پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

روایات جالب و عبرت آموز از زندگی ملیجک

روایات جالب و عبرت آموز زندگی ملیجک

موارد ذیل از روزنامه‌ی خاطرات محمّدحسن‌خان اعتماد‌الدّوله روایت شده است که محتوی آن‌ها مربوط به عزیزالسّلطان یا ملیجک می‌باشد که می‌تواند بیانگر درجه علاقه‌ی افراطی ناصرالدین شاه به مِلی‌ جان خودش باشد و در ضمن متوجه خواهیم شد که گاهی اعمالی از این پادشاه در رابطه با ملیجک سر زده که هیچ توجیهی در باره‌ی آن نمی‌توان یافت؛ مگر آن که آن شخص را دارای نوعی بیماری تصّور کنیم و یا این که همچنان در حالت بُهت و حیرت بمانیم و قبول کنیم که این ضرب‌المثل درست است که می‌گوید خلایق را هر چه لایق، و ما با وجود چنین رهبرانی هرگز نباید انتظار ترقّی و پیشرفت داشته باشیم. دکتر فووریه در صفحه 130 خاطرات خود در رابطه با علّت گرایش شاه به این بچه معتقد است که امینه ‌اقدس چنین به شاه فهمانده که عزیزالسّلطان دعای بی ‌وقتی شاه است و مصاحبت با او، اعلیحضرت را از هر خطر و چشم ‌زخمی‌حفظ می‌کند و شاید به همین جهت است که شاه همان طور که از سایه‌ی خود جدا نیست از او نیز جدا نمی‌شود. به فرض آن که این سخن درست باشد؛ ولی باز جای این سؤال باقی است که چرا در مقابل حرف یک زن و این بچّه و تربیت یافته‌ی خود بدان حد تسلیم و مطیع بوده که مورد تمسخر دیگران قرار گیرد؟! اگر ناصرالدین شاه فردی منطقی بوده‌اند؛ چرا در جاهای دیگر و بی دلیل دستور قطع سرها را داده و در مقابل کار‌های مملکت و از دست دادن مناطقی از ایران بی تفاوت می‌باشند. به هر حال شاه چه به این طلسم جاندار معتقد باشد، چه نباشد چیزی که در آن شکّی نیست، این است که اعلیحضرتِ منورالفکر چنان در برابر این بچّه‌ی بی‌ریخت و بی‌تربیت تسلیم است که از هیچ چیز نسبت به مِلی جون مضایقه ندارد و او از مجازات هر کاری معاف است. برخی از یادداشت‌های اعتمادالسلطنه در رابطه با اعمال غیر قابل تصوّر عزیزالسّلطان چنین می‌باشد:

- در صفحه 86 جمعه 19 رجب 1298 ه.ق. «...شاه از ملیجک سؤال کرد پسر، امسال ییلاق کجا خواهی رفت؟ مبادا شهر بمانی از گرمای هوا پسرت نا خوش خواهد شد. ملیجک بعد از آن که چند مرتبه گردن رفت و پوزخند زد به ماها نگاه کرد که یعنی خاک بر سرتان! می‌بینید که شاه ایران چه قدر التفات با من دارد که ملاحظه‌ی هوای گرم تهران را فرموده، نمی‌خواهد پسر من در گرما باشد. بالاخره گفت: جا ندارم، ییلاق بروم. همین شهر خوب است. شاه فرمود خیر ابداً پسرت خواهد مرد. باید حتماً ییلاق بیایی. در این بین پسر ملیجک را که موسوم به ملیجک ثانی است از اندرون بیرون آوردند. در همان صفّّه‌ای که پادشاه نشسته بود در پهلوی خود نشاندند. نان و پنیر به دست خودشان به دهان این بچّه‌ی زشت و کثیف می‌گذاشت. العجب این پادشاه مقتدر که انصافاً در تمیزی اوّل شخص است دست خود را تا مرفق به دهان این بچّه می‌کرد. دوباره با همان دست آلوده به آب دهان، نان و پنیر به دهان طیّب و طاهر و مبارک خود می‌گذاشت.»

- صفحه 89 سه ‌شنبه غرّه شعبان 1298 ه.ق. «...پادشاه دیروز سرِ ناهار از ملیجک سؤالات می‌فرمود که نوشتنش لازم است. فرمودند در تجریش به ییلاق رفته‌ای؟ چه جور خانه داری؟ در خانه، اگر حوض است بگو متوجّه‌ی پسرت باشند که به حوض نیفتد و چند چاتمه قراول از عساکر منصوره بگیر که حفظ و حراست خانه‌ات را بکنند. خلاصه هر چیز دنیا مبنی بر حکمتی است. عشق با ملیجک به این شدّت چه دلیل دارد که پادشاه قادری، مدّتی وقت عزیز خود را صرف بچه‌ی ملیجک کند و ترتیب خانه‌ی ییلاق او را فراهم بیاورد و از خود ملیجک سؤال کردم که سبب عشق شاه با تو چه است؟ جواب داد محمود چرا ایاز را خواست؟ نخواستم بگویم آقاجان به قولی ایاز خوشگل بود و محمود لاطی... به قول دیگر واضح روایات ایاز از سرداران خیلی رشید بود، تو با قدّ رعنا و لب‌های زیباکه داری نه این هستی و نه آن!»

- صفحه 103 چهارشنبه 21 رمضان 1298 ه.ق. «...ملیجک ثانی پسر ملیجک را از اندرون بیرون آوردند چون این طفل خیلی طرف میل شاه است و در اندرون زیاد با او بازی می‌کنند. به عادت اطفال که خلوت و جلوت ندانند در بیرون هم طفلک به سر و گردن شاه می‌جست. شاه ملتفت شدند که ما از ترس سر به زمین انداخته‌ایم و ساکتیم؛ امّا در باطن آن چه باید بگوییم، می‌گوییم. قدری از خود شیرینی‌های طفل راضی نبودند. سیّد ابوالقاسم که به واسطه‌ی این طفل حالا خیلی طرف میل شاه است، خواستند که بچّه را برده بازی دهد.»

- دوشنبه 7 رجب 1300 «ملیجک تب کرده بود. شاه به این واسطه کسالت دارند و روز بعد شاه به سلطنت‌آباد رفتند. از نا خوشی ملیجک زیاد متغیّر بودند. ناهار خوردند و نخوابیدند و عصر مراجعت به شهر کردند.»

- 24 رجب 1300 ه.ق. «شاه یک ساعت از شب گذشته از اندرون بیرون آمدند به من فرمودند که روزنامه‌ای تازه آورده‌اند، بخوان. مشغول بودم. تفصیلی از پولیتیک دول عرض می‌شد که شنیدنی و خالی از اهمّیّت نبود. اوّل فرمودند که یک جعبه‌ی ساز فرنگی که تازه ابتیاع فرموده‌اند، آوردند. کوک ‌کردند. مدّتی خلط مبحث شد. من ساکت شدم. بعد ملیجک پیدا شد. با یک عدد دایره و یک دُنبک و یک دستگاه سنّتور و چهار پنج غلام ‌بچّه. مدّتی ملیجک ثانی با غلام بچّه‌ها ساز زدند و شاه محظوظ بودند که ملیجک ساز خوش دارد و حکیم‌الممالک هم تملّقات می‌کرد و ماشاالله می‌گفت. یک وقت ملتفت شدم که در اتاق همایون چهل پنجاه غلام‌ بچّه و فرّاشه‌ی خلوتِ چهارده پانزده ساله که سابق غلام ‌بچّه بوده‌اند به تماشای بازی ملیجک آمده‌اند و این مجلس حکیم‌الممالک بود که عقلش به مراتب کمتر است و اعقل و اعلم من بودم که به قدر خری عقل ندارم و به قدر یابویی علم و سبحان‌ الله چه دوره‌ای شده است و تعجّب و حیرت باید کرد.»

- 13 ذی‌حجّه 1301 ه.ق. «دیشب قرار شد که هر وقت ملیجک دوم سوار می‌شود چهار فرّاش سوار، دو شاطر و پنج غلامِ کشیک ‌خانه همراه او باشند و آقا مردک دایی او هم تفنگِ گلوله ‌پُر همراه داشته باشد. هر که نزدیک می‌آید با گلوله بزند.»

- جمعه 16 شوّال 1301 ه.ق. امروز حکیم‌الممالک این اشعار را که از منشأت خود اوست برای من می‌خواند.

شاه اگر عاشقی کند سر پیری

عشق ملیجک بس است و آل ملیجک

مرو و سرخس ار به باد رفت عجب نیست

عشق ملیجک بس است و خال ملیجک

هرچه جواهر بود خزانه‌ی سلطان

حق ملیجک بود و مال ملیجک

هرچه سمند است در طویله‌ی شاهی

مال ملیجک بود و باب ملیجک

اگرچه افشاء این اشعار نمک به حرامی‌است؛ زیرا در هجو ولی ‌نعمت است امّا چون حقیقت دارد به آن جهت من هم نقل کردم.»

- جمعه 3 جمادی‌الاخری 1302 ه.ق. «سلامِ تحویل در تالار موزه منعقد شد؛ امّا چه سلام. طوری بی‌ نظمی‌که هیچ وقت این قسم بی ‌نظمی ‌نمی‌شود. سبحان ‌الله که سال به سال کار ما ضایع‌تر می‌شود. جمعیت متجاوز از 400 نفر بودند. به قدری بی‌ نظمی‌که ما فوق نداشت. امّا تفصیل قبل از سلام را می‌نویسم که شاه در اطاق نارنجستان لباس می‌پوشیدند که به سلام بروند. شمشیر جهانگشای تمام الماس خاقان را که هر سال در این موقع کمر می‌بندند در پُشت غلاف صورت فتح ‌علی ‌شاه را مینا کرده‌اند، حاضر کرده بودند که شاه کمر ببندند. ملیجک دوّم وارد شد. شاه شاه جون گویان مثل این که نوه‌ی دوستی چوپان هزار سال است پدر بر پدر شاه و شاهزاده بوده‌اند. خود را به دامان شاه انداخت و بنا کرد. شمشیر را تماشا کردن از شاه پرسید. این مرد که ریش بلند دارد، کیست؟ شاه فرمود جدّ من فتح ‌علی ‌شاه است که مثل من شاه بود. گفت این هم شاه بود. به ریشش ریدم. ریش این را خوب بود به دُم قاطر بست. از این حرف مُهره از پشت ما کشیدند و به خود لرزیدیم؛ امّا شاه فرمود راست می‌گویی ملیجک. ریشش خیلی بلند بود من از او بهترم به این ختم شد....»

- صفحه 86 جمعه اوّل ذی‌ حجّه‌الحرام 1302 ه.ق. «عصری دیدم که دختر شاه ایران‌الملوک با ملیجک دوم دست به هم داده از اندرون بیرون آمدند. از دور که شاه مبایعت آن‌ها را دید خیلی خوشحال شد. ایران‌الملوک را خیلی تفقّد فرمودند. نزدیک خواستند. همین که وارد آفتاب‌ گردانی شدند که سر قنات سلطنت‌ آباد زده‌اند. دختر شاه را عِرق سلطنت بجنبید. از نوه‌ی دوستی چوپان کناره کرد. خود را پهلوی صندلی شاه کشانید. ملیجک قهر کرد و پس نشست. شاه، شاهزاده‌ خانم بیچاره را عنفاً از پهلوی خود دورکرد و به بازی ملیجک فرستاد که مبادا او برنجد. عصر منزل آمدم خیلی روزنامه خواندم.

- یک ‌شنبه 25 جمادی‌الاولی 1303 ه.ق. «شب درخانه رفتم. ملیجک دوم با یک دسته خانه‌ شاگرد و خواجه وارد شد. آفتابه ‌لگن و اسباب آبخوری او را تعاقبش آوردند. در این بین ادرارش گرفت. گلدان نقره‌ی مخصوص همایونی که در آن ادرار می‌فرمایند، آوردند. با دست مبارک آلت ملیجک را بیرون آوردند. میان گلدان گذاشت که بشاشد. پناه بر خدا از این محبت. بعد از شامِ ملیجک، شام شاه را آوردند.»

- جمعه 27 ذی‌القعده 1303 ه.ق. «شنیدم آقا مردک دایی ملیجک که یکی از کنیزهای همایونی به او داده شده اغلب روزها که شاه غایب می‌شود، می‌رود اندرون امین اقدس و زوجه‌ی خود را آن چه باید کرد، می‌کند و اهل حرم از پشت پرده نظاره می‌کنند.»

- غرّه‌ی جمادی‌الثّانیه 1304 ه.ق. «از تفصیلات تازه این که تازه به ملیجک دوم نشان حمایل سرتیپی اوّل و منصب سرتیپی اوّل داده شد. در فرمان خطاب معتمدالسّلطان به او دادند. در صورتی که این طفل 8 سال زیادتر ندارد. شاهنشاه به منصب و امتیازات تفویض فرمودند. انشاء الله سلامت باشند. صلاح مملکت خویش خسروان دانند. ما را به چون و چرا چه کار است؟»

- جمعه 10 جمادی‌الاولی 1304 ه.ق. «امروز شاه سوار شدند. من منزل آمدم. ناهار با شیخ‌الاطّباء و فخرالاطّباء صرف شد و بعد خوابیدم. عصر آغا بهرام دیدن من آمد. شب در خانه احضار شدم. کتاب خواندم. امروز غلام ‌بچّه‌های عزیزالسّلطان با ساچمه چشم نعل‌ بندی را کور کردند. نمی‌دانم این تفنگ‌ بازی جزء کدام محبّت است! خداوند وجود مبارک را حفظ کند.»

- دوشنبه 13 رمضان 1304 ه.ق. «صبح در خانه رفتم. شاه بیرون تشریف آوردند. نصرالله ‌خان مهندس را مأمور فرمودند طرف خوی برود. پل خدا آفرین را هموار سازد که عزیزالسّلطان از دریا که هیچ، از رود ارس هم عبور نفرمایند. در سال که به فرنگ می‌روند. خداوند عاقبت این کار را حفظ فرماید.»

- دوشنبه جمادی‌الاولی 1305 ه.ق. «درخانه رفتم عزیزالسّلطان گلویش درد می‌کند. خُلق مبارک معلوم است چه است؟ اطّبای فرنگی و ایرانی مشغول معالجه هستند. سه روز بعد عزیزالسّلطان خوب شده با شمشیر و حمایل و یک فوج لَله و خواجه و غلام بچّه در باغ گردش می‌کرد. شنیدم دندان عزیزالسّلطان که افتاده شاه طلا گرفته به موزه گذاشته است.»

- سه شنبه 5 ربیع‌الثّانی 1305. «...شنیدم در این شب که عزیزالسّلطان ناخوش بود. دو سه مرتبه لحاف دوش می‌گرفتند. نصف شب به عیادت ملیجک می‌رفتند. خدا عاقبت شاه را با این عشق حفظ کند.»

- سه شنبه 9 محرم 1305 ه.ق. «...شنیدم از مجدالدّوله که عزیزالسّلطان به شاه عرض کرده است چرا نوکرهای شما به پسرهای گه شما تعظیم می‌کنند و از برای من کسی تواضع نمی‌کند. شاه فرمود هر کس به تو تکریم نمی‌کند با شمشیر شکمش را پاره کن.»

- سه شنبه 9 محرّم 1305 ه.ق. «صبح جمعی روضه آمدند. بعد در خانه رفتم. امروز شنیدم شاه در بین اظهار التفات به عزیزالسّلطان می‌فرمایند، عزیز جان وقتی تو انشاءالله شاه شدی قتل نکنی. چشم بیرون نیاوری با مردم خوب رفتار کن. سبحان ‌الله گمان نکنم؛ بندگان همایون، سلطنت این طفل چوپان‌زاده را آرزو کنند.»

- 6 ذی‌القعده 1306 ه.ق. «شنیدم عزیزالسّلطان را شاه فرستادند خانه‌ی ولیعهد به ملکه‌ی انگلیس معرّفی کرده بودند. عزیزالسّلطان هم دست ملکه را بوسیده بود.»

- 14 ذی‌القعده 1306 ه.ق. «شنیدم عزیزالسّلطان در خانه‌ی روچیلد که رفته بودند بعضی اسباب دزدیده بود. صاحب‌ خانه ملتفت شده بود به افتضاح پس گرفته بودند.»

- 4 رمضان 1306 ه.ق. «امروز عزیزالسّلطان تنها در کالسکه نشسته بود و قریب دویست سوار هم همراه قبل از ورود شاه به شهر (تبریز) ورود کرد. مستقبلین که برای ورود شاه جلو رفته بودند از قشون و غیره که منتظر ورود شاه بودند. در خیابان‌ها نشسته بودند و فرّاش‌های سوار جلوی عزیزالسّلطان با چماق و شش ‌پر مردم را تنبیه می‌کردند و مردم را مجبوراً به تعظیم وا می‌داشتند. نصرت‌الدّوله، عبدالحسین‌میرزای فرمانفرما که رئیس قشون آذربایجان است گفته است. حکم داده بود به افواج، برای عزیزالسّلطان پیش‌فنگ زدند و بیرق خوابانده بودند. تمام اهل تبریز از این فقره متألّم بودند و بدگویی می‌کردند.»

- 19 رمضان 1306 ه.ق. «به واسطه‌ی دل‌تنگی عزیزالسّلطان از روی کنیزکان خود خاطر همایون بر این علاقه گرفت که مسافرت به وین و اقامت در ورشو به کلّی موقوف باشد که زودتر این سفر به انتها برسد.»

- 26 رمضان 1306 ه.ق. حوالی مغرب وارد شهر ورشو شدیم. ژنرال کورکر ما را استقبال کرد. امروز عزیزالسّلطان آفتابی شد و با لباس رسمی‌ به روش شاه و حاکم ورشو راه می‌رفت و مردم تمسخر می‌کردند در این سفر عجیب رسوا شدیم.»

- 5 جمادی‌الاولی 1307 ه.ق. «خدمت شاه رسیدم. بعد از ناهار شاه به خانه آمدم. امروز بعد از ظهر شیرینی ‌خوران عزیزالسّلطان شد. تمام رجال دولت حتّی پسر ظل‌السّلطان جلال‌الدّوله هم جلو خوانچه افتاده بودند. چهارصد خوانچه‌ی قند و کاسه نبات، چهار طاