در زمان آقامحمّدخان قاجار تهران از چند محلّه تشکیل شده بود و دارای باغها و درختان زیادی بود و به همین دلیل کلاغهای زیادی در آن جا بودند که بر اثر کثرت کلاغها تهران را شهر کلاغها نیز میگفتهاند. خان قاجار تهران را به دلیل موقعیت جغرافیایی و راههایی که به سوی گردنههای بلند آذربایجان و قزوین داشت و همچنین نزدیکی به شمال ایران آن جا را به عنوان پایتخت انتخاب کرد و از آن زمان رو به توسعه نهاد. او مهاجرت را تشویق میکرد و مردم نیز در آن جا احساس امنیّت میکردند و هر کس را که تجاوز به مال و منال مردم میکرد به طرز عبرت انگیزی حقّش را کف دستش میگذاشت. گویند یکی از روستائیان دولاب شکایت برد که مرغانش را ربودهاند. چون معلوم گشت که حسینقلیخان برادر ولیعهد در حین شکار مرغان دهقان را گرفته و به خورد قوشهایش داده است آقامحمّدخان امر کرد شاهزادهی جوان بسان دزدان عادی تنبیه شود و چنان به چوب و فَلَکش بستند که جسد نیمه جانش را به نزد مهدعلیا بردند.[1] در این جاست که باید گفت بد ترین قانونها بهتر از بیقانونی است.
[1] - ص 212 - چهرهی حیلهگر تاریخ - امینهی پاکروان - ترجمهی جهانگیر افکاری
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 91
آقامحمّدخان از نظر شخصیّتی فردی درونگرا و از لحاظ جسمی لاغر اندام و ضعیف بوده است. به همین جهت کارهای خود را چنان به حیله و تزویر از پیش میبرد که دیگر احتیاج به دلاوری و زور آزمایی نباشد و مینویسند که «از ناراحتی جسمی و کمی فشار خون رنج میبرد و به علّت سلامتی خود در صرف غدا احتیاط زیاد به خرج میداده است و از تجویز تریاک نیز جهت بهبودی امتناع میکرده است. نویسندهی کتاب خواجهی تاجدار در شرح سیمای او چنین مینویسد: «در تصاویری که از او باقی مانده و دیده میشود عبارت بود از صورت بیضوی دراز و بینی بلند و دهان کوچک که بر اثر افتادن دو یا سه دندان جلو، قدری فرو رفته جلوه میکرد و نمیتوان تعیین کرد که چند دندان و در چه موقع از دهان خواجهی قاجار افتاده است. در دو طرف دهان او دو چین بزرگ و فرو رفته مشاهده میشود و ابروهایش همواره گره خورده به نظر میرسید. وضع ابروها خیلی مردم را میترسانید. چون تصّور میکردند که خواجه خشمگین است، ولی آن به طور طبیعی بود. دو چشم خواجهی قاجار زیر ابروهای گره خورده حالی غمگین و متفکّر و بدون عاطفه داشت و هر کس آن دو چشم را میدید، میفهمید که نباید از صاحبش انتظار کوچکترین ترحّم را داشته باشد. آقامحمّدخان در ایّام جوانی میخندید، امّا بعد از قتل عام کرمان تا روزی که زنده بود کسی خنده یا تبسّم بر لبان او ندید و دیگران نیز از بیم جان در مقابلش خندیدن را ترک کردند.»[1]
[1] - ص 287 - جلد دوم - خواجهی تاجدار - ژان گور - ترجمهی ذبیحالله منصوری
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 91
در مورد تنگ چشمی و لئامت خواجه، داستانهای زیادی نقل شده است که انسان در صحّت و یا نادرستی آنها دچار تردید میشود چون در بعضی مواقع پول هنگفتی خرج مرمّت و بازسازی و زراندود کردن اماکن متبرکه میکرده و در جای دیگر راضی بودن همهی لشکریان و صاحب منصبان کشوری را به دلیل پرداخت دقیق مستمری آنها میبینیم و بعضی همین موارد را دلیل ممسّک نبودن او میدانند، ولی اکثریت راویان او را فردی خسیس معرّفی کرده و علّت کشته شدنش را همان داستان خربزه میدانند. احتمالاً این خصلت جدا ناشدنی او را باید متأثّر از دوران مشقّت و سختی زندگی و آموزشهای مادرش دانست که همیشه مواظب حساب دخل و خرج خود بود که توانست پس از مرگ نیز پنجاه کرور ثروت از خود به جای بگذارد. چنانکه امینهی پاکروان مینویسد: «آقامحمّدخان در مسائل مالی نیز دقّت فراوان داشت و در رسیدگی به حساب مو را از ماست میکشید و جای شگفتی است که زنی از نوادگان وکیل که او را به طور خودمانی (خانم کوچک) میگفتند وظیفهی دشوار ناظر خرج در چنین دربار خسّت شعار را به عهده داشتهامست »[1] و [2]
بعضی از روایتهای موجود در رابطه با امساک و محاسبهی وی چنین میباشد: «آقامحمّدخان به دشواری تغییر و بهبودی را در غذای خویش میپذیرد. در ییلاق ماست میخورد و پنیر بز و نان سیاه و آن روز که کوفتهای در قاب ناهار پیدا میشود عید است. از پلو رویگردان نیست، ولی اجازه نمیدهد که روی آن خورشتی هم بریزند.
یکی از شاهزادگان میگوید: روزی شاه سر حال بود و از کاسهی پیش روی خود اندکی چشید و کسانش را به خوردن تعارف کرد و گفت: این حلوا را با شکر پختهاند. تنقّل خوشمزهای است. مهد علیا بنا بر عادت از روی آگاهی سنجیده سخن میگفته است، امّا این بار چون شاه را سر دماغ میبیند با صفا و اطمینان خاطر میگوید هر دو کاسه یک جور درست شده است. در این جا برق غضب از دیدگان آقامحمّدخان برون میجهد و فریاد برمیآورد چرا شکر کار میکنند و شیره نه؟ شهبانو پاسخ میدهد چون باباخان گلودرد شده و شیره گرم است. امّا این توضیح مانع از آن نمیشود که آقامحمّدخان در میان انفجار خشم بشقابها را سرنگون نکند و باز همان حرف همیشگی خود را نزند! مگر خیال میکنند مملکت من آن قدر پولدار است که من بتوانم به شکم پرستی شما میدان دهم؟»[3]
در میان شاه شهید و حاجی ابراهیم خان اعتمادالدّوله شیرازی بیشتر اوقات صحبتهای خوب در میان بود. از جمله روزی خان مزبور به حضور شهریار نامدار شرفیاب شده بود. فرموده بودند امروز ناهار چه خوردهای؟ عرض کرد کبک پلو. فرمودند ده قران جریمه بده، زیراکه تو میرزا هستی. خوراک میرزا باید شیر برنج و فرنی و آش رقیق و امثال آن باشد. پلو کبک لقمهی صاحبان سیف است نه طعمهی اهل قلم.»[4]
در بارهی تنگ چشمی او داستانهای بسیار گفتهاند از آن جمله گفتهاند که با ولیعهد و برادرزادهاش فتحعلیشاه که از همه پیش او عزیز تر بود همواره بر سر خوراک سختگیری میکرد و معروف است که به او میگفت ایران استطاعت آن را ندارد که تو دو رنگ خورش بر سر سفره داشته باشی.
آوردهاند که چون در خراسان بر شاهرخ میرزا آخرین شاهزادهی افشار دست یافت و جواهر نادرشاه را که نزد او بود به شکنجه از او گرفت از دیدن آن گوهرهای گرانمایه چنان شده بود که درِ اطاق را به روی خود بسته بود و بر روی آنها میغلتید.
