پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

خواجگان حرمسرا و شاه سلطان حسین

خواجگان حرمسرا در زمان شاه سلطان حسین

 

خواجگان و کنیزکان حرمسرا از تعداد معدود انسان‌های مظلومی بودند که تحت تأثیر امیال جنون آمیز حاکمان و تاجران در طی جنگ‌ و راهزنی‌ها به اسارت درآمده بودند. در نوع نگرش نسبت به افراد اسیر شده به هیچ عنوان عواطف انسانی مطرح نبود و تنها پول و سود آوری نقش اصلی را ایفا می‌کرد زیرا ارزش افراد اسیر شده در حدّ یک غنیمت شناخته می‌شد و همانند کالای تجاری مورد توجه بودند. آن انسان‌های مظلوم بعد از تفکیک به صورت برده و غلامان در معرض فروش قرار می‌گرفتند. از نظر نژادی و رنگین پوستی آنان را به دو بخش سیاه و سفید می‌توان تقسیم کرد که سیاه پوستان از قاره آفریقا و بقیّه از نواحی مرزی و حتی از داخل ایران به اسارت گرفته شده بودند. اغلب آن افراد نگون بخت توسط خریداران به کارهای سخت در مزارع و یا در خانه‌ها به کار گمارده می‌شدند. در بین اسرا و دربند شدگان افرادی چون چرکس و ارمنی که از زیبایی بیشتری برخوردار بودند به صورت خواجه و کنیز در حرمسراهای شخصی و یا دربار پادشاهان مجبور به کار می‌شدند. در محیط‌ حرمسرا مقرّرات سخت و تعصّب خاصی حاکم بود که سرپرستی و نگهبانی آن را خواجگان بر عهده داشتند. خواجگان سیاه در قسمت امور داخلی و سفید پوستان سرپرستی و ارتباط با فضای بیرون را اداره می‌کردند و این امر یکی از دلایل اختلاف بین خودشان و تأمین کننده اهداف درباریان بود. یکی از ویژگی و مشخصّات خواجگان عدم توانایی آنان در امور جنسی بود که برای تربیت و پرورش آن‌ها اغلب پسر بچّه‌های اسیر شده را اخته می‌کردند. از آن جا که بسیاری از کودکان بعد از عمل وقیحانه جان سالم به در نمی‌بردند افراد باقیمانده را با قیمت‌های گزاف به فروش می‌رسانیدند. این گونه رفتار تنها مربوط به ایران نبود و گویند که از زمان آشوریان رواج داشته و در اکثر نواحی جهان اِعمال می‌گردیده است.

در باره خواجه سرایان و نقش آنان به مناسبت‌های گوناگون صحبت گردید و به دلیل همنشینی و ارتباط نزدیکشان با زنان دربار و دولتمردان و در نهایت سرپرستی شاهزادگان از قدرت و نفوذ زیادی برخوردار بودند و گاه بر اساس لیاقت و شایستگی به مقامات بالا نیز منصوب می‌شدند. از آن جا که خواجگان دارای آینده و وابستگی خانوادگی نبودند و اموال آنان نیز بعد از فوت به پادشاه وقت منتقل می‌گردید همواره مورد اعتماد خاص پادشاه بودند. در زمان شاه سلطان حسین بر قدرت و میزان آزادی خواجگان به نحوی افزوده گردید که بدون صلاحدید آنان فعالیّت و رفع مشکلات دیگران غیر ممکن بود.[1] در دربار صفویه رسمی به نام خلعت دادن به خواجگان به صورت سالانه وجود داشت که در زمان شاه سلطان حسین به شکل ماهانه درآمد. از دیگر امتیازات کسب شده‌ی آنان می‌توان به اسب سواری و اجبار مردم که دیگر حق تحقیر و تمسخر آنان را ندارند، اشاره کرد. دوسرسو در این رابطه می‌نویسد: «برعکس این رفتار نرم و مهربان در حرمسرا، در بیرون خواجگان هدف همه گونه تحقیر و خواری و دشنام بودند. آن‌ها در شهر حق اسب سواری نداشتند و تنها حق داشتند بر استر یا خر سوار شوند. این خواجگان هنگام گذر از شهر همواره در معرض تمسخر و توهین بودند و این کار پیوسته مورد خوشنودی شاه وقت بود تا این نگون بختان قدر عافیت را در حرمسرا هرچه بیشتر بدانند. از زمان پادشاهی شاه سلطان حسین وضع خواجگان به کلی دگرگون گردید. گذر آن‌ها در شهر باشکوه بسیار صورت می‌گرفت و همیشه همراهان زیادی در دنبال آن‌ها حرکت می‌کردند و دیگر کسی حق توهین و تمسخر آن‌ها را نداشت؛ بلکه وادار می‌شدند که با احترام بسیار رفتار نمایند. این خواجگان دیگر از نقص خود شرمسار نبودند؛ بلکه با افتخار و سرافرازی در همه جا پدیدار می‌شدند. آن‌ها زیاده روی را تا مرز مضحکه پیش برده بودند. آن‌ها به نام شاه فرمانی صادر کردند و طی آن اخته کردن خروس‌ها به کلی ممنوع گردید، گویا این نیم مردان حیوانات و پرندگان را شایسته‌ی چنین موهبتی نمی‌دانستند و آن را تنها سزاوار خود می‌پنداشتند. در پایان پادشاهی شاه سلیمان بود که اعتبار و مقام خواجگان آغاز به زیاد شدن گردید و در زمان شاه سلطان حسین به بالاترین درجه خود رسید.

خواجگان حرمسرا در زمان شاه سلطان حسین صاحب اختیار واقعی کشور شدند و عزل و نصب مقام‌های کشوری و لشکری و حکم مرگ وی و عفو گناهکاران و امور سیاسی کاملاً به دست آن‌ها افتاد. هیچ کار کشوری نبود که بی رضایت آن‌ها انجام شود. همه‌ی مقامات رسمی کشور جز نام و عنوان بیش نبودند. گرچه کارها مانند گذشته از زیر دست صاحبان مقام می‌گذشت، ولی بدون تصمیم شورای خواجگان، صاحبان مقام از خود اختیاری نداشتند. اعتمادالدوله که عنوان نخست وزیر یا صدر اعظم است مانند همه‌ی وزیران و کارمندان عالی رتبه آلت دست بیش نبود. اگر یکی از این صاحب منصبان بلند پایه می‌خواست از فرمان خواجگان سرپیچی کند هرچند خوشنام و خوش سابقه می‌بود به زودی در بدترین موقعیت قرار می‌گرفت. البته کارهای کوچک اداری روزانه به روال خود ادامه داشت، ولی تصمیمات بزرگ دولتی مانند جنگ و صلح، بستن قراردادها با کشورهای خارجی، گزینش فرمانداران و استانداران و دیگر کارهای مانند آن، در دست همین شورای خواجگان بود. در همان زمان شاه سلطان حسین غرق در خوشی‌ها و لذّت‌های حرمسرا بود و کوچکترین دخالت مؤثّری نمی‌کرد. البته همه فرمان‌ها به نام شاه صادر می‌گردید و این فرمان‌ها در همه جا و بر همه کس اجرا می‌شد. در انتصابات ارزش شخصی و خدمات گذشته اصلاً به حساب نمی‌آمد. این خواجگان که افرادی بی خانواده و بی وارث بودند و نمی‌توانستند ثروت‌های هنگفت خود را به کسی منتقل کنند، فروشنده‌ی همه پست‌های دولتی گردیدند. هرگونه مقام ارزشمند اداری به بهای طلا و آن هم حراج گونه و در برابر دیدگان همه خرید و فروش می‌شد. البته در این جا دیگر شایستگی شرط نبود، بلکه بهای گرانتر شرط اصلی بود. این هرج و مرج زیانبار نتایج بسیار بدی به بار می‌آورد. نخست آن که هم چشمی و هماوردی برای تحصیل دانش و کاردانی از میان رفت و کسی به خود رنج در پیشرفت معنوی نمی‌داد و شکوفایی استعداد و هوش ذاتی بی ارزش می‌شد چون دیگر این خصایص وسیله‌ی پیشرفت در زندگی نمی‌بود. دوم آن که با خریدن مشاغل اداری می‌بایست هرچه زودتر و به هر راهی که ممکن بودند نه تنها بهای مقام پرداخت شده را از نو به دست آورد، بلکه برای نگهداری آن پول بیشتری فراهم می‌کرد. در نتیجه‌ی آزمندی سیر نشدنی خواجگان که به نام شاه فرمان می‌راندند از هرگونه تصوّری پا فراتر نهاده بود به طوری که در طول پادشاهی شاهان گذشته بی سابقه بود. خواجگان به دزدی و چپاول حاکمان که از هیچ جنایتی کوتاهی نمی‌کردند سرپوش می‌نهادند و از آن‌ها پشتیبانی می‌کردند.

شاه سلطان حسین چون بزرگی و ابهت خود را در توسعه‌ی دربار و حرمسراها می‌دید توجه‌ای به اعمال خواجگان نداشت در نتیجه نا امنی به امری عادی تبدیل شد و هیچ امنیتی وجود نداشت. با توجه به صفات و رفتار و کردار شاه سلطان حسین به آسانی می‌توان به این نتیجه رسید که صفات نیک وی می‌توانست برای یک شخص عادی پسندیده باشد، ولی صفاتی که سزاوار و بایسته‌ی یک پادشاه است اصلاً در او وجود نداشت. او مردی خوش قلب و انسان دوست بود، ولی این گونه مهربانی و مدارای بدون مجازات فقط بدکاران و گناهکاری را تشویق می‌کرد و اشخاص نیک رفتار را از عدالت نا امید می‌ساخت. او اراده‌ی اجرای عدالت را نداشت در نتیجه نا عدالتی همه را فرا می‌گرفت. تنها بزرگ سیرتی او در دلبستگی به ساختمان‌های بزرگ و شکوهمندی دربار بود، ولی بهره‌برداری شاهانه‌ای از آن شکوه و بزرگی نمی‌توانست، بنماید. در هزینه‌ی دربار و حرمسرا هیچ گاه کوتاهی نمی‌کرد، ولی در عوض ارتش او در فقر و نداری می‌بود. او همانند کسی بود که در صدقه دادن کوشا باشد، ولی در پرداخت وام خود کوتاهی کند. شاه سلطان حسین با پول ارتش خانقاه و تکیه و بیمارستان می‌ساخت در حالی که سپاهیانش در نهایت فقر و بیچارگی به سر می‌بردند. سپاهیان از نرسیدن حقوق و کمبود ساز و برگ جنگی در مرزها پراکنده می‌شدند یا به آسانی شکست می‌خوردند. ساختن کاخ‌های بزرگ در اصفهان و پیرامون آن برای او بسی مهمتر از برباد رفتن استان‌ها بود.[2] رفتار شگفت آور او تنها ساخته و پرداخته‌ی تاریخ نویسان نیست، چون آن چه تاریخ نویسان بتوانند، بیاورند او در حساس‌ترین و حیاتی‌ترین زمان پادشاهی از خود نشان می‌داد. گویا اصلاً فراموش کرده بود که وظیفه‌ی او پادشاهی بود و نه دلبستگی به کاخ‌ها و حرمسرا. هنگامی که سپاه شورشیان با گام‌های بزرگی به سوی اصفهان نزدیک می‌شدند وزیران و بزرگان دربار خواستند او را از خواب بیدار کرده و متوجّه بزرگی خطر سازند شاه سلطان حسین در پاسخ گفته بود که این وظیفه‌ی شماست و سپاه در دست شماست. برای من کاخ فرح آباد کافی می‌باشد. باری طرز اندیشه‌ی این پادشاه بیچاره چنین بود و درست در همان نقطه‌ی حسّاس او، یعنی دلبستگی به کاخ فرح آباد بود که ضربه وارد گردید. کاخ فرح آباد با همه‌ی عظمت و شکوه نه تنها به دست افغانان به تاراج رفت، بلکه به عنوان پایگاه و قلعه‌ی نظامی به کار رفت. بدون استحکامات این کاخ بزرگ یعنی دیوار استوار بلند و تعداد زیاد برج و بارو افغانان در صدد محاصره‌ی شهر اصفهان نمی‌شدند.

برای آن که بهتر متوجه شویم که وضع عدالت و چپاول مردم چگونه بوده است به سفرنامه‌ای اشاره می‌گردد که می‌نویسد در یک شهر کوچک ارمنی نشین به نام «آق اولی» داروغه الاغی را می‌بیند که در تاکستان همسایه مشغول به چرا و خوردن برگ های درخت مو است. این داروغه، صاحب الاغ را به پرداخت پنجاه سکّه به عنوان ضرر و زیان به همسایه محکوم می‌کند. صاحب تاکستان از روی حسن همجواری و خوش همسایگی خود را شاکی نمی‌داند و رضایت خود را اظهار می‌دارد. این بار داروغه صاحب تاکستان را هم به پرداخت پنجاه سکّه جریمه می‌کند و به هر دو می‌گوید که جریمه‌ی دوّمی برای این است که هر دو باید مواظب اموال خود باشند. جای شگفتی نیست که یک داروغه‌ی شهر کوچک دور افتاده‌ای چنین خودکامگی و زیاده روی از خود نشان دهد، چون خودِ داروغه‌ی اصفهان که پایتخت کشور است در جلوی چشمان شاه زیاده روی بیشتری می‌نمود. مهمترین وظیفه‌ی این مأمور بلند پایه حفظ امنیت شهر است، به ویژه جلوگیری از دزدی‌های شبانه. به این مأمور وظیفه شناس باید حق داد که در کار خود هوشیار و مسؤول بوده که هیچ دزدی نمی‌توانست از دست او به در رود ولی به جای محاکمه‌ی دزدان دستگیر شده، وی با آن‌ها همانند اسیر جنگی رفتار می‌کرد یعنی آن‌ها برای آزادی خود می‌بایستی مبلغی پول بپردازند. اگر دزد پول کافی برای آزادی خود نداشت حسّ ترحم داروغه او را وا می‌داشت که دزد را برای یک شب آزاد سازد تا بتواند برای بازخرید آزادی خود دزدی کند. این بار دزد در کار خود بهتر موفق می‌شد چون اولاً همه او را در زندان می‌پنداشتند و دوم این که در پایان شب پس از دزدی به زندان پناه می‌برد تا جانش را باز خرد.

این رویدادها کمی پیش از محاصره‌ی شهر بود و همه‌ی مردم از آن با خبر بودند. چون سخنی از داروغه است ذکر این رویداد که از دیگرِ آن رساتر می‌نماید بی مناسبت نیست. مرد ارمنی از دزدی که شبانه خانه‌ی او را زده بود به داروغه شکایت برده بود، داروغه بی‌درنگ دست به کار شد و دزد را بازداشت کرد و اموال دزدی را در خانه‌ی او پیدا و آن را ضبط کرد. سپس داروغه به شاکی گفت که برای پس گرفتن اموال خود باید ادعای خود بر تملّک اموال را توسط چند نفر شاهد ثابت کند. مرد ارمنی چون اطمینان زیادی به قاضی شگفت کار نداشت بهتر دید که در ازای مبلغی پول خود دزد اقرار به دزدی کند. دزد هم این راه حل را ترجیح داد و در برابر قاضی به دزدی خود اقرار کرد. دردِ سرِ مرد ارمنی با اقرار دزد به پایان نرسید چون داروغه رو به او کرد و با خونسردی گفت که شهادت یک دزد قابل قبول نیست و باید شاهد معتبرتری بیاورد به ویژه که شاهد هم باید مسلمان باشد نه ارمنی.!!!»[3]


 



[1] - رودی مَتی در صفحه 207 کتاب ایران در بحران زوال و سقوط صفویه در باره گسترش نفوذ خواجگان در دربار شاه سلطان حسین می‌نویسد: «هنگامی که نوبت پادشاهی به سلطان حسین رسید نفوذ خواجگان عامل تعیین کننده‌ای در تصمیم گیری‌ها شده بود. به گزارش هلندی‌ها در شش ماه پیش از مرگ شاه سلیمان، وزیر اعظم وظیفه داشت هر موضوع مهمی را در نامه‌ای سر به مهر به اطلاع حرمسرا برساند و صبر کند تا تصمیم درباره‌ی آن اعلام شود. سال 1714/ 1126 به استناد همان منبع خواجگان نه فقط گوش شاه را در اختیار داشتند؛ بلکه خود مرجع تصمیم گیری درباره‌ی عزل و نصب‌ها در دربار بودند. سال 1706 که سلطان حسین راهی سفر به شمال شد، با معنی بود که اصفهان را نه به وزیر اعظمش؛ بلکه به صفی قلی آغا سپرد. خواجه‌ی سرشناسی که امیر شکار باشی او بود. در این دوره حضور چشمگیر خواجگان در آیین‌های رسمی نیز معنی دار بود. سال 1720/1132 که درّی افندی سفیر عثمانی به اصفهان آمد آغا خواجه‌ی سیاه اول و قاپو آغا خواجه‌ی سفید ارشد به ترتیب در سمت راست و سمت چپ شاه نشسته بودند.»

[2] - یکی دیگر از اماکن تفریحی شاه سلطان حسین باغ وحش وی بود. لکهارت در صفحه 545 کتاب خود در این باره می‌نویسد: «او باغ وحش بزرگی داشت که در 17 میلی جنوب غربی اصفهان واقع بود. طول اضلاع این باغ که شکل مربع داشت لااقل بیش از یک میل بوده، سه ضلع این باغ که اکنون سخت در حال انهدام قرار دارند هنوز باقی است. دیوار شمالی باغ را ساکنان مجاور به قصد کشت در زمین آن محو ساخته‌اند. این قسمت که سطح آن پائین است از آب رودخانه مشروب می‌شود. پییرویکتوز میشل اندکی قبل از آن که به فرانسه باز گردد از باغ وحش دیدن کرد. او در آن جا وحوشی چند مشاهده نمود، ولی نمی‌گوید از چه نوعی بوده‌اند.»

[3] - سقوط شاه سلطان حسین، نوشته  ژان آنتوان دو سرسو، ترجمه دکتر ولی‌الله شادان، انتشارات کتابسرا، 1364، برگزیده‌ای از صفحات 41 تا 74

4- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 898

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد