مظفّرالدّین شاه مانند پدرش عشق و علاقهی شدیدی به مسافرتهای داخلی و خارج از کشور داشت، امّا دیگر درآمد و منابعی باقی نمانده بود که بتواند آتش هوس ملوکانه را تأمین کند. به همین دلیل متوسّل به اخذ وام و گرو گذاشتن منابع ملّی کشور به دیگران شد و اگر اوضاع جهان در نزدیکیهای جنگ جهانی اوّل دگرگون نشده بود بر اثر بدهی و فشار اخذ مالیاتها استقلال و هستی کشورمان بر باد فنا میرفت. باری به هر جهت در این مسافرتهای داخله یا خارجه پادشاه با آن بی سوادی که از وی مینویسند خاطرات و سفرنامهای از خود به جا گذاشته که به جز حالت روحی و روانی پادشاه چیز دیگری از آن نمیتوان برداشت کرد؛ چون همیشه از شکار و تفریح صحبت میکند نه از اوضاع داخلی، نه از فراگیری تجربههای جدید در خارج خبری نیست. فقط و فقط از سیاحت و تفریح آن هم به سبک خود و در نهایت بدون آن که توجّهی به فرهنگ و تمدّن کشور موطن خود داشته باشد. اعمالی را انجام میدهد که مورد تمسخر خاص و عام میگردد و در سفر اوّل قریب سی نفر از رجال و درباریان او را همراهی میکردند و یکی از آنان آقا سیّد حسین (پسر سیّد علی اکبر بحرینی) بود که شاه آقا سیّد حسین را فقط به این منظور جزء همراهان خود به اروپا برد که هم در طول سفر برایش روضه بخواند و هم در موقع طوفان و رعد و برق شاه را در زیر عبایش جای دهد. برای آشنایی و اطلاع بیشتر به مواردی از یادداشت و خاطرات ایشان به نقل از دکتر شیخالاسلامی اشاره میگردد.
«در سال 1307 ه.ق. مظفّرالدّین میرزا برای سرکشی ولایت خوی از تبریز خارج شد. در این سفرنامهی خود مطالبی که بیانگر روحیات و اشتغالات و نحوهی زندگی مردی را که میبایست روزی بر سریر سلطنت بنشیند را به خوبی نشان میدهد و در تمام موارد از این که چگونه شکار کرده و با چه کسی روز را به شب رسانده، حرف میزند. کلمهای از مملکت و سیاست و وضع زندگی مردم سخنی به میان نمیآورد و به عنوان مثال مینویسد: شنبه سیزدهم ربیعالثّانی 1307 ق، خبر آوردند که نصرتالدّوله صبح زود به شکار رفته، اوقاتم تلخ شد. فرستادم او را برگردانند. پیدا نشد. خودمان بالای ده به شکار کبک رفتیم. قوش شاه شونقار را به کبک کشیدیم، کبکی گرفت. برگشتیم ناهار خوردیم. عصری حمّام رفتم. سرِ حمّام نصرتالدّوله آمد. معلوم شد به شکار نرفته، پایینها شکار کرده. دو کبک هم برای ما آورد با کمال التفات قبول کردیم. مراجعت به منزل کرده، موزیکانچیان موزیک زدند. شب نصرتالدّوله و سایرین بودند.
یکشنبه چهاردهم، به هوای شکار آرقالی (بز کوهی) رفتیم. ماحصل شکار این شد که ما دو دسته، رَم دادیم. یکی جلو میر آخور رفت و دیگری جلو منشی حضور، هر دو تفنگ انداختند. هیچ یک نخورد. چند دست قوش کشیدیم. آنها بند کردند. چیزی دست نیامد. با کمال خستگی که لازم و ملزوم شکارچیگری است، خاصّه وقتی که شکار نشده باشد. مراجعت کردیم. عصری نصرتالدّوله و دبیرالسّلطنه و منشی حضور و میرزا حسین خان و آبدار باشی و حاجی مهدی خان پیشخدمت در حضور بودند. شب آقای بحرینی روضه خوبی خواند.
سه شنبه بیست و سیم، هوا باز کولاک و برف بود و تا سه ساعت به غروب مانده در منزل بودیم. عصر به شکار کبک رفتیم. تیمور پاشا خان هم بود.... بعد از غروب منزل آمده، قدری گلویم درد میکرد. آب انار خوردم. مشیرالحکما نگذاشت امشب گوشت کبک بخوریم. ما هم در عوض، اشکنه با پیاز و تخم مرغ خوردیم. وقت خوابیدن چند تا حَبّ صرفه (کذا= سرفه) داد. گلویم را با تریاک مالید. الحمدلله تا صبح به خوبی گذشت. و در مورد سفرنامهی خارجه:
پنجشنبه دوم صفر، (در راه ماوراء قفقاز) ...امروز از تفلیس حرکت کردیم. همه جا از کنار رودخانههای مختلف و کوچک و بزرگ میگذشتیم. در بین راه در قصبهی دورشیت ناهار خوردیم و یک حلقهی انگشتری الماس به زوجهی رئیس قصبه مرحمت فرمودیم. یک ساعت از شب گذشته وارد "ملیت"شدیم که امشب منزل ماست. خیلی استاسیون[1] با صفایی است. شب خیلی خسته بودیم. در تفلیس مقداری هدیه و پیشکش به ما دادند که صورت آنها را دادیم وزیر دربار در کتابچهی مخصوص ثبت کرد و سپس خود اشیاء را تحویل موثّقالملک صندوقدار فرمودیم. به ناصرخاقان امر فرمودیم که وقایع این چند روز را طبق تقریر ما مسوّده کرده، به وزیر همایون بدهد که او بعداً در کتابچه بنویسد. آقای سیّد حسین امشب روضهی خوبی خواند. بعد شام خورده، خوابیدیم.
چهارشنبه هشتم صفر (در ترن خارکف- ورشو)، ...بعد از ناهار که ترن راه افتاد قدری خوابیدیم، یعنی خواب و بیدار بودیم که به استانبول اوّل رسیدیم. به واسطهی صدای جمعیت که متصّل هورا میکشیدند درست خوابمان نبرد. دو روز است در این واگون گرد و خاک و دود قدری اذیّت میکند. سر راه بعضی جنگلها سوخته و بعضی سبز و خوب است. زمینها اغلب سبز و بعضی جاها باتلاق است. در عالم تفکّر سیر و تماشای قدرت خدا را کردیم و لذّت بردیم. بعد رسیدیم به استاسیونی که باید در آن جا صرف شام کرده و شب را بمانیم. سه ربع ساعت به غروب مانده بود که ترن را نگاه داشتند چون چند روز بود که از ترن پیاده نشده بودیم. این جا پیاده شده در امتداد خط ترن قدری راه رفتیم. وزیر دربار یک نفر یهودی پیدا کرده است که دو شاخ مرال دارد و میخواهد به ما بفروشد. او را به حضور آوردند. قیمت پرسیدیم. گفت: صد و پنجاه منات در صورتی که پنجاه منات بیشتر نمیارزید. ما دویست منات به او دادیم. وقتی دویست منات را دید نزدیک بود از شدّت فرح و خوشحالی دیوانه شود. با حضور آدمیرال و حاکم پنجاه دفعه تعظیم کرد و به خاک افتاد و زمین را بوسید. معلوم میشود جنس یهودی در تمام دنیا یکی است....
روز سه شنبه چهاردهم صفر (هنگام عبور ترن از خاک آلمان)- امروز صبح که از خواب برخاستیم الحمدلله -تعالی- حالتم خوب بود. چای خورده و دعای هر روز را خواندم. ترن هم راه افتاده بود و میرفت. خیلی راحت میرفتیم.... جناب اشرف صدر اعظم و سایر نوکرها به حضور آمدند. بعضی صحبتها و فرمایشات شد.... سپس ناهار خوردیم و خوابیدیم. بعد از خواب بیدار شده، آقا سیّد حسین و ناصر همایون و ناصر خاقان به حضور آمدند. ناصر خاقان مشغول خواندن شاهنامه بود که یک دفعه روزِ روشن مبدّل به شب تاریک ظلمانی شد و ما نمیدانستیم که داخل تونل شدهایم. از این تاریکی و ظلمت نا به هنگام قلب ما خفه شد و حالت وحشتی دست داد. اسماعیل خان را آواز کردیم که کبریت روشن کن و هی فریاد میکشیدیم که کبریت بیاورند و چراغ را روشن کنند. گویا کسی صدای ما را نمیشنید. در این بین جناب اشرف صدر اعظم چون منزلشان نزدیک به ما بود صدای ما را شنیده، کبریت خود را فرستادند تا کبریت رسید. از تونل بیرون آمدیم و اطاق دوباره روشن شد و از وحشت خلاص شدیم.»[2]
در این سفرنامهها صحبت از روضه خوانیها در آخر شب یا اعمال مذهبی میشود و خواننده نباید تصّور کند که این گفتارها ناشی از اعتقاد مذهبی مظفّرالدّین شاه بوده است؛ زیرا اغلب آن اعمال و تظاهرات مذهبی به واقع وسیلهای بوده است برای تسکین وجدان ناراحت شاه در قبال فسق و کارهای خلاف شرع که وی در ضمن این سفرها مرتکب میشده است؛ امّا در مورد این که نتایج مسافرتهای مظفّرالدّین شاه چه بوده است کافی است به چند روایت از تاجالسّلطنه توجّه شود تا به کُنه این اقدامات پی ببریم و در مورد مسافرت اوّل این پادشاه از این مسافرت قصّههای عجیب نقل میکنند:
«...از آن جمله خرید درختهای قوی هیکل است که به مبلغ زیاد ابتیاع کرده و با زحمت فوقالعاده و کرایهی زیاد میفرستند و تمام به سرحد نرسیده خشک میشوند و باز لولههای آهنی است که به وفور مجسمههای بزرگ، اسبابهای بیربط که تمام در فرح آباد امروز عاطل و باطل افتاده است. مخارج گزافی برای یاری و عمل کردن حسامالسّطنه و صدیقالدّوله و هرزگیها و مخارج گزاف. بالاخره پس از این که میلیونها به مصرف رسید خیلی به طور احمقانه مراجعت کردند و از تمام این مسافرت حاصل و نتیجهای که برای ایرانیان به دست آمد مبالغ گزافی قرض، بدون این که در عوض یک قبضه تفنگ یا یک دانه فشنگ برای استقلال و نگاهداری این ملّت بیچارهآورده باشد. یا یک کارخانه یا یک اسباب مفیدی برای ترقّی و برای تسهیل زراعت یا فلاحت یا سایر چیزهای دیگر. و در مورد دیگر به نقل از سفرنامهی شاه مؤلف خاطرات تاجالسلطنه جریان یک روز از مسافرت دوم شاه به فرنگ را این گونه روایت میکند: امروزکه روز پنجشنبه بود صبح رفتیم آب خوردیم. پس از آن آمده، قدری گردش کردیم. چون یک قدری از آبِ ما باقی بود دوباره رفته خوردیم. پس از آن آمده و در یک قهوهخانه نشسته چایی خوردیم. بعد از آن پیاده منزل آمدیم. فخرالملوک و وزیر دربار آن جا بودند قدری گوش فخرالملوک را کشیده سر به سر وزیر دربار گذاشتیم. پس از آن وزیر دربار تلگرافی به ما داد که در او تفصیل عمل کردن بواسیر آقای صدیقالدّوله بود خیلی خوشحال شدیم. ناهار استراحت کردیم. چون شب جمعه بود آسیّد حسین روضه خواند، گریه کردیم. نماز (اذا زلزله) خواندیم، خوابیدیم. و در مورد رهآورد شاه یک گردی از فرنگستان با خود آورده بود که به قدر بال مگسی اگر در بدن کسی یا رخت خواب کسی میریختند تا صبح نمیخوابید و مجبور بود اتّصال بدن خودش را بخاراند. دو من از این گرد را آورده، اتّصال در رختخواب عملهی خلوت میریخت آنها به حرکت آمده، حرکات مضحک میکردند و او میخندید.»[3]
همچنین محمود طلوعی به نفل از تاجالسّلطنه مینویسد: «امیر بهادر که رئیس کشیکخانه و جزء سوئیت (همراهان یا ملتزمین رکاب) شاه بود یک روزی در لگنِ در زیر تخت، رنگ و حنا درست کرده به ریش و سبیل خود میبندد و همین قسم شب را رنگ و حنا میخوابد و تمام ملافههای رختخواب را آلوده میکند. صبح برخاسته میرود و در یکی از حوضهای بزرگ بنای شستشو را میگذارد به محض این که از عمل فارغ میشود فوراً مستحفضین آن جا جمع شده، حوض را خالی کرده دوباره آب میاندازند. شاه در این سفر قهوهچی شخصی داشته است. قلیان میکشیده ترشی سیر همراه خودش برده بود و در سر میزهای رسمی میخورده است. در مهمانخانهای که میرفته است ناچار تمام آن اتاقهای جنبِ اتاق شخصی او را بعد از رفتن دود داده، گندزدایی و سایر سوئیتها هم همین قسم مفتضح بوده است.»[4]
[1] درنگ , ایست , ایستگاه , توقفگاه، همان(station) انگلیسی است. «ویراستار»
[2] - خلاصهی صص 98 تا 112 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخالاسلامی
[3] - خلاصهی صص 87 تا 93 - خاطرات تاجالسّلطنه - به کوشش منصوره اتحادیّه و سیروس سعدوندیان
[4] - ص 672 - هفت پادشاه - جلد دوم - محمود طلوعی 1377
5 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 354
مظفّرالدّین شاه در مدّت ده سال و اندی سلطنت چون پدر تاجدار خود سه مسافرت به فرنگ کرد. میخواست حداقل در این زمینه از پدر خود عقب نیفتاده باشد. چون زمان رقابت گستردگی حرمسرا به تقلید از او هم مناسب نبود و یا تواناییش را نداشت در نتیجه مسافرت به فرنگ بهترین گزینه بود؛ ولی جهت تأمین هزینهی این مسافرتها همواره دچار مشکل بود. وی با راه و روشهای غیر مشروع این مشکلات را با کمک اطرافیان بسیار وطن دوست خود حداقل از نظر مطامع شخصی خود حل کرد و کاری به نتایج ذلّتبار آن در کشور نداشت و با ارادهای استوار مانند پدر به اجانب امتیازات دیگریّ چون نفت و بانک و غیره داد و در کنار آنها با اخذ وامها و قرضهای کمرشکن و یا گرو گذاشتن گمرکات کشور پولهایی را به دست آورد تا در مسیر فرنگ و ولخرجیهای آن مبادا دچار مضیقه گردد. به همین دلایل نتایج مسافرتهای مظفّرالدّین شاه نسبت به پدرش به مراتب زیان بارتر بود. او ملیجکی نداشت که همراه خود به فرنگ ببرد؛ ولی مشابه آن بسیار وجود داشتند و همچنین خودش نیز دست کمی از آنها نداشت و در این مسافرتها دسته گلهایی به آب میدهد که انسان در حیرت میماند که چگونه این کودک بزرگسال با این اعمال موجب سرشکستگی و رسوایی فراوان میشود؛ زیرا مظفّرالدّین شاه اگرچه طنز و بذله نمیگفت؛ ولی وجودش سرا پا طنز و مسخره بود. سبیلِ کلفت، خُلق کودک منش، عقاید خرافی عجیب، قلب رئوف و بالاخره ضعف مزاج او را مسخره ساخته بود. در بارهی کارهای کودکانهاش حکایتها بسیار گفتهاند. از آن جمله میگویند که در سفرهای فرنگ صندوق صندوق اسباب بازی و دیگر اسبابهای مبتذل و بی مصرف میخرید و نتیجه آن شد که قرضهای زیانبار در مقابل عواید گمرکی و طُرق و شوارع به بیگانگان به وجود آمد. میگویند: «در یکی از سه سفر خود به رئیس بلدّیهی پاریس گفته بود که هرگز تصّور نمیکردم بچّههای پاریس از کودکی مثل بلبل فرانسه بلد باشند. در تهران فقط چند تن از اعضا وزارت خارجه و چند گمرکچی فرانسه بلدند و گلیم خود را از آب بیرون میکشند. یا این که روز سوم اقامت در پاریس به سفیر خود دستور میدهد که با رئیس بلدّیه تماس بگیرد و ضمن ابلاغ قدردانی بگوید که چراغانی بس است. رئیس بلدّیه حیرت زده میشود از این که چراغانی در کار نبوده است. معلوم میشود. شاه قاجار روشن شدن چراغی الکتریک خیابانهای پاریس را در شب به حساب چراغانی برای ورود خود به پاریس گذاشته بوده است. یک بار در اروپا به تماشای اپرایی میرود. از او میپرسند که از کدام قسمت اپرا بیشتر خوشش آمده است؟ در جواب میگوید اوّل! بعد معلوم میشود که اعلیحضرت از قسمت خارج از برنامه ارکستر یعنی آن وقت که ویلونها را کوک میکردهاند لذّت برده است.»[1]
محمود طلوعی با دلی پر درد در باره این مسافرتها مینویسد: «مظفّرالدّین شاه پس از سلطنت به اغوای اطرافیانی چون حکیمالممالک و امینالسّلطان به دلایل سیاستی و سیاحتی با استقراض وام از روسیه با شرایطی که هیچ احمقی آن را نمیپذیرفت مقدّمات سفر را فراهم کرد و از طرف دیگر زوال هرچه بیشتر این مملکت فقیر که دیگر چیزی در خزانه برایش نماده بود را سرعت بخشیدند و ای کاش که این سفر حتّی به مقدار ناچیز به نفع منافع ملّی ایران تمام میشد و چنان که حاج سیّاح (حاج محمّد علی محلاّتی) روایت میکند که بیست و هفتم ذیحجّه 1317 (هفدهم حمل 1278 شمسی) شاه با همسفرانی از تهران به اسم اصلاح مزاج به فرنگستان حرکت کرد. کسی از ملّت بدبخت ایران نگفت اصلاح این مزاج بیست و چهار کرور خرج نمیخواهد. (از قراری که شهرت یافته از مبلغ مذکور صدر اعظم یک کرور میرزا نصرالله خان مشیرالدّوله و دو کرور هم سایر درباریان به حسب مراتب تقسیم کردند و مبلغ معتنابهی هم صدر اعظم به منتقذّین داد که صدا در نیاورند) با صد هزار تومان میشد چندین نفر طبیب درجه اوّل را به ایران آورد. بعلاوه، به مزاج شاه چه شده و این مزاج چه قدر قیمت دارد که یک مملکت فدای آن بشود؟ دستهی رسوا کنندگان ایران از راه روسیه عازم فرنگستان شدند و در هر مملکت و در هر پایتخت از آثار نادانی و حرکات رذیلانهی خود فضاحتی برای ایران به یادگار گذاشتند. بعضی ساده لوحانه گمان کردند که این شاه بی رأی و بی هوش با این قرض گران وقتی از سفر فرنگستان برمیگردد عدل و قانون مجری و علم رواج خواهد یافت؛ لکن آن پولها در فرنگستان به مصرف بازیگر خانهها و تماشا خانهها و... رسید و بعضی اسباب از قبیل عروسک و غیره آورده شد و در ضمن برای این که در صبحانه و ناهار شاه کرهی تازه و مخصوصی به مصرف برسد چندین ماده گاو از خارجه با چند هزار تومان وارد تهران کردند و برای حفظ گاو و کره زدن، یک فرنگی را با اهل خانهاش آوردند و ماهی هزار تومان برای خرج و کرایهی خانه او تعیین کردند.»[2] با این اوصاف دیگر چه انتظار و امید به ترقّی و رشد در مورد ایران باید داشت و مسافرتهای سهگانهی مظفّرالدّین شاه به ترتیب ذیل میباشد:
«نخست در اواخر سال 1317 که در آن سفر سوء قصدی هم به او شد؛ ولی کارگر نگشت. برای این سفر 5/22 میلیون روبل معادل دو میلیون و چهارصد هزار لیره از روسیه قرض گرفت. سفر دوم در سال 1320 بود که شش ماه و بیست روز به طول انجامید و برای مخارج آن ده میلیون روبل با سودی صدی چهار از روسیه قرض گرفته شد. سفر سوم در سال 1323 که شهرت داد که به قصد زیارت حضرت رضا میرود و خود به اروپا رفت و از این رو در نظر عامّه تأثیر بد گذارد و بسیاری از بازرگانان در حضرت عبدالعظیم متحصّن شدند و پنج روز بازارها بسته بود. این مسافرتها همه به عنوان معالجه بود؛ ولی در حقیقت اطرافیان شاه میخواستند گردش کنند و استفاده ببرند و شاه بیچاره در این میان آلتی بیش نبود.»[3]
مظفّرالدّینشاه از زمانی که بدون دغدغه جانشین پدر شد به دلیل ضعف روحی و جسمی همواره اطرافیان بر او تسّلط داشته و به انحاء مختلف جهت پر کردن جیب خود از او سوء استفاده میکردهاند. تملّک اموال منقول و غیر منقول توسط اطرافیان پادشاه به طرق گوناگون انجام میگرفته است که این مثال میتواند پاسخگوی یکی از روشهای درباریان باشد. «مظفّرالدّین شاه گاهی برای تفریح و زمانی برای انتخاب گردن بند و تسبیح امر میکرد کیسهی بیست و چهار من مرواریدی که در خزانهی اندرون بود، بیرون میآوردند. روی این کیسه سفرهای از تافتهی مشکی گذارده بودند و سر آن به مُهرِ دستی پادشاه مُهر بود. بعد از وارسی مُهر دستور میداد سر کیسه را باز میکردند. سفرهی تافته را میگستردند و محتویات کیسه را میان سفره میریختند. بعد از تماشا یا انتخاب تسبیح یا گردن بندی که برای هدیهی یکی از ملکههای اروپا لازم داشت یا اضافهکردن مروارید تازهای که از سواحل خلیج فارس برای او هدیه آورده بودند سر کیسه را با مُهر دستی خود مُهر میکرد و کیسه را به خزانه میفرستاد. اطرافیان مظفّرالدّین شاه که از این رویّهی شاه سابق خبر داشتند شاه را وا میداشتند. او کیسهی مروارید را میخواست. محتویات آن در سفره پهن میشد. شاه دانههای درشت آن را جدا میکرد و به سرِ پیشخدمتان نشانه میزد. آنها هم از خوردن این تیر قیمتی خیلی دردشان میآمد. شکلک میساختند و میمون بازی در میآوردند که شاه نشانه زنی خود را تکرار کند و آنها به جای یک تیر، هر یک پنج شش تا از این تیرهای شاهانه بخورند و یک مشت از این قماش کارها که اکثراً قابل نوشتن نیست. اعلیحضرت شاهنشاهی یا نا خوش بود و حکیمالممالک او را میدوشید یا سلامت بود و خلوتیان با این بازیهای خنک او را مشغول میداشتند.»[1]
[1] - ص 653 - جلد دوم - هفت پادشاه - محمود طلوعی 1377
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 351
دست آورد و تجربه مظفّرالدّین شاه از سفرهای فرنگ فراتر از خرید اسباب بازی و ..... نمیباشد. یکی از هوسهای پادشاه بعد از بازگشت از فرنگ تأسیس باغ وحش به سبک اروپایی در تهران میباشد. در نحوه نگهداری و بازدید پادشاه از آن مکان روایت بسیار جالب و مضحکی وجود دارد که دکتر محمّد جواد شیخالاسلامی در این باره مینویسد: «در زمان مظفّرالدّین شاه قاجار باغ وحشی در تهران درست کرده بودند که بسیار مجلّل بود؛ لیکن حیوانات باغ وحش از حیث خورد و خوراک در نهایت پریشانی و زحمت و مشقّت بودند. به جهت این که بودجهی خورد و خوراک آنها را مأموران باغ میخوردند و به حیوانات زبان بسته خوراک و غذایی نا چیز میرسید و اغلبشان از گرسنگی تلف میشدند. روزی مظفّرالدّین شاه تصمیم گرفت که به تماشای باغ وحش برود. به رئیس باغ خبر دادند که شاه فلان ساعت تشریففرما میشوند. در باغ شیری بود که از مازندران برای شاه هدیه آورده بودند. شاه به شیر نامبرده علاقهی زیادی داشت و همیشه از رئیس باغ حال شیر را میپرسید و امر میفرمود که در غذا و خوراک آن شیر مواظبت کامل به عمل آید. از قضا آن شیر چند روز قبل از تشریففرمایی شاه به باغ وحش مرده بود. رئیس باغ موقعی که شنید شاه برای بازدید از باغ وحش میآید مضطرب شد که اگر شاه بیاید و شیر را نبیند حتماً مورد عتاب و خطاب و خشم و غضب شاه قرار خواهد گرفت. از این جهت فوراً دستور داد که یک نفر از عملههای باغ داخل پوست شیر شده، در لانهی شیر در گوشهای بنشیند و وقتی شاه به طرف او آمد قدری سرش را حرکت بدهد که او تصّور کند شیر زنده است. شاه در ساعت معیّن تشریففرما شده و شیر محبوب خود را هم دید و بعد بدون این که ملتفت قضیه شود گردشی کرد و از باغ خارج شد. از قضا در این لحظه یکی از پلنگان از لانه خود خارج شده بود و یک سره به سمت شیر میآمد. عملهای که توی پوست شیر رفته بود موقعی که دید پلنگ به طرف او میآید خیلی هراسان شد و بسیار ترسید که مبادا پلنگ به روی او بپرد. میخواست فریاد بزند و فرار کند؛ ولی چون به زنجیر بسته بود چارهای جز قرار گرفتن در سر جایش نداشت. در این ضمن پلنگ به او نزدیک شده یواشکی گفت آهای کربلایی محمّد تویی؟ چند گرفتی داخل پوست شیر شدی؟ کربلایی محمّد هم موقعی که دید توی پوست پلنگ کسی جز رفیق خودش نیست راحت و آرام گرفت و معلوم شد که از اغلب حیوانات باغ وحش فقط پوست آنها باقی مانده است که موقع تشریففرمایی اعلیحضرتِ قدر قدرت مظفّرالدّین شاه چند تن از عملهها داخل آن پوستها میشوند و رُل حیوانات وحشی را بازی میکنند. اگر این داستان صحّت داشته باشد باید گفت که برای چنین پادشاهی چنین باغ وحشی هم از هر حیث لازم و سزاوار بوده است.»[1]
[1] - ص 113 و 114 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخالاسلامی
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 350
تاجالسّلطنه در خاطرات خود بدین نکته اشاره دارد که هر کس مسخرهتر بود نزد برادرم بیشتر مورد توجّه بود و تمام اشخاص عاقل و عالم خانه نشین شده بودند. یکی از این افراد سیّد بحرینی میباشد که نفوذ عجیبی در شاه داشته و با خواندن اوراد جنّ و پری و موهومات را از اطراف شاه دور میکرده و خصوصاً در هنگام انقلاب هوا حتماً باید در حضورش باشد تا مبادا به وجود شاه مقتدر صدمهای وارد آید. سیّد بحرینی از جمله افرادی است که همهی مورّخان آن دوره از او مطلبی نوشتهاند و شهرت او بدان حدّ است که در داخل و خارج از کشور همهی علاقه مندان تاریخ او را میشناسند. دکتر شیخالاسلامی در بارهی سیّد بحرینی مینویسد: «این سیّد درباری، این شَه فریبِ معمّم که تقریباً تمام سفرای خارجی مقیم تهران نام او را شنیده بودند و از نفوذ فوق العادهاش در وجود شاه خبر داشتند. سیّد علی اکبر بحرینی بود که شاه و اعضای دربارش او را به اختصار "سید بحرینی" خطاب میکردند. مظفّرالدّینشاه از همان زمان ولیعهدیش در آذربایجان ایمان و اخلاص غریبی به این مرد داشت و بعدها که شاه شد او را هم همراه خود به تهران آورد و چون حقیقتاً عقیده داشت که وجود این سیّد مستجابالدّعوه و در کاخ سلطنتی دفع کنندهی هر نوع خطر و بلیّه و چشم زخم احتمالی است نه تنها او را در سلک معاشران و محارم نزدیک خود در پایتخت قرار داد؛ بلکه حتّی در مواقعی هم که به قصد شکار و تفریح از تهران خارج میشد سیّد را از خود دور نمیساخت در این ضمن چنان که رسم و سیرت رجال آن دوره بود به محض این که صدر اعظم و دیگران پی به نفوذ این شخص در وجود شاه بردند بی درنگ شروع به سوء استفاده از همان نفوذ برای اجرای مقاصد خود کردند. مظفّرالدّینشاه به علّت آن احتیاط و تردید و جُبن ذاتی که داشت هنگام اخذ تصمیم در بارهی مسائل مهم مملکتی هیچ کاری را جز با استخارهی قبلی انجام نمیداد و این استخارهها را معمولاً سیّد بحرینی برایش انجام میداد. رسم شاه این بود که سیّد بحرینی را دو زانو رو به روی خود مینشاند و سپس نیّات مطالب خود را در بارهی عزل وزرا، انتصاب حکّام، رفتن سفرهای خارجی، بخشیدن خلعت به رجال، زن گرفتن برای شاهزادههای عضو خاندان سلطنت و این قبیل مطالب را یک یک برای سیّد تقریر میکرد و از او میخواست که راجع به هر کدام از آن مطالب، قرآن استخاره و استشاره کند. صدر اعظم (شاهزاده عینالدّوله) که هرگز مایل نبود کاری در ایران بر خلاف نظر وی صورت گیرد با سیّد بحرینی هم دست بود و در موقع استخاره پشت سر شاه میایستاد و به این ترتیب از همان محلّی که ایستاده بود با سیّد مواجه بود. پس از آن که شاه مطلب خود را بیان میکرد سیّد به رسم استخاره کنندگان پیش از آن که صفحهی قرآن را باز کند اوّل نگاهی به آسمان و سپس نگاهی به عینالدّوله میافکند و عینالدّوله با یک اشارهی مختصر سر موافقت یا مخالفت خود را با نیّت شاه به سیّد حالی میکرد و او آیهی قرآن را به همان نحو که دلخواه عینالدّوله بود برای شاه تفسیر میکرد و در نتیجه مظفّرالدّین شاه مقاصد عینالدّوله را به خیال این که امر و ارشاد الهی است قبول و اجرا میکرد.»[1]
خسرو معتضد نیز در بارهی سید بحرینی چنین روایت میکند: «سیّد بحرینی که مظفّرالدّین شاه به او نظر ارادت داشت و خود را از مریدان وی میدانست در مظفّرالدّین شاه تأثیر زیادی داشت. بر اثر تلاشی که برای نجات شاه از رعد و برق و باران مصروف داشته بود به ثروت زیاد خانه و باغ ییلاقی، کالسکه با اسب روس و چهار زن عقدی و چندین صیغه رسید و زندگی را به خوشی و به لذّت تمام و منال و میراث فراوان برای فرزندان ریز و درشتش به پایان رسانید و در پایان هر جلسه ردّ کردن باران و بر طرف ساختن رعد و برق مبلغ قابل توجّهی به صورت سکّهی زر یا اسکناس از شاه دریافت میداشت. مظفّرالدّین شاه که علاقهی زیادی به مسافرت به اروپا داشت تنها ناراحتی او این بود که شنیده بود آب و هوای فرنگستان اغلب طوفانی و بارندگی میباشد و هوس داشت که آقا بحرینی را با خود به اروپا ببرد که در زمان رعد و برق بتواند به عبای او پناه ببرد و امینالسّلطان به این دستآویز که شیخ بحرینی زبان فرنگی نمیداند و آسمان فرنگستان از زبانهای فارسی و عربی که شیخ بدان تکلّم میکند سر در نمیآورد شاه را از همراهی او منصرف میکند؛ ولی شواهد و قراین وجود دارد که سیّد بحرینی در غیاب اتابک امینالسّلطان در سفر سوم شاه به فرنگستان به بهانهی درمان خود را به اروپا میرساند و چند هفتهای را که در التزام رکاب بود در مواقع رعد و برق و ریزش باران خدمات حیاتی و جبران ناپذیری به شاه عرضه میدارد و با چند کلمهی طوطیوارکه فرانسوی را یاد گرفته بود از آسمان فرنگستان میخواهد که کوتاه بیاید و مهمان محترم را رنج ندهند و شرط مهمان نوازی را به جا آورند و پس از آن که آسمان به حرف او گوش میدهد پادشاه انگشتر عقیق گرانبهای خود را به او میبخشد که او توانسته است آسمان سرزمین غربت را نیز مهار کند و برای این که متوجّه شویم که سیّد بحرینی با چه بیانی دستور به آسمان میدهد که رعد و برق را تمام کند، میگویند: پس از جهیده شدن اوّلین بارقهی برق در آسمان و شنیدن نخستین غرّشِ رعد عبای نایینی پشم شتر خود را کنار میزد وشاهِ شاهان را به رفتن زیر عبا دعوت میکرد، آن گاه چشمان درشت خود را متوجّه آسمان میکرد در حالی که انگشت سبابهی خود را به سوی آسمان گرفته بود با صدای بلند و شبیه فریاد و یا نعره بانگ میزد آسمان! خجالت بکش! بیحیا نباش، اگر تصّور میکنی اعلیحضرت شاهنشاه قبلهی عالم و عالمیان از آسمان قرنبههای تو میترسد سخت در اشتباهی، کوتاه بیا جسارت نکن و همین جا قضیّه را ختم کن! اعلیحضرت شفیق و مهربان هستند، قول میدهند سفرهی یتیمان و بیوه زنان را پر از مائده کنند. قول پختن نذری و شله زرد و ترحلوا و قیمه پلو میدهند. ان شاء الله شام خوبی نذر میکنند تو هم خجالت بکش، بیحیایی را کنار بگذار و از آسمان قرنبه و برق زدن دست بکش!»[2]