هنگامی که شاهزاده بایزید به ایران پناهنده گردید اوضاع دربار امپراتوری عثمانی بسیار آشفته بود و حکومت واقعی در دست زنان حرمسرا قرار داشت و هر یک سعی بر آن داشتند که فرزندان دیگری را به هر طریقی از بین برده و زمینه را برای جانشینی فرزند خود مهیّا سازند. این نوع رفتار در تاریخ بی سابقه نبوده و در ایران خودمان نیز شواهد بسیاری را از این مورد وجود دارد.[1] در مورد علت نارضایتی بایزید دیدگاه ثابتی وجود ندارد و هر کس به زاویهای از آن اختلافات زنان حرمسرا و میزان قدرت آنان اشاره کرده است و بایزید چنان در تنگنا قرار گرفته بود که راهی جز فرار نداشت. بایزید فرزند سلطان سلیمان و خرّم سلطان همسر سوگلی او بود. در آن محیط قدرتمند حرمسرا، خرّم سلطان تلاش میکرد که بایزید را به جانشینی برساند امّا بخت با سلطان بایزید یاری نکرد و خرّم سلطان زودتر از سلطان سلیمان در 26 جمادیالآخر 965ه /4 آوریل 1558م درگذشت و بزرگترین حامی خود را از دست داد.[2] بعد از مرگ وی شاهزاده سلیم از این موقعیّت استفاده نمود و نزد پدر برای عقب راندن رقیب بسیار تلاش کرد و اختلافات آنها روز به روز آشکارتر میشد. در میان این اختلافات مردم حامی بایزید بودند و از او حمایت میکردند. مهمترین عاملی که در ایجاد نارضایتی سلطان سلیمان از بایزید نقش داشت توطئهی لـلهی مصطفی پاشا علیه بایزید است که در این موقع لـله و مشاور سلطان سلیم بود. وی آن قدر این توطئهها را گسترش داد که سلطان سلیمان نیز از بایزید نومید گردید که شاید او را نیز وادار به کنارهگیری نماید. سلیمان برای آن که این بار برای کشتن بایزید همانند قتل مصطفی مورد اعتراض مردم و ینی چریان قرار نگیرد، متوسّل به فتوای عالمان مذهبی بر علیه او شد و فتوای قتل بایزید را به دست آورد. بایزید که چارهای جز نبرد با سلطان سلیم یعنی برادرش نداشت مجبور به جنگ شد که سرانجام شکست خورد. بعد از شکست بایزید تقاضای عفو کرد و در نامهای به سلطان سلیمان مینویسد بشر جایزالخطاست، من از تمام گناهانی که مرتکب شدهام، پشیمانم نظر سلطان هرچه باشد با میل و رغبت اجرا خواهم کرد. این نامه به دست کسان لـلهی مصطفی افتاد و نامه هرگز به دست سلطان سلیمان نرسیده و علت آن بود که سلیمان از بایزید خواسته بود که تمام کسانی را که موجب تحریک او به قیام شدهاند را به قتل برساند، در نتیجه اقدامات بایزید به جایی نرسید و به سلیم دستور داده شد که بایزید را دستگیر نماید. در اثر این اختلافات بایزید نهایت تلاش را برای رضایت پدر به کار برد و در نهایت چون تمام راهها را به روی خود بسته دید به ناچار در اواخر 966ه / 1559م وارد خاک ایران شد و از شاهقلی سلطان استاجلو حاکم آن ناحیه تقاضای پناهندگی کرد.[3]
شاه تهماسب در مقابل پناهندگی بایزید بی تفاوت نبود و توسط جاسوسان و مأموران خود نهایت تلاش را برای رضایت سلیمان به کار برد زیرا او متوجه اهمیّت رویدادهای بعد از پناهندگی بایزید به ایران بود و نمیخواست صلح به دست آمده را در معرض خطر قرار دهد و در این مورد با درایت عمل میکند و اقدام مشابهی سلطان عثمانی را در حمایت از القاس میرزا انجام نمیدهد ولی در پایان و توافق مادی با سلطان عثمانی در مقابل دستگیری بایزید لکّهی ننگی برای خود و تاریخ ایران برجای گذاشت. از آن گذشته پناهندگی او به اتّفاق چهار پسرش اورخان، عثمان، محمود و عبدالله به همراهی ده هزار سپاهی خالی از خطر نبود. با توجه به آگاهی از این خطرات شاه تهماسب دستور داد که آنها را به قزوین بیایند و از آنان حمایت خواهد کرد. سلطان عثمانی نامهای به شاه تهماسب نوشت و خواستار تحویل وی گردید و حتی در حاشیهی نامه خود مینویسد اگر زنده به دست دادن ملایم طبع شریف نباشد، چشم جهانبینش را از نور بصر که چراغ فتن و فتور است عاری و عاطل گرداند. اینها همه از نشان ترس وی بود که شاه تهماسب همانند همایون پادشاه هند به او کمک کند و به عثمانی حمله نمایند. با توجه به این موارد شاه تهماسب دستور داد که در طول مسیر نهایت مهربانی و مهمان نوازی را از بایزید به عمل آورند. سلطان عثمانی که خواهان دستگیری بایزید بود و همچنین درخواست بایزید که شاه تهماسب به او کمک نماید تا به عثمانی حمله کنند، تمام بی پاسخ ماند و گفت که زمانی که بایزید به قزوین آمد و صلاح آن چه بود انجام خواهد گرفت. بایزید با تشریفات خاص در چهارشنبه 21 محرم 967ه / 24 اکتبر 1559م وارد قزوین شد و شاه تهماسب چند روز بعد جشن با شکوهی در میدان قزوین برپا کرد و بعد از صرف غذا قریب ده هزار تومان از نقد و جنس بدو شفقت فرموده و به دست مبارک جیقهی مرصّع بر سر او زدند. بایزید نیز تعداد 50 رأس اسب با زین و برگ و مقادیر زیادی جواهرات قیمتی و طلا و نقره و یک عدد خنجر مرصّع و مقادیری پارچههای گرانقیمت به شاه تهماسب هدیه کرد. شاه تهماسب سپاهیان وی را در گروههای مختلف به نواحی دیگر فرستاد تا از تجمّع آنها جلوگیری کند. در نامههایی که بین شاه تهماسب و سلطان سلیمان رد و بدل شد همواره شاه تهماسب خود را شفیع بایزید معرّفی میکرد و خواهان بخشش وی بود. شاه تهماسب با ارسال نامههای خود موفّق شده بود که احساسات سلطان سلیمان را برانگیزد که واقعهی پسر دیگرش مصطفی تکرار نگردد. سلطان سلیمان با تمام رنجشی که از بایزید داشت در نامهای تذکر میدهد که اگر بایزید در حیطهی صداقت ثابت قدم و راسخ است باید کسانی مانند فرخ پسر عبدالغنی و طرسون و اقسان سیفالدّین که همه از مفسدین بوده و باعث تحریک و اغوای او شدهاند را به قتل برساند و سایر اشرار را در آن جا بگذارد و با چند تن از بندگان و پسرانش به همراه مأموران کاروان به سرحد بیاید و اگر آمدن بعضی را با او مایهی فساد دانند به همراهی نفرستند و در آن جا باشند.
بایزید از طرف شاه تهماسب بی نهایت مورد لطف قرار گرفته بود ولی به سخنان اغواگر او که با حمایت یکدیگر به عثمانی حمله کنند و تلافی رفتار القاس میرزا را بنمایند توجّهی نکرد. او که خود در برنامهی القاس میرزا مورد تهاجم و خسارات وارده قرار گرفته بود با به دست آوردن صلح آماسیه حاضر نبود که روابطش را با عثمانی از بین ببرد. بایزید از حمایتهای شاه تهماسب در حمله به عثمانی نومید شده بود و تلاش کرد که با حمایت بعضی از حاکمان ولایتها به گونهای از ایران فرار کند و سعی داشت که از طریق و حمایت خان احمد گیلانی به روسیه برود تا بلکه بتواند با حمایت آنان به عثمانی حمله کند. سه نفر از ملازمین نزدیک بایزید، قرا اغورلو، مصطفی یساقچی و محمود چرکس که محرم او بودند این خبر را به حسن بیک یوزباشی اطلاع میدهند. بایزید پس از آگاهی از اقدام این سه نفر آنان را میکشد و زمانی که این اخبار به گوش شاه تهماسب میرسد به حسن بیک میگوید که این موضوع را با کسی در میان نگذارد.
در رابطه با دلایلی که منجر به زندانی کردن بایزید میانجامد عقاید گوناگونی ابراز شده است. دکتر پارسا دوست در یک جمع بندی کلّی و با استفاده از دیدگاههای دیگران مینویسد قودوز فرهاد از مشاوران بایزید به او پیشنهاد کرد شاه تهماسب را به قتل برساند و مُلک عجم را به تصرّف خویش درآورد. بایزید این پیشنهاد را پذیرفت. منجّم باشی احمد پسر لطفالله مورّخ ترک سوء قصد بایزید به جان شاه را تأیید میکند؛ ولی مورّخ دیگر ترک ابراهیم پچوی مینویسد بایزید چون پیامدهای خونبار چنین اقدامی را پیش بینی میکرد به قودوز فرهاد گفت چنین حرفی را اگر بعد از این کسی به زبان بیاورد با دستهای خود وی را به قتل خواهم رساند. شریفالدّین توران که در مورد بایزید پژوهش گسترده کرده است، مینویسد از مطالعهی نوشتهها و منابع تاریخی مستفاد میگردد که شاهزاده بایزید در صدد ترتیب توطئهای بر علیه شاه تهماسب بوده است. بایزید در نظر داشت با 12 نفر از سپاهیان خود پس از مسموم کردن شاه تهماسب و امرای ایران و ضبط پایتخت صفویه کشور ایران را تحت تصرّف خود درآورد و بدین ترتیب پدر و برادر را بر سر مهر آورد و گناهانش مورد اغماض قرار گیرد.
مورّخان صفوی عموماً قصد بایزید را برای کشتن شاه تهماسب تأیید میکنند.[4] اسکندر بیک مینویسد بایزید گمان داشت اگر شاه تهماسب را بکشد و موجباتی فراهم آورد که کشور ایران را بتواند به پدرش تحویل دهد، رضایت او را جلب خواهد کرد و مورد عفو قرار خواهد گرفت و در صورت عدم موفقیّت به میان ترکمانان صاین خانی رفته از آن جا به کشتی نشسته به در رود. شاه تهماسب پس از اقدام بایزید در کشتن سه نفر از نزدیکانش نسبت به مقاصد او بدبین گردید، ولی با بایزید همچنان به خوشرویی رفتار میکرد. او چند روز پس از آگاهی از کشته شدن آن سه نفر مجلس مهمانی در باغ جنّت قزوین ترتیب داد و بایزید را نیز دعوت کرد.[5] عرب محمّد ترابوزانی که شیعهی مخلص و از مجریان نزدیک بایزید بود خود را به شاه رسانید و گفت دو کلمه واجبالعرض دارم و فرصت فوت میشود. شاه تهماسب به او گفت وقتی که در دیوانخانه رفت آن جا بیاید. او پاسخ داد، میترسم که شعبده بازی شود و بعد از آن چه سود دارد. او به شاه تهماسب اطّلاع داد بایزید قصد دارد حلوایی را که زهرآلود کرده است به او و کلیّهی امیران قزلباش بدهد. شاه تهماسب به عنوان این که از آن حلوا خورده و دچار ناراحتی شده است ظرفی خواست که یعنی میخواهم استفراغ کنم و به بهانه آن مجلس مهمانی را ترک کرد. بایزید که متوجّه صحبت خصوصی عرب محمّد با شاه تهماسب شده بود نسبت به او بدگمان گردید و همان شب او را کشت.[6] دو نفر از محرمان نزدیک بایزید، آقساق سیفالله و میرعلی سنان که از دوستان عرب محمّد بودند بر جان خود بیمناک شدند و به شاه تهماسب پناه آوردند و به وی اطّلاع دادند که بایزید در صدد قتل وی میباشد. بایزید که ملاحظه کرد توطئهی سوء قصد او به جان شاه تهماسب کشف شده است در صدد فرار به گیلان برآمد. شاه تهماسب توسط نزدیکان بایزید از قصد فرار او آگاه شد. او برای آن که دستگیری بایزید و همراهانش با مقاومت او رو به رو نشود به بهانهی عروسی پسران بهرام میرزا، بایزید و ملازمان نزدیکش را روز بعد به باغ جنّت آباد دعوت کرد. او قبلاً تعدادی از جنگاوران زبدهی خود را که در زیر لباس خود زره پوشیده و سلاح پنهانی همراه داشتند در باغ گماشت. شاه تهماسب در روز جمعه 22 رجب 967ه / 19 آوریل 1560م بایزید و چهار پسر او را زندانی کرد. شاه تهماسب پس از ذکر بدکاریهای برخی از ملازمان نزدیک بایزید در حضورش گروهی از آنان مانند لـله پاشا، فرخ بیک، سنان میرآخور، عیسی چاشنی گیر و خواجه عنبر را به قتل رساند. در آن روز بسیاری از سرداران و سپاهیان بایزید کشته شدند و اموال آنان به غارت رفت. شاه تهماسب حلوای زهرآلود را به کسانی که مأمور بودند آن را به شاه تهماسب بدهند، خوراند. بعضی بعد از یک روز و بعضی در همان روز و شب آماس کرده هلاک شدند. او گروهی از سپاهیان بایزید را خلع سلاح کرد و اجازه داد به عثمانی و یا هر محلی که میخواهند، بروند. شاه تهماسب بایزید را در باغچهی دولتخانه زندانی کرد و جمعی از قورچیان را به نگهبانی او گماشت. او برای این که بایزید از تنهایی در رنج نباشد محبوبالقلوبی میرگنس قمی را که از جمله ندما و ظرفا بود و به غایت شیرینگو و صحبتجو بود و سالها همزبان و صاحب اسرار نوّاب همایون بود تعیین فرمودند که همه روزه با سلطان بایزید صحبت داشته او را دلگیر نگذارد!؟ سلطان بایزید تا در قید حیات بود میرگنس همه روزه و همه شب با او به سر برد. شاه تهماسب پسران بایزید را از او دور ساخت و هر یک از آنان را به یکی از امیران برجستهی خود سپرد که از او مراقبت کنند. او، اورخان پسر بزرگ بایزید را به حسن بیک یوزباشی استاجلو، عثمان را به معصوم بیک صفوی، محمود را به سوندوک بیک قورچی باشی و عبدالله را به میرسیّد شریف شیرازی وزیر عراق سپرد.
شاه تهماسب بایزید را نکشت و سعی کرد که حد اکثر استفاده را از وی برای تحکیم صلح آماسیه و احیاناً بازپسگیری بعضی از سرزمینها چون وان و یا بغداد و شهرهای مذهبی بنماید. در این مدت بارها با ارسال نامهها و درخواستهای متعدّد و به نحوی که سلطان سلیمان ناراضی نشود به مبادلهی نامهها پرداخت و بدین صورت در حین وقتگذرانی به دنبال کسب امیتازات بود. این دوران به حدّی طولانی شده بود که سلطان سلیمان گاهی بسیار ناراحت و حتی خواهان استفاده از نفوذ دیگران برای حمله به ایران و یا شورش جهت در تنگنا قرار دادن شاه تهماسب به کار میبرد، ولی چون شاه تهماسب و سلطان سلیمان از موقعیّت به وجود آمده آگاهی کامل داشتند و تداوم صلح را هر دوی آنها خواستار بودند طولانی شدن تحویل بایزید منجر به تنشهای نظامی نگردید. شاه تهماسب بعد از آن که از تمام تلاشها برای باز پسگیری سرزمینها نومید گردید، راضی بدان گردید که با اخذ غرامت و خساراتی که به او وارد شده است، بایزید را تحویل نمایندگان اعزامی سلطان عثمانی بدهد. بعد از آن در این زمینه برای تبادل پرداخت پول و بایزید به توافق رسیدند. نمایندگان عثمانی در پنجشنبه 14 ذیقعده 969ه / 16 ژوئیه 1562م وارد قزوین شدند. شاه تهماسب آنان را در 17 ذیقعده به حضور پذیرفت. او چون با مطالعهی نامهی سلطان سلیمان به دریافت «جایزه و جلدوی» درخواستی خود اطمینان حاصل نمود، روز پنجشنبه 21 ذیقعده بایزید و پسران را تحویل فرستادگان سلیم کرد. هامر پور گشتال مینویسد شاه از سنان آقای چاشنیگیر پرسش کرد بایزید را میشناسید یا نه. سنان آقا در جواب گفت در ایّام جوانی او را دیده بودم و در آن وقت هنوز ریش نداشت. ایرانیان به همین بهانه با شاهزاده بایزید به طوری که شایسته نبود رفتار نموده، سر و ریش او را تراشیدند و با لباس مندرس و طنابی در کمر او و چهار پسرانش را به دست فرستادهی سلیم سپردند. فرستادگان عثمانی روز جمعه 22 ذیقعده 969ه بایزید و پسرانش را در میدان اسب قزوین خفه کردند.[7] مردم قزوین از کشتن فرزندان بایزید که گناهی مرتکب نشده بودند سخت ناراحت بودند و در مکانی که فرستادگان عثمانی حضور داشتند سنگ پرتاب میکردند. شدّت خشونت رفتار مردم قزوین با فرستادگان عثمانی به حدّی بود که آنان فقط هشت روز توانستند در قزوین بمانند و آنان ناگزیر شدند که با وجود خستگی و دشواریهای زیاد قزوین را با جسدهای مقتولان به مقصد عثمانی ترک نمایند.
ایستادگی مؤدّبانه و دوستانه شاه تهماسب برای تحویل ندادن فوری بایزید قابل توجه و صادقانه میباشد، ولی در پایان که شاه تهماسب به خاطر خسّت حاضر به اخذ پول در مقابل تحویل دادن بایزید شد دیدگاههای منفی و انتقاد بر او وارد شده است. در برخی دیدگاهها چنین آمده است عمل شاه تهماسب در دریافت پول و هدیه در برابر تحویل بایزید و چهار پسر بی گناهش به کسانی که فتوای قتل او را در دست داشتند، اقدامی ننگین و مایهی شرمساری است. این عمل جاذبهی احترام انگیز و انسانی بودن سنّت مهمان نوازی ایرانی را خدشهدار کرد. مردم قزوین، مردم شهری که پایتخت و محل اقامت شاه تهماسب بود، خشم و نارضایتی خویش را از شاه طمّاع و پول دوست صفوی در تحویل پناهندگانش با سنگ پراکنی به فرستادگان عثمانی ابراز داشتند. مؤلّف تاریخ الفی نیز با وجود ارائهی دلیل شاه تهماسب در توجیه اقدام خود، آن را امری نامرضی خلق دانسته است. حتی عبارتهایی که مؤلّف تاریخ الفی از قول شاه تهماسب نوشته است نشان میدهد که او نیز با عبارت «پناه آورده بود» متوجّه وظیفهی اخلاقی پناه دهنده و زشتی اقدام خویش هست.
فرید بیک مورّخ ترک در بارهی اقدام شاه تهماسب مینویسد با آن که او بایزید و پسرانش را به حمایت خود راه داده و پناه داده بود رعایت نکرد، بلکه خیانت و تسلیم فرستادهی سلطان نموده، مجموع را به قتل رسانیدند. در هندوستان نیز اقدام شاه تهماسب در تحویل پناهندگان خود نکوهش و ملامت به همراه آورد. ابوالفضل مبارک مؤلّف اکبرنامه مینویسد شاه تهماسب از هرزه دارایی خوشامد گویانِ خانه برانداز به خونِ مهمان گرامی خود دست آلود. اگر شکوِه بر این داشتی، در برابر زر و سیم نگرفتی.
هامر پور گشتال در مورد اقدام شاه تهماسب در تحویل بایزید و پسرانش در برابر پول مینویسد قباحت این خیانت و ناجوانمردی شاه کمتر از اصرار سلیمان و سلیم در قتل و انهدام پسر و برادر خودشان نیست. این عمل ناجوانمردانه در تاریخ دول دیگر دیده نشده است. رومر شرق شناس برجستهی آلمانی اقدام شاه تهماسب را یک خیانت نفرت انگیز مینامد و مینویسد دریافت پول موجب بدنامی شاه تهماسب شده است. سایکس اظهار نظر میکند شاه تهماسب با فرومایگی منفوری وانمود کرد که حاضر است مهمانش را بفروشد. بهای پرداختی به شاه تهماسب برای تسلیم مهمان خود به دشمن 400000 سکّه طلا بوده است. پتروشفسکی در این باره مینویسد آن غریب دور از وطن را پس از دو سال مذاکره تسلیم سلطان ترک کرد و در ازای این غدر و خیانت 400000 سکّه طلا از وی دریافت داشت. ادوارد براون اقدام شاه تهماسب را در تحویل بایزید و پسران در برابر پول، تسلیم شرم انگیز مینامد. این اظهار نظرها کوله باری سنگین، مالامال از ننگ و شرمساری است که شاه تهماسب با وجود ثروت افسانهای و بی حسابش بر دوش تاریخ ملت ایران گذاشته است.
[1] - علاوه بر وضع آشفتهی دربار عثمانی لازم به ذکر است که در آن زمان دو تن از فرزندان سلطان سلیمان به نام بایزید و سلیم برای جانشینی مطرح بودند. دکتر احمد تاجبخش در مورد رقابت زنان حرمسرا و سرانجام بایزید در صفحه 149 کتاب تاریخ صفوی مینویسد: «در سال 966هجری بایزید فرزند سلطان سلیمان پادشاه عثمانی به ایران پناهنده گردید و علت آن تحرکاتی بود که یکی از زنان سلطان به نام روکسلان که مادر سلیم بود بر علیه او انجام میداد. این زن میخواست که بعد از سلطان سلیمان فرزندش سلیم به سلطنت برسد. بنابراین کوشش میکرد که برادران سلیم را که از زنان دیگر بودند از میان بردارد و پسرش بلامنازع به سلطنت برسد. او به وسیلهی رستم پاشا که یکی از شخصیّتهای مقتدر دربار عثمانی بود مصطفی خان پسر ارشد سلطان را از میان برد و پسر شیرخواره او را مسموم کرد. جهانگیر پسر دیگر سلطان سلیمان پس از آگاهی از قتل برادر خودکشی کرد و زن سلطاان برای بایزید تنها رقیب پسرش نیز مشغول توطئه گردید.
ابتدا بین دو برادر ایجاد اختلاف کرد و به وسیلهی درباریان مورد اعتمادش سلطان را نسبت به بایزید بدگمان نمود. سلطان او را از حکومت قونیه معزول و به حکومت کوتاهیه منصوب کرد امّا بایزید فرمان پدر را نپذیرفت و باعث خشم سلطان گردید. سلطان سلیمان، محمّد پاشای وزیر را با قشونی مجهّز برای دستگیری بایزید فرستاد. بایزید چون قدرت مقابله نداشت پس از کمی مقاومت متواری گردید و ضمن نامهای تقاضای عفو کرد ولی سلطان سلیمان تقاضای او را نپذیرفت و قشون دیگری برای دستگیری او اعزام داشت. بایزید چون نمیتوانست با قشون سلطان به جنگ پردازد به سوی ایران روانه شد و نامهای به وسیلهی علی آقا چاووش باشی به عنوان شاه تهماسب فرستاد و تقاضای پناهندگی کرد. شاه امان نامهای برای او فرستاد و به شاهقلی سلطان دستور داد که بایزید را به قزوین بیاورد.»
[2] - این مطالب برگرفته و گزینشی از صفحات 298 تا 343 کتاب شاه تهماسب صفوی از دکتر منوچهر پارسا دوست است.
[3]- شاه تهماسب در صفحه 75 تذکره خود در این رابطه و ورود القاس میرزا که باعث جنگ شده بود، مینویسد: «کس پیش یادگار بیک پازوکی فرستادم که او کس به سرحدها فرستاده، خبر تحقیق نماید. جاسوسان و ملازمان او آمدند و در ملازم القاسب را که با سلطان بایزید بودند، آوردند. ایشان همگی گفتند که سلطان بایزید با برادرش سلطان سلیم بر سر منازعت آمده، یاغی شده بود. رفتند و در قونین با هم جنگ کردند. سلطان بایزید خبر فرستاده که به صورت بازرگانان به خدمت شاه بروید و بگویید که یک هزار و پانصد تومان زر جهت من بفرستد. به فرض، بعد از آن که من جای پدر را بگیرم یکی در ده عوض میدهم. من از این سخنان در تعجّب شدم و گفتم که کم عقلتر از القاسب این بوده است. اولاً این که ما با حضرت خواندگار مدتی است که صلح کردهام، زر به تو چرا قرض میدهم؟ دیگر این که با هزار و پانصد تومان، چون دشمنی با خواندگار توانی کرد؟ ایشان را به حسن بیگ یوزباشی سپردم که ببینم بعد از این چه خبر خواهد آمدن.»
[4] - برای مثال از روایت مورخان صفوی به صفحات 551 تا 556 کتاب روضةالصفویه مراجعه شود.
[5] - دکتر احمد تاجبخش در صفحه 163 کتاب خود در مورد تحویل بایزید به سلطان عثمانی معتقد است که شاه تهماسب بعد از تبادل نامهها و رنجش سلطان عثمانی احتمال خطر جنگ میداد و مجبور به این کار بود و برای اقدام خود چنین توجیه میکند که وی قسم یاد کرده که بایزید را به سلطان عثمانی تحویل ندهد و حال او را به فرستادگانش تحویل خواهد داد. شاه تهماسب برای قانع کردن بایزید و فرزندانش در تذکرهی خود متوسّل به داستان حلوای مسموم میشود.
[6] - در مورد ماجرای حلوای مسموم و خوراندن آن به شاه تهماسب اختلاف نظر وجود دارد و شایعهی این داستان با توجه به اهدافی که ایران و عثمانی دنبال میکردهاند باید توسط اطرافیان ساخته شده باشد تا بهانهای برای دستگیری بایزید شکل بگیرد و بعید است که بایزید در آن موقعیّت دست به چنین اقدامی زده باشد. شاه تهماسب در صفحات 79 و 80 تذکره خود در این رابطه و دستگیری بایزید مینویسد: «...... بعد از چند روز دیگر محمّد عرب از مازندران آمده. یک روز در باغ جنّت قزوین مهمان داشتیم. محمّد عرب در خلوت نزد من آمد و گفت: حکایتی دارم و میخواهم که عرض کنم. گفتم بعد از آن که به دیوانخانه روم، بیا و بگو. گفت: میترسم که شعبده بازی شود و بعد از چه سود دارد؟ حلوایی را که سلطان بایزید همراه خود از روم آورده بود، طلبید و در خلوت با من راستی را بیان کرد که چیزی داخل حلوا نمودهاند که به خورد ما و جمیع امرا بدهند. من انعامی به حلوایی قبول کردم که بدهم و به مجلس آمده یک لحظه خود را بسازم و اهل مجلس را مشغول کرده برخاسته سلبیچه طلبیدم که یعنی میخواهم که استفراغ کنم و خود را به بهانهی این که لرزه کردهام برخاسته به حرم انداختم و به خفیه نزد امرا کس فرستادم و بخشی از آن حلوا گرفتم و نگاه داشتم. سلطان بایزید این مطّلع شده که عرب از اندیشهی او وقوف یافته و به من عرض کرده و آن شب او را طلبیده، در خفیه به قتل رسانیده. علی آقای سگبان باشبی همراه محمّد عرب بوده و یافته که احوالات به چه نوع است و سلطان بایزید مضطرب گردید، در فکر بود که در آن شب فرار نماید و مرا خبردار گردانیدند که جانقی و خیال ایشان این است که فردا شب به در روند. امّا در همان روز امرا در خفیه طلبیده، فرمودم که از هر قومی جمعی شجاع، یراق و اسلحه پنهان در باغ نگاه داشته زره در زیر جامه پوشند و حاضر شوند و در همان روز به بهانهی این که میخواهم به جهت پسران بهرام میرزا عقد کنم سلطان بایزید را با آقایان او به مجلس طلبیده و دستگیر کردم و جمعی که با او در این افعال متّفق بودند در حضور او گناه ایشان را خاطر نشان نمودم و به قتل رسانیدم و بعضی را که از آن حلوا ترتیب داده بودند که به خورد ما بدهند خورانیدم. بعضی بعد از یک روز و بعضی در همان روز و شب آماس کرده هلاک شدند.»
[7] - در صفحه 197 کتاب تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران در زمان صفویه درباره آخرین درخواست بایزید آمده است که: «بوزبک سفیر فردیناند اول کشتن بایزید را به این سان وصف کرده است؛ هنگامی که زه کمان را بر حلقوم وی انداختند پیش از آن که جان به جان آفرین بسپرد فقط یک تمنا داشت. میخواست فرزندانش را ببیند و برای آخرین بار با ایشان بدرود گوید و تنها چیزی که برایش به جا مانده بود به ایشان بسپرد، و آن بوسهی داغ بود. اما مأموران سلطان از اجابت این تمنا امتناع ورزیدند. این پایان کار بایزید و دسیسههای شوم وی بود. راهی که وی برای نجات خویش انتخاب کرده بود سرانجام باعث هلاک وی گردید.»
8- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، 1400، ص 380