شاه محمّد تنها پادشاه رسمی صفوی است که در زمان حیات خود از سلطنت خلع گردید و پسرش عباس میرزا جانشین وی شد. شاه محمّد تنها نام پادشاهی را یدک میکشید و در زمان او مقام و ارزش مرشدی کامل از بین رفت و احترامی برای او قایل نبودند. دکتر منوچهر پارسا دوست در بارهی شخصیت او مینویسد: «شاه محمّد نه تنها از لحاظ مرشد کامل بلکه از لحاظ پادشاهی نیز مورد بی اعتنایی و تحقیر قزلباشان قرار گرفت. مقام پادشاهی او در نزد قزلباشان چنان خفیف و بی اعتبار گردیده بود که نه تنها به دستورهای او بلکه به استغاثهها در نکشتن همسرش مهد علیا اعتنا نکردند و همسرش را در حرمسرا که میبایست پای مرد نامحرم به آن نمیرسید به قتل رساندند. آن گاه شاه که از این همه خیره سری امیران قزلباش میبایست به خشم میآمد و واکنش قهرآمیز نشان میداد از شدّت ضعف شخصّیت و بی ارادگی، کشته شدن همسرش را مربوط به قضا و قدر دانست و کشندگان همسرش را مورد عنایت قرار داد. بی لیاقتی و عدم شایستگی شاه محمّد تنها به سبب نقض بینایی وی نبود. او فردی بیکفایت و بی اراده بود و به همین جهت از سوی امیران قزلباش انتخاب گردیده بود تا به نحو دلخواه از مقام شاهی به سود مقاصد خود بهرهبرداری کنند. آنان چون در عمل مشاهده کرده بودند زنی با اراده و با قدرت تصمیم گیری اختیارات پادشاه را در دست گرفته و به فرمانروایی پرداخته است او را با گستاخی به قتل رساندند تا شاه را متوجّه کنند فقط آن چه پسندیده باشند باید انجام گیرد. به نظر رومر ایران شناس آلمانی مطیع ساختن امیران قزلباش و نشاندن آنان به جای خود مستلزم به کار بردن زور و یا حیله و تزویر بود. شاه محمّد هیچ یک از آنان را نداشت. شاه محمّد همواره نیاز به شخصیّتی داشت که به جای او به حکمرانی بپردازد و او را از تحمّل دشواریهای آن معاف بدارد. پس از مهد علیا پسر نوجوانش حمزه میرزا به جای او نشست و به فرمانروایی پرداخت. او نیز مادام که بازیچهای در دست گروهی از امیران قزلباش بود زنده ماند ولی هنگامی که متوجّه واقعیّات گردید و در صدد برآمد که مستقلاً به اِعمال قدرت پادشاهی بپردازد امیران قزلباش در شرایطی که ترکان عثمانی در قلب تبریز و در قلعهی آن مستقر بودند او را از میان برداشتند. شاه محمّد این بار نیز مانند کشته شدن همسرش از قتل فرزند دلاور خود به خشم نیامد و تلاشی برای شناخت توطئه کنندگانِ کشتن پسرش و مجازات آنان به عمل نیاورد زیرا جرأت این کار را نداشت.
در تاریخ دودمان صفویان پادشاه بی لیاقت و بی ارادهای چون شاه محمّد وجود ندارد.[1] او با آن که یازده سال دارای عنوان پادشاهی بود هرگز پادشاهی نکرد. او خصلتهای لازم برای پادشاهی، آن هم در آن شرایط را نداشت. اسکندر بیک که در زمان او میزیسته و همان طور که دیدیم در نبردها در اردوی شاهی بوده است، در بارهی شاه مینویسد هزل و مطایبه و شکفته طبعی شیوه و شعارش بود و رقوم اندوه و ملال بر صحیفهی خیال کمتر نگاشتی. او مردی بود آشتی خواه و بسیار ملایم و دلشاد که تمایل به تحمّل دشواریهای مقام پادشاهی و توانایی رفع آنها را نداشت. او که از جمیع امور متداوله خبیر و آگاه بود و به فهم و فراست متّصف، راه زندگی را در جدّی نگرفتن و شوخ بودن میدانست و از قیل وقال آن پرهیز داشت. افوشتهای نظنزی شاه محمّد را فردی عیّاش و خوشگذران میداند که از وقار پادشاهی به دور بوده است. او تصریح میکند هرگاه خاطر پادشاه مایل به لهو و لعب و طبیعتش راغب به عیش و طرب باشد او را در دلها وقعی و در نظرها شکوهی نماند و بیم سیاستِ او از ضمایر محو گشته و فرمانبران از درِ جسارت و گستاخی درآیند. او در بارهی بی لیاقتی شاه محمّد تأکید میکند به مراسم آداب جهانداری و قوام اسباب پادشاهی و انتظام مهام و امنیت طرق و مسالک و سایر موجبات جهانبانی توجّه فرمودن، در حیّز قدرت و مکنت نوّاب فلک جنابش نبود. هنگامی که شاه محمّد به تخت پادشاهی نشست کشوری وسیع که در سراسر آن امنیت برقرار بود در اختیار او قرار گرفت. در مدّت یازده سال پادشاهی او خراسان و هرات از تسلّط وی خارج شد و در شمال غربی کشور ترکان عثمانی علاوه بر ولایتهای شروان و ایروان بخش بزرگی از آذربایجان را نیز تصرّف کردند و در شهر تبریز قلعه ساختند. ضعف و ناتوانی شاه محمّد در ادارهی امور کشور موجب گردید که پس از کشته شدن حمزه میرزای ولیعهد بسیاری از حاکمان ولایتها مانند استرآباد و دامغان، قم، کاشان، اصفهان، شیراز، یزد و کرمان سر به شورش بردارند. با طغیانِ قزلباشانِ حاکم بر ولایتها و با نفاق و خصومت میان امیران وابسته به دربار صفوی شیرازهی امور کشور در سالهای پایانی پادشاهی شاه محمّد از هم گسسته شد. هرج و مرج و آشوب بسیاری از ناحیههای ایران را فرا گرفت. در مدّت یازده سال پادشاهی شاه محمّد کشور و مردم ایران زیر ضربههای سنگین جنگها و ستمها و فشارها قرا گرفتند. در انبوه ابرهای سیاهی که آسمان کشور را پوشانده بود ستارهای هر چند با سوسوهای کم فروغ دیده نمیشود. همه جا را سایهی شوم نا آرامی، نبود امنیّت و فقر پوشانده بود. سیمای کلی کشور از همه سو آشفته و درهم بود. حملهی ترکان عثمانی در غرب و ازبکان در شرق و همپایی خطر آنها، سرکشی حاکمان ولایتها و خودسری آنان کشور را از بیرون و درون پاره کرده بود. استقلال کشور که به همّت شاه اسماعیل اوّل و به بهای سنگین جنگها، کشتارها و ویرانیها به دست آمده بود در معرض خطر قرار گرفته بود؛ وحدت سرزمین ایران علاوه بر دست اندازی بیگانگان زیر تسلّط دو پادشاه و بسیاری از حاکمان یاغی قزلباش از هم گسسته بود. همهی شواهد حاکی بود که دودمان صفویان در آستانهی فروپاشی قرار گرفته است. تنها معجزه، ظهور شاه عباس اوّل آن را نجات داد و قدرت آن را نیز به اوج رساند.»[2]
[1] - مؤلف کتاب پشت پردههای حرمسرا در صفحه 283 کتاب خود درباره ضف و بی لیاقتی شاه محمّد به نقل از سیاست و اقتصاد عصر صفوی مینویسد: «از همان اوان کار نیز مشخص بود که از وی کاری در جهت ادارهی امور مملکت ساخته نیست و فقط آلت دستی است برای دیگران و مستمسکی است برای سودجویان که از وجود او در جهت تأمین منافع خویش بهره گیرند و به مقصود خویش نایل شوند. او به خصوص به علت ضعفی که داشت دستخوش دسیسههای زنش مهد علیا بود، البته این زنی است که به خاطر نابکاریاش نامی دارد وگرنه زنان دیگری نیز در زندگی این پادشاه نابینا بودند. او به کلّی دست از امور سلطنت کشیده و فقط به عنوان شاهی قناعت کرده بود و تمام شبانه روز را در حرمسرا به سر میبرد و به معاشرت زنان یا کارهای کودکانه مشغول بود. از آن جمله نوشتهاند که گاه چند گربه را لباسهای ابریشمین میپوشانید و زنگولههای زریّن بر گردن میبست و فرمان میداد که شیپور و کرنا بزنند. آن گاه خود دست میزد و شادی میکرد. چون به او میگفتند: شاها، سربازان عثمانی فلان شهر را گرفتند چرا راحت نشستهای؟ در جواب با تغیّر میگفت: صبر کنید تا عروسی گربههای من تمام شود.»
[2] - شاه محمّد، پادشاهی که شاه نبود، دکتر منوچهر پارسا دوست، شرکت سهامی انتشار، 1381، برگرفته از صفحات 247 تا 252 و صفحات 264 و 265
3- آینه عیب نما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401ٌ
«شاه محمّد معروف به خدابنده نخستین فرزند شاه تهماسب اوّل است.[1] وی در شب سه شنبه 29 جمادیالاوّل سال 938 هجری دیده به جهان گشوده است و تاریخ ولادت او را "فرزند شاه تهماسب اول، محمّد آمد " یافتهاند. مادرش سلطانم نام داشت، دختر موسی سلطان موصلو ترکمان بود، از امرای بایندریه یا به عبارت دیگر آق قویونلو. وی نخستین بار در سال 943ه در شش سالگی از طرف پدر به حکومت خراسان منصوب گردید و محمّدخان شرفالدّین اوغلوی تکلو لـلهی وی به نیابت از جانب وی فرمانروایی خراسان یافت. چند سال شاهزادهی صفوی در خراسان بود تا این که شاه تهماسب او را به دربار احضار کرد و اسماعیل میرزا را که برادر تنی وی بود به هرات فرستاد؛ امّا رذالت طبع و حرکات زشت و ننگین اسماعیل میرزا موجب گردید که شاه تهماسب او را از هرات فراخوانده، محبوساً به قلعهی قهقهه گسیل دارد و بار دیگر محمّد میرزا به هرات فرستاد. پس از شورش قراق، پسر محمّدخان شرفالدّین اوغلو و سرکوبی وی به توسط معصوم بیک صفوی شاهزاده برای تجدید دیدار به قزوین آمد و در بازگشت چیزی نمانده بود که به خنجر ازبکان یا به شمشیر کج قزلباشان کشته شود.[2]
در هرات بود که چشمهای محمّد میرزا دچار عارضه گردید و وی چندان در معالجه تغافل ورزید و در حقیقت از تحمّل درد معالجه گریخت که او را نقص تمام در باصره پدید آمد و هم در این دوره بود که با لـلهی خود شاهقلی سلطان یکان چنان اختلاف نظر شدیدی پیدا کرد که شاه تهماسب وی را از هرات فراخوانده به شیراز فرستاد.[3] سال 980ه. هنگام مرگ شاه تهماسب وی در شیراز بود. در آن هنگام شاه محمّد چهل و شش سال داشت. شاه اسماعیل ثانی برادرش به شرحی که در کتب تاریخ آمده پس از جلوس بر تخت سلطنت ایران و بعد از کشتن سراسر شاهزادگان صفوی، غازی بیک قورچی ذوالقدر را به شیراز فرستاد تا وی را نیز به قتل رساند امّا چون ماه رمضان بود غازی بیک در کشتن وی تعلّل نمود تا این که روز سیزدهم ماه شاه اسماعیل ثانی درگذشت.(985ه) و اسکندر بیک شاملو راه دراز بین قزوین و شیراز را هفت روزه طی کرد و در شیراز مژدهی درگذشت شاه اسماعیل را رسانید؛ ولی شاه محمّد که این خبر ناگهانی را باور نمیکرد و بلکه میترسید که دامی از جانب برادر خونخوارش باشد اسکندر بیک را دیوانه خواند و به غازی بیک دستور داد که وی را زندانی کند تا حقیقت روشن شود. امّا فردای آن روز حقیقت روشن شد. علی بیک ذوالقدر نیز از قزوین رسید و مرگ شاه اسماعیل را تأیید کرد. در یک لحظه ورق برگشت و شاهزادهی محکوم به اعدام دیروز، نه تنها از مرگ حتمی رهایی یافت بلکه سران طایفهی ذوالقدر به پابوس وی شتافتند و به شاهی بر او آفرین خواندند. شاه محمّد روز جمعه 25 رمضان سال 985 بر تخت جلوس نمود و بیش از هر کار اسکندر بیک شاملو را مرتبهی امارت و لقب خوش خبر خان بخشید و علی بیک ذوالقدر را به حکومت شیراز و توابع و لواحق آن منصوب نمود.
جمعهی بعد یعنی دوّم شوّال، شاه صفوی روی به قزوین نهاد. چه در حقیقت سرنوشت دولت صفوی در این شهر که پایتخت و مرکز ثقل سیاسی کشور بود، میبایست روشن شود و این شهر در آن روزها در زیر نگین شاهزاده خانم جاه طلب و سنگ دل صفوی پری خان خانم بود. پری خان خانم پس از مرگ شاه اسماعیل ثانی سررشته امور را در قزوین به دست گرفته بود به نحوی که امرای قزلباش بدون دستور وی مجاز به کوچکترین اقدامی نبودند. بدیهی است که شاه محمّد قدرت فراوان خواهر را بر نمیتافت. خاصّه آن که شاه محمّد خاطر زن خود فخرالنّساء بیگم را را رعایت میکرد و فخرالنّساء بیگم نیز که خود زنی غیور و قدرت طلب بود، جلوه گری و قدرت نمایی خواهر شوهر خویش را تحمّل نمیتوانست کرد. تسلّط فخرالنّساء بیگم بر شوهرش چنان بود که به قول اسکندربیک منشی هیچ مهمی بی امر و اشاره علیّهی او فیصل نمییافت و هم به اشاره علیّهی این زن بود که شاه محمّد، خان احمد را از زندان بیست ساله نجات داد و باز به امر این زن بود که غازی بیک ذوالقدر را که شاه عفو کرده و منصب ایشیک آقاسی گری بخشیده بود به فضیحت تمام به قلعهی اصطخر فرستاد و از اوج حیات به حضیض ممات انداختند.
روز اوّل ذیالحجه شاه صفوی به پیره صوفیان نزدیک قزوین رسید. پری خان خانم در هودجی زرنگار با قبّههای مرصّع بر دوشِ چهارصد- پانصد پیاده به حضور برادر تاجدار شتافت. نوشتهاند که در این ملاقات فخرالنّساء بیگم با همهی مناعت آمیخته به تفرعن در برابر خواهر شوهر سیاستمدار و بلند پرواز خویش عرض ادب فراوان کرد و حتی دست او را بوسید ولی پری خان خانم مغرور او را زیاده وقعی ننهاد. روز سه شنبه سوّم ذیالحجّه، شاه محمّد در روز ورود خود به قزوین خلیل خان افشار را که لـلهی پری خان خانم بود مأمور کشتن وی کرد و چون او در نهم ذیالحجه مأموریت خود را در کشتن [4] خواهر مرشد کامل انجام داد. مرشد کامل به پاداش این نیکو خدمتی جمیع اموال و اسباب سرکار خانم را که به اعتقاد مردم تخمیناً ده هزار تومان میشد به وی بخشید و هم در این روزها شمخال خان چرکس دایی پری خان خانم و شاه شجاع پسر یک سالهی شاه اسماعیل ثانی و متعاقب وی ولی سلطان قلی خانچی اوغلی لـلهی آن طفل شیرخوار به دم شمشیر سپرده شدند. وقتی بدین ترتیب داعیهداران از میان رفتند و میدان برای سلطنت صوری شاه محمّد و حکومت مطلقهی فخرالنّساء بیگم بلامنازع ماند. مناصب مهم کشوری بین دولتخواهان تقسیم شد. حمزه میرزا که یازده سال بیش نداشت سمت ولایتعهد و عنوان وکالت دیوان اعلی یافت. میرزا سلمان که به پری خان خانم خیانت ورزیده و به حیله و تزویر از قزوین خود را به شیراز انداخته بود ضمن حیثالاستقلال رکنالسّلطنه و اعتماالدّوله گشته و شروع در فیصل مهمّات داده بود منصب صدارت به میر شمسالدّین محمّد خبیصی متعلّق گرفت؛ زیرا سالها پیش محمّد میرزا را نوید سلطنت داده بود. خان احمد خان نیز که با مهد علیا خویشاوندی داشت به ایالت و دارایی گیلان بیه پیش و لقب ارجمند اخوت سرافراز گردید و از نبات مکرّمهی شاه جنّت مکان مریم سلطان به عقد او درآمده و در دارالسّلطنه قزوین به آیین شایستهی عروسی واقع شد.
شاه محمّد برای جلب قلوب رمیدهی قزلباشان و ترمیم وضع پریشان کشور و رعایت حال مردمی که در چهارده سال آخر سلطنت شاه تهماسب حتّی حقوق و مواجب خود را دریافت نداشته بودند دست بخشش از آستین مروّت به درآورد امّا این بخشش چنان دیوانهوار و اسرافآمیز بود که در اقطار دور و نزدیک نشانهی ناتوانی و ترس شاه و طمع و حرص پایان ناپذیر وزیر تلقی گردید.»[5]
[1] - برخی از مورخان نوشتهاند که چون پس از کور شدن به عبادت مشغول بود به خدابنده معروف شد!
[2] - هنگامی که شاهزاده در حال حرکت به قزوین بود مورد تهاجم عبدالله خان اربک قرار گرفت. آنها مجبور شدند که به قلعهی تربت جام پناه ببرند. هنگامی که این خبر به قزوین رسید به دستور شاه تهماسب جمعی مأمور آزادی وی شدند؛ زیرا اسارت شاهزاده را ننگی بزرگ میدانستند. زمانی که تعدادی از آنها توانستند به قلعهی تربت جام بروند اغتشاش و دلهره در نیروهای ازبک به وجود آمد و ازبکان آنان را پیش قراول سپاه قزلباش پنداشتند و متواری شدند و محمّد میرزا از مرگ رهایی یافت.
[3]- دکتر نصرالله فلسفی در جلد اول پاورقی صفحه 40 کتاب زندگی شاه عباس اول در باره نابینایی محمّد میرزا مینویسد: «یکی از کشیشان فرنگی در گزارشی که در این زمان از قزوین به دربار پاپ فرستاده است در باره شاه محمّد مینویسد وقتی که از شیراز به قزوین آمد در حدود 45 یا 46 سال داشت. موهایش سفید شده بود و ریش خود را رنگ میبست. قامتش موزون و چشمانش ضعیف بود. چون به زیر مینگریست چیزی نمیدید ولی چون به بالا نظر میکرد، میتوانست ببیند.»
[4] - این همان پری خان خانمی است که محتشم کاشانی در اشعار خود وی را شهزادهی زمین و زمان، شمسهی جهان و خیرالنّساء عهد و پادشاه ملک و انس و معصومه زمان خوانده است. این شاهزاده خانم در هنگام مرگ سی ساله بود و جسدش را در امامزاده حسین در کنار برادرانش سلیمان و اسماعیل به خاک سپردند.
[5] - شاه عباس، دکترعبدالحسین نوایی، انتشارات زرین، چاپ سوم، 1367 جلد اول، منتخبی از صفحات 4 تا 10
6- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، گفتمان اندیشه معاصر، 1401
شاه محمّد یا سلطان محمّد خدابنده پسر ارشد شاه تهماسب و برادر شاه اسماعیل دوّم و از یک مادر به نام سلطانم بیگم میباشند. او در سال 938ه به دنیا آمد و در اواخر 942ه نایبالسّلطنهی خراسان شد و سرپرستی او را محمّد خان شرفالدّین اوغلی بر عهده داشت. وی تا سن 26 سالگی در هرات به سر برد و بعد از دستگیری اسماعیل میرزا به مدّت 6 سال دیگر حاکم هرات بود. بعد از بروز اختلافاتی که میان شاهقلی سلطان و محمّد میرزا پدید آمد شاه تهماسب وی را از هرات احضار کرد و به شیراز فرستاد. [1] روایت است که در همین ایّام دچار مرض آبله گردید و بینایی خود را از دست داد.[2]
بعد از مرگ شاه اسماعیل دوم سران قزلباش با پری خان خانم در مورد جانشینی پادشاه به مشاوره پرداختند و ابتدا پیشنهاد کردند که فرزند خردسال شاه اسماعیل یعنی شاه شجاع را جانشین او سازند و پری خان خانم به عنوان نایبالسّلطنه باشد امّا این پیشنهاد مورد تأیید قرار نگرفت. برخی امرای قزلباش جانشینی محمّد میرزا را مطرح کردند و علی رغم مخالفتهای موجود این رأی تصویب شد. تا زمان رسیدن محمّد میرزا به قزوین تمام امور حکومت در دست پری خان خانم بود. از آن جا که میرزا سلمان جابری که با پری خان خانم اختلاف نظر داشت خود را با شتاب به شیراز رساند و با تملّق و چاپلوسی توانست نظر شاه محمّد و همسرش خیرالنّساء بیگم را بر علیه پری خان خانم برانگیزاند. بر همین اساس به محض رسیدن شاه محمّد به قزوین خلیل خان افشار که سرپرستی خواهر شاه را عهدهدار بود مأمور قتلش میگردد. بدین ترتیب پری خان خانم در شطرنج سیاسی دربار که خود یکی از بازیگران اصلی آن بود صحنه را به دیگران واگذار میکند.
پس از آن که محمّد میرزا یا خدابنده از مرگ حتمی که به دستور برادرش صادر شده بود در اواخر رمضان 985/ 1577م به سمت دارالسّطنهی قزوین رهسپار گردید. در بین راه مقدّمات حذف اشخاص و جایگزینی مقامهای جدید فراهم شده بود. مؤلّف روضةالصّفویه در مورد چگونگی تقسیم پستهای حکومتی مینویسد: «قریب به دارالسّلطنهی قزوین نوّاب امیرخان موصلو و سایر خوانین و امرای عظام با احتشام و قورچیان ذی شوکت و اعیان حضرت و جمهوراً نام از خواص و عوام به استقبال آن مرکز اقبال شتافتند و از مسرّت و بهجت دقیقهای مهمل نگذاشتند. پس از آن در رکابِ میمنت انتساب مراجعت نموده، مصرع به ساعتی که تولّا کند بدان تقویم، به داخل دارالسّلطنهی قزوین گشتند و در شوّال سال مذکور بر سریر خلافت متمکّن گردیدند. بعد از انتظام امور ملاقات نزدیک و دور خاطر مهر تنویر متوجّه تعیین ارباب مناصب گشته، به دستور امر وکالت بر امیرخان موصلو قرار گرفت و وزارت دیوان اعلی بر میرزا سلمان جابری که از اعیان اصفهان بود و در دارالفضل شیراز به وزارت پادشاه با اعزاز اشتغال مینمود و چون سریر فرماندهی به وجود ماجود پادشاه عاقبت محمود مزیّن گردید، همچنان تغییر به ارکان آن راه نیافته، وزارت دیوان اعلی به وی متعلّق گردید. همچنین دیگر مناصب علیّه بر ارباب مناصب تقسیم یافته، بر بلاد و امصار (شهرها ) عراق و فارس و کرمان و آذربایجان حکّام عدالت شعار نصب فرمودند. بر ولایت خراسان فرمان قضا جریان به نفاذ پیوست که علیقلی خان شاملو که از دیوان مغفورهی شاه اسماعیل ثانی در دارالسّلطنه هرات معیّن بود به دستور والی و فرمانفرمایی آن بلده بوده، لـله و راتق و فاتق مهمات شاهزادهی والا عباس میرزا بوده باشند و مرتضی قلی خان پرناک نیز به دستور به فرمانفرمایی مشهد مقدّس معلّی اشتغال نماید. سلطان خلیفه ترکمان را جهت سرکار تون و طبس گیلکی مقرّر نمودند. مرشد قلی خان ذکه شاهقلی سلطان را به حکومت ولایت خواف سرافراز گردانیدند. فولاد خلیفهی شاملو به جهت حکومت قاین و قهستان معیّن گردید. بر این قیاس هر ولایتی به یکی از امرای نامدار نامزد گشته، امرای منصوبه به صوب ولایت مقطوعهی خویش توجّه نمودند و پادشاه جهان بر سریر فرمانفرمایی متمکّن گشته، همّت والا نَهمت بر ترقیّهی حال عجزه و مساکین مصروف گردانید و به یمن اقبال بی زوال در مهاد امن و امان قرار گرفته به دعای دولت ابدی اشتغال نمودند.» [3]
در این دوران به به دلیل ضغف پادشاه و اختلافات سران قزلباش اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران بسیار آشفته و هرج و مرج سراسر کشور را فرا گرفته بود. در اواخر سلطنت وی چندین ولیعهد و دو پاشاه بر ایران حکومت میکردند. علاوه بر خود پادشاه قانونی که در قزوین بود در خراسان نیز علیقلی خان برای شاهزاده عباس میرزای یازده ساله مراسم تاجگذاری برگزار کرد و در نهایت عباس میرزا در قزوین به توسّط مرشد قلی خان به حکومت رسید و شاه محمّد مجبور به پذیرش آن وضعیت شد. مرشد قلی خان بعد از استقرار در قزوین روز به روز بر قدرت خود افزود و کلیّهی امور را به عنوان وکیلالسّلطان در قبضه گرفت. او برای خوشخدمتی در یک شب دو شاهزاده خانم را به ازدواج شاه عباس درآورد و بعد از مراسم تاجگذاری تمام املاک خالصهی شاه تهماسب را در اصفهان به خود متعلق ساخت ولی شاه عباس در زمان مناسب مرشد قلی خان و اهدافش را ناکام گذاشت.
شاه مخلوع بنا به دستور مرشد قلی خان و بعضی هم معتقدند به دستور شاه عباس و تنها به دلیل دوری از سران توطئهگر قزلباش او و نوادگانش را به قلعهی ورامین و الموت فرستادند. دکتر عبدالحسین نوایی در این رابطه و چگونگی واگذاری تاج شاهی به عباس میرزا مینویسد: «اردوی شاه محمّد در چهار فرسخی قزوین بود ولی دیگر کسی در اردو نمانده بود، حتی میرآخور و جلوداری که اسب برای شاه و ولیعهد حاضر کند. پس از این که شبانه اسماعیل قلی خان شاملو و علیقلی خان فتح اوغلی استاجلو، ستونهای دولت صفوی و کارگزاران ابوتراب میرزا به شهر رفتند به افسون مرشد قلی خان به پای خویش به دام افتادند. هنگام بامداد میرزا شاه ولی، وزیرِ مرشد قلی خان و جمعی دیگر از امرا به استقبال پادشاه رفتند و او را با ابوتراب میرزا به شهر آوردند. عباس میرزا پدر را بوسیده برادر را در آغوش گرفت. پادشاه از دیدار پسر اظهار مسرّت کرد و خود را از سلطنت خلع نموده و از آن لحظه نام وی به شاه عباس تبدیل گردید و فردای آن روز به دستور شهریار جدید خوانین ابوطالب میرزایی یا به عبارت دیگر بزرگان و دست اندرکارانِ دولت پدر و برادرش به عنوان قصاص خون برادر سعید شهید تماماً به قتل رسیدند و ابوطالب میرزا نیز چون دیگر شاهزادگان صفوی نخست در قلعه الموت زندانی شد و سپس همراه دیگران گاه در قلعهی ورامین و گاه در قلعهی طبرک اصفهان محبوس بود و در همین قلعه طبرک اصفهان بود که چون سایر برادران و شاهزادگان به دستور شاه عباس کور گردید و بار دیگر همراه آنان به الموت منتقل شد و چندان درین قلعه به سر برد تا آن که در سال 1029ه روی در نقاب خاک کشید.
شاه محمّد خدابنده [4] نخست همراه فرزندان خود در قلعهی ورامین جای داشت تا این که در سال 917ه شاه عباس بر حال زار وی ببخشود و آن کور ناتوان را از زندان قلعه ورامین فراخواند و خود او را استقبال کرد و در رکاب وی به شهر درآمد ولی چندی بعد بار دیگر شاه معزول مورد خشم و سوء ظنّ پسر تاجدار خویش واقع گردید. توضیح آن که شاه محمّد با همهی کوری و بی کفایتی و دودلی و ناتوانی که داشت باز دل از سلطنت برنمیکند و میل داشت با اختیار فراوان به امر سلطنت باز گردد و بر این اساس پس از رهایی از زندان ورامین و باز آمدن به قزوین بار دیگر خواست که بخت خویش را در تصرف اورنگ و دیهیم سلطنت بیازماید و برای حصول این مقصود و به منظور جلب کمک سران قزلباش در میانهی صوفیان این اندیشه پراکند که با وجود پدر، سلطنت پسر خلاف اصول صوفیگری است و تا او زنده است سلطنت به شاه عباس نمیبرازد ولی شاه عباس با هوشیاری و سرعت و قاطعیّتی تمام این توطئه را درهم ریخت (998ه) و سه نفر از سران صوفیه را کشت و من جمله یکی را به دست خود شمشیر زد و شاه محمّد را با سوء ظنی شدید تحت نظر قرار داد و به طوری که تا سال 1004ه که عمرش به سر آمد همچنان زیر نظر و مراقبت شدید قرار داشت و بدون اجازهی شاه عباس نمیتوانست از حرمسرا خارج شود. علت مرگ وی را اسکندر منشی در کتاب عالم آرای عباسی بیماری منجر به اسهال نوشته است و ظاهراً شهرت مسموم شدن وی نیز وجود داشته است. جسد وی نخست در آستانهی امامزاده حسین در قزوین مدفون گردید و سپس به عتبات عالیات انتقال یافت.»[5]
[1] - محمّد میرزا به مدت 20 سال در هرات بود و در سال 980ه به حکومت فارس فرستاده شد. دکتر پارسا دوست در صفحه 18 کتاب خود از دوران زندگی وی مینویسد: «بنا به نوشته افوشتهای نطنزی غالب اوقات، بل تمامی ساعات را به مراسم لهو و لعب و به لوازم عیش و طرب اقدام فرموده و به این شیوهی دلپذیر شب را به روز و روز را به شب میرسانید:
زین طبع او بود مایل به لهو نبودیش در شیوهی لهو سهو
به جز عیش و عشرت نبودیش کار دمی بی فراغت نبودیش قرار
[2] - مؤلف کتاب طب در دوره صفویه در صفحه 4 به نقل از تاورنیه در مورد میزان نابینایی محمّد شاه مینویسد: «چشمهای خدابنده عیب عجیبی داشت. بدین ترتیب که اگر به سمت پایین مینگریست هیچ چیز را نمیدید، اما وقتی به جلو نگاه میکرد قدرت دیدش طبیعی بود و این نقص بدان علت بود که یک بار در زمان کودکی خواسته بودند چشمهایش را میل بکشند و چنین کاری میتوانست بخش زیرین شبکیه چشم او را خراب کرده باشد.»
[3] - روضةالصفویه، تألیف میرزا بیگ جُنابدی، به کوشش غلامرضا طباطبایی مجد، تهران، 1378، ص 591
[5] - شاه عباس، دکترعبدالحسین نوایی، انتشارات زرین، چاپ سوم، 1367 جلد اول، گزیدهای از صفحات 4 تا 28
6- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 470
شاه اسماعیل در ابتدای جوانی خود همانند اسلافش با سنّیها و به خصوص ترکان عثمانی بسیار مخالف بود و به کشتار و غارت آنان میپرداخت و حتی در نظر قزلباشان شخصیّت شاه اسماعیل اوّل را تداعی کرده بود. اسماعیل میرزا بعد از آزادی و کسب مقام پادشاهی کوشید که روحیهی تندروی و خشونتِ تعصّب آمیز فضای اجتماعی را که در اثر اختلافات مذهبی تیره و تار شده بود تا حدودی آرام سازد. تداوم سیاستهای مذهبی نیاکانش باعث شده بود که ایران بارها مورد حملهی عثمانیان و ازبکان قرار گیرد و هزاران نفر به خاک و خون خود بغلتند و موجب آوارگیهای افراد بیشمار گردد. در هر صورت شاه اسماعیل در اثر فرصت باز اندیشی در زندان مخوف قهقهه و یا ارتباط با دیگران خواهان تغییر در کاهش اختلافات مذهبی بود و در آغاز حکومت خود لعن عایشه همسر پیامبر را منع کرد. سیاست مذهبی وی باعث شد که برخی علما در مورد کنار گذاشتن لعن به ارائهی دلایل مذهبی پرداختند که از برجستهترین آنان به میرزا مخدوم شریفی میتوان اشاره کرد. به یقین این رفتار برای علمای شیعه قابل تحمّل نبود و دیری نگذشت که این روش پادشاه را تاب نیاورده و بر علیه وی واکنش نشان دادند و حتی مشارکت در قتلش نیز دور از انتظار نمیباشد. دکتر پارسا دوست در این رابطه مینویسد: «عالمان مذهبی در برابر سیاست جدید مذهبی شاه اسماعیل دوّم به تدریج واکنش نشان دادند و او نیز نسبت به آنان روش خشونتآمیز در پیش گرفت. او برخی از آنان را تبعید کرد و برخی دیگر را دستور داد که از خانههای خود بیرون نیایند. او کتابهای مربوط به مذهب شیعه و احادیث ائمّهی اثنی عشر علیهمالسّلام را که در خانههای برخی از عالمان شیعه بود، به ویژه کلّیهی کتابهای میر سید حسین مجتهد را ضبط و مُهر کرد. فشار بر عالمان شیعه موجب گردید که آنان در ردّ مذهب تسنّن و لزوم لعن به سه خلیفهی نخستین رعایت احتیاط کنند و سکوت اختیار نمایند. حسینی استرآبادی مینویسد میر سیّد حسین مجتهد و میر سیّد علی خطیب استرآبادی جدّ راقم حروف بنا بر مصلحت وقت چند روزی خود را کنار کشیده، به تنگنای تقیّه گرفتار شدند. شاه اسماعیل دوّم نسبت به تبرّا و تبرّاییان که از شیعیان متعصّب بودند نیز روش قاطع در پیش گرفت. او دستور داد رسم تبرّا در کوچهها و محلّهها از میان برداشته شود و تبرّاییان از رفتن به آن نقاط خودداری کنند. او گفت مرا با طبقهی تبرّایی که لعن را سرمایهی معاش ساختهاند، صفایی نیست.
شاه اسماعیل دوم گام دیگری در پیشبرد سیاست مذهبی خود برداشت. او در کشوری که نیای او شاه اسماعیل اوّل با کشتن دهها هزار سنّی کوشیده بود همه را ناگزیر به لعن سه خلیفهی نخستین کند و پدرش نیز به ویژه تا پیش از پیمان صلح آماسیه با عثمانی در 8 رجب 962ه (29 مه 1555م ) سیاست مذهبی شاه اسماعیل اول را همچنان ادامه داده بود دستور داد که در روز جمعه بر بالای منبر نام ملاعین ثلاث علیهماللعن والعذاب را به نیکویی یاد نموده، ترک لعن نمایند. حسینی استرآبادی مینویسد میر سیّد حسین مجتهد و میر سیّد علی جدّ او پس از شنیدن خبر مذکور خود را به مسجد رسانیده، خطیب را به زیر آورده، از منبر لگد کوب کردند و مرحوم میر سید علی بر روی منبر آمده، خطبه ائمّهی اثنی عشر را ادا فرموده و لعن و طعن ملاعین نمود و بدین سبب به سیّد علی خطیب شهرت یافت. دشوار است، پذیرفت که در زمان پادشاهی شاه اسماعیل دوم که همه از بیم خشونت او در هراس بودند کسی جرأت کند خطیبِ مأمور اجرای فرمان او را ار منبر به زیر بکشد و او را لگد کوب نماید. به ویژه آن که میر سیّد حسین مجتهد و میر سیّد علی به نوشتهی حسینی استرآبادی مصلحت خود را در تقیّه و کنارهگیری دانستند. اسکندر بیک رویداد را به نحو دیگری روایت میکند. او مینویسد چون میرزا مخدوم از نجوای طعنهآمیز بعضی تبرّاییان به شاه اسماعیل دوم شکایت برد او بیدرنگ 12 قورچی برگزید و به آنان فرمان داد هر کس را که به سه خلیفهی نخستین لعن کند به سختی کیفر دهند. در پایانِ وعظِ میرزا مخدوم، درویش قنبرِ تبرّایی بیت زیر را بلند خواند:
علی و آل علی را ز جان و دل صلوات که دشمنان علی را مدام لعنت باد
قورچیان وی را به شدّت مضروب ساختند. شاه اسماعیل دوّم در تشویق مردم به خودداری از لعن به سه خلیفهی نخستین اقدام بی سابقهای کرد. او مبلغی پول تعیین نمود و دستور داد که آن مبلغ را بین کسانی که در مدّت عمر خود به عشیرهی مبشّره لعن نکرده باشند تقسیم گردد. بسیاری از مردم برای آن که سهمی از آن مبلغ داشته باشند مدّعی گردیدند که همیشه مذهب تسنّن داشتهاند، ولی به گفتهی آنان ترتیب اثر داده نشد. قزوین تا زمان صفویان از شهرهای مهّم سنّی نشین بود. حمدالله مستوفی مینویسد مردم قزوین بیشتر شافعی مذهباند و در کار دین به غایت صلب و زیرک، اندکی حنفی باشند. گروهی از آنان ادّعا نمودند که سنّی هستند. چون احتمال داده شد از سنّیان قدیم جمعی مانده باشند؛ میرزا مخدوم شریفی مبلغ جایزه را که قریب 200 تومان بود بین آنان تقسیم کرد.
شاه تهماسب پس از انتخاب قزوین به عنوان پایتخت دستور داده بود بر دیوارهای مساجد قزوین عبارات و شعرهایی در مدح امامان شیعیان نوشته شود. افزون بر آنها مردم نیز شعرهای دیگری بر روی آنها نوشته بودند که عموماً جنبهی عاشقانه داشت. شاه اسماعیل دوّم، میر زینالعابدین کاشی محتسب را خواست و به او دستور داد که آن شعرها را پاک کند. او با آن که شیعه بود برای جلب نظر شاه اسماعیل دوم نه تنها شعرهای عاشقانه، بلکه شعرهای مربوط به مناقب علی (ع) و سایر امامان را نیز از دیوارهای مسجدها پاک کرد.
عالمان شیعه که در زمان شاه تهماسب از موقعیّت ممتاز و احترام اجتماعی برخوردار بودند در زمان شاه اسماعیل دوّم خفیف و بی اعتبار گشتند؛ لاجرم دلهای این طایفه از او متنفّر گشته، بر بد اعتقادی و بی اعتقادی آن رقم کشیدند. آنان بر علیه شاه اسماعیل دوّم به تبلیغ پرداختند و با نفوذی که در میان مردم و قزلباشان داشتند شایع نمودند که وی از مذهب شیعه برگشته و مذهب تسنّن را اختیار نموده است. شاه اسماعیل دوّم با آگاهی از تحریکات آنان واکنش نشان داد و عالمان شیعه را به امور ناشایستِ نامتناسب نسبت داده، در کسر عزّت ایشان اداها فرمود. او عالمان شیعه را به شیّادی و سالوس متّهم ساخت که پدر او را فریفتند و تأکید نمود که او فریب آنان را نخواهد خورد. با فعالیّت وسیع پنهانی و پیگیر عالمان شیعه که قدرت برتر اجتماعی در زمان شاه تهماسب بودند، مردم و قزلباشان او را در تشیّع سست اعتقاد یافته، گمان تسنّن به او بردند. قزلباشان و صوفیانِ طریقت صفوی که عموماً از غلات شیعه و نسبت به آن مذهب متعصّب بودند در اعتقادشان به مرشد کامل سستی راه یافت و نزدیک به آن رسید که از اطاعت برگردند. با وجود رواج یافتن شایعه، از سطوت و صلابتی که شاه اسماعیل داشت احدی را حدّ و یارای آن نبود که زبان به اظهار این حکایت تواند گشود.
شاه اسماعیل دوم که مانند هر صاحب قدرتی به حفظ قدرت توجّه تامّ و از مخالفت عالمان شیعه با خود آگاهی داشت آنان را مورد اعتراض قرار داد که هرروزه سخنان ناشایست میگویید و مرا به مذهب تسنّن متّهم ساخته، تزلزل در میان ایشان (مردم و قزلباشان) به هم رسانیدهاید؛ ولی عالمان شیعه به تحریکات خود همچنان ادامه دادند. او چون پی برد که گفتههای عالمان مذهبی در مردم و قزلباشان اثر گذاشته است ناچار از ادامهی سیاست مذهبی خود دست کشید. او برای آن که نشان دهد همچنان به مذهب شیعه پایبند و با مذهب تسنّن مخالف میباشد میرزا مخدوم شریفی را در حضور جمع مورد عتاب قرار داد و او را که به نوشتهی احمد قمی باعث هزار گونه فتنه و فساد بود در جمادیالاول 985ه زندانی کرد. مرسوم بود که هر پادشاهی به ضرب سکّه اقدام نماید. متصدّیان ضرّابخانه توجّه شاه اسماعیل دوم را به آن جلب کردند. او در مورد عبارت لا اله الاالله محمداً رسولالله علیاً ولیالله که پشت سکّه نقش میشد، اظهار داشت چون مسلمانان بی طهارت و مردم غیر مسلمان نیز آن را لمس مینمایند این عبارت بیحرمتی است و باید حذف شود. احتمالاً نقطه نظر او عبارت علیاً ولیالله بود و او موافقت نداشت و یا مصلحت نمیدانست که یکی از چهار خلیفهی نخستین مقام استثنایی داشته باشد. ولی او برای آن که شبههی مخالفت با مذهب شیعه را از ذهن کلیّهی افراد دور کند و خود را علاقهمند و پیرو امام اول شیعیان معرّفی نماید، دستور داد بیت زیر را در پشت سکّه نقش نمایند:
ز مشرق تا به مغرب گر امام است علی و آل او ما را تمام است
خطر زمانی شاه اسماعیل دوّم را تهدید نمود که تحریک عالمان شیعه در قزلباشان که نیروی اصلی قدرت نظامی او بودند اثر کرد و آنان او را در مذهب شیعه سست اعتقاد یافتند و گمان تسنّن بردند. در زمان شا اسماعیل دوّم عالمان مذهبی و قزلباشان که به ترتیب اکثر مردم را زیر نفوذ اندیشهها و زیر سلطهی حکومت خود داشتند، تکیه گاه اصلی قدرت شاه بودند. شاه اسماعیل دوّم که پس از سالها زندانی بودن و تحمّل محرومیتها و حقارتها به مقام پادشاهی و امکان بهرهمندی از امتیازهای گستردهی آن رسیده بود، نمیتوانست به مخالفت آنان بیاعتنا بماند. از آن پس او سیاست مذهبی خود را در نیمهی راه رها کرد. او که پادشاهی قوی اراده، جسور و بی رحم بود در برابر واکنش عالمان شیعه که تکیه بر اندیشه و اعتقاد قزلباشان و مردم داشتند زانو زد و ناتوان گردید. او نتوانست عالمان مذهبی را از تحریک بر علیه خود باز دارد و راه خود را دنبال نماید. او با تمام نخوت و غرورِ پادشاهی تسلیم نظر آنان گردید و از راه خود برای تضعیف مقام عالمان مذهب شیعه برگشت. میرزا مخدوم شریفی را که نمایندهی گروه مذهبی مخالف، یعنی تسنّن بود بازداشت کرد و در سکّهای که ضرب نمود، شعر مدح علی (ع) را نقش کرد.
این واقعیّت تاریخی یعنی خودداری شاه اسماعیل دوم از ادامهی سیاست تساهل مذهبی گواه آن است که عالمان مذهب شیعه با تکیه بر اعتقاد مذهبی قزلباشان و مردم در میان آنان نفوذ داشتند و این نفوذ به درجهای عمیق و مؤثّر بود که پادشاه قدرتمند و خونریزی چون شاه اسماعیل دوّم با وجود ادّعای خویشاوندی با امامان شیعه و با وجود مرشد کامل بودن از بیم گسترش تحریکهای عالمان مذهب شیعه در میان قزلباشان و مردم ناچار به عقب نشینی و تسلیم خواستهای آنان شد.»[1]
[1] - شاه اسماعیل دوم، شجاع تباه شده، دکتر منوچهر پارسا دوست، تهران شرکت سهامی انتشار، ، 1381گزیدهای از صفحات 107 تا 125
2- آینه عیب نما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 485
دوران پادشاهی شاه اسماعیل دوم بسیار کوتاه بود و در این مدت از نارضایتی مردم و قیامهای محلی گزارشی دیده نمیشود. عدم شورش به منزلهی رفاه و آسایش مردم نیست و آن مقطع را باید یک حالت موقّتی و مسکّن برای مردم تلقّی کرد زیرا ظلم و ستم بر مردم و ابزاری نگریستن بر آنان یک درد مشترک ادوار تاریخ ایران بوده و کمتر حاکمی را میتوان یافت که به وضع زندگی مردم توجه کرده باشد. ارزیابی اکثر مردم نسبت به حکومتها تنها بر مبنای امنیت و آرامش ایجاد شده میباشد و از آن جا که شاه اسماعیل دوم تا حدودی از ظلم و ستم قزلباشان بر مردم جلوگیری کرده بود او را بسیار دوست داشتند. همان گونه که ذکر شد وضع زندگی مردم در سالهای پایانی حکومت شاه تهماسب بسیار ناگوار بود؛ زیرا وی به مدّت بیست سال اوقات خود را در حرمسرا گذرانیده و اصلاً توجهی به شکایات مردم نداشت. در همین ایّام اسماعیل میرزای جوان با شجاعت و دلاوری خود در مقابل عثمانیان امیدی تازه در افکار به وجود آورده بود و تودههای مردم نیز همانند بعضی سران قزلباش طرفدار اسماعیل میرزا شده بودند که شاه تهماسب با زندانی کردن پسرش تمام آنها را به فراموشی سپرد. اسماعیل میرزا بر خلاف اغلب پادشاهان صفوی که مستقیم از حرمسرا بر تخت سلطنت نشستند وی از زندان قهقهه به پادشاهی رسید. او نیز برای حفظ جایگاه بادآورده به حذف رقبای احتمالی پرداخت و به کشتار شاهزادگان متوسّل شد. با توجه به دیدگاههای متضادی که نسبت به شاه اسماعیل دوم وجود دارد نکتهی قابل تأمل آن است که میگویند وی توجّهی خاص به رفاه و امنیت مردم داشت.[1] دکتر پارسا دوست در این رابطه مینویسد: «سران قزلباش نیز که بی رحمی شاه اسماعیل دوم را در کشتار برادران و برادرزادگان خود مشاهده کرده بودند بر جان خود بیمناک بودند و از انجام هر عملی که او را به خشم آورد دوری میگزیدند. بیرام بیک قرامانی، داماد شاه اسماعیل اول و از سرداران برجسته وی بود. حسام بیک پسر وی که پسر عمّهی شاه اسماعیل دوم نیز بود چون «فقیری» را به قتل آورده بود به فرمان وی دستگیر و به دار آویخته شد. او چنان رعبی در سران قزلباش ایجاد کرده بود که هر که را از امرای عظام و اکابر طلب میفرمود در خانه وصیّت کرده و با تیغ و کفن به درگاه گردون اشتباه میآمد.
در مورد رسیدگی به دادخواهی مردم در آغازِ پادشاهی، ابراهیم میرزا و میرزا شکراللهِ وزیر و کسان دیگری را مأمور دادخواهیهای مردم کرد و توجّه دقیق به رسیدگی شکایات چنان بود که اگر درویشی با خانی و سلطانی سخن داشتی، دست او را گرفته به دیوان حاضر میساخت و هیچ کس را قدرت رد و تمرّد نبود. در مدت کوتاه پادشاهی خود از تعدّی مستوفیان و تحصیلداران مالیاتی به مردم به شدت جلوگیری کرد و دریافت هرگونه عوارض اضافی را اکیداً منع نمود و در زمان او هیچ رعیتی روی تحصیلدار ندید و کسی را از کسی طلبی و توجیهی و تخصیصی در کار نبود و در فرمان شاه اسماعیل دوم در مورد عدم اخذ هیچ گونه پول اضافی از مردم چنان با قدرت اجرا شد که مأموران مالیات و اصحاب تعدّی و ستم در بیغولهها رفته و دفتر حساب را خشت بالین کردند. احمد قمی درباره چگونگی امنیت کشور و آسودگی خاطر مردم مینویسد شاه اسماعیل دوم در عدالت و رعیت پروری و سخا و کرم گستری عدیل خود نداشت. در ایّام سلطنت او باز در هواداری از کبوتر در پرواز آمد و از ترس سیادت او، شیر به سان جغد از معمورهی عالم روی به خرابه نهاد. او در جای دیگر تصریح میکند در زمان او رعایا از ظلمات به سرچشمهی حیات خضر وار رسیدند و خلایق در کنف امن و امان آرمیدند و از دیدگاه ملا جلال منجّم شاه عباس اول مینویسد با مرگ شاه اسماعیل دوم چون اکثر مردم به جهت اعمال اسماعیل میرزا آزرده بودند زیاده پریشانی به خاطر راه نیافت. شاه اسماعیل دوم پادشاه بی رحمی بود ولی او متوجهی سران قزلباش، شاهزادگان، بزرگان درباری و یا صوفیان طریقت صفوی بود. عامل مهم برانگیختن بی رحمی او ترس از به مخاطره افتادن قدرت بود. عامّهی مردم به ویژه روستائیان و پیشه وران که در تلاش معاش روزانه بودند و نظری به قدرت و صاحب آن نداشتند مورد خشم و بی رحمی او قرار نگرفتند. در زمان او مرزهای کشور آرام و جان و مال مردم از آسیب عبور لشکریان و حملههای بیگانگان در امان بود. او هیچ جنگی برپا نکرد و جز ازبکان که یک بار به نیشابور هجوم آوردند و شکست یافتند، هیچ نیروی بیگانهای به شهرها و روستاهای ایران حمله نکرد و داراییهای مردم را به غارت نبرد. حاکمان ولایتها و غازیان از بیم شاه جرأت تجاوز و تعدّی به مردم را نداشتند. مردم پس از سالهای دراز پادشاهی شاه تهماسب که زیر فشارها و ستمهای عاملان حکومت بودند روزگار آرامی داشتند و بدون دغدغه و نگرانی به سر بردند. واقعیّت آن است که ناراضیان عموماً صاحبان قدرت و کسانی بودند که مورد خشونت، بی مهری و بی اعتنایی شاه اسماعیل دوم قرار گرفته و یا نزدیکانش به دستور او به قتل رسیده بودند. ناراضیان، قدرتمندانی بودند که پادشاه از قدرت آنان کاسته بود و از بیم او بر جان خود بیمناک بودند. کسانی از همان ناراضیان بودند که به گمان قوی زهر در فلونیای او ریختند و او را بی مقدّمهی بیماری کشتند.»[2]
[1] - در مورد عکسالعمل مردم بعد از مرگ شاه اسماعیل دوم ابوالقاسم طاهری در صفحه 251 کتاب خود مینویسد: «یاد سنگدلیها و بد رفتاریهای اسماعیل و خاطراتی که مردم ار سست اعتقادی وی داشتند چندان شدید و تلخ بود که چون خبر درگذشت وی در دهانها افتاد اوضاع پایتخت به هیچ وجه مشوّش نگردید، سهل است احساس راحت عمومی به حدی زیاد بود که هیچ کس جویای کم وکیف قضایا نشد و با آن که اسماعیل در شرایط بسیار مرموزی درگذشته بود حتی امیران و ناموران کشور صلاح ندیدند که در یافتن علت یا علتهای این رویداد مبالغهای شود.»
[2] - شاه اسماعیل دوم، شجاع تباه شده، دکتر منوچهر پارسا دوست، تهران شرکت سهامی انتشار، خلاصه صفحات 126 تا 129
3- آینه عیب نما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401 ، ص 485