بعد از آن که قدرت معنوی و زهد صفویان توسط سلطان جنید و سلطان حیدر جنبهی سیاسی مذهبی یافت و شاه اسماعیل موفق به تأسیس سلسله صفویان گردید برای کسب مشروعیت و اقتدار به دنبال یافتن ریشههای تاریخی و مذهبی اقدام کردند. شخص شاه اسماعیل از جانب مادر یونانی و از زنی به نام مارتا میباشد، امّا از جانب پدر به گذشته و تبار صفویانی پیوند میخورد که مشهورترین آنان فیروز شاه زریّن کلاه و شیخ صفیالدین اردبیلی هستند. مؤلف عالم آرای عباسی در باره جایگاه فیروزشاه مینویسد: «امیر فیروزشاه را که به حسب جمعیّت صوری و جامعیّت معنوی قابلیّت حکومت دینی و ریاست دنیوی بر ولایت اردبیل و توابع سرور و امیر ساخت و او به مکنت و ثروت و خیول و دواب و غنایم به مرتبهای بود که در ساحت اردبیل گنجایی نداشت.»[1] همچنین دکتر غلام سرور میگوید: «نیاکان قدیمی شاه اسماعیل صرفاً افرادی پرهیزکار بودند و روزگار خود را بدون توجّه به کسب هر گونه امتیاز دنیوی سپری میکردند. نخستین کسی که در کنار دینداری خود مردی قدرتمند و غنی شد فیروزشاه زرّین کلاه بود. فیروزشاه زرین کلاه متولّی ضریح امام رضا (ع) در مشهد بود. سلطان احمد از اولاد ابراهیم ادهم، هنگامی که قصد تسخیر مغان و گرجستان را داشت فیروزشاه را با خود به همراه برد و وقتی به آذربایجان رسید از او خواست که در اردبیل اقامت گزیند و اصول اسلام را به مردم مغان و نواحی مجاور آن تعلیم دهد. فیروزشاه قسمت اعظم عمر خود را در اردبیل گذرانید سپس به گیلان رفت و در دهکدهای موسوم به رنگین سکونت اختیار کرد و در آنجا عمر خود را در آرامش سپری نمود.»[2]
آن چه مسلم است اجداد شاه اسماعیل اغلب دارای زهد و تقوا و نقش معنوی در خانقاهها بودهاند و گاه برای اعتبار بخشیدن و یا برای پر کردن نکات مبهم از مراحل زندگی آنان به رؤیاها و داستانهایی متوسّل شدهاند. به عنوان مثال در باره یکی از اجداد آنها که محمّدالحافظ نام داشت و لقب حافظ به او دادهاند، چنین آمده است: «روزی عوضالخواص درس شاگردان میداد که صدای گریه از یک طرف خانه برخاست، چنان که مردم تمام شنیدند و اما کسی را ندیدند. محمّد الحافظ در پهلوی پدر نشسته بود و همان دم صدای دیگر برآمد که یا پدر، مرا بردند! و محمّدالحافظ ناپدید شد. هرچند تفحصّ نمودند محمّدالحافظ را ندیدند. بعد از هفت سال که بر اثر دعا و نیایش پدر، فرزند ظاهر میگردد، میگوید ای پدر بدان که سبب بردن من آن بود که پادشاه جنیّان را فرزندی بود هفت ساله و در آن وقت گم شده بود و جماعت ایشان از عقب او میگشتند. گذار ایشان بدین مکان افتاده، چون مرا دیدند و من شبیه او بودم، ایشان شروع به گریه میکنند و پادشاه میگوید که فرزند من هر روز قرآن میخواند و من از قرآن خواندن او محفوظ بودم. پس من این پسر را میبرم. اگر پسر من زنده است خواهد آمد و اگر کشتهاند، این پسر را به جای فرزند خود نگاه میدارم. پس مرا بردند. چون رفتم، مرد پیری را دیدم سرخ روی و سفید موی و کلاه شاهی بر سر داشت. دانستم که پادشاه جنیّان است که مرا به فرزندی قبول کرده است. پس معلمی از برای من تعیین کرد و هر صبح و شام اشاره میکرد که قرآن بخوان و در این مدت از جمیع علوم که در میان ایشان بود مرا تعلیم دادند و امروز با او بودم و به جانب مغرب به دیدن اقوام خود میرفت. گذرش به این طرف افتاد. چون به اینجا رسیده، دید که شما در مناجات بودید و حال مرا از حق تعالی طلب میکردی، او را رحم آمده و خندهای زد و صدای خنده آن بود و مرا رخصت داد و اینک به خدمت آمدم.»[3] بر اساس همین روایت میباشد که مؤلف تاریخ سلطانی نیز این قضیه را معتبر دانسته و در توصیف تبار صفویان مینویسد:«.... و بعد از او خلف ارجمندش ابوصالح سید محمّد حافظ کلامالله بر مسند هدایت و ارشاد عبادالله متمکّن گشته و تمامی کلام مجید را در حفظ داشته و در کتب تواریخ و حبیبالسّیر و جهانآرا و بحرالفواید مسطور است که آن جناب در سن پنج سالگی یا هفت سالگی از نظر خلایق غایب شده و بعد از مدت هفت سال به خدمت والد بزرگوار کلامِ ملک حمایل کرده حاضر گردید، فرمودند که طایفهی جنیّان که در ملک اهل ایمان بودند، مرا برده. در این مدت به حفظ کلامالله و تعلیم فرایض و سنن اسلام تحریص و ترغیب مینمودند! و بقیةالعمر به آداب و ارشاد خلقالله میگذرانیده.»[4]
شرح حال شیخ صفیالدین اردبیلی نیز از مرحلهی حیات تا ممات با همین داستانها همراه است و با جملات استعاره و دعا و خواب دیدن و کرامات و صلاح دید خداوند آمیخته میباشد. از همان دوران کودکی شیخ را فردی استثنایی معرفی کردهاند و سپس با ویژگیهای خاص ارتباط او را با مردگان و اشباح نیز بیان کردهاند که اثبات آنها امری مشکل و غیر ممکن میباشد. ذکر این موارد به علت آن است که بعد از تأسیس دولت صفویه برای ریشهدار بودنشان در زمینههای فرهنگی و سیاسی به ترویج این مطالب نیاز داشتهاند و بر مبنای اهداف آینده تنظیم شده است. اسکندر بیگ ترکمان از دوران کودکی شیخ صفی مینویسد:«از اوان طفولیّت انوار کرامت یزدانی راه یافته و فتوحات آسمانی از ناصیهی همایونش لامع و درخشان بود. همیشه امور غریبه مثل کشف قبور و احوال موتی و مثل هذا مشاهده مینمود و به والدهاش عرض نموده، والده او را به مراتب بلند و درجات ارجمند مژده میداد. مدتی به اکتساب فضایل و کمالات صوری پرداخت و ذوق سیر و سلوک و ادراک مشکلات عالم معنی بر او غلبه کرده، قدم در وادی مجاهده و ریاضت نهاد. چون میدانست که عروج بر معارج کمال بیارشاد مرشدی صاحب حال میسّر نیست به تفحصّ پرداخت.»[5] و در تکمیل خصایل اخلاقی او سید حسن بن مرتضی حسینی استرآبادی چنین نقل قول میکند: « در کتاب صفوةالصفا و فتوحات امینی هروی هر دو کرامات آن حضرت بسیار مذکور است. از آن جمله شبی در خواب دیده که شمشیری در میان و کلاه سموری در سر دارد و چون کلاه از سر بر میدارد آفتابی از فرق همایونش طالع میگردد که عالم را روشن میکند. شیخ زاهد از تعبیر آن فرمودند که از شمشیر و آفتاب علامت ظهور و خروج پادشاه قاهری است از صلب تو، عنقریب چون آفتاب بر عالمیان خواهد تافت. در تاریخ جهانآرا مذکور است که روزی امیرچوپان سلدوز امیرالامراء ایران به عزم شکار به کوهستان طارم رفته بود داش تیمور نام یکی از مقرّبان او در عقب آهویی بتاخت. اسب او سرکشی نموده او را بر کوه بلند دوانید. از قلهی کوه با اسب درغلتیدند. امیر خود را بر سر او رسانید، اسب را کشته دید و داش تیمور را صحیح و سالم، سبب از او پرسید. به عرض رسانید در حالتی که قطع امید کرده بودم شیخ را دیدم در هوا که گریبان مرا گرفته بر زمین گذاشت و دیگر اقوال بسیار مذکور است.»[6]
بر این اساس میشل.م مزاوی در باره زندگی شیخ صفی و طریقت صوفیگری چنین استتباط میکند: «این دوره را به صورت دوره طلایی منعکس کردهاند. حتی نویسندگان سنّی تندی چون فضلالله روزبهان خنجی هم با کلماتی نظیر «قطب عالم شیخ صفیالدین اسحاق» از او و جانشینان وی یاد کردهاند. منابع شیخ صفی را به صورت کسی که دارای پیام و قدرت رهبری است تصویر کرده است. او زمانی یک فرد مقدّس و زمانی مردی است که منطق و عقل جهانی دارد. تقریباً همهی صفحات صفوةالصفا به عقل، ادراک و شناخت عمیق او از علوم دینی و دنیایی پرداخته است. خلاصه او نمونهی کامل و واپسین نتیجهی فرهنگ اسلامی است. کرامات او سینه به سینه نقل شده است.»[7]
دکتر غلام سرور به شرح حال کوتاهی از اجداد صفویان اشاره دارد و در مورد شیخ صفی با توصیفی بیشتر مینویسد: «شیخ صفی که نام سلسله صفویه از وی گرفته شده فرزند امینالدّین جبرئیل میباشد و مادر او زنی به نام دولتی دختر عمرابن جمال اهل بارق که دهکدهای نزدیک اردبیل است، میباشد. دولتی در سال 650/3- 1252 پسری به دنیا آورد که شیخ صفیالدّین اسحاق نامیده شد. وی بعدها قطب بزرگی گردید و سلسله صفویه نام خود را از او گرفت. هنگام تولد صفیالدین اسحاق (یعنی در سال 650/53-1252) پنج سال از مرگ شیخ شمسالدین تبریزی، دوازده سال از درگذشت شیخ محییالدین ابنالعربی و سی و دو سال از مرگ شیخ نجمالدین کبری میگذشت. هنگام مرگ جلالالدّین رومی او بیست و دو ساله بود و هنگام مرگ مصلحالدّین سعدی شیرازی چهل و یک سال داشت و هنگامی که هلاکوخان مغول ایران را فتح کرد وی پنج ساله بود. امینالدّین جبرئیل وقتی که شیخ صفیالدّین اسحاق شش ساله بود درگذشت و در گلخوران دفن شد. از او شش پسر به نامهای محمّد، صلاحالدّین، اسماعیل، صفیالدّین اسحاق، یعقوب و فخرالدّین و یک دختر باقی ماند که از شیخ صفیالدّین اسحاق بزرگتر بود. شیخ صفیالدّین اسحاق از اوایل جوانی قدم در مسیر عرفان و معنویت مذهبی نهاد. او رؤیاهایی مشاهده مینمود و با عالم غیب گفتگو میکرد. سرانجام آتش عشق الهی در قلب او شعله کشید و به جستجوی مراد برآمد. معمولاً بر مزار شیخ فرج اردبیلی، شیخ ابوسعید و شیخ شهابالدین محمود اهری میرفت و اوقات خود را وقف نماز و دعا میکرد. چند سال بعد آوازهی شیخ نجیبالدین بزغوش شیرازی را شنید و تصمیم به دیدار او گرفت. بدین ترتیب به بهانهی دیدن برادر بزرگتر خود صلاحالدین در شیراز از مادرش اجازه گرفت، اما هنگامی که به آنجا رسید فهمید که شیخ نجیبالدین بزغوش مرده است. پس از آن شیخ صفیالدین در خانقاه شیخ ابوعبدالله خفیف رحل اقامت افکند و تفسیر قرآن مجید نوشته رضیالدّین را خواند. او همچنین با شیخ مصلحالدین سعدی شیرازی شاعر معروف ملاقات کرد؛ اما هدف اصلی او پیدا کردن یک مرشد کامی بود.[8] بنایراین به توصیهی امیر عبدالله که قطب معروفی بود قرار شد برای دیدار شیخ زاهد گیلانی که مرشدی کامل بود راهی گیلان شود. در نتیجه برادرش را ترک گفت و به زادگاه خود بازگشت. شیخ صفیالدین اسحاق مدت چهار سال به دنبال زادگاه شیخ زاهد بود که شخصی به نام محمّدابن ابراهیم که از گلخوران به گیلان رفته بود خبر آورد که شیخ زاهد در دهکدهی هلیه کران در گیلان است. با این که زمستان بود شیخ صفیالدین اسحاق در 27 شعبان 683 8 نوامبر 1284 عازم هلیه کران شد و در اوّل رمضان 683/12 نوامبر 1284 به آنجا رسید. شیخ زاهد او را با احترام به حضور پذیرفت.