سریعاً لایحه نفت شمال را به مجلس ببرد؛ اما قوام چماق‌دارانی را مأمور حمله به احزاب و دفاتر گروه‌های سیاسی کرد و در مدت چند روز تهران را به اغتشاش کشید و در یک اقدام نمایشی استعفا داد و کنار رفت. دولت قوام دولت مستعجل بود و دو ماه و چهار روز بیشتر عمر نکرد و این بار، قوام دولت جدید خود را با وعده انتخابات آزاد تشکیل داد و به روس‌ها هم گفت که قشون شما باید آذربایجان را ترک کند تا من بتوانم قشون ایران را به آذربایجان بفرستم و جلوی اغتشاشات خوزستان و فارس را هم بگیرم و بعد انتخابات برگزار و وکلای همراه با خود را به مجلس ببرم و در آن‌جا خواسته‌های شما را از تصویب قانونی بگذرانم و امتیاز نفت شمال را به شوروی بدهم. استالین که یک آدم ساده روستایی بود و از طرفی تحت فشار آمریکا قرار داشت گول بازی سیاسی قوام را خورد و تسلیم شد. به‌ محض آن که نیروهای شوروی از آذربایجان بیرون رفتند، قوام‌السّلطنه نزد برادرم آمد و به او گفت: "حالا موقع آن است که خودت را به‌ عنوان یک پادشاه واقعی مطرح کنی و برای مردم نمایش قدرت بدهی!" محمّد رضا پرسید چطور و چگونه؟ احمد قوام گفت: "شما فرمانده ارتش هستید و به‌ عنوان فرمانده کلّ قوا، هدایت نیروهای نظامی به سوی آذربایجان را به عهده بگیرید! دولت هم تبلیغ می‌کند که آذربایجان تحت فرماندهی شما آزاد شده است." واقعیت این بود که قوای شوروی، آذربایجان را ترک کرده و پیشه‌وری و اعضای حزب دمکرات آذربایجان هم به باکو گریخته بودند. محمّد رضا عدّه زیادی از فرماندهان ارتش را خواست و آن‌ها برنامه حرکت به طرف آذربایجان را تنظیم کردند و قوای ایران به طرف آذربایجان حرکت کردند. از جمله فرماندهانی که نیروهای ارتش را به طرف آذربایجان می‌بردند یکی هم سرهنگ‌ تیمور بختیار بود. بختیار در طول مسیر حرکت عدّه زیادی از مردم عادی را مقتول ساخته و می‌گفت این‌ها دمکرات و از افراد پیشه‌وری بوده‌اند! ذوالفقاری‌ها و سایر فئودال‌ها هم از موقعیت سوءاستفاده کرده و روستاییان زیادی را به‌ خاطر تصاحب زمین‌هایشان کشته و ادعاهای مشابهی را مطرح کرده و می‌گفتند دمکرات کشته‌اند!

من چون همراه ارتش بودم و با این اعمال مخالفت جدّی می‌کردم، متّهم به ‌طرفداری از دمکرات‌ها شدم و چند تن از فرماندهان ارتش نزد برادرم سعایت مرا کرده و گفته بودند که فلانی کمونیست است. بدین ترتیب بساط حکومت‌های دمکرات آذربایجان و کردستان برچیده شد و مجلس پانزدهم هم که تشکیل شد برخلاف پیش‌بینی و خواسته شوروی‌ها عمل کرد و امتیاز نفت شمال را به آن‌ها نداد و روس‌ها فهمیدند که از انگلیسی‌های مکّار و حیله‌گر رودست بدی خورده‌اند.»[1]

با توجه‌ به مطالب گفته‌شده، محمّد رضا شاه این پیروزی را به نام خود تمام کرد و در حالت رجزخوانی می‌گوید: «... در این موقع به پیروی از ندای وجدان دستور دادم که نیرویی به آذربایجان اعزام شود و شورشیان را بدون درنگ منکوب سازند. در همان موقع نیز شخصاً بر فراز استحکامات شورشیان پرواز نمودم تا میزان نیروی آن‌ها را به دست آورم. در این موقع روس‌ها هم به کلّی از یاری دولت دست‌ نشانده خود دست کشیدند و روز 21 آذر 1325 نیروی ما فاتحانه وارد تبریز شد و حکومت شورشیان سرنگون گردید و سران یاغی و گردانندگان آن بساط نیز به کشور روسیه فرار کردند. من در نزد خود اندیشیدم که اگر در آن موقع حمله نکنم، مسلّماً نیروی تجزیه‌طلب نیرومندتر شده و به ما حمله خواهد کرد. در آن موقع امید موفقیّت چندان زیاد نبود و نمی‌دانستم عاقبت کار به کجا می‌کشد؛ ولی با خود گفتم مرگ با شرف و افتخار بهتر از نابودی استقلال زاد و بوم است و بار دیگر خداوند بزرگ به یاری من برخاست!»[2]

در این باره شاهنشاه تنها نبودند و نویسندگان داخلی و خارجی که به تملّق از او مشغول بودند این حادثه را همانند ملّی ‌شدن صنعت نفت که با زحمات و ایثار دیگران به دست آمده بود، به نام شاه ثبت کرده‌اند. نویسنده‌ای خارجی در همین رابطه می‌نویسد: «جدایی آذربایجان تمامیّت و استقلال ایران را به مخاطره انداخته بود و بیم اضمحلال این کشور کهن‌سال می‌رفت و تنها کسی که در مقابل تمام مخاطرات و حوادث ایستادگی و مقاومت می‌کرد شاهنشاه ایران بود که بالاخره بر اثر شهامت و شجاعت غیر قابل انکار ایشان و به دستور معظمٌ ‌له، ارتش شاهنشاهی به طرف آذربایجان حرکت و آن صفحات را از مزاحمت و جور خائنین خلاصی بخشید.»[3]



[1]. احمد پیرانی، خاطرات شاهپورغلامرضا پهلوی، برگزیده‌ای از صفحات 117 تا 249.

[2]. محمّد رضا شاه پهلوی، مجموعه تألیفات، جلد1، ص 235.

[3]. ال. پی. اِلوِل ساتن، رضا شاه کبیر یا ایران نو، ترجمه و تألیف عبدالعظیم صبوری، ص 211.

4- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 226 

استعفا نامه رضا شاه

قرائت استعفانامه پنج‌ دقیقه‌ای

 

 رضا شاه پس از آگاهی از حمله قریب‌الوقوع نیروهای متّفقین به ایران دچار چنان بیم‌ و هراسی گردیده بود که یک ‌باره مقاومتش را از دست داد. او چنان دچار وحشت شده بود که بدون توجّه به عواقب آن تصمیماتی عجولانه می‌گرفت. انگلیسی‌ها از برخی اقدامات او ناراضی بودند و در این زمان رضا شاه نیز کار خودش را تمام ‌شده می‌دانست. شدّت هراس او از روس‌ها به‌ حدّی بود که تصمیم داشت پایتخت را از تهران به اصفهان منتقل نماید. در این وضعیت متزلزل بود که نزد فروغی رفته و با وجود کدورت‌هایی که مابین آن‌ها وجود داشت حداقل خواهشی که از او کرد ضمانت و تأیید پادشاهی پسرش پس از استعفای وی بود. بالاخره با تلاش فروغی بود که محمّد رضا به پادشاهی منصوب می‌گردد. برای قرائت استعفای رضا شاه مراسم کوتاهی در کاخ مرمر برگزار شد. این متن توسّط فروغی نوشته شده بود و رضا شاه پس از ارائه آن عازم اصفهان گردید.[1] این اتّفاق را به ‌صورت یکسان ثبت ننموده‌اند و همواره سعی بر آن داشته‌اند که از اُبهّت رضا شاه چیزی کاسته نشود.

حسین فردوست روایت می‌کند که: « رضا خان استعفانامه‌ای را که فروغی تهیّه کرده بود امضاء کرد و صبح 25 شهریور به سوی اصفهان حرکت کرد. مضمون گفته رضا خان این بود که من چون پیر و فرسوده‌ام مسؤولیت مملکت را باید به یک فرد جوان که ولیعهد است واگذار کنم و از شما انتظار دارم که از ولیعهد به عنوان شاه آینده ایران حداکثر پشتیبانی را بکنید. حاضرین گفتند اطاعت می‌شود و تعظیم کردند. رضا خان عصایش را به علامت خداحافظی بلند کرد و بیرون آمد. مراسم چنان کوتاه بود که باعث تعجب من شد. حدوداً فکر می‌کنم پنج دقیقه طول کشید. رضا خان و ولیعهد و فروغی بیرون آمدند. اتومبیل شاه را به جلو درِ ورودی ساختمان آورده بودند. جلو ماشین به فرمانده اسکورتش که یک سروان شهربانی بود گفت: "من دیگر کسی نیستم که مورد تهدید واقع شوم و شما نباید دنبال من بیایید وگرنه مجازات می‌شوید." موقعی که خواست سوار اتومبیل شود مرا دید و گفت: "حسین، ازت خدا حافظی می‌کنم." من هم احترام نظامی گذاشتم.»[2]



[1]. در این باره رضا شاه حق داشت؛ چون انگلیسی‌ها می‌دانستند علاوه‌ بر نحوۀ ارتباط رضا شاه با آلمانی‌ها، تمایلی به آمریکایی‌ها نیز یافته بود و به همین دلیل تصمیم داشتند حمیدرضا قاجار را که در نیروی دریایی انگلیس کار می‌کرد، جانشین وی سازند؛ ولی مشکل در اینجا بود که وی فارسی بلد نبود.

[2]. . حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 1، ص 108. 

3 - آینه عیب نما؛ نگاهی به دوران پهلوی؛ علی جلالپور؛ گفتمان اندیشه معاصر, 1396, ص 62

بدرقه رضا شاه از بندر عباس

بدرقه رضا شاه از بندرعباس

 

رضا شاه پس از این که نیروهای متّفقین ایران را اشغال کردند مجبور به ترک کشور گردید. او همراه با تعدادی از اعضای خانواده‌اش از مسیرهای قم[1]، اصفهان (اسکان در خانه‌ کازرونی‌ها) نایین (برای صرف غذا در بالاخانه پاسگاه ژاندارمری) یزد و کرمان (منزل تاجری به نام هرندی) به بندرعباس (در خانه احمد گله‌داری که در شرق بندرعباس قرار داشته) می‌روند تا مسافرت بی‌پایان خود را آغاز نماید.

 رضا شاه در مسیر حرکت و حتّی در محل استقرار و زندگی اجباری و تبعیدی خود بیماری و سختی‌های زیادی را تحمّل کرد. زمانی که در کرمان در تب چهل درجه می‌سوخت به دستور نماینده کنسول انگلیس او و همراهانش مجبور به ادامه حرکت بودند. در این مسافرت اجباری فرزندان او به جز محمّد رضا و اشرف و از زنان فقط عصمت دولتشاهی او را همراهی می‌کردند. آنان از مقصد آتی خود اطّلاعی نداشتند و فکر می‌کردند که به آمریکای جنوبی خواهند رفت. موقعی که به بندر بمبئی می‌رسند برخلاف انتظارشان اجازه پیاده‌ شدن را به آن‌ها نمی‌دهند. در این باره شمس پهلوی می‌گوید: «زمانی که با کشتی به حوالی بمبئی رسیدیم آقای اسکرین که خود را نماینده نایب‌السلطنه هند معرفی نمود گفت: "شما نمی‌توانید در بمبئی پیاده شوید و باید پنج روز در همین کشتی وسط دریا در انتظار کشتی اقیانوس‌پیما بمانید. وقتی کشتی رسید با آن کشتی به جزیره موریس که برای اقامت شما در نظر گرفته شده عزیمت نمایید." اعلیحضرت از شنیدن این سخنان سخت برآشفتند و فرمودند: "مگر من زندانی‌ام؟ من آزادانه از کشور خود مهاجرت کردم و به من گفته بودند که در خارج از کشورم به هرجا که می‌خواهم، بروم. جزیره موریس کجاست؟ چرا اجازه نمی‌دهید که من به آمریکای جنوبی بروم؟ چرا مانع می‌شوید که ما در بمبئی پیاده شویم و تا رسیدن کشتی اقلاً در شهر بمانیم" که آقای اسکرین پاسخ داد: "من فقط می‌توانم اظهارات شما را تلگراف کنم." بعداً فهمیدم علت آن که اجازه ندادند ما به بمبئی برویم از بیم ابراز احساسات مسلمانان هند و مردم هندوستان بر له شاه فقید بوده است.»[2]و[3]

به ‌هر حال موقعی که رضا شاه و همراهان می‌خواستند سوار کشتی شوند عدّه‌ای رضا شاه و اطرافیانش را بدرقه کردند. مراسم بدرقه را خسرو معتضد این‌گونه توصیف می‌نماید: «روز پنجم مهرماه است و هوا بی‌اندازه گرم می‌باشد. برای مردم بندرعباس روز بُهت‌آوری است. جمعیت شهر مثل موش مرده از گرما و ترس دیکتاتور ایران در دو طرف صف کشیده‌اند. واقعاً چهره مردم بُهت‌زده و تعجب‌آمیز است. در زیر آفتاب سوزان شاه سابق از دفتر اداره گمرک عصا‌زنان در حالی ‌که از فرط گرما مرتّب سر و صورت خود را از عرق پاک می‌کند به اسکله و به طرف کشتی بندر روان است. عدّه‌ای از همراهان و شاپورها نیز در التزام رکاب‌اند. شاه در مقابل کنسول انگلیس اشاره به شاپورها کرده می‌گوید: "من دیگر پول ندارم. خرج این بچه‌ها را کی می‌دهد؟" از طرف کنسول پاسخ داده می‌‌شود: "خاطر مبارک آسوده باشد. حکومت هندوستان ترتیب همه کارها را داده است."

عدّه‌ی زیادی از اشخاص با عجله هرچه تمام‌تر به طرف گمرک و اسکله می‌روند. بچّه‌ها با عجله تمام به طرف گمرک می‌روند. خیلی از آن بچه‌ها به مدرسه هم نرفته بودند. طبقه حمّال، جاشو، کسبه بازار همه روی اسکله جمع شده‌اند. دست راست عمارت دفتر تفتیش گمرک که اثاثیه مسافرین را تفتیش می‌کنند عدّه‌ای در حدود بیست‌ سی سرباز که برای ادای احترام حاضر شده بودند صف کشیده، از آن‌ها با فحش‌هایی که مخصوص خودشان است می‌خواهند مردم را از دفتر تفتیش گمرک که شاه به آن‌جا وارد خواهد شد، دور کنند. ولی نظامیان آن جذبه و هیبتی که سابق در خود می‌دیدند دیگر مشاهده نمی‌کنند و مردم هم کمتر به طرف آژان‌ها اعتنا می‌کنند. وقتی به یک نفر تغیّر کردند شخص مزبور که حمّال بود گفت: "حالا که شاه نیست که این همه سنگش را به سینه می‌زنید. خودش هم چنین توقّعی ندارد. در ایّام سلطنتش ندیدیم. بگذارید اقلاً حالا که می‌خواهد در به ‌در شود، ببینیم." یک عدّه هم هنوز از شاه می‌ترسیدند و با وجودی که خیلی مایل بودند به اسکله بیایند، از پشت‌بام‌های عمارت خود با دوربین به تماشا مشغول بودند. این عدّه از تجّار و محترمینی هستند که می‌ترسیدند اگر شاه سابق آن‌ها را ببیند به یاد مالیات و یا اجرای قانون تازه بیفتد و چیز تازه به یادش بیاید. چند نفر از تجّار با هم می‌گفتند: "این فرش‌هایی که دیروز از ما گرفته‌اند و برای پذیرایی منزل فرماندار برده‌اند آیا شاه با خودش برده یا پس می‌دهند؟" یک نفر از بازرگانان که رضا شاه را در آن وضع می‌دید، گفت: "به خدا تمام صدمات و اذیّت‌های کمیسیون از یادم رفت. بیچاره پیرمرد از شهر ما در به ‌در شد." نفر پهلویی‌اش می‌گفت: "بله، برای این است که مزه حبس‌هایش را نچشیده‌ای. اگر یکی از آن انژکسیون‌ها به بازویت فرو می‌کردند الآن ما راحت بودیم و این فرمایشات را نمی‌شنیدیم."

وقتی رضا شاه وارد اتاق رئیس گمرک شدند رو به مرحوم مینا نموده گفت: "بندرعباس خیلی گرم است. شما چطور اینجا زندگی می‌کنید؟" رئیس گمرک گفت: "قربان، بر حسب وظیفه اینجا هستیم." در این موقع شاه رو به جم نموده و گفت: "به شاه بگویند بندرعباس خیلی خراب است. بایستی توجّه بیشتری به جنوب بشود. ما نمی‌دانستیم بندرعباس این‌قدر خراب است به شاه بگویید به مأمورین اضافه‌حقوق بدهند. بیچاره‌ها خیلی زحمت می‌کشند."

سرانجام شاه به قایق موتوردار نزدیک شد. همگی تعظیم نموده و سرتیپ سیه‌پوش نیز تا اسکله با شاه همراه بود و وقتی که شاه خواست از پله‌های اسکله به طرف قایق سرازیر شود زانو زده به پای شاه درافتاد. در این موقع مشاهده شد که قطرات اشک از چشمان شاه به روی صورتش جاری گردید و زمانی که سوار کشتی شدند گفت: "دیگر کشتی از این کهنه‌تر و اِدبارتر نبود که به ما بدهند؟" در این زمان کاپیتان رو به مترجم کنسول نموده و گفت: به اعلیحضرت عرض کنید که تمام کشتی به اختیار اعلیحضرت می‌باشد. چهره شاه در زیر گرمای طاقت‌فرسای بندرعباس رقّت‌آور شده و جمعیّت مشاهده می‌کنند که قطرات اشک از گوشه چشم او سرازیر است و نیم ‌ساعت بعد کشتی در میان امواج دریا از نظر ناپدید می‌شود.»[4]و[5]


 



[1]. شاهپور غلامرضا در صفحۀ 200 خاطرات خود در رابطه با علت نماندن در قم می‌نویسد: «به قم که رسیدیم، اطرافیان توصیه کردند شب را در قم بخوابیم و فردا صبح حرکت کنیم. پدرم که همیشه از روحانیون متنفر بود و در زمان سلطنت لباس روحانی آن‌ها را از تنشان درآورده بود و آن‌ها را مجبور به استفاده از کلاه پهلوی کرده بود، ماندن در قم را صلاح ندانست و گفت اگر ملایان قم متوجّه شدند، ممکن است مردم را علیه ما بشورانند. »

[2]. غلامحسین میرزاصالح، رضاشاه؛ اسکندر دلدم، زندگی پرماجرای رضاشاه، ص 417.

[3]. در بارۀ این که چرا رضا شاه و خانواده‌اش اجازۀ ورود به هندوستان را نیافتند، اسکندر دلدم در صفحۀ 950 زندگی پرماجرای رضا شاه به روایت کلارمونت اسکراین می‌نویسد: «دستگاه‌های اطّلاعاتی هندوستان بیم داشتند که ورود رضا شاه به هند موجب بروز ناآرامی در میان پارسیان و مسلّمانان این کشور گردد؛ زیرا شایع بود که شاه قدیمی‌ترین کشور مسلّمان جهان، به ‌زور اسلحه از سلطنت خلع شده و اگر وارد هند شود، می‌تواند موجب یک سلسله ناآرامی‌های وسیع در دهلی، بمبئی و کلکته و یا هر شهر بزرگ دیگر هندوستان گردد.»

[4]. خسرو معتضد، از آلاشت تا آفریقا، برگرفته از صفحات 683 تا 687 .

[5]. مؤلف کتاب حکم می‌کنم در صفحۀ 124 می‌نویسد: «می‌گویند خزانۀ اقبال‌السّلطنه و سردار معزّز بجنوردی، سردار عشایر، خزعل و غیره و اشیای گران‌بهایی دیگر در هشتاد و چند صندوق، موقع فرار، رضا شاه در شهریور با خود به بندرعباس حمل نموده و در کشتی تجارتی که بایستی شاه مستعفی و خانواده‌اش را به تبعیدگاهش ببرد، منتقل گردید؛ اما چند ساعت قبل از سوارشدن به کشتی مزبور، از طرف فرمانده کشتی جنگی دیگر به صرف چای دعوت شد. همین که وارد کشتی جنگی شد، کشتی تجاری با آن همه اموال ناگهان سوت حرکت را زده و به طرف انگلستان حرکت نمود و یکجا به تصرف دولت انگلستان درآمد!»

6 - آینه عیب نما؛ نگاهی به دوران پهلوی؛ علی جلال‌پور؛ انتشارات گفتمان اندیشه معاصر 1396؛ ص 62

شیخ خزعل

شیخ خزعل‌

 

شیخ‌ خزعل فرزند جابرخان نصرت‌الملک بود که در سال 1241ش از مادری به نام نورا خانم به دنیا آمد. پدرش در منطقه خوزستان از قدرت و اعتبار خاصی برخوردار بود. پس از مشاهده ضعف قدرت مرکزی ایران از سال 1273ش خود را تحت سیطره و حمایت انگلیسی‌ها قرار داد و با حمایت آن‌ها به تحکیم موقعیّتش پرداخت. پس از مرگ پدر بر سر جانشینی او بین چهار فرزندش به نام‌های شیخ‌ محمّد، شیخ‌ مزعل، شیخ ‌سلیمان و شیخ ‌خزعل رقابت‌هایی به وجود آمد. سرانجام شیخ ‌مزعل قدرت را در دست گرفت؛ ولی از آن‌جا که رقابت و اختلافات بین خزعل و مزعل پایانی نداشت همواره شیخ ‌خزعل در تشویش به سر می‌برد. وی در این باره می‌گوید: «چندان ترس از برادر خود داشتم که هر بامدادی به این اندیشه از رختخواب بیرون می‌آمدم که امروز پایان زندگی من خواهد بود. شب نیز که درون رختخواب می‌رفتم امید زنده‌ بودن تا بامداد را نداشتم. این بود که در بیست‌ و چند سالگی از هجوم اندوه مانند پیران سالخورده موی سرم سفید شد.»[1]

گذشته از این ارزش افرادی مانند مزعل و خزعل بستگی به حفظ منافع انگلیسی‌ها داشت؛ بنابراین پس از گذشت ده سال که بین مزعل و نماینده تجاری انگلیس تنش‌هایی به وجود آمد او به تحریک خزعل پرداخته و زمینه را برای نابودی مزعل فراهم نمود. این استعداد و آمادگی در افکار شیخ خزعل نهفته بود و ضمناً علاقه خاصّی به یکی از زنان برادرش (ترکان‌ خانم) داشت. پس عمّال خزعل در سال 1280ش مزعل را به قتل رسانیدند و آن زن نیز سوگلی حرمسرای بیش از یکصد نفره او گردید. از این زمان است که پلّه‌های ترقّی شیخ خزعل شروع می‌شود و به القاب نصرت‌الملک، معزالسّلطنه، سردار اقدس و سردار ارفع مفتخر شد. همچنین از طرف دولت انگلستان و حکومت هند صاحب نشان شوالیه و فرمان‌های مهم نظامی گردید. مظفرالدّین‌شاه هم به او لقب امیرتومانی داد.

شیخ‌خزعل با زدوبندهای سیاسی و ازدواج‌های مصلحتی به حاکم بلامنازع منطقه خوزستان تبدیل می‌شود. حتّی ادّعای خودمختاری و آرزوی پادشاهی بر نواحی بین‌النهرین را در افکار خود می‌پروراند ولی غافل از آن که حوادث روزگار و موقعیّت جنگ جهانی تغییراتی در سیاست بریتانیا به وجود می‌آورد و سرانجام اسیر و تسلیم مطامع آن‌ها خواهد شد. خسرو معتضد در قسمتی از شرح حال او چنین روایت می‌کند: «خزعل در روز اول محرم سال 1315ه ق با همدستی تنی چند از غلامان برادر خود را به هلاکت رساند بدین معنی که غلامان خزعل برادرش را که در حال پایین‌آمدن از پلکان قصر فیلیه و سوار ‌شدن بر بلم بود به گلوله بستند و کشتند و قاتلین فراری و ناپیدا اعدام شدند. شیخ خزعل پس از کشتن برادر شیخ و بزرگ منطقه حاکم محمره شد. مظفرالدّین‌شاه او را با فرمان جدیدی حکمران محمره و سرحدّ دار آن‌جا کرد و لقب معزالسّلطنه و درجه امیرتومانی برادرش را هم به وی بخشید. خزعل در صفر سال 1321ه ق با لرد کُرزون فرمانفرمای هند به خلیج فارس تماس‌هایی از طریق حاج ‌محمّدعلی، پیشکار خود با کنسول‌یار انگلیس در محمره با او برقرار کرد و عرض ارادت نمود و پس از رسیدن به قدرت در نهایت هوشیاری و مکر و حیله از یک‌ سو به افزایش قدرت، ثروت، اعتبار و وجهه خود در میان قبایل عرب ‌زبان پرداخت و از سوی دیگر با تحبیب حکام خوزستان سعی کرد مورد اعتماد دولت مرکزی قرار گیرد. به ‌تدریج خزعل تقریباً در سراسر خوزستان حرف اول را می‌زد و هرجا شورشی پیش می‌آمد یا ایل و قبیله‌ای از پرداخت مالیات خود‌داری می‌کرد یا دست به راهزنی می‌زد، دولت مرکزی حل و فصل قضایا را منوط به دخالت و اتخاذ تدابیر شیخ خزعل می‌دانست. سال ‌به ‌سال بر نفوذ و قدرت خزعل افزوده می‌شد و سرانجام در سال 1319 ه ق حکمرانی اهواز را به او دادند و مقادیر قابل توجهی از زمین‌های اطراف کارون را که خالصه دولت بود به او واگذار کردند.

در طول سلطنت قاجار کمتر پادشاهی دیده شده بود که پای خود را به سمت جنوب کشور پایین‌تر از حداکثر شهر شیراز بگذارد و اصولاً پادشاهان قاجار توجّهی به مناطق بد آب ‌و هوای جنوب کشور نشان نمی‌دادند و پس از آن که یورش و تهاجمات روس‌ها به نواحی شمالی آغاز گردید شهر تبریز جایگزین شهر شیراز شد و محل اقامت ولیعهدها گردید و به‌ دلیل همین عدم حضور محسوس و ملموس پادشاهان قاجار در جنوب ایران، بندرعباس تا سال‌های مدید به سلطان یا امام مسقط و عمان اجاره و مقاطعه داده می‌شد. بندرلنگه زیر نفوذ و سلطه شیوخ عرب سپرده شده بود و منطقه زرخیز و پهناور خوزستان هم که طلای سیاه ایران یعنی نفت در آن به مرحله استخراج و بهره‌برداری رسیده بود تیول شیخ خزعل‌بن ‌جابر آل ‌محیسن بود. از پادشاهان قاجار تنها احمدشاه بود که جهت عزیمت به اروپا به‌ دلیل نا امنی از راه بوشهر عازم آن‌جا گردید. وقتی احمدشاه در یکی از سفرهای خود طریق محمره (خرمشهر) را برگزید در آن زمان در خوزستان بر سر زبان اعراب افتاده بود که حضرت شیخ خزعل یا معزالسلطنه، شاه ایران را مخلع کرده و به او خلعت‌هایی بخشیده‌اند. همچنین چند صد رأس قاطر و الاغ راهوار بندری به شاه ایران به رسم هدیه و پیشکش داده شد. رفتار شیخ خزعل با پادشاه و دولت ایران مانند یک پادشاه خودمختار در داخل ساختار دولت ایران بود.

شیخ‌ خزعل در طول جنگ جهانی اول تحت تأثیر دولت‌های عثمانی و آلمانی قرار نگرفت و اجازه نداد که در خطوط نفتی کمپانی نفت انگلیس و ایران خرابکاری انجام گیرد و هرچه زمان رو به جلو حرکت می‌کرد خزعل خودمختارتر، مستقل‌تر از خود راضی‌تر و مغرورتر می‌شد و از نواحی دیگر چون لبنان و سوریه و... نواقص حرمسرا و دربار خود را تأمین می‌نمود و از نظر ثروت به‌ حدّی رسیده بود که در دنیای عرب به حاتم طایی دوم شهرت یافته بود.

شیخ‌ خزعل پس از پایان جنگ جهانی اول امیدوار بود که انگلیسی‌ها به پاس خدمات و زحمات او در جنگ امارات مستقله عربستان را در جنوب باختری ایران و بخشی از بین‌النهرین به وی تقدیم خواهند کرد و در این میان تنها مزاحم را دولت ایران می‌دانست که باید سر جای خود نشانده می‌شد و او به چیزی کمتر از استقلال خوزستان یا عربستان رضایت نمی‌داد و معروف بود روزی در قبال درخواست ارسال مالیات برای خزانه دولت مرکزی فریاد برآورد که شما بروید مالیات خودتان را از خوزستان بگیرید؛ اما اینجا عربستان است. خوزستان در غبار گذشت ایّام نابود شده و از میان رفته است. در عربستان کسی از مالیات به دولت تهران فکر نمی‌کند. بروید در لابه‌لای اوراق تاریخ همان خوزستان خودتان را پیدا کنید و از آن مالیات بگیرید. با پایان جنگ جهانی اول و استقلال بعضی از کشورهای عرب در خاورمیانه نقطه نظرات خزعل نیز دگرگون شد. او تا آن زمان به حکمرانی محمره و سپس اهواز دل ‌خوش داشت در وقایع مشروطه مداخله می‌کرد با مجلس شورای ملی دوره اول و دوم مکاتباتی می‌کرد و به خود عنوان حضرت والا داده و وزیر و صدراعظم برای خود معیّن کرده بود و عمّال او نیز در نامه‌ها وی را با پسوند «ارواحنا‌ فداه» مورد خطاب قرار می‌دادند و به جراید داخل و خارج نیز مواجبی می‌داد تا او را تجلیل نمایند و پیش‌بینی‌های او در باره عایدات سرشار نفتی هوس استقلال ‌دادن عربستان را در رأس افکار او قرار داد.

عواید قسمت دایر املاک شیخ خزعل در سال 1311 ه ش هشت‌ میلیون و 619 هزار ریال برآورد شده بود. قسمتی از املاک او عبارت بودند: 1. از کلّیه خالصجات و نخیلات محمره؛ 2. تمام جزیر‌الخضر یعنی آبادان؛ 3. بهمنشیر؛ 4. کارون؛ 5. هندیجان و ده ملا، شامل 94 پارچه ده؛ 6. فلاحیه (شادگان)؛ 7. بندر معشور؛ 8. اراضی غربی کارون؛ 9. جراحی؛ 10. عنافچه و نهر هاشم؛ 11. آل‌کثیر شوشتر، آل‌کثیر دزفول. بذل و بخشش بی‌جای سلاطین قاجار از یک‌سو و همدستی و زدوبند نظام‌السطنه مافی، والی لرستان عربستان که خزعل داماد خانواده او هم شده بود، تقریباً تمام خوزستان را از چنگ دولت بیرون آورده و به یک شیخ عرب که معلوم نبود از کجا آمده و چرا باید دارای این همه املاک و مستغلات شده باشد واگذار کرده بود و به طور خلاصه باید گفت که املاک و مستغلات این امپراتور بی‌تاج‌ و تخت خوزستان بسیار گسترده بود که اغلب آن‌ها را نظام‌السلطنه مافی به او داده بود.

شیخ‌ خزعل چون از داخل و خارج پشت‌گرمی احساس می‌نمود غرور او را به گونه‌ای برداشته بود که وقتی شنید انگلیسی‌ها امیرفیصل هاشمی را به سلطنت عراق برگزیده‌اند رنجیده و سخت گله‌مند بود که چرا فیصل را از عربستان به عراق آورده و از او دعوت نکرده‌اند به عراق برود و بر تخت سلطنت آن کشور تکیه زند.

شیخ‌ خزعل دو نوع مشی سیاسی را پیروی می‌کرد. در مکاتبات و تلگرافات با دولت مرکزی و مجلس شورای ملی ارادت و دلبستگی خود را به ارکان مشروطیت اعلام می‌داشت؛ اما در دیدار با شیوخ عرب خوزستان و به طور کلّی اعراب و روزنامه‌نگاران بین‌النهرین و لبنان سخنانی می‌گفت که نشانگر آرزوهای او برای تأسیس یک امارت عربی در خوزستان و انتصاب وی به مقام پادشاه یا امیر آن ایالت مستقل بود. پس از سفر آخر احمدشاه به اروپا و اقامت طولانی وی در فرنگستان عدّه‌ای از درباریان سعی کردند خزعل را تشویق کنند به اقداماتی در جهت بازگرداندن شاه دست زند و او مخابره تلگراف‌هایی را به تهران آغاز کرد که دشمنی و کینه رضا خان رئیس‌الوزراء را برای خود خرید. او با همکاری امیر مجاهد بختیاری کمیته قیام سعادت را راه‌اندازی کرد؛ اما در حقیقت علت عمده نارضایتی شیخ خزعل و اقداماتی که می‌کرد تصمیمات متّخذه به وسیله وزارت مالیه و خزانه‌داری کلّ برای مطالبه مالیات‌های عقب‌مانده خوزستان از او بود و بعد از مذاکرات تنها متعهد به پرداخت 500 هزار تومان از مبالغ هنگفت بدهی شد که از آن نیز فقط یکصد هزار تومان آن را پرداخت کرد.

در تابستان سال 1303 ه ش اعلامیه و اخباری از شیخ رسید که خبر می‌داد او قبایل عرب را گردآوری کرده و بین آن‌ها پول و اسلحه تقسیم و صحبت از تأسیس یک حکومت مستقل عربی در خوزستان می‌کند و او طی بیانیه‌ای که یک نسخه از آن را به مجلس ارسال داشت خواهان برکناری سردار سپه شد.[2]

سرانجام سردار ‌سپه در رأس یک قوای 22 هزار نفری راهی جنوب شد و از روابط دوستانه رضا خان با سِر پرسی لورن، وزیر مختار انگلیس از قبل معلوم بود که بازنده کیست و دیگر دوران شیخ خزعل به سر آمده بود و دولت انگلیس با توجه به چاه‌های پر از نفت خوزستان و حمایت از تشکیل حکومت مقتدر مرکزی دیگر علاقه‌ای به افرادی چون شیخ خزعل نداشت و به همین دلیل پیشروی نیروهای رضا خان به سمت جنوب جنبه راهپیمایی یافته بود و سردار سپه نیز پس از نمایش سیاسی زیارت از اماکن مقدسه عراق با استقبال با شکوه وارد تهران شد. شیخ خزعل چند ماه بعد به گونه‌ای غافلگیرانه به وسیله سرتیپ فضل‌الله‌خان بصیردیوان بازداشت شد و با اتومبیل به طرف تهران حرکت داده شد. خزعل وحشت داشت او را با ساز و دهل و در میان اجتماع مردم وارد تهران کنند از این‌رو فرستادگانی از بین راه نزد شیخ‌الملک اورنگ و قائم ‌مقام‌الملک رفیع که بده‌ بستان‌هایی با آن‌ها داشت، فرستاد و با میانجیگری آن‌ها وی را بدون سروصدا وارد تهران کردند و پس از چند روز که در یکی از قصرها یا یکی از پادگان‌ها مهمان بود اجازه دادند در خیابان ژاله نزدیک خیابان ایران یا عین‌الدوله خانه‌ای اجاره کند. شیخ خزعل همواره از انگلیسی‌ها گله و شکایت می‌کرد که چرا چتر و دست حمایت خود را از پشت او برداشتند و وی را به آن سرنوشت دچار کردند. روزی در یک محفل که انگلیسی‌ها حاضر بودند او آن قدر گله و شکایت کرد که یک مقام عالی‌رتبه انگلیسی بر سر او تَشَر زد و شیخ به گوشه‌ای رفت و بی‌سروصدا به گریستن پرداخت. خزعل در تهران خوب زندگی می‌کرد و چند بار که به طور خصوصی نزد شاه رفت استدعا کرد اجازه دهند برای معالجه به اروپا برود؛ اما رضا شاه موافقت نکرد. ولی متقابلاً دستور داد هر پزشکی که مورد نیاز خزعل است به ایران بیاید و او را درمان کند.[3] خزعل در سال 1315 در تهران درگذشت ولی پس از شهریور 1320 شایع شد مأمورین نظمیه او را خفه کرده‌اند؛ اما به ثبوت نرسید.»[4] برخلاف این نظریه که قتل شیخ خزعل ثابت نشده است احمد سمیعی در کتاب خود می‌نویسد: «به دستور مختاری، عباس بختیار و مقدادی به معاونت عباس یاوری، عقیلی‌پور و جمشیدی، شیخ خزعل را در اتاق خفه کردند و درفشی به شقیقه او کوبیدند. چند روز بعد از قتل وی، مختاری چکی به مبلغ ده ‌هزار ریال صادر و مقدادی با اخذ آن چک رسیدی داد و به‌ ترتیب زیر بین افراد تقسیم کردند:

1. عباس بختیار که گلوی شیخ را گرفته بود 1400 ریال

2. حسینعلی فرشچی که درفش را به شقیقه شیخ فروکرده بود 3000 ریال

3. عباس جمشیدی که در حیاط و راهرو مراقبت می‌کرد 2000 ریال

4. عباس یاوری که در پشت در مراقب بود 500 ریال

5. عقیلی‌پور که در پشت در مراقب بود 500 ریال.

هریک از گیرندگان وجه قبضی بدین مضمون می‌دهند: مبلغ ... ریال به رسم انعام از اعتبار مخفی در پرونده شیخ خزعل بایگانی است.»[5]



[1]. خسرو معتضد، خاطرات قائم‌مقام‌الملک رفیع، ص 144.

[2]. خسرو معتضد در پاورقی صفحۀ 502 جلد دوم کتاب شهناز پهلوی، علت قیام شیخ خزعل را این‌ گونه توضیح می‌دهد: «قیام خزعل در خوزستان دو علت ظاهری داشت و دو علت باطنی. علت ظاهری اول این بود که خزعل شکایت می‌کرد چرا احمدشاه، پادشاه قانونی کشور را به اروپا فرستاده‌اند و اجازه نمی‌دهند او بازگردد و ازاین‌رو کمیتۀ سعادت را تشکیل داده بود. علت دوم شکایت خزعل از دیکتاتوری رضا خان و جنبش جمهوری‌خواهی، محو قانون اساسی و استحاله همه شئون کشور در قشون بود؛ چون خزعل می‌دانست که با تقویت قشون، دوران حکمروایی او در خوزستان و میلیون‌ها متر زمینی که تقریباً مفت به دست آورده بود و ثروت هنگفتی که انباشته بود، از کفَش بیرون خواهد رفت. علت باطنی شورش خزعل، مطالبه پیگیرانه مالیات از او به وسیله دکترمیلسپو، خزانه‌دار کل کشور و مأموران امریکایی بود که با محاسبات دقیق، چندین میلیون تومان مالیات سال‌های گذشته او بودند. علت دوم تماس‌ها و تحریکات طرفداران احمدشاه از تهران و پاریس بود که چون شیخ خزعل دارای نیروی نظامی و توپ و چند دستگاه زره‌پوش انگلیسی و حتی ناوچه توپ‌دار بود، می‌خواستند از این راه سردارسپه را بترسانند و او را وادار به عقب‌نشینی کنند. اما رضا خان که آن روزها مخصوصاً سِر پرسی لورن وزیرمختار و خانم ویتا سکویل وست، همسر نیکلسون وزیرمختار بعدی، همه از او حمایت می‌کردند، از اقدامات خزعل جا نزد و به سوی خوزستان قشون کشید و شر را خوابانید. البته قبلاً نظر موافق انگلیسی‌ها را هم جلب کرده بود.»

[3]. سلیمان بهبودی در صفحۀ 314 خاطرات خود دربارۀ بیماری خزعل می‌نویسد: «شیخ‌خزعل مدت‌ها بود استدعای شرفیابی داشت. به وسیله وزیر دربار اجازه فرمودند و عصر روزی شرفیابی حاصل کرد و روی نیمکت در باغ پذیرایی شد. در موقع مرخصی استدعا کرده بود که چون چشمش بینایی خود را از دست می‌دهد، می‌خواست برای مسافرت به خارج و معالجه، تحصیل اجازه نمایند. به‌محض اظهار، تیمورتاش را خواستند و فرمودند مدت‌ها است که چشم من ناراحت است و دید آن کم شده. سردار هم مثل من اظهار ناراحتی می‌کند. خوب است فوراً بهترین طبیب چشم را از خارج بخواهید تا چشم هر دومان را معالجه نماید و خیلی هم تأکید فرمودند و او از خزعل جدا شد.»

[4]. خسرو معتضد، خاطرات قائم‌مقام‌الملک رفیع، برگرفته از صفحات 140 تا 165.

[5]. احمد سمیعی، برکشیده به ناسزا، ص 130.

6 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 72

ارتش رضا شاه

ارتش رضاخان

 

چنان که از روایات زندگی رضا شاه برمی‌آید او دوران عمرش را با مشقّات زیادی طی نموده است. باید بسیاری از رفتارهای وی را ناشی از نحوه‌ی شکل‌گیری شخصیّتش دانست. او زودتر از همسالان خود وارد دستگاه قزّاقی گردید، دستگاهی که کشور ایران جز پرداخت هزینه و مخارج آن دیگر هیچ حق دخالت و اختیاری در برابر آن نداشت. رضا و دیگران هر روز در مراسم صبحگاهی مجبور به دعاکردن به جان تزار و گفتن زنده‌باد برای او بودند. رضا خان در ابتدای مبارزات و جنگ‌های داخلی به ‌دلیل بی‌سوادی و آگاه ‌نبودن از واقعیت‌ها توان تجزیه و تحلیل درستی از اعمال خود و طرف مقابل نداشت. سرانجام سیر تحولات منطقه و اوضاع جهانی به‌ نحوی رقم خورد که رضا ماکسیمِ جنگجو و بی‌باک و نترس بدون آن که آرزوی چنین مقامی را در سر بپروراند با حمایت انگلیسی‌ها به مقام پادشاهی رسید. رضا شاه در قزّاقخانه متوجّه کاستی‌ها و اهمیّت ارتش شده بود؛ بنابراین گذشته از تأثیر و عقاید بیگانگان به انسجام و تمرکز نیروهای نظامی همّت گماشت و از یاران کودتای 1299 نهایت استفاده را کرد. او در زمانی که آرزوی داشتن هزار قبضه تفنگ را می‌کرد، توانست با فراز و نشیب‌های بسیار چون اجباری‌کردن خدمت نظام و غیره تیپ و لشکر تشکیل دهد و تجهیزات و ادوات نظامی تهیّه کند. او بعداً توانست به‌ کمک ارتش نوپای خود در مناطق مختلف کشور امنیتی نسبی ایجاد نماید و به کشور وحدتی دوباره ببخشد؛ البته در این پیروزی‌ها و سرکوب افرادی چون خزعل‌ها نقش و سیاست انگلیس را نباید از نظر دور داشت.

رضا شاه برای ارتش خود ارزش و اعتبار ویژه‌ای قائل بود و از نیروهای خود به شدّت حمایت می‌کرد حتی شکایتی از آنان را به ‌سختی می‌پذیرفت. در باره ارتش رضا خان دیدگاه‌ها و نظرهای مختلفی ابراز شده است که جنبه انتقادی آن نمود بیشتری یافته است؛ ولی در این باره نباید اهمیّت وجود و شکل‌گیری ارتش را در آن موقعیّت زمانی از نظر دور داشت. حداقل باید وجود آن ارتش را با دوران قبل و اثرهای آتی و دراز‌ مدّتی که در استخوان‌بندی نیروهای دفاعی داشته است مورد توجه قرار داد. این نکته درست است که در آن دوران نظامیان ستم‌هایی بر مردم روا داشته‌اند و به‌ کمک رضا شاه اراضی زیادی غصب کرده‌اند ولی به دور از انصاف است که شکل‌گیری ارتش را کلاً نفی کرد و تمامیّت آن را‌ به خاطر بیگانگان پنداشت. همچنین نباید بی‌اساسی و پوچی و توخالی ‌بودن آن را به خاطر مقاومت‌ نکردن در مقابل نیروهای متّفقین توجیه نمود؛ زیرا ارتش نوپای آن زمان که تمام وجود و توانایی‌اش وابسته به اجانب بود و بدون کمک آن‌ها قدرت هیچ تحرّکی را نداشت، ارتشی که از نظر وسایل موتوری و پشتیبانی و ذخایر مواد غذایی و سوختی‌ وابسته به خارج بود، ارتشی که حتی از تفنگ‌های مشقی برای پیش‌فنگ و پافنگ در سربازخانه‌ها استفاده می‌کرد تا برنوهای جنگی مستعمل نشود، چگونه می‌توانست در مقابل قدرت‌های جهانی عرض اندام کند؟ اگر از این مسأله فراتر رویم، اگر فرضاً ارتش توان آن را می‌داشت و با نیروهای متّفقین مقابله کرده و ایران به ‌صورت یک کشور شکست‌خورده درآمده بود و همین استقلال ظاهری نیز از دست می‌رفت، آیا دیگر وجود آن توجیه‌پذیر بود؟ علی‌رغم آن که ایران در سال 1322 به آلمان اعلان جنگ داده بود در پایان جنگ نمایندگان کشورهای فرانسه و انگلیس به بهانه‌های مختلف خواهان دسترسی ‌نداشتن ایران به حقوق پایمال ‌شده خود بودند و حتّی از ورود نمایندگان ایران در کنفرانس ورسای امتناع می‌ورزیدند. اگر ارتش مقاومت کرده و ایران شکست‌خورده به‌ صورت یک کشور تحت قیمومیت درآمده بود آن وقت دیگر انتقاد نمی‌شد و اما و اگرها از بین می‌رفت؟ دیگر ارتش از این جهت نقد نمی‌شد که چرا در جایی که شکست آن حتمی و مسلّم بوده، دست به عملی نسنجیده زده و باعث خسارات جبران ‌ناپذیری شده است؟ البته ذکر این نکته لازم است که این دیدگاه را فقط باید در آن موقعیّت زمانی و جهانی توجیه و تفسیر نمود.

حسین فردوست که خود از نزدیک شاهد و ناظر وضع آشفته ایران و شکل‌گیری ارتش بوده است، می‌نویسد: « رضا خان به حزب و تحزّب اعتقادی نداشت و بنا به تربیت قزّاقی خود تنها به ارتش متکّی بود و از ارتش آن چه برایش مهم بود پادگان تهران بود و تازه همین پادگان را به دو لشکر کاملاً هم ‌قوّه تقسیم کرده بود. لشکر یک به فرماندهی کریم‌آقا بوذرجمهری و لشکر دو به فرماندهی علی‌آقا خان نقدی. به این ترتیب یک فرمانده بی‌سواد (بوذرجمهری) در مقابل یک فرمانده باسواد (نقدی) قرار داشت. رضا خان همیشه بین دو لشکر اختلاف می‌انداخت، به طوری‌که عملاً دشمن و رقیب یکدیگر بودند. در نزد افسران لشکر یک، لشکر دو را بی‌عرضه می‌خواند و برعکس. او آتش این اختلاف را تا رفتنش روشن نگه داشت. اگر در این مدّت طولانی این دو لشکر به جان هم نیفتادند فقط به‌ خاطر وجود رضا خان بود و بس! ضمناً هر دو لشکر را چنان قدرتمند کرد که اگر تمام لشکرهای ایران هم جمع می‌شدند قدرت مقابله با آن‌ها را نداشتند. در زمان رضا شاه ارتش ایران از یکصد هزار تجاوز نمی‌کرد که دو لشکر تهران به ‌تنهایی حدود پنجاه هزار نفر نیرو داشتند و سایر لشکرها روی هم پنجاه هزار نفر. رضا خان هرچه تجهیزات مدرن از خارج می‌خرید به این دو لشکر می‌داد. برای او توپ و تانک گران‌قیمت اهمیتی نداشت و اگر داشت برای مرکز بود و نمایش رژه؛ از این دو لشکر هیچ‌گاه به واحدهای خارج از مرکز کمکی نمی‌داد؛ زیرا باید با تمام نیرو در پایتخت می‌ماندند و قدرت او را حفظ می‌کردند. بدین ترتیب تا شهریور 20 مقام او تضمین‌شده به ‌نظر می‌رسید. رضا خان کسانی را که در فوجش در کودتای 1299 شرکت جسته بودند به‌ تدریج تا درجه سرلشکری رسانید و از میان آن‌ها تنها امیر احمدی سپهبد شد. او در جریان سرکوب کردستان که مدّت چهار سال طول کشید فاتح غرب گردید که رضا خان بعداً او را خانه‌نشین کرد و بعداً شغل بسیار بی‌اهمیتی به او داد؛ زیرا در ایران نباید ستاره‌ای جز رضا خان بدرخشد. ولی رضا شاه به جمع‌آوری ثروت او از کردستان کاری نداشت.

 رضا خان همه فرماندهان نظامی خود را متموّل کرد بدون آن که یک ریال از جیب خود بدهد. فقط به هریک می‌گفت املاکی برای خود تهیّه کنید و بدین ترتیب دستشان را در چپاول اموال مردم باز می‌گذاشت. آن‌ها هم املاک زیادی‌، بیشتر در اطراف تهران برای خود تهیّه کردند و این اموال برای آن‌ها تقریباً مجّانی تمام می‌شد. مثلاً یک ملک پنجاه‌ هزار تومانی آن زمان را به هزار تومان می‌خریدند. استانداران و همه مقامات استان‌ها تابع شخص فرمانده لشکر بودند و با این شرط استاندار و فرماندار می‌شدند. رضا خان عادت نداشت افسران عالی خود را عوض کند و لذا در تمام مدّت سلطنتش آن‌ها را در مشاغل حسّاس کشوری و لشکری گمارد. هیچ فردی حق نداشت از نظامی‌ها شکایت کند؛ وگرنه شاکی تحت تعقیب و مؤاخذه قرار می‌گرفت و رضا خان از تکنولوژی نظامی آن روز بی‌اطّلاع بود.»[1]

در اینجا به نکته‌ای باید اشاره کرد که در کمتر منبعی از آن سخن گفته شده و آن مصالحه‌ای است که رضا شاه در بعضی از نقاط مرزی داشته است. اسکندر دلدم در این زمینه می‌نویسد: «طیف سلطنت ‌طلبان و تاریخ ‌نگاران متمایل به خاندان پهلوی عموماً از تعصّب رضا شاه و پسرش در حفظ سرحدات و حدود و ثغور ایران حرف می‌زنند و می‌نویسند روی‌ کار آمدن پهلوی و سقوط قاجاریه از استمرار تجزیه‌ی رو به ‌رشد ایران جلوگیری کرد.

در عموم نگارشات تاریخی معاصر دودمان قاجاریه به سبب از دست ‌دادن حق حاکمیّت ایران در افغانستان تجزیه قسمتی از خاک خراسان، از دست‌ دادن مرو و سرخس، جدا شدن ترکمنستان، از ایران از ‌دست ‌رفتن ناحیه قفقاز، خارج ‌شدن حاکمیت 103 جزیره در خلیج فارس و برباد دادن نیمی از حاکمیّت بلوچستان مورد انتقاد قرار گرفته‌اند. در این که شاهان قاجاریه تعصّبی در حفظ حاکمیّت و تمامیّت ارضی ایران نداشتند بحثی نیست؛ اما اکثر نویسندگانی که نان و نمک رژیم گذشته را خورده‌اند به ‌عمد فراموش می‌کنند که رضا شاه نیز قسمت‌هایی از خاک خراسان را به شوروی سابق واگذار کرد و شهر فیروزه کنونی در خاک ترکمنستان تا اوایل سلطنت رضا شاه متعلق به ایران بود.[2] رضا شاه همچنین در مصالحه با آتاتورک قسمت‌هایی از مناطق مرزی ایران در شمال غرب را به ترکیه واگذار نمود. از همه تکان‌ دهنده‌تر خیانت محمّدرضا‌شاه، دولت هویدا و مجلس شورای ملی در تمکین از خواسته استعمار انگلیس مبنی بر چشم‌ پوشی از حاکمیّت ایران بر مجمع‌الجزایر بحرین بود. متأسفانه تجزیه بحرین با صحنه‌سازی قانونی و به ‌اصطلاح با رأی مجلس و به نام مردم صورت پذیرفت.»[3]



[1]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 1، صص 77 و 78.

[2]. این مسأله مربوط به قرارداد 1921 بین ایران و شوروی است که ایران به تاریخ 28 مه 1898 قبلاً به روسیه واگذار کرده بود و طبق قرارداد جدید، مناطقی بنا به خواست حکومت شوروی تازه‌ تأسیس به ایران مسترد می‌گردد.

[3]. اسکندر دلدم، زندگی و خاطرات هویدا، صص 297 و 298.

4 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 68