لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود؟!
علل و عوامل متعدد داخلی و خارجی زمینه را برای تهاجم مغول در ایران و فروپاشی حکومت خوارزمشاهیان فراهم ساخت. در این میان آن چه که بهانه را برای چنگیزخان مهیا کرد رفتار نا به هنجار غایرخان (اینالْجُق) حاکم شهر اُترار با بازرگانان مغول بود. سرانجام خودخواهی و غرور سلطان محمد و مادرش ترکان خاتون و نپذیرفتن مجدد درخواست چنگیزخان منجر به خسارات عظیم مادی و معنوی و قتل عام میلیونها نفر از مردم بیگناه گردید. در هر صورت چنگیزخان به ایران حمله کرد و پس از نابودی شهرهای ماوراءالنهر مصمم به تعقیب و دستگیری سلطان محمد شد و دو تن از سرداران خود را مأمور این امر مهم کرد. البته لازم به ذکر است سلطان محمد در حالی فوت کرد که حتی کفنی به هنگام مرگ نداشت و ترکان خاتون نیز با مشاهدهی قتل فرزندانش همانند بردهی توأم با حقارت نزد مغولان زیست. در این مأموریتِ سرداران مغول، سرنوشتی برای مردم زاوه که در حوالی تربت حیدریه قرار دارد رقم میخورد که با رفتاری نابخردانه کار دست خود میدهند و تداعی کننده داستان لاک پشت و مرغابی در ادبیات و یا روایت تاریخی قتل عام مردم کرمان توسط آقامحمدخان قاجار بر اثر شعارهای بی مورد میباشد. عطاملک جوینی در تاریخ جهانگشا چنین روایت میکند که: «چنگیزخان چون به سمرقند رسید و بر مدار آن حلقه کشید، خبر شنید که سلطان محمد از آب تِرمَد گذشته و اکثر لشکر و اعیان و وجوه حشم را در قلاع و بقاع پراکنده کردهست و با او زیادت، مردی نمانده. و او خایف و متوزّعْ ضمیر از آب گذشت. چنگیزخان گفت: پیش از آن که بر او جمعیتی گرد آید و از اطراف اشراف بدو پیوندند و مدد او دهند، کار او باید ساخت و دل ازو بپرداخت. و از سروران امرا یَمه و سُبتْای را گزین کرد تا بر عقب او بروند، و از لشکر که با او بودند به نسبت تعیین کرد، سی هزار مرد که هر یکی از ایشان و هزار مرد از لشکر سلطان، گرگی و رمهای گوسفند، جذوهای آتش و نیستانی خشک، بر معبر پنجاب بگذشتند و مانند سیل که از کوه عزم وادی کند. بر پی او پویان و پُرسان، بر سانِ دود میشتافتند. به ابتدا به بلخ رسیدند. مشاهیر بلخ جمعی را پیش ایشان باز فرستادند و تَرغویی و نُزلْی بداد، ایشان را زحمتی نرسانیدند و شحنهای بدیشان دادند. و از آن جا قَلاووز (پیشرو لشکر) و دلیل ستدند، و در مقدمه طایسی (نام شخص) را بر سبیل یَزَک (جلودار) روان کردند. چون به زاوه رسیدند علوفه خواستند. اهل زاوه درِ دروازهها دربستند و به سخن ایشان التفات نکردند و هیچ چیز ندادند؛ و چون مستعجل بودند توقف نکردند و براندند. اهالی چون عَلَم ایشان بدیدند که ازیشان درگذشت و پسِ پشت بدیدند، از روی سرسبکی از حصارها دست به ضرب و دهل بردند و به فحش و شتم دهان بگشادند. مغولان چون استخفاف ایشان مشاهده کردند و آواز ایشان بشنیدند، بازگشتند و بر هر سه حصار به محاربت پای افشاردند و نردبانها بر دیوار راست کردند. روز سیّم را وقت آن که جام افق از خون شفق مالامال شد، بر سرِ دیوار رفتند و هر کس را که دیدند زنده نگذاشتند، و چون فرصت مُقام نداشتند، آن چه حمل آن ثقیل بود بسوختند و بشکستند، و اول پیادهای که روزگار بر رقعهی جفا فرو کرد و نخست بازیئی که از زیر حقّهی گردونِ دغاپیشه بیرون آمد، آن بود. گویی آن کوشش و کُشش سررشتهی حوادث ایام و کَوارِث (آنچه سبب غم و اندوه شود) روزگار نافرجام بود. از آوازهی آن در خراسان زلزله، و از استماع آن حالت که مثل آن نشنیده بودند ولوله افتاد.»
گزیده تاریخ جهانگشای جوینی، دکتر جعفر شعار، ص 94