[9] صفیالدین تحت تعالیم شیخ زاهد زندگی مذهبی و عرفانی خشکی را سپری میکرد.[10] شیخ زاهد به اندازهای از شیخ صفیالدین خشنود گردید که یکی از دختران خود به نام فاطمه را به عقد ازدواج او درآورد و وی را به جای پسر خود جمالالدین علی به جانشینی برگزید.[11] شیخ صفیالدین اسحاق در زمان حیات شیخ زاهد به اردبیل بازگشت؛ اما بارها از او در گیلان دیدار کرد و شیخ زاهد نیز اغلب برای دیدار مرید خود به اردبیل میرفت. شیخ زاهد در رجب 700/ مارس 1301 درگذشت و شیخ صفیالدّین اسحاق او را در سیاورد گیلان به خاک سپرد. پس از آن شیخ صفیالدّین به اردبیل بازگشت و عنوان ریاست فرقه را پذیرفت و زندگی خود را وقف هدایت مردم به صراط مستقیم کرد.»[12]
با توجه به مطالب روایت شده نباید تصوّر کرد که شیخ صفی مردی فقیر بوده و تنها به امور معنوی توجه داشته است؛ بلکه به مرور زمان که قدرت معنوی او گسترش مییافت مورد توجه حاکمان هم قرار گرفت زیرا آنان برای در اختیار گرفتن و کنترل مردم نیاز به او داشتند و از وی حمایت کرده و احترامش را نگاه میداشتند.[13] به این دلایل است که شیخ صفی کم کم به مردی ثروتمند و دارا تبدیل شد. در این رابطه مینویسند: «شیخ صفیالدین که سلسلهی صفوی عنوان خود را از نام او اخذ کردهاند سنی شافعی بود. او در آغاز فقط یک جفت گاو زمین (جفت گاو برابر است با 6-7 هکتار زمین) داشت و در آخر عمر مالک نسبتاً بزرگی شده بود و بیش از بیست دهکده داشت و به تدریج در روزگار خویش مردی نام آور و مورد احترام بزرگان کشور و مرجع و مراد و مرشد جماعت عظیمی از مردم زمان بود.»[14]
هنگامی که شیخ صفی فوت کرد چگونگی غسل و کفن وی نیز با دیگران متفاوت است و حتی بعد از مرگ نیز به کمک فرزندان و اولاد خود میشتابد و به راهنمایی آنان میپردازد و یا با خواب دیدنها دفع منازعات محلی را خواستار میشود. امیر محمود بن خواند میر از هنگام غسل دادن وی مینویسد: «سید کمالالدّین اصفهانی جسد مطهّر آن پاکیزه طینتِ صافی طَوَیت را به مغسل برده، در وقت رعایت واجبات و سنن آن حضرت به اندک اشارتی از پهلویی به پهلویی میگردید و هرگاه که میخواستند که بنشیند بی آن که کسی او را نگاه دارد، مینشست و در اثنای این حرکات، زبان مبارکش به حرکت آمده. اصحاب چون گوش نزدیک دهانش بردند کلمه الله شنیدند و بعد از آن لفظ «هو» و سیم مرتبه حرفی که مفهوم آن معلوم ایشان نشد. پس از اتمام آداب غسل و تکفین، اصحاب هدایت آیین بر نهج سنّت سنیّهی خیرالنبیین و ملت ائمّهی معصومین بر جنازهی مغفرت اندازش نماز گزاردند و در چاشتگاه روز سه شنبه در روضهی منوّره که حالا مزار زائران پاک اعتماد و مطاف طایفان خجسته نهاد است مدفون ساختند.»[15]
[1] - تاریخ عالم آرای عباسی، تألیف اسکندربیگ ترکمان، به اهتمام دکتر ایرج افشار، چاپ دوم، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، 1350، جلد اول، ص 10
[2] - تاریخ شاه اسماعیل صفوی، تألیف دکتر غلام سرور، ترجمه محمّد باقر آرام، عباسقلی غفاری فرد، چاپ اول، 1374، ص 23
[3] - عالم آرای شاه اسماعیل، با مقدمه و تصحیح و تعلیق اصغر منتظر صاحب، تهران شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1384، صص 3 و 4
[4] - تاریخ سلطانی، تألیف سید حسنبن مرتضی حسینی استرآبادی، به اهتمام دکتر احسان اشراقی، 1364، ص 17
[5] - تاریخ عالم آرای عباسی، تألیف اسکندر بیگ ترکمان، به اهتمام ایرج افشار، چاپ دوم، 1350، ص 13
[6] - تاریخ سلطانی، تألیف سیدحسنبن مرتضی استرآبادی، به اهتمام دکتر احسان اشراقی، 1364، ص 19
[7] - پیدایش دولت صفوی، میشل.م مزاوی- ترجمه یعقوب آژند، 1363، ص 129
[8] - در قسمت توضیحات اضافی صفحه 435 کتاب ایران در روزگار شاه اسماعیل و شاه تهماسب صفوی درباره دیدار شیخ صفی با سعدی شیرازی به نقل از شاردن چنین آمده است: «شیخ صفی بار دیگر کمر همت بربست و قصد بازگشت از شیراز را نمود و پیش از آن که شهر را ترک کند از مشایخ و عرفای بزرگ تودیع کرد و از آن جمله به حضور شیخ سعدی رفت. آن بزرگوار چون صفی را قاصد سفر یافت به اصحاب و درویشانی که در خانقاهش حضور داشته، فرمود درویشان! این پیر بر جناح سفر است هر یک از شما پایپوش، کپنک و آن چه از لوازم راه باشد در خدمتش هدیه نمایید. امّا شیخ صفی از آن جمله روی برتافت. چون سعدی چنان دید، گفت: ای پیر، چون این چیزها قبول نمیکنی، کتاب بوستان خود را به خط خویش مکمّل داشتهام آن را بردار. شیخ گفت من چندان متاع حبّ الهی بر دوش دل دارم که پروای امثال اینها ندارم و با این دیوان به خدا نتوان رسید.»
[9] - قریه هلیه کران از توابع لنکران بوده است که به موجب عهدنامه ترکمنچای از ایران جدا شده است.
[10]- اسکندربیگ ترکمان در صفحه 13 کتاب عالم آرای عباسی در رابطه با ریاضتهای شیخ صفی مینویسد: «حضرت شیخ صفیالدین را در تزکیهی نفس و ریاضت به جایی رسیده بود که در هر هفته یک نوبت افطار کردی و به نصایح شیخ زاهد به سه روز قرار یافته، بالاخره شیخ آن عادت را نیز از مزاج شریفش زایل ساخته به افطار یومی دستوری داد؛ اما به یک لقمه برنج خشک قناعت نموده از لحوم و دسوم (چربی) اجتناب کردی و حیوانی مطلق نخوردی.»
[11] - ولی قلی بن داوود قلی شاملو در صفحه 28 کتاب قصصالخاقانی در باره انتخاب جانشینی شیخ صفی مینویسد: «مشهور است که بعضی از مریدان گفتند که شجرهی آوهی جمالالدین علی، فرزند ارجمند آن حضرت به حلیهی کمال آراسته است، سبب چیست که سلسله ارشاد به او تعلق نمیگیرد؟ آن حضرت به جهت اطمینان خاطر مریدان فرمود که هر کدام را سه مرتبه آواز میکنم، هر کدام زودتر برسند سلسله ی ارشاد به او تعلق دارد. با وجود آن که خلوت شیخزاده در نزدیکی خانقاه و خلوت شیخ صفی در کنار دریا بود که نیم فرسخ مسافت داشت سه مرتبه شیخزاده را آواز داد، اثری از او ظاهر نشد و سه مرتبه شیخ را طلب نمود. در بار سیم داخل شده فرمود لبیک و سعدیک. شیخ زاهد پرسید که چرا دیر آمدی؟ گفت: در اول که آواز شیخ شنیدم از نماز فارغ نشده بودم. در مرتبه سیم که فارغ گشته بودم، رسیدم. شیخ روی به قوم آورده گفت این عطیّه از جانب الله به صفی حواله شده است و من در امانت خدا خیانت نکردهام.»
[12] - تاریخ شاه اسماعیل صفوی، تألیف دکترغلام سرور، ترجمه محمّد باقر آرام، عباسقلی غفاری فرد، صص 26 تا 28
[13] - درباره علل گرایش شیخ صفی میتوان گفت که در قرن هفتم هجری که با خزش بسیار گستردهی نژاد ترک به همراه یورش مغولان به درون ایران و آناتولی آغاز شده بود دوران عروج کار و بار صوفیان بود و هر کسی که در تلاش نام و نان بود و در مسیر صحیح زندگی وا میماند رو به تصوف میآورد و دار و دستگاهی به راه میانداخت و به نان و نوا میرسید. در این دوران خانقاهها جای معابد کهن اقوام سامی میانه را گرفته بودند و شیخ هر کدام از این خانقاهها حالت یک نیمه خدایی یافته بود. مسلمانان ساده دل فکر میکردند این افراد خانقاه نشین دستی در کائنات دارند و اگر محبّت آنان جلب شود سعادت نصیب آنان خواهد شد و بر همین گمان نذر و نیازهایشان را به خانقاهها تحویل میدادند و بر آوردن آرزوهایشان را از شیوخ خانقاهها طلب میکردند و به همین ترتیب شیوخ خانقاهها از زمره ملاکین بزرگ درآمده بودند. شیخ صفیالدین به رقص سماع نیز علاقه داشت و آن را در خانقاه خویش مرسوم نموده و در آذربایجان رواج داد تا به وسیلهی آن بتواند جوانان دین باور، ولی علاقهمند به شاد زیستن را به خانقاه بکشاند و بر مریدانش بیفزاید. در زمانی که شیخ صفی نزد شیخ زاهد در گیلان رفت. او مورد حمایت غازان خان مغول بود و به سبب برخورداری از بذل و بخششهای او ضرورت تسلیم شدن ایرانیان به حاکمیت مغولان را تبلیغ میکرد. در عهد شیخ صفیالدین دوران عروج تصوف و شکوه خانقاهها و رواج کار و بار خانقاه داران بود. دسته جات صوفیان با نحلهها و طریقههای مختلف در سراسر خاورمیانه با برخورداری از حمایتهای حاکمان مغول دستگاههای طویل و عریض و پر رونقی داشتند و با هم در رقابت بودند. در این زمان خانقاهها در جهت تأیید سلطه ستم بیشتر مغول فعالیت میکردند، زیرا که از نوازشهای مادی و معنوی شاهان و حکومتگران مغول به کار و کیا رسیده بودند و وضعیت موجود خود را مدیون اوضاعی میدانستند که مغولان ایجاد کرده بودند. صوفیان از عقاید جبریّه پیروی میکردند و معتقد بودند که هر کس کاری انجام میدهد به ارادهی الله است و انسان هیچ ارادتی از خود ندارد؛ لذا هر کس نیک و بد میکند همه از الله است و انسان حق ندارد درباره نیک و بد بودن افعال انسانها نظر بدهد و حکام ستمگر را به خاطر ستمهایی که انجام میدهند تکفیر کنند؛ بلکه بندهی خدا باید به هر حال به آن چه پیش میآید راضی و قانع باشد. در ضرورت تسلیم محض در برابر اراده خدا برخی صوفیان تا جایی پیش رفتند که معتقد شدند اگر انسان ببیند جمعی از مردم در کشتی نشسته در حال غرق شدن هستند شایسته است که در قبال مشیّت خدایی فضولی نکنند و برای نجات آنها دست به هیچ کاری نزنند؛ بلکه بهتر است هر پیشامدی را به خواست و ارادهی خدا محوّل سازند. این تفکر تا اواخر دوران صفوی نیز مشاهده میگردد و به عنوان مثال به این نکته میتوان اشاره کرد زمانی که یکی از ستونهای قصر شاه سلطان حسین آتش گرفت دستور داد خاموش نکنند؛ زیرا خواست خدا چنین بوده است.
[14] - شاه عباس کبیر، مرد هزار چهره، تألیف محمّد احمد پناهی سمنانی، چاپ اول، ناشر نمونه، 1369، ص 15
[15] - ایران در روزگار شاه اسماعیل و شاه تهماسب صفوی، تألیف امیر محمودبن خواند میر، به کوشش غلامرضا طباطبایی، چاپ اول، ص 47
16 - آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، ص 26