اسماعیل میرزا فرزند نوّاب خاقان جنّت مکان و سلطانم خانم دختر موسی سلطان موصلو است. تولد وی در سال 962ه و ابتدای سلطنتش سال 984ه و به مدّت شانزده ماه در قزوین میباشد. او در سن 43 سالگی به تاریخ یکشنبه سیزدههم ماه رمضان 985ه در قزوین توسط خواهرش پری خان خانم و بعضی امیران قزلباش مسموم گردید. دروان زندگی اسماعیل میرزا را به سه قسمت میتوان تقسیم کرد: دوران جوانی، اسارت در قلعهی قهقهه و پادشاهی کوتاه مدت در قزوین. بر اساس روایات موجود وی در ایّام جوانی فردی دلاور، بی باک، بی عاطفه و سرکش و برای قزلباشان سیمای شاه اسماعیل اوّل را تداعی میکرده است. او در نبردهای مکرّر با عثمانیان حماسه آفریده بود و به همین دلیل شاه تهماسب به فرزند خویش افتخار میکرد و برای جشن عروسی او ارج بسیار نهاد ولی این دورهی کوتاه مدت نیز به سرعت پایان یافت و بعد از یک سال به دلایل مختلف که مهمترین آن ترس از قدرت و نفوذ وی در جمع امیران قزلباش بود موجب وحشت پدر برای زوال حکومتش گردید.[1] سرانجام شاه تهماسب بنا به میل خود و یا تحت تأثیر و تلقین دیگران برای به دور نگه داشتن فرزند از دربار تصمیم گرفت که او را به هرات بفرستد. از همان بدو شروع حرکت اختلافاتی بین اسماعیل میرزا و همراهانی که تابع دستور پادشاه بودند نفاق به وجود آمد. مدّت زمان استقرار اسماعیل میرزا در هرات زیاد طول نکشید و از جانب پدر فرا خوانده شد و از ساوه به قلعهی قهقهه روانه گردید. این دوران زندان بیش از نوزده سال طول کشید و تأثیر بسیار ناگواری بر اسماعیل میرزا گزارد و در اثر تحقیر و مرارتهای وارده، وی را به فردی دیگر تبدیل ساخت. بعد از این دوران اسماعیل میرزا را باید از یک دیدگاه انسان شکست خورده و معتاد نگریست و تمام مورّخان نیز اعمال ناشایست و قتل رقبا را تحت تأثیر زندانی بودن این شاهزاده توجیه کردهاند. سرانجام بعد از مرگ شاه تهماسب آرزوی دیرینهی اسماعیل میرزا به خاطر تلاشهای پری خان خانم تحقق یافت و به پادشاهی رسید. هنگامی که او بعد از تعیین ساعت سعد بر تخت سلطنت نشست تمام کینه خواهی و عقدهها و آمال خود را در تحکیم پادشاهی به اجرا درآورد.[2]
دوران سلطنت او از همان آغاز با کشتار مخالفان و موافقان حیدر میرزا و امیران و برادر و شاهزادگان شروع گردید و روایتی هم موجود است که به دست خود یا دیگران دوازده هزار نفر را به قتل رسانیدهاند. تنها نکتهی مثبتی که از این دوران ذکر شده است تا حدودی مربوط به امنیت و آسایش مردم و تساهل مذهبی او میباشد که این امر نیز به احتمال قوی در نتیجهی عدم تمرکز و ثبات سران و امیران قزلباش انجام گرفته است. از زمانی که اسماعیل میرزا از قلعهی قهقهه خارج شد و برای زیارت به اردبیل رفت و بعد وارد شهر قزوین گردید، روزگار وی همواره با کشتار رقبای شکست خورده و هرج و مرج مردم برای قتل و غارت اموال توأم بود. اسماعیل میرزا در ابتدای ورد به قزوین حدود دو ماه در خانهی حسینقلی خلفا و پری خان خانم به سر برد و به دولتخانه نرفت تا منجمان ساعت سعد را برای ورودش به دولتخانه تعیین کردند. در این مدّت تسویههای خونین انجام گرفت و اکثر طرفداران حیدر میرزا به قتل رسیدند. یکی از کسانی که در این زمان طرح نابودیش فراهم گردید همان حسینقلی خلفا میباشد که اسماعیل میرزا مدتی را در خانهی او منزل گزیده و چون به راحتی دیگران قادر به نابودی او نبود برای کاستن اعتبار او طرحی پیاده کرد و بعد از طرد کردنش جهت مأموریت به خراسان، وی را به دستور و به امر شاه در دامغان دستگیر و کور کردند. اسماعیل میرزا بعد از مراسم تاجگذاری خود را شاه اسماعیل دوّم خواند و با این که خود را سلطان عادل خواند و در اشعار خود عادلی تخلّص میکرد، بازهم دستور صادر میکند که برادران و برادرزادگان خود و عدّهای از سران قزلباش و پیروان آنها به ترفندهای گوناگون از میان بردارند و عدّهای را نیز مأمور کرد که به ولایات رفته تا سایر شاهزادگان صفوی را به قتل برسانند. شاه جدید در سیاست خود معتقد بود که خرگاه سلطنتی را نمیتوان با طنابهای پوسیده برپا داشت و به جای سران قزلباش، جوانان تازه کار را به مقامات عالی رسانید و آنان نیز برای حفظ مقام و موقعیّت خود هر فرمانی را اطاعت میکردند.[3]
دکتر نصرالله فلسفی دربارهی شخصیّت این پادشاه مینویسد: « شاه اسماعیل دوّم از آغاز جوانی سخت بی عاطفه و شرور و سرکش و خودخواه بود و به همین سبب پدرش او را از دربار دور میداشت و عاقبت نیز در قلعهی قهقهه به زندان افکند. حبس متمادی و ناملایمات و محرومیتهای محیط محدودِ قلعه و رفتار سخت پدر نیز طبع طاغی و سرکش او را بدخواهتر و قلب سختش را کینهتوزتر گردانید. قریب بیست سال در انتظار مرگ پدر و در آرزوی پادشاهی در زندان به سر برده بود. همین که از زندان آزاد شد و به آرزوی دیرینه رسید برای حفظ مقام و قدرت نو یافته به دوست و دشمن رحم نکرد و هر کس را که مدّعی یا مخلّ پادشاهی خود پنداشت بی ملاحظه نابود ساخت. از کشتن برادر و برادران زادگان خود و سایر شاهزادگان صفوی که ممکن بود روزی مدّعی سلطنت یا دستاویز مخالفانش گردند خودداری ننمود و گذشته از سردارانی که با پادشاهی او مخالفت کرده و به هواخواهی برادرش حیدر میرزا برخاسته بودند، جمعی از موافقان و هواداران سلطنت خویش را نیز از میان برداشت. چون از قدرت و نفوذ سران طوایف بزرگ قزلباش که از آغاز دولت صفوی مناصب و مقامات عالی لشکری و درباری را به ارث برده و هر یک دارای اتباع و سواران و سربازان مجهّز و مخصوص خویش بودند، میترسید. دست بسیاری از آنان را به بهانهی این که خرگاه سلطنتی را با طنابهای پوسیده بر پا نمیتوان داشت از کارهای دولتی کوتاه ساخت و جوانان نورسیدهی کم تجربه را که به عشق مقام و حکومت به هر فرمانی گردن مینهادند به جای ایشان منصوب کرد. به هیچ یک از نزدیکان خود و زمامداران امور کشور اطمینان نداشت و بر همه کس به چشم بدگمانی مینگریست. جاسوسانش در همه جا پیوسته برای خبرچینی آماده بودند. خود نیز بیشتر شبها در لباس مبدّل به صورت درویش یا گدا و امثال آن از دولتخانه به کوچه و بازار و مساجد و مراکز اجتماعات مردم میرفت و ساعتها با طبقات مختلف مینشست تا از عقاید و افکار عامّه نسبت به خود با خبر گردد. رفتارش با سرداران قزلباش و بزرگان کشور به قدری سخت و خشونت آمیز و آمیخته با بد گمانی بود که از بیم او در خلوت و مجالس انس نیز از امور مملکتی سخن نمیگفتند و هرگاه که به مجلس شاهی احضار میشدند دست از جان میشستند. همیشه پهلوی دست خود تیر و کمانی آماده داشت و هر کس را که میخواست بیدرنگ به تیر میزد. حتی با خواهر خود پری خان خانم هم که محرّک واقعی کشتن حیدر میرزا و بنیان گذار سلطنت وی بود بدرفتاری بسیار کرد. قسمت مهمی از دارایاش را گرفت. بیشتر غلامان و کنیزان و ملازمانش را از او دور کرد. از ملاقات سرداران و رجال کشور ممنوعش ساخت و از کشتن یگانه برادر تنی او سلیمان میرزا نیز با آن که این شاهزاده در راه پادشاهیش کوشش بسیار کرده بود، چشم نپوشید. بی رحمی و خونخواری شاه اسماعیل و قساوتی که در کشتن شاهزادگان بیگناه صفوی نشان داد مردم ایران و سران قزلباش و حتی دوستان و هوادارانش از او بیزار و متنفّر ساخته بود. پس از آن که به مذهب تسنّن توجه و اظهار علاقه کرد و به آزار و تخفیف علمای شیعه پرداخت و مخصوصاً بعد از کشتن حسن میرزا در مورد قتل برادر تنی خود محمّد میرزا و سایر فرزندان او برآمد. این تنفّر و بیزاری به حدّی رسید که جمعی از سرداران بزرگ با دستیاری خواهرش پری خان خانم در کشتن او همداستان شدند.»[4]
دکتر پارسا دوست نیز در باره مراحل زندگی اسماعیل میرزا و تأثیر زندان قهقهه و دوران پادشاهیش این چنین مینویسد: «شاه اسماعیل دوّم پیش از زندانی شدن در قلعهی قهقهه جوانی نیرومند، جنگاور، دلاور، چون نیایش شاه اسماعیل اوّل بی باک و پر دل بود. او در نبردهای مکرّر با ترکان عثمانی دلیریها کرده و قدرت فرماندهی خود را آشکار داشته بود. غرور پیروزیها همراه با شور جوانی و انتخاب مصاحبانی نا آگاه، تمایلات جاه طلبی را در او قویتر کرد و پدر را نسبت به فرزند بد گمان ساخت. شاه تهماسب که مانند هر فرمانروای مستبدّی حفظ قدرت را بر هر عاملی حتّی فرزند برتر میشمرد او را به زندان مهیب قهقهه افکند و با سنگدلی جوانِ جویای نام و ماجراجو را 19 سال و شش ماه و 21 روزی لای دیوارهای سنگی آن زنده به گور کرد. نیروهای درونی اسماعیل میرزا که آرامش نمیپذیرفت به خمودی گرایید و آرزوهای دور پروازش در قفس تنگ زندان سَر خورده شد. او که سالها امیران نامدار قزلباش و برجستهترین آنها معصوم بیک صفوی را زیر فرماندهی خود داشت اکنون ناگزیر به متابعت از امیری گمنام ( کوتوال قلعه قهقهه) و حتّی تحمّل توهینها و ضرب مشت او به دهانش بود که دو دندانش را فرو ریخت. او با روح سرکش و آرام ناپذیرش تاب نارواییها، آن هم برای سالهای طولانی را نداشت و چارهی دردهای جانکاه خود را در پی بی خبری و فراموشی جستجو کرد. او به افیون روی آورد و برای حفظ تأثیر آن بر مقدارش همواره افزود.
شاه اسماعیل دوّم بهترین سالهای جوانی را در حسرت شادیهای زندگی و امیتازهای خدمت گذراند و کینه توزی و بی رحمی پدر را که تا پایان حیاتش او را در زندان نگه داشت، او را کینه توز و بی رحم کرد. او ناگهان و بدون آمادگی قبلی از بی قدرتی محض به قدرت مطلق رسید و با روح بیمار و درهم شکسته از سالهای طولانی زندان و افیون به فرمانروایی و پادشاهی پرداخت. او با بی رحمی و قساوت کم نظیر یازده نفر از برادران و برادرزادگانش و فرزندانشان را کشت و یک برادر خود را نیز کور کرد. او در بی رحمی راه نیایش شاه اسماعیل اول را در پیش گرفت. شاه اسماعیل دوم همواره شیفتهی قدرت بود و هنگامی که پس از سالها تحمّلِ تحقیرها به قدرت رسید با هر بهایی در حفظ آن کوشید. او به همه، به ویژه به شاهزادگان که از میان آنان سلیمان میرزا، محمود میرزا و حسن میرزا به پادشاهی نامزد شده بودند، بدگمان بود. ترس از دست دادن قدرت او را به بی رحمی مهار ناپذیر کشاند. او حتّی نگران جان خود بود و از شدّت بدگمانی زیر قبای پادشاهی زره میپوشید. نگهبانان خود را عوض میکرد و غالباً شبها از بیم و اندیشه نمیغنود. شاه اسماعیل دوم پادشاهی سنگدل، بی رحم و خونریز بود، ولی با توجّه به سالهای سخت زندان و تأثیرش در جسم و روان او بخش بزرگی از بی رحمی استثنایی او که چهرهاش را در صفحههای تاریخ ایران تیره و خون آلود کرده، گناه پدری است که برای حفظ قدرت با بی رحمی زیاد او را در زندان سختگیر قهقهه با غمها و دردها رو به رو ساخت. والتر هینتس مینویسد مورّخ با وحشت و نفرت، کارها یا بهتر بگوییم بدکاریهای او را مدّ نظر میگذراند، فقط این را میتوان گفت که شاه اسماعیل دوم، جنبهی غم انگیز و دردناکی دارد. این غم و درد است که همدردی را در ما برمیانگیزد و مانع میشود که در قضاوت خود بیش از این بر او سخت نگیریم.
اشتباه بزرگ شاه اسماعیل دوم که موجب شکست او در پیشبرد سیاست تساهل مذهبی گردید، آن بود که او بدون آشنایی کامل از چگونگی شرایط ایران در مدّت کوتاه زمامداری خود در چند جبهه اقداماتی به عمل آورد. او در برابر کشتار هواخواهان حیدر میرزا به ویژه سران استاجلو بی اعتنایی نشان داد، او حتی کشندگان شاهقلی سلطان یکان استاجلو امیرالامرای هرات و لـلهی عبّاس میرزا را مورد مجازات قرار نداد.[5] او حسینقلی روملو، خلیفةالخلفا را که مورد علاقه و احترام صوفیان طریقت صفوی بود کور کرد و با کشتار بی رحمانهی صوفیان، بازماندگان آنان را از خود ناراضی ساخت و در هراس انداخت. او بلغار خلیفه، خلیفةالخلفای بعدی را نیز زیر لگد صوفیان انداخت. او پری خان خانم را که با نفوذترین شخصیت درباری و عموم امیران قزلباش دستورهای او را پس از مرگ شاه تهماسب به مورد اجرا میگذاشتند و در به قدرت رسیدن خود او نیز نقش مهمی داشت، منزوی کرد و با کشتن برادرش سلیمان میرزا او را کینه جو ساخت. او قاضیان و متصدّیان اوقاف و شرعیات بسیاری از ولایتها را برکنار کرد. او با کشتار شاهزادگان امیرانی را که لـلهی برخی از آنان و رئیس طایفههای قزلباش بودند از خود ناراضی نمود. او با بی رحمیهای خود سران قزلباش را در نیم جان نگه داشت و بسیاری از کسانی را که به حکومت ولایتها گمارده بود از رفتن به مقرّ حکومت و بهرهمندی از قدرت حکمرانی باز داشت و آنان را ناگزیر به اقامت در قزوین نمود، آن گاه در میان انبوه ناراضیان که عموماً از صاحبان قدرت بودند با عالمان شیعه که از زمان شاه تهماسب به قدرت اجتماعی دست یافته بودند به مبارزه برخاست. او سرانجام شکست یافت و با پیروزی عالمان مذهبی، قدرت برتر اجتماعی آنان تثبیت و تحکیم گردید. به گواهی تاریخ صفویان شاه اسماعیل دوّم نخستین و آخرین پادشاه آزاد اندیش مذهبی آن دودمان است. احمد کسروی مورّخ گرانقدر ایران مینویسد شاه اسماعیل دوّم اگر زود نمیمرد و به اندازهی دیگران پادشاهی میکرد شاید معروفترین پادشاه صفوی میگردید و یادگارهای بسیاری از خود باز میگذاشت، اگرچه او مرد خونخواری بود و در این باره کم از نیای همنام خود نداشت، ولی همچون دیگران از شاهان صفوی پایبند بدعتهای دینی نبود و بلکه کوشش میکرد که زشت کاریهایی که نیا و پدرش رواج داده بودند از میان بردارد و این بود که میان مردم در سنّیگری شهرت یافت.»[6]
با توجه به مطالب ذکر شده والتر هینتس در مورد اهمیّت سیاسی و تأثیر رفتار شاه اسماعیل ثانی در تاریخ صفویه مینویسد: «اقدامات این شاه تا اعماق حیات سیاسی دولت ایران نفوذ کرد، امّا چون سیاست وی عاری از هر گونه هدف عالی بود و حتی میتوان گفت هیچ منظور و مقصد خاصّی سوای ارضاء هوای نفس و خودخواهی نداشت، جز تباهی و فساد از آن نتیجهای حاصل نشد. اقدامات شاه اسماعیل از نظر سیاست داخلی دولت صفوی را به لب پرتگاه فنا و تجزیه رسانید. البتّه او نتوانست تمام افراد خانوادهی خود را از بیخ و بن براندازد، چه در این صورت زوال و فنای مملکت حتمی و قطعی بود. گناه این همه را متوجّه شخص شاه اسماعیل باید دانست و تاریخ نویس هر چه بکوشد تا با ذکر واقعیّتی و اقدامی، مختصر پرتوِ مساعدی به حیات سیاسی این مرد بیفکند، از کوشش خود حاصلی نمیبَرد. جای نگرانی است که برای تصویر کردن جنبهی انسانی اسماعیل دوم بیش از آن چه برای تصویر سیاسی او لازم بود به رنگهای تیره و تند نیاز داریم. وی آکنده و مالامال از بدگمانی و سنگدلی، نفرت، میل به مردم کشی، زر پرستی، لذّت جویی، خسّت، شهوت پرستی، فریبکاری، قساوت و بی رحمی و بازیچهی هوسهای نفرت انگیز بود، آری اسماعیل از حیث انسانی در نظر ما چنین جلوه میکند؛ امّا وی انسانی است که از نظر روحی و جسمی شاید حتی از لحاظ فکری و عقلی بیمار و درهم شکسته است. به دنبال عواطف و انگیزههای متضادی که او را چون خوره میخورد و به پیش میراند. رفتن- آن هم در صورتی که حواس او در اثر نشأه مخدّرات کُند و مه آلود نشده بود - و شخصیّت او را که در اثر گناه دیگران چنان پیچیده از شکل افتاده بود، پیراستن و دریافتن، کاری است عقلاً انجام نشدنی و محال، تنها با تبعیّت از عواطف و احساس میتوان در این زمینه کَند و کاوی کرد که نتیجهی آن هم در هر حال غیر مطمئن خواهد بود. آخر چگونه میتوان این نکته را توضیح داد که شاه اسماعیل با وجود آن که مادرش در آتش اشتیاق دیدارش میسوخت وی را نزد خود راه نداد. آیا این کار بر اثر دل سختی غیر قابل ادراک او بود و یا وی در برابر مادر احساس ناراحتی وجدان نمیکرد؟ و در مورد آن شاهرخ بیگ سفره چی باشی که شاه تهماسب او را به علت ارتباط با اسماعیل به قلعهی قهقهه فرستاد و پس از بیست سال حبس، ساعت به ساعت چشم به راه آزادی خود توسط شاه جدیدی بود که به خاطر او به زندان افتاد، چه باید گفت؟ خوب، رفتار شاه اسماعیل را که همواره میگفت بینوا را باید به قزوین آورد؛ ولی هیچ وقت دستوری برای آزادی او صادر نکرد، به چه صورت میتوان توجیه کرد؟ آیا این رفتار بر اثر خشونت و نا سپاسی بود یا باید علت آن را در بی تصمیمی کامل او جستجو کرد؟ و یا هردو؟ ما جانبداری وی را از تسنّن دیدیم، بدون این که بتوانیم بگوییم محرک وی در این کار چه بوده است؟ آیا این را که در دورهی سلطنت او همهی نقّاشان ناگزیر شدند کارگاههای خود را تعطیل کنند و کتابخانهی سلطنتی را که توسّط شاه زیر و رو و دیگرگون شده بود، تکّه پاره و تقسیم کردند، باید چنین تعبیر کرد که شاه آنان را بدین علت از نقاشی مانع شد که فقه اهل سنّت چنین کاری را که علناً بر خلاف شریعت آنان بود، نمیتوانست تحمّل کند و بپذیرد؟ یا این که اسماعیل اصولاً از هنر نقاشی هیچ نمیفهمید؟ چیزی نمیدانیم؟[7] حکمی در بارهی جنبهی انسانی اسماعیل به این آسانی نیست، زیرا وی با همهی گناهی که به گردن داشت باز خود قربانی بود، قربانی سنگدلی پدرش که البتّه آن را از لحاظ سیاست مملکتی میتوان تا اندازهای موجّه پنداشت. هر چند این نکته برای تبرئهی او کفایت نمیکند، باز هم حکم ما در بارهی اسماعیل از حیث انسانی نمیتواند نفرین و لعن مطلق باشد.»[8]
شاه اسماعیل دوّم هنگام مرگ یک پسر به نام ابوالفوارس شجاعالدّین محمّد و سه دختر داشت. جسد وی را روز بعد از فوت در شاهزاده حسین قزوین در کنار شاهزادگانی که کشته بود به خاک سپردند.[9]
[1] - والتر هینتس در صفحه 30 کتابش در مورد عروسی اسماعیل میرزا مینویسد: «در پائیز سال 1555 شاه تهماسب شاد و سرزنده از قراباغ عازم تبریز شد و در آن جا کاخ تفریحی شمال آباد را برای اقامت خود برگزید. وقایع نگاران ایرانی همه متّفقالقولند که این باغ به صورتی بهشت آسا و اعجاب انگیز تعبیه شده است. برای آن که به نحوی شایسته عقد قرارداد صلح را جشن بگیرد و در عین حال از قهرمانان جنگ با ترکها تجلیل کند، شاه چنان سور و سروری برپا کرد که خاطرهی آن همواره در ذهن و حافظهی قزلباشها برجای ماند. در همان زمان نیز عروسی پُرجلال اسماعیل میرزا با دختر شاه نعمتالله یزدی برگزار گردید. عروس، دختر خالش بیگم، خواهر شاه تهماسب بود و شاه شخصاً به عنوان خواستگاری پا پیش گذارده بود. از مهمانان این عروسی شاهانه پذیرایی شایان به عمل آمد. نوازندگان، خوانندگان و رقاصهها باعث سرگرمی حضّار بودند و این باغ در سراسر روز آکنده از غلغله و شادی بود.»
[2] - ابوالقاسم طاهری در صفحه 242 کتاب تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران در باره چگونگی ورود شاه اسماعیل دوم به شهر قزوین مینویسد: «مورخان خودی همه با آب و تاب تمام از شور و رغبت مردم عادی و هزاران تن از بزرگان و نامورانی که به قصد پابوسی به پیشواز شاه رفته بودند سخن میگویند؛ امّا وقایع نگاری بیگانه مدعی است که چون اسماعیل نزدیک دروازه شهر قزوین رسید به نام دوازده امام دوازده بار اسب عوض کرد و چون ظاهراً بیم آن داشت که مبادا دشمنان به طرفش تیری اندازند و او را از پا درآورند پیش از ورود به شهر سپهسالار خویش را در زیر چتر شاهی نشاند و از راهی که همهی مردم در دو سوی آن به انتظار ایستاده بودند روانهی دولتخانه کرد و خودش به اتفاق ده دوازده تن از جانبازان واقعی از پس کوچهای متوجه دولتخانه شد.»
[3] - اسماعیل میرزا در روز چهارشنبه 27 جمادی الاول 984ه تاجگذاری کرد و شاعران نیز طبق معمول برای یافتن ماده تاریخ به رقابت مدح و چاپلوسی وی پرداختند. مولانا محتشم کاشانی که قبلاً در خدمت شاه تهماسب و پری خان خانم بود، در این رابطه سی و دو بیت شعر سرود که هر مصرع آن بیانگر سال پادشاهی وی میباشد. از جمله:
شاهسواری که ز شاهان بود امجد و اشجع به کمال و توان
-[4] زندگانی شاه عباس اوّل، جلد اول، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، صص 29 و 30
[5] - دکتر احمد تاجبخش در صفحه 170 کتاب تاریخ صفوی مینویسد: « شاه اسماعیل دستور داد شاهقلی سلطان یکان، امیرالامرای هرات را که لـلهی عباس میرزا ( شاه عباس بعدی) بود به قتل برسانند و علاوه فرمان داد که دو برادرش مصطفی میرزا و سلیمان میرزا را نیز از میان بردارند.»
[6] - شاه اسماعیل دوم، شجاع تباه شده، دکتر منوچهر پارسا دوست، تهران شرکت سهامی انتشار، 1381، برگرفته از صفحات 157 تا 160
[7] - بر خلاف این عقیده دکتر پارسا دوست در صفحه 165 کتاب شجاع تباه شده در ارتباط با علاقهی شاه اسماعیل دوم به هنر مینویسد: «شاه اسماعیل دوم شخصی هنرمند و هنرنواز بوده است و در زمینهی معماری و طرّاحی ساختمانها نقش داشته است و علاوه بر آن که خود طبع شعر داشت به شاعران ارج مینهاد و به مولانا هلالی همدانی که در دربار تهنیت جلوس وی قصیدهای سروده بود مبلغ 12000 تومان انعام داد و آزاد اندیشی مذهبی و موسیقی علاقه نشان میداد و کتابخانهی پادشاهی او مرکز تجمّع بزرگان نامور هنر و ادب بود.»
[8] - شاه اسماعیل دوم صفوی، تألیف والتر هینتس، ترجمه کیکاووس جهانداری، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، صص 155 و 156
[9] - والتر هینس درباره علت نامگذاری شاه شجاع و انتخاب ولی سلطان به عنوان للگی او در صفحه 134 کتاب خود مینویسد: «به عنوان آخرین حادثه صوری در زندگی شاه اسماعیل باید تولد پسری را یادآور شد که در روز سه شنبه سوّم شعبان 985 برابر با شانزدهم اکتبر 1577 از کنیزی زاده شد. به مناسبت نام فرمانروای فارس که ممدوح حافظ بود به این شاهزادهی کوچک نام شجاعالدین محمّد دادند و به همین جهت نیز حاکم شیراز که هنوز در قزوین به سر میبرد به نام ولی سلطان ذوالقدر به سمت لـله و قیّم او منصوب گردید تا این پسر شاه در همان شهری به خود ببالد که روزگاری هم نام او در آن جا بر تخت سلطنت نشست. اسماعیل از تولد این پسر سخت شادمان شد و پیکهایی به نزد امیران و برگزیدگان قزلباش فرستاد تا این مژده را به آنان برسانند. ولی سلطان به مناسبت انتصابش به سمت لـلهی شاهزاده سور بزرگِ مجلّلی در منزل خود داد. گهواره را از قصر آورده و آن را به روی اسب جلوی خود گرفت، در حالی که کلیّه امیران و صاحب منصبان مملکت به دستور شاه اسماعیل پای پیاده به دنبال گهواره روان بودند تا به منزل ولی سلطان رسیدند. علت این همه لطف و مرحمت شاه در حق ولی سلطان بیشتر در این بود که او با محمّد خدابنده ولیعهد پیش از این در شیراز رفتاری غیر دوستانه کرده بود. حال دیگر او با اجلال و جبروت و احترام فراوان فقط برای این به فارس نمیرفت که حکومت خود را در آن دیار اعمال کند؛ بلکه ضمناً میبایست ولیعهد و پسرانش را که نزد او میزیستند، یعنی حمزه، ابوطالب و تهماسب را به قتل برساند. لاجرم این بود اهمیّت ولادت کسی که میتوانست دودمان را حفظ کند و از این پس دیگر اسماعیل هیچ ملاحظهای در قلع و قمع کلیّه خویشاوندان ذکورش به خود راه نمیداد تا از رهگذر هیچ رادع و مانعی در اعمال قدرتش پیش رو نداشته باشد.»
10- آینه عیبنما، فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، گفتمان اندیشه معاصر، 1400، ص 408