پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

مهره سوخته‌ای به نام محمد رضا شاه

مهره سوخته

 

منابع انتشار یافته پس از خلع و درگذشت محمّد رضا شاه بیانگر آن هستند که ویژگی‌های شخصیتی او برخلاف بزرگ‌نمایی و تبلیغاتی که انجام می‌گرفته با واقعیت فاصله‌ای زیاد داشته است. اغلب راویان یادی از شهامت و تهوّر او نمی‌کنند و واکنش‌های سطحی و پا به ‌فرار بودن او در مواقع حسّاس، تأییدکننده نظر آن‌هاست. عنفوان جوانی او مصادف با دوران جنگ‌ جهانی دوم بود. زمانی که کشورهای متّفقین برای حمایت از شوروی تصمیم به اشغال ایران گرفتند و از شمال و جنوب به مرزها تعرّض کردند این شایعه در تهران پیچیده بود که نیروهای شوروی به‌ زودی تهران را اشغال خواهند کرد. در این زمان واکنش ولیعهد و پادشاه آینده جالب و حماسی است؛ زیرا ایشان تصمیم به انتحار می‌گیرند. اشرف پهلوی در خاطرات خود از آن دوران می‌گوید: «برادرم در مورد این موضوع که در صورت حمله متّفقین ارتش ایران بتواند از کاخ سلطنتی دفاع کند، تردید داشت. از این‌رو بعد از ظهر همان روز هفت ‌تیری برای من آورد و گفت: "اشرف این هفت‌ تیر را با خودت داشته باش. اگر نیروهای متّفقین وارد تهران شوند و بخواهند ما را دستگیر کنند چند تیر به طرف آن‌ها شلیک کن و بعد خودت را بکش. من هم همین کار را خواهم کرد."»[1]

محمّدرضا شاه همین روحیه ترسوی خود را در مواقع دیگر نیز به نمایش می‌گذارد. ایشان در کودتای 28 مرداد 1332 با توجه ‌به حمایت‌های قبلی که از او شده بود در مرحله‌ای از کودتا فرار را بر قرار ترجیح داده و کشور را ترک می‌کند. ایشان پس از استقرار و استحکام حکومت است که به ایران بازگشته و به بانیان آن تا پایان حکومت پهلوی سر تعظیم و کرنش فرود می‌آورد و دوام و بقای سلطنت خود را در حمایت از آن‌ها می‌یابد. حسین فردوست در باره ترسو بودن شاه اشاره‌ای به حوادث 15 خرداد 1342 کرده و می‌گوید که اگر نظم و انضباطی در تظاهرات مردم وجود می‌داشت به‌ راحتی می‌توانستند بر شاه غلبه یابند و می‌گوید: «... بدون تردید زمانی که این جمعیت به حوالی قلهک می‌رسید محمّد رضا با هلیکوپتر به فرودگاه می‌رفت. با رفتن او گارد در مقابل مردم تسلیم می‌شد و با این اطّلاع محمّد رضا با هواپیما ایران را ترک می‌کرد و حوادث 25 مرداد 32 و هم حوادث سال 1357 نشان داد که پا به ‌فرار محمّد رضا بسیار خوب است.»[2]

محمّدرضا شاه در نیمه اول سال 57 در مصاحبه‌ای به حرکت‌های آغازین انقلاب اسلامی واکنش نشان داده و می‌گوید که هیچ‌ کس نمی‌تواند مرا سرنگون سازد؛ چون 700 هزار نظامی و بیشتر کارگران و اکثریت مردم ایران پشتیبان من هستند و زمانی نمی‌گذرد که مجدداً راه فرار را برمی‌گزیند. چهره و روحیه از هم ‌پاشیده‌اش را در اوان پیروزی انقلاب 57 باید تصوّر کرد که چگونه از فرط ناچاری و نومیدی و اضمحلال برای بقای خود متوسّل به احضار ارواح می‌شود و از آن‌ها کمک می‌خواهد. هنگامی‌ که محمّد رضا شاه راهی جز فرار و ترک ایران نمی‌یابد در ظاهر ژستی مقاوم گرفته و عنوان می‌کند که بنا به سفارش دیگران اقدام به این کار کرده است. احسان نراقی که سال‌ها در حریم و سایه این خانواده زندگی کرده است در خاطرات خود و در آخرین مصاحبه‌ای که با شاه انجام داده، می‌نویسد: «... "درست است که اعلیحضرت تصمیم دارند کشور را ترک کنند؟" با حالتی که گویی اگر به خودش مربوط بود در کشور می‌ماند و خطرات را به جان می‌خرید، جواب داد: "این را بختیار از من خواسته است." "اعلیحضرت، شما خودتان بختیار را منصوب کرده‌اید. چگونه این شرط را به شما تحمیل کرده است؟" پاسخ شاه به شدّت برایم شگفت‌آور بود: "فقط بختیار نیست. دیگران هم این را می‌خواهند و به من می‌گویند اگر شما کشور را ترک نکنید و خمینی به ایران نیاید بحران همچنان ادامه خواهد داشت." شاه در واقع می‌خواست مسؤولیت عزیمت خویش را به گردن دیگران بیندازد. حال هرکه می‌خواهد باشد؛ بختیار، آمریکایی‌ها، خدا می‌داند یا هرکس دیگر!»[3]

به ‌هر حال زمانی برای پادشاه فرا رسید که مجبور شد تمام قدرت و مسؤولیت‌هایی که قبلاً به جانش بسته بود رها کرده و سفری بی‌بازگشت را در 26 دی1357 آغاز نماید سرانجامی که جز حقارت و سرگردانی چیزی برای وی به دنبال نداشت. او از همان لحظه‌ای که با چشمانی گریان ایران را ترک کرد بی‌توجهی اطرافیان به وی و تحمّل‌ نشدنش شروع شد؛ زیرا آن پادشاه قدرتمند و بخشنده تبدیل به مهره سوخته‌ای شده بود که دیگر فقط ثروت و پول‌هایش مدّ نظر بود و به هر مکانی که قدم می‌گذاشت با ترفندهای گوناگون و حتی تحقیرآمیز از او سوء استفاده می‌کردند.

دوران آوارگی محمّد رضا شاه 568 روز طول کشید و به ترتیب در کشورهای مصر، مراکش، باهاما، مکزیک، آمریکا، پاناما و مجدداً در مصر شانس اقامت یافت. در زمان آوارگی، کشورهای غربی و دوستان سابقش چنان با او برخورد کردند که از تمام ثروت و املاکی که قبلاً در بهترین نقاط دنیا فراهم آورده بود لحظه‌ای نتوانست استفاده کند یا آرامش و امنیتی را برای شخص وی به وجود آورد. محمّد رضا شاه برای آن‌ها دیگر ارزشی نداشت و به یک مهره سوخته تبدیل شده بود و تنها مرگ زود هنگامش می‌توانست آرامشی به دوستان سابقش بدهد.

شاه و خانواده‌اش با هواپیمایی به نام شهباز[4] ایران را به مقصد مصر ترک کردند به امید آن که بعد از آن‌جا به آمریکا بروند. آن‌ها ثروت و وسایل بسیاری همراه خود بردند. بنا به روایت فرح، حمل 368 چمدان بزرگ و 74 چمدان کوچک در جا به ‌جا شدن‌های بعدی مشکل‌ساز بوده است. آن‌ها ناچار به حمل این وسایل بودند؛ زیرا محمّد رضا مایل بود سرویس‌های غذاخوری نقره و طلای دربار همراهشان باشد تا صبحانه و ناهار و شام خود را در آن‌ها صرف کند.

یکی از مشکلات این میهمان ناخواسته و آواره این بود که دوستان سابقش دیگر او را تحمّل نمی‌کردند که علاوه‌ بر سرگردانی موجب تشدید فشارهای روحی و جسمی بر پادشاه شدند و او را دچار سختی و عذابی مضاعف نسبت به دوران تبعید پدرش ‌ساختند.

اولین اقامتگاه محمّد رضا شاه و خانواده‌اش کشور مصر به رهبری انورسادات بود؛ اما پس از مدت کوتاهی به دلیل فشار و تهدیدات داخلی و خارجی رفتار شاه شروع به تغییر کرد؛ حتی دیگر نمی‌توانست هدایای گران‌بهایی مثل گردن‌بند برلیان و الماس چهارصد هزار دلاری به همسر انورسادات مشکلی را حل نماید. شاه هنگام اقامت در مصر متوجّه شد دیگر آمریکایی‌ها او را دعوت نمی‌کنند. در این زمان یکی از اطرافیان برای کسب وجهه مذهبی زیارت خانه خدا را به وی پیشنهاد می‌نماید. شاه پاسخ می‌دهد که پادشاه عربستان نیز دست ‌نشانده آمریکا و انگلیس است و بدون اجازه اربابان خود ما را نخواهد پذیرفت. فرح پهلوی در خاطرات می‌گوید: «زمانی که انورسادات از چگونگی احداث سد آسوان و تأثیر آن بر زندگی مردم صحبت کرد، محمّد رضا اذعان نمود که دشمنی و عداوت او با اتحاد شوروی بی‌مورد بوده است. روس‌ها از زمان جنگ جهانی دوم، هیچ دخالتی در امور ایران نداشتند و بعضی جنبش‌های کمونیستی هم ساختگی و دروغین و به کارگردانی انگلستان بوده است. محمّد رضا از این که آمریکا مانند سال 1953 اقدامی برای بازگرداندن او به سلطنت انجام نمی‌دهد، فوق‌العاده عصبانی بود و می‌گفت: "من در طول 37 سال سلطنت خودم هر کاری که آمریکایی‌ها گفتند انجام دادم و ثروت ایران را به کام شرکت‌های آمریکایی ریختم و به دستور آن‌ها تحریم نفتی اعراب را شکستم و به اسرائیل نفت مجانی دادم. در جنگ ویتنام هواپیماهای جنگی ایران را در اختیار فرماندهی نیروهای آمریکایی قرار دادم و سوخت مورد نیاز ارتش آمریکا را تأمین کردم. در جنگ ظفار به دستور انگلستان ارتش ایران را به جنگ انقلابیون ظفار فرستادم و خلاصه به هر سازی که آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها زدند، رقصیدم؛ اما سرانجام آن‌ها مرا مانند یک تفاله بی‌خاصیت از کشور بیرون انداختند. در حالی ‌که شوروی‌ها وفادار هستند و رهبران طرفدار خود را حفظ می‌کنند."»[5]

سرانجام شاه و همراهانش کشور مصر را با دنیایی از تشویش و اضطراب به مقصد مراکش ترک می‌کنند. در این سرزمین است که پرده‌های ظاهری کنار می‌رود و ماهیت اشخاص و کشورها برای شاه روشن می‌شود. اولین نکته جالب در تغییر رفتار همراهان شاه است که فرح پهلوی می‌گوید هنوز چند هفته‌ای از خروج ما از ایران نگذشته بود که همراهان در حضور ما شوخی‌های رکیک می‌کردند و حتی گاهی اوقات از فرط نوشیدن مشروبات الکلی مست کرده و چَرت‌ و پَرت هم می‌گفتند. همچنین از دوستانی مانند لیلی امیر ارجمند سخن می‌گوید که چگونه خوش‌گذرانی و عیش و نوش را در اولویت خود قرار داده و به حمایت از صاحب‌خانه فداکاری نیز می‌نمایند. فرح در انتقاد به این وضعیت می‌گوید: «حتی بعضی از آن‌ها تا سه بار ماساژور زن به اتاق خود در هتل دعوت می‌کردند تا آن‌ها را مشت و مال بدهند و آن وقت پول ماساژورها را باید محمّد رضا بدهد. عدّه‌ای آن قدر وقیح بودند که حتی پول باخت‌های کلان خود در کازینوهای هتل را هم به حساب محمّد رضا گذاشته بودند و در طی چند روز صورت‌حساب هتل مجلل مأمونیه به رقم تکان‌دهنده سیصد هزار دلار رسید.»[6]

طی این مدت خانواده سلطنتی بدین نتیجه رسیده بودند که از فکر بازگشت به ایران منصرف شوند و دیگر باید به فکر تأمین مکانی امن برای زندگی خود باشند؛ ولی شاه هنوز هم در فکر رفتن به آمریکا بود تا این که روزی پارکر، سفیر آمریکا در رباط به شاه می‌گوید: «اعلیحضرت باید فکر مسافرت به آمریکا را از سر بیرون کند و به یکی از کشورهای آمریکای جنوبی و یا آفریقا برود.»[7] پارکر در خاطرات خود می‌نویسد پس از آن که روحیه ضعیف و شکست ‌خورده شاه را می‌بیند موقع ترک شاه از این که ایالات متحده با یک متحد خود این‌ طور رفتار می‌کند احساس شرم می‌کرد. این پادشاه همان کسی بود که بیش از سه دهه به منافع ما در خاورمیانه خدمت صادقانه کرده بود.

در رفتار سیاستمداران آمریکا جای تعجب نیست؛ زیرا کشورهایی چون آمریکا فقط به منافع خود فکر می‌کنند و دیگر حمایت از افرادی مانند شاه مخلوع برایشان توجیه‌پذیر نبود. اگر آن‌ها در مقطعی از دوران سرگردانی شاه وی را برای درمان در نیویورک پذیرفتند باز هم از مسیر اصلی هدفشان خارج نشدند. در هنگام ورود و خروج خانواده شاه از آمریکا علاوه‌بر آن که به روند بیماری شاه سرعت بخشیدند بدترین رفتار و توهین‌ها را به آن‌ها روا داشتند. رفتار کشورهای غربی و غیره نیز که سال‌های متمادی از خدمات شاه استفاده کرده بودند بهتر از آمریکا نبود. در این باره فرح در خاطرات خود می‌گوید: «آمریکا به‌ خاطر حفظ منافع و نجات گروگان‌ها ملک ‌حسین به‌ خاطر دستور آمریکا و حفظ منافع سوئیس می‌گفت: ما حاضر نیستیم منافع خود را به‌ خاطر یک پادشاه مخلوع به خطر بیندازیم. انگلستان هم حاضر به پذیرفتن ما نشد و محمّد رضا در برابر کم‌ لطفی انگلیسی‌ها خشمگین شد و گفت: این پدر سوخته‌ها پدرم را از مملکت بیرون کردند مرا هم بیرون کردند. حالا حاضر نیستند حتّی به‌ عنوان یک پناهنده به من تأمین بدهند. رئیس سازمان اطّلاعات و امنیت فرانسه نیز گفت: هرچه زودتر بهتر است خاک مراکش را ترک کنید و دولت فرانسه نیز هرگز شما را نمی‌پذیرد چون برای دولت فرانسه امکان تأمین امنیت شما وجود ندارد و حتی به محمّد رضا توهین می‌کنند که این مردک باعث مصیبت ما شده است.

چند ماهی بعد از تبعید دیگر ما به فکر بازگشت به ایران نبودیم. در تمام 24 ساعت همه فکر و حواس ما دنبال یافتن جای مطمئنی برای اقامت و معالجه محمّد رضا بود. خیلی از نزدیکان ما می‌دانستند که محمّد رضا از حدود ده سال قبل دچار بیماری سرطان پروستات شده و تحت معالجه پزشکان فرانسوی و اسرائیلی قرار داشت. محمّد رضا از موقعی که چشم باز می‌کرد و بیدار می‌شد تا شب‌ هنگام که به خواب می‌رفت مرتّباً از زحمات پدرش برای ساختن ایران نوین یاد می‌کرد و خودش را به‌ خاطر از دست‌دادن حاصل زحمات پدرش لعن و نفرین می‌کرد.

در این زمان محمّد رضا شبیه به یهودی سرگردان بود و دیگر من و محمّد رضا اطمینان داشتیم که اسرائیل ما را خواهد پذیرفت؛ ولی آن‌ها نیز گفتند نه، ما متأسفیم. ما در دوران سلطنت پهلوی کمک‌های فراوانی به اسرائیل کرده بودیم؛ مثلاً در زمان سلطنت پرافتخار همسر فقیدم بیشترین خدمات و کمک‌ها و حمایت‌ها به اسرائیل ارائه گردید. ما به سرمایه‌داران بزرگ یهودی اجازه دادیم تا در ایران به تحصیل ثروت بپردازند و بعد این دارایی‌ها را به اسرائیل منتقل نمایند. ما به اسرائیل اجازه دادیم تا خلبانان خود را در خاک ایران آموزش بدهند. ما به اسرائیل اجازه دادیم تا در ایران سفارتخانه و مرکز جاسوسی احداث نمایند. محمّد رضا به ساواک دستور داد تا هر اطّلاعاتی که مورد نیاز اسرائیلی‌ها است به آن‌ها داده شود. در زمان جنگ 1967 هواپیماهای ایران را به یاری آن‌ها فرستادیم و با ایجاد یک پل هوایی بین تهران - تل‌آویو کلّیه نیازهای نظامی آن‌ها را تأمین کردیم. سوخت ارتش اسرائیل را تماماً تأمین کردیم. مسلّماً اگر این کمک‌های سخاوتمندانه نبود اسرائیل در جنگ شکست می‌خورد و یک ‌میلیون اسرائیلی مغلوب هفتصد میلیون عرب می‌شدند. این‌ها فقط گوشه‌های کوچکی از کمک‌های عظیم ما به اسرائیل بود. بنابراین شکی وجود نداشت که اگر محمّد رضا برای مسافرت به اسرائیل اظهار تمایل کند اسرائیلی‌ها فوراً او را خواهند پذیرفت.»[8]

در چنین وضعیتی محمّد رضا با روحی افسرده و جسمی مریض رهسپار جزیره باهاما می‌شود.[9] در آن‌جا به شاه و خانواده‌اش فقط به چشم یک آدم پولدار نگاه می‌کنند که به هر وسیله ممکن باید از او سوء استفاده کنند و معیار و ملاک توجه به این شکار رمیده، فقط کسب درآمد است. فرح پهلوی مدت زمان اقامت در باهاما را از دوران‌های بد زندگی تحمیلی خود می‌داند و به نکاتی اشاره کرده که حداقل برای ما با داشتن فرهنگی ایرانی تصوّر ناپذیر است. چند نمونه از روایات فرح که در منابع گوناگون نقل شده است، بدین‌گونه است: «در باهاما شخصی به نام آرمائو که از افراد زبده سی‌. آی. ‌ای بود، سخت مراقب ما بود و از ما حفاظت می‌کرد. من و شوهر فقیدم در ویلای مجلل آقای کراسبی اقامت داشتیم و سایر همراهانمان در کنار اقیانوس در سوئیت‌های مدرنی زندگی می‌کردند که برای هر شب اقامت، بدون احتساب مخارج گوناگون و سرویس‌های مختلف باید 300 دلار آمریکا می‌پرداختیم. مجموعاً بیست نفر همراه ما بودند که شبی شش‌ هزار دلار خرج اقامتگاه آن‌ها می‌شد و تقریباً به همین اندازه هم، هزینه خوراک و سایر مخارج آن‌ها را می‌پرداختیم و مشخص بود که مقامات دولت قصد سرکیسه‌ کردن ما را دارند و از ترس ترور شدن به محمّد رضا پیشنهاد محافظ می‌کنند که او حساب کرد و گفت هر روز اقامت ما بالغ بر چهل‌ هزار دلار هزینه دارد و این‌ها دارند ما را لخت می‌کنند و در اینجا برای سلام و علیک هم باید پول می‌دادیم. محمّد رضا به آرمائو دستور داد که همه همراهان را به جز تعدادی اندک اخراج نماید.

وقتی بچه‌ها وارد ناسو (پایتخت باهاما) شدند کم‌کم صورت‌حساب‌ها از مرز یک‌ میلیون دلار گذشته و آرمائو حساب کرد که اگر بخواهیم به ماندن و اقامت در باهاما ادامه بدهیم باید بیش از یک ‌و نیم ‌میلیون دلار هزینه نماییم.

آن قدر در باهاما به ما توهین و از نظر مادی ما را در تنگنا قرار دادند که من گفتم اگر جایی نبود که برویم یک کشتی اجاره خواهیم کرد و برای ادامه زندگی به آب‌های بین‌المللی می‌رویم و دنیا با ما طوری رفتار می‌کرد که گویی بدترین جنایت‌کاران روی زمین هستیم و هدف آمریکا آن بود که محمّد رضا را آن قدر در خارج از مرزها نگه دارد تا او بمیرد.

اقامتگاه محمّد رضا و دخترم به‌ زودی به مهم‌ترین جاذبه توریستی باهاما تبدیل شد. مقامات باهاما که قول داده بودند در ازای دریافت پول‌های کلان محل اقامت شاه را محافظت کنند حالا مأمورانی را در جلوی راه ورودی ویلای شاه مستقر کرده و با دریافت حق ورودیه که نفری پانزده دلار بود اجازه می‌دادند تورهای توریستی وارد محل شده و در اطراف ویلای شاه پرسه بزنند و عکس بگیرند. توریست‌ها در مقابل ویلای شاه شنا می‌کردند و ما درست مانند ستارگان یک سیرک بزرگ مورد توجه توریست‌ها قرار گرفته بودیم و یک روز گروهی از زنان آمریکایی لخت و عور جلوی ویلای ما می‌آمدند و می‌گفتند می‌خواهند با این عمل سخاوتمندانه خود شاه تبعیدی ایران را از کسالت در بیاورند و روز دیگر گروهی همجنس‌باز مراجعه می‌کردند و می‌گفتند می‌خواهند خودشان را در اختیار شاه تبعیدی ایران بگذارند و از او پذیرایی کنند و یا گروهی دیگر می‌آمدند و تقاضای انداختن عکس یادگاری با محمّد رضا را داشتند. خبرنگاران هم از سراسر دنیا آمده بودند و خبر رسید که کارلوس جوخه‌ای را برای اعدام شاه فرستاده است و ما در وضع بسیار بدی قرار داشتیم.»[10]

با توجه ‌به مطالب عنوان ‌شده وضع سلامت جسمی و روحی شاه وخیم‌تر شد و دیگر ادامه زندگی برای آن‌ها در باهاما تحمل‌ناپذیر شده بود. در نهایت، با رایزنی‌های گوناگون به مکزیک رفتند. هرچند در آن‌جا نیز واکنش‌هایی علیه آنان صورت می‌گرفت، ولی به ‌هیچ ‌وجه مقایسه ‌شدنی با باهاما نبود. اما در کنار این حوادث هیچ عاملی نمی‌توانست مانع بی‌اطّلاعی آن‌ها از اوضاع ایران باشد؛ زیرا به طور مداوم از طریق رادیو اخبار روزمره را می‌شنیدند و به تجزیه و تحلیل حوادث پیش‌آمده می‌پرداختند. در بعضی اوقات نیز وضعیت گذشته خاندان پهلوی را با کشورهای دیگر مقایسه می‌کردند تا شاید علت و توجیهی برای سقوط سلطنت پیدا کنند. در طی این تبادل نظرها محمّد رضا هر عاملی را به جز خودش مقصّر قلمداد می‌کرد و آن چه نتوانست دریابد علّت نارضایتی مردم از دیدگاه خودش بود. احمدعلی مسعود انصاری در قسمتی از خاطراتش اشاره‌ای به گفت‌وگوهای خود با شاه دارد و در پاسخ سؤالی که شاه از او می‌پرسد نظر مردم ایران نسبت به من چیست و یا مردم پُشت سرِ من چه می‌گویند، می‌نویسد: «در مکزیک یک‌ بار صحبتِ سادات پیش آمد و صحبت گذشته‌ها. شاه می‌گفت اگر خاندان پهلوی نبود، شما نبودید و این همه کار برای ایران در دوران پهلوی انجام شد. این همه مدرسه، دانشگاه، راه و چه و چه... . دکتر نصر و نهاوندی هم نشسته بودند و شاه یک ‌بار از من پرسید به نظر تو درباره سادات چه می‌گویند و من جواب دادم "در ایران منفورترین آدم بعد از شما سادات است" که دیدم همه می‌خندند و شاه سرخ شد. اما چون شاه می‌دانست من قصد بدی ندارم و فقط از سر بی‌توجهی چنین گفته‌ام با وجود عصبانیت حرفی نزد. در همین زمینه‌ها یک ‌بار دیگر هم در قصر قبّه که یک ماهی را در کنار او گذراندم، گفت‌وگوی جالب دیگری داشتیم. آن روز شاه به من گفت: "به تو دستور می‌دهم بگویی مردم در باره من چه می‌گویند؟" گفتم می‌گویند شما قصّاب بوده‌اید. گفت: "این‌ طور نیست. خدا شاهد است که آن‌ها را که سعی کردند مرا بکشند، بخشیدم. ولی کسی که خون دیگری را ریخته، حق نداشتم او را ببخشم." گفتم می‌گویند شما دزد بوده‌اید و شاه جواب داد: "کدام دزدی؟ کمیسیون‌هایی بود که معلوم و معیّن بود" (توضیح بدهم که وی ظاهراً گرفتن کمیسیون را در معاملات با خارج خلاف نمی‌دانست) و گفتم می‌گویند شما خانم‌باز بودید و او گفت: "مگر شما خودتان صیغه نمی‌کنید؟" او گفت دیگر چه می‌گویند؟ [گفتم:] "حرف‌های دیگری هم می‌زنند. مثلاً در ایران مطالبی چاپ شده و حتی کتابی منتشر شده که به شما نسبت همجنس‌بازی داده‌اند." سخت ناراحت شد و رنگش مثل همیشه سرخ شد و گفت: "این اراجیف دیگر چیست که می‌گویند؟"»[11]

در کنار مشکلات و فضای موجود،آن چه بر وخامت اوضاع می‌افزود شدّت بیماری پادشاه بود. این مسأله موجب اختلاف‌ نظر میان دولتمردان آمریکا در برخورد با پادشاه بیمار شد و در طی سخنی شاه به راکفلر می‌گوید: «... پس از پایان جنگ ویتنام به ‌خاطر آن که صدها هزار نظامی آمریکایی بیکار نشوند شصت ‌هزار آمریکایی بازگشته از ویتنام را در نیروی هوایی و ارتش ایران استخدام کردم. حالا چطور آمریکا حاضر نمی‌شود خدمتگزار صدیق خود را در آمریکا بپذیرد؟»[12] سرانجام کارتر تحت فشار اطرافیان اجازه داد شاه برای معالجه به آمریکا برود و به ایرانیان پیام داد که وی بعد از درمان فوراً از آمریکا خواهد رفت.

در بیمارستان نیویورک او را با نام مستعار دیوید نیوسام پذیرش کردند و بعد از گرفتن پول‌هایش دردی بر دردهای او افزودند. نحوه و شکل ورود و خروج آن‌ها اصلاً در شأن یک فرد معمولی نیز نبود. فرح پهلوی در این باره می‌گوید: «پس از آن که با هزاران رابطه اجازه معالجه و درمان در نیویورک به ما داده شد به امید آن که در فرودگاه از ما استقبال خواهند کرد، ما را به یک فرودگاه که قبلاً به یک مرکز نظامی‌آموزشی تعلق داشت و در حال حاضر برای پرواز هواپیماهای سم‌پاشی از آن استفاده می‌کردند، بردند. در فرودگاه فقط یک کارشناس آمریکایی از اداره بازرسی مواد کشاورزی آمریکا منتظرمان بود که به ‌دقّت همه وسایل ما را بازرسی کرد تا مطمئن شود از مکزیک، گل و گیاه و یا بذر سبزیجات و میوه‌جات را همراه خودمان نیاورده‌ایم. محمّد رضا گفت: این شخص نیز مأمور سی. آی. ای است و اُف به این زندگی! ببینید روزگار با ما چه کرد! قبلاً که به آمریکا می‌آمدیم همه جلو من فرش قرمز پهن می‌کردند. حالا یک مأمور سی. آی. ای را فرستاده‌اند که چمدان‌های ما را بازرسی کنند و عمداً چندین فحش رکیک خطاب به پرزیدنت کارتر داد تا به گوش او برسانند. اما در هنگام خروج از آمریکا محمّد رضا درحالی‌که چندین لوله گوارشی و لوله تخلیه سمومات بدن و ادرار به بدنش وصل بود و چشمان بی‌فروغ خود را به سقف دوخته بود از وزارت خارجه آمریکا دستور دادند که هرچه زودتر خاک آمریکا را ترک کنیم و دیگر مکزیک نیز حاضر به بازگشت ما نشد.

پس از تعیین مقصد و حاضرشدن حاکم نظامی پاناما که در مقابل یک هدیه سخاوتمندانه ما را در پاناما بپذیرد، ما را با آسانسورِ مخصوص حمل بار به زیرزمین بیمارستان بردند و داخل یک آمبولانس نه‌ چندان تمیز انداخته و به فرودگاه متروکه‌ای به نام لاگاردیا بردند که در داخل یک پادگان نظامی بی‌اهمیت در لک‌لند بود، بردند. دولت آمریکا در این محل یک بیمارستان روانی درست کرده بود و سربازان و نظامیان روانی آمریکا را در این پادگان سابق نگهداری می‌کرد و به ما گفته شد باید چند روزی در این محل بمانیم تا امکانات استقرار ما در پاناما آماده شود. در این بیمارستان روانی، یک اتاق کثیف به ما دادند که موکت کثیف و رنگ‌ و رو رفته‌ای کف آن پهن شده بود و فرمانده آن یک ژنرال نیمه ‌دیوانه آمریکایی بود که می‌گفتند در جنگ ویتنام شخصاً هزاران نفر را کشته است.»[13]

ورود خانواده پهلوی به پاناما تکرار مرحله‌ای دیگر از مشکلات و بی‌حرمتی‌ها بود. در این کشور علاوه‌ بر مشکلات قبلی، محمّد رضا شاه از نظر بیماری بسیار ضعیف‌تر شده بود و هر لحظه به مداوا و نظارت پزشکی بیشتری احتیاج داشت. از آن گذشته اضطرابی دائم بر سر آن‌ها سایه افکنده بود که ناشی از شایعه دستگیری و استرداد آن‌ها به ایران بود. برای آن که از دوران اقامت خانواده پهلوی در پاناما تصویر درستی در اذهان مجسّم گردد هیچ روایتی بهتر از سخنان فرح نیست؛ زیرا علاوه‌ بر آن که خود دستی بر آتش داشته‌، صادقانه و با دلی اندوهگین به روایت آن حوادث پرداخته است و در این زمینه می‌گوید: «بعد از آن که از وزارت امور خارجه آمریکا دستور دادند فوراً خاک آمریکا را ترک کنیم مکزیک هم ما را دیگر نپذیرفت. با هدیه فراوان حاضر شدند ما را به پاناما ببرند و ما توانستیم با رایزنی‌های فشرده از آن بیمارستان مرگبار خارج شویم. در این مدت شوهر بیچاره‌ام چنان لاغر شده بود که از فرط لاغری لباس بر تنش بند نمی‌شد و مرتّباً شلوارش پایین می‌آمد. در عوض، عمر توریخوس، رئیس گارد ملی پاناما یک ورزشکار قوی‌هیکل و یک قهرمان سابق مشت‌زنی بود. وقتی برای اولین‌بار چشمش به محمّد رضا افتاد، با بی‌نزاکتی و بی‌‌ادبی که دور از شأن یک جنتلمن واقعی است گفت: "شاه شاه که می‌گویند همین است؟" عمر توریخوس با بی‌ادبی و جسارت محمّد رضا را چوپن می‌نامید که در زبان مردم پاناما به معنای تفاله است و می‌گفت: "شما مانند میوه‌ای هستید که قدرت‌های بزرگ آب شما را گرفته‌اند و حالا مثل تفاله‌ای که خوب چلانده شده است، شما را دور انداخته‌اند."

نوریه‌گا یک روز نزد من آمد و گفت: "اندام شما را در موقع اسکی روی آب و شنا دیده‌ام و باید به شما به ‌خاطر داشتن چنین اندام متناسب و شیکی تبریک بگویم." بعد به من پیشنهاد کرد تا مرا به یک جزیره باستانی که در آن‌جا آثاری از معماری کهن سرخ‌پوستان باقی مانده است ببرد. من به وی گفتم: "آقای نوریه‌گا از پیشنهاد دعوت صمیمانه شما تشکّر می‌کنم و امیدوارم وقتی حال شوهرم بهتر شد به اتّفاق ایشان برای دیدن آن جزیره بیایم." ولی نوریه‌گا گفت: "شوهر شما در کام مرگ است و اکنون هم از درون خودش شکنجه می‌شود. بهتر است شما که زن زیبایی هستید به فکر خودتان باشید و از زندگی خود لذت ببرید." بعد دست‌هایش را جلو آورد تا مرا در آغوش بگیرد که بسیار عصبانی شدم. هر کجا می‌رفتم یا می‌خواستند پول‌های شوهرم را بگیرند یا از من سوء استفاده جنسی کنند. در پاناما، نوریه‌گا مراسم و مانور نظامی اجرا می‌کرد و می‌گفت که می‌خواهند شما را ترور یا بمباران کنند و بدین شکل از ما فقط پول مطالبه می‌کرد و ما در آن‌جا زندانیانی بودیم که با هزینه هنگفت هزینه زندان خود را نیز می‌پرداختیم و یک روز به بهانه این که گزارش شده است در ویلای ما بمب کار گذاشته‌اند، عواملش را فرستاد تا ویلا را بازرسی کنند. در این بازرسی مقدار زیادی از اشیاء گران‌بهای ما را از جمله بعضی جواهرات مرا به سرقت بردند. در پاناما، هزینه ماهیانه ما میلیون‌ها دلار بود که به شیوه‌های مضحک از ما می‌گرفتند و سه ماه اقامت در پاناما نزدیک به شش‌ میلیون دلار هزینه داشته است؛ ولی چاره‌ای نبود.

در اینجا باید بگویم که بی‌محبتی و بی‌وفایی برادران و خواهران و فامیل محمّد رضا است که توجهی نداشتند و اشرف که به دیدن شاه در بیمارستان نیویورک می‌آمد، دائم می‌گفت که از بد قدمی فرح حکومت پهلوی سرنگون شده است. غلامرضا حتی به دیدن که هیچ، حتی در مراسم تدفین نیز نیامد. محمّد رضا از بی‌عاطفگی فامیل خود می‌گفت: "برادران و خواهرانم سال‌ها از برکت وجود من در رفاه زندگی کردند و هر یک ثروت عظیمی اندوختند و اعمال آن‌ها سبب بد نامی من شد و حالا در بستر مرگ افتاده‌ام حاضر نیستند حتی یک تلفن به من بزنند و حال مرا بپرسند."»[14]

در کشور پاناما علاوه‌ بر مشکلات موجود، مسأله زد و بندهای سیاسی است که در نهایت خانواده پهلوی مجبور به فرار از آن‌جا می‌شود. محمّد رضا برای دولتمردان آمریکا به مهره سوخته‌ای تبدیل شده بود که دیگر کارایی خود را از دست داده بود و آن‌ها برای ادامه دخالت در ایران متوسّل به عوامل نفوذی خود چون قطب‌زاده شده بودند. قطب‌زاده در آن زمان کاندیدای ریاست جمهوری شده بود و همواره سعی داشت که با حمایت دولت آمریکا پادشاه مخلوع را به ایران برگردانند و با کسب وجهه و آخرین استفاده از شاه، دستی در هرم قدرت داشته باشد. سرانجام محمّد رضا با بیماری و تحمل مشکلات سفر خود را به مصر می‌رساند پس از مدتی در آن‌جا فوت می‌کند و جسدش را در مسجد الرفاعی به خاک می‌سپارند.[15]



[1]. اشرف پهلوی، من و برادرم، ص 92.

[2]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 1، ص 514.

[3]. احسان نراقی، از کاخ شاه تا زندان اوین، ترجمۀ سعید آذری، ص 236.

[4]. هواپیمای شهباز که شاه و خانواده‌اش را به خارج از ایران برده بود، چون در سازمان بین‌المللی هوانوردی ثبت شده بود، دولت ایران می‌توانست آن را در هر نقطۀ جهان توقیف کند. شاه در جایی می‌گوید که من صدها میلیون دلار اشیاء باارزش عتیقه را در کاخ‌های سلطنتی ایران به جا گذاشته‌ام و همراه خود نیاورده‌‌ام. حالا صحیح نیست این هواپیما را برنگردانم و برای مخالفان خودم موقعیتی فراهم بیاورم تا مرا به سرقت و راهزنی متهم کنند. این سخن درست نیست.

[5]. احمد پیرانی، دختر یتیم، ج2، ص 810.

[6]. همان، ص 861.

[7]. همان، ج1، ص 424.

[8]. احمد پیرانی، دختر یتیم، ج 2، ص 896.

[9]. باهاما کشوری انگلیسی‌زبان و شامل بیش از سه‌هزار جزیرۀ بزرگ و کوچک است و در اقیانوس اطلس و در شرق فلوریدای امریکا قرار دارد. نام باهاما از واژۀ اسپانیایی «باخامار» گرفته شده است که به معنی دریای «کم‌عمق» است و از مراکز خوش‌گذرانی امریکایی‌هاست.

[10]. احمد پیرانی، دختر یتیم، برگزیده‌ای از صفحات 880 تا900 .

[11]. احمدعلی مسعود انصاری، من و خاندان پهلوی، ص 164.

[12]. احمد پیرانی، دختر یتیم، ج2، ص 818.

[13]. همان، صص 918 و 936.

[14]. همان، برگزیده‌ای از صفحات 934 تا955.

[15]. فریده دیبا در کتاب دخترم فرح در صفحات 477 به بعد، قطب‌زاده را این‌گونه معرفی می‌کند: «قطب‌زاده دو ترم در دانشگاه امریکایی بیشتر نخوانده بود. خود را در تشکیلات دانشجویان اسلامی مقیم خارج از کشور نزدیک کرده بود و در عین ‌حال، با سیا و ساواک و سازمان فلسطینی الفتح و معمر قذافی ارتباطات گسترده‌ای داشته و از همه پول تلکه می‌کرده است. ما از طریق آرمائو متوجّه شدیم که صادق قطب‌زاده عامل سیا می‌باشد و هیچ بعید نبود که امریکایی‌ها برای حمایت از عامل خود، شاه را تحویل ایران دهند.

امریکا برای این که قطب‌زاده در انتخابات ریاست‌ جمهوری برنده شود، حاضر شدند بدون آن که پای امریکایی‌ها به وسط کشیده شود، از معاملۀ پاناما و ایران حمایت کنند که شاه را بازداشت و به ایران تحویل دهند تا هم گروگان‌ها آزاد شوند و امریکا هم در معرض اتهام تحویل‌دادن یار صمیمی خود قرار نمی‌گرفت و قطب‌زاده هم وعدۀ تحویل پول کلانی را به توریخوس و نوریه‌گا داد که راکفلر متوجّه این توطئه می‌شود و فوراً شاه را در جریان واقعۀ هولناکی که در شُرف وقوع بود، قرار داد. عرق از سر و صورت محمّد رضا شروع به باریدن کرد.

دوستان قطب‌زاده با کیف‌های پول به پاناما اعزام می‌شوند و با مشورت از تحویل شاه به ایران موافقت شد و رئیس‌جمهور پاناما هم در جریان قرار گرفت و قطب‌زاده به‌طور ضمنی به پاناما هشدار داده بود اگر پانامایی‌ها با این پیشنهاد موافقت نکنند، امنیت هزاران کشتی که در آب‌های بین‌المللی با پرچم پاناما در حرکت هستند، به خطر خواهد افتاد. دولت پاناما دو نماینده را محرمانه به تهران فرستاد تا در ترتیبات ورود تحویل شاه به ایران مذاکره کنند و با همفکری قطب‌زاده، مسیر استرداد شاه را به تهران هموار کردند. شاه با راکفلر تماس می‌گیرد و راکفلر به او قول می‌دهد که در برابر توطئه مقاومت خواهند کرد و شاه نباید نگران باشد و کشمکش دو جناح سیاسی امریکا بر اثر انتخابات ریاست جمهوری باعث نجات محمّد رضا گردید. همین امر موجب فرار شاه از پاناما شده بود و سادات حاضر شده بود که یک هواپیمای خصوصی بفرستد که آن‌ها را نجات داده و به مصر برساند و جریان این امر به وسیلۀ استراق سمع که شده بود، افشا می‌شود و بعد از اصرار شاه در رفتن و ماندن از طرف آن‌ها، باعث می‌شود که آن‌ها تصمیم بگیرند شاه را به قتل برسانند و جنازۀ شاه را تحویل دهند و البته هواپیمای سادات هم هرگز به پاناما نرسید.»

16- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 267