پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

مخارج دربار در زمان رضا شاه

مخارج دربار

 

رضا شاه دوران زندگی را به ‌سختی گذراند و با مشقّت و مشکلات بسیار، دوران نوجوانی و جوانی خود را در نیروهای  قزّاق سپری کرد. او پس از آن که به ناز و نعمت نیز رسید، همان خصلت قناعت را حفظ نمود و کم‌کم به بیماری مزمن حرص و آز و اشتهای سیری‌ ناپذیر اموال به خصوص در زمینه املاک دچار شد. محمّد ارجمند در خاطرات خود از سرایت این رفتار در دربار می‌نویسد: «مخارج دربار بسیار کم بود و کارمندان دربار فقیرترین و بدبخت‌ترین کارمندان دولت بودند و تنها افتخار عضویت دربار را داشتند و الا ناراضی بودند؛ زیرا اعلیحضرت بسیار ممسک بود. به این جهت ریخت‌ و پاش‌های درباری تقریباً موقوف شد حتی در تابستان یخ و در زمستان زغال‌سنگ بین دوایر قیراطی تقسیم می‌شد و حسابداری مخصوص چنان مته به خشخاش می‌گذاشت و مو را از ماست سوا می‌کرد که دو سال در اتاق من بخاری نگذاشتند و تمام زمستان را بدون آتش انجام وظیفه می‌نمودم و هیچ کس حق نداشت بخاری اتاق خود را از دو ساعت قبل از ظهر دیگر روشن کند و یا با نشست‌های مکرّری که در حضور شکوه‌الملک، رئیس دفتر مخصوص تشکیل شد و تقسیماتی که اتخاذ نمودند بالاخره برای هر نفر از صبح تا عصر دو استکان چای منظور شد. یکی را قبل از ناهار و یکی را عصر می‌آوردند و اگر کسی بیشتر چای می‌خواست، خودش می‌دانست با آبدارباشی.

غذاهای دربار بسیار ساده تهیّه می‌شد و از تنوّع جلوگیری می‌نمود. مثلاً یک روز شاه از جلوی سفره‌خانه عبور کرد و وقتی میز مفصّل ناهارخوری برای 24 نفر را مشاهده نمود دستور منحل‌کردن آن را صادر کرد و دیگر از آن تاریخ، صرف ناهار بدین ‌شکل ممنوع شد. فقط به سرایدارها و فراشّ‌ها و خدمت‌گزاران یک بشقاب چلوخورش داده می‌شد.»[1]

همچنین خسرو معتضد در این زمینه می‌نویسد: «در باره طمع و خست رضا‌شاه، نجدالسلطنه هدایت که در دوران سلطنت او در حدود هفت سال مقام نخست‌وزیری داشته است، می‌نویسد: "... و تا دیروز شنیده و دیده بودم که در شادی‌ها خلعت می‌دادند و بخشش‌ها می‌کردند و هدیه رواجی داشت. شعرا و خطبا به نوایی می‌رسند. همه آن رسم امروز در حکم تبذیر و کهنه‌پرستی متروک. شنیده شد که نوبتی ولیعهد به مدرسه می‌روند! پانصد تومان انعام می‌فرمایند مورد ملامت می‌شوند که بذل ما چه معنی دارد؟ تو باید یاد بگیری که بگیری نه آن که بدهی!" هم او می‌نویسد: "در مجلس عروسی شمس و اشرف با فریدون جم و علی قوام نه شیرینی و نه میوه‌ای در بساط بود."»[2]



[1]. عبدالرضا مهدوی، شش سال در دربار پهلوی، ص 112.

[2]. خسرو معتضد، آلاشت تا آفریقا، ص 142.

3- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 153

 

لغو بست نشینی یا تحصن در زمان رضا شاه

 بست‌نشینی یا تحصّن

 

هنگامی که افراد در تنگنا قرار گرفته و یا در اثر ظلم و ستم و یا به دلیل ارتکاب عملی ناهنجار که عواقب وخیم آن قابل پیش‌بینی بوده است از روی ناچاری و برای رهایی و پیدا کردن راه نجات و برخورداری از حمایت احتمالی دیگران به پناهندگی و یا در گذشته متوسّل به عمل بست نشینی می‌شده‌اند. بست‌نشینی اغلب در اماکن مذهبی انجام می‌گرفته و در جایی که این اماکن وجود نداشته‌ و یا به سهولت قابل دستیابی نبوده‌اند حتی متوسّل به درختی شده‌اند، چنان که زنان حرمسرای ناصرالدّین شاه بدین کار اقدام کرده بودند. این سنّت از زمان صفویه توسعه‌ی بیشتری یافته است؛ زیرا حاکمان وقت قدرت و اعتبار اصلی خود را از جمع همین افراد متوسّل شده به شیخ صفی کسب کرده بودند. این روند در دوره‌های بعد نیز کم و بیش وجود داشته و آقامحمّدخان قاجار نیز که در دربار کریم خان زند می‌زیست چندین بار به شاهچراغ شیراز پناهنده شد. اوج عمل بست نشینی را در دوره قاجاریه می‌توان یافت که تنوّع آن بسیار گسترش یافته و حتّی به سفارتخانه‌های خارجی نیز تعمیم یافته بود. البته ناگفته نماند که این تاکتیک اعتراضی و پناهنده شدن در بعضی مواقع نتیجه‌ی مثبت نیز برای اشخاص به دنبال داشته است. مهمترین علّت این اقدامات ناشی از استبداد حکومت‌ها می‌باشد که افراد برای دست‌یابی به اهداف خود به چنین اعمالی متوسّل گردیده‌اند. در اینجا سخن از ریشه‌یابی و ابعاد سنّت بست‌نشینی نیست و فقط بدین نکته اشاره می‌گردد که در زمان رضا شاه چگونه و به چه دلیل ساده‌ای که پادشاه با آن رو‌به‌رو می‌شود این سنّت را موقوف می‌سازد. رضا شاه در هنگام ضرب و شتم مردم در حادثه قم متوجّه مردی می‌شود که دائم فریاد می‌زند که من به دلیل قتل در اینجا بست نشسته و تحصّن کرده‌ام و کاری به من نداشته باشید. رضا شاه پس از دیدن این جریان دستور لغو شدن عمل بست‌نشینی را صادر می‌کند. علی اصغر حکمت در خاطرات خود می‌نویسد:«رسم بست‌نشینی یعنی پناه بردن به مکانی مقدّس یا به شخصی محترم در ایران قدیم معمول نبوده است و این از عادات معمول بادیه نشینان اعراب بدوی بوده که به ایران سرایت کرده. در نزد اعراب مرسوم بوده که شیخ هر قبیله در جوار خود خیمه مخصوصی داشته است که اگر کسی از بیم جان به آن‌ها پناه می‌برده در جوار ایشان مأمون می‌شد و در آن خیمه جای می‌گرفته است و او را «جار» به معنی پناهنده می‌گفتند و به حمایت از او برمی‌خاستند و آن را یک امتیاز و علامت شرافت برای قبیله خود می‌دانسته‌اند تا به حدّی که جان و مال قبیله خود را در خطر می‌انداخته‌اند و جنگ‌ها و محاربات زیاد نیز به این جهت در عربستان واقع می‌شد و گویا هنوز هم این عادت در طوایف عرب صحرانشین معمول است. شاعر عرب سموئیل بن عادیا به همین معنی افتخار کرده و گفته است و ماضرنا انا قلیل و جارنا عزیز و جارالاکثیرین ذلیل و شاعر دیگر زهیربن ابی سلمی به مفاخرت گفته است: و جارصار معتمداً علیکم- اخافته‌المخافه والرجاء.

بعد از طلوع آئین محمّدی خداوند در قرآن کریم خانه کعبه را محل امن و امان قرار داد و فرمود: انّ اوّل بیت وضِع‌ للنّاس‌ِللّذی..... و من دخله کان آمِناً(آل عمران- 97) این امر صریح که در سرآغاز عصر اسلام به احترام آن خانه مقدّس از مصدر جلال صادر گشت و در طول مدّت چهارده قرن در نزد مسلمانان محترم مرعی شد، ولی این عمل در آن مدّت در جامعه اسلام تحوّل و توسعه خاصّی حاصل کرد. اماکن مقدسه اوّلِ همه مسجد پیغمبر(ص) در مدینه طیّبه نیز مورد احترام و تقدیس و ملجاء بیچارگان شد و رعایت ایمنی جان پناهندگان به آن اماکن را واجب شمردند. بعدها اندک اندک این رسم توسعه زیاد یافت و تمام مقابر مقدسه حتی امامزاده‌های مجهول در تاریخ در نزد روستانشینان محل بست و پناه شد. در شهرهای بزرگ که محل قبور مقدّسه امامزاده ها بود حریم خاصی داشت و همچنین حوالی مساجد و جوامع بزرگ محل بست و تحصّن شده و همه‌جا در اطراف آن اماکن زنجیری نصب می‌کردند که هر که به واسطه ارتکاب جرمی یا به علّت سرکشی و طغیان سیاسی مورد تعقیب بود به سوی آن اماکن فرار کرده و به محض این که به آن زنجیر می‌رسید بست می‌نشست و در امان بود. باز هم دامنه این بست‌نشینی توسعه بیشتری حاصل کرد و عمارت بیرونی خانه‌ی علما و پیشوایان روحانی که نفوذ کلمه و احترام داشتند محل بست‌نشینی شد و خطاکارانی مانند سارق و قاتل و جانی که در تحت تعقیب بودند یا هر طاغی و یاغی که در مخالفت حکومت وقت مغلوب می‌شد و جانش در معرض خطر می‌افتاد، همین که خود را به بست‌گاه می‌رسانید از عقوبت ایمن می‌نشست و بعد از آن مقامات به اصلاح کار او مشغول و شفاعت می‌کردند و آزاد می‌شد. دامنه این تحصّن به قنسولخانه‌ها و سفارت‌های بیگانه رسید. البّته در این جریان در ممالکی که پایه آن‌ها بر قوانین مدنی و جزائی محکمی قرار گرفته توسل به بست معنی نداشته و باید تکلیف مقصّر را قضات و داگاه‌ها معیّن کنند و الا بست‌نشینی مستلزم آن بود که حقّ مظلومی ضایع شود و مقصّری که به کشور و حکومت خیانت قانونی کرده در دادگاه‌های سیاسی محاکمه و مجازات نشود. ولی باید گفت که در عین حال در رژیم استبدادی که ظلم و ستم رواج داشت عملاً این تحصّن یک نوع معدل اجتماعی بود که دست تعدّی زیردستان را از زیردستان مظلوم کوتاه و جبران می‌نمود، ولی از طرف دیگر غالباً همین پناهندگی اسباب دخل بعضی خدمه و متولّیان متبرّکه و اعضاء در خانه بزرگان می‌شد که پناهندگان را سر کیسه می‌نمودند. بدیهی است در رژیم حکومت قانونی البته بست معنی نداشت. امّا باز تا همین اواخر این سنّت معمولی بود تا این که حادثه قم به آن خاتمه داد.»[1]



[1] . علی اصغر حکمت. سی خاطره از عصر فرخنده پهلوی. صص 204 و 205

2- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 149

شدت علاقه رضا شاه به ایران

شدّت علاقه به ایران

 

رضا شاه گذشته از اعمال ناهنجاری که در ایران انجام داد، بر اساس نوشته‌ها بسیار وطن‌پرست بوده و همواره دوست داشت کشورش را سربلند ببیند و از سیاست خاصی پیروی می‌کرد.

زمانی که او مجبور به ترک ایران شد در حوالی بندرعباس به‌ عنوان یاد‌بود مقداری از خاک ایران را برمی‌دارد تا احساس جدایی او از ایران کمتر شود. شاهپور غلامرضا در این باره می‌نویسد: «شب پنجم، ضمن عبور از حاجی‌آباد که منطقه‌ای سرسبز و بهشتی در سر راه بندرعباس بود به کنار دریا رسیدیم. در حاجی‌آباد منظره‌ای پیش آمد که همه ما را متأسف کرد و به گریه انداخت. در حاجی‌آباد پدرم مقداری از خاک ایران را برداشت و در درون یک صندوقچه کوچک ریخت و گریه‌کنان به آقای محمود جم گفت: "من بیست سال تمام برای این مملکت زحمت کشیدم و این ویرانه را آباد کردم. من ترجیح می‌دهم که در یک ده ایران با سختی و گرسنگی زندگی کنم و بمیرم؛ اما از کشورم بیرون نروم." او گفت که همین حاجی‌آباد را به بهترین ممالک دنیا ترجیح می‌دهم. وقتی خاک ایران را درون جعبه می‌ریخت به آقای محمود جم گفت که این مقدار خاک برای پوشاندن جسد من کافی نیست و باید هر طور که هست بعداً مرا به ایران برگردانید و دفن کنید. او تا این اندازه وطن‌پرست و عاشق ایران بود.»[1]

حسین فردوست نیز در مطلبی بدین مضمون اشاره می‌کند و می‌گوید: زمانی که ارنست پرون با او در غربت دیدار داشت، علی‌رغم آن که از او خوشش نمی‌آمد چون مقداری از خاک ایران را برای او هدیه برده بود خیلی خوشش آمد و از او تمجید نموده بود.



[1]. احمد پیرانی، شاهپورغلامرضا پهلوی، ص 204. 

2- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 152

قانون پوشیدن لباس در زمان رضا شاه

 

قانون البسه وطنی

 

«در 21 اسفند 1301ه.ش قانون البسه وطنی از تصویب مجلس شورای ملی گذشت. در وزارت جنگ این حکم بدین ترتیب صادر شد:

ماده 1 ـ قانون استعمال البسه وطنی را که تحت مواد چهارگانه از تصویب مجلس مقدس شورای ملی گذشته است، ذیلاً نقل و اجرای آن را از اول برج میزان 1302 در کلّیه قسمت‌های قشونی مقرر می‌دارم.

ماده 2 ـ دولت موظّف است کلّیه لباس‌هایی که برای مستخدمین لشکری و کشوری تهیّه می‌نماید از مصنوعات و منسوجات ایران باشد.

ماده 3ـ عموم وزرا و نمایندگان مجلس شورای ملی و معاونین و ولات و حکام و قضات عدلیه و کلّیه مستخدمینی که مشمول قانون استخدام می‌باشند و نیز مستخدمینی که از طرف دولت به ایشان لباس داده شد در موقع استعمال به خدمت رسمی مکّلف‌اند البسه ظاهری خود را از مصنوعات و منسوجات ایران قرار دهند.

ماده 4ـ جزای متخلف از قانون در شش ماه اول از قرار هر یک روز تخلّف، کسر صد، نیم حقوق ماهیانه و پس از آن کسر صد، یک حقوق ماهیانه است.»[1]



[1]. خسرو معتضد، خاطرات قائم مقام‌الملک رفیع، ص 250.

2-  آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 148

رضاشاه و درویش مفتخور

رضا شاه و درویش

 

«در سال 1317 که سرهنگ‌ علی‌خان رزم‌آرا فرمانده تیپ مستقل کرمانشاه بود رضا شاه جهت سرکشی مسافرتی به آن صفحات کرد. در میان مردمی که برای استقبال از رضا شاه در دو سوی جاده جمع‌آوری کرده بودند درویشی خوش صدا هم دیده می‌شد که بعد از رسیدن رضا شاه به جلوی صف مستقبلین خیلی دست‌وپا کرد که خود را به شاه رسانده، حمد و ثنایی بگوید و شاید دست‌لافی دریافت کند؛ اما مأمورین نمی‌گذاشتند. بالاخره درویش آن قدر حق و هو کرد تا شاه متوجّه شد و به مأمورین اشاره کرد تا بگذارند درویش به جلو بیاید. درویش جلو آمده و شروع به ثناگویی و تملّق نمود. در این موقع رضا شاه لبخندی زده، گفت: "بد نیست. صدای خوبی داری." سپس با همان لحن از درویش پرسید: "خوب، درویش، تو خدمت نظام کرده‌ای؟" درویش بخت‌ برگشته که نمی‌دانست چه سرنوشتی در انتظارش هست با همان حالت تملق‌آمیز که جلوی شاه ایستاده بود، جواب داد: "قبله عالم به سلامت باشد. ما به مردم خدمت می‌کنیم و به اعلیحضرت شاه دعا!" رضا شاه که فهمید درویش زرنگی می‌کند، مجدداً با تَشَر و تغیّر گفت: "منظورم این است که به خدمت نظام رفته‌ای یا نه؟" درویش مجدداً با زرنگی پاسخ داد: "قربان ما درویش شده‌ایم تا وظیفه‌ای نداشته باشیم!" رضا شاه خنده‌ای کرد. بعد رو به سرهنگ حاج ‌علی‌خان کرد و گفت: "این مرتیکه پدر سوخته را به سربازخانه ببرید!" فوراً چند دست قوی بازوان درویش بخت‌ برگشته را گرفته و او را به طرف اتومبیل کشانیدند. هرچه درویش حق و هو کرد، هرچه داد و بیداد نمود، هرچه فریاد کشید ثمری نداد و سرانجام او را طی چند ساعت به کرمانشاه برده و سر و ریشش را تراشیدند و به او لباس پوشانیدند! درویش نمی‌خواست خدمت کند و چند بار اقدام به فرار کرد؛ اما او را گرفتند و فلک کرده کتک مفصّلی به خوردش دادند به طوری‌که وقتی او را درویش خطاب می‌کردند، می‌گفت: "من درویش نیستم. اسم من سرباز وظیفه محمّد است." یک سال به این ترتیب گذشت. درویش که به مفت‌خوری عادت کرده بود با غذای سربازخانه سیر نمی‌شد و چندین مرتّبه جلوی فرمانده خود علی‌خان رزم‌آرا را گرفت و تقاضای یک جیره اضافی کرد؛ ولی چون غذای کافی وجود نداشت و از همان جیره سربازها هم دزدی می‌کردند به تقاضایش ترتیب اثر ندادند.

درویش که صدای خوبی داشت در سربازخانه مؤذن سربازها شد. سال بعد که رضا شاه برای بازدید سربازخانه تیپ کرمانشاه وارد گردید درویش در برنامه تنظیم ‌شده‌ای که برای استقبال از شاه در نظر گرفته شده بود با صدایی رسا برای رضا شاه دعا خواند! شاه از صدای او خوشش آمد و تبسّمی کرد. فرمانده سربازخانه که رضا شاه را متبسّم دید جلو رفت و گفت: "قربان، این همان درویش است." شاه خنده‌ای کرد و احوال درویش را پرسید. درویش جلو آمد و از زندگی سربازی خود اظهار رضایت کرد و مخصوصاً گفت: "اگر من می‌دانستم که سربازی این ‌قدر خوب است از اول درویش نمی‌شدم و به سربازخانه می‌آمدم! فقط تنها چیزی که باعث ناراحتی من شده این است که سیر نمی‌شوم و همیشه گرسنه می‌مانم!" رضا شاه خنده‌ای کرد و گفت: "این پدر سوخته به مفت‌خوری عادت کرده. جیره‌اش را دو برابر و اگر سیر نشد، سه برابر بدهید!" به این ترتیب درویش در خدمت ماند و بعدها به درجه گروهبانی دژبان رسید.»[1]



[1]. اسکندر دلدم، زندگی پرماجرای رضاشاه، ج 2، صص 1009 تا 1012.

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 146