پناهندگی سلطان بایزید یکی از حوادث مهم و تأثیرگزار بر روابط ایران و عثمانی بوده است و شاه تهماسب با مشورت امرا عکسالعمل مناسبی در مقابل این رویداد از خود نشان میدهند. او در طول سالهای گذشته مرارت و خسارات ناشی از روابط خصمانه را تجربه کرده بود و با به دست آمدن صلح آماسیه دیگر حاضر نبود که همانند سلطان عثمانی عمل کرده و زمینهی جنگهای جدید را به وجود آورد. شاه تهماسب از این موقعیّت به دست آمده حد اکثر استفاده را برد و در نهایت که تصمیم به تحویل بایزید گرفت، شاید هم به دنبال توجیه عمل خود بوده است و متوسّل به داستان حلوای مسموم میگردد. مؤلّف تاریخ ایلچی نظام شاه ضمن توصیف این وقایع از ارسال هدایا از جانب سلطان عثمانی سخن میگوید و بیان کنندهی آن است که حاکمان عثمانی و ایران سعی بر آن داشتهاند بدون هر تنشی این مشکل را خاتمه دهند و به یقین بیشتر به نفع ایران بود. مؤلّف مذکور بر خلاف دیگران تلاش کرده است که اموال ارسالی از طرف دربار عثمانی را جنبهی هدیه و پیشکش مطرح سازد و بگوید که قراردادی از قبل نبوده و حتی شاه تهماسب بدون توجه به کثرت اموال آنها را به دیگران میبخشد. در هر صورت خورشاه بن قبادالحسینی در این رابطه مینویسد: « شرح این حال بر سبیل اجمال چنان است که سلطان بایزید به حکم پدر بزرگوار حاکم عماسیّه بود، بسی از اسباب او را با برادرش سلطان سلیم که والی قونیه بود نزاع افتاد و سلطان بایزید سپاه خویش را جمع آورده از عماسیّه بر سر برادر رفت و در آن سرزمین میانهی برادران نیّران محاربه به اشتعال یافته، آخر شکست بر لشکر بایزید افتاده، از آن سفر خایب و خاسر بازگشت و چون به عماسیّه آمد از غایت بیم دو نوکر خود را به صورت تاجران آراسته به درگاه حضرت شاه فلک اقتدار فرستاد و استدعای آن نمود که مبلغ یک هزار و پانصد تومان به رسم مدد خرج جهت من بفرست که چون پادشاهی ولایت روم بر من قرار گیرد یکی را در ده عوض خواهم فرستاد. حضرت شاه خلافت پناه این را حمل بر قلّت عقل او کرده، فرمود که به امداد هزار و پانصد تومان، سلطنت روم را چون به دست میتوان آورد. دیگر من با پدرش عهد کردهام که با او مخالفت نکنم و فرزندی که از پدر عاصی شده باشد چگونه او را امداد نمایم؟ مردمِ او را به حسن بیک یوزباشی سپرد و منتظر بود که دیگر چه خبر میرسد. بعد از چند روز خبر آمد که سلطان بایزید با چهار پسرِ از پدران رو گردان شده به پاسین نزول نموده و در همان ایّام یک نوکر شاهقلی سلطان که حاکم سرحد بود با علی آقای چاووش باشی که سلطان بایزید فرستاده بود به درگاه حضرت شاه عالم پناه آمدند و علی آقا چاووش از زبان سلطان بایزید عرضه داشت که مرا با پدر و برادران این نوع صورتی دست داده، اگر به خدمت شاه عالمیان آیم مرا نگاه میدارد یا نه. در آن اثنا باز خبر رسید که پاشایان خواندگار بر سر سلطان بایزید آمدهاند و او از پاسین فرار نموده به چخورسعد نزول نمود. حضرت شاه عالم پناه با امرا و ارکان دولت مشورت کرده بودند که این پسر اکنون به الکای ما آمده باشد او را گذاشتن که به طرفی دیگر بیرون رود، خواندگار حمل بر خلف ما خواهد کرد و باز به تجدید فتنهای حادث خواهد شد. صلاح در آن است که او را تسلّی داده بدین جا آوریم و ببینیم که از روزگار چه سانح میشود. بنابراین در حضور علی آقا چاووش قسم یاد نمودند که ما سلطان بایزید را به دست خواندگار و فرستادگان او نخواهیم داد، باید که از روی امیدواری متوجّه درگاه سلطنت پناه شود که آن چه مدّعا و مطلوب اوست به حصول خواهد پیوست. آقا ملا گرک یراق و میر شمسالدّین ایلچی را با بعضی دیگر از آقایان درگاه با تحف و هدایا نزد او فرستاد و از عقب این جماعت حسن بیک یوزباشی را نیز از برای تعظیم و تکریم او روانه ساختند. چون آن جناب را به تبریز آوردند، از آن جا کتابتی به حضرت شاه عالم پناه نوشته، آن حضرت را به شاه تهماسب خطاب نمود و سلطان سلیم که در روم به اعزاز و احترام نشسته بود به حضرت شاه دین پناه، مکتوبی در نهایت ادب نوشته بود و آن حضرت را پدر خوانده. حضرت شاه علم پناه دانست که این پسر چندان عقلی ندارد و مضمون مکتوب سلطان بایزید آن بود که حضرت شاه به تبریز آید تا ما دو گروه شویم، یک گروه از راه وان شروع در مملکت روم نمایند و گروه دیگر از راه بغداد به حرکت درآیند و من دو پسر خود را همراه شاه عالم پناه مینمایم و اکثر پاشایان و امرای پدرم با من متّفقاند. حضرت شاه فلک جناب در جواب نوشتند که شما به قزوین آیید تا هر چه صلاح باشد بدان عمل نمایم. قبل از آن که سلطان بایزید به قزوین رسد، سنان بیک از جانب خواندگار به رسم ایلچیگری به درگاه عالم پناه آمد و دوراق آقا نیز از طرف سلطان سلیم همراه بود. ماحصل رسالتِ مشارالیهها آن که شما به سخن بایزید از راه مروید و خلل در بنیان عهد و میثاق میفکنید که کار او را مداری و سخن او را اعتباری نیست. حضرت شاه عالم فرمودند چون سلطان بایزید به حضور رسد آن چه خیر و صلاح طرفین باشد به ظهور خواهد رسید. چون سلطان بایزید مستمال و دلخوش شده به حوالی قزوین رسید، حضرت شاه خلافت پناه امرا و ارکان دولت و اعیان حضرت را با جمیع سپاه به استقبال او فرستاده به اعزاز و احترام او را به شهر آوردند و انواعی تعظیم و تکریم نمودند. سلطان بایزید بعد از شرف تقبیل (بوسیدن) انامل، حضرت شاه عادل معروض گردانید که التماس و دعا چنان است که به نوعی که خواندگار جهت خاطر القاس میرزا لشکر کشیده به تبریز آمد، حضرت شاه عالم پناه نیز رعایت خاطر این بیچاره نموده، لشکر به ولایت روم کشد و در انجاح (برآوردن حاجت) مقاصد و اسعاف مآربِ این جانب امداد و التفات مبذول دارد. حضرت شاه خلافت پناه در جواب فرمودند که خواندگار خوب نکرد که به سخن القاس لشکر بر سر ما کشید و خود را سبک ساخت و من همیشه او را مذمّت میکردم به سبب این حرکت، اکنون خود چون این کار کنم. چون تو به ما توسّل نمودهای من ایلچی فرستاده از خواندگار درخواست گناه تو مینمایم. چون مکتوب مذکور مصحوب علی آقا آقچه سقّل یوزباشی به مطالعهی خواندگار روم رسید از این معنی بسی مسرور شده، دانست که حضرت شاه خلافت پناه با او در مقام مخالفت و عناد نیست، لاجرم رسولان با تُحف و هدایای فراوان علیالتّعاقب والتّوالی به درگاه شاه عالمیان فرستاده، فرزند و فرزندزادهها را طلب نمود.
شرح حال سلطان بایزیدِ برگشته روزگار و فرزندان نابرخوردارش بر سبیل ایجاز و اختصار چنان است که جناب را طمع آن بود که حضرت شاه خلافت پناه سپاه نصرت دستگاه را جمع آورده به رفاقت او عنان عزیمت را به صوب روم و آن مرز و بوم معطوف دارد و انتقام او را از برادرش سلطان سلیم بکشد. چون حضرت شاه عالمیان دانست که این معنی موجب خرابی بلاد و پریشانی حال عباد میشود و مع ذالک کاری از پیش نمیرود و دیگر پسری که از پدر و ولی نعمت خود عاصی شده باشد امداد و معاونت او نزد خدا و خلق مذموم است، صلاح در آن دید که ایلچیان فرستاده، گناه آن جناب را از خواندگار درخواست نماید، به نوعی که مذکور شد. سلطان بایزید به آن امر راضی نبود. در آن اثنا به خاطر رسانید که از قزوین با پنج شش هزار سوار جرّار فرار نموده به طرف استرآباد ایلغار کند و از آن جا به میان ترکمانان اترک رود و از والی خوارزم و اویماقاتی که در آن حدودند استدعای مدد نموده، از راه دشت قبچاق به سلاطین چرکس و روس متوسّل گردد و به استصواب ایشان ولایت روم را بتازد و فتنه در آن دیار اندازد. قرا اوغورلو و مصطفی نشانچی و محمود چرکس که از جمله ملازمان سلطان بایزید بودند از جانقی ایشان واقف شده و از بیم آن که مبادا سلطان بایزید با نزدیکان فرار نمایند و ایشان در قزوین بمانند، کیفیّت جانقی را به مقرّبان بارگاه اعلی اعلام نمودند و سلطان بایزید چون شنید که ایشان بر جانقی و داعیهی او مطّلع شدهاند و به مقرّبان بارگاه شاهی تردّد مینمایند آن هر سه بیچاره را در شب طلب نموده رشتهی حیاتشان را به تیغ آبدار قطع نمود و حضرت شاه خلافت پناه بر قتل آن دو سه بیگناه مطّلع گردید، آتش خشم شاهانه به اشتعال درآمده با خود اندیشید که قبل از آن که سلطان بایزید فرار اختیار کند محافظت او از جمله واجبات است. حکم شاهانه به اخذ و قید او عزّ صدور یافت. آن جناب را با فرزندان گرفته در خانهای نگاه داشتند و موکّلان آگاه بر ایشان بگماشتند و بعضی از نزدیکان و لشکریانش که مایهی شور و شر بودند و سلطان بایزید را سرگردان ساخته و از پدرش روگردان نموده بودند به تیغ سیاست از هم گذرانیدند و بعضی دیگر را غارت کرده از مملکت اخراج نمودند و در همان اوقات خضر پاشا نامی و حسن آقا که از جمله مقرّبان بارگاه خواندگار و سلطان سلیم بودند با دویست نفر از غلامان خاص و سیصد کس از لشکریان صاحب اخلاص به طلب سلطان بایزید و فرزندان به کریاس سلطنت اساس رسیدند و تحف و هدایای وافر که زیاده از حدّ و قیاس بود به رسم پیشکش آوردند. حضرت شاه دریا نوال آن همه اسباب و اموال را در حضور ایلچیان روم به امرا تسلیم ایشان نمودند که نزد پدر یا برادرانش برند. ایلچیان ستمکار به موجب فرمودهی خواندگار، سلطان بایزید برگشته روزگار را با چهار پسر در همان قزوین شربت فنا چشانیده نعش ایشان را به طرف بُرسا که مدفن آبا و اجداد ایشان است، فرستادند.»[1]
[1] - تاریخ ایلچی نظام شاه، تألیف خورشاه بن قبادالحسینی، تصحیح و اضافات محمّد رضا نصیری، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1379، صص 192 تا 197
2- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1400، 401