به همین جهت است که جامهی فاخر نمیپوشید و غذای لذیذ نمیخورد و سفرهی وسیع نمیگسترد و بسیار ساده زندگی میکرد و به تجمّل و تشریفات نمیپرداخت و این همه برای آن بود که خرجی فراهم نکند. معمولاً در جنگها یا شکار بر سر سفرهای که روی زمین میگستردند، مینشست و خوراک بسیار سادهای میخورد و همراهان نزدیکش را هم بر آن سفره مینشاند. گویند روزی که با همراهان خود نان جو و ماست میخورد یکی از درباریان هم بر آن سفره نشست و با وی به خوردن مشغول شد. در میان خوراک ناگهان دستش را گرفت و مانع از خوردن او شد و گفت هرچه پلو و مربّاهای لذیذ میخواهی بخور! من حرفی ندارم امّا راضی نیستم از این سفرهای که برای لشکریان من است چیزی بخوری.
دیگر از حکایاتی که سر جان ملکم در بارهی لئامت آقامحمّدخان آورده است: وقتی مردی دهقان را برای خطایی که کرده بود به مجازات کشیده بودند و میخواستند گوشش را ببرند. جلاّد خواست و دستور داد در حضور او مجازاتش کنند. دهقان پولی به جلاّد وعده کرد که همهی گوشش را نبرد و چون آقامحمّدخان این مطلب را شنید روستایی را نزد خود خواند و گفت اگر دو برابر پولی که به جلاّد وعده کرده بودی به خودم بدهی گوشت را نمیبرم.
دهقان به دست و پای افتاد. از او شکرگزاری کرد و تصّور کرد شوخی کرده است به همین جهت راه افتاد که برود آقامحمّدخان او را نزدیک خود خواند و جداً پول را از او مطالبه کرد.
نیز نوشتهاند زمانی با درویشی شریک شد و درویش در حضور او به دربار آمد و نخست وی برای فریفتن دیگران چیزی به او داد و درباریان را دعوت کرد هر یک چیزی به او بدهند و هر یک برای رقابت با دیگری و جلب توجّه او سعی کردند بیشتر بدهند و بدین گونه درویش مبلغ خطیری گرد آورد، ولی طمعش جنبید و شبانه فرار کرد و آقامحمّدخان هرچه در پی او گشت او را نیافت و این واقعه را خود برای درباریان خویش روایت کرده و دستور داده است آن درویش را هرجا بیابند دستگیر کنند، امّا درویش ظاهراً از ایران رفته و هرچه گشتهاند او را نیافتهاند.»[5]
[1] - ص 220 - چهرهی حیلهگر تاریخ - امینهی پاکروان - ترجمهی جهانگیر افکاری
[2] - در اینجا، اگر زنی از نوادگان وکیل کار میکرده، پس قتل عامهای خاندان زند تا نسل هفتم جای سوال است؟ «مؤلّف»
[3] - ص 222 تا 224 - چهرهی حیلهگر تاریخ - امینهی پاکروان - ترجمهی جهانگیر افکاری
[4] - ص 114 تاریخ عضدی - به کوشش دکتر عبدالحسین نوایی - 1376
[5] - ص 56 و 57 تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران - سعید نفیسی - جلد اوّل - چاپ پنجم - 1364
6 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 88
شاهرخ میرزا آخرین بازماندهی نادر در ناحیهی خراسان توانسته بود نابودی و درگذشت پادشاهان زیادی را مشاهده کند و خصوصاً دوران سراسر آشوب و ویرانگر آقامحمّدخان را به سلامت طیّ کند. زمانی که مؤسّس سلسلهی قاجاریه موقعیت را برای تاجگذاری خود مناسب دید به فکر تهیّهی تاج پادشاهی برای خود افتاد. در هنگام ساخت آن مراحلی پیش آمد که باعث توجّه و گرایش آقامحمّدخان به سوی او شود. در توصیف چگونگی برخورد آقامحمّد خان با وی روایت میکنند که: «زرگرها و جواهر سازان، جواهر او را برای نصب بر تاج و قبای مرصّع انتخاب میکردند. صحبت از جواهر نادرشاه شد و گفتند که جواهر او نزد شاهرخ، نوهاش و سلطان خراسان میباشد و در بین آنها گوهر نابی وجود دارد که عدیمالنّظیر و از فرط گرانبهایی نمیتوان قیمت آنها را تعیین کرد.
آقامحمّدخان قاجار یک پیغام دوستانه برای شاهرخ فرستاد و گفت چون قصد دارد تاجگذاری کند هر چه از جواهر نادری نزد او میباشد. برای تاجگذاری بدهد و بعد از خاتمهی مراسم تاجگذاری آن جواهر را پس بگیرد و خود هم در مراسم تاجگذاری حضور به هم برساند. شاهرخ از فرستادهی آقامحمّدخان قاجار به خوبی پذیرایی کرد و نامهای نویسانید و در آن گفت از جواهر نادرشاه چیزی پیش او نیست و همه میدانند که بعد از قتل نادرشاه کسانی که او را کشتند به کلات رفتند و هرچه زر و گوهر در آن دژ بود، بردند. در همان نامه شاهرخ به عذر این که نابینا میباشد از حضور در مراسم تاجگذاری معذرت خواست و این امر باعث شد که به طرف خراسان جلب شود و باعث بدبختی نوادگان نادر شد و آقامحمّدخان قاجار بعد از تاجگذاری به فکر افتاد که به خراسان رود و جواهرات نادرشاه را از شاهرخ بگیرد. هنگامی که به شاهرود رسید. راه استرآباد را پیش گرفت. بعد از ورود به زادگاه خود تحقیق کرد که کدام یک از طوایف به مسافرین جادهی خراسان حمله کردهاند و آنها را کشتهاند. وقتی مقصّرین را شناخت دستور داد که آنان را کنار جاده خراسان در همان محل که مسافرین را به قتل رسانیده و اموالشان را بردهاند گچ بگیرند و یکصد و شصت و دو نفر را در آن جا گچ گرفتند، ولی آن مجازات مخوف جلوی دستبرد ترکمانان را در جاده خراسان نگرفت و در آن ادوار که مردم شیعهی تهران که میخواستند برای زیارت قبر امام هشتم خود به مشهد بروند از راه روسیه خود را به مشهد میرسانیدند.
آقامحمّدخان بعد از این که از استرآباد مراجعت کرد به سوی مشهد به راه افتاد. هر نسبت که به مشهد نزدیک میگردید امرای شمال خراسان حتّی آنهایی که حوزهی امارتشان در راه آقامحمّدخان قاجار نبود به او ملحق میگردیدند. شاهرخ به توصیهی اطرافیانش تصمیم گرفت که به استقبال آقامحمّدخان قاجار برود و از حاج شیخ مهدی یا حاکم روحانی برجستهی مشهد درخواست کرد که با او باشد و اطرافیان به سلطان نابینا گفتند که باید هدیهای هم برای خواجهی قاجار ببرد، ولی او نپذیرفت و گفت در عوض دو بیت شعر برای او به هدیه میبرم. به او گفتند که لااقل دو منزل از خواجهی قاجار استقبال کند و گفت من نابینا هستم و قدرت راهپیمایی ندارم و هنگامی که آقامحمّدخان قاجار به دو فرسنگی مشهد رسید و در آن جا توقّف کرد در آن جا شاهرخ به آقامحمّدخان قاجار خیر مقدّم گفت. خواجهی قاجار جواب داد که من انتظار داشتم زودتر شما را ببینم. شاهرخ گفت: نابینایی و پیری مانع از این شد که من بتوانم زودتر به حضور شما برسم و آن گاه سرودهای را به این مضنون خواند: (پیغمبر اسلام صدای خداوند را میشنید، ولی روی او را نمیدید و اینک ای پادشاه بزرگ! من صدای تو را میشنوم ولی افسوس که نمیتوانم روی تو را ببینم) بعد خواجهی قاجار اجازهی جلوس دادند. بعد خواجهی قاجار سؤال کرد به من اطّلاع دادهاند که پدرت نادر میرزا قسمتی از جواهر آرامگاه امام هشتم را برده است و آیا این موضوع صحّت دارد یا نه؟ شاهرخ گفت من هم مثل شما این موضوع را شنیدهام، ولی نتوانستم از نادر میرزا بپرسم چون او به هرات رفته و من دیگر به او دسترسی ندارم. بعد از مباحثه سرانجام شاهرخ تصدیق کرد که در این مورد قصور شده است و خواجهی قاجار گفت بعد از ورود به مشهد متصدّیان را مورد بازخواست قرار خواهد داد. بعد از ورود به مشهد خواجهی قاجار از اسب فرود آمد. موزهها را از پا کند و تهی پا راه آرامگاه امام هشتم شیعیان را پیش گرفت و همراهان نیز چنین کردند. مشهدیها از مشاهدهی آن مرد خواجه حیرت میکردند و تازه اطّلاع حاصل کرده بودند که او یک پادشاه مقتدر است چون شاهرخ پیام آقامحمّدخان را برای مردم نخوانده بود.
خواجهی قاجار بعد از زیارت دعوت شاهرخ را به عذر آن که در پرهیز است، نپذیرفت و به خانهاش نرفت، ولی بعد از سه روز پیغامی برای شاهرخ فرستاد و به نرمی از او خواست که جواهر نادر را که جزء جواهرات سلطنتی است برایش بفرستد، ولی شاهرخ این کار را نکرد و گفت باید توضیح شفاهی بدهد و خواجهی قاجار او را پذیرفت و کنار خود نشانید و گفت که برایش تنقّل آورند و شاهرخ وقایع بعد از قتل نادر را برای آقامحمّدخان بیان کرد و خواجهی قاجار گفت چون پیرمرد هستی به تو دو روز مهلت میدهم تا جواهرات را تحویل بدهی وگرنه نباید بعداً از اقدامات من گِله داشته باشی. شاهرخ جهت شفاعت حاج شیخ مهدی را نزد او فرستاد و هنگامی که وارد شد در مقابل خواجهی قاجار مقداری جواهر قرار گرفته بود و خان قاجار مشغول تماشای یک یاقوت درشت بود. از علّت آمدنش پرسید، گفت آمدهام که از شهریار بزرگ درخواست کنم که شاهرخ را مورد لطف قرار بدهد. خان قاجار گفت اگر جواهرات سلطنتی را بدهد کاری به او ندارم. حاج شیخ مهدی گفت او سوگند یاد میکند که جواهر نادری نزد وی نمیباشد و تمام آنها در کلات نصیب دیگران گردیده است. چند نفر از مورّخین نوشتهاند که در آن موقع چشم آقامحمّدخان به انگشتر زمرّدی افتاد که در انگشت حاجی بود و دست دراز کرد که آن انگشتر را ببیند. مجتهد بزرگ مشهد انگشتر زمرّد را از انگشت بیرون آورد و با احترام به او داد و خواجهی قاجار قدری انگشتر را از نظر گذرانید و گفت این یک زمرّد قشنگ است و انتظار میکشید که حاجی طبق معمول بگوید که پیشکش میکنم، ولی حاجی چیزی نگفت. آقامحمّدخان با ابزاری که جواهر فروشان دارند زمرّد را از حلقه جدا کرد و حلقهی بدون نگین را به سوی مجتهد بزرگ مشهد دراز کرد و گفت حاج شیخ مهدی برای شما که روحانی هستید انگشتر عقیق بهتر از انگشتر زمرّد است. حاجی وقتی چنین دید ادامهی مذاکره را بدون فایده دانست و اجازهی مرخصی گرفت و به شاهرخ گفت من پیشبینی میکنم که مقاومت شما در مقابل آقامحمّدخان خطرناک خواهد شد و اگر جواهری دارید به او بدهید و خطرش را از خود دور کنید.
شاهرخ که از میانجیگری حاج شیخ مهدی نتیجه نگرفت دخترش را که به اسم گلرخ خوانده میشد نزد آقامحمّدخان فرستاد تا از او بخواهد دست از پدرش بر دارد. گلرخ وقتی به حضور خواجهی قاجار رسید گفت ای شهریار بزرگ! اگر پدر من دارای جواهر بود من آنها را میدیدم یا مطّلع میشدم و آن جواهرات که در خانهی ما وجود دارد ارزان قیمت است که از بازار مشهد خریداری شده است. خواجهی قاجار گفت من آنها را نمیخواهم! من جواهرات نادرشاه را میخواهم! میگویند که گلرخ در مورد خواجه بودن آقامحمّدخان قاجار تجاهل کرد و گفت ای شهریار بزرگ! اگر من زن شما بشوم دست از پدر من برمیدارید؟ خواجهی قاجار گفت من زن نمیگیرم. گلرخ گفت من برای این که پدرم را از غضب شما نجات بدهم حتّی حاضرم که مُتعهی شما بشوم مشروط بر آن که بدانم شما به پدرم کاری نخواهید داشت. خواجهی قاجار گفت من متعه هم نمیگیرم.
شاهرخ از وساطت دخترش گلرخ نیز نتیجه نگرفت و بعد از این ضربالاجل دو روز تمام شد. بعد از آن که خواجهی قاجار منتقل به ارگ مشهد شد دستور داد شاهرخ را مورد آزار قرار بدهند تا این که جواهر نادری را که در تصرّف دارد تحویل بدهد و آزار آن پیرمرد نابینا را از بیخواب کردن آغاز کردند. همین که شاهرخ میخواست، بخوابد او را بیدار میکردند و اگر بیدار نمیشد آب سرد روی سر و سینهاش میریختند و بعد از این که از فرط بیخوابی آب سرد هم نمیتوانست او را بیدار کند سوزن در بدنش فرو میکردند و پیرمرد نابینا آن عذاب را تحمّل میکرد و نمیگفت که جواهر نادر نزد اوست. مأمورین خواجهی قاجار گفتند که او آزار را تحمّل میکند، امّا داشتن جواهر را انکار میکند. خواجهی قاجار دستور داد که او را با سرب آب شده داغ کنند. مأمورین خواجهی قاجار سرب را آب کردند و به دفعات قسمتی از سرب مذاب را روی قسمتهایی از بدن شاهرخ ریختند. پیرمرد فریاد میزد و استرحام میکرد امّا میگفت که جواهر ندارد و از جواهر جدّش نادرشاه چیزی به او نرسیده است. آقامحمّدخان قاجار وقتی شنید که شاهرخ باز مقاومت میکند امر کرد در دور سرش خمیر بگیرند به طوری که بالای سر چیزی چون ظرف به وجود بیاید و در آن سرب آب شده بریزند. شاهرخ آن شکنجه را نتوانست تحمّل کند و گفت دست از من بر دارید تا به شما بگویم که جواهر نادری کجاست؟ و دو گاوصندوق که در ارگ مشهد در سرداب دفن شده بود کشف گردید و از آن دو گاوصندوق به طوری که مورّخان شرق نوشتهاند معادل دو کرور تومان با ارزش پولی آن زمان جواهر به دست آمد که همه از گوهرهای گنج نادرشاه بود.
بعد از این که شاهرخ از شکنجه آزاد شد مدّت دو ماه او را مورد معالجه قرار دادند تا این که زخمهایش بهبود یافت، ولی زخم سرش به طورکامل معالجه نشد.
و تا روزی که آن پیرمرد نابینا زنده بود از سرش آبخون تراوش میکرد لیکن احساس درد نمیکرد. مدّتی بعد از قتل خواجهی قاجار در زمان سلطنت برادرزادهاش خان بابا جهانباشی که اسم فتحعلیشاه را روی خود گذاشت. باز مسألهی جواهر نادری پیش آمد و فتحعلیشاه برای به دست آوردن جواهر نادری و هم برای تمتّع از وصل یک زن حکومت دودمان نادری را در خراسان مضمحل کرد و از شاهزادگان نادری که به دست فتحعلیشاه قاجار کور شدند فرزندانی باقی ماند که مردم آنها را به عنوان شاهزادهی نادری میشناختند و باز ماندگان آنها هنوز در ایران و بالاخّص در خراسان هستند.
با این که آقامحمّدخان در آن موقع مردی قوی بود و میتوانست شاهرخ را به هلاکت برساند از بیم افکار عمومی ترجیح داد که او را بعد از خروج از شهر هلاک کنند! تا این که مردم ندانند که آن پیرمرد نابینا به دستور او به هلاکت رسیده است و دستور داد شاهرخ را به استرآباد منتقل کنند و به مستحفظین همراه وی مأموریت داده شده بود که وی را خفه کنند. وقتی مسافرین به مزینان رسیدند دژخیمیکه با آنها بود دست و پاهای پیرمرد نابینا را بست و دهانش را با ابزار مخصوص باز نگاه داشت و با دستمالی که گلوله کرده بود در حلقش جا داد و مرد سالخورده خفه شد و شهرت دادند که او به مرگ طبیعی مرده و در تواریخ دورهی قاجاریه مرگ شاهرخ یک مرگ طبیعی قلمداد شده است.»[1]
[1] - خلاصهی صص 294 تا 308 - جلد دوم - خواجهی تاجدار و امینهی پاکروان نیز، تقریباً به همین شکل در ص 274 آورده است.
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 84
همان گونه که در رفتارهای دیگر آقامحمّدخان نظر واحدی وجود ندارد در مورد قدرنشناسی او نیز این تنّوع دیده میشود، ولی ویژگی مشترک این دیدگاهها در استفاده موقّتی او برای رسیدن به اهداف میباشد و چه بسا افرادی که به روش آقامحمّدخان با گناهی ناچیز و خورد به فجیعترین وضع کشته شدهاند. در این اعمال خواجهی قاجار از برادران و نزدیکان خود نیز نگذشت. در جای دیگر میبینیم که او از افرادی قدرشناسی کرده و آنها را در حیطهی قدرت نگاه داشته است. در این باره نیز به روایتی استناد میشود و قضاوت با شما واگذار میگردد. «...دیگر از مطالبی که در حق ناشناسی او معروف است و از پیران شنیدهام این است که در حین توقّف در شیراز یکی از مردان دستگاه کریمخان به او بسیار مهربانی کرد و چون وی در شیراز حکم اسیری را داشت و دیگران همه او را خرد میگرفتند و این مرد یگانه کسی بود که با او مهربان بود. آقامحمّدخان همیشه از وی امتنان داشت و در هر موقع از او یاری میخواست وی هم دریغ نمیکرد. روزی که در حمّام بود آقامحمّدخان هم وارد شد و آن مرد در بارهی وی بسیار مهربانی کرد و نزدیک خود نشاند. آقامحمّدخان بسیار ممنون شده بود، گفت اگر روزی بخت با من یار شود و به دولت برسم سزای این مهربانیهای تو را خواهم داد. آن مرد گفت از قدیم گفتهاند که دولت مانند مرغی است که بر سر کسان مینشیند و بالهای بسیار بلند دارد و بر روی چشمها میگسترد به طوری که مانع از دیدن میشود. آقامحمّدخان گفت چنین نیست و اگر آن روز برسد به تو نشان میدهم. اتّفاقاً در موقعی که آقامحمّدخان اصفهان را گرفت آن مرد جزء کارگزاران خاندان زند در اصفهان بود و دستگیر شد و او را هم با دیگران آوردند که در حضور آقامحمّدخان بکشند. وی برای این که عهد دیرین خود و گفتوگوی آن روز در حمّام را به یادش بیاورد دو دست را روی چشمان خود گذاشته بود. آقامحمّدخان دستور داد او را پیش آوردند و سبب این کار را پرسید و چون او مطلب را گفت در خشم شد و فرمان داد نخست چشمانش را درآورند و پس از آن سرش را بریدند.»[1]
[1] - ص 58 - جلد اوّل - تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران در دورهی قاجاریه - سعید نفیسی
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 84