پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

رضا شاه از نظر سرلشکر حسن ارفع

رضا شاه از نظر سرلشکر حسن ارفع

 

«او بزرگ بود و آن چه بزرگی می‌توانست باشد وجود او را تشکیل می‌داد. اراده و تمام افکار او وقف یک موضوع و هدف بود. نوزایش و اصلاح ایران عزم و تصمیم، قصد و اراده، قدرت جاذبیّتِ او تجلّی‌گر آن بود که دشمنان پابرجا و مصمّم او را مطیع و آرام نماید. عظمت اندیشه‌ها همراه با دقّت و توجّه به کوچک‌ترین جزئیات عشق و علاقه به نظم و انضباط و بیزاری از اتلاف و غفلت تمام این‌ها در پرتو هدف بزرگ او عشق به ایران قرار گرفته بود. او قانع نبود بر این که استقلال ایران در مرتّبه دوم و دستخوش قدرت‌های بزرگ باشد؛ بلکه می‌خواست عظمت مملکت را چون دوران پادشاهان بزرگ پارسی به اوج برساند. قصد او از بزرگی ضمیمه‌ کردن سرزمین‌های خارجی به مملکت نبود؛ بلکه آرزویش توسعه و پرورش کاردانی و ابتکار و ترقّی و بالا بردن روحیه و طرز فکر ملت بود. روی این اصل هرگونه تقاضای کمک و مساعدت را به کشورهای خارجی و تملّق و چاپلوسی نسبت به آنان را مکروه و زشت و مغایر با شأن ایرانیّت می‌پنداشت.

افسون و فریفتن در وجودش نبود و نمی‌خواست جستجوگر محبوبیّت عامه باشد. تفکّر و اندیشه‌اش بر این امر استوار بود که مأموریت او کار برای ملت ایران است نه کسب احترام چاپلوسانه و تملق‌آمیز. عقیده داشت اداره صحیح مملکت چون داروی شفا بخش و مفید برای بهبودی اوست؛ اگرچه با تلخی و ناگواری توأم باشد. بدون این که آشفتگی و سختی و زحمت او را احاطه کرده باشد. در حقیقت کپسول شفا بخشی بود که درون تلخ آن را با لایه‌ای از شیرینی پوشانده باشند.

او احتیاجات ایران را می‌دانست و تمایلی برای مشورت با کسی در این خصوص ابراز نمی‌داشت. او هرگز در گفته‌های خود که به ‌ندرت انجام می‌گرفت قول و وعده نمی‌داد؛ بلکه بیشتر می‌گفت این و آن، آن و این، باید انجام گیرد. او سلطان مطلق و مستّبد کریم و خیراندیش بود. خیلی دقّت می‌کرد که با قانون و نظام مملکت اصطکاک نداشته باشد.

شاه کم و با صدای آرام و ملایم صحبت می‌کرد. هنگام صحبت با مهربانی و چشمانی ثابت و جذّاب به مخاطب نگاه می‌کرد. اگرچه ثابت‌ قدمی، پشتکار، صبر و بردباری دو صفات عالیه او بودند؛ ولی گهگاه طاقت از دست می‌داد. به‌ خصوص برای علل کوچک و سپس به خلق و خوی خود رخصت می‌داد که اعتدال و آرامش را باز یابد.

او از ریختن قطره‌ای خون بیزار و منزجر بود؛ ولی زمانی که احساس می‌کرد برای منافع مملکت ضروری است در انجام آن تأمّل جایز نمی‌دانست. بیشتر آن‌هایی را که به او تقرّب یافته بودند خوار و خفیف می‌شمرد. چه می‌دانست یا فکر می‌کرد که می‌داند آنان طبیعتی خود خواهانه، درونی تهی و بادِ سری دارند و تکبّر و خودبینی آنان از ترس فروکش نموده و سستی و بی‌حالی آنان به واسطه روبه‌رو شدن با قدرت می‌باشد.

در بعضی و بسیاری از توصیف‌ها در باره رضا شاه خواندم که به او نسبت بی‌رحمی داده‌اند. اگر ظاهر شخصی او به لحاظ قدّ بلند و هیکل قوی و سیما و قیافه جدّی او حکایت از بی‌رحمی و نمودار شقاوت بود؛ ولی من هرگز هیچ‌ گونه نشانه‌ای از سنگدلی و بی‌رحمی از دوران وزارت جنگ و پادشاهی در او مشاهده ننمودم. شنیدم که در زمان گروهبانی رُک و بی‌پرده بیاناتی ابراز و خشن بوده یک گروهبان می‌بایست چنین باشد به ‌خصوص با افراد رذل و پست‌ فطرت و نامربوط و زشت که سپاهیان قزّاق اغلب از این قبیل بودند.

سابقه و زمینه رضا شاه را باید از آن‌جا سنجید و نظاره کرد که چگونه خود را از فشار و جوّی که او را احاطه کرده بود، رهانید و با لیاقت و شایستگی خارق‌العاده معنی و مفهوم موقعیّت برتر و متداول را درک نمود و به دنیای جدید و امروزی پیوست. او به لحاظ به‌ دست‌ آوردن دارایی و تملّک دهکده‌هایی به داشتن حرص و طمع متّهم شده بود؛ ولی او برای این اقدام خود دلیلی داشت. طبق عادت و خوی همیشگی هیچ‌گاه اسرار خود را برای هیچ کس از متابعین بازگو نمی‌کرد؛ ولی او می‌خواست زندگی دهقانی را در این املاک نوزایش یا به عبارت دیگر اصلاح و بهبودی بخشد و در حقیقت آرزویش این بود که املاکی را که تحت نظارت او اداره می‌شد، نمونه قرار دهد برای نوسازی بعدی و بقیّه!

من شخصاً سال‌ها از تحقیر و ضعف و ناتوانی مملکتم که به آن دچار شده بود رنج می‌بردم. مملکت ناچار بود دخالت مداوم بیگانگان را در کلّیه شئون سیاسی، اداری و اجتماعی، اقتصادی و حتّی معنوی بپذیرد و از هرگونه فعالیّتی در این مورد محروم باشد و خود سپاس و اقدام بیش از حد و اندازه‌ای برای آن مرد قائل شدم که به این موقعیّت شرم‌آور پایان داد و پرستیژ و حیثیّت ملّی را در ایران و در مقابل جهانیان دوباره زنده کرد.»[1]



[1]. حسن ارفع، در خدمت پنج سلطان، ترجمه سیداحمد نواب، ص  311 تا 317.

2- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 24

رضا شاه از نظر حسین فردوست

رضا ‌شاه از نظر فردوست

 

«یکی از خصوصیات اخلاقی رضا خان نظم شدید او بود که ناشی از تربیت قزّاقی‌اش بود. او دقیقاً و از قبل می‌دانست که در فلان ساعت چه باید بکند. همیشه یک پیشخدمت مخصوص چه در کاخ و چه در خارج از کاخ باید کمی دور می‌ایستاد و به علائم دست او نگاه می‌کرد. آن علامت برای پیشخدمت کافی بود که بداند او چه می‌خواهد.

 رضا خان ساعت دوازده ناهار می‌خورد. ساعت شش بعد از ظهر یک جوجه‌کباب با یک گیلاس کنیاک می‌خورد و ساعت هشت شام می‌خورد. شب‌ها بالای سرش یک لیوان شراب قرمز و یک لیوان شراب سفید بود که هرگاه خوابش نمی‌برد، مصرف می‌کرد. شراب را یک نفر متخصّص در سعدآباد تهیّه می‌کرد و پنج سال بعد مصرف می‌شد. سر میز غذا همه فرزندانش، دختر و پسر باید همیشه حضور داشته باشند و اگر لحظه‌ای دیر می‌رسیدند حق حضور بر سر میز را نداشتند. تنها نسبت به محمّدرضا و شمس رعایت بیشتری می‌کرد و از آن‌ها توضیح می‌خواست و هر توضیحی می‌دادند، می‌پذیرفت. غذایش پلو و خورش با یک وجب روغن و کباب بود. همیشه باید از قاشقش روغن بچکد. خودش زمانی به محمّدرضا گفته بود که من برنج را این طور دوست دارم که وقتی می‌خواهم قاشق به دهانم فرو کنم از آن روغن بچکد. این نیز عادت قزّاقی‌اش بود. به ‌محض این که شام می‌خورد لباس راحت به تن می‌کرد و به اتاق ‌خوابش می‌رفت. تنها می‌خوابید و در اتاق برایش روی زمین تشک پهن می‌کردند. قبل از خواب حدود دو ساعت قدم می‌زد و فکر می‌کرد و مطالعه می‌کرد.

 رضا خان در هیچ ‌یک از میهمانی‌های رسمی شرکت نمی‌کرد و رضا خان پس از سلطنت به مطالعه تاریخ علاقه‌مند شد. روزی محمّدرضا به من گفت که پدرم از دین زرتشت تمجید می‌کند. اگر فردی در مقابلش نامی را به عناوین قاجار مانند سلطنه و دوله و میرزا و غیره به کار می‌برد شدیداً بدش می‌آمد و اشخاص نیز تلاش می‌کردند این اشتباه را نکنند. رضا خان تریاک می‌کشید؛ ولی ظاهراً حالت تجویز و معالجه داشت. گویا شخصی به او گفته بود اگر هر روز این مقدار معیّن تریاک بکشی از همه مرض‌ها مصون می‌مانی به شرطی که منظور لذت ‌بردن از تریاک نباشد. او نیز همیشه این برنامه را با دقّت انجام می‌داد و متصدّی این کار نیز فرد مشخصی بود.

به‌ محض وقوع حوادث شهریور 20 رضا خان دیگر آن رضا خان نبود. راجع به هر کاری با رده‌های پائین مشورت می‌کرد و کارهای ضد و نقیض انجام می‌داد. در ظرف چند روز وضع ظاهری و جسمانی او به‌ شدّت خراب شد به‌ نحوی‌که چشمگیر بود. با سرعت خود را به بندرعباس رسانید و با یک کشتی انگلیسی، ایران را ترک کرد. در دوران اقامتش در جزیره موریس و ژوهانسبورک رو به لاغری گذاشت به طوری‌ که پس از یکی ‌دو سال با قدّی در حدود 96/1 متر بیش از 35 کیلو وزن نداشت. در این دوران با عناوین کامل خطاب به محمّدرضا برای او نامه می‌نوشت ولی در محل امضاء فقط رضا دیده می‌شد. محمّدرضا همیشه جواب نامه‌هایش را با احترام خاصی می‌نگاشت. یک‌ بار از پدرش خواست که خاطرات خود را بنویسد حاضر نشد.

محمود جم مدّت زیادی نزد او بود. در مراجعت جم به ایران رضا خان برای محمّدرضا نامه‌ای نوشت و از جم تعریف کرد و سفارش او را نمود. جم آن نامه را قاب گرفت و همیشه در اتاقش بود.

روزی ارنست ‌پرون مقداری خاک ایران را در جعبه‌ای ریخت و نزد او برد. از این ژست پرون به حدّی خوشش آمد که علی‌رغم نفرت پیشین از او، او را به گرمی پذیرفت و گفت تا هر وقت بخواهید، می‌توانید نزد من بمانید ولی پرون پس از مدّتی تقاضای مراجعت به ایران نمود و بازگشت. رضا خان در نامه‌ای به محمّدرضا از این حرکت پرون خیلی تعریف کرده بود.»[1]



[1]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 1، صص 71 و 72.

2- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 22

رضا شاه پهلوی

رضا‌ شاه پهلوی

 

رضا‌شاه مؤسّس سلسله پهلوی، فرزند عباسعلی‌خان و نوش‌آفرین‌خانم در فروردین 1257ه ش در قریه آلاشت مازندران به دنیا آمد. پدر رضاخان عضو هنگ نظامی سوادکوه بود و پدر‌بزرگش به نام مرادعلی‌خان در جنگ هرات در سال 1856م جان باخته بود. عباسعلی‌خان دارای پنج همسر بود که مجموعاً 32 فرزند برایش به دنیا آوردند. از بین آن‌ها فقط هفت پسر و چهار دختر به سن بلوغ رسیدند. عباسعلی‌خان با آخرین زوجه‌اش در سال 1294ه ق ازدواج نمود و از او صاحب پسری به نام رضا شد.[1] پس از گذشت چهل روز یا به روایتی دیگر هشت ماه پس از تولد رضا، پدرش فوت کرد و مادرش به دلیل نداشتن توانایی مالی و بی‌سرپرستی تصمیم گرفت به برادرش بپیوندد که در تهران زندگی می‌کرد. نوش‌آفرین‌ خانم با طفل یتیمی که در بغل داشت همسفر گروهی شد که در آن زمستان سرد عازم تهران بودند. در مسیر برای استراحت در امام‌زاده ‌هاشم اطراق می‌کنند که طفل نوش‌آفرین دچار سرمازدگی و حالت اغماء می‌شود. مادرِ غمگین و دل‌شکسته و همراهان به تصوّر این که او فوت نموده است آن جسم نیمه‌جان را به خادم امام‌زاده می‌سپارند تا پس از فرونشستن بارش سنگین برف و مساعد شدن هوا او را کفن و دفن نماید؛ امّا پس از ترک محل، مِهر و علاقه مادری منجر به مراجعت وی می‌شود و با تعجّب مشاهده می‌کند که در طفل بی‌جان که درون آخور اصطبل بود آثار حیات مشاهده می‌شود. بدین‌سان رضا مجدداً به عالم حیات باز می‌گردد. در این باره به نقل از خود رضا‌شاه آمده است که: «من طفل شیرخوار دو ماهه بودم که با مادرم از سوادکوه به تهران روانه شده بودم. در راه گدوک - فیروزکوه من از سرما و برف سیاه شدم و مادر به خیال آن که من مرده‌ام مرا به چاروادار سپرده که مرا دفن کند و حرکت می‌کنند. چاروادار مرا در آخور یکی از طویله‌ها با قنداق بر جا گذاشت و خود با قافله به راه افتاد و به فیروزکوه رفتند. ساعتی دیگر قافله‌ای دیگر می‌رسد و در قهوه‌خانه گدوک منزل می‌گیرند. یکی از آن‌ها آواز گریه طفلی را می‌شنود، می‌رود و کودکی را در آخور می‌بیند. او را گرم می‌کند و شیر می‌دهد و جانی می‌گیرد و در فیروزکوه به مادرش تسلیم می‌نماید.»[2] محمّدرضا پهلوی نیز در کتاب مأموریت برای وطنم در شرح حال پدرش می‌نویسد: «پدرم در سال 1878م در ولایت مازندران واقع در کرانه دریای خزر به دنیا آمد. او ریشه پاک ایرانی داشت. پدر و پدربزرگش به‌ عنوان صاحب‌منصب در قشون سابق خدمت کرده بودند. پدربزرگش در جنگ با افاغنه مدال شجاعت گرفته بود. پدرش یکی از فرماندهان سربازخانه مازندران بود. رضا‌شاه چهل‌ روزه بود که پدرش را از دست داد. مادرش تصمیم گرفت به تهران نقل مکان کند. بین راه کم‌ مانده بود پسرش تلف شود. در چهارده‌ سالگی در هنگ قزّاق ایران که در سال تولدش قوام و بنیاد گرفته بود، ثبت‌ نام کرد. او به کلّی بی‌سواد بود؛ چرا که در آن تاریخ تعلیم و تربیت در ایران مختصّ طبقه ثروتمندان و متنفّذین بود.»[3]

نوش‌آفرین‌ خانم ضمن پرستاری از رضا مجدداً در تهران ازدواج می‌کند و بدین‌سان رضا صاحب یک برادر ناتنی به نام حدیک‌ جان[4] می‌شود. دیری نمی‌گذرد که مادرش نیز فوت می‌کند و رضا دچار مشکلات مضاعف می‌گردد. در نحوه‌ی گذراندن زندگی و مراحل رشد رضاخان دیدگاه‌های تقریباً یکسانی وجود دارد. چگونگی نگارش آن‌ها بستگی به نظر راویان دارد که بعضی از نکات را برجسته‌تر نموده‌اند. مثلاً: «از روزی که به حدّ رشد رسید آثار گردن ‌فرازی و سرکشی در او پیدا آمد و تا پانزده ‌سالگی آزاد و راست ‌راست راه می‌رفت. در آن هنگام دایی او که خیاط قزّاقخانه بود وی را به عنوان پیاده قزّاق به فوج اول قزّاقخانه سپرد و چیزی که می‌توان در باره کودکی رضا‌شاه یقین داشت این است که از سن پنج‌ سالگی رضا به دنبال گروهی خر بود که با سیخ به کفل آن‌ها برای راندن فرو می‌کرد. یعنی بیچاره الاغ‌ها را با سیخ‌های چوبی که نوک آن‌ها میخ تعبیه شده بود، می‌راند و از این راه ارتزاق می‌کرد و به همین دلیل او را خرکچی می‌خوانند.»[5]

ابوالقاسم‌خان دایی رضاخان او را در سن چهارده و پانزده ‌سالگی به دلیل اندام متناسبش وارد گروه قزّاق کرد. او در ابتدا سربازی ساده بود و به ‌عنوان گماشته و ملازم و همچنین نگهبانی در سفارت آلمان و بلژیک به خدمت می‌پردازد. در سال 1321ق/1282ش پس از ده سال کار به درجه گروهبان یکمی که در آن زمان وکیل‌باشی می‌گفتند ارتقا می‌یابد و در سن 34 سالگی به درجه ستوانی (نایب) می‌رسد. رضاخان در سال 1292ش با دختر شانزده ‌ساله تیمورخان میرپنج یا خواهر سرهنگ علی‌اکبرخان ازدواج کرد. سپس به دلیل لیاقتی که در جهت  استفاده از مسلسل در نبردها نشان داده و به رضا ماکزیم معروف شده بود، در واحد سواره ‌نظام به درجه سرهنگی مفتخر می‌گردد. پس از طی این مراحل شغلی است که عوامل انگلیس متوجّه او می‌شوند و او را مطابق و شایسته اهداف و برنامه‌ریزی‌های خود در ایران می‌یابند. او با 2500 نفر (به روایتی دیگر 400 نفر) نیرو و حمایت اطرافیانی چون احمد قصّاب (سپهبد احمدی) مرتضی‌ گاوکُش (سپهبد یزدان‌پناه) کریم ‌خشت‌مال (سرلشکر کریم بوذرجمهری) و محمّد چاقو (سرتیپ محمّد درگاهی)[6] کودتای سوَم اسفند 1299ش را بدون سر و صدا انجام می‌دهد که در نهایت بانی تغییر سلطنت قاجار و مؤسّس سلسله‌ پهلوی در سال 1304ش می‌گردد. نویسنده کتاب شکوفایی دیکتاتوری در این باره می‌گوید: «خرکچی کوچولوی سوادکوهی که از مازندران آمده و قدّاره‌بند (رضا ماکزیم) در سن چهل‌ و هشت ‌سالگی رضا‌شاه پهلوی شد. او یک امپراتوری شد که پس از 2500 سال شاهنشاهی ایران یعنی پس از سیروس و داریوش افسانه‌ای قدیم به تخت سلطنت نشست.»[7]

 رضا‌شاه[8] همانند حاکمان دیگر در دوران سلطنت خود اقدامات مثبت و همچنین منفی در تغییر فرهنگ و هنجارهای جامعه و تصرّف عدوانی املاک مردم انجام داده است؛ ولی جای سؤال است که چرا پس از سال‌ها در افکار مردم با آن همه تبلیغاتی که علیه او شده هر جا صحبت از بی‌نظمی و بی‌قانونی پیش می‌آید همه می‌گویند که جای رضا‌شاه خالی است؟ چرا این عبارت را برای پسرش به کار نمی‌برند؟ یا این که بعد از آن‌ همه کشتار و جنایت آقامحمّدخان باز هم می‌گویند او تنها مرد سلسله قاجارها بود؟ رضا‌شاه دارای اصل و نسب مشهور نبوده و ریشه در حاکمان زمان نداشته است. او مثل اکثریت مردم در فقر و نداری و بی‌سوادی بزرگ شده بود و خانواده‌اش نیز بدین امر اذعان دارند؛ پس دیگر بی‌انصافی است که همواره نیمه خالی لیوان دیده شود و به تبارش اشاره گردد و خدماتش در اسکلت‌بندی جامعه ایران نادیده گرفته شود؛ آن هم با موقعیّت آن زمان که همه چیز وابسته و زیر تسلّط اجانب بوده است. این فرد بی‌سواد و دیکتاتور که با القابی چون خرکچی و پالانی[9] و غیره از او یاد می‌کنند خدمات و برنامه‌ریزی‌هایی را که گاه مطابق میل انگلیسی‌ها نبود برای ایران انجام داد که آن شاهزاده‌های با سواد و دارای اصل و نسب از توان آن عاجز بوده‌اند.

                           

در یک جمع‌بندی کلّی باید گفت که این تاریخ و مردم کشور هستند که در باره او قضاوت خواهند کرد. اگر او نیز از همان ابتدا در خانواده‌ای مرفّه و شاهانه متولّد شده بود و با همان قدرت و ثروت موروثی و بدون توجّه به حفظ منافع ملّی سلطنت کرده و چون قاجارها راه خیانت را پیموده بود دیگر قابل ستایش و تمجید بود و دیگر ایرادی نداشت؟



[1]. فرح پهلوی می‌گوید: «در تصویر معروف قاتل ناصرالدین شاه، شخصی که در کنار او ایستاده و زنجیر اسارت میرزارضا کرمانی را در دست دارد، پدر رضاشاه می‌باشد.»

[2]. شمس‌الدین امیرعلایی، صعود محمّدرضاشاه به قدرت یا شکوفایی دیکتاتوری، ص 115.

[3]. احمد پیرانی، شاهپور غلامرضا پهلوی، ص 65.

[4]. حدیک‌ جان، برادر ناتنی رضاشاه، به علت تحصیل در رشتۀ پزشکی ابتدا به عنوان پزشک در لشکر قزّاق خدمت می‌کرد. در سال 1930م به سمت ریاست ادارۀ دارویی ارتش منصوب شد و به دستور رضاشاه نام خود را به هادی آتابای تغییر داد.

[5]. نام فامیل پهلوی به پیشنهاد فروغی است. پس از انتخاب این فامیل که خود رضا شاه نیز از مفهوم آن بی‌اطّلاع بود، دستور داده شد هر کس که به این کُنیه شناخته می‌شود نام فامیل خود را کنار گذاشته و نام فامیل دیگری را برگزیند. از جملۀ این افراد، محمود پهلوی تاریخ‌نگار بود که به‌ اجبار از فامیل پهلوی صرف نظر نموده و به‌ عنوان اعتراض خود را محمود محمود نامید و از انتخاب فامیل جدید خودداری کرد.  

[6]. بعداً این افراد به حضرت اجل مشهور شدند.

[7]. شمس‌الدین امیرعلایی، صعود محمّدرضاشاه به قدرت یا شکوفایی دیکتاتوری، ص 116.

[8]. در سال 1328ش در مجلس برای رضاشاه لقب «کبیر» را تصویب کردند.

[9]. در بارۀ این واژه در صفحۀ 153 کتاب شاهپور غلامرضا پهلوی آمده است: «پدرم چون جوانی رشید و بلند‌قامت و قوی‌هیکل بود؛ به همین لحاظ، مازندرانی‌ها او را رضا پَلانی می‌گفتند که در زبان محلی مازندران (پَل) به‌معنی پهلوان و جمع آن پَهلان است و اطلاق پهلانی به پدرم به‌معنای رضای پهلوان بوده است و برادرزاده‌هایش که در تهران زندگی می‌کردند، همه نام فامیل پهلوان را داشته‌اند.» 

10 -آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 18