پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

هویدا

 

بزرگی سراسر به گفتار نیست                     دو صد گفته چون نیم کردار نیست

فردوسی

هویدا

«امیرعباس هویدا در سال 1295 متولد شده و به واسطه مأموریت‌های پدرش حبیب‌ الله در کشورهای عربی در این کشورها بزرگ شده و تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در بیروت به انجام رساند. هویدا بعد از خاتمه تحصیل در بیروت به انگلستان و سپس به بلژیک رفت و در دانشگاه آزاد بروکسل ثبت ‌نام کرد و در سال 1321 به ایران مراجعت نمود و تقاضای استخدام در وزارت خارجه را می‌نماید.

در سال 1324 در اولین مأموریت سیاسی خود در خارج از کشور به پاریس می‌رود و در سال 1325 جزو اعضای سفارت ایران در پاریس که به جرم قاچاق مواد مخدر بازداشت می‌شوند نام امیر عباس هویدا به چشم می‌خورد و در سال 1328 با سمت کنسولیار ایران در سرکنسولگری اشتوتگارت به آلمان می‌رود و در اسفند همین سال وظایف کنسولی را به عهده می‌گیرد و در اواخر سال 1329 به تهران منتقل و به ‌عنوان رئیس دفتر و منشی مخصوص عبدالله انتظام منتخب می‌شود و در مهرماه سال 1330 به پیشنهاد کمیساریای عالی پناهندگی سازمان ملل متحد مأمور خدمت در این سازمان شد و به مدت پنج سال در این سازمان خدمت می‌کند. در سال 1335 به تقاضای رجبعلی منصور که در آن زمان سفیر ایران در آنکارا بود به ‌عنوان رایزن سفارت ایران در ترکیه به آنکارا رفت و در اواخر سال 1336 که عبدالله انتظام به سمت رئیس هیأت ‌مدیره و مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران انتخاب شد. هویدا با سابقه آشنایی قبلی با انتظام از او تقاضا کرد به شرکت نفت منتقل شود و هویدا در اوایل سال 1337 به شرکت نفت رفت و به عضویت هیأت‌ مدیره انتخاب می‌شود. در سال 1338 به انتشار نشریه‌ای به نام کاوش دست زد که ظاهراً مجله‌ای برای جلب روشنفکران بود و در راستای همین نقش بود که امیرعباس هویدا در اوایل سال 1340 در زمره مؤسّسان کانون مترقّی به ریاست یار دیرین خود حسنعلی منصور درآمد و در کابینه منصور به عنوان وزیر دارایی معرّفی شد و در اسفند ماه 1342 ساواک به‌ عنوان گزارش در باره سوابق او می‌نویسد که مشارالیه شخصی عیّاش و از لحاظ صحّت عمل و درستی مورد اعتماد نبوده و اهل زد و بند در محیط اداری و خارج می‌باشد. از لحاظ مدیریت و شایستگی در کارها متوسط بوده و ترّقی خود را مدیون عبدالله انتظام می‌داند و عموم کارکنان شرکت از او ناراضی هستند و از فرقه بهایی پیروی می‌نماید و عضو جمعیت فراماسونری (لژ مولوی) می‌باشد و از نظر شمّ سیاسی نیز طرفدار سیاست غرب (انگلستان) می‌باشد. هویدا کمتر از یازده ‌ماه در مقام وزارت دارایی بود که منصور به قتل رسید و هویدا برخلاف تصوّر و انتظار عمومی به نخست‌وزیری منصوب گردید و بنا به اعتقاد شاه قرار بود که به طور موقّت نخست‌وزیر باشد؛ ولی هویدا با خضوع و خشوع و اطاعت محض از شاه و اصغاء و اجرای بدون چون‌ و چرای اوامر ملوکانه واجد همان خصوصیاتی بود که شاه از نخست‌وزیر خود انتظار داشت و کم‌کم شاه به این نتیجه رسید که نخست‌وزیری مطیع‌تر و مطمئن‌تر و بی‌خطرتر از او پیدا نخواهد کرد و بدین صورت مدت سیزده سال نخست‌وزیر بود که اعضای کابینه او بیشتر بر حسب‌الامر انتخاب می‌شدند و هویدا آزادی عمل چندانی در تغییر اعضای کابینه خود نداشت.

از اوایل سال 1356 ستاره بخت هویدا به ‌سرعت رو به افول نهاد و در پانزدهم مرداد، شاه هویدا را احضار و به وی تکلیف استعفا کرد و بلافاصله گفت که برای او پست وزارت دربار را در نظر گرفته است به این ترتیب دوران نخست‌وزیری مردی که در نقش یک محلّل مقام نخست‌وزیری را به عهده گرفته بود پس از دوازده سال و شش ماه و ده روز به سر رسید. وزارت دربار هویدا نیز سیزده ماه به طول انجامید و فردای جمعه خونین شهریور 1357 از مقام خود استعفا کرد و پس از آن در خانه مادری‌اش زندگی می‌کند. در هفته‌های اول انقلاب بازداشت و ابتدا در اقامتگاه آیت‌الله خمینی در مدرسه علوی زندانی و از آن‌جا به زندان قصر انتقال می‌یابد و سرانجام در روز فروردین 1358 بعد از یک محاکمه سریع محکوم به اعدام و بلافاصله تیرباران شد.»[1]

اسکندر دلدم نیز در کتاب خود به نکاتی دیگر از زندگی هویدا اشاره می‌نماید و می‌نویسد: «هویدا در سال 1920م در یک خانواده بهایی متولد شد. پدر او حبیب‌الله عین‌الملک از کارمندان وزارت امور خارجه بود که در مدت مأموریت‌های خود در خارج از کشور پنهانی به تبلیغ بهایی‌گری می‌پرداخت. وی در این زمان به آل‌ رضا معروف بود که بعداً نام فامیل هویدا را برمی‌گزیند. در زمان وزارت خارجه سیّد باقر کاظمی که بعداً به معاونت نخست‌وزیری مصدّق رسید عین‌‌الملک به تهران احضار و از ادامه فعالیت‌های تبلیغی او جلوگیری می‌شود. عین‌الملک که مدتی نیز منشی مخصوص عباس‌ افندی بود پس از تولد فرزندش از شوقی ‌افندی رهبر جدید بهائیان تقاضا کرد تا به خاطر ارادت خاندان آن‌ها به عباس‌ افندی نام او را برای پسرش انتخاب نماید.

امیرعباس دوران جوانی خود را در بیروت گذراند و در همین ایام تحت تربیت محافل امپریالیستی و صهیونیستی برای روز مبادا قرار گرفت. عباس در عنفوان نوجوانی با سبکی‌ها و حرکات شنیع و جلفی که از او مشاهده می‌شد شهره‌ی محافل و مجامع فساد بود و کسی نمی‌اندیشید که روزگاری این پسرک بی‌بند و بار بر پایگاهی قرار گیرد که روزی جای امیرکبیر و مصدّق بوده است. در اروپا به عضویت حزب کمونیست در ورشو درآمد و اندکی بعد هم عضو فراماسون شد. زمانی که دبیر سفارت ایران در پاریس بود با همکاری چند یهودی وابسته به محافل صهیونیستی اقدام به تشکیل یک باند قاچاق مواد مخدّر نمود و کار را به جایی کشاند که حول ‌و حوش سفارتخانه ایران پاتوق قاچاق‌ فروش‌ها شد که آن خیابان در پاریس به خیابان قاچاق معروف شده بود و دکترحسین فاطمی سفارت ایران در پاریس را خانه فامیلی باند هویدا می‌نامید. روزنامه مردم در همان تاریخ نوشت که امیرعباس هویدا در رأس یک باند قاچاق در سفارت ایران در پاریس قرار دارد.

پس از تعطیل سازمان صهیونیزم و برچیده ‌شدن نمایندگی سیاسی اسرائیل از ایران در زمان صدارت مرحوم مصدّق اداره امور سازمان‌های جاسوسی صهیونیزم در ایران به «لجنه بهائیان» واگذار گردید. از این زمان امیرعباس هویدا به دست عناصر نقاب‌دار و متنفّذ بهایی از وزارت امور خارجه مأمور خدمت در سازمان ملل گردید. هویدا در نیویورک به عضویت شورای آمریکایی صهیونیزم درآمد؛ ولی تا زمانی که دکتر مصدّق مصدر کار بود جرأت نمی‌کرد دست از پا خطا نماید. هویدا پنج سال با حقوق دولت ایران در خدمت دولت یهود و صهیونیزم بین‌الملل بود.

در کابینه حسنعلی منصور، هویدا به وزارت رسید و منصور همه قوای اندک خود را برای تسخیر پُست‌های سیاسی و نظامی و اقتصادی به کار گرفت. ترور منصور نقش فعّالانه‌ای را که قرار بود او ایفا نماید به عهده هویدا گذاشت. در کابینه نخست‌ِ هویدا چهار وزیرِ دارایی، جنگ، اطّلاعات، آب و برق از میان بهائیان انتخاب شدند و هویدا در مدت حکومت خود با به‌ کاربستن تصمیمات کادر سه‌گانه رهبری، لجنه نفوذ بهائیان را در همه سطوح سیاسی و اقتصادی و نظامی به حدّ کمال گسترش داد.

در دوران حکومت هویدا سیاست تلذّذ و تجمّل ‌پرستی و بی‌بند و باری اخلاقی و فحشاء به ‌عنوان بهترین ابزار سست‌سازی بنیان‌های مذهبی و فرهنگی به کار گرفته شدند. برنامه‌های مورد نظر برای تبدیل انسان‌های محیط ما به افرادی بی‌خبر از پیرامون خود و افرادی یک‌‌ بعدی و ماشین ‌مصرف در رأس امور به ‌اصطلاح فرهنگی دولت هویدا قرار گرفت و برای نیل به این اهداف روزنامه‌ها مجلات و رادیو و تلویزیون تبدیل به ویترین فساد و فحشاء شدند. در سینماها و فیلم‌ها صور قبیحه و حاوی اعمال جنسی به نمایش گذاشته می‌شدند و روزنامه‌ها و مجلات رنگ ‌وارنگ عکس‌های نیمه ‌لُخت و لُخت فواحش را روی جلد خود چاپ کرده و اخباری از عشق‌های ممنوع و کورتاژ به‌ اصطلاح هنرمندان را به چاپ می‌دادند. اعضای کابینه هویدا هم کم‌ و بیش از کارکتری شبیه زعیم خود برخوردار بودند. غلامرضا کیانپور وزیر اطّلاعات و دادگستری در کابینه‌های مختلف هویدا قبل از آن ویلونیست کافه شکوفه بوده و به شاپورخوشگله شهرت داشت. مجلس شورای ملی نیز در دوره حکومت هویدا یک‌سره تحت نفوذ او قرار داشت و وکلا عموماً از بین کسانی انتخاب می‌شدند که رفیق گرمابه و گلستان آقا بودند. کرسی‌های وکالت عموماً خرید و فروش می‌شدند و اکثر وکلا هم که در مجلس کاری جز صحیح است و احسنت ‌گفتن و تأیید لوایح دولت را نداشتند قوم و خویش و فامیل هم بودند.

نخست‌وزیر پیپ و گل ارکیده روزها اموراتش را به لودگی در نخست‌وزیری و امضای اسنادی که کارکنان دفترش به ترتیب روی میز او در طبقه دوم ساختمان نخست‌وزیری چیده‌اند، می‌گذراند و او را باید کثیف‌ترین نخست‌وزیر نامید که حتی قابل شباهت با میرزا آقاخان نوری و حاج‌میرزا آغاسی نیست و هویدا معجون عجیبی از تضادها بود. مأمور سیاه، توده‌ای، مارکسیست، عضو حزب کمونیست مجارستان، عامل قاچاق مواد مخدر در پاریس، مأمور اطّلاعاتی ایران، عضو ساواک، مأمور کمیساریای پناهندگان سازمان ملل، سلطنت‌طلب دو آتشه، دوست و یار اعضای جبهه ملی، روشنفکر، منتقد هنری، فراماسونر و... و ای کاش در همان تصادف سال 1343 مرده بود و این همه لطمه به اساس سلطنت ایران نمی‌زد.»[2]



[1]. محمود طلوعی، بازیگران عصر پهلوی، ج 1، خلاصۀ صفحات 505 تا 531.

[2]. احمد پیرانی، دختر یتیم، ج 1، خلاصۀ صفحات 486 تا 479.

3- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 415

 

آوارگی پهلوی‌ها

آوارگی پهلوی‌ها

 

هنگامی طوفان انقلاب اسلامی انسجام خانواده‌ی پهلوی‌ها را در هم نوردید که ایران جزیره‌ی ثبات خوانده شده و کشور با سرعت زیاد به سوی تمدن بزرگ پیش می‌رفت؟! آنان بعد از ترک ایران و به دلیل تقسیم غنایم و حسرت بر گذشته‌ی خود که چه موقعیتی را از دست داده‌اند، به انتقاد و افشاگری از یک دیگر پرداخته و به شکلی ابراز نارضایتی کرده‌اند که گویا هیچ کدام نقشی در زوال حکومت نداشته‌اند. دولتمردان پهلوی زمانی از خواب‌‌ غفلت بیدار شدند که دیگر توصیه و نصایح اندیشمندان به منزله‌ی نوش دارو پس از مرگ سهراب بود. اغلب آنان در خاطرات خود افراد جامعه را نمک نشناس معرفی کرده‌ و ناراحت از آنند که چرا مردم خواهان آزادی و زندگی بهتر بوده‌اند. بعد از پیروزی انقلاب هر یک از آنان داستان کی بود کی بود، من نبودم را به راه انداخته و دیگری را مقصّر بدبختی‌ها عنوان کرده‌اند.

از آن جا که در این مبحث آوارگی خانواده‌ی پهلوی مدّ نظر می‌باشد و اطلاعات مختصری در این رابطه از اوایل دهه شصت وجود دارد، به روایتی کوتاه از خاطرات فریده دیبا اشاره می‌گردد. او در این باره می‌گوید: «قبل از این که شاه و فرح ایران را ترک کنند، افراد خانواده‌ی پهلوی و مخصوصاً خواهران و برادران شاه با همسران و فرزندانشان کشور را ترک گفته و در اروپا و آمریکا پراکنده شدند. اشرف و فرزندانش شهرام و آزاده به فرانسه رفتند. شمس هم به آمریکای مرکزی رفته بود و غلامرضا به انگلیس و فاطمه نیز مقیم فرانسه شده بود. باید گفت که هر یک از این‌ها روحیه و نقش خود را داشتند و مهمتر این که از نظر ثروت در یک سطح نبودند و هنوز هم نیستند. از میان خواهران و برادران، اشرف بهترین وضع مالی را دارد. روی ‌هم ‌رفته نمی‌توان ثروت او را به حساب آورد. شهرام پسر بزرگ او نیز صاحب ثروت کلان است و همین‌ طور فاطمه که علاوه بر دارایی خودش ثروت زیادی از شوهرش ارتشبد خاتم به ارث برده بود. یک قلم پولِ نقد او را که در بانک‌های اروپایی بود به دویست‌ میلیون پوند انگلیسی برآورد می‌کردند و این همه را از راه دریافت پورسانتاژ خرید اسلحه برای نیروی هوایی به دست آورده بود. وضع مالی غلامرضا نیز که هم ‌اکنون مقیم انگلیس است خوب و با همان خسّت همیشگی زندگی‌اش را اداره می‌کند.

عبدالرضا هم که به قول معروف روشنفکر خانواده پهلوی به حساب می‌آمد از همان زمانی که ایران را ترک گفت، گم ‌و گور و ناپدید شد. برادر دیگرشان محمود رضا نیز که اهل تریاک بود و به قول رضا در تجارتِ آن هم دست داشت در کالیفرنیا است و وضع او هم بد نیست. احمدرضا نیز به آمریکا آمده بود. بزرگترین خواهر آن‌ها به نام همدم‌السّلطنه که وضع مالی رو به ‌راهی نداشت و در اروپا به سر می‌بُرد در همانجا می‌ماند. حمیدرضا که گفتیم از سال‌ها پیش تقریباً از خانواده طرد شده بود و بعد از انقلاب هم در ایران ماند و ظاهراً هنوز هم گرفتار است. ملکه مادر هم به آمریکا آورده شد و زمانی که شاه به مکزیک آمد اغلب در آن‌جا گرد می‌آمدند و مخصوصاً ملکه مادر و شمس مدتی را در مکزیک در کنار شاه گذراندند؛ اما چون ماه بعد که شاه در قاهره عمرش به پایان آمد باز پراکنده شدند و اینک هر یک در گوشه‌ای از عالم به زندگی خود ادامه می‌دهند. اشرف همچنان در فرانسه است و ثروت کلانش را در کار داد و ستد به کار گرفته و آزاده تنها دخترش در جوار او زندگی می‌کند. شهریار نیز ترور شد؛ اما شهرام، می‌گویند در کار معامله و دلالی جواهرات است و بیشتر به آفریقای جنوبی رفت و آمد دارد و کار تجارتش را در این کشور متمرکز کرده است. وضع مالی رو به ‌راهی دارد. اغلب میهمان این و آن است و عبدالرضا معلوم نیست در کجاست و کسی به درستی از محل اقامت دائم او خبر ندارد و به طوری‌که شنیده‌ام برای این که شناخته نشود حتّی نام فامیل خود را عوض کرده است. شمس نیز که اغلب از نداری شکایت می‌کند؛ هم‌ اکنون در آمریکاست و با وسواس همیشگی روزگار را به سر می‌بَرد و البته وضع مالی‌اش به پای خواهرِ کوچک‌ترش اشرف نمی‌رسد. هم ‌او که اغلب از نداری و دست‌تنگی شکایت می‌کرد موفّق شد مقداری جواهر از ملکه مادر بگیرد که آن را به شاه به حدود ده ‌میلیون دلار فروخت که خود ماجرای جالبی دارد که در قسمت‌های بعدی شرح خواهم داد. شمس نیز در خسّت دستِ‌ کمی از اغلبِ اعضاء خاندان پهلوی ندارد و خست او به گونه‌ای است که خلبان هواپیمایی که در زمان اقتدار شاه او را با هواپیما به این کشور و آن کشور می‌بُرد، تعریف می‌کرد که شبی با خدمه پروازی که شمس را به اروپا برده بود در رستورانی برای خوردن شام می‌روند. به حساب این که میهمان شمس هستند سفارش بیفتک و غذاهای نسبتاً گران‌ قیمت می‌دهند، و وقتی که صورت‌ حساب آن را نزد شمس می‌بَرند شدیداً اعتراض می‌کند که این‌ها به چه حق بیفتک خورده‌اند و دستور می‌دهد که معادل صورت‌ حساب رستوران از حقوق آن‌ها کم شود. در مورد خسّت این خانواده می‌توان وقایع باور نکردنی ذکر کرد و اگر از اشرف بگذریم بقیّه در این خصوصیت مشترک هستند که گاه تظاهرات عجیب و غریب دارند. خسّت پهلوی‌ها در آن حد بود که در خارج حتی به کسانی که عمری را به آن‌ها خدمت کرده بودند، حاضر به کمک نبودند و از آن جمله تیمسار ایادی بود که البتّه خودش در ایران ثروت کلان داشت؛ اما چون این ثروت بیشتر به‌ صورت زمین و خانه و تأسیسات بود نتوانسته بود آن را خارج کند. وی در خارج از کشور وضع رو به‌ راهی نداشت و خانواده پهلوی هم حاضر به کوچک‌ترین کمک به او نشدند. بالاخره امیر هوشنگ دولو که می‌دانیم ثروتی افسانه‌ای داشت او را پناه داده و به او گفته بود تا زمانی که زنده‌ای، می‌توانی نزد من بمانی و شام و ناهارت را با من بخوری و بالاخره هم با دولو زندگی کرد تا مُرد. آتابای هم تقریباً همان وضع ایادی را داشت و دارد و برای زندگی‌اش لنگ بود و البتّه او را فرح پناه داده است و فعلاً با او زندگی می‌کند.

از میان خواهرها و برادرهای شاه، فاطمه در فرانسه درگذشت و معلوم نشد به سَرِ ثروت کلان او که بیشتر در دست تراست‌ها و وکلای حقوقی بود چه آمد. احمدرضا هم فوت کرده. بقیّه صحیح و سالم هستند و به گونه‌ای که مختصراً شرح دادم بیشتر در اروپا و آمریکا زندگی می‌کنند؛ اما عموم آن‌ها و مخصوصاً خود فرح و فرزندانش و رضا و اشرف نیز که ثروتی حسابی دارند برای فرار از پرداخت مالیات در کشور معینی کارت اقامت دائم نمی‌گیرند. بد نیست کمی‌ هم در باره‌ی یکی دیگر از افراد خانواده بنویسم و آن شهناز، دختر بزرگ شاه است که فعلاً در آمریکا زندگی می‌کند و شدیداً مذهبی شده و با افراد دیگر خانواده تفاهمی ندارد و چون اردشیر زاهدی از او دختری دارد معمولاً هم ‌اوست که از منافعِ وی حمایت می‌کند. خود اردشیر هم دائماً در حال درگیری مالی با سایر ورّاث است و اغلب کار به شکایت و شکایت‌کشی می‌رسد. از آن جمله اردشیر مدّعی بود که به سفارش شاه دو دستگاه اتومبیل بنز ضد گلوله برای گارد خریده است و بعد از انقلاب کسی حاضر نبود طلب او را بپردازد و بالاخره تهدید کرد که با اسناد و مدارکی که در دست دارد به دادگاه شکایت خواهد کرد. برای گریز از دادگاه خانواده پهلوی بالاخره 600 هزار دلار پول اتومبیل‌ها را به او دادند؛ اما دعوای اساسی او با ورّاث بر سرِ ارثیه همسر سابقش شهناز و دخترش مهناز همچنان باقی است و جریان امر به وصیت‌نامه مالی شاه برمی‌گردد که خود داستان جالبی دارد.»[1]



[1]. اسکندر دلدم، خاطرات من و فرح، برگزیده‌ای از صفحات 166 تا 170.

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 412

 

خسّت رضا پهلوی

خسّت رضا پهلوی

 

بعد از مرگ محمّد رضا شاه ارث و میراث بسیاری به رضا پهلوی رسید. گذشته از املاک و قصرهایی که در نواحی مختلف جهان به نام وی سند خورده بود مقدار زیادی از دلارهای سپرده‌ شده در بانک‌ها نیز به آن‌ها افزوده گردید. این حجم عظیم سرمایه رضا پهلوی را قادر ساخت که در اداره‌ی چاه‌های نفت و کارخانه‌ها و حتّی کازینو و قمارخانه‌ها و در سطوح کوچک‌تر سرمایه‌گذاری نماید و قسمتی از آن را برای خالی‌ نبودن عریضه به برنامه‌های سیاسی و ضد ایرانی اختصاص دهد.

در فرهنگ غنی ایرانی ضرب‌المثل‌های فراوانی وجود دارد که گاهی شامل همه طبقات غنی و فقیر می‌گردد. بر اساس روایات موجود رضا پهلوی نیز از این موضوع مستثنی نبوده و می‌گویند در عین ثروتمندی خصلت خسیس‌ بودن خود را حفظ نموده است. در خانواده‌ی پهلوی‌ها این صفت را بیشتر به شاهپور غلامرضا نسبت می‌دادند؛ ولی احمدعلی‌مسعود انصاری می‌گوید: رضا پهلوی نیز این گونه بود و می‌نویسد: «زمانی مهدی پیراسته، استاندار فارس که مدّتی هم وزیر کشور بود در خانه اشرف به دیدار رضا آمد. قبل از دیدار با او، رضا از من خواست نیم‌ ساعتی که از گفت‌وگویشان گذشت، بروم داخل اتاق و به بهانه کاری فوری او را از آن نشست خلاص کنم. بعد به بهانه‌ای که رضا را بیرون بردم او گفت: پیراسته در فکر این بود که پسرش را بیخ ریش او ببندد و دست او را در دفتر رضا بند کند. ما نزدیکان می‌دانستیم که رضا اهل این حرف‌ها نیست و به قول معروف پول به جانش بسته است. از رفتارش با این نوع ملاقات‌کنندگان تعجّب نمی‌کردیم؛ ولی برای دیگران چند سالی طول کشید تا متوجّه شدند رضا اهل این ولخرجی‌ها نیست و به این دست ‌و دلبازی‌ها علاقه ندارد. ما می‌دانستیم که درست است که رضا پول فراوانی دارد و برای خود هم خوب خرج می‌کند و حاضر است صدها هزار دلار برای مبلمان منزلش بدهد، اما در خرج‌کردن برای دیگران دستش می‌لرزد. حتّی دختران چندی هم که به امید طمعی با رضا رابطه برقرار کردند پس از مدتی نا امید شدند؛ زیرا آن‌ها انتظار داشتند در ازای رابطه‌ی عاشقانه دیر یا زود رضا برایشان ماشینی بخرد یا هدیه گران‌قیمتی بدهد؛ ولی او اهل این کارها نبود. اجازه بدهید به چند نمونه از خسّت‌های او اشاره کنم تا مطلب بهتر روشن شود.

سال 1984 که رضا در آمریکا رحل اقامت افکند فرصت بیشتری شد که با او باشم. هر روز با آهی و گاه با جمعی دیگر از ملازمان برای صرف غذا به رستورانی می‌رفتیم و چون امور مالی در دست من بود صورت‌حساب‌ها را می‌پرداختم؛ ولی یک روز رضا گفت از این پس همه مخارج از جیب او نباشد و پیشنهاد کرد هر روز یکی پول بدهد و هرکه صورت ‌حساب را پرداخت به حساب خودش باشد. از آن روز به بعد نه‌ تنها آهی که حتی یک‌بار هم رضا داوطلب پرداخت صورت‌حساب نشدند. موقع پرداخت مدتی صبر می‌کردم؛ ولی چون موقع پرداخت کسی دست توی جیبش نمی‌کرد، من که تاب نمی‌آوردم مستخدم رستوران بلاتکلیف بماند ناگزیر پول غذا را می‌دادم؛ ولی دیدم این روش به‌ کلّی دارد کیسه‌ی مرا تهی می‌کند. بالاخره هرچه باشد رضا میزبان اصلی بود و دیگران به امید او می‌آمدند. غذا هم که در آن رستورآن‌ها بسیار گران بود و رضا هم گویی نمی‌خواست حتّی یک‌ بار به روی خودش بیاورد. از همه بدتر آن که دیگران فکر می‌کردند این پول‌ها را من از بابت رضا می‌پردازم؛ لذا پس از مدّتی به این رویه اعتراض کردم و به رضا گفتم: "آخر از زمین که به آسمان نمی‌بارد و من که نباید خرج تو را بدهم"؛ ولی گویی رضا از این گوش می‌شنید و از گوش دیگر به در می‌کرد.

در سال 1989 مسعود معاون دوست ایّام کودکی‌اش را که تقریباً از سال 83 همه خانه و زندگی او را در دست داشت و زحمات زیادی برای او کشیده بود، اخراج کرد. نه‌ تنها بابت چندین سال زحمت و همکاری او کمکی به معاون نکرد، بلکه موقعی که عذر او را خواست. بی هیچ خجالتی از او خواست تا میزی را که چندین سال قبل به او هدیه داده بود و گران‌قیمت بود به او برگرداند.

این خسّت تا حدّی بود که در سال 86 به منصور نوروزی که از کودکی مستخدم مخصوص او بود و در خارج از کشور آشپز او شده بود، گفت که به آشپزها و خدمه اطّلاع دهد که از فردای آن روز همه غذای خود را از خانه‌شان بیاورند و کسی حق ندارد از غذایی که درست می‌شود، استفاده کند. از آن پس نوروزی مجبور بود هر روز به قول معروف قابلمه غذایش را از خانه‌اش بیاورد و مدت‌ها طول کشید تا به رضا قبولاندم از این دستور زننده‌اش منصرف شود و اجازه بدهد آشپزها از غذایی که درست می‌کنند، بخورند.

امیر طاهری تعریف می‌کرد که گاه رضا از آمریکا به اروپا زنگ می‌زد تا مطلبی را با او در میان بگذارد؛ اما پس از چند دقیقه به بهانه آن که کاری پیش آمده و باید برود تلفن را قطع می‌کند و از وی می‌خواهد که فردا به او زنگ بزند و فردای آن روز که امیر طاهری تلفن می‌کند و خرج تلفن به گردن طاهری می‌افتد رضا بدون ملاحظه مخارج تلفن از راه دور بیش از یک ساعت حرف می‌زند. طاهری می‌گفت گاه پول این تلفن‌های رضا به قول معروف کمر او را می‌شکند.

آقای شجاع‌الدّین شفا فردی بود که بخش اعظم زندگی خود را فدای این خاندان کرده بود. یکی از دفعات که او میهمان خاندان بود با یکی از محافظین آن‌ها به بانک رفته و از قضا کیفش مفقود شد. او بدین ترتیب گذرنامه و تمام موجودی نقدی خود را یکجا از دست داد. در آن تابستان آقای شفا بدون این که من مطلع شوم از رضا تقاضای کمک کرد و حتی به او پیشنهاد نمود که چند نمونه از کتاب‌هایش را خریداری کند تا از مهلکه نجات یابد؛ اما جوابی دریافت نکرد. البته باید بگویم این خسّت‌ها در مورد خرج‌کردن برای خودش صادق نبود و اگر خودش چیزی را می‌خواست فکر پول آن نبود.»[1]



[1]. احمدعلی مسعود انصاری، من و خاندان پهلوی، برگزیده‌ای از صفحات 245 تا 248.

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 409

 

ازدواج رضا پهلوی

ازدواج رضا پهلوی

 

احمدعلی مسعود انصاری در خاطرات خود به نکاتی از مسائل خانوادگی رضا پهلوی اشاره می‌کند که به طور کلّی موضوعی عادی و طبیعی دوران جوانی هر فرد می‌باشد. گذشته از امکانات و موقعیّتی که محدوده و عملکرد هر شخص را تحت تأثیر قرار می‌دهد، کمتر انسانی را می‌توان یافت که در مرحله‌ی گذر از جوانی خود تجربه و خاطره‌ای نداشته باشد. بنابراین هنگام مطالعه‌ی این خاطرات توجّه به مقطع سنّی و موقعیّت مکانی رضا پهلوی اهمیّت ویژه‌ای دارد. رضا پهلوی در خانواده‌ای درباری به دنیا آمده و تا اوایل سن بلوغ گذشته از آن که در اطراف وی چه می‌گذشته است وی تحت سرپرستی پرستار فرانسوی قرار داشته و در محیطی پرورش یافته است که زنان بر آن‌ جا غلبه داشته‌اند؛ در نتیجه هیچ‌گاه نمی‌توان تأثیر این روابط نزدیک را بر روحیّات او نادیده گرفت.

احمدعلی مسعود انصاری همانند بسیاری از نزدیکان و اقوام پهلوی‌ها، پس از انقلاب نمکدن‌ها را شکسته و در اثر تقسیم اموال و رقابت‌ها؛ برخی مسائل خصوصی دیگران را بر ملا ساخته است. او نیز بعد از سقوط رژیم پهلوی بر سرِ اختلافات مالی و سهام در بانکی که متعلّق به رضا پهلوی بوده و ظاهراً قصد تخّلف داشته است علیه وی شکایت ‌نامه‌هایی را تنظیم می‌کند و به تبع آن به مواردی از زندگی خصوصی رضا پهلوی اشاره دارد. در این وضعیت نکاتی را ذکر می‌کند که مربوط به دوران قبل از ازدواج وی می‌باشد. انصاری می‌گوید: «از جمله یکی از همین روزها، علیرضا برادرش با دوست دخترش به نام شاه‌پری که دختر بسیار زیبا و خوش‌اندامی بود به دیدار آمد. من و رضا و شاه‌پری نشسته بودیم و به موسیقی ملایمی گوش می‌دادیم و از هر دری حرفی می‌زدیم. در این اثنا متوجّه شدم شاه‌پری بدجوری به رضا نگاه می‌کند و رضا هم از این دلبری استقبال می‌کند و به قول معروف، اشارات نامه‌رسان شده‌اند. پیش از آن که کار خراب‌تر شود در فرصتی به رضا گفتم: "این کار خوبی نیست. درست است که دختر زیبا و آزادی است؛ اما دوست دختر برادر توست و ظاهراً هم علیرضا از او خوشش می‌آید." رضا گفت: "بسیار خوب می‌روم و نظر علیرضا را در این مورد می‌پرسم." بعد هم گفت: "با علیرضا صحبت کرده و او گفته که این مسأله او نیست و مطلبی است میان رضا و آن دختر که خودشان راه خودشان را انتخاب کنند."

فردای آن روز که علیرضا را دیدم او را خشمگین و ناراحت یافتم. مرتّب قدم می‌زد و ظاهراً منظورش آن بود که از پشت به او خنجر زده شده است. با او به صحبت نشستم و سعی کردم کمی آرامش کنم. گفت: سخت دختر را دوست دارد و عاشق اوست و چون به مسأله رضایت خود و رابطه آن دو اشاره کردم و حرفی را که رضا زده بود یادآورش شدم، گفت: "من راضی نبودم. مسأله را به خود رضا و شاه‌پری واگذار کردم؛ زیرا هرگز فکر نمی‌کردم رضا در حق من چنین کند و یا دختر چنین بی‌وفا باشد." البتّه دختر هم اصرار داشت که هر دوی آن‌ها را دوست دارد. به ‌هر حال رابطه رضا و شاه‌پری ادامه یافت. این امر چنان علیرضا را ناراحت کرد که گویا اقدام به خودکشی‌ هم کرد که به خیر گذشت. از آن طرف این شیرینی به دهن رضا سخت مزه کرده بود و حتّی می‌خواست با دختر ازدواج کند و هرچه به او می‌گفتم درست نیست با دختری ازدواج کند که مدّت‌ها معشوقه و هم‌بستر برادرش بوده، گوشش بدهکار نبود و می‌گفت آن هم‌بستری برای او مهم نیست و به این حرف‌ها اهمیّت نمی‌دهد و همچنان بر تمنای دل از دست‌ رفته‌اش پای می‌فشرد تا بالاخره پس از دو ماهی که شعله تمنّا کمی فروکش کرد فرح دخالت کرد و به هر زبانی بود او را از این کار منصرف نمود.

در مورد دیگر همین اواخر و پس از بالاگرفتن اختلاف من و رضا یکی از نزدیکان رضا تعریف می‌کرد یک‌بار در ایران رضا چشم‌‌ به‌ راه لعبتی بود که دختر دیر کرده بود و رضا بی‌صبرانه مرتّب به ساعتش نگاه می‌کرد تا این که تلفن زنگ زد و احمد اویسی از آن سوی خط خبر داد که خاطر عزیزشان نگران نشود. علت تأخیر، شوهر خانم بوده که برعکس معهود کمی در رفتن تأخیر کرده بوده. همان لحظه از منزل خارج شده و به ‌زودی برای وصال خواهد آمد؛ اما در مراک این موارد بسیار راحت بود و مشکلی نداشت و برای او تأمین می‌نمودند. به خاطر دارم روزی چندین زن زیبا را یکجا آورده بودند که او هر کدام را می‌خواهد انتخاب کند. می‌دانستم رضا و دیگران به مسأله شوهر داشتن این زنان اهمیّت نمی‌دهند و در سر راه به دیدار آن جمع رفتم و پرسیدم کدامین شوهر دارند؟ با کمال تعجّب مطّلع شدم که حتّی یک زن بی‌شوهر در میانشان نیست. با ناراحتی همه آن‌ها را به خانه‌هایشان فرستادم و آن روز رضا را از کار مورد علاقه‌اش محروم کردم!!

ازدواج رضا بدین صورت بود‍. پس از آن که اعلام نمود خواهان ازدواج می‌باشد و برای او همسری مناسب پیدا کنند تا این که احمد اویسی، دختری را که با خواهر همسرش دوست بود به وی معرّفی کرد. یاسمین، دختر عبدالله‌ خان اعتماد امینی را که ظاهراً از خوانین زنجان بوده و با خانواده‌اش در شهر سانفرانسیسکو زندگی می‌کرد پس از این که مقدمات کار فراهم گردید. در زمان ازدواج عاقدی می‌خواستند که به توصیه اردشیر زاهدی، عباس مهاجرانی برای این منظور در نظر گرفته شد تا شب عقد قرار برسد. چانه‌ زدن بر سر نرخ خواندن صیغه یکی از سرگرمی‌ها شد. مهاجرانی می‌گفت با توجّه ‌به حسّاسیت جمهوری اسلامی و خطری که برای همکاری آشکار او با خاندان پهلوی و خواندن صیغه عقدِ مدّعی تاج و تخت دارد، انتظار دارد که یک خانه به‌ عنوان حق‌الزّحمه برای او خریده شود؛ ولی رضا در نظر داشت سر و ته قضیه را با یک ساعت سه‌ هزار دلاری یا چیز دیگری در این حدود به هم آورد. با واسطگی من در رد و بدل پیام‌ها رضا به دادن پنج‌ هزار دلار رضایت داد؛ اما مهاجرانی بیش از آن می‌خواست. بالاخره فرح دخالت کرد و به توصیه من از رضا خواست که ده‌ هزار دلار به او بدهد و مهاجرانی هم الحق که آن شب سنگ تمام گذاشت.

پس از اتمام مراسم نوبت ماه عسل بود. عروس و داماد راهی جنوب فرانسه و سوئیس میعادگاه تعطیلات تابستانی هر ساله رضا شدند تا در کنار مادر و خواهر و برادرها که هر ساله به ویلای مجلّلی می‌روند که فرح در سواحل زیبای جنوب فرانسه در حدود صد هزار دلار در ماه اجاره می‌کند بیشتر تابستان را به سر آورند و از آن‌جا که اویسی نزدیکی رضا و مادرش را خطری برای نفوذ قدرت خود می‌دید بالاخره رضا را به آمدن واشنگتن که نزدیک خانه خودش بود او را راضی نمود. البتّه وجود یاسمین را از نظر دور نداشت.

رضا در مقابل زنش بسیار ذلیل بود و بارها پیش می‌آمد که رضا بی‌حوصله بود و از ماندن در خانه خسته شده بود و به من پیشنهاد می‌کرد به سینما یا محل تفریحی برویم؛ اما پس از موافقت من همین که می‌خواستیم برویم، می‌گفت: مثلاً تا نیم ساعت دیگر قرار است یاسمین از دانشگاه زنگ بزند. صبر کن به او خبر بدهم کجا می‌رویم؛ ولی گاه می‌شد که یاسمین ساعت‌ها زنگ نمی‌زد و رضا جرأت نمی‌کرد از خانه بیرون برود و تمام آن روزمان خراب می‌شد و یا مدتی یاسمین برای رضا رژیم غذایی تعیین کرده بود تا او چاق نشود و با آن که سخت گرسنه‌اش بود تا یاسمین خانه بود جرأت نمی‌کرد غذا بخورد؛ اما همین که یاسمین پایش را از خانه بیرون می‌گذاشت رضا با عجله می‌دوید طرف آشپزخانه و یا دستور می‌داد فوری برای او غذایی بیاورند. این ضعفِ نفس تا به ‌حدّی بود که وقتی یکی از ما حتی به دفاع از او در مقابل زنش حرفی می‌زدیم او از ترسِ زنش به ما می‌تاخت. مثلاً شبی که حال رضا خوب نبود یاسمین می‌خواست به دانسینگ بروند و رضا نمی‌خواست تا در نهایت او را مجبور به این کار کرد و مسعود که عمری با رضا بود و کارهای شخصی او را انجام می‌داد و انتقادی کرده بود رضا مجبور به اخراج او می‌شود و یا می‌گوید یاسمین تا دیروقت از شب‌ها به دانسینگ می‌رفت و عاشق رقص بود و موقعی که به رضا گوشزد می‌شد که این با فرهنگ ما ایرانی‌ها صحیح نیست که همسرش تا دیروقت با مرد غریبه‌ای در خارج از منزل به سر برد و یا ساعت‌ها در استخری با هم شنا کنند، می‌گفت: "مهم نیست."»[1]



[1]. احمدعلی ‌مسعود انصاری، من و خاندان پهلوی، برگزیده‌ای از صفحات 261 تا 315.

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 406

 

رضا پهلوی

رضا پهلوی

 

رضا پهلوی در 9 آبان 1339 در تهران به دنیا آمد. پدر او محمّد رضا شاه و مادرش فرح دیبا است. او دارای دو خواهر به نام‌های فرحناز و لیلا و یک برادر به نام علیرضا و یک خواهر ناتنی به نام شهناز می‌باشد. لیلا در سال 2001م در لندن و علیرضا در سال 2011م در آمریکا خودکشی کردند. رضا پهلوی سه فرزند به نام‌های نور و ایمان و فرح دارد. تولد رضا برای خانواده پهلوی از اهمیّت ویژه‌ای برخوردار بود وگرنه شاه مجبور بود به دلیل نداشتن فرزند ذکور یکی از برادرانش را به جانشینی انتخاب کند. پدرش می‌خواست نام او را کوروش بگذارد؛ ولی توصیه تاج‌الملوک غلبه پیدا کرد و نام رضا بر او نهادند.

مادرش بعد از آن که به نان و نوایی رسید اگر می‌توانست ایرانی ‌بودن خود نیز کتمان می‌کرد. فرح به علت علاقه و وابستگی شدید به فرانسه از همان ابتدا خانمی فرانسوی به نام ژوئل فوبه را برای تربیت وی استخدام نمود که این اقدام برخلاف سنت تاریخی ایران بود. او با دست خود کاری را انجام داد که قبلاً دولت استعمارگر روس در باره محمّدعلی‌شاه و احمدشاه انجام داده بودند؛ زیرا آن‌ها از طریق تربیت و قرابت با ولیعهد برای آینده‌ی خود سرمایه‌گذاری کرده بودند. این پرستار فرانسوی نیز مستثنی نبوده و از سه ‌سالگی همیشه در کنار و در خدمت رضا پهلوی قرار داشت. ژوئل ویژگی دیگری نیز داشت. او با همدستی پرویز بوشهری اشیاء عتیقه قاچاق می‌کرد و اگر کسی از کارهایش مطّلع می‌شد سزایش چون راننده‌اش اژدری بود که باید از بین می‌رفت.

فرح ولیعهد را چنان دور از فرهنگ ایرانی و در محیط زنانه تربیت می‌کرد که فرزندش در سنین بالاتر از جمع مردان گریزان بود و خجالت می‌کشید. این روند باعث اعتراض نزدیک‌ترین افراد و دوستان شاه شد و عواقب این کار را به او گوشزد می‌کردند. اسدالله علم به تاریخ چهارشنبه 4 اردیبهشت 53 به شاه پیشنهاد می‌کند که ولیعهد را از محیط کاملاً زنانه دور کند و او یک پرستار مرد و یک نظامی خشن لازم دارد. شاه در پاسخ می‌گوید: «در این فکر هستم. عرض کردم دو سه سال است که می‌فرمایید و عمل نمی‌شود. فرمودند آخر گرفتاری دارد. بعد هم باید فکر یک دختر بازی هم برایش بکنم! عرض کردم هنوز خیلی زود است. فرمودند نه، من در این سن‌ها کاملاً احساس این مطلب را می‌کردم. عرض کردم من که تا هفده ‌سالگی هیچ سر در نمی‌آوردم و شاه فرمودند من که کاملاً احساس می‌کردم. حتی عاشق ایران تیمورتاش شده بودم.»[1] محمّد رضا شاه ظاهراً برای تربیت ولیعهد به راهی جز جنس مؤنّث فکر نمی‌کند و بعد از این که اسدالله علم مجدداً در تیر 54 به شاه می‌گوید که باید فکری به حال او کرد و ولیعهد باید وارد دانشکده افسری شود، می‌گوید: همه چیز او را باید کم‌کم تحت نظر خود بگیرم. حتی باید برای او دوست دختری پیدا کنم که گرفتار یک پتیاره و عشق‌بازی و این حرف‌ها نشود. در زمانی که ولیعهد را برای آموزش خلبانی به تگزاس فرستاده بودند ملک‌ حسن، پادشاه مغرب به شاه پیشنهاد می‌کند که ولیعهد را در دانشکده افسری بگمارد تا در میان افسرانی که می‌خواهد بر آن‌ها فرمان براند بزرگ شود. شاه به تمسخر می‌گوید: مگر من ناصرالدّین‌شاهم و مگر خودم در سوئیس درس نخوانده‌ام.

بر اساس روایت‌ها دو نفر بیش از دیگران در انحراف رضا نقش داشته‌اند یکی اویسی و دیگری خانم ژوئل. هنگامی که ولیعهد برای آموزش خلبانی به آمریکا می‌روند اویسی و خانمش همراه او می‌روند تا شست‌وشوی مغزی او دچار وقفه نگردد. خانم ژوئل که از قافله عقب مانده بود متوسّل به فرح و مادرش می‌شود و مشکل را بدین ترفند برطرف می‌سازند: «آن‌ها دست‌ به‌ کار شدند و تلفنی از شاهزاده خواستند که از مادموازل ژوئل بخواهد که برای دیدار ایشان به آمریکا برود. چون او خیلی از دوری شاهزاده ناراحت است و ممکن است دیوانه شود! اما حقیقت چیز دیگری بود. فرح از طرف سازمانی که وابسته به آن بود زیر فشار شدید قرار داشت تا ترتیب رفت ‌و آمد ژوئل را بدهد. در غیر این صورت در روزنامه‌های فرانسه علیه او افشاگری می‌کردند. وقتی که ژوئل به آمریکا می‌رسد، می‌بیند که همه چیز مثل سابق است و تنها چیزی که اضافه شده حضور خانم اویسی و دخترهای سوئدی است. خانم ژوئل ناراحت می‌شود و ترس بر او غلبه می‌کند که مبادا خانم اویسی و این دخترهای زیباروی سوئدی، نقشه‌های او را بر باد بدهند. به قول سرهنگ اویسی، ژوئل دست ‌به‌ کار شد که خودش جای دخترهای سوئدی را بگیرد و تا اندازه‌ای هم موفق شد. اما خانم اویسی عصبانی شد و یک روز بنای فحّاشی را به خانم ژوئل گذاشت. کار بالا گرفت. شاهزاده چاره‌ای به نظرش نرسید و پس از مشورت با پیشخدمت خودش سرهنگ اویسی را تهدید به اخراج و فرستادن به ایران نمود و به این ترتیب بلوا تمام شد.»[2]و[3] آمریکایی‌ها هم که حفاظت ولیعهد را به عهده داشتند سریع متوجّه شدند که شاهزاده با این همراهان و پذیرایی دختران سوئدی چیزی در چنته ندارد و تمام اوقاتش را با دخترها می‌گذراند.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و فروپاشی رژیم پهلوی ولیعهدی آخرین شاهنشاه نیز به تاریخ پیوست. اما او پس از فوت پدرش همانند بازماندگان قاجار خود را پادشاه قانونی ایران می‌داند. او ضمن انتقاداتی که به شیوه حکومت پدرش دارد خواهان حکومتی سکولار پارلمانی و قانون اساسی منطبق بر مبنای اعلامیه حقوق بشر است. سخنانی که اگر به مقام پادشاهی رسیده بود احتمالاً هرگز تحقّق نمی‌یافت. فعالیّت سیاسی او پس از فوت پدرش به دلیل صغر سنی یا بی‌تجربگی چندان شایان توجه نیست و نشان از تأثیر ژنتیکی ترسو بودن پدرش دارد و همیشه به دنبال غذای آماده می‌گردد. سازمان‌های جاسوسی و تنی چند از وابستگان رژیم پهلوی با حمایت کشورهای منطقه مانند عربستان و به رهبری و محوریت او خواهان مبارزاتی علیه جمهوری اسلامی شده بودند و چون از او اراده و جُربزه‌ای مشاهده نکردند کم‌کم از گرد او پراکنده و دل‌سرد شدند و سرانجام پول‌های اعطایی خود را در حساب‌های بانکی آن‌ها یافتند. احمدعلی مسعود انصاری در باره شهامت رضا پهلوی می‌نویسد: «رضا فعالیّت‌های سیاسی را دوست نداشت و می‌گفت ولم کنید، نمی‌خواهم پادشاه باشم و راحت‌ طلبی در آمریکا را بسیار دوست داشت و این سختی‌ها و پول ‌خرج‌کردن‌ها با روحیه رضا سازگاری نداشت. بعد سازمان سیا و اعراب نیز از او دل‌سرد شدند و حرف‌های او را جدّی نمی‌گرفتند. در سال 86 که اعراب و آمریکا طرح جدیدی به نام کیش ارائه نمودند که رضا از جزیره کیش اعلام جنگ با جمهوری اسلامی نماید و سپس از او حمایت کنند. پس از آن که مراحل تصویب و برنامه‌ریزی اولیه طرح تمام شد برای نخستین‌بار آن را با رضا در میان گذاشتند. وی بی‌ آن که در مورد طرح و جزئیات و اهدافش بپرسد اوّلین سؤالی که مطرح کرد این بود که خوب برای فرار چه فکر کرده‌اید؟ اگر موفق نشدیم چگونه می‌توانیم از آن‌جا فرار کنیم! به او گفتند: قربان شما قرار است بروید ایران را بگیرید و از همین حال به فکر فرار و نجات جان خودتان هستید. همچنین شبی در سال 1987 در یک رستوران چینی با جمعی نشسته بودیم و از ایران سخن می‌گفتیم. رضا که اسیر تخیّلاتش شده بود گفت: "پدر و پدر بزرگ من که کار مهمی نکردند. این منم که باید کار اصلی را انجام دهم و می‌بایست ایران را از دست چنین نظامی نجات بدهم." بیژن که با شناخت از روحیات رضا تاب این همه رجزخوانی را نداشت به او گفت: "قربان، پدر بزرگ شما اسب قشو می‌کرد و از آن‌جا خود را به مقام شاهی رسانید. شما چه کرده‌اید که چنین ادعایی می‌کنید؟" در مورد دیگر هنگام مبارزات بر علیه جمهوری اسلامی سعی بر آن داشتند که کاری بکنند که آیت‌الله خمینی را بر سر خشم بیاورند و در مورد رضا عکس‌العملی نشان دهد تا از حمله او به مدّعی سلطنت ایران حربه تبلیغاتی بسازند و او را مدّعی نیرومندی برای حکومت جمهوری اسلامی قلمداد کنند که آیت‌الله خمینی روی او حساب می‌کند؛ اما آیت‌الله هیچ توجّهی نمی‌کرد و تنها سخنی که در باره رضا گفت به وی نصیحت کرد که مثل یک بچّه خوب دنبال درسش برود و فریب اطرافیانش را که می‌‌خواهند پول‌های او را به جیب بزنند، نخورد که البتّه این اشارات تحقیرآمیز به کار تبلیغات نمی‌آمد.»[4]

انصاری در یک جمع‌بندی کلّی رضا پهلوی را این‌گونه معرفی می‌کند: داشتن روحیه‌ای ضعیف که حتی از افرادی چون مادر و همسرش می‌هراسید و زمانی که صحبت از طرح پیشنهادی و تصرّف جزیره کیش پیش‌ آمد اولین سؤالش این بود که چگونه فرار کنیم. او شدیداً علاقه به دروغ‌ گفتن دارد و برخلاف این که رضا سخت ادّعای دموکرات‌ منشی دارد، ولی فاقد احساس مردم‌گرایی و حفظ حرمت همنوع است. از خصوصیات ذاتی دیگر او بُخل و خسّاست وی است و همچنین علاقه‌ نداشتن او به مبارزه و نداشتن احساس مسؤولیت که حتی ویلیام کیسی، رئیس سازمان سیا در سال 1984 می‌گوید: حال شما با این بی‌علاقگی چگونه می‌خواهید ایران را از چنگ افرادی بگیرید که به خاطر عقیده خود بر روی زمین قدم برمی‌دارند؟ در نتیجه اقدامات کیسی در همان گام‌های اولیّه متوقّف شد.



[1]. سیدقاسم یاحسینی، رضای کوچک، ص 31.

[2]. همان، ص 39.

[3]. به‌منظور تأیید جاسوس‌ بودن اطرافیان ولیعهد مؤلف کتاب رضای کوچک در صفحۀ 40 می‌نویسد: «... در پاناما یک روز به شاه گفتم: "می‌توانم از شما سؤالی داشته باشم؟ این که چرا شما هم مثل رضا شاه نمی‌توانستید به نفع ولیعهد از سلطنت کناره‌گیری کنید." به من نگاهی کرد. سپس دو دقیقه سکوت کرد. من می‌ترسیدم سؤالم را تکرار کنم. سرانجام گفت: "رضا بین دو جاسوس قرار دارد و به حرف کسی هم گوش نمی‌دهد." به خود جرأت دادم و پرسیدم: "این دو جاسوس چه کسانی هستند؟" گفت: "اگر بگویم می‌فهمی که چقدر نفهمی. چطور نمی‌دانی که چه کسانی با رضا در تماس هستند." گقتم: "در اینجا که دیگر کسی نیست." گفت: "ژوئل عضو سازمان جاسوسی فرانسه است و اویسی هم به دام ک. گ. ب. افتاده." دستور دادم بیشتر تحقیق کنند. این موضوع تأیید شد؛ اما نمی‌توانم این را با رضا در میان بگذارم، چون بی‌فایده است. او به ژوئل می‌گفت و وضع بدتر می‌شد.»

 

[4]. احمدعلی‌ مسعود انصاری، من و خاندان پهلوی

5 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 402