پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

ارنست پرون کیست؟

ارنست پرون

 

از دوران جوانی و زندگی اوّلیه ارنست پرون اطّلاعات دقیقی در دست نیست. علّت مطرح ‌شدن وی در مقطعی از تاریخ ایران به دلیل ارتباط نزدیک و تنگاتنگی است که به مدّت 25 سال با محمّد رضا پهلوی داشته است. در این مدّت نقش و نفوذ ارنست پرون در پنهانی‌ترین زوایای زندگی شاه و پشت پرده‌ی دربارش مشاهده می‌شود. بیشترِ فعالیّت‌ها و میدان‌داری ایشان محدود به تهیّه وسایل و برگزاری مراسم عیش و نوشِ شخص شاه در داخل و خارج کشور می‌باشد. ارنست پرون در این زمینه برای جلب رضایت پادشاه از هر نوع همکاری و ایثار فردی دریغ نمی‌نماید و به طور مداوم در خواب و بیداری در خدمت او بوده است، بنابراین به ‌هیچ ‌وجه نباید تأثیر ارنست پرون را بر افکار و رفتار محمّد رضا شاه سطحی پنداشت. در یک جمع‌بندی کلّی می‌توان حرکات این فرد بیگانه را تداعی‌کننده خانواده اسمیرنوف بر محمّدعلی‌شاه و احمدشاه دانست.[1] با توجه ‌به میزان ارتباط و نقش ارنست پرون از زمان ولیعهدی تا پادشاهی فرزند رضا‌شاه، آیا می‌توان نقش سیاسی و جاسوس‌بودن وی را نادیده گرفت و وجود این طعمه را در مدرسه له‌روزه سوئیس، بیهوده و با برنامه‌ریزی قبلی ندانست؟ ارنست پرون به‌ عنوان پسر باغبان یا مستخدم مدرسه برای کمک به پدرش در آن‌جا رفت‌ و آمد داشته است. او کم‌کم با رفتارش و سوء استفاده از غرایز جوانی محمّد رضا چنان خود را به او نزدیک می‌سازد که سرانجام موجب حتّی ترک تحصیل وی از سوئیس می‌گردد و در هنگام مراجعت، علی‌رغم مخالفت و میل باطنی رضا‌شاه، محمّدرضا، ارنست پرون را به ‌عنوان مربّی ورزشی به ایران می‌آورد.

پس از تبعید رضا‌شاه، خانواده او دچار تحوّل می‌شوند و ماهیّت اصلی خود را نمایان می‌سازند. مادر و پسر و دختران، همانند افرادی که از قید و بند رهایی یافته‌اند در جست‌ و جوی معشوقه و همسران جدید برمی‌آیند. عضو جدید این خانواده یعنی ارنست پرون نیز ساکت نمی‌نشیند و با دخالت‌های خود حتّی زمینه‌ساز طلاق فوزیه می‌گردد. حسین فردوست در این خصوص می‌گوید: «پس از این که رضا شاه کشور را ترک نمود ارنست پرون به یکی از نزدیک‌ترین یاران محمّد رضا شاه تبدیل شد و من از آن تعجّب داشتم که چرا شاه در مقابل پرون حالت انفعال و تمکین داشت. مثلاً بعضی مواقع با حالت تحکّم می‌گفت تو ارزش نداری که من با تو صحبت کنم و با تعجّب می‌دیدم که محمّد رضا سکوت می‌کند و گاه تنها چند روزی قهر می‌کرد و ضمناً این ارنست پرون همجنس‌باز میزان نفوذش به حدّی بود که اختلافات خانوادگی شاه را به وجود می‌آورد و مسبّب جدایی فوزیه همسر پادشاه گردید.»[2]

محمّد پورکیان نیز در باره ارنست پرون و نقش وی به نقل از خانمی با نام مستعار مریم‌ خانم[3] می‌نویسد: «با رفتن رضا شاه از ایران ارنست پرون صاحب‌اختیار دربار شده بود. شاه مثل یک عروسک کوکی مطیع دستورهای او بود. هرچه او می‌گفت هرچه او می‌خواست. خلاصه شاه کاملاً در اسارت او بود. شاه به ‌هیچ ‌وجه قادر نبود صریحاً برخلاف منویات او رفتار کند. ارنست پرون سرور و منصوب و مکتوب او بود و شاه در پاره‌ای لحظات با بُهتی باور نکردنی به این حقیقت خیره می‌نگریست!

همه درباریان و رجال سیاسی و سران نظامی در برابر ارنست پرون سوگلی و معشوق شاه کلاه از سر برمی‌داشتند و برای او احترام قائل بودند. عجب برو بیایی داشت. اکثر زنان و دختران رجال و درباریان را می‌شناخت و در عین بی‌سوادی، جادوگر عجیبی بود. در کار وسوسه زنان و دختران استاد بود. با هزار ناز و غرور عشق‌بازی می‌کرد و از این‌رو به نام راسپوتین دربار معروف شده و قصّه‌ی جاسوسی‌های او فراوان است. به قول معروف دو سره بازی می‌کرد. هم برای آمریکایی‌ها و هم برای انگلیسی‌ها جاسوسی می‌کرد و جاسوسی را به حدّ اعلای خودش رسانیده بود. خلاصه او مرد عجیبی بود. شبیه یک داستان مهیج و پرحادثه جنایی بود! اسم خودش را گرگ هار گذاشته بود. او اهل قلمبه‌گویی بود و از کسی هم نمی‌ترسید. یک شب که به شاه مشروب تعارف می‌کرد، گفت: "بخور تا عقل از ماتحتت به مغزت بیاید." یا موقعی که شاه عملی برخلاف میل او انجام می‌داد، می‌گفت: "تو به‌ جای مغز با شکمت فکر می‌کنی" و این مرد نفوذ مغناطیسی عجیبی بر روی شاه داشت. آخرین حرفی که باید گفت این است که شاه ایران در دست این فرّاش سابق دبیرستان بازیچه‌ای بی‌مقدار و چون موم بود. ارنست پرون به هر شکل که می‌خواست او را درمی‌آورد. ارنست پرون یک روز که خیلی سر حال بود و با همه شوخی می‌کرد، می‌گفت: "من شاه را خوب شناخته‌ام. او احمق دوآتشه‌ای است. از آن احمق‌هایی که هیچ چیز بارشان نیست. اگر همه مردم دنیا مثل او بودند آدم می‌بایست برای زندگی‌کردن حق‌الحیات می‌گرفت."

ارنست پرون مثل آب‌ خوردن با زن‌های جور و واجور و رنگارنگ آشنا می‌شد. می‌پرسید چه جور آشنایی؟ خوب معلوم است دیگر، آشنایی خیلی ‌خیلی نزدیک؛ مثل دو روح در یک بدن. مریم‌ خانم می‌گفت: من هرچه فکر می‌کردم، نمی‌فهمیدم؛ یعنی نمی‌توانستم بفهمم که چه جذبه و خاصیّتی توی وجود ذی‌وجود او به ودیعه گذاشته شده بود که با یک اشاره یک کلام و یک لبخند هرچند یخ‌زده، دل زیباترین زن‌های داخلی و خارجی را هم به تپش می‌انداخت و مانند یک خروس مغرور که تسلّطی آمیخته به هیجان نسبت به مرغ‌هایش داشت چنان آن‌ها را رام می‌کرد که نگو و نپرس. از این‌ها گذشته با این که ارنست پرون خودش جیره ‌خوار زنش، شاه ایران بود، ولی آن چنان در خرج‌کردن پول دست ‌و ‌دل‌باز بود که زن‌ها را غرق افتخار می‌کرد.

خدا یک جو شانس بده که آدم بیکار و بی‌سواد و سرگردانی مثل ارنست پرون را صاحب‌اختیار دربار و زندگی مردم و دستگاه می‌کند. با آن کلفت و نوکر و پیشخدمت و بریز و بپاش، شاید ندانید همین یک جو شانس بود که آدم مشروب‌خور و زن‌باره‌ای مثل ارنست پرون را از انجام تمام بلایا و پیشامدها محفوظ و مصون می‌داشت. اغلب شب‌ها که جناب ایشان در حالی ‌که به علیا مخدره‌ای از ممالک خارجه (شاه ظاهراً برای خودش و باطناً برای او وارد کرده بود) تکیه کرده، مست لایعقل از یک رستوران عالی درجه اول بیرون می‌آمد و با این که سر از پا نمی‌شناخت، می‌رفت سراغ اتومبیلش و خیلی راحت و آسان روشنش می‌کرد و تلوتلو خوران به دربار باز می‌گشت. ارنست پرون با سن و سالی که از او گذشته بود از یک بچه دوازده ‌ساله پرجنب ‌و جوش‌تر بود. خوب به خاطرم مانده آن بازی‌های بچگانه، آن رقص‌های شتری، خوشمزگی‌ها، شاپال‌‌ شاپال‌ها و دور مبل و میز و صندلی دویدن‌ها و بالاخره ادای سرخ‌ پوست‌ها را درآوردن و آتش‌بازی جالب و قشنگ راه ‌انداختن برای شاه و سایرین بسیار مهیّج و سرگرم‌کننده بود.

سرانجام سر از راز زندگی ارنست پرون درآوردم. چون من بارها دیده بودم که ولیعهد هفته‌ای یکی دو شب پس از شام تا هنگام طلوع صبح در اتاقی که به ارنست پرون اختصاص داشت در بستر او می‌گذرانید و بعد با کمال حزم و احتیاط به اتاق ‌خواب خودش می‌رفت. از اینجا بود که فهمیدم ولیعهد دچار عجیب‌ترین مرض‌ها گشته است و یا شاید جزء نادرترین پدیده‌های طبیعت است! بعد از حامله ‌شدن گیتی (دخترخاله شاه) و این که ولیعهد به او گفت بگوید که بچّه از اوست و او را مجبور به نابودی بچّه کردند. من که از ابتدا خود ناظر و شاهد جریان بودم از این که می‌دیدم ولیعهد با بی‌شرمی و وقاحت توانست به همه بفهماند که او یک آدم طبیعی است رنج می‌بردم و خون، خونم را می‌خورد. بعد با ارنست پرون حرف زدم و او را به نحوی ترساندم. او گفت: اگر حقیقت را بگویم مرا راحت می‌گذاری؟ دست از سرم برمی‌داری؟ آری قول شرف می‌دهم. گفت: من در سوئیس با ولیعهد ازدواج کرده‌ام و ازدواج ما در یک کلّیسایی بین شهر لوزان و ژنو توسط کشیشی انجام گرفته است!

تا زمانی که ارنست پرون زنده بود، هفته‌ای یک روز در شب‌های جمعه عدّه‌ای از درباریان و خواص از زن و مرد دور یکدیگر جمع می‌شدند. سیگار ماری‌جوانا می‌کشیدند یکدیگر را شلاق می‌زدند و می‌رقصیدند. در این تشریفات اعمال منافی عفّت غیرقابل اجتناب بود و رُل اصلی همیشه به عهده ارنست پرون که او را راسپوتین می‌نامیدند، بود. در این جلسات خواهران و برادران شاه با همسرانشان همیشه حضور داشتند. این ناز پروردگان اجتماع از فرط خوش‌گذرانی دیگر احساس لذت‌ بردن از آن‌ها سلب شده بود. من فقط یک شب از داخل سوراخ کلید به سالنی که در آن‌جا جلسه شبانه برقرار بود نظر افکندم. دیدم آنان برای گریز از دردهایی که داشتند با تن عریان به رقص‌های تند پناه برده بودند، فریاد می‌زدند، جیغ می‌کشیدند و بی‌آن که درونشان با ظاهرشان هماهنگی داشته باشد، می‌خندیدند. از سر و کول یک دیگر بالا می‌رفتند و مانند وحشیان یکدیگر را گاز می‌گرفتند.

در این میان شاه در اثر تمرین و برخورد با اشخاص غریبه، وقار و متانت خود را حفظ می‌کرد؛ اما رفتار او با زیردستان حقیقتاً عجیب بود. انگار این مرد وقتی با افراد خودی برخورد می‌کرد زیر و رو می‌شد. به قدری بد دهن و بی‌ادب بود که آدم فکر می‌کرد حتی یک کلاس هم درس نخوانده و در پست‌ترین نقطه شهر تربیت شده است. شاه کاملاً مثل یک تخم‌ مرغ گندیده می‌مانست که بیرونش صاف و پاک و پاکیزه است؛ اما همین که می‌شکنی گندش به دماغت می‌خورد. در میان جماعت دربار هرکس به فکر خویش است و هیچ‌ کس غم مملکت ندارد. یکی در بند مال و منال، دیگری به دنبال جاه و جلال و سومی به فکر پرکردن شکم است. خلقی چنین وحشی را جز در بین وحشیان آفریقا نمی‌توان یافت. در دربار هرکس دزد نباشد احمق حساب می‌شود. کسی به فکر شرف نیست. شرف را فقط در فخر فروشی به دیگران می‌دانند... حرکات غیر جنتلمنانه ایشان را حتی فواحش بازاری نیز نمی‌توانند تحمّل کنند و سخنان زشت و شوخی‌ها و لطیفه‌های رکیک و استهزا آمیز درباریان عرق شرم بر چهره اشخاص عادی می‌آورد. به عقیده من دربار ایران یک مکان شوم و گوشه‌ای از جهنم خدا می‌باشد. ملت ایران چنین مشکل می‌توانند به وضع دربار فاسد ایران پی ببرند. کسی باور نمی‌کند چنان چیزی امکان داشته باشد. مردم عادی اصلاً تصویر ذهنی روشنی از کثافت‌کاری‌های دربار را ندارند و نمی‌دانند که روی این سرزمین پیر و پهناور در داخل دربار ایران هر روز و هر ساعت و هر دقیقه چه بی‌ناموسی‌ها چه کارهای عجیبی انجام می‌یابد.»[4]

علاوه بر محمّد پورکیان که کتابش را چند ماهی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در باره ارنست پرون منتشر کرد بعد از انقلاب نیز اسکندر دلدم به روایت همان مریم‌ خانم که می‌گوید با وی دیداری داشته است، مطالبی را علیه ارنست پرون بیان می‌دارد که شباهت زیادی با مطالب پورکیان دارد. این گفته‌ها بیشتر مربوط به دوران ولیعهدی محمّدرضاست. در باره ارنست پرون می‌نویسد: «بعد از شهریور 1320 که رضا شاه از کشور خارج شد ماجراهای مربوط به دربار و اندرونی خانواده پهلوی به بیرون درز کرد و از جمله در تهران مطالبی پیرامون ارتباط جنسی محمّد رضا با ارنست پرون بر سر زبان‌ها افتاد. شب ‌نامه‌های زیادی در تهران پخش می‌شد که حاوی مطالب تکان‌ دهنده‌ای پیرامون اعمال و رفتار ناشایست ارنست پرون در موقع اقامت ولیعهد در مدرسه شبانه‌روزی لُه‌روزه و در دربار پهلوی بود. عده‌ای از او به‌ عنوان راسپوتین دربار پهلوی نام می‌بردند. عدّه‌ای هم او را متهم به داشتن رابطه با زنان دربار می‌کردند و بعضی هم از وی به‌ عنوان شوهر محمّد رضا شاه نام می‌بردند. اگر بخواهیم کار خود را ساده کنیم و همه این اتّهمات را بپذیریم کافی است ضرب‌المثل معروف فارسی که می‌گوید "تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها" را شاهد و سند بیاوریم.

مریم‌ خانم در باره ارنست پرون می‌گوید: او جوانی 26 تا 28 ساله، درشت ‌استخوان، بالا بلند و عیناً شبیه دوران جوانی رضا شاه با صورتی گرد و رنگ‌باخته که خطوط آن از زیرکی صاحبش گواهی می‌داد. هرچقدر سیمایی جالب توجّه و ویژه‌ای داشت، به عکس رفتار و گفتارش شرم‌آور بود. مخصوصاً وضع غذا خوردنش حقیقتاً تأثر انگیز بود و من همیشه با خود می‌اندیشیدم که این تحفه را ولیعهد چرا با خود به ایران آورده است. چون شبیه همه‌ چیز و همه ‌کس بود غیر از یک مربّی و دبیر تحصیل‌کرده!

رفیقه‌هایی که برای شاه مهیّا بودند اول گیتی بود که بعد معلوم شد سه‌ ماهه از پرون آبستن است و پس از کورتاژ او را از دربار بیرون راندند. رفیقه بعد از او فیروزه نام داشت و پرون به خاطر آن که مورد حمایت محمّد رضا بود و از هیچ کاری ابا نداشت حتی شب‌ها در اتاق ‌خواب محمّد رضا در کنار او و همسر غیر رسمی‌اش یعنی فیروزه می‌خوابید و همین امر موجب بروز شایعات زننده‌ای در میان کارکنان کاخ شاه شده بود. همین ‌که پای معشوقه‌های شاه به دربار می‌رسید پرون هم به آن‌ها دست‌درازی می‌کرد و محمّد رضا نه‌ تنها ممانعتی نمی‌کرد، بلکه خود بعضی از این زنان را به ارنست پرون تعارف کرده و یا پرون را به اتاق‌ خواب خود می‌برد! مادر محمّد رضا یک ندیمه مشهدی داشت و معلوم نیست او یک شب در مورد این روابط همه ‌جانبه چه می‌بیند که فوراً موضوع را به اطّلاع ملکه مادر می‌رساند و از آن تاریخ به بعد ارنست پرون حسابی از چشم مادر محمّد رضا افتاد به طوری‌ که هرجا او را می‌دید در حضور همه چند فُحش ترکی آبدار به او می‌داد.»[5]

 ثریّا اسفندیاری که خود ملکه دربار پهلوی و آن‌جا شاهد و ناظر بوده و در خاطرات خود کمتر به نکات انتقادی پرداخته است در باره ارنست پرون می‌گوید: «بدبخت ملکه! اینجا برایش کاخ است یا زندان؟ بال‌هایش را می‌جوند تا برای توطئه‌گران خطری نباشد و در میان این توطئه‌گران، ارنست پرون این شیطان لنگ که پایش را در راه‌ رفتن به دنبال می‌کشد و در سراسر کاخ زهرش را می‌پاشد آپارتمان ما را هم در این سمپاشی فراموش نمی‌کند!

ارنست پرونِ کریه و مکروه با دهانی نفرت‌آور از تعفّن و چشمانی حیله‌گر و مهوّع در روش نگاه ‌کردنش به دیگران همجنس‌ دوست و هیچ‌ چیز او را به اندازه ناسزاگویی به شمس، در غیاب او به اشرف و بدگویی از اشرف در غیبتش به شمس و ادای ملکه مادر را درآوردن راضی نمی‌کند. دو رو، ریاکار، ماکیاولیک، تیزکننده کینه‌ها و رواج‌ دهنده سخن‌چینی است. در تمام توطئه‌ها دست دارد و من برحسب اتّفاق شنیدم که باغبان شاید هم خدمتکار دبیرستان له‌روزه در لوزان بوده که محمّد رضا آن‌جا تحصیل می‌کرده. او سوئیسی است و در صورتی ‌که شاه وجود بیگانه‌ای را در کاخ تحمّل نمی‌کند، ‌نمی‌دانم چرا برای این اهریمن سوئیسی این همه استثنا قائل می‌شود. مثل این که او را سِحر کرده‌اند. هر روز صبح با او درِ اتاق را می‌بندد تا در باره مسائل حکومتی با هم صحبت کنند و یا شاه اطّلاعاتی را که از بازار یا از سفارت‌ها به بیرون رسیده است، دریافت کند.

هیچ‌ کس ندانست حتّی من که ملکه بودم. هرگز نتوانستم بفهمم که ارنست پرون چه‌ کاره است. او خود را فیلسوف و شاعر و زبان‌دان و اگر مقتضیات ایجاب می‌نمود، مؤمن و مقدس معرّفی می‌کرد. با وجود اصلیت بسیار پایین، واسطه‌ای بود میان شاه و سفارت‌های غرب. این صمیمی‌ترین مشاور شاه مدت‌ زمان کمی پس از ملکه ‌شدنم، خواست سر از زندگی خصوصی من هم درآورد. به اتاق من می‌آمد و می‌خواست اشتغالات مرا بداند و از اندیشه‌هایم آگاه شود. یک روز این مرد منحرف شروع به پرسش در باره زندگی من با محمّد رضا کرد. من که از کوره در رفته بودم درِ اتاق را نشانش دادم و گفتم: "خواهش می‌کنم، فراموش نکنید که با چه کسی مشغول صحبتید. آقای پرون فوری از اینجا خارج شوید." او رنجیده‌ خاطر رفت و دانستم دشمنی سوگند خورده را برای خود تراشیده‌ام. از آن تاریخ او هیچ موقعیتی را از دست نداد که پشت سر به من ناسزا نگوید و در روابطم با شمس و اشرف و تاج‌الملوک زهر نپاشد.»[6]



[1]. در زمان تزارهای روسیه، سرهنگ اسمیرنوف مأموریت می‌یابد که برای اهداف و برنامه‌ریزی آیندۀ روس‌ها به ایران برود که در این زمان خانم و خواهرش به تعلیم محمّدعلی میرزا و احمدمیرزا می‌پردازند. در این مدت موفق شدند که بر افکار و رفتار پادشاهان آینده تأثیر انکارناپذیری بگذارند و جهت اطّلاعات بیشتر به صفحه 423 کتاب آیینه عیب‌نما نگاهی به دوران قاجاریه از نگارنه مراجعه شود.

[2]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد1، ص 200.

[3]. مریم‌خانم به نقل از اسکندر دلدم در سیزده‌ سالگی وارد دربار پهلوی می‌شود و می‌گوید: «در سال 1315، ولیعهد از کشور سوئیس به ایران آمد و ارنست پرون را به عنوان مربی و دبیر ورزش همراه خود آورد. من که زبان فرانسه را می‌دانستم، مأمور پذیرایی از او گماشتند.»

محمّد پورکیان نیز در بارۀ آشنایی خود با این خانم می‌گوید: «من روزی از سال 1343 در مطب دکترعمران‌پور با وی آشنا شدم و به دلیل آن که به او قول دادم که نام او را نبرم، از نام مستعار به نام مریم‌خانم استفاده نمودم.»

[4]. محمّد پورکیان، ارنست پرون، برگزیده و خلاصه‌ای از صفحات 25 تا 71.

[5]. اسکندر دلدم، من و فرح پهلوی، ج 2، ص 863.

[6]. ثریا اسفندیاری، کاخ تنهایی، ترجمۀ امیرهوشنگ کاووسی، ص  181.

7- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 198

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد