پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

زندگی روزانه رضا شاه

زندگی روزانه

 

در باره شیوه زندگی روزانه رضا شاه دیدگاه‌های متفاوتی وجود دارد. بعضی افراد چون سلیمان بهبودی و سرلشکرحسن ارفع چنان از اوصاف شاه صحبت می‌کنند که انسان حسرت می‌خورد چرا نتوانسته است دوران زندگی رضا شاه را از نزدیک لمس نماید. محمّد ارجمند که مسؤول تلگراف‌خانه بوده و ارتباط نزدیکی با رضا شاه داشته است در خاطرات خود با دید متعادل‌تری زندگی روزانه او را اینگونه توصیف می‌نماید:« رضا شاه مردی فوق‌العاده تمیز و منظّم بود و زندگی روزانه‌‌اش اگرچه تقریباً یکنواخت و به نظر من خسته‌کننده بود از حیث مرتّب‌ بودن شاید نظیر نداشت. او معمولاً در ساعت هفت صبح از اندرون بیرون می‌آمد و در دفتر کار خودش جلوس می‌کرد. ابتدا رئیس دفتر مخصوص شرفیاب می‌شد و کارهای دفتر خود را به عرض می‌رساند و دستور می‌گرفت و این شرفیابی رئیس دفتر همه روزه منظماً در ساعت هفت و گاهی هشت صبح انجام می‌شد و اغلب شاید یک ساعت طول می‌کشید. بعد نوبت شرفیابی رئیس ستاد ارتش بود. چون رؤسای ستاد ارتش غالباً منشی و نویسنده نبودند اغلب عماد مختار، رئیس دفتر ستاد ارتش که نویسنده قابلی بود، شرفیاب می‌شد. مشارالیه موظّف بود کارهای ارتش و وزارت جنگ را به همان ترتیبی که رئیس دفتر مخصوص عمل می‌نمود به عرض برساند و اوامر صادره را یادداشت نماید و خارج شود.

بعد از آن نوبت تیمورتاش وزیر دربار می‌رسید. او همه روزه در حدود ساعت نه و به‌ محض این که رئیس دفتر ستاد ارتش از حضور شاه مرخّص می‌شد شرفیابی حاصل می‌کرد و کارهای سیاسی کشور را به عرض می‌رساند. تنها تیمورتاش بود که در حضور شاه زیاد صحبت می‌کرد؛ زیرا نحوه‌ی کار او مربوط به امور سیاست داخلی و خارجی کشور بود و مستلزم صحبت‌کردن و مذاکره با شاه بود. پس از خارج‌ شدن تیمورتاش از دفتر کار رضا شاه پهلوی اگر قبلاً برای شرفیابی شخصیت‌های مملکتی یا نمایندگان خارجی وقتی تعیین شده بود در آن ساعت شرفیاب می‌شدند و الا شاه از دفتر کار خود خارج می‌شد و در صورتی که برای سرکشی به دوایر قشونی یا سایر امور خیال خارج‌ شدن از دربار را نداشت تا نیم‌ ساعت مانده به ظهر مرتّباً در محوّطه محدوده‌ای از باغ تنها قدم می‌زد و فکر می‌کرد. گاهی هم اشخاصی را احضار می‌کرد.

همه‌ روزه نیم ‌ساعت مانده به ظهر بدون یک دقیقه پس و پیش ناهار شاه روی میزش حاضر بود و شاه سر ناهار تشریف می‌بردند. بعد از صرف ناهار به خوابگاه خود می‌رفت؛ ولی نمی‌خوابید و روی تختخواب با لباس دراز می‌کشید. یک ‌ساعت‌ و نیم بعد از ظهر پیشخدمت موظّف بود آفتابه و لگنی برای شست‌وشوی دست و صورت شاه به خوابگاه ببرد و بعد یک استکان چای غلیظ تلخ به خوابگاه او می‌بردند و بعد از آن از خوابگاه خارج می‌شد و مجدداً به کار می‌پرداخت. بلافاصله رئیس محاسبات مخصوص شرفیاب می‌شد و کارهای شخصی شاه و حساب نقدی و املاک و وضعیت ساختمان‌ها و مخارج مستمر و غیر مستمر دربار و شخص شاه را به عرض می‌رساند. بعد از او اگر از وزراء یا امرای لشکر قبلاً کسی احضار شده بود یا به قصد شرفیابی و عرض‌ نمودن کار لازمی اجازه می‌خواست شاه می‌پذیرفت و اگر کار دیگری نداشت باز در باغ مشغول قدم‌ زدن می‌شد. عدّه‌ای از خواصّ که همه روزه عصرها در دربار حاضر می‌شدند و در اوقات بیکاری برای سرگرمی و مشغولیات شاه اجازه شرفیابی داشتند و این‌ها یکی ‌دو ساعت اغلب روزها ایستاده در صحن باغ در حضور شاه اذن توقّف داشتند و با صحبت‌های متفرّقه و گاهی شوخی‌ها و لطیفه‌های به موقعِ حاج‌ قائم‌‌مقام، شاه را سرگرم می‌کردند. ساعت تفریح و رفع خستگی شاه از کارهای جدّی مملکت‌داری همین یکی دو ساعت شرفیابی این آقایان بود.

هفته‌ای دو روز هیأت وزیران موظّف بودند جلسات هیأت را در دربار و در حضور شاه تشکیل بدهند. هفته‌ای یک روز صبح‌های دوشنبه وکلای مجلس حقّ شرفیابی داشتند؛ ولی این امر تقریباً موقوف شده بود و هر چند مدّت احضار می‌شدند.

همه‌ روزه ساعت هفتِ عصر شاه تشریف‌فرمای اندرون می‌شد و در ساعت هشت شام می‌خورد و ساعت نه حتماً به رختخواب می‌رفت و می‌خوابید و همه ‌شب قبل از این که بخوابد سه پاکت باید در جلوی رختخواب شاه حاضر می‌بود. یکی گزارش‌های تلگرافی واصله از ایالات بود که من از صبح تا ساعت هفت از ولایات می‌گرفتم. یک پاکت دیگر هم از اداره تلگراف تهران همه روزه حاضر می‌نمودند و عصر پیش من می‌فرستادند که آخر وقت جزو پاکت‌های گزارش تلگرافی به اندرون بفرستم. این پاکت محتوی اخبار و نیز مربوط به خبرهای واصله از خارج و راجع به اوضاع دنیا بود. سوّمین پاکت هم از اداره کل شهربانی بود که وقایع شهری و اتّفاقات شهر تهران و سایر ولایات را همه روزه تهیّه می‌کردند و به دفتر مخصوص می‌فرستادند. به این ترتیب شاه وقتی به خواب می‌رفت که از اوضاع شهر تهران و ولایات و خارجه تا اندازه‌ای با اطّلاع باشد.

تنها کسی که اجازه داشت در هر ساعت و در هر وقتی که شاه بود بدون کسب اجازه و اطّلاع قبلی شرفیاب شود من بودم و در دو موردی که شاه علاقه‌مند بود یکی راجع به امور قشون و دیگری مربوط به سرقت‌های واقعه در کشور که بدین امر فرموده بودند فوراً به عرض برسانم، به اطّلاع می‌رساندم. مکرّر حتی موقعی که شاه در خزانه حمام بود شرفیاب می‌شدم و گزارش واصله را که اهمیّت داشت به عرض شاه می‌رساندم.

شام و ناهار شاه غالباً پلو و خورش و یک خوراک گوشت سفید بود. پلوی شاه باید خیلی نرم طبخ می‌شد و به خورش‌های شیرین بیشتر علاقه‌مند بود. غذای شاه خیلی ساده و مختصر بود و هیچ ‌وقت از یک سوپ و یک خوراک گوشت سفید و یک پلو و خورش تجاوز نمی‌کرد. در خوراک و کشیدن سیگار کمال نظم داشت یعنی هیچ‌ وقت ممکن نبود تا یک ساعت نگذرد سیگار بکشد. همیشه قبل از کشیدن سیگار و خواستن چای که هر دو ساعت یک مرتّبه بود به ساعت خود نگاه می‌کرد و از روی ساعت اقدام به صرف چای و سیگار می‌نمود و شاه در امر نظافت نیز بسیار دقیق و ایرادگیر بود و مستخدمان درباری همه روزه بر اثر یافتن یک چوب کبریت و... مورد ایراد واقع می‌شدند و اغلب بر اثر غفلت در ریزه‌کاری‌های نظافت فُحش و کتک‌های فراوان از دست مبارک شاه می‌خوردند.

روزی یک مرتّبه شاه حمام می‌رفت و لباسش را عوض می‌کرد. اغلب در حمام ریش می‌تراشید و به خزانه آب می‌رفت و در حمام کیسه می‌کشید. اهل شکار و قمار و سایر تفریحات به ‌هیچ ‌وجه نبود. تنها وقتی به مسافرت می‌رفت بعضی شب‌ها با عدّه‌ای از همراهانِ محرم خود که در التزام رکاب بودند یکی ‌دو ساعت ورق‌بازی می‌کرد و بقیّه‌ ایام به‌ هیچ ‌وجه راغب به این قبیل ذهنیات نبود.

قیافه شاه همیشه گرفته و جدّی بود و سیمای او مخصوصاً چشم‌هایش دارای ابهّت و نفوذی بود که طرف مقابل را هرکس که بود تحت تأثیر قرار می‌داد. خنده بلند و مطوّل از شاه دیده نمی‌شد.

سالی بیست ‌روز و گاهی یک ماه به مسافرت مازندران می‌رفت که زمان آن بیستم اردیبهشت هر سال بود و در اوایل پائیز همه‌ ساله مسافرتی به یک قسمت از مملکت می‌کرد که آن هم در حدود یک ماه طول می‌کشید. مزاج شاه در کمال سلامتی و اعتدال بود و از تزریق آمپول می‌ترسید.

در ذکاوت و هوش مخلوقی فوق‌العاده بود مخصوصاً در قسمت‌های نظامی و عملیات جنگی محفوظاتش بسیار بود و دستورهایش غالباً صحیح بود و به نتیجه می‌رسید مثلاً قشونی را که در اطراف لرستان محاصره شده بود از تهران با دستورهای تلگرافی خود از محاصره نجات داد و اسامی تمام تنگه‌ها و کوه‌ها، تپه‌ها، قراء و دهات را به خاطر داشت و از حفظ بیان می‌کرد. واقعاً موجب تعجّب بود که چطور این همه اسامی مختلف در حافظه‌اش محفوظ است.

شاه در عین ‌حال که دیکتاتوری به تمام معنی مقتدر بود، بزرگ‌ترین نقص اخلاقی‌اش سوء ظن مفرط بود و خیال می‌کنم این سوء ظن در مخیّله‌اش بعد از رسیدن به سلطنت و مکنت سرشار بیشتر شده بود. مثل این که هنوز باور نمی‌کرد به سلطنت ایران رسیده است و به هیچ کس خوش‌بین نبود و از هر جا صدایی در می‌آمد به هرکس سوء ظن می‌برد. احتیاطاً با تمام قوا در خاموش‌کردن صدا و از بین ‌بردن شخص مورد‌ نظر اقدام می‌کرد و شاید این بزرگ‌ترین بدبختی برای ملّت ایران بود و اطرافیان شاه به ‌هیچ ‌وجه حقّ انتقاد و خرده‌گیری نداشتند؛ بنابراین بسیاری از حقایق امور به عرض شاه نمی‌رسید و اشتباه‌ کاری‌های عجیب گاهی موجب اضمحلال و فنای اشخاص و خانواده‌ها می‌شد.»[1]



[1]. عبد‌الرضا مهدوی، شش سال در دربار پهلوی، ص 102 تا 119.

2- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 36

اردشیر جی و رضا خان

اردشیر جی و رضا خان

 

اردشیر جی در اواخر عمر وصیت‌نامه‌ای برای پسر ده ‌ساله‌اش شاپورجی می‌نویسد و تذکر می‌دهد که پس از 35 سال تحویل وی داده شود. مطالبی از این وصیت‌نامه به‌ صورت رمز و ایهام نوشته شده بود؛ ولی پس از آن که قسمت‌هایی از آن از پس پرده بیرون آمد و دیگر حالت ابهام و پیچیدگی نداشت، به طور کامل انتشار یافت. قسمتی از آن مربوط به رضا شاه و استقرار سلطنت پهلوی است. این قسمت حکایت از آن دارد که اردشیرجی چه نقشی در تشکیل سلطنت پهلوی و هدایت رضا خان ایفاء کرده و چگونه ایده و تفکّرات او تا پایان سلسله پهلوی در رأس تبلیغات حکومت قرار داشته است. این وصیت‌نامه را برای اولین ‌بار شاپورجی در اثر تنشی که بین او و محمّدرضا پهلوی در معاملات شکر با انگلیس به وجود آمده بود به رُخ شاهنشاه کشید تا او بداند که در استقرار و ثبات حکومتش تا چه میزان مدیون دولت انگلستان است. در این باره شاه چاره‌ای جز سکوت نداشت. گزیده‌ای از ماجرا بدین شکل می‌باشد: «...شاپورجی به دیدار فردوست رفت و از فساد اطرافیان شاه گفت و بخشی از اسناد سرّی اینتلیجنت‌ سرویس را در اختیار او گذارد تا محمّدرضا پهلوی دین خود را به شاپورجی دقیقاً بشناسد. در همین زمان خاطرات اردشیرجی در اختیار محمّدرضا پهلوی قرار گرفت و تصمیم شاپورجی دال بر انتشار آن به اطّلاع وی رسید. می‌توانیم تصوّر کنیم که شاه مغرور به شدّت هراسان شد و با وساطت لرد ویکتور روچیلد بالاخره مقرّر شد که تنها مقاله کوتاهی به قلم چیمن پیتچر در روزنامه دیلی اکسپرس انتشار یابد و اصل خاطرات همچنان سرّی بماند.»[1]

دیدگاه اردشیرجی در باره رضا شاه به طور اختصار چنین است: «در وصیت‌نامه خود خواسته‌ام که این قسمت از خاطراتم لااقل 35 سال پس از مرگم در اختیار فرزندم شاپورجی گذاشته شود و اگر در قید حیات نباشد در اختیار هیأت امنای (پارسی پانچایت) در بمبئی قرار گیرد که به انتشار آن اقدام نمایند. این گذشت زمان را از این جهت قید می‌کنم که تا آن وقت‌ شخصیّتی را که در باره‌اش این مشاهدات را می‌نگارم جای پرافتخار خود را در تاریخ کشورش و در زمره‌ی مردان تاریخ احراز کرده است؛ اعّم از این که در قید حیات باشد یا از جهان چشم فرو بسته باشد. شاید کمتر کسی مانند من او را آن چنان‌ که هست بشناسد و تا این اندازه با او مأنوس و محشور باشد بدون این که نه نزدیکان او و نه کسان من از این قرابت آگاه باشند.»[2] در ادامه از چگونگی آشنایی خود با رضا خان می‌گوید: «در اکتبر سال 1917 بود که حوادث روزگار مرا با رضا خان آشنا کرد و نخستین دیدار ما فرسنگ‌ها دور از پایتخت و در آبادی کوچکی در کنار جاده‌ی پیربازار بین رشت و طالش صورت گرفت. رضا خان در یکی از اسکادریل‌های قزّاق خدمت می‌کرد. لشکر قزّاقی که خدمت می‌کرد تحت فرمان افسران روسی قرار داشت و وظیفه‌اش حفظ آرامش در منطقه نفوذ روس و به طورکلی حفظ سلطنت قاجار بالاخصّ بود.

از مدت‌ها قبل من جزئیات مربوط به کلّیه صاحب‌منصبان ایرانی واحدهای قزّاق را بررسی کرده و تعدادی از آن‌ها را ملاقات نموده بودم. در باره رضا خان چکیده آن چه به من داده شده بود در کلمات بی‌باک، تودار، مصمّم خلاصه شده و همچنین اضافه شده بود که افراد و صاحب‌منصبان ایرانی از او حرف‌شنوی دارند. قرار ملاقات گذاشته شده بود و در همان برخورد اول سیمای پرغرور و قامت بلند و قوی و سبیل چخماقی و چشمان نافذش مرا تحت تأثیر قرار داد. در ابتدا او مرا فرنگی تصوّر می‌کرد؛ زیرا قیافه‌ام بیشتر خارجی بود تا ایرانی و لباس فرنگی هم به تن داشتم. مدّتی صحبت کردم تا او هم به حرف آمد و با آن چه گفت برایم روشن بود که سرانجام با مردی طرفم که آتش مِهر ایران در دلش شعله‌ور است و می‌تواند روزی ناجی کشورش باشد. رضا خان سواد و تحصیلات آکادمیک نداشت؛ ولی کشورش را می‌شناخت. ملاقات‌های بعدی من با رضا خان در نقاط مختلف و پس از متجاوز از یک سال بیشتر در قزوین و تهران صورت می‌گرفت. پس از مدّتی که چندان دراز نبود حُسن اعتماد و دوستی دوجانبه بین ما برقرار شد. او ترکی و روسی را تا حدّی تکلّم می‌کرد و به هر دو زبان به‌ روانی دشنام می‌داد.

به زبانی ساده تاریخ و جغرافیا و اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران را برایش تشریح می‌کردم. به ‌ویژه مایل بود که سرگذشت مردانی که با همّت خود کسب قدرت کرده بودند برایش نقل کنم. اغلب تا دیرگاهان به صحبت من گوش می‌داد و برای رفع خستگی چای دم می‌کرد که می‌نوشیدیم. حافظه بسیار قوی و استعداد خارق‌العاده‌ای جهت درک رئوس و لُب مطالب داشت و آن‌ها را خوب به هم می‌پیوند و نتیجه‌گیری می‌نمود.»[3]

پس از آن که تعریف و تمجید فراوان از رضا خان می‌نماید این مطلب را ذکر می‌کند که آن چه منجر به کودتای 21 فوریه 1921 گردید نوعی اشتراک و تصادف منافع و مصالح بود. بدیهی است که اگر در اثر انقلاب روسیه و وضع جهانی پس از پایان جنگ بین‌الملل همکاری مصلحتی روس و انگلیس دچار وقفه نمی‌شد چه ‌بسا رژیم فاسد و بی‌رمق قاجار به زندگی ننگین و نابسامان خود ادامه می‌داد و بر منوال گذشته، حقوق و منافع ایران تابع مقاصد دو دولت همسایه بود. قیام رضا خان زائیده و مخلوق مستقیم سیاست انگلیس بود و صحیح‌تر آن است که بگوئیم در این مرحله انگلیسی‌ها چنین تشخیص دادند که مصلحت در این است که با آمال میهن پرستانه‌ای که رضا خان مظهر آن باشد همگام شده و منافع آتی خود را تأمین سازند.

وی در ادامه می‌گوید: «شناسایی و دوستی با رضا شاه بزرگ‌ترین افتخار زندگی من است. ایرانیان بدانند که رضا شاه عمر دوباره به ایران داد و فرصتی را در اختیار ایرانیان گذاشت که به خود آیند و به ‌صورت مردمی آزاد با تاریخ و فرهنگ درخشان در عرصه گیتی عرض اندام کنند. این بر ایرانیان است که خود را مستّحق فرصتی سازند که رضا شاه به آن‌ها داده است.»[4]

رقابت‌های روسیه و انگلیس آن‌ها را متوجّه این مسأله کرده بود که زمینه وابستگی در خاندان‌های قدرتمند ایرانی آسان‌تر از دخالت در سیستم حکومتی است؛ بنابراین هریک از دولت‌های مذکور سعی بر آن داشتند که با کمک عوامل نفوذی و جاسوسی خود سران قبایل را متمایل به خود سازند. اردشیرجی نیز از حمایت خاندان‌های قدرتمندی چون علم و قوام‌السّلطنه برخوردار بود. زمانی که دیدگاه انگلستان بعد از جنگ جهانی اول در ایران تغییر یافت بر اساس گزارش‌های اردشیرجی سیاست‌های خود را پایه‌گذاری نموده و مصمم به استقرار حکومتی قدرتمند و کاملاً وابسته به خود در ایران شدند. در همین زمان اردشیرجی که شاهد اعمال نفوذ روس‌ها و تحریک عشایر قشقایی و بختیاری در هم‌جواری حوزه‌های نفتی ایران و انگلیس بود موقعیّت را مناسب دانست. پس تصمیم به قلع و قمع آن‌ها توسط رضا خان گرفت تا همان‌گونه که اجازه لغو برخی امتیازات را به او داده بودند در این زمینه نیز علاوه بر حفظ منافع انگلیس او بتواند ژستی ضد اجنبی و قدرتمند گیرد. اردشیرجی پس از سال‌ها تجربه ارزیابی خود را از وضعیت قبایل و عشایر ایران این‌گونه بیان می‌دارد: «یازده سال تمام را در میان عشایر و قبایل مختلفی که در محدوده جغرافیایی ایران سکونت دارند به سر برده بودم.آن چه را که در باره آن‌ها از زبان و نژاد و مشتقات عشیره و سلسله ‌مراتب و طبقه‌بندی ایلخانی و خانی و مناسبات خوب و بد آن‌ها با یکدیگر و روابطشان با دول بیگانه می‌دانستم با جزئیات و موبه‌مو برای رضا شاه گفته‌ام. هدف او این است که روزی قبایل ایران خود را واقعاً ایرانی بدانند. در رژیم فعلی جایی برای حکومت‌های غیررسمی و خودمختار محلی وجود ندارد. نظر قاطع من این است که ادامه قدرت‌های محلی باید به‌ کلی برچیده و در صورت لزوم قلع و قمع شوند. به کرّات شاهد آن بودم که چگونه وفاداری خوانین به جهتی جلب می‌شد که نفع شخصی و مادی آن‌ها را بیشتر تأمین کند. حتّی می‌دیدم که چگونه روابط خود را با مأمورین سیاسی خارجی به رُخ قبیله و عشیره خود می‌کشیدند. استعداد ذاتی خیانت به ایران در قبایل قشقایی بسیار زیاد است. بختیاری‌ها برخلاف آن چه ظاهرشان نشان می‌دهد سست‌عنصر و وفاداری‌شان مدام دستخوش نوسانات سیاسی زمان است. اکراد باید تحت مراقبت دائمی سیاسی باشند؛ زیرا می‌توانند آلت دست دول ذی‌نفوذ و علاقه قرار گیرند و به همین جهت است که هم‌اکنون تعدادی از مأمورین با مطالعه زبان و عادات و رسوم اکراد در میان آن‌ها خدمت می‌کنند. تراکمه نیز چندان قابل اعتماد نبوده و مأمورین روسی در میان آن‌ها در هر دو سوی مرز ایران به سر می‌برند.»[5]



[1]. ظهور و سقوط سلطنت پهلوی،حسین فردوست, جلد دوم, ص 145.

[2]. همان، ص 146.

[3] . همان، ص 146.

[4]. همان . ص 148 و 149.

[5]. مظفر شاهدی، مردی برای تمام فصول، ص 106.

6- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 32

 

اردشیر جی کیست؟

اردشیر جی

 

از زمان فتحعلی‌شاه نقش و نفوذ گسترده دولت‌های روس و انگلیس در سیستم حکومتی ایران بر کسی پوشیده نیست. دولت‌های نامبرده ضمن رقابت‌های سیاسی همواره در تلاش بوده‌اند که هرچه بیشتر خاندان قاجار و درباریان متملّق را تحت تسلط خود درآورده و بازیچه‌ی اهداف دراز مدت خود قرار دهند. آنان می‌خواستند با القاء تفکّرات انحرافی خط‌ مشی و هدایت آن‌ها را در دست بگیرند. در همین راستا متوسّل به استخدام و به‌ کارگیری زبردست‌ترین جاسوسان خود در ایران شده‌اند. ما امروزه بعد از انتشار آرشیوهای سرّی با دید وسیع‌تری شاهد پیچیده‌ترین اقدامات و اعمال آن‌ها در تحوّلات تاریخ معاصر کشورمان می‌باشیم. از جمله این افراد اردشیرجی و پسرش شاپورجی جاسوسان مقتدر و مؤثر انگلیس می‌باشند که شاهد تأثیر افکار و عملکرد آنان در کوچکترین زوایای تاریخ و تحولات سیاسی کشورمان از زمان ناصرالدّین‌شاه تا پایان سلسله پهلوی می‌باشیم.

در شرح حال او چنین آمده است: «اردشیرجی[1] پسر ایدلجی، پسر شاپورجی در 22 اوت 1865م در یک خانواده زرتشتی ایرانی‌تبار در بمبئی به دنیا آمد. پدر و پدر بزرگ او گزارشگران روزنامه انگلیسی تایمز در بمبئی بوده‌اند و لذا اردشیرجی نام خانوادگی «ریپورتر» را برگزید و به اردشیرجی ریپورتر شهرت یافت. دوران زندگی اردشیرجی ریپورتر را می‌توان به دو مرحله تقسیم کرد. از تولد تا 27 سالگی که دوران شکل‌گیری شخصیّت او در خارج از ایران است و از 27 سالگی تا پایان زندگی در سن 68 سالگی که دوران فعالیّت اطّلاعاتی و سیاسی او در ایران است.

اردشیرجی در یک خانواده وابسته به سرویس اطّلاعاتی انگلیس به دنیا آمده است. او از سن 11 سالگی وارد لژ اسلام که وابسته به فراماسونری انگلیس بود، می‌شود. اردشیر در نوجوانی برای تحصیل عازم انگلیس شد و با حمایت اینتلیجنت سرویس تحصیلات دانشگاهی را در رشته‌های علوم و حقوق سیاسی تاریخ شرق و تاریخ باستان به پایان رسانید و عالی‌ترین آموزش‌های اطّلاعاتی را فراگرفت. در این مدّت چنان چهره درخشانی از خود نشان داد که شایسته مهم‌ترین مأموریت‌های سرّی گردید و تا پایان عمر در زمره‌ی دوستان صمیمی رجال معروف انگلیسی بود.

اردشیر در پائیز سال 1893م از سوی نایب‌السّلطنه هندوستان مأموریت یافت که راهی ایران شود و پایه‌های سرویس اطّلاعاتی انگلیس را تقویت نماید. او به بهانه حمایت از زرتشتیان ایران و با اهدای هدایایی به دربار و ناصرالدین‌شاه وارد ایران می‌شود و بنیان‌گذار فراماسونری و ایجاد شبکه‌های اینتلیجنت ‌سرویس می‌گردد.

شش سال پس از ورود او به ایران در سال 1317ق/1899م مدرسه علوم سیاسی توسط دو فراماسون و انگلوفیل سرشناس، میرزا نصرالله‌خان مشیرالدّوله و پسرش میرزا حسن‌خان مشیرالممالک با هدف جذب نخبگان ایرانی و پرورش آنان با روح فرهنگ استعمارزدگی و غرب‌زدگی تأسیس می‌شود. از درون شاگردان همین مدرسه است که برجسته‌ترین مهره‌های انگلیس و آمریکا بیرون آمدند و در رژیم پهلوی به کارگزاران درجه اول سیاسی و فرهنگی کشور بدل می‌شوند و به آن‌ها تفهیم نموده بودند که ایران مثل خزه‌ای است که به دیوار استخر چسبیده باشد و دوستی انگلیس به منزله‌ی آن است که اگر نباشد خزه وجود خارجی نخواهد داشت و به همین دلیل است که تأسیس این مدرسه بهترین خدمت را به اجنبی می‌نماید و حتّی محمّدعلی فروغی ذکاءالملک که از هم مسلکان آن‌ها بود دستور می‌دهد که نبایستی اشخاص باسواد و باهوش جزو کارمندان وزارت خارجه درآیند.

اردشیرجی در تمام مکتب‌های سیاسی و لژهای ایرانی چون جامع آدمیت، لژ بیداری ایرانیان، انجمن مخفی ایران نقش داشته است و با استفاده از موقعیّت خود ارتباطات وسیعی با رجال کشور برقرار ساخته و سعی می‌نمود که آن‌ها را به مزدوری انگلیس جلب نماید. اردشیرجی طی دوران فعالیّت 40 ساله خود علاوه‌بر میراث سیاسی که در قالب پهلوی تبلور یافت شبکه‌ای از عوامل اینتلیجنت ‌سرویس را نیز برجای گذارد که اعقاب آنان در دوران سلطنت محمّدرضا پهلوی به سرپرستی شاپورجی ادامه فعالیّت داده و اهرم‌های اساسی حکومت را به دست گرفتند.»[2]



[1]. واژۀ «جی» در زبان سانسکریت به‌معنای زنده‌باد و پیروزباد است و علاوه‌ بر هند، در میان زرتشتیان ایران نیز به عنوان لقبی محترمانه رواج دارد؛ مانند جی‌افرام از انبیاء عجم. به‌ علت آشنانبودن ایرانیان مسلّمان با این واژه، اردشیرجی و پسرش شاپورجی به اردشیرچی و شاپورچی نیز شهرت داشته‌اند.

[2]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 2، برگرفته از صفحات 133 تا 144.

3- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 30

 

توصیف ظاهر رضا شاه

توصیف ظاهر رضا‌ شاه

 

 به طور مسلّم توصیف قیافه و ظاهر رضا شاه نیز تابع شمای ذهنی و افکار درونی اشخاص راوی بوده است و نمی‌تواند جنبه عمومی داشته باشد. نویسنده‌ای خارجی در باره قیافه و سیمای او می‌نویسد: «او قامتی بسیار بلند و متناسب دارد (90/1 تا 96/1 سانتی‌متر). مویی بسیار کم و سفید ‌رنگ و چشمانی نافذ و بزرگ و فرو رفته دارد. استخوان‌بندی صورت و اعضای بدن او درشت و بسیار قوی می‌باشد. تا به سلطنت نرسیده بود رنگ او کمی تیره بود؛ ولی به‌تدریج بر اثر فکر و کوشش بسیار تیره‌تر شد. در سال‌های آخر در اطراف چشم‌های او خطوطی پدید آمد که بر هیبت و مهابتش بسیار افزود. دندان‌های مصنوعی مرتّبی دارد که بعضی اوقات هنگام غضب ‌از فکّین جدا می‌شود. موی ابرو و سبیلش پُرپُشت و اخیراً کاملاً سفید بود. بر روی گونه و دماغ او علامت زخم شمشیر که یادگار ایام عشرت جوانی و اختلافات با همکاران قزّاقی است، مشاهده می‌شود. چانه‌اش متوسّط و آرواره‌اش سنگین و مربع ‌شکل است. دست و پای بزرگ و استخوانی دارد. هنگام ایستادن اندکی به پیش خم می‌شود. دیدگانش او را متفکّر و غمناک جلوه می‌دهد. چون به خشم و غضب می‌آید نگاهش بیشتر هول‌انگیز و وحشت‌انگیز است. تبسّم و خنده او به‌ هیچ‌‌وجه از هیبتش نمی‌کاهد.

هر چیز را که اندک زحمتی به او می‌داد یا مخالف طبعش بود نابود می‌کرد، می‌کُشت، می‌درید و پرت می‌کرد. وقتی رادیوی خود را که بیگانگان مطلبی علیه او انتشار می‌دادند با لگد شکست. گاهی خدمتگزاران و اشخاصی را که موجب خشم و غضب او می‌شدند سخت با چکمه و لگد و تعلیمی تنبیه می‌کرد. رضا شاه از تربیت و اصول و آداب درباری عاری بود.»[1]

همچنین وزیر مختار آلمان که در سال 1312 رضا شاه را دیده در باره‌اش می‌گوید: «...در حینی که به او نگاه می‌کردم به یاد مردانی افتادم که با این دست‌ها به دیار نیستی فرستاده شده‌اند و از خود می‌پرسیدم آیا ارواح و اشباح آن‌ها همان ‌طورکه بر ریچارد سوّم، پادشاه انگلیس ظاهر می‌شدند بر او نیز متجلّی می‌شوند یا نه.»[2]

همچنین به نقل از شیراحمد‌خان، سفیرکبیر افغانستان آمده است: «من بارها با رضا شاه در خلوت گفت‌وگوهای خصوصی داشته‌ام. هیچ ‌وقت نشد که فکر قابل توجّهی از او بشنوم. او فاقد اندیشه چشمگیری است. هر وقت احتیاج به تصمیم‌گیری است آدم را به وزیر مربوطه ارجاع می‌کند. رضا شاه به طور کلّی آدم بی‌سواد و فاقد فرهنگ است. خواندن را به‌ سختی پس از کودتا یاد گرفته است و دستخط درست و حسابی هم ندارد حتّی امضاء هم نمی‌تواند بکند. از زبان‌های خارجی فقط اندکی روسی می‌داند که آن را هم به واسطه‌ خدمت زیردست قزّاق‌های روس به‌ سختی یاد گرفته است. حتّی زبان فارسی را هم با تعبیرات کوچه ‌بازاری صحبت می‌کند و اصلاً عفّت کلام ندارد. رضا شاه یک خصلت خوب دارد و 99 خصلت بد! رضا شاه فردی قدرتمند و قدرت‌طلب، خشن و بی‌رحم و بی‌وجدان است. او اصلاً ناراحتی وجدان را نمی‌شناسد و بی‌جهت دستور می‌دهد نوکر چندین و چند ‌‌‌ساله‌اش تیمورتاش را به قتل برسانند!

مردی مانند رضا شاه که با کودتا و به زور سرنیزه بر مردم حاکم شده و به تاج و تخت رسیده است فقط با توسّل به ترور و ارعاب می‌تواند بر مسند قدرت بماند و وظایف خود را به انجام برساند. از نظر روان‌شناسی قابل توجه است که این مرد به ظاهر قدرتمند که با دیکتاتوری تمام بر پانزده ‌میلیون نفوس ایرانی حکومت می‌کند هنوز هم در اعماق روح خود احساس حقارت و کوچکی دارد!»[3]

در باره تأثیری که تیپ ظاهری رضا شاه بر اشخاص داشت این چنین آمده است که: «در سال 1309 رضا شاه به زاهدان سفر کرد. در آن‌جا هنگام بازدید از رؤسای ادارات، احسانی، رئیس پست و تلگراف که ارشد رؤسای ادارات بود، جلو آمد تا سایرین را معرّفی کند؛ ولی ناگهان زبانش بند آمد. شاه گفت: "حرف بزن! چرا ساکت ماندی!" این سخن شاه بر وحشت وی افزود به طوری‌ که ناگهان نقش بر زمین شد. شاه به خانه یکی از اعیان زاهدان رفت. بعد از ظهر دوباره رئیس پست و تلگراف را خواست. او را با حالی نزار نزد شاه بردند. او با دیدن شاه نزدیک بود یک بار دیگر غش کند. شاه گفت: "نترس! چرا بی‌جهت می‌ترسی؟"

احسانی جواب داد: "قربان وجود مبارک گردم از چشم‌های شما ترسیدم!" رضا شاه دست در جیب برد و صد تومان بیرون آورد و به او بخشید. احسانی پول را بوسید و در جیب گذاشت و عقب ‌عقب از در خارج شد. رؤسای ادارات که در بیرون شاهد ماجرا بودند، دور و بر او را گرفتند و گفتند: "شیرینی ما را از این صد تومان بده." احسانی که هنوز دست و پایش می‌لرزید، گفت: "این صد تومان که هیچ صد تومان دیگر هم باید رویش بگذارم و بروم جوجه و آب‌جوجه بخورم تا بشوم آن احسانی اولی".»[4]



[1]. خسرو معتضد، از آلاشت تا آفریقا، ص 147.

[2]. همان، ص 170.

[3] . اسکندر دلدم، زندگی پرماجرای رضاشاه، ج2، ص 757.

[4]. محمود حکیمی، داستان‌هایی از عصر رضاشاه، ص 314 .

5- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 28

 

دکتر حسین فاطمی و رضا شاه

دکتر حسین فاطمی و رضا‌ شاه

 

دکتر حسین فاطمی متولد 1296ش در شهر نایین بوده و شهادت او در 18 آبان 1333 در تهران است. او بزرگ‌ مردی است که دلاورانه زیست. وی با چهره‌ای خندان و با تنی بیمار و تنها به دلیل مغز متفکّرِ مصدّق اعدام شد و جسد او را پس از اعدام در کنار شهدای قیام 30 تیر به خاک سپردند. دکتر محمّد مصدّق او را پسر سوم خود می‌خواند و بارها اقرار می‌نماید که نحوه‌ی تفکّر و شکل‌گیری ملّی‌ شدن صنعت نفت به پیشنهاد وی بوده است. نقش و فعالیّت دکتر حسین فاطمی آن قدر مؤثر بوده است که پس از کودتای سال 1332 دبیر سفارت انگلیس و محمّدرضا شاه فقط به اعدام او راضی می‌شوند؛ زیرا معتقد بودند فقط افرادی چون او قادرند برنامه ضد کودتا را اجرا نمایند.

از آن‌ جا که مطالب جمع‌آوری‌ شده تنها عیوب را آشکار می‌سازد در شأن افرادی همانند او نیست که در اینجا شرحی بر او نوشته شود. او در سرمقاله روزنامه باختر که پس از شهریور 1320 منتشر ساخت در باره حکومت رضا شاه مطلبی می‌نویسد که می‌تواند علّتی بر شادمانی مردم پس از فرار رضا شاه باشد؛ ولی متأسّفانه دکتر حسین فاطمی هرگز تصوّر نمی‌کرد که این روند دوباره تکرار خواهد شد. او در این باره می‌نویسد: «...واقعاً هر دل سخت در مقابل آن فجایع و رسوایی‌هایی که به دست رضا خان صورت گرفت به لرزه در می‌آید. افراد را بدون هیچ‌گونه تقصیر فقط به جرم ‌آزادی‌خواهی گرفته و در محبس قصر جای داده و اموالشان را تاراج می‌کرد و پس از پنج یا ده یا پانزده سال آن‌ها را مسموم ساخته و نعش مرده و جسد بی‌روحشان را به خانواده بدبخت و بلا دیده ایشان تحویل می‌داد. این است ثمرات آن طرز حکومت و این است آن یادگارها که رضا شاه برای ایران گذاشت و رفت.... حکومت رضا شاه رشوه‌خواری و دزدی را که پست‌ترین خصیصه است در ایران رواج داد. ملک و هستی مردم را تاراج کرد و مال افراد را به انواع حیل و دست‌آویزها گرفت. بدعتی که او گذاشت کار را به جایی رسانید که پس از عزیمتش صحبت دارایی و ثروت او به میان آمد. یکی از نویسندگان حساب کرده بود که مایملک و اموال باد‌آورده وی به ‌قدری زیاد است که از سعدآباد تا جزیره موریس را از آن اندوخته‌ها می‌توان با ریال فرش کرد. ای کاش رضا شاه تنها خود بدین خراب‌کاری دست زده بود. بدبختی اینجاست که از این مکتب رشوه‌خواری و اختلاس اموال ملت و دولت، هزارها نفر شاگرد بهتر از استاد بیرون آمد.

این مسؤولیت به گردن حکومت مقوّایی و بی‌بندوبار بعد از رضا شاه است که با قدرت سرنیزه و فشار شدید هزاران وعده پوچ و دروغ نگذاشت چند صباحی در این کشور مردم صاحب عنوان و مالک قدرت باشند. مردم در نتیجه اعمال قدرت بیست‌ ساله زنجیر استبداد را بر گردن داشتند. حکومت ترور عقاید و افکار تا دقیقه آخر فرار قائد جمجاه(!!) پابرجا و استوار بود. هنوز مدح و ثنا از مجلس شورا بلند بود و هنوز نابغه شرق به آئین اعطای نشان افتخار و بخشیدن درجه لیاقت و سردوشی و برگزاری جشن و سرورها اوقات را طی می‌کرد. وحشت و ترس به اندازه‌ای بر مردم مستولی بود که حتّی در دقایق آخر سقوط آن رژیم خطرناک کسی باور نمی‌کرد که حکومت مرگ و ترور دست از جان آن‌ها برداشته و دیگر از این پس می‌توانند آزادانه مطیع اراده و افکار خودشان باشند و نه فرمان‌بر نظمیّه و سرنیزه.»[1]


 



[1]. محمود حکیمی، داستان‌هایی از عصر رضاشاه، ص 272

2- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 26