حمزه میرزا پسر بزرگ شاه محمّد و خیرالنساء بیگم است که بعد از پادشاهی پدرش به عنوان ولیعهد انتخاب گردید. شرحی کوتاه از زندگی حمزه میرزا به خاطر بازبینی وضع ناهنجار سیاسی آن زمان توصیف میگردد که چگونه پادشاه و خانوادهی او آلت دست قزلباشان بودهاند. آنان حمزه میرزا و مادرش را به راحتی به قتل میرسانند و سپس شاه محمّد را مجبور به نهادن تاج بر سر ابوطالب کردند تا رقیبی بر علیه شاهزاده عباس میرزا که در خراسان توسط دیگر قزلباشان به سلطنت انتخاب شده بود، داشته باشند. ولیعهدی حمزه میرزا در اثر رقابت سران قزلباش و زمامداری مادرش کوتاه و نا به سامان بود و سرانجام نیز همانند مادرش توسط قزلباشان به قتل رسید. پس از آن که شاه محمّد با علیقلی خان در خراسان به توافق رسید که همچنان ولایت خراسان در دست عباس میرزا باقی بماند او به همراه حمزه میرزا برای مقابله با تهاجمات عثمانیان رهسپار آذربایجان شد. در این هنگام حمزه میرزا بر اثر جوانی و بی تجربگی و کینهای که در انتقام کشتن مادرش از سران قزلباش داشت سعی کرد که در اوّلین فرصت به تلافی این قتل اقدامی انجام دهد که خود قربانی آنان شد. هنگامی که اردوی شاهی به آذربایجان رسید امیرخان ترکمان بیگلر بیگی آن جا با دوازده هزار تن به استقبال آمد و توانست اعتماد و اطمینان حمزه میرزا را به خود جلب کند ولی از آن جا که در بین سرداران قزلباش رقابت و اختلاف حرف اول را میزد بعضی از این ارتباط ناراضی بودند و سعی کردند که این رابطه را متزلزل سازند و به سعایت از امیرخان پرداختند. آنها موفّق بدین کار شدند، ولی در اثر آن زمینهای را فراهم ساختند که عثمانیان به آسانی نواحی زیادی را به تصرّف خود درآورند. گذشته از رقابت سران قزلباشان یکی از علل و تشدید بروز این وقایع نقش خود حمزه میرزا بوده است که آن را نباید نادیده گرفت. دکتر نصرالله فلسفی در این رابطه مینویسد: «حمزه میرزا در این تاریخ هیجده سال داشت و چون به حدّ رشد رسیده بود کارهای کشوری و لشکری بیشتر با دستور و صوابدید او صورت میگرفت. چون جوانی خودخواه و مغرور بود و در شرابخواری نیز افراط میکرد به اندک رفتار نامطلوبی خشمگین میشد و نزدیکترین کسان خود را آزرده میساخت. وقتی که سرداران قزلباش مادرش مهد علیا را کشتند، سیزده ساله بود، ولی چون به مادر علاقهی بسیار داشت کینهی قاتلان او را در دل گرفت و همواره از پی بهانه میگشت تا ایشان را از میان بردارد. چون امیرخان ترکمان هنگام کشته شدن مادرش از قزوین دور و ظاهراً در آن جنایت بی تقصیر بود بعد از ورود به تبریز مصمّم شد که او را با خود همداستان کند و به دستیاری وی کشندگان مادر را به سزا رساند. ولی امیرخان که با برخی از آنان خویشی و دوستی داشت به عنوان این که در آن هنگام با وجود دشمن بزرگی مانند سلطان عثمانی کشتن سرداران صاحب نفوذ و ایجاد اختلاف و نفاق در سران سپاه بر خلاف و صواب است با این کار مخالفت کرد. به علاوه شاهزاده را اندرز داد که در شرابخواری امساک کند و از معاشرت با سرداران جوان که بدین کار تشویقش میکنند احتراز جوید.[1]
تقرّب امیرخان به حمزه میرزا و توجّه و احترام خاصی که شاهزاده نسبت به او داشت از طرفی مایهی تشویش خاطر قاتلان ملکه و از طرفی موجب تحریک کینه و حسد امیران قزلباش مخصوصاً سرداران جوانی که با شاهزاده انیس مجالس بزم و میگساری بودند، گردید. هر دو دسته در صدد برآمدند که به وسایل گوناگون امیرالامرای آذربایجان را از نظر ولیعهد بیندازند و خود را از وجود وی و بستگانش که در آذربایجان نفوذ فراوان داشتند، آسوده کنند. سعایت و دسیسه چینی سرداران استاجلو و شاملو موجب عزل و حبس امیرخان گردید و آتشِ اختلافات طوایفِ بزرگ قزلباش را تیزتز کرد و چون بسیاری از سران طوایف ترکمان و تکلو با امیرخان بستگی داشتند برای حفظ جان خود بیش از پیش به هم نزدیک شدند و نهانی بر ضد ولیعهد و سرداران استاجلو و شاملو به توطئه پرداختند. حمزه میرزا از خبر توطئهی ایشان برآشفته و خشمگین شد و فرمان داد که امیرخان را در قلعه قهقهه نابود کردند. کشتن امیرخان سرداران مخالف را گستاختر و کینه توزتر کرد چنان که آشکارا بر حمزه میرزا قیام کردند و با او از در جنگ درآمدند و این گونه تحریکات داخلی نیروی مقاومت قوای ایران را در برابر سپاهیان ترک درهم شکست و موجب از دست رفتن سراسر قفقازیه و قسمت بزرگی از آذربایجان گردید.
اختلافات سران قزلباش در نهایت موجب قتل حمزه میرزا گردید. شاه محمّد کینهی آنان را در دل داشت ولی کاری نمیتوانست انجام دهد و تنها در انتظار فرصت انتقام باقی ماند. به همین سبب روزی همهی سران قزلباش را دعوت کرد و زبان به اندرز گشود و ایشان را به یگانگی و اتّحاد فرا خواند و در همان مجلس اظهار کرد که میخواهد شخصاً متصدی امور باشد و قصد انتخاب ولیعهد را ندارد لیکن محرّکان قتل حمزه میرزا که از پیش نقشهی کار خود را کشیده بودند، میخواستند ابوطالب میرزا را ولیعهد کنند و به نام وی همچنان به فرمانروایی و ادارهی امور سلطنت مشغول باشند. از جانب عباس میرزا نیز به گمان خود آسوده خاطر بودند، زیرا تصوّر نمیکردند مرشد قلی خان که به نام آن شاهزاده در خراسان فرمانروای مطلق بود آهنگ عراق کند و بی سبب قدرت و تسلط بی رقیبی را که در خراسان دارد به خطر اندازد. بنابراین با رأی شاه مخالفت کردند و گفتند که چون او به علت نابینایی از عهدهی انجام وظایف شاهی برنمیآید و عباس میرزا نیز به دست امیران خراسان در آن سرزمین به سلطنت نشسته است هر گاه به جای حمزه میرزا بیدرنگ شاهزادهی دیگری به ولیعهدی انتخاب نشود سراسر کشور گرفتار آشوب و هرج و مرج خواهد گشت. میرزا محمّد مستوفیالممالک هم که در کشتن حمزه میرزا با سرداران همدستی کرده بود در خلوت شاه محمّد را از قدرت ایشان بیم داد و شاه چون خویشتن را در برابر سرداران قزلباش ناتوان دید ناگزیر به قبول دلخواه ایشان راضی شد. امیران هم چون در ولیعهد کردن ابوطالب میرزا شتاب داشتند با آن که آن روزها مصادف با عزاداری محرّم سال 995 ه بود مراسم تاجگذاری شاهزاده را فراهم ساختند و شاه محمّد را بر آن داشتند که به دست خود تاج پادشاهی بر سر وی بگذارد. سپس همگی مبارک باد گفتند و خبر جلوس وی را به حکّام ولایات فرستادند. میرزا محمّد مستوفیالممالک را نیز به پاداش همدستی به وزارت شاهزاده منصوب کردند و با خیال آسوده از طریق اردبیل و خلخال راه قزوین پیش گرفتند.»[2]
[1] - نصرالله فلسفی در پاورقی صفحه 86 در مورد عیاشی و شرابخواری حمزه میرزا به نقل از عالم آرای عباسی مینویسد: «...... به اقتضای ایام بهار جوانی به تجرّع راح ریحانی و لوازم عیش و کامرانی پرداخته، از گلرخان لاله عذار کام ستان بودند و ایاّم نشاط انگیز بهار را در عشرت آباد تبریز به خرّمی و حضور گذرانیده، با شیطان نام آهنگر پسری که علیقلی خان فتح اغلی از اصفهان آورده بود و فیالواقع چهرهی آتش افروزش مانند کورهی آهنگری میتافت، تعلق و تعشّق آغاز نهاده، از باغ وصالش گلهای آرزو میچید و در وصف این آهنگر:
عاشق چو رخ تو بیند از جان گذرد تیر مژهات ز سینه، پران گذرد
از دولت هم نامیت ای صنع خدای شک نیست که حق ز جرم شیطان گذرد»
دکتر پارسا دوست نیز از باده گساری و عیاشی حمزه میرزا در صفحه 253 کتاب شاه محمّد مینویسد: «حمزه میرزا از همان نوجوانی به باده گساری و عیاشی پرداخت. او در شبی نیز که کشته شد تا دیر هنگام به باده نوشی مشغول بود. حمزه میرزا به گونهای به ارتکاب لواط علاقه داشت که امیر بر جسته قزلباش از اصفهان پسر زیبایی را برای او به ارمغان آورد و او با وی به عشرت جویی پرداخت. او سرانجام جان را در این راه نهاد و مخالفانش از آن سود بردند و او را به قتل رساندند.»
[2] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد دوم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، برگرفته و منتخبی از صفحات 82 تا 114
3- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401
بعد از تأسیس حکومت صفوی بیشترین تنش و تقابل با دولتهای عثمانی و ازبکان بوده است. تمام آن جنگهای سیاسی و قدرت طلبی حاکمان به بهانهی مذهبی توجیه گردیده و در نتیجه جان و مال میلیونها نفر تحت تأثیر و بازیچهی اهداف آنان قرار گرفته بود. از آن جا که محور سیاست داخلی ایران بر مبنای مقابله با دو حکومت مذکور تنظیم گردیده بود دیگر فرصتی برای روابط با دیگران و یا مقابله با اروپائیان به وجود نیامد. در زمان شاه محمّد اروپائیان به دلیل حفظ منافع خود و توان مقابله با نفوذ عثمانیها همواره خواهان روابط نزدیک با ایران بودند ولی تلاش آنان از طریق کمپانی هند شرقی نیز به دلیل اوضاع آشفتهی داخلی به جایی نرسید و در زمان شاه عباس اول است که آن روابط برای آزادی جزیره هرمز تقویت میگردد. روابط ایران و عثمانی بعد از ظهور سلسله صفویه همیشه در حالت تنش بود و در زمان شاه تهماسب اول است که با انعقاد صلح آماسیه برای مدتی روی آرامش به مرزهای دو کشور باز میگردد. در ایّام شاه محمّد خدابنده اوضاع داخلی ایران بسیار خراب بود و به دلیل ضعف پادشاه و دخالت و رقابت سران قزلباش فرصتی مناسب برای دشمنان خارجی فراهم شد تا چشم طمع به ایران بدوزند و به ایران حمله کنند. سلطان مراد خان به پاشایان شرق کشور خود دستور داد که به بهانههای واهی حملاتی را به ایران انجام دهند. بر این اساس مصطفی پاشا در روز 26 صفر سال 986ه به عزم ایران حرکت کرد و در راه توسط یکی از اسیران ایرانی به شاه محمّد نامهای فرستاد که به فرمان سلطان عثمانی برای انتقام خون شاه اسماعیل دوم و همچنین نجات عیسویان گرجستان به ایران میآید. شاه محمّد با مشورت دیگران نامهای به پادشاه عثمانی نوشت که چرا قرارداد صلح را بر هم میزنند که فرستادهاش در راه کشته شد و به یقین اگر هم میرسید تغییری در سیاست عثمانیان نداشت. مصطفی پاشاه به علّت اختلافات زیادی که در بین سران قزلباش وجود داشت به راحتی قسمتی از نواحی ایران را تصرف کرد و از سر کشتگان کله منارها ساخت. در این ایّام حمزه میرزا اقدامات مناسبی را بر علیه عثمانیها انجام داد که وی نیز در اثر رقابت قزلباشان به قتل رسید. عثمانیان در سومیّن مرحله از هجوم خود شهر تبریز را تصرّف کردند و در آن جا به قتل و غارت پرداختند که در اثر آن هزاران نفر کشته و به اسارت گرفته شدند که این رباعی بیان کننده وضع آنان میباشد:
تبریز که ویرانیش از رومی بود غارت زده شد غریب اگر بومی بود
ما خود به گناه خویش معترضیم این بود ز قتل ما نه از رومی بود
اسکندر بیک ترکمان که بعد از مدتی به همراهی حمزه میرزا وادر شهر تبریز میشوند، مینویسد: «راقم حروف در اردوی معلّی بود. روزی که به شهر آمد طرفه شهری به نظر درآمد. جمیع خانهها که با طلا و لاجورد تزیین یافته بود خراب شده، درها و پنجرههای نقّاشی کنده شده و به جای هیمه سوخته شده بود و درختان باغها و باغچهها قطع شده، هیمهی سالیانه به قلعه کشیده بودند و از چندین هزار خانهی دلنشین، یک خانه که استعدادِ نشیمنِ یکی از اواسط النّاس داشته باشد، سالم نمانده بود و جمیع دکّاکین و خانات کاشیکاری دو طبقه و حمّامات ویران شده، اجساد قتیلان تبریزی همچنان در کوچهها و بیوت و بازارها افتاده بود. مجملاً شهرِ نشاط انگیز تبریز با آن همه نزاهت و خرّمی که داشت ویرانه به نظر درآمده که از مشاهدهی آن خاطرها مشوّش و دماغ سنگین دلان پریشان میشد. حمزه میرزا گروهی از قزلباشان را مأمور کرد که به دفن کشته شدگان بپردازند و کوچه و محلهها را از لاشهی چهارپایان که به علّت نبود علوفه مرده بودند پاک گردانند. مردم تبریز که به روستاهای اطراف پناه برده بودند به تدریج به شهر باز گشتند.» [1]
برای آن که تا حدودی از میزان تنش و اختلاف سران قزلباش و تأثیر آن بر ایران روشن گردد به قسمتی از کتاب دکتر احمد تاجبخش در رابطه با حملات عثمانیان در زمان شاه محمّد اشاره میشود: «اختلافات بین سران قزلباش و هرج و مرج داخلی که علل عمدهی آن ضعف و سستی شاه محمّد بود و ترکان عثمانی را برای حمله به خاک ایران تحریک نمود. در همین موقع عدّهای از کردهای سنّی که بین وان و آذربایجان سکونت داشتند به علت اختلال و ضعف دولت صفوی و همچنین اشتراک مذهب مطیع دولت عثمانی گردیدند و به تحریک آن دولت به قتل و غارت در اورمیه و سلماس پرداختند و این عمل مقدّمه هجوم و تجاوز ترکها به خاک ایران گردید. سلطان مرادخان پادشاه عثمانی از اوضاع درهم ریخته ایران استفاده کرد و بر خلاف مواد عهدنامهای که بین سلطان سلیمان و شاه تهماسب بسته شده بود به قشون خود دستور پیشروی به خاک ایران داد. از طرف دیگر به محمّد گرای خان تاتار نیز مأموریت داد که از جانب دشت خزر و دربند به شیروان برود و با مصطفی پاشا سردار ترک همکاری نماید. از طرف سلطان محمّد هم به امیران ترکمان و امام قلی خان قاجار دستور داده شد که از پیشرفت قوای دشمن جلوگیری نمایند. قشون ایران ابتدا موقعیّتهایی در جنگ به دست آورد ولی بالاخره سپاهیان عثمانی موفّق گردیدند که گرجستان و شیروان را به تصرّف درآورند. علت اساسی شکست در این جنگ اختلافات بین سرداران و سران قزلباش بوده است. مهد علیا به همراهی ولیعهد (حمزه میرزا) و سربازان و سرداران قزلباش عازم آذربایجان گردید. جنگ در نزدیکی قلعهی شماخی درگرفت. عثمان پاشا در این جنگ شکست خورد. قلعه و قسمتی از شیروان به تصرّف قوای ایران درآمد ولی سران قزلباش حاضر نشدند فرمان مهد علیا را در خصوص تعقیب دشمن و تصرّف کامل شیروان بپذیرند؛ این بود که با غنایمی که به دست آورده بودند به قراباغ باز گشتند.
سلطان مراد خان سوّم پس از این که از شکست قوای عثمانی مطّلع گردید سنان پاشا را مأمور فتح قفقاز و گرجستان نمود. سنان پاشا نامهای به میرزا سلیمان وزیر نوشت که اگر دولت ایران از ولایات شکی، شیروان و قسمتی از آذربایجان و گرجستان که در تصرّف دولت عثمانی است چشم بپوشد حاضر است که بین دو دولت میانجی شده و صلح برقرار باشد. سرداران قزلباش در جواب چنین نوشته که ولایاتی که طبق قرارداد صلح بین سلطان سلیمان و شاه تهماسب در تصرّف ایران بود باید مسترد شود و علاوه بر این قشون ایران اجازه نمیدهد که قوای ترک به پیشروی خود ادامه دهند و حتّی یک وجب از خاک ایران را به دشمن نخواهند داد. در سال 989ه مجدّداً سران تاتار با کمک عثمان پاشا سردار ترک به شیروان حمله کردند. در این جنگ نیز سردار تاتار دستگیر و قشون او متواری گردید. سال بعد که سلطان محمّد و حمزه میرزا برای دفع غائلهی علیقلی خان شاملو به خراسان رفتند عثمان پاشا از موقعیّت استفاده کرد و قلعهی شوشی را گرفت و شیروان را کاملاً به تصرّف درآورد. بعد سلطان مراد خان امپراتور عثمانی فرهاد پاشا را با قشون کافی مأمور فتح ایران گردانید و به وسیلهی سفیر ایران نیز به شاه محمّد پیغام داد که دولت ایران باید از ولایاتی که در تصرّف قوای عثمانی است چشم بپوشد وگرنه قشون ترک به پیشروی خود در خاک ایران ادامه خواهند داد. پیشنهاد دولت عثمانی مورد قبول واقع نگردید و قرار شد جنگ مسأله را حل نماید. فرهاد پاشا با قشون کافی و توپخانه به ارمنستان تاخت و آن جا را گرفت و به پیشروی خود ادامه داد. در سال 992ه قشون ایران از قزوین عازم آذربایجان گردید. در این موقع که میبایستی همگی بر علیه قشون ترک متحد شده و دست از اختلاف بردارند مسائلی پیش آمد که نفاق و اختلاف بین سران قزلباش و سرداران قشون را شدیدتر کرد. امیرخان ترکمان بیگلربیگی آذربایجان که مورد توجّه حمزه میرزای ولیعهد بود مورد کینه و حسادت سران دیگر گردید و آن قدر از او سعایت و بدگویی کردند که حمزه میرزا او را از حکومت آذربایجان معزول کرد و عزل او باعث اختلاف شدید بین سران استاجلو و شاملو با سران ترکمان و تکلو گردید. سلطان مرادخان از ضعف و تفرقهی سران قزلباش استفاده کرد و وارد تبریز شد. چون تبریز را قوای عثمانی فتح کردند و حمزه میرزا از نفاق سران قزلباش آگاهی داشت تصمیم به صلح گرفت و بنا بر آن پیشنهاد کرد که اگر دولت عثمانی تبریز را تخلیه کند و حاضر به مصالحه است آماده مذاکره میباشد. فرهاد پاشا نوشت که اگر دربار ایران یکی از شاهزادگان صفوی را به عنوان گروگان به دربار عثمانی بفرستد دولت عثمانی تبریز را به آن شاهزاده خواهد بخشید. حمزه میرزا این پیشنها را پذیرفت و قرار شد حیدر میرزا فرزند خردسال خود را بفرستد که قتل حمزه میرزا اتّفاق افتاد.»[2]
در هنگام زمامداری شاه محمّد اوضاع ایران به دلیل رقابت شدید سران قزلباش و بی کفایتی او بسیار آشفته بود. در این ایّام عباس میرزا در منطقه خراسان تحت حمایت علیقلی خان قرار داشت و حتی با اصرار مکرّر مهد علیا و درخواستهای میرزا سلمان وزیر حاضر به بازگشت وی به قزوین نشد. از آن جا که هر یک از سران قزلباش تنها در فکر منافع خود بودند همواره به اختلافات دامن میزدند و وضع زندگی مردم برای آنان هیچ اهمیّتی نداشت. سرانجام سلمان میرزا پادشاه را مجبور ساخت که برای سرکوب علیقلی خان به خراسان حمله کند. بعد از آن که شاه محمّد به هرات لشکر کشید و چون نتوانست آن جا را تصرّف کند با علیقلی خان به توافق رسیدند که عباس میرزا در همان جا بماند و آنان نیز شاه و ولیعهدی حمزه میرزا را به رسمیت بشناسند. هنگام بازگشت سپاهیان قزلباشِ شاه محمّد با مردم سبزوار درگیر میشوند و چنان رفتاری با آنان انجام میدهند که حملات ازبکان به فراموشی سپرده شده بود. دکتر پارسا دوست در این مورد مینویسد: «شاه محمّد در مشهد بیمار شد. او صدور و علما و مشایخ را طلب فرموده، از بعضی مناهی که بدان مشغول بود توبه و استغفار کرد و بر طبق آن قسم یاد نمود. او پس از مدتی بهبودی یافت و در 4 شوّال 991ه مشهد را به سوی قزوین ترک نمود. هنگامی که اردوی شاهی به سبزوار رسید حسین بیک افشار پسر سوندوک بیک، قورچی باشی زمان شاه تهماسب اول که در هنگام ورود شاه محمّد به خراسان به استقبال او شتافته و اظهار شاهی سیون کرده بود، این بار به استقبال شاه نیامد و به عنوان هواخواهی از عباس میرزا و علیقلی خان و به این گمان که پس از بازگشت شاه قدرت خراسان در دست آنان خواهد بود دروازهی قلعه را بست و نیروی شاهی را با توپ و تفنگ گلوله باران کرد. به دستور حمزه میرزا قلعهی سبزوار محاصره گردید و در تمام روز آتش جنگ شعلهور بود. شب هنگام سربازان شاهی قلعه را گشودند. با آن که حمزه میرزا دستور داد از غارت شهر و تجاوز به ناموس مردم سبزوار که عموماً شیعه بودند خودداری شود شهر سبزوار تارج شد. احمد قمی مؤلف کتاب ارزندهی خلاصةالتّواریخ که در اردوی شاهی بود، مینویسد خود به عینالیقین مشاهده کردم که قلقچی هفت نوبت از پیش خیمهی مؤلّف به شهر رفته، پرتال (پوشیدنی ) به محل خود آورد و مردم شهر از هول جان و هتک عرض و ناموس بعضی به نقبها و سوراخها گریختند. اکثراً خانههای خود را گذاشته در محوّطهها و پشت بامها جمع شده خانه و مال به دست یغما دادند. عورات مسلمانان به طریق گله و رمه گوسفندان و همچنین پسران و دختران قرب هزار در هر محله و گذر یک جا جمع شده، غریو افغان و ناله ایشان به فلک اثیر میرسید. مجملاً در همان شب غازیان خاک سبزوار را غربال کرده هیچ چیزی نگذاشتند. بازارها و دکّاکین آن جا را که در هیچ کدام از شهرها به بزرگی و زینت آن جا نیست آتش زدند و چند دکّان صحّافی که در آن مصاحف باری تعالی بود، سوختند. شب قیامت نمونهای خواهد بود از آن شب. او درباره اقدام لشکریان قزلباش در ربودن کودکان سبزوار از خانوادههایشان مینویسد به عینالیقین مشاهده رفت که قلقچی دختر طفلی هفت - هشت ساله از سیادت و نقابت پناه میرزا محمود ولد میرجوی میر شمسالدین علی سبزواری که از اعاظم سادات و نقبای ممالک خراسانند به اسیری برده بود. بعد از تفحّص و محنت بسیار به دست آمده از او گرفتند و همچنین اطفال مسلمانان را از میان بردند و فترتی عظیم بر بلدهی طیّبه سبزوار (که به دارالمؤمنین اشتهار داشت) من جمیعالحیات وارد شد.
شاه و حمزه میرزا پس از ویران کردن سبزوار به حرکت به سوی قزوین ادامه دادند. آنان در 4 ذی حجه 991ه وارد قزوین گردیدند ولی در آن جا به جای آن که به جمع آوری سپاه بیشتر برای حرکت به آذربایحان و دفع حمله ترکان بپردازند به حاکمان ولایتها مانند شیراز، کرمان و همدان که در اردوی شاهی بودند اجازه دادند به محل حکمرانی خود بروند. شاه زمستان آن سال و بهار سال بعد را در قزوین گذراند و حمزه میرزا نیز که در آن بهار عنفوان شباب بود به اقتضای جوانی بزم عشرت آراسته اقداح راح ریحانی و جرعههای نشاط افزای دوست کامی میکشید و از گلزار وصال مهرویان لاله عذار گلهای شادکامی میچید.» [1]
[1] - شاه محمّد، پادشاهی که شاه نبود، دکتر منوچهر پارسا دوست، شرکت سهامی انتشار، 1381، صص 134 و 135
2- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلال پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401