پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

اخلاق و رفتار شاه سلیمان صفوی

اخلاق و رفتار شاه سلیمان

 

هر یک از پادشاهان صفوی پس از به قدرت رسیدن اولین تلاش خود را علاوه بر شرابخواری و تکمیل حرمسرا در حذف رقیبان و کشتار شاهزادگان متمرکز ساخته‌اند. از بارزترین آنان می‌توان به شاه اسماعیل دوم و شاه عباس اول اشاره کرد. شاه اسماعیل ثانی چنان به نابودی برادران و شاهزادگان اقدام کرد که اگر عباس میرزایی در هرات باقی نمانده بود چه بسا که سلسله صفوی از بین رفته بود. شاه عباس بزرگ نیز علاوه بر فرزندکشی بدعتی ننگین را در تربیت شاهزادگان برقرار کرد که منجر به ظهور پادشاهان سفّاکی چون شاه سلیمان و یا فردی چون شاه سلطان حسین بی اراده شد که تحت تأثیر ملّایان و خواجه سراها تاج شاهی را بر سر محمود افغان نهاد. در ارزیابی اخلاق و رفتار پادشاهان صفوی به هیچ وجه محیط تربیت و پرورش آنان را نمی‌توان نادیده گرفت و شاید بهتر از این محصولات نباید انتظاری دیگر داشت. شاه سلیمان نیز یکی از نجات یافتگان خشونت پدر و تربیت یافته‌ی خواجگان و زنان حرمسرایی است که تنها به منافع خویش فکر می‌کرده‌اند. هنگامی که خبر جانشینی صفی میرزا را به مادرش اعلام کردند به هیچ وجه نمی‌پذیرفت و در فکر آن بود که مأموران قتلش می‌باشند. در چنین فضایی که هر فرد به یک باره از زندانی که سرشار از محدودیت‌ است رهایی یابد و سپس در رأس قدرتی قرار گیرد که همه بله قربان گو و یا سعی در انحراف و سقوط وی در منجلاب فساد و عیّاشی و خرافات دارند، چه توقعی باید داشت؟ تمام افرادی که از نزدیک شاهد اخلاق و رفتار آن پادشاه فاسد و عیّاش بوده‌اند وی را فردی ناهنجار توصیف کرده و رفتارش را در دو بخش هوشیاری و نا هوشیاری تقسیم کرده‌اند. البته جای بسی رضایت است که آن پادشاه چنان سرگرم باده نوشی در جمع زنان خود بود که دیگر فرصتی برای ظلم و ستم بر مردم عادی را نداشته و اجرای این وظیفه‌ی خطیر به نمایندگانش محوّل شده بود. شاه سلیمان پس از استقرار بر اریکه‌ی قدرت چنان راه افراط در عالم مستی پیمود که در معرض مرگ قرار گرفت، ولی جان به در برد تا زمینه ساز گسترش فساد در تمام امور حکومت باشد.[1]

در این که رفتار شاه سلیمان خودسرانه بوده شکی نیست و به یقین می‌توان گفت که تمام این موارد در حضور دیگران انجام گرفته است زیرا روایت شده که همیشه بالاترین مقام مذهبی و درباریان در مجالس او شرکت داشته‌اند. از آن جا که وی و اطرافیانش همیشه ناظر این وقایع بوده و هیچ گاه حاضر به از دست دادن منافع خود نبوده‌اند؛ بنابراین تمام آنان را باید مسؤول تداوم این مجالس آمیخته با تملّق و ریا دانست. همین عوامل اگر در اجرای برنامه‌ی خود دچار مشکل شده و یا کم می‌آوردند از نفوذ زنان و خواجگان حرمسرا و یا منجّمان استفاده کرده تا با تعیین و تلقین روزهای سعد و نحس به امیال خود دست یابند. تنها شانس و اقبالی که به پایداری این جمع کمک ‌کرد درگیری عثمانی‌ها با اروپائیان می‌باشد که فرصت توجه به ایران را از آنان گرفته بود. تمام سفرا و سیاحان اروپایی که به نوعی شاهد این ایّام بوده‌اند بر این عقیده هستند که وضع دربار بسیار آشفته بوده و در اثر توسعه‌ی فساد از همکاری ایران بر علیه عثمانی دیگر امیدی نیست و مردان قزلباش اهل جنگ نیستند. شاه صفی دوّم پس از آن که در جمادی‌الثّانی 1077 بر تخت نشست و به دلیل نحس بودن ساعت تاجگذاری در طی مراسمی در کاخ چهلستون نام خود را به شاه سلیمان تغییر داد از کارهای گذشته‌ی خود تجربه‌ای نیندوخت. به طور کلی شاه سلیمان پادشاهی مستبد و بی رحم بوده که به کمترین حرکتی دستور قتل فرزند را صادر کرده است. یکی از فرزندانش که پسر بچّه‌ای بیش نبود به سوی او تیری می‌اندازد که شاه سلیمان فوراً دستور خفه کردن او را در آب می‌دهد. روایت شده که پادشاه چون از قتل پسر اول بسیار ناراحت بود سعی بر آن داشت که با احضار پسر دوم و با مهربانی نظر وی را به سمت خود جلب سازد ولی سرنوشت این پسر نیز بهتر از اوّلی نبود زیرا هنگامی که تلاش کرد با عمل خود پیامی را به شاه ارسال دارد نتیجه‌ی عکس گرفت و به سختی از مرگ حتمی نجات یافت. این پسر روزی وارد باغچه‌ی خاص پدر شد و به بریدن درخت میوه داری مشغول شد تا شاه را متوجّه رفتار نا درستش سازد، ولی شاه متوجّه آن عمل وی نشد و به قورچی باشی دستور داد تا او را نیز به قتل برساند. قورچی باشی با وساطت خود پادشاه را از آن تصمیم باز داشت و زمانی که این خبر به مادر شاهزاده رسید فرزند را تشویق کرد که از دربار متواری گردد چون اعتمادی بر رفتار پدر نیست. سرانجام آن پسر مجبور به ترک دربار شد و گوشه نشینی اختیار ساخت؛ اما شاه سلیمان بعد از اطلاع از فرار وی فرمان قتل مادر و قورچی باشی را صادر کرد. دکتر احمد تاجبخش درباره سفّاکی آن پادشاه می‌نویسد: «یکی از رجال درباری در خاطرات خود نوشته است وقتی از حضور شاه مرخص می‌شدم بی اختیار دست به سرم می‌زدم که ببینم سرم بر جای خود هست یا نیست.»[2]

کمپفر نیز که یکی از شاهدان حضوری شاه سلیمان بوده وی را فردی متزلزل و بی رحم می‌شمارد و می‌نویسد: «بر احدی پوشیده نیست که سلیمان از نظر عطوفت و دادگری از تمام اسلاف خود برتر است. با وجود این وی گاه گاه خونش به جوش می‌آید و در نتیجه تصمیم‌هایی از سر شتاب و پیش از موقع می‌گیرد. دیوان بیگی روزی بدون رعایت آداب و احترام از سر سفره‌ی شاهانه برخاست، بلافاصله سلیمان کس به دنبال وی فرستاد و دستور داد که چشم وی را بیرون بیاورند. هنگامی که این مأمور با ارائه مردمک چشم گناهکار و به انجام رسیدن فرمان را اعلام داشت شاه مقام دیوان بیگی مغضوب را به وی واگذار کرد که هنوز هم بدون معارض به آن شغل اشتغال دارد. بار دیگر شاه سلیمان موقع و محل تفرجگاهی را که در کوهی مقابل اصفهان به نام تخت صفّه بر صخره‌ای پیش آمده تعبیه شده بود، ستود. در این جا یکی از متعه‌های وی به مخالفت برخاست و گفت این جا ناحیه‌ای است بی برگ و بار و باد خیز؛ شاه از این اظهار عقیده چنان به خشم آمد که بدون تأخیر دستور داد او را از آن دامنه به پایین بیندازند با این استدلال که چنین شخصی شایستگی ماندن در آن نقطه را ندارد.»[3]

مؤلّف کتاب پشت پرده‌های حرمسرا به نقل از سفرنامه کارری به این نکته جالب اشاره دارد که حداقل فایده‌ی شرابخواری شاه سلیمان آن بوده که چون او همیشه در حال مستی به سر می‌برده است در نتیجه مردم از شرّ او در امان بوده‌اند زیرا «در نتیجه‌ی زیاده روی در شرابخواری سکته ناقص کرده و حالش رو به وخامت نهاده بود. شاه سلیمان در اواخر عمر زندگی‌اش را صرف نوشیدن شراب و فرو رفتن در آغوش زنان حرم می‌کرد و همیشه او را در حال مستی و بی خبری می‌یافتند. می‌گویند در چنین زمانی که تمام همّ و غمش شرابخواری و زنبارگی بود مردم تا حدّی از شرّ او در امان بودند. در تمام این مدت حکومت واقعی و اختیار مطلق در دست وزیر او میرزا طاهر بود که با حیله و تزویر و چاپلوسی و تملّق اعتماد کامل وی را به خود جلب کرده بود. میرزا طاهر از دزدان بزرگ روی زمین است. هشتاد سال دارد، با زنده دلی تمام به سر می‌برد و هنوز بر سر کار خود است و تا یک سکه طلا رشوه تنزّل می‌کند.»[4]


 



[1] - با توجه به صفات و رفتار ناهنجار شاهان صفوی یکی از مبلغان مذهبی به نام سانسون که خود شاهد رفتار شاه سلیمان بوده است درباره اعتقاد ثابت مردم به شاه در صفحه 169 سفرنامه‌اش می‌نویسد: «ایرانیان به قدری به معصوم بودن شاه معتقدند و برای پذیرفتن این اعتقاد آمادگی دارند و اصرار می‌ورزند که فرامین شاه را در حکم احکام آسمانی می‌دانند و آن را مثل وحی منزل می‌پذیرند. به همین جهت کسی که مورد خشم و غضب شاه قرار می‌گیرد هر قدر بی گناه باشد مردم او را به چشم یک جنایت بزرگ می‌نگرند و او را رسوا و ننگین می‌دانند و معتقدند بر انگیختن خشم و غضب شاه خود بزرگترین جنایات است و به همین مناسبت کسی که خشم شاه را برمی‌انگیزد خائن و نمک به حرام شمرده می‌شود و او را محکوم به مرگ می‌دانند. مردم نمی‌توانند باور کنند که شاه ممکن است کسی را بدون دلیل محکوم نماید و بر او غضب کند. قدرت روحانی شاه از طرز بیان مردم با شاه و تعبیراتی که در خطابه‌ها و در مکالمات با شاه به کار می‌رود کاملاً هویداست. به شاه عرض می‌کنند «قوربان اولوم» قربانت گردم یا آرزو می‌کنم قربانی تو شوم. «دین و ایمانوم پادیشا» ای پادشاه تو دین و ایمان من هستی. «باشونادو نیم» دور سرت بگردم. این طرز بیان و این نوع عبارات از قبیل دور سرت بگردم تازگی ندارد؛ بلکه در ایران از زمان سلاطین قدیم به کار بردن این گونه تعبیرات معمول و متداول بوده است . فعلاً این طرز بیان به صورت خاصی که زیاد جلب نظر نمی‌کند متداول است.»

[2] - تاریخ صفوی، تألیف دکتر احمد تاجبخش، انتشارات نوید شیراز، 1373، ص 347

[3] - سفرنامه کِمپفر، نوشته انگلبرت کِمپفر، ترجمه کیکاووس جهانداری، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، 1360، ص 66

[4] - پشت پرده‌های حرمسرا، تألیف حسن آزاد، انتشارات انزلی، 1362، ص 308

5- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 816

علت تغییر نام شاه صفی دوم صفوی به شاه سلیمان

 

 

علت تغییر نام شاه صفی دوم

 

صفی میرزا پس از آن که در هیاهوی حرمسرا و نا باوری مادرش بر تخت سلطنت نشست و به یک باره از کنج عزلت صاحب جان و مال همگان گردید اقدام به تخلیه‌ی عقده‌های خود نمود. بسیاری از اعمال شاه صفی بر اثر عدم آگاهی وی از امور کشور می‌باشد زیرا او در ایّام رشد و نموّ در حرمسرا جز ارتباط با خواجگان حرم و زنان کسی را ندیده بود تا تجربه‌ای بیندوزد. لازم به ذکر است که مادرش نیز چون او فکر می‌کرد و مشوّق رفتار پسرش در خوشگذرانی و باده نوشی و آمیزش وی با زنان بود. بر اثر افراط در این موارد است که به زودی علائم ضعف و بیماری در وی ظاهر گردید. اطبّا و منجّمان در جهت بهبود و سلامتی پادشاه عیّاش کوشیدند، ولی کمتر به نتیجه‌ای دست یافتند. در این وضعیت است که اختلاف نظرها در مورد علت بیماری شاه افزایش یافت و تداوم بیماری شاه بر شدّت آن‌ها ‌افزود. مادر پادشاه مقصّر اصلی را حکیم باشی می‌دانست و معتقد بود که نادانی و جهل او باعث این وضعیت شده و همواره با تلخ کامی حکیم باشی را مؤاخذه می‌کرد. سرانجام حکیم باشی تنها راه نجات خود را در شراکت و اتّهام دیگران می‌اندیشد. او در آن جوّ خرافاتی بهترین تصمیم را در اعلام نحس بودن زمان تاجگذاری پادشاه را توسط منجمان اعلام می‌کند. علاوه بر این نکته افرادی نیز یهودیان را مقصر دانستند که با سحر و جادو پادشاه را به این روز انداخته‌اند. در آن اوضاع دربار که هر یک به فکر منافع خویش بودند این شایعه‌ی حکیم باشی مورد استقبال برخی خواجه سرایان نیز قرار گرفت و سرانجام منجّمان نیز مجبور به قبول آن سخنان بی پایه شدند و در نهایت تصمیم به تغییر نام پادشاه و تاجگذاری در زمان سعد گرفتند. برنامه ریزی و اجرای این اقدامات که مربوط به سال‌های اولیّه‌ی سلطنت شاه صفی می‌باشد به شکل‌های تقریباً مشابه روایت شده است. در هر صورت اکثریت راویان مبدع این تفکّر را حکیم باشی دربار می‌دانند و سانسون با توجه به شنیده‌های خود در این باره می‌نویسد: « شاه فعلی هنگامی که به پادشاهی رسید صفی نام داشت، ولی به قراری که می‌گویند یهودیان در مورد شخص او بعضی سحر و جادو به کار برده و او را به چنان ضعف و نقاهتی انداخته بودند که هر لحظه ممکن بود به سان مرده‌ای نقش زمین گردد ولی چون شیخ علی خان اعتمادالدوله صدر اعظم او بدین شیطنت آگاهی یافت بدو نصیحت کرد که نامش را عوض نماید تا دیگر سحر و جادو در او کارگر نیفتد. از این رو او نام سلیمان را انتخاب کرد و نام صفی را که اسم جدّش بود فرو گذاشت.»[1]

دکتر احمد تاجبخش تمام آن اقدامات را علاوه بر بیماری شاه ناشی از آشفتگی وضع حکومت و دربار می‌داند و می‌نویسد: «ایران در این دوره گرفتار هرج و مرج و در حال سقوط بود. رجال درباری و منجّمان اظهار نظر می‌کردند که نام صفی نام شومی است؛ زیرا در زمان شاه صفی اول نیز مملکت دچار نا امنی و هرج و مرج بود و مردم از قساوت و خونریزی او بسیار ناراضی بودند بنابراین منجّمان در نظر دارند که شاه باید نام خود را عوض کند و مجدّداً تاجگذاری نماید؛ زیرا خطر مرگ برای شاه وجود دارد. جشن‌هایی برپا گردید و نام شاه صفی ثانی به شاه سلیمان تغییر پیدا کرد.»[2]  شاردن نیز که بعد از شش سال دوباره به ایران آمده بود وضع حکومت را آشفته توصیف می‌کند و می‌گوید همه چیز تغییر یافته بود. افراد مهم و سرشناس، مرده و یا مغضوب و از دربار رانده شده بودند و امور دربار به جوانانی بی تجربه و نالایق سپرده شده بود. دیدگاه شاردن نسبت به دیگران بسیار جالبتر است و در رابطه با تاجگذاری مجدّد شاه صفی دوّم که مسبّب و ابداع کننده‌اش را حکیم باشی می‌داند، می‌گوید اوست که برای نجات خود متوسّل به این برنامه گردید و در آن فضای آکنده از خرافات به راحتی نیز پذیرفته شد. شاردن در مورد بیماری و عیّاشی شاه سلیمان می‌نویسد: «باری بیشتر اوقات شاه به شهوت پرستی و زن بارگی و باده نوشی و انواع عیش و عشرت سپری می‌شد و چنین می‌نمود که جز این کارها وظیفه‌ی دیگر ندارد. بر اثر مداومت در خُفت و خیز با زنان و شهوترانی و افراط در میخواری روز به روز نیروی فکری و جسمی‌اش کاهیده‌تر می‌شد و نصیحت گیری طبیبان در اندازه نگهداری با آمیزش زنان و باده نوشی هیچ اثر نداشت و اگر روزی چند بر اثر سفارش مؤکّد پزشکان از شراب خوردن امساک و توبه می‌کرد پیش از ترمیم یافتن قوا توبه را می‌شکست و از نو به باده نوشی می‌نشست. از این رو همیشه ناساز و بیمار و پریده رنگ بود و ضعف نیروی جسمی و فکری چنان بر او طاری شده بود که حوصله‌ی کشور داری نداشت. بدین سبب اوضاع کلی مملکت بسیار آشفته و نا به سامان بود. با توجه با تلاش حکیم باشی ترک شراب نیز در بهبود حال شاه اثر نکرد. تنش روز به روز فسرده‌تر، کاهیده‌تر و رنگش زردتر می‌شد. بی میلیش نسبت به غذا نشان این بود که سلامتش مختل شده است. حکیم باشی از علاج کردنش درمانده بود. همه‌ی خلاقیّت و مهارتش را در درمان کردنش به کار گرفته بود و همه بی فایده مانده بود. از این رو بر جان خود و جان او بیمناک بود؛ زیرا چنان که در جای دیگر به مناسب آورده‌ام جان او به جان شاه بستگی داشت و اگر پادشاه بر اثر بیماری در می‌گذشت حکیم باشی را به سبب عدم مهارت در مداوای بیمار می‌کشتند یا دست کم کلیّه‌ی دارایی‌اش را مصادره و خودش را تبعید می‌کردند چنان که بر هر دو طبیب شاه عباس ثانی همین ماجرا رفت و سرنوشت تمام طبیبان پادشاهان آسیا نیز همین بوده است. منجّمان نیز وقتی سلامت پادشاه را در خطر دیدند، جسته گریخته به راز داران و محرمان خود می‌گفتند عمر این پادشاه شش سال پس از تاجگذاری به پایان می‌رسد. یک سوم آن سپری شده و باقی عمرش نیز در قرین ملال خواهد بود. مادر شاه نیز که کورکورانه پسرش را دوست می‌داشت و از غایت خاطر خواهی علّت واقعی دردمندی او را که زیاده روی در باده نوشی و آمیزش با زنان بود، در نمی‌یافت حکیم باشی را به نادانی و عدم حذاقت متّهم و از او به تلخ رویی مؤاخذه می‌کرد که چرا پسرش درمان نمی‌یابد. طبیب برای بهبود شاه و نجات خود هر دارویی را که مفید می‌دانست به وی خوراند و هیچ کدام سودمند نیفتاد و چون از علاج کردن پادشاه درمانده و نا امید شد برای خلاصی خود عذری اندیشید که طبیبان هوشمند اروپا با همه‌ی ظرافت طبع و نیروی ابتکار، آفریدن چنان دستاویزی را نمی‌توانند و در کتاب‌های بقراط و جالینوس نیز مشاهده چنین دستوری درج نشده است حکیم باشی گناه را به گردن منجّم باشی انداخت و گفت مقصّر حقیقی منجّم باشی است که برای تاجگذاری ساعت سعد انتخاب نکرده است. گفته‌ی حکیم باشی مورد تأیید طبیبان دیگر قرار گرفت. میرزا منجّم یکی دیگر از اختر گران دیگر که با منجّم باشی سابقه‌ی دشمنی داشت یا نسبت به او حسادت می‌ورزید به حمایت از حکیم باشی برخاست و به امید این که منجّم باشی از دربار طرد و او به جانشینی وی انتخاب گردد نظر او را تأیید کرد. اندک اندک این توهّم چنان شهرت یافت و قوّت گرفت که همه‌ی درباریان و بزرگان بر این عقیده شدند که چون منجّم باشی در انتخاب ساعت سعد برای تاجگذاری دقّت و همه‌ی جوانب را رعایت نکرده، لاجرم بر اثر نحوست ساعت نامساعد پادشاه بیمار شده و بیماریش پر دوام مانده است. پادشاه و مادرش از جمله نخستین کسان بودند که زودتر از همه این خرافات و اباطیل را باور کردند. سپس زنان منسوب به شاه نیز متّفقاً اظهار نظر کردند اگر منجّم باشی در تعیین ساعت سعد راه خطا نمی‌رفت هر آینه چنین نحوست‌ها و مشکلات جبران ناپذیر روی نمی‌نمود. خواجه‌های حرم نیز بر این داستان شدند و افراد مربوط به دربار نیز نظر دیگران را پذیرفتند. در نتیجه حکیم باشی بر اثر اتّخاذ این تدبیر مزوّرانه اعتبار و جان و مال خویش را نجات داد؛ امّا منجّم باشی چندان که با اقامه‌ی براهین متقن و منطقی در بطلان گفته‌های حکیم باشی و صحّت نظر خود در انتخاب ساعت سعد کوشید مورد قبول نیفتاد؛ لاجرم از سر ناچاری محکومیت را پذیرفت و در صدد چاره‌گری برآمد، سرانجام این اندیشه در سرش راه یافت که بهترین راه جبران، تجدید مراسم تاجگذاری شاه می‌باشد و چون این پیشنهاد را در میان نهاد، نه تنها مورد تأیید و قبول همگان قرار گرفت، بلکه جملگی مصلحت آن دیدند پادشاه نام دیگری برای خود انتخاب کند تا همه‌ی آثار ناشی از شآمت تاجگذاری در ساعت نامبارک از میان برود و برای جلب رضای شاه و وادار کردن وی به قبول این پیشنهاد گفتند در آغاز پادشاهی جدّش شاه صفی اول چنین واقعه‌ای روی نمود. بدین تفصیل که از یک سو قحطی سختی در اصفهان اتّفاق افتاد و از دگر سو پادشاه عثمانی به ایران اعلان جنگ داد و سلامت پادشاه نیز مختل شد. باری پس از این که تجدید تاجگذاری شاه و تغییر نام وی قطعی و مسلّم شد تعیین تاریخ این مراسم مورد شور و تحقیق قرار گرفت و مدتی در این کار صرف وقت شد. سرانجام پس از این که اختر گران دربار مدتی نسبتاً دراز حرکت روشنان فلکی و اقتران و افتراق آن‌ها و گردش ماه و خورشید را مورد مطالعه قرار دادند بنا به صلاح اندیشی آن مقرّر شد هنگامی این مراسم به عمل آید که آفتاب داخل برج حمل گردد و این زمان مقارن با ساعت نه صبح روز شنبه بیستم ماه مارس ما اروپاییان بود.»[3]

مؤلف کتاب طب در دوران صفویه نیز با تعجّب ذکر می‌کند که بعد از این اقدامات حال جسمی شاه سلیمان رو به بهبودی نهاد، ولی به دلیل رفتار پادشاه وضع مردم روز به روز بدتر شد و شورش کردند. مردم خواجه سرای حرم را متّهم به جادوگری و عامل این بدبختی‌ها دانستند و خواهان قتل وی شدند ولی از آن جا که شاه سلیمان خواجه سرا را دوست می‌داشت و مدیون وی بود سرانجام اتّهام را به گردن شش نفر یهودی بی گناه انداختند. با این توجیه ناجوانمردانه و کشتن آن مظلومان مردم را موقتاً آرام ساختند. سیریل الگود در توصیف این وقایع که آمیخته با ابهاماتی می‌باشد، می‌نویسد: «شاه صفی دوم بلافاصله پس از مستقر شدن بر اریکه‌ی سلطنت دست به آن چنان تجاوزات، عیّاشی‌ها و ضبط اموال دیگران زد که نظیر آن هرگز مشاهده نشده بود. امّا این روش خیلی زود پایه‌های قدرت او را متزلزل ساخت. از نظر پزشکی هرچه حکیم باشی تجویز می‌کرده می‌خورد، امّا کار به همین جا ختم نمی‌شد. پزشکان درباری از وی خواستند که دست از شرابخواری مفرط بردارد و او دو سه روزی این پیشنهاد را قبول کرد امّا بعد با شدّت به مراتب بیشتری به میگساری پرداخت و در نتیجه دیری نگذشت که به کم خونی مبتلا شد و رنگش زرد گردید و ضعف بدنی به مغز و فکر او نیز سرایت کرد. رفته رفته هر وقت برای سواری می‌رفت شال گردنی را به دور گردن خود می‌پیچید و این کار نشانه‌‌ای از بیماری شخص بود. سرانجام کار به جایی کشیده شد که دیگر نمی‌توانست سوار بر اسب بشود. به هنگام سفر مثل زن‌ها از تخت روان که روی شتر قرار می‌دادند استفاده می‌کرد. وقتی کار به این جا کشیده شد مردم از بزرگان و دولتیان شروع به نذر پول کردند. این پول را در کیسه‌ای ریخته، هفت شب روی سر شاه آویزان می‌کردند و به هنگام انجام این کار نیّت می‌کردند که این پول فدای سلامت شاه می‌گردد. حتی ارامنه نیز مجبور به نذر چنین پولی شدند و این کار دو بار تکرار شد، امّا وقتی مشاهده گردید که نذر و نیاز نیز تغییری در وضع شاه ندارد پزشکان مخصوص به قصور در کار خود متّهم گردیدند و پزشکان نیز برای تبرئه خود مدّعی شدند که گناهکاران اصلی منجّمین هستند که نتوانسته‌اند ساعت مناسبی را برای تاجگذاری شاه معیّن کنند. به این ترتیب قرار بر این شد که اشتباهات گذشته تصحیح بشود و با انجام کاری مشابه آن چه که شاه عباس اول انجام داده بود تقدیر و سرنوشت را عوض کنند. منجّمین کشف کردند که پس از یک روز بدشانسی یک روز نیک بختی فرا می‌رسد و برای روز بدشانسی یک نفر زردشتی را بر تخت نشاندند و لباس شاهی بر تن وی نمودند و تمام آن روز را بزرگان و نجبا در مقابل این شخص تعظیم و تکریم کردند و صبح روز بعد سر او را بریده، دوباره لباس شاهی را به تن شاه صفی دوم پوشاندند و دوّمین مراسم تاجگذاری او را بر پا داشتند و برای آن که مسیر سرنوشت شاه واقعاً تغییر کند نام جدیدی نیز برای وی انتخاب کردند و از آن پس او را شاه سلیمان نامیدند. آن چه عجیب به نظر می‌رسد این است که پس از انجام این اعمال حال شاه واقعاً رو به بهبودی گذاشت امّا این بهبودی خیر و برکتی برای کشور به همراه نیاورد. بی کفایتی شاه در اداره امور مملکتی موجب گردید که مردم روز به روز فقیرتر و درمانده‌تر بشوند. نان کمیاب و بسیار گران شد و با وجود این شاه با ولخرجی فوق‌العاده پول‌ها را صرف ساختن بناهای متعدّد و تفریح خود می‌کرد. سرانجام شورشی برپا شد و اوّلین کسی که مورد خشم مردم قرا گرفت خواجه سرای حرم بود که متّهم به جادو کردن شاه و طلسم گردید، امّا شاه او را مورد عفو مخصوص قرار داد و مردم را با گردن زدن شش نفر یهودی که اعلام گردید همدستان خواجه سرا بوده‌اند، آرام ساختند. شاه سلیمان به رغم بیمار بودن و افراط در مشروب خواری تقریباً سی سال سلطنت کرد و به مرگ طبیعی درگذشت.»[4]



[1] - سفرنامه سانسون، ترجمه محمّد مهریار، انتشارات گل‌ها، چاپ اول، 1377، ص 12

[2] - تاریخ صفوی، تألیف دکتر احمد تاجبخش، انتشارات نوید شیراز، 1373، ص 347

[3] - سفرنامه شوالیه شاردن، ترجمه اقبال یغمایی، چاپ اول، انتشارات توس، جلد پنجم، 1372، برگزیده‌ای از صفحات 1679 و 1718 تا 1720

[4] - طب در دوره صفویه، تألیف سیریل الگود، ترجمه محسن جاویدان، انتشارات دانشگاه تهران، 1357، صص 13 و 14

5- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 810

نقش آغا مبارک خواجه در تعیین پادشاهی شاه سلیمان

آغا مبارک خواجه و سلطنت شاه سلیمان

 

شاه عباس دوم در حوالی دامغان در سن 36 سالگی و به سال 1076 هجری یا 1666 میلادی بر اثر بیماری مقاربتی فوت کرد. طبق معمول امرا در صدد انتخاب جانشینی از بین پسران او برآمدند که دارای شرایط شایسته و تضمین کننده‌ی امیالشان باشد. آنان بر اثر نا آگاهی از سلامت صفی میرزا و یا عوامل دیگر در صدد انتخاب حمزه میرزای هشت ساله کوشیدند. در آن جمعِ امرا وجود آغا مبارک خواجه و نقش شورای حرمسرا را در ارکان حکومت فراموش کرده بودند. حرمسرا و خواجگان پر نفوذش در بالاترین رده‌ی قانونگذاری‌های کشور قرار داشتند و گاه تصمیماتی در آن جا گرفته می‌شد که صدر اعظم از آن بی خبر بود. در رأس خواجگان سیاه و سفید حرمسرا دو نفر به اسامی آغا مبارک و آغا کافور مشغول به کار بودند که پاول لوفت در مورد آنان می‌نویسد: «آغا مبارک یکی از پیش خدمت‌های سیاه پوست مخصوص شاهزاده صفی که بعدها شاه سلیمان شد، می‌باشد که از احترام بسیار برخوردار بود و شاه سلیمان مقام نظارت بر امور مربوط به علیا حضرت مادر را به او محوّل کرده بود و آغا کافور یکی از متنفّذان خواجگان دربار صفوی در دوران شاه عباس دوم بود و در زمان شاه سلیمان مقام پیش خدمت مخصوص به او تعلّق داشت. شاردن در باره او می‌نویسد خشن ترین، زمخت ترین و زشت ترین آدمی که ممکن است یافته شود. آدمی که همواره می‌غرّد و خشمگین است.»[1]

پس از فوت شاه عباس دوم شورای امرا و اعتمادالدّوله در مورد جانشینی حمزه میرزا به توافق رسیده بودند که آغا مبارک خواجه و رئیس مجمع ویژه‌ی خواجه سرایان به مخالفت برخاست. در مجمعِ حرمسرا مهمترین مسائل مملکتی مورد بررسی قرار می‌گرفت و حتی قدرت تأیید و یا رد صلاحیت‌ها و عقیده و نظر دیگران را دارا بود. در آن هنگام که همه برای حفظ منافع و آینده‌ی خود برنامه ریزی کرده بودند آغا مبارک برخلاف انتظار شورای امرا اعلام کرد که شما صفی میرزا را از حق قانونی خود محروم ساخته‌اید در صورتی که صفی میرزا در حال حاضر زنده و از هر نظر سالم می‌باشند و تهدید کرد که اگر صفی میرزا به پادشاهی انتخاب نشود حمزه میرزا را در حرم خواهد کشت. در توصیف این وقایع کمپفر می‌نویسد: «بعد از مرگ شاه عباس دوم برای جانشنی وی اختلاف به وجود آمد و کسانی که در هنگام فوت شاه در کنارش بودند به اتّفاق حمزه میرزا را که از زنی چرکسی بود و در کنارش حضور داشت به عنوان جانشین انتخاب کردند. در این حال حادثه‌ای که قدرت بیش از حدّ خواجه‌های حرمسرا را نشان می‌دهد آغا مبارک خواجه که ریاست خواجگان را داشت آن مجمع را چنین مورد خطاب قرار داد: در حالی که در اثر طرفداری از حق و عدالت دچار هیجان شده بود مستمعین را از اجرای تصمیمی که داشتند بر حذر داشت و گفت که وی به هیچ وجه با چنین نقشه‌ای نمی‌تواند موافقت کند و بزرگان فقط به این دلیل می‌خواهند کودک هفت ساله‌ای را در رأس مملکت بنشانند تا خود بهتر بتوانند سالیان دراز رشته‌ی امور را در دست داشته باشند و آن‌ها فقط با بر کنار کردن وارث قانونی تاج و تخت به مطلوب خود می‌توانند، برسند و بس. آخر مسلمانان، چگونه ممکن است بر خلاف گفته‌ی خدا، پیغمبر و نوامیس شرع و احکام قرآن دست به چنین گناه بزرگی بیالایند؟ بزرگان و اعیان که از شنیدن این ملامت‌های غیر منتظره سخت غافلگیر شده بودند بدواً یارای جواب دادن نداشتند. چه کسی تصوّر می‌کرد که خواجه‌ای در دیوان عالی جسارت سخن گفتن پیدا کند و از آن گذشته ضد کودک تحت سرپرستی خود اقدام کند؟ با تحیّر به یکدیگر نگاه می‌کردند زیرا هیچ کس جرأت مخالفت با آن مطالب را نداشت، تا آن که سرانجام وزیر اعظم اضطراراً رشته‌ی سخن را به دست گرفت و به آن‌ها گفت اگر شاهزاده صفی آن طور که آغا مبارک می‌گوید و واقعاً زنده و سالم است پس طبیعی است که او باید پادشاه بشود. در نتیجه ما فقط باید مشورت کنیم تا بدانیم چه کسی را برای اعلام این خبر باید فرستاد.»[2]

با توجه به همین روایت تقریباً مشابه است که شاه سلیمان به جانشینی انتخاب می‌گردد و گروهی را جهت اعلام خبر به اصفهان اعزام می‌دارند. مؤلف کتاب طب در دوران صفویه در اشاره‌ای کوتاه به چگونگی انتخاب صفی میرزا و اهداف شورای سلطنتی می‌نویسد: «از شاه عباس دوم دو پسر باقی ماند. پسر بزرگتر که صفی میرزا نام داشت در آن موقع بیست و یک ساله بود و اگر به سلطنت می‌رسید امکان داشت انتقام مرگ پدر خود را بگیرد و پسر کوچکتر هم حمزه میرزا نام داشت و در آن موقع هشت ساله بود که اگر بر تخت می‌نشست، می‌شد به نحوی او را تحت کنترل گرفت. به این ترتیب به نفع وزرای اعظم و پزشکان متوفّی بود که به پشتیبانی از این پسر بپردازند و مانع به سلطنت رسیدن صفی میرزا بشوند. اگر این کار انجام می‌گرفت جان ایشان در امان می‌ماند و تا وقتی که پادشاه جوان به حد بلوغ می‌رسید آن‌ها می‌توانستند موقعیّت خود را نزد وی محکم کنند و به کار خود ادامه بدهند. در آن موقع پسر بزرگتر در اصفهان و پسر کوچکتر با سرا پرده‌ی شاهی در دامغان به سر می‌برد و این امر رسیدن وزراء و پزشکان را به هدفی که داشتند تسهیل می‌کرد و آن‌ها می‌توانستند حمزه میرزا را جانشین پدر خود اعلام کنند و وی را شاه جدید ایران بدانند؛ امّا این نقشه‌ای بود که هرگز به موقع اجرا درنیامد. فردای آن روز انجمنی از بزرگان تشکیل شد تا در باره‌ی جانشینی پادشاه متوفّی تصمیم گرفته بشود. در این جلسه گفتگوهای تندی صورت گرفت و اظهار نظرهای یکی از خواجگان مانع از آن گردید که تاج شاهی بدون مخالفت به حمزه میرزا واگذار گردد. پس از آن که تصمیم نهایی اخذ گردید فوراً عدّه‌ای انتخاب شدند تا خود را به اصفهان رسانده و خبر فوت شاه عباس دوم را به فرزندش صفی میرزا بدهند. این عدّه که عبارت بودند از نه نفر از بزرگان مملکتی و دو نفر منجّم باشی دربار توانستند با کوشش فراوان و اسب تازی‌های شبانه روزی در روز هفتم وفات شاه عباس دوم خود را به اصفهان برسانند؛ امّا صفی میرزا ابتدا از پذیرفتن ایشان ابا داشت؛ زیرا تصوّر می‌کرد که آن‌ها برای در آوردن چشم‌هایش آمده‌اند، ولی سرانجام به ایشان اجازه داد تا به وی نزدیک بشوند و به این ترتیب بود که خبر حیرت انگیز فوت پدر خود را شنید و ناگهان از حالت یک فرد نیمه زندانی به فرمانروایی مطلق کشور تبدیل گردید. برای جلوگیری از بروز هر نوع هرج و مرج تصمیم بر این گرفته شد که مراسم تاجگذاری در اسرع وقت انجام گیرد لذا از منجّمینی که به همین منظور همراه با هیأت به اصفهان آمده بودند خواسته شد تا ساعت مناسب برای این کار را تعیین کنند و آن‌ها بیست دقیقه از ساعت ده گذشته همان شب را بهترین موقع اعلام کردند. بلافاصله مقدمات امر فراهم شد تا شاه جوان در ساعت موعود تاجگذاری کند و به این ترتیب با انجام گرفتن مراسم رسمی تاجگذاری صفی میرزا به نام شاه صفی دوّم بر تخت نشست.»[3]


 



[1] - ایران در عهد شاه عباس دوم، نوشته پاول لوفت، ترجمه کیکاووس جهانداری، مرکز چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، 1380، ص 156

[2] - سفرنامه کِمپفر، نوشته انگلبرت کِمپفر، ترجمه کیکاووس جهانداری، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، 1360، ص 44

[3] - طب در دوره صفویه، تألیف سیریل الگود، ترجمه محسن جاویدان، انتشارات دانشگاه تهران، 1357، ص 13

4- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 807

چگونگی تشییع جنازه شاه سلیمان صفوی

 

 

 

چگونگی مراسم تشییع شاه سلیمان

 

جملی کارِری در سفرنامه خود درباره چگونگی اعلام فوت شاه سلیمان و مراسم تشییع جنازه او که شاهد آن بوده‌اند، می‌نویسد «روز پنجشنبه حوالی ظهر خبر درگذشت شاه در شهر پیچید. بلافاصله قوللر آغاسی با وضعی پریشان و لباسی پاره پاره در گذرها نمایان شد و خبر مرگ شاه را به اطلاع عموم رسانید. به محض شیوع این خبر سپهسالار به کاخ شتافت و چنان به سرعت می‌رفت که با اسب به زمین خورد و پایش شکست. جسد شاه را به باغ چهل ستون منتقل ساختند و زیر فوّاره‌ای از مرمر سفید قرار دادند. غسّال باشی که کارش منحصر به غسل درباریان است، جسد را غسل داد. مزد این کار تمام لباس‌های متوفّی و محتویات جیب‌های وی و جواهراتی است که لباس‌های او را زینت داده‌اند. حتی روپوشی که جسد را در آن پیچیده‌اند نیز به انضمام پنجاه تومان به غسّال باشی تعلّق می‌گیرد. پس از پایان غسل، جسد را در یکی از اطاق‌ها گذاشتند تا برای دفن در مقبره شاهان صفوی به شهر قم حمل کنند. بعد طبق معمول خاندان سلطنتی، طبیب معالج شاه متوفی فوراً توقیف شد. معمولاً در این قبیل موارد طبیب را یا محکوم به مرگ می‌کنند یا حبس ابد و یا نفی بلد. شنیدم وی را به حبس ابد محکوم ساختند. می‌گفتند در آخرین ساعات حیات که شاه خود نیز نزدیکی مرگ را احساس می‌کرد نواب و آخوندها را جمع کرد و خواست پارچه‌ی سفیدی به عنوان کفن به او هدیه کنند تا تبرکاً آن را با خود ببرد. تا پایان ایّام عزاداری یعنی تا روز تاجگذاری شاه جدید برای آمرزش روح شاه درگذشته هر روز از مطبخ شاهی هزار کنگری (بشقاب بزرگ) پلو به ملازمان و فقرا داده می‌شد.

روز جمعه مراسم تشییع شاه در میدان برگزار شد. عدّه بی شماری از فقرا و مساکین در میدان گرد آمده بودند و پلوی را که از باب احسان شاه درگذشته بر ایشان رسیده بود با ولع می‌بلعیدند. روز یکشنبه اول اوت تشریفات و حمل جنازه به عمل آمد. نخست قریب صد شتر و قاطر حامل حلوا و اغذیه دیگر پیشاپیش جنازه به راه افتادند؛ سپس جنازه در تخت روانی پوشیده از حریر سیاه زربفت که به چهار شتر بسته بودند به حرکت درآمد و در دنبال آن نیز نظر آغا وزیر دربار و پشت سر وی دو سرکرده‌ی عالی رتبه هر یک عطرسوزی زرین در دست گرفته و در تمام طول راه چوب‌های معطر می‌سوزاندند. در دنبال آن‌ها جمعی از نوّاب آخوندها با آوازی نا خوشایند نوحه و زاری می‌کردند. در آخر نیز یک تخت روان پوشیده از حریر سبز و قرمز برای استفاده در پیش آمدهای غیر مترقبه کشیده می‌شد.

تمام اینان با پای پیاده به راه ادامه می‌دادند و با سر و صدای زیاد در حالی که لباس‌های پاره پاره بر تن داشتند جنازه را دنبال می‌کردند. فقط اعتمادالدوله  به علت کهولت سن و کبر سن اجازه سواری داشت. در سر راه جمع کثیری به تماشا ایستاده بودند و از درگذشت شاه تأسف و ناله و زاری می‌نمودند. عده‌ای نیز به جمع مشایعین پیوستند و در اندک مدتی تعداد تشییع کنندگان به قریب ده هزار نفر رسید. در یک میلی شهر باغ باصفایی هست به نام باغ صفی میرزا، من اغلب برای زیارت صاحب آن بدان جا می‌رفتم. چون جماعت به باغ رسیدند توقف کردند جنازه نیز زیر گنبد بلندی قرار گرفت چند تن ملا دور آن نشستند، قوللر آغاسی آمد. بشقاب‌های پلو در جلو حاضران گذاشته شد. همه سیر شدند و دوباره راه قم را پیش گرفتند. تا پاسی از شب گذشته راهروی ادامه داشت از نظم نشانی نبود حتی دزدی‌هایی رخ داده بود. گفتند تزیینات شترها و استرها و اسب‌ها به کلی از میان رفته بود. سر راه روستائیان به استقبال می‌آمدند و برای نشان دادن حدّ اعلای تأثر خود گاهی تن خود را نیز زخمی می‌زدند.»[1]



[1] - سفرنامه کارری، جملی کارری، ترجمه دکتر عباس نخجوانی و عبدالعلی مارنگ، 1348، صص 88 و 93

2- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی،علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 805