سید ضیاءالدّین طباطبایی فرزند سیّد علیآقای یزدی بود و مادری شیرازی داشت. او در سال 1270 خورشیدی در شیراز متولد شد. در سنّ دو سالگی به همراه پدرش از شیراز به تبریز رفت و تا سنّ دوازده سالگی در آن شهر اقامت داشت. پس از مدّتی اقامت در تهران در سال 1324ق در سنّ پانزده سالگی به شیراز بازگشت. آمدن او با سروصداهای مشروطیت مصادف شد. در شیراز که بود گاهی در این سنّ مقالاتی مینوشت و بعد روزنامهای به نام ندای اسلام منتشر کرد. پس از چندی به تهران آمد و روزنامه رعد را در سال 1293 خورشیدی در سن 23 سالگی منتشر کرد. او از همان اول تکلیف خود را خوب تشخیص داد و فهمید که موضوع از چه قرار است و چه باید بکند. او به جرگه مشروطه خواهان وارد شد و خود را در زمره هواخواهان انگلیس نشان داد. او تا آخر عمر در هواخواهی انگلستان باقی و برقرار ماند و از این راه به موفقیّتهای شایانی نایل گردید تا جایی که در کودتای 1299 خورشیدی در سی سالگی به مساعی مستر هاوارد او را به نخستوزیری رسانیده و مقام اعلایی به وی ارزانی داشتند. در وابستگی به انگلیس هیچ کس به اندازه او دُم خروسش بیرون نبود. مهدی بامداد به نقل از اسدالله میرزا شمس ملکآرا رئیس تشریفات دربار احمدشاه مینویسد: «او قهرمان بخش طرحریزان کودتا بود و از اقداماتی که در پسِ پرده آهنین برای مخارج به عمل آمده بود گفته شد. کارگردانان صحنه از افسران و عناصر برجسته این نمایش به قید قسمِ قرآن و وجدان تعهداتی گرفتند که با حفظ نفوذ و سیاست انگلیس و اجرای مقاصد منظوره وفادار و ثابت قدم باشند به طوریکه در حین حرکت اردوی مهاجم به تهران نیز اخبار به تواتر میرسید که مأمورین بانک شاهنشاهی کامیونهای پر از نقره و اسکناس برای تأمین احتیاجات آنها حمل به قزوین و نقاط بین راه میکردند.
سید ضیاء چون محلّل بود پس از صد روز از نخستوزیری افتاد و ناگزیر گردید به خارج از ایران مسافرت کند. پس از عزل به اروپا رفت و پس از چندی در فلسطین اقامت گزید و در آنجا مشغول به کشاورزی گردید و در شهریور1322 خورشیدی با کلاه پوستی بر سر به تهران برگشت و در دوره چهاردهم بر حسب سفارش مقامات ذینفوذ از یزد نماینده مجلس شورای ملی شد. (یا به قول میرزا طاهر تنکابنی شوربای ملّی شد) و علیرغم تلاشهای دکتر مصدّق در رد اعتبارنامهاش سرانجام اعتبارنامهاش از مجلس گذشت.
سید ضیاء پس از بازگشت از خارج و مدّتی که در ایران بود و حیات داشت همیشه در پذیراییهایی که در خانه خود از واردین به عمل میآورد به جای چای دم کرده نعنای دم کرده تعارف مهمانها میکرد و به این مناسبت مخالفین وی در غیابش او را سیّد نعناع خطاب میکردند و نام میبردند و معروف به سیّد نعناع شده بود. سیّدضیاء در شهریور 1348 خورشیدی در سن هشتاد سالگی به سکته قلبی در تهران درگذشت و در حضرت عبدالعظیم در مقبره ناصرالدینشاه به خاک سپرده شد و میگفتند که پس از مرگش در حدود یکصد میلیون تومان دارایی از وی باقی مانده است.»[1]
علی شعبانی از دیدگاهی دیگر در باره عملکرد و زندگی سیّدضیاء مینویسد:
«سید ضیاءالدین طباطبایی فرزند سیّدعلیآقای یزدی بود. شغل اصلی پدرش روضهخوانی و شغل اصلی خود او روزنامهنویسی بود. این روزنامهنویس جوان و پرشور همواره از بیعرضگی و عدم لیاقت طبقه حاکمه و در عین حال از انحصارطلبی آنها رنج میبرد. از این که میدید مقامات دولتی بین چند فامیل سرشناس دست به دست میگردد حرص میخورد. فکر میکرد که استعداد و لیاقت خود او از هیچ یک از آنها کمتر نیست و نبود هم. سیّد پیش از کودتا واسطه سفارت انگلیس و سپهسالار بوده و سعی میکرده او را راضی کند که دولت قوی و مورد حمایت انگلیسیها تشکیل دهد و زمانی که سیّد به سپهسالار گفت:در مورد وزیر داخله کابینه آینده نظر انگلیسیها به بنده است، سپهسالار ترش کرد. به مجرّد ادای این جمله دست سپهسالار به سمت کلاه رفت و یک دو باری کلاه را به دور سر چرخانید و مثل این که میخواهد با کسی کشتی بگیرد کلاه را به سر محکم کرد. گفت:به تو، به تو، هرگز! به هیچ وجه! من از ریاستوزرایی که تو سیّد جُلُمبر وزیر داخلهاش باشی عار دارم. عجب روزگاری شده است. این سیّد دو قازی هم میخواهد وزیر داخله بشود آن هم در کابینهای که من رئیسالوزرایش باشم و همچنین ملکالشعراء بهار مینویسد: چون سیّد از طبقه هزار فامیل نبوده او را قبول نمیکردند. یکی از بدترین صفات کهنه اشراف و اعیان است که گمان میکنند کسی که پدرش وزیر نبوده است حق ندارد وزیر شود و سیّد بارها تلاش نمود که به کادر بسته طبقه حاکمه نفوذ کند؛ ولی همواره سرش به سنگ خورده بود. عاقبت در پنهانی سفارت انگلیس را پیدا کرد و با مستر هاوارد، عضو برجسته سفارت انگلیس در تهران آشنا شد و دیپلمات انگلیس که استعداد روزنامهنویس جوان را کشف کرده بود دستش را توی دست رضا خان میرپنج فرمانده نظامی کودتا گذاشت. ظاهراً سیّدضیاءالدین یک ماکیاولیست بوده و عقیده داشت که هدف وسیله را توجیه میکند. زمانی که به مقامات بالا رسید برای هزار فامیل شمشیر را از رو بست و عدّهای از کلهگندهها را گرفت از جمله عبدالحسین میرزا فرمانفرما و نصرتالدّوله فیروز و تعداد زیادی دیگر را... چیزی که مایه شگفتی آن زمان شد و غیرمعمول بود. هیچ یک از رهبران کودتا وابستگی به هزار فامیل نداشتند. در نتیجه دولت سیّد ضیاء نیز در روند معمول حکومت یک پرانتز باز کرد. چون تا به حال هیچ کدام از رؤسای دولتهای قبل جرأت نکرده بودند به حریم هزار فامیل تجاوز کنند.
سیّد پس از آن که فرمان ریاستوزرایی را گرفت به جنگ اشراف رفت و تعدادی را زندانی ساخت و دل مردم خنک شد و اوضاع سیاست به سرعت تغییر کرد و در نخستین بیانیه رسمی خود حکومت موروثی اعیان و اشراف را به لجن مالیده و نوشته بود چند صد نفر اشراف و اعیان که زمام مهام مملکت را به ارث در دست گرفته بودند مانند زالو خون مردم و مملکت را مکیده... . موقع فرارسیده که عمر این حکومت سپری گردد. سیّد به قصد تحقیر عالیجنابان آنها را توقیف و قصد داشت اموالشان را که اکثراً از راههای غیرمشروع به دست آمده بود به نفع خزانه تهی مملکت مصادره کند؛ ولی با اشتباهاتی که خود انجام داد و همچنین تلاشهای هزار فامیل که در بیرون زندان توانستند بین رهبر سیاسی کودتا و فرمانده نظامی آن نفاق بیندازند در خفا برای هریک از آن دو، طرفداران مصنوعی درست کردند و در اجتماعاتی که تشکیل میشد گروهی شعار میدادند «زنده باد سیّدضیاءالدین» و گروهی دیگر فریاد میکشیدند «زنده باد رضاخان». سردار سپه با آن که سیّد بیچاره بارها مراتب را جداً و قویاً تکذیب کرده بود و اظهار داشته بود که بین او و حضرت اجل رضا خان سردار سپه و وزیر جنگ در هیچ مسألهای دوگانگی و اختلاف نظر وجود ندارد سودی نبخشید و رضا خان سرانجام سیّد را از ایران تبعید کرد و فرستادش آنجا که عرب نی انداخت یعنی به فلسطین و اینگونه پرانتز بسته شد.
پس از سقوط دولت سیّد ضیاء و خروج اجباری او احمد شاه برای آن که استمالتی از رجال طراز اول مملکت به عمل آورده باشد محبوسین سیاسی را دستهجمعی به حضور پذیرفتند و در این مراسم شاهزاده عبدالمجید میرزا عینالدوله که ریشسفیدتر از سایرین بود از طرف آنها اینگونه صحبت کرد: چطور است ما که سالها خود و اجدادمان صاحب مقام و دارائی و نفوذ و قدرت بودهایم به آب و خاک ایران علاقه نداریم ولی یک نفر سیّد که در تمام ایران دارای هیچ گونه زندگانی نیست و هیچ وقت هم مقامی را دارا نبوده علاقهمند به آب و خاک ایران شده است؟ همان روز احمدشاه برای آن که در مورد محبوسین سیّدضیاء سنگ تمام گذاشته باشد فرمان ریاستوزرایی را به نام یکی از ایشان میرزا احمدخان قوامالسلطنه صادر و او از کنج زندان یکسره به کاخ نخستوزیری رفت. بدینگونه سیّد متوجّه شد که این معجون طبقه اشراف مطابق زمان چگونه شکل ظرف را به خود میگیرند.
سیّد پس از بیست سال تبعید به ایران بازگشت و در دوره چهاردهم وکیل مجلس نیز شد و در اواخر عمر با یک زن دهاتی که مثل خود او به هزار فامیل تعلّق نداشت عقد زناشویی بست و پس از مرگش زنش به اضافه ارثیه به رانندهاش رسید. بعد از مرگ سیّد روزنامههای جیرهخوار هزارفامیل کابینه سیّدضیاء را کابینه سیاه نامیده بودند ولی سیّد به خاطر ژست ضد اشرافی که به خود گرفته بود بین تودههای مردم طرفدارانی هم داشت و در ترانهای عارف قزوینی در باره او میگوید:
ای دست حق پشت و پناهت بازآ چشـــم آرزومنـد نگـاهت بـاز آ
وی تــوده ملت، سپـاهت بــاز آ قربــان کـابینـه سیـاهت بــاز آ
کــابینه اشراف، جز ننگی نیست ایـن رنگها را غیر نیرنگی نیست
ایران سراسر پایمال از اشراف است
آســایش و جاه و جلال از اشـراف دلالــی نفـت شمــال از اشــراف
ای بـیشرف گیری گواهت باز آ قربان کابینهی سیاهت باز آ» [2]و[3]
[1]. مهدی بامداد، شرح حال رجال ایران، ج 5، خلاصهای از صفحات 122 تا 128.
[2]. علی شعبانی، هزارفامیل، خلاصهای از صفحات 197 تا 205.
[3]. سید ضیاء تا پایان عمر یکی از مشاوران محمّد رضا شاه بود. به طور کلّی موافق دیکتاتوری بود و اعتقادی به آزادی سیاسی زنان نداشت و میگفت: «فرانسه با اعطای آزادی چه گلی بر سر مردم زده است؟!»
4- آینه عیبنما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 78