پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

میرزاده عشقی و فرخی یزدی

میرزاده عشقی و فرخی یزدی

 

رضا شاه همانند دیکتاتورهای دیگر تاب و تحمّل هیچ‌گونه انتقادی را نداشت و صدای مخالفان خود را قبل و بعد از سلطنت توسط رؤسای شهربانی چون محمّد حسین آیرم و رکن‌الدّین مختاری[1] و... در گلو خفه می‌کرد. او در دوران دیکتاتوری خود افراد زیادی مانند میرزاده عشقی و فرخی یزدی را که از طریق فرهنگی صدای خود را به دیگران می‌رساندند به‌ شکل فیزیکی به دیار عدم فرستاد؛ ولی هرگز نتوانست یاد و خاطره آن‌ها را از قلوب مردم میهن‌پرست خارج نماید. در باره این دو شاعر انقلابی اسکندر دلدم به نقل ‌قول از ملک‌الشعرای بهار می‌نویسد: «... عشقی، پسر سیّد ابوالقاسم همدانی شاعر جوان از مهاجرت که برگشت غالباً با عدّه‌ای از نویسندگان مخالطه داشت. در سیاست نیز طرفدار حزب سوسیالیست و همواره در صف اقلیّت کار می‌کرد. در مجلس چهارم عشقی به افراد اکثریت که مرحوم مدرس و من (ملک‌الشعرای بهار) در آن کار می‌کردیم، حمله کرد. مقاله «عید خون» نوشت و آقای دشتی هم آن مقاله را چاپ کرد. چیزی نگذشت به‌ سبب قوّه قریحه‌ای که داشت حالات حقیقی اجتماعات تهران را درک کرد و پرورش اجتماعی سریعی یافت. بازی سردار سپهی و دسایس سیاسی و سیاست‌های خارجی را به‌ زودی دید و دریافت. به حقیقت قضایا واقف شد و بدون این که کسی از پی‌اش برود، به سوی ما آمد. با ولیعهد ملاقات کرد و به او وعده وفاداری داد. در یک مقاله نوشت: جمهوری عجیبی است که دهاتیان قُروه هوادار آن‌اند؛ امّا عشقی با یک من فُکل و کراوات با آن مخالف است. آری، می‌دانست که جمهوری بازی‌ای بیش نیست. این شاعر از صمیمی‌ترین دوستان ما بود و در جراید اقلیت چیز می‌نوشت؛ تا این بود که روزنامه «کاریکاتور قرن بیستم» را به تاریخ 7 تیر 1303 منتشر ساخت و در آن‌جا اشاره کرد که بازی‌های اخیر تهران به تحریک اجنبی است. دشمن در یک دست پول و در یک دست تفنگ به قصد بردن گوی از میدان داخل بازی شده است. به خطر بزرگ آینده نیز در ضمن آرم جمهوری که از توپ و تفنگ و استخوان سر و دست بشر ترتیب یافته بود، اشاره کرد. این روزنامه فوراً توقیف شد. دو روز بعد خوابی که دیده بود برای دوستانش نقل کرد و من هم حضور داشتم. گفت: "خواب دیدم که زنی به من رولور خالی کرد و تیر خوردم. سپس مرا در یک زیرزمینی بردند که پنجره‌هایی به خارج داشت و به‌ تدریج خاک ریختند تا پنجره‌ها مسدود شد. کلوخ بزرگی افتاد. راهرو نیز مسدود گشت و من آن‌جا دفن شدم." ما از این خواب لرزیدیم. بدبخت عشقی! مع‌ذلک او را تسلیت دادیم. باز هم دو روز گذشت. عشقی بی‌‌سبب می‌ترسید.

روز 12 تیر قبل از ظهر جلسه علنی مجلس مفتوح بود و خیلی کار داشتیم. هنوز گرفتار بعضی از اعتبار نامه‌ها بودیم. کسی به من خبر داد که عشقی را تیر زده‌اند. بلافاصله از نظمیه تلفن شد که عشقی تو را می‌خواهد ملاقات کند. من به ‌شتاب به اداره شهربانی رفتم. داخل مریض‌خانه که شدم سرهنگ درگاهی با ابوالقاسم (نام پسر ضیاء‌ا‌لسلطان) از مریض‌خانه بیرون می‌آمدند. ابوالقاسم عبایی کهنه به دوش داشت. وارد اتاقی از مریض‌خانه شدم. گفتم: "می‌خواهم عشقی را ببینم." مرا نزد تختخواب بیچاره هدایت کردند. شخصی استنطاقش می‌کرد و او هم پرت‌وپلا جواب می‌داد. رنگش به‌ کلّی سفید شده بدنش سرد و از سرما به خود می‌پیچید. روی تختخوابی افتاده، لحافی رویش کشیده بودند. گفتم بطری آب جوش برایش بیاورند. شخصی را که از او سؤال می‌کرد و می‌نوشت رد کردم. مرا که دید آرام گرفت. راحت خوابید. تبسّم کرد. چقدر پُر‌معنی بود این تبسّم. نبضش را گرفتم. کار خراب بود. پرسیدم: "چه شده؟" گفت: "ابوالقاسم و حبیب همدانی صبح زود آمدند منزل که توصیه‌ای برای یکی از آن‌ها به خوانین همدان بنویسم. برگشتم که کاغذ را بردارم مرا با تیر زدند و گریختند. دویدم به خانه همسایه... زمین خوردم." گفتم: "ان‌شاء‌الله خوب خواهی شد. غصه مخور" و او را بوسیدم. رفقا، آقای عباس اسکندری و دیگران رسیده بودند. فوراً دنبال اطّبای معروف فرنگی فرستادیم، آمدند. گلوله از طرف چپ زیر قلب خورده بود و گلوله سربی زیر قلب گیر کرده و خون زیادی هم آمده بود. قدری به بیچاره ور رفتند. آمپول‌هایی بزرگ برای کمک به خون‌ تزریق شد. چون جمعیت دوستان زیاد آمده بودند و من در مجلس بایستی وظیفه‌ای انجام دهم او را به رفقا مخصوصاً آقای رسا و آقای اسکندری سپردم و رفتم مجلس، از مجلس آقای امیراعلم را هم فرستادم به نظمیه. بعد از یک ساعت برگشتم. عشقی مرده بود. او را به خانه‌اش بردیم. پیراهن خونین او را سپردم که نگذارند از بین برود. در خانه‌اش شسته شد و در مسجد سپهسالار امانت نهاده شد. روی ورقه کوچکی مضمون این عبارات مختصر چاپ شده و در شهر منتشر گشت: "عشقی مرد. هرکس بخواهد از جنازه این سیّد شهید مشایعت کند فردا صبح بیاید مسجد سپهسالار." فردا صبح شهر تهران، علمای بزرگ، فضلا، محصلین، کسبه و دیگران آمدند. بچه‌های محلِ عشقی به ریاست مرحوم نایب فتح‌الله و بستگان او و جوانان و جوانمردان شاه‌آباد، طوق و علم را بلند کردند و جنازه شاعر جوان را در حالتی که پیراهن خونین او روی تابوت بود، برداشتند. زن و مرد تهران بر این بیچاره گریستند. بازارها بسته شد. همه مردم راه افتادند. از شاه‌آباد به لاله‌زار، از آن‌جا به میدان توپخانه، چهارسو، مسجد جامع، سر قبر آقا، دروازه شاه‌عبدالعظیم و ابن‌بابویه مشایعت شد. عشقی اگر هم کشته نشده بود دیروز یا فردا می‌مرد؛ اما با مرگ خود نشان داد که ایرانی قابل آن است که بر سر یک عقیده بایستد. اگر هم مُرد، بمیرد.

دوستان قدیم عشقی که هنوز هم آن‌ها را دوست می‌داشت خیلی اصرار کردند که برود و با آن‌ها کار کند. صرفه مادی او هم در این بود؛ اما او به ولیعهد قول دوستی داده بود. به ماها هم معتقد شده بود و گمان داشت حق با مدرس است. عشقی را چرا کشتند؟ برای این که دیگران را بترسانند؛ اما دیگران نترسیدند. شهر تهران به یک‌باره به سوگ اولین مقتول ما سیاه‌پوش شد و حرکت کرد. در مسجد اهالی چاله ‌میدان نمی‌گذاشتند جنازه را برداریم و می‌گفتند تا قاتل عشقی را به ما ندهند، نمی‌گذاریم او را دفن کنند. به هر زحمتی بود آنان را قانع کردیم و با دعوا و کشاکش جنازه را به دروازه رساندیم؛ زیرا می‌دانستیم که قاتل عشقی را کسی نمی‌تواند به ما بدهد. ما باید لیاقت داشته او را بگیریم؛ ولی از ما بهتران نمی‌گذارند!»[2]

دلدم در باره فرخی یزدی می‌نویسد: «فرخی، محمّد، پسر ابراهیم یزدی، شاعری پیشه‌ور بود که در آغاز طلوع مشروطه در یزد به طرفداران آزادی و مشروطیت پیوست. وقتی شعرش به یکی از حکّام بختیاری یزد برخورد پیدا کرد دستور داد لبان شاعر را با نخ و سوزن بدوزند و معروف به فرخی لب ‌دوخته شد. از 1328ش به بعد در تهران به سر می‌برد. در جنبش بر ضد قرارداد وثوق‌الدوله به زندان افتاد و پس از سقوط وثوق‌الدوله آزادی یافت. در سال 1304ه ق روزنامه طوفان را تأسیس کرد که در ابتدا هفته‌ای دو شماره و سپس هفته‌ای سه شماره منتشر می‌شد. طوفان روزنامه چپ تندی بود و غالباً با دولت‌هایی که روی کار می‌آمدند، کشمکش داشت و به همین سبب بارها دستخوش توقیف می‌شد و پس از تجدید انتشار دوباره همان روش را در پیش می‌گرفت. هنگام برخاستن زمزمه جمهوری با رئیس‌الوزراء وقت راه موافقت در پیش گرفت. فرخی در سال 1307 برای بار دوم از ایران خارج شد و به مسکو رفت و پس از چندی توقف از آن‌جا رهسپار برلن شد و در آن شهر ماند و با حسن علوی، نشریه‌ای مخالف دولت وقت انتشار دادند. روزنامه برحسب تقاضای دولت ایران توقیف شد. تیمورتاش در سفری که به سال 1312 به اروپا رفت او را خاطرجمع کرد و به ایران بازآورد. فرخی مدتی را در تهران و شمیران با بیم و امید گذرانید. سرانجام توطئه‌ای برای او چیدند و با شکایت واهی کاغذفروشی که ادعای سیصد تومان طلب از بابت روزنامه طوفان داشت به زندان افتاد و در زندان به سال 1318ش توسط سرپاس ‌مختاری با تزریق آمپول هوا به شهادت رسید.»[3]



[1]. برای آگاهی دربارۀ این اشخاص به جلد دوم کتاب زندگی پرماجرای رضاشاه، صفحات 567 به بعد مراجعه شود.

[2]. اسکندر دلدم، زندگی پرماجرای رضاشاه، ج2، صص 544 تا 548.

[3]. همان، پاورقی ص 558.

4- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 91

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد