پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

شاه صفی اول و زنده به گور کردن زنان حرمسرا

اصفهان خونین و زنده به گور کردن زنان حرمسرا

 

در شرح زندگی حاکمانی چون شاه اسماعیل‌‌ و شاه صفی‌ها به روایاتی برخورد می‌کنیم که تنها به خاطر ارضاء غرور و خودخواهی آنان انجام گرفته و هیچ ربطی به میدان‌ جنگ و مبارزه با دشمن ندارد. یکی از اصول پایدار در سیستم حکومت‌های استبدادی بهره کشی و ظلم و ستم و ابزاری نگریستن نسبت به توده‌های مردم بوده است. یکی از آثار این دور تسلسل رفتارتغییر ناپذیر حاکمان صفوی و بعد از آن می‌باشد که همیشه خود را برتر از دیگران دانسته وهیچ حقی برای دیگران قائل نبوده‌اند. گویا آن‌ها در اثر چاپلوسی‌ و تملّق بر این باور رسیده بودند که واقعاً موجودی فراتر از دیگران هستند و همه‌ی امکانات تنها برای تفریح و خوشگذرانی ایشان خلق شده و مردم به منزله‌ی مجسمه‌هایی می‌باشند که هر گاه دوست داشتند برای کشتن و یا قطع اعضای بدنشان چون داستان‌های تخیلّی دستور صادر کنند. شیوه‌ی رفتار و خودخواهی این حاکمان حاوی این پیامِ نهفته می‌باشد که آنان چون کودکان لجوجی هستند که تنها حرف خود را تکرار کرده و دیگران موظفند که برای جلب توجه و رضایت آن‌ها متوسل به هر رذالت و جنایتی بشوند. به راستی در هنگام مطالعه‌ی تاریخ چه لذت بخش بود که به جای توصیف سراسر کشتار و چشم درآوردن و ویرانی‌ها، شاهد عبرت گرفتن از تاریخ و تلاش‌ حاکمان برای آزادی و برابری و اعتلای فرهنگ و تمدن جوامع می‌بودیم!؟ برای آگاهی از آن اوضاع و سیستم استبدادی صفویان باید ممنون از مورّخان و افرادی چون اولئاریوس و غیره بود که به افشای زندگی و پشت پرده‌ی حاکمان پرداخته‌اند، وگرنه اطلاعات ما محدود به همان مدیحه سرایی چاپلوسان بود و هیچ گاه ندای مظلومیت مردم به گوش دادگاه تاریخ و قضاوت آیندگان نمی‌رسید. اگر در این دادگاه تاریخی عدالتی حاکم باشد بنابراین هیچ تفاوتی بین رفتار شاه اسماعیل و شاه صفی و غیره با خونخوارانی چون نرون و چنگیز نیست زیرا فجایع و قتل عام آنان نیز تحت هر عنوان و پوششی که انجام گرفته باشد چیزی جز آتش و خون به دنبال نداشته است. بدون شک موقعیت و چگونگی محیط رشد و تربیت یک فرد را نمی‌توان در رفتار او بی تأثیر دانست. به یقین در فضای تربیتی شاه عباس و شاه اسماعیل دوم و شاه صفی تفاوت بسیار وجود داشته است، ولی همه‌ی آن‌ها در حذف رقیبان و شاهزاده کشی هم عقیده و استاد بوده‌اند. شاه صفی علاوه بر آنان که در کشتن فرزند و شاهزادگان مهارت داشتند، ایشان حتی به اطرافیان صدیق و زنان حرمسرای خویش نیز رحم نکرده و در اوج حماقت و غرور مرتکب اعمال ناهنجاری گردید که شایسته‌ی لقب بی رحم‌ترین و خوانخوارترین حاکم صفوی شد.

شاه صفی در مدّت چهارده سال حکومت خود نه فقط در جهت عمران و آبادی کشور قدمی برنداشت؛ بلکه با استبداد بی رویّه هر حرکت اصلاحی را از بین برد. اولئاریوس در سفرنامه‌ی خود تحت عنوان اصفهان خونین به مطالبی در این زمینه اشاره دارند که در جای خود حیرت انگیز است. او می‌نویسد: «می‌گویند وقتی شاه صفی متولد شد هر دو دستش خونین بود و موقعی که این موضوع را به شاه عباس اطلاع دادند، گفت این پسر خونریزی زیادی خواهد کرد و همین طور هم شد. پیش بینی شاه عباس درست درآمد و شاه صفی سلطنت خود را با سفّاکی و خونریزی زیاد شروع کرد. به طوری که در صد ساله‌ی اخیر کمتر پادشاهی را در ایران به خونخواری شاه صفی می‌توان یافت. کمی پس از جلوس بر تخت سلطنت صدر اعظم پیرِ ایران، همچنین رستم خان از سرداران معروف ایران و عدّه‌ی زیادی از رجال و سران ایران را که با او خویشی داشته و به علاوه خدمات بزرگی به مملکت کرده بودند با دست خود کشت یا آن که فرمان قتل آن‌ها را صادر کرد و بعدها نیز خوی درندگی و خونخواری او طوری شدّت یافت که دوست و دشمن از دست او در امان نبودند و به بهانه‌های جزئی و بدون جهت دستور قتل افراد را صادر می‌کرد و در این جا من نمونه‌هایی از خونریزی‌هایش را به طور اختصار ذکر می‌کنم: شاه صفی خونریزی را از نزدیکان و خویشان خود شروع کرد، به این معنی که دستور داد تا برادر کوچکترش تهماسب میرزا را که مادرش صیغه و کنیز بود، کور کردند و چشمان او را میرغضب با کارد از حدقه بیرون آورد و این جوان کور و بدبخت را به همراهی عموهای خود امامقلی میرزا و خدابنده میرزا که به دستور شاه عباس کور شده بودند به قلعه‌ی الموت واقع در نزدیکی قزوین فرستاده و زندانی کرد و بعد هم به قول خودش چون از زنده ماندن این سه نفر کور فایده‌ای عاید نمی‌شد دستور داد تا آن‌ها را از بالای قلعه روی تخته سنگ‌ها پرتاب کردند و به قتل رساندند. سپس نوبت به عیسی خان قورچی باشی شوهر عمّه‌ی او و پسرانش رسید که آن‌ها را کشت. عیسی خان از فرزندان علی و پیغمبر اسلام به شمار می‌رفت و پدرش مرد مقدّسی به نام سیّد بیک بود که در زمان شاه خدابنده، خان اردبیل بود. عیسی خان در زمان شاه عباس طی جنگ‌ها طوری رشادت و تهوّر از خود نشان داد که به فرمان شاه «یوزباشی» شد و درجات نظامی را به سرعت پیمود و چون صداقت و وفاداری خاصی از خود نشان می‌داد، شاه عباس دخترش را به همسری او درآورد. پس از آن عیسی خان مقام و منزلت زیادی در دربار پیدا کرد و شاه خدمات و کارهای مهم را به او رجوع می‌کرد و به همین جهت معروف به قورچی باشی شد. عیسی خان از همسر خود که عمّه‌ی شاه صفی محسوب می‌شد صاحب سه پسر شده بود که مادرشان خیلی به آن‌ها افتخار می‌کرد. روزی همسر عیسی خان نزد برادرزاده‌ی خود شاه صفی ضمن صحبت به شوخی پرداخته و گفت چگونه است که شاه مدّت دو سال است از هیچ یک از زنان خود فرزندی پیدا نکرد و وارثی برای تاج و تخت به وجود نیاورده است، او به تنهایی برای شوهرش سه پسر رشید آورده است. شاه جواب داد که هنوز خیلی جوان است و مدت زیادی سلطنت خواهد کرد و بدون شک پسران زیادی خواهد داشت. و عمه‌ی شاه باز به شوخی گفت آخر در مزرعه ای که تخم نپاشند چگونه انتظار دارند که سبز شود و محصول بدهد. این شوخی و کنایه سخت بر شاه گران آمد، ولی به روی خود نیاورد و در آن هنگام خشم خود را فرو برد، امّا روز بعد دستور داد که این سه پسر را که بزرگتر از همه آن‌ها 22 سال و وسطی 15 و کوچکتر 9 سال داشتند به باغ سلطنتی احضار کردند و علیقلی خان دیوان بیگی را مأمور نمود که در سه نقطه‌ی مختلف از این باغ سر این پسرهای بیگناه را که پسر عمه‌های او محسوب می‌شدند، ببرد. بعد دستور داد تا سرهای بریده را در سینی یا مجمع بزرگی که معمولاً در آن پلو می‌کشیدند، بگذارند و روی آن‌ها سرپوش بزرگی نهادند و این سینی سرپوشیده را جلوی شاه قرار دادند. سپس دنبال عمّه‌ی خود فرستاد و وقتی بی خبر از همه جا آمد و نشست، شاه به او گفت: یادش می‌آید که دیروز چه صحبت‌هایی میان آن‌ها رد و بدل شده است و چه طور از پسران خود تعریف کرده است؟ و بعد سرپوش را از روی سینی برداشته و سرهای بریده را به دست گرفته و نشان عمّه‌ی خود داد و گفت این نتیجه باروری تو و شوهرت است. زن از دیدن این منظره وحشتناک فریادی کشیده و لحظه‌ای مات و مبهوت ماند ولی چون قیافه خشمگین و برافروخته‌ی شاه را دید و احساس کرد که ممکن است فرمان قتل خود او را هم صادر کند روی پاهای شاه افتاد و آن را بوسید و به اجبار گفت آن چه را که شاه فرمان دهد و اراده کند خوب است. خدا عمر و دوام سلطنت شاه را زیاد کند، ولی شاه به تندی عمّه‌اش را از خود دور کرد و دستور داد تا شوهرش عیسی خان قورچی باشی را بیاورند و رو به او کرده و گفت عیسی خان سرهای بریده را ببین، خوشت می‌آید؟ عیسی خان تکانی خورد ولی او هم موقعیت خطرناک را احساس کرد و خشم و ناراحتی خود را مخفی کرد و با قیافه‌ای عادی گفت من اصلاً ناراحت نشدم قربان، اگر شاه دستور می‌فرمودند خودم با دست هایم سر آن‌ها را می‌بریدم. من هرگز پسرانی را که مورد پسند و رضایت شاه نباشند، نمی‌خواهم.

این قتل‌های وحشتناک و تأثّر آور تراژدی "استیاگس" یکی از پادشاهان را به خاطر می‌آورد که دوست خود "هارپا گوس" را به یک ضیافت دعوت کرد و پس از صرف غذا اشاره‌ای به مستخدمین خود کرد، آن‌ها رفتند و یک سینی را آوردند که سر بریده‌ی پسر هارپاگوس در آن بود و شاه به دوست خود گفت: این سر پسر تو است. گوشت بدن او را هم خوردی. آیا غذای مناسبی بود و هارپاگوس از بیم جان خود پاسخ داد هرچه را شاه بکند خوب و مورد پسند من است. سرگذشت عیسی خان با این تراژدی تاریخی شباهت زیادی دارد. این بار عیسی خان با دادن جواب نرم و مناسب به شاه جان خود را نجات داد، ولی طولی نکشید که از آتش خشم و غضب شاه صفی مصون نماند و مانند بسیاری دیگر از بزرگان ایران سر خود را از دست داد در حالی که کمک و خدمت زیادی در به سلطنت رسیدن شاه صفی کرده بود.

در همین اوقات جیراخان یکی از ندیمان شاه نیز سر خود را به خاطر یک شوخی از دست داد. این خان فوق‌العاده مورد توجه شاه صفی بود به طوری که شاه برای ابراز لطف به او یکی از زنان حرمسرای خود را طلاق داده و به عقد ازدواج وی درآورده بود و بیشتر اوقات با جیراخان شوخی و مزاح می‌کرد. یک روز که جیراخان حمام رفته بود و به همین جهت با صورت سرخ دیرتر از وقت مقرّر سر سفره شاه حاضر شد، شاه به شوخی گفت جیراخان در حمام خبری بود که این قدر معطّل شدی؟ حتماً همسر تازه خیلی تو را مشغول کرده است (زیرا ایرانی‌ها معمولاً پس از آمیزش با زنان بلافاصله به حمام می‌روند.) جیراخان هم به شوخی جواب داد شاها باید اعتراف کنم هم اکنون با یک زن آمیزش داشتم ولی زن خودم نبود بلکه زن آغاسی بیک بود (آغاسی بیک از سرداران شاه صفی در همان موقع با چماق طلائی در حضور شاه ایستاده بود) شاه صفی از این شوخی و گستاخی جیراخان که در حضور او چنین حرفی زده است خشمگین شد. روی درهم کشید. برخاست و رفت. جیراخان هم متوجه شد بی احتیاطی کرده و دهان خود را زیاده از حد گشوده است. با ناراحتی بلند شده و به منزل خود رفت. خشم شاه صفی از این نبود که که چرا جیراخان به همسری که شاه به او هدیه داده خیانت کرده است، بلکه از گستاخی جیراخان که در حضور او چنین توهینی به آغاسی بیک نموده عصبانی شده بود و وقتی اطلاع یافت جیراخان از قصر خارج گردیده و به منزل خود رفته است آغاسی بیک را به حضور خود طلبیده و گفت آغاسی شنیدی که جیرا در باره تو و همسرت چه گفت و چه توهینی کرد و حتی از حضور منهم خجالت نکشید که چنین گستاخی نکند، برو سر او را زود برای من بیاور. آغاسی بیک سری فرود آورد و برای اجرای فرمان شاه به طرف منزل جیراخان رفت. مدتی گذشت ولی شاه اثری از آمدن آغاسی بیک و آوردن سرِ جیراخان مشاهده نکرد. به همین جهت یک نفر دیگر را به منزل جیراخان فرستاد تا خبر بیاورد چه شده است و چرا آغاسی بیک نیامده است؟ فرستاده‌ی شاه بازگشت و خبر آورد که آغاسی بیک و جیراخان مانند دو دوست صمیمی کنار یک دیگر نشسته و مشغول صحبت و خنده و میگساری بودند. شاه با تعجب خنده‌ای کرده و گفت عجب مردکه‌ی قرمساقی است و بعد خنده‌ی او تبدیل به خشم شدیدی شد، زیرا آغاسی بیک با این کار خود از فرمان شاه هم سرپیچی کرده و به جای آن که سر جیراخان را بریده و بیاورد با او مشغول میگساری شده بود و به همین جهت علیقلی خان دیوان بیگی (برادر خان تبریز، رستم خان) را فرستاد تا رفته و سر هر دوی آن‌ها را بریده و نزد او بیاورد. آغاسی بیک بر اثر یک ندای قلبی یا گزارش یکی از کسانی که در حضور شاه بود خطر را احساس کرد و قبل از رسیدن دیوان بیگی از منزل جیراخان خارج شد و در گوشه‌ای پنهان گردید که مدت‌ها کسی از او اطلاع نداشت، ولی جیراخان به امید بخشش و عفو شاه در منزل باقی ماند و دیوان بیگی رسید و سر او را قطع کرد و با خود آورده و روی پای شاه انداخت و آغاسی بیک هم در یکی از اماکن متبرکه متحصّن شد.

بعد از جیراخان نوبت به زینل خان وزیر دربار شاه صفی رسید که مانند عیسی خان سهم بزرگی در به سلطنت رسیدن شاه صفی داشت و شرح خدمات او در فصل گذشته به اختصار ذکر گردید. اما واقعه‌ی قتل او به این ترتیب بود که سال 1632 میلادی که شاه صفی برای جنگ با ترکان عثمانی به بین‌النهرین رفته و آن‌ها که بغداد را محاصره کرده بودند شکست داد. در بازگشت مدتی را در همدان توقف کرد. در آن جا شبی عده‌ای از خان‌ها و بزرگان ایران که دور هم جمع بودند سخن از سفّاکی و بی رحمی شاه صفی به میان آورده و به بدگوئی از او پرداختند. زینل خان که در میان این جمع بود روز بعد نزد شاه صفی رفته و محرمانه مذاکرات این جلسه را به او اطّلاع داد و توصیه کرد که اگر بخواهد به راحتی سلطنت کند باید این عدّه را کشته و از میان بردارد، ولی شاه به او جواب داد اگر بخواهم این کار را بکنم باید از تو شروع کنم، زیرا از همه‌ی این جمع بزرگتر بودی و در مذاکرات آن‌ها هم شرکت داشتی. این کار را پدر بزرگ من، شاه عباس هم کرد و وزیر دربار خود مرشد قلی خان را کشت و بعداً به راحتی سلطنت کرد. زینل خان گفت شاها مطالبی را که به عرض رساندم به خیر و صلاح شاهانه بود. من به زندگی خود اهمیتی نمی‌دهم زیرا عمر خودم را کرده‌ام و اگر امروز نمیرم فردا خواهم مرد، ولی شاه از قتل من پشیمان خواهد شد. شب آن روز شاه صفی نزد مادر خود که در آن جا حضور داشت، رفت ( در آن زمان سلاطین زنان حرمسرا و محارم خود را در لشکرکشی‌ها و جنگ‌ها با خود می‌بردند) و مطالبی را که زینل خان گزارش داده بود به اطلاع او رساند و مشورت کرد که چه باید بکند. روز بعد مادر شاه که از این گزارش و توطئه علیه پسر خود نگران شده بود زینل خان را نزد خود احضار کرد تا مطّلع شود چه کسانی در آن جلسه حضور داشته و در توطئه علیه پسرش شرکت کرده‌اند. در حالی که زینل خان نزد مادر شاه بود معلوم نیست که شاه صفی چگونه از این موضوع مطلع شده، از چادر خود خارج گردیده و با حالتی که به دیوانه‌ها بیشتر شباهت داشت با عجله وارد خلوت مادر خود شد و بدون آن که کلمه‌ای بر زبان آورد شمشیر خود را کشید و گردن زینل خان را زد و وزیر دربار خود را به این ترتیب به خاطر سوء ظنی که به روابط او با مادرش داشت و یا به خاطر کینه‌ای که از او به دل گرفته بود با دست خود جلوی چشمان از حدقه درآمده‌ی مادر کشت. در باره‌ی زینل خان باید بگویم که فوق‌العاده مورد اعتماد شاه عباس قرار داشت و به دلیل همین اعتمادی که شاه به او داشت چندین بار به سمت سفیر و فرستاده شاه نزد سلاطین اعزام شد و از جمله یک بار به لاهور نزد پادشاه هندوستان فرستاده شد تا در مورد اختلافات مرزی قندهار با او مذاکره نماید. موقع حرکت از ایران، شاه پیراهن خود را به زینل خان داد و این بدان معنی بود که زینل خان به وسیله‌ی این پیراهن کاملاً با شاه ارتباط و اتصال پیدا کرده و منافع شاه را می‌بایستی کاملاً حفظ نماید کاری که زینل خان با صمیمیت کامل آن را انجام داد. در هندوستان رسم است افرادی که نزد پادشاه آن کشور می‌روند، می‌بایستی کاملاً خم شده و تعظیم کنند و در همان حال دست خود را روی زمین کشیده و بعد دست را بلند کرده و روی سر خود بگذارند یعنی در حقیقت خاک درگه‌ی شاه هندوستان را به سر خود بکشند. ولی زینل خان سفیر ایران به خاطر حفظ شئونات شاه عباس به این رسم اعتنایی نکرده با قامتی افراشته و بدون خم شدن نزد شاه هندوستان رفته و با او به طوری عادی سلام و علیک کرد . این کار سفیر ایران به منزله توهینی به شاه هندوستان بود و به همین جهت به مأموران و درباریان خود دستور داد که با زبان خوش و ملایمت تشریفات سلطنتی هند را به سفیر ایران خاطر نشان نمایند و از او بخواهند که در شرفیابی‌های بعدی آن را رعایت کند و اگر نپذیرفت او را با وعده‌ی دادن پول و هدایای زیاد تطمیع کنند که با این تشریفات تن دردهد، ولی سفیر ایران زیر بار نرفت و گفت به خاطر احترامات و شئونات شاه عباس نمی‌تواند چنین کاری را بکند. وعده‌ی پول را هم رد کرد و جواب داد شاه ایران آن قدر پول و ثروت دارد که بیش از این‌ها به او اعطا خواهد کرد. هندی‌ها وقتی از سفیر مأیوس شدند حیله‌ای اندیشیدند به طوری که در جلوی تخت پادشاه هندوستان درِ کوتاهی را نصب کردند تا سفیر ایران که مردی بلند قامت بود برای عبور از این در ناچار شود سر خود را خم نماید و در حقیقت به اجبار به شاه هنوستان تعظیم کرده باشد، ولی سفیر ایران موقعی که طی شرفیابی خود به آن در رسید و متوجه حیله‌ی هندی‌ها شد به سرعت حیله‌ای برای خنثی کردن آن به خاطرش رسید و به جای آن که به طور معمول از در بگذرد پشت خود را به در کرده و از پشت وارد شد. پادشاه هندوستان از این رفتار سفیر ایران به قدری خشمگین و ناراحت شد که دستور داد جیره‌ی سفیر ایران و همراهان او که طبق معمول آن زمان به عهده‌ی دولت میزبان بود، پرداخت نشود و از هر نوع کمکی به سفیر خودداری کرد. به طوری که سفیر مجبور شد که بشقاب‌ها و سرویس‌های نقره و زین و برگ طلای اسب‌های خود را به فروش رسانده و مخارج سفارت را تأمین نماید. نظیر این کار در تاریخ وجود دارد و موقعی که در دوران باستان سفیری از "تِب" نزد شاه ایران اعزام شد و اطلاع پیدا کرد که سفرای خارجی در مقابل شاه ایران باید سر فرود آورده و تعظیم کنند موقع شرفیابی وقتی جلوی تخت رسید انگشتری دست خود را به زمین رها کرد و بعد خم شد تا آن را بردارد و در حقیقت خم شدن خود را به حساب برداشتن انگشتری از زمین گذاشت. پادشاه هندوستان در نامه‌ی خود به شاه عباس از سفیر شکایت کرد که رعایت شئونات و احترام او و تشریفات درباری هند را نکرده است و شاه عباس در جواب این شکوائیه یادآور شد که البته مقامات و شئونات پادشاه هند بالاتر و بیشتر از احتراماتی بوده که سفیر ایران معمول داشته است، ولی ضمناً اقدامات سفیر خود را مورد تمجید و تشویق قرار داد. خلعت بزرگی به او اعطا کرد و مقام خانی پنج ولایت از جمله همدان، ترکستان و گلپایگان و دو ولایت دیگر را به او واگذار کرد که مادام‌العمر در اختیارش باشد و کسانی را به حکومت آن‌ها بگمارد، ولی خودش پیوسته جزء ندما و مشاوران شاه در اصفهان بماند.

مادر شاه صفی خدمات زینل خان را به شاه عباس و به سلطنت رسانیدن خود او را به پسرش یادآور شد و انتقاد کرد که چرا بدون مطالعه دست خود را به خون چنین خدمتگزار صدیقی آلوده کرده است. شاه صفی در ظاهر نزد مادر به اشتباه و خبط خود اعتراف کرد، ولی طولی نکشید که تراژدی‌های دیگری برای اعتمادالدوله صدر اعظم، میرآخور و رئیس تشریفات و دیگر خدمتگزاران و مشاوران خود و بالاخره مادرش به وجود آورده. آن‌ها را هم از دم تیغ گذراند. ماجرای قتل اعتمادالدوله صدراعظم از این قرار بود که در همین سفر هنگامی که شاه صفی با اردوی خود در دامنه‌ی کوه سهند واقع در نزدیکی تبریز چادر زده بود، شب‌ها طبق رسوم می‌بایستی یکی از خان‌ها به نوبت دور چادر شاه با شمشیر برهنه حرکت کرده و کشیک بدهند. یکی از شب‌ها نوبت کشیک با "اوقورلو خان" میرآخور و رئیس تشریفات سلطنتی بود ولی در آن هنگام او در چادر طالب خان اعتمادالدوله و میهمان او بود. حسن بیک منشی مخصوص شاه و شاعر بزرگ دربار هم آن جا حضور داشت. کشیکچی باشی که مرتضی قلی خان نام داشت وارد چادر اعتمادالدوله صدر اعظم شده و از اوقورلو خان خواست که بیاید و کشیک اطراف چادر شاه را عهده دار گردد. صدراعظم که می‌خواست میهمانان را مدت زیادتری نزد خود نگاه داشته و با آن‌ها صحبت کند و بعلاوه معتقد بود که خود کشیکچی باشی می‌تواند ساعاتی دیگر کشیک را عهده دار شود. با بی حوصلگی به او گفت شاه یک بچّه است. تو خودت هم می‌توانی مدتی کشیک را عهده دار شوی. برو و مزاحم نشو. در این جا باید متذکر شویم طالب خان اعتمادالدوله صدر اعظم و میهمانان او افراد معتبر و با سابقه‌ای بودند که سال‌ها در دستگاه دولت خدمت کرده و مورد توجه و علاقه‌ی شاه عباس قرار داشتند و بدین ترتیب غالباً نزد خودشان شاه صفی را که در آن موقع نوجوانی بیش نبود بچه خطاب می‌کردند، ولی البته با گفتن این کلمه به مرتضی قلی خان کشیکچی باشی که روابط خوبی با او نداشت مرتکب یک بی احتیاطی شده بود. مرتضی قلی خان از چادر صدراعظم خارج نشد بلکه جواب او را هم به تندی داد و صدر اعظم که از نظر مقام خیلی برتر از او بود عصبانی شده و به نوکران خود دستور داد تا مرتضی قلی خان را با کتک از چادر بیرون انداختند. مرتضی قلی خان با سر و روی خونین نزد شاه صفی رفته و ماجرا را بازگو کرد و گفت که اعتمادالدوله به شاه ناسزا گفته و او را هم کتک زده است. شاه صفی در حالی که سخت خشمگین شده بود او را دعوت به سکوت کرد تا فردا سزای صدر اعظم را بدهد. روز دیگر اعتمادالدوله صدر اعظم طبق معمول در بارگاه شاه حاضر شد و در جای همیشگی خود نشست. مدتی که گذشت شاه صفی او را نزد خود خوانده و گفت اعتمادالدوله با کسی که نان و نمک ارباب خود را بخورد و از عنایات او استفاده کند، ولی در مقابل به ارباب خود بی احترامی کرده و به او لطمه وارد آورده چه باید کرد؟ اعتمادالدوله که از نیّت شاه بی اطلاع بود جواب داد سزای چنین کسی مرگ است. شاه صفی بلافاصله گفت: و آن کس تو هستی! بعد کلماتی را که صدر اعظم به کشیکچی باشی گفته بود تکرار کرده و کتک زدن مرتضی قلی خان را یادآور شد. اعتمادالدوله که تازه متوجّه‌ی وخامت اوضاع شده بود در صدد طلب عفو و بخشش برآمد، ولی شاه ناگهان شمشیر خود را کشیده و در شکم صدر اعظم فرو برد که چون شاه نشسته و صدر اعظم ایستاده بود خون و امحاء و احشاء صدر اعظم روی دامن شاه ریخت. طالب خان اعتمادالدوله صدر اعظم فریاد کشید شاها الامان و بر زمین غلطید و شاه یکی از ریکاها یا جلادانی را که با تبر در کنار او قرار داشتند صدا کرده دستور داد تا سر صدر اعظم در حال نزع را با تبر زده و بدن او را قطعه قطعه نماید. یکی از غلام بچّه‌هایی که در آن جا حضور داشت و نمی‌توانست این منظره‌ی فجیع و دلخراش را ببیند روی خود را برگرداند و اشک از چشمانش سرازیر شد. شاه صفی متوجه تغییر حالت غلام بچه گردید و گفت: تو معلوم است خیلی متأّثر شدی که این طور چهره‌ات را درهم کشیدی. چشمانی که نتواند این منظره را ببیند به چه کار تو خواهد خورد و بلافاصله به جلاد دستور داد تا چشمان آن غلام بچه را هم از حدقه درآورند.[1] به جای اعتمادالدوله بعداً ساروتقی به صدرات عظمی تعیین گردید. بلافاصله پس از قتل اعتمادالدوله صدر اعظم شاه صفی، علیقلی خان دیوان بیگی را که در رأس مقامات قضایی قرار داشت مأمور کرد که بروند و فوراً سر اوقورلوخان را برای او بیاورد. دیوان بیگی به اتفاق دو نفر میرغضب روانه‌ی خانه اوقورلو خان میرآخور و رئیس تشریفات گردید. اوقورلو خان در آن موقع تازه از حمّام خارج شده بود و داشت لباس می‌پوشید که دیوان بیگی و میرغضب‌ها وارد اطاق او شدند. اوقورلو خان از دیدن آن‌ها یکّه‌ای خورده و خطاب به علیقلی خان گفت برادر مثل این است که خبر خوشی نیاورده‌ای؟  در این جا لازم به تذکر است که این دو نفر دوست صمیمی بوده و یکدیگر را همیشه برادر خطاب می‌کردند. دیوان بیگی جواب داد همین طور است برادر عزیز! اعتمادالدوله را شاه هم اکنون با دست خودش کشت و حالا سر تو را از من خواسته است. صبر داشته باش و خودت را برای مرگ آماده کن. بعد با اتفاق آن دو میرغضب به اوقورلوخان حمله‌ ور شدند و سر او را خود علیقلی خان برید و یکی از گونه‌هایش را سوراخ کرده و انگشت خود را داخل آن سوراخ نموده و بدین ترتیب سر بریده‌ی دوست صمیمی و برادر خوانده‌ی خود را نزد شاه صفی برد!! شاه صفی با عصای خود ضربه‌ای به سر بریده زده و گفت تو مرد شجاعی بودی. چه ریش بلند و زیبایی داشتی، اوقورلو خان دارای ریشی بسیار بلند بود که آن را می‌بافت. حیف که کشته شدی! البته خودت مقصر بودی و خواست خودت بود! مرتضی قلی خان کشیکچی باشی به جای اوقورلو خان به سمت میرآخور و رئیس تشریفات سلطنتی انتخاب گردید. در همان روز میهمان دیگر صدر اعظم یعنی حسن بیک منشی فقط به خاطر آن که در مجلس اعتمادالدوله حضور داشته و عکس‌العملی نشان نداده است سر خود را از دست داد و سومین قربانی این واقعه شد، اما چهارمین نفر یعنی شاعری که میهمان صدر اعظم بود نیز از مجازات مصون نماند و روز بعد چون به شاه گزارش دادند که او این مجازات‌های شدید را به صورت مرثیه‌ای به شعر درآورده است و در میدان شهر خوانده است شاه صفی دستور داد تا او را گرفته و به میدان شهر بردند و بینی و دهان و دست‌ها و پاهایش را بریدند که بر اثر آن بلافاصله مرد.بعد از این قتل‌های پی در پی شاه صفی دستور داد تا پسران طالب خان اعتمادالدوله صدر اعظم و اوقورلو خان میرآخور و رئیس تشریفات را احضار کنند و وقتی آن‌ها به حضور رسیدند شاه اظهار داشت من پدران شما را کشته‌ام حالا چه احساسی دارید و چه فکر می‌کنید پسر اوقورلو خان که جوانی زرنگ و حاضر جواب بود پاسخ داد پدر کیست و چه کاره است قربان؟ پدر من شخص شاه است. شاه صفی از جواب او خوشحال شد و دستور داد اموال پدرش را که طبق معمول می‌بایستی مصادره شود به او واگذار کردند، ولی پسر اعتمادالدوله که جوانی حسّاس بود و از قتل پدر ناراحت به نظر می‌رسید سر خود را پائین انداخت و جوابی نداد و به همین جهت اموال پدرش را به او ندادند بلکه تمام آن را به نفع شاه مصادره کردند!

مدتی پس از این واقعه شاه صفی به قزوین رفت و دستور داد تا خان‌ها و حکّام کلیه‌ی شهرها را احضار کنند تا به قزوین بیایند. این خان‌ها و حکّام همگی آمدند به جز دو نفر، یکی خان قندهار به نام علیمردان خان و دیگری خان گنجه به نام داود خان. این دو نفر که ماجرای سفّاکی‌ها و خونریزی‌های شاه را شنیده بودند از آمدن خودداری کرده و احتیاط به خرج دادند، ولی معذالک برای آن که وفاداری و اطاعت خود را نسبت به شاه نشان دهند علیمردان یکی از زنان عقدی و مادر و پسر خود را به قزوین نزد شاه فرستاد. داود خان هم برای اثبات فرمانبرداری خود یکی از زنان عقدی و پسر خود را نزد شاه اعزام داشت، ولی وقتی شاه اعزام این گروگان‌ها را کافی ندانسته و دستور داد که خود آن‌ها باید به قزوین بیایند. سوء ظن آن دو خان نسبت به شاه تبدیل به یقین شد و علیمردان خان شهر قندهار را تسلیم پادشاه هند کرده و خود را تحت حمایت او قرار داد. داودخان هم موقعی که قاصد شاه صفی که یک خواجه بود نزد وی آمد و فرمان شاه را ابلاغ کرد که باید شخصاً به حضور شاه برود با دوستان نزدیک خود مشورت نموده و بزرگان و محترمین گنجه را احضار کرد و شمّه‌ای از سفاکی‌ها و اعمال جنون آمیز و ظالمانه شاه صفی را برای آن‌ها شرح داد و اظهار عقیده کرد، بدین ترتیب ترجیح می‌دهد خود را تحت حمایت ترک‌ها قرار دهد تا آن که تسلیم شاه صفی شود. از حضار پانزده نفر با تصمیم داود خان مخالفت کردند و خان گنجه دستور داد تا همان جا آن‌ها را از دم تیغ بگذرانند و بعد نامه‌ی مسخره و تندی در جواب شاه صفی نوشته و از گنجه نزد تامراس خان شاهزاده‌ی گرجستان که برادرزن او بود، رفت و از آن جا عازم استانبول شد و در دربار سلطان ابراهیم، پادشاه عثمانی با کمال احترام پذیرفته شد. شاه صفی که از رفتار این دو خان خشمگین شده بود دستور داد تا زنان عقدی علیمردان خان و داود خان و مادر علیمردان خان را به فاحشه خانه بسپارند تا هر مردی مایل باشد با آن‌ها همبستر شده و لذت ببرد. پسر داود خان را هم دستور داد در اختیار خدمه و مهتران طویله قرار دهند تا به او تجاوز کنند، امّا پسر علیمردان خان را که چهره‌ای زیبا داشت برای لذّت بردن خود نگاه داشت!!

بعد از این انتقام جویی عجیب شاه صفی فرمان داد که خان شیراز یعنی امامقلی خان را که برادر داود خان بود دوباره به قزوین احضار نمایند. دوستان و آشنایان امامقلی خان به او هشدار دادند که به قزوین نرود، زیرا بدون شک شاه او را خواهد کشت، ولی امامقلی خان به تذکّرات آن‌ها وقعی نگذاشت و گفت با خدماتی که به شاه عباس و شاه صفی کرده است به هیچ وجه امکان ندارد به خاطر برادرش به او آسیبی برسانند و به فرض آن که چنین خطری هم وجود داشته باشد او ترجیح خواهد داد سر خود را از دست بدهد تا آن که از فرمان شاه سرپیچی کرده و نافرمانی نماید و به همین جهت به اتفاق پسرانش عازم قزوین شد، ولی به محض ورود به شهر او و پسرانش را گرفته و بدون هیچ گناهی، فقط به خاطر آن که شاه نسبت به داود خان کینه داشت، کشتند. پسران او را شاه خیال نداشت بکشد، ولی اشتباهی که پسر 18 ساله‌اش کرد سر همه را به باد داد. به این معنی که این پسر تقاضای شرفیابی به حضور شاه را کرده و وقتی نزد او رفت به خاک افتاد و پاهایش را بوسید و به دروغ گفت که پسر امامقلی خان نیست و فرزند شاه عباس است. به این معنی که مادر او کنیز و همخوابه‌ی شاه عباس بوده است و شاه عباس چون از خدمات امامقلی خان رضایت داشته مادر او را به امامقلی خان بخشیده و در همان موقع مادرش از شاه حامله بوده است. پسر امامقلی خان با گفتن این دروغ می‌خواست خود را از مجازات احتمالی نجات دهد؛ ولی این موضوع شاه صفی را بیشتر ناراحت کرد، زیرا رقیبی برای خود احساس می‌کرد و به همین جهت دستور داد تا این پسر 18 ساله و 14 پسر دیگر امامقلی خان را هم به میدان بزرگ شهر قزوین برده و در آن جا گردن بزنند. پسر شانزدهم امامقلی خان که در شیراز باقیمانده بود پس از اطّلاع از این امر به اتفاق مادرش که دختر یکی از شیوخ عربستان بود به بین‌النهرین گریخت و در یکی از آبادی‌های نزدیک بصره اقامت گزید که هنوز هم در آن جا است و از اعیان و ثروتمندان آن منطقه به شمار می‌رود. اجساد امامقلی خان و 15 پسر او مدت سه روز و سه شب با وضع فجیع و ناراحت کننده‌ای در میدان قزوین باقی ماند و در این مدت مادر پیر امامقلی خان بالای سر اجساد نشسته بود و اشک می‌ریخت و ضجّه و شیون می‌کرد و شاه صفی پس از اطّلاع از این امر دستور داد تا اجساد را به خاک بسپارند. درباره‌ی امامقلی خان هنوز مردم ایران اظهار تأسف می‌کنند و به قراری که می‌گویند مرد نیکوکار و ثروتمندی بوده که مانند پدرش الله وردیخان که پل معروف روی زاینده رود را ساخته بود مردی خیّر به شمار می‌رفته است و ضمناً شجاعت و دلاوری زیادی داشته و در جبهه‌های مختلف بر علیه دشمن می‌جنگیده است.

شاه صفی به این قتل‌ها و آدم کشی‌ها در میان خان‌ها و سرداران ایران اکتفا نکرد و در حرمسرای خود نیز یک زن را با شمشیر کشت و چندین نفر دیگر از نوکران و ملازمان را نیز با دست خود به قتل رسانید و به همین جهت در نظر همه به صورت یک هیولا درآمده بود. در مواقعی که معمولاً می‌خواست فرمان قتل صادر کرده و کسی را مجازات نماید لباس سرخ می‌پوشید و وقتی که او را با این لباس می‌دیدند همه سرا پا می‌لرزیدند و بر عاقبت خود بیمناک می‌شدند. به علت این سفّاکی و خونریزی شاه صفی را مسموم کردند، ولی سمّی که به او خورانده بودند آن قدر قوی نبود که وی را به کلی از پای درآورد، بلکه مدت دو ماه در بستر بیماری افتاد و پس از آن که بهبود یافت در صدد برآمد که کشف کند چه کسی این سمّ را به او خورانده است از افراد مختلف در این باره تحقیق کرد و وعده داد هر کس در این باره اطّلاعی به او بدهد پاداش خواهد گرفت و یکی از کنیزان حرمسرا به طمع دریافت پاداش به شاه اطلاع داد که سمّ را زنان حرمسرا و احتمالاً بیوه‌ی عیسی خان به او خورانده است. شب آن روز صدای کندن زمین و متعاقب آن فریادهای ضجّه و شیون زنان از داخل حرمسرا به گوش رسید. در مورد این سر و صداها و وقایعی که آن شب در حرمسرای شاه گذشته بود تا مدتی سکوت بود و کسی از آن اطلاع نداشت، زیرا به کسانی که در آن جا بودند خاطر نشان کرده بودند باید ساکت بمانند وگرنه کشته خواهند شد، ولی بالاخره خبر آن شب به تدریج منتشر شد و پرده از روی یک فاجعه‌ی دردناک و هولناک عقب رفت. بدین معنی که به دستور شاه صفی گودال بزرگی را در باغ حرمسرا کنده و چهل نفر از زنان حرمسرا را اعم از همسران و کنیزکان شاه در آن زنده به گور کرده بودند. مادر شاه نیز در همین ایام سر به نیست شد و شایع گردید که بر اثر ابتلا به طاعون فوت کرده است، ولی نزدیکان دربار می‌گفتند او هم جزء چهل نفر زنی بوده است که آن شب به دستور شاه صفی زنده به گور شده است.»[2] و [3]


 



[1] - در صفحه 988 جلد سوم سفرنامه شاردن نیز مشابه همین عمل را در مورد منجم باشی شاه صفی روایت می‌کند. او می‌نویسد «حقوق منجّم باشی یعنی سرکرده و مهتر اخترگران صد هزار لیور است. زمانی که من در اصفهان بودم منجّم باشی دربار میرزا شفیع بود که پیری دانا و متین بود. پیش از وی برادرش که نابینا و به فرمان شاه از این خدمت معاف شده بود این سمت را داشت. و پسر این برادر، هم اکنون پس از منجّم باشی بر دیگران سر است و پنجاه هزار لیور حقوق می‌گیرد. حادثه کور کردن منجم باشی پیشین به فرمان شاه صفی پدر پادشاه کنونی صورت گرفت. ماجرا بدین سان وقوع یافت که یک روز در انجمنی که به فرمان شاه همه‌ی بزرگان دربار و منجم باشی نیز حضور یافته بودند اجرای مجازات سختی در باره پنج تن از جاه مندان در عمل آمد. بدین گونه که شاه دستور داد در برابر دیدگان همه‌ی حاضران در مجمع بدن آنان را قطعه قطعه کنند. هنگامی که این فرمان مشمئز کننده اجرا می‌شد شاه به دقت تمام در چهره‌ی یکایک حاضران می‌نگریست تا تأثیر این عمل وحشت انگیز را بخواند و دید منجم باشی در هر ضربتی که جلادان با شمشیر بر پیکر گنهکاران می‌زدند از شدت نفرت و انقلاب باطن چشمان خود را طرفة‌العینی بر هم می‌نهاد و زود می‌گشود. شاه خشمگین گشت و خطاب به حاکم یکی از ایالات که در آن جا حضور داشت، گفت خان بر خیز و چشمان سگی را که کنار تو نشسته از حدقه بیرون بیاور؛ زیرا که چشمانش مایه‌ی ناراحتی او هستند و نیروی دیدن بعضی چیزها و منظره‌ها را ندارند و این فرمان بی‌درنگ اجرا شد.»

[2] - سفرنامه آدام اولئاریوس، ترجمه مهندس حسین کرد بچّه، انتشارات هیرمند، 1379، جلد دوم، صص 723 تا 734

[3] - تاورنیه در صفحه 440 سفرنامه خود در مورد قتل همسر شاه صفی می‌نویسد: «من دو مرتبه در موقع تشریفات تعمید عید نوئل در اصفهان بودم. یک مرتبه شاه صفی را در آن جا دیده و دفعه‌ی دیگر شاه عباس ثانی جانشین او را که هردو به قدری شراب خوردند که مست شده عقلشان به کلی زایل گردید و در آن حال بی رحمی‌ها و ظلم‌هایی کردند که زندگی آن‌ها را ننگین می‌نماید. شاه صفی در مراجعت از جشن ارامنه زن خود یعنی مادر شاه عباس را با کارد به قتل رسانید، اما شاه عباس ظلم قبیح‌تری کرد. در مهمانی ارامنه شراب زیادی صرف کرد. وقتی که به منزل خود مراجعت نمود، خواست دوباره به شراب خوردن مشغول شود. سه نفر از زن‌های خود را مجبور کرد که با او در باده پیمایی شرکت کنند. زن‌ها مدتی با او همراهی کردند، وقتی که دیدند، نمی‌خواهد به اسراف خود خاتمه بدهد او را تنها گذارده، رفتند. شاه عباس دوم از این که زن‌ها بی اجازه‌ی او رفته‌اند و نخواسته‌اند در باده نوشی او همراهی نمایند خشمگین شد. خواجه سرایان را فرستاد و آن هر سه را حاضر کردند. چون زمستان بود و آتش بسیاری پیش شاه افروخته بودند حکم کرد تا آن بیچاره‌ها را در آتش انداخته، سوزانیدند. بعد شاه رفت و به راحتی خوابید. من این دو موضوع را حکایت کردم تا خوانندگان بدانند که احکام پادشاهان ایران به چه سرعت اطاعت و اجرا می‌شود. بدون این که کسی تأمل کند و ببیند آیا آن حکم ظالمانه قابل اجرا است یا نه؟»

4- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 719

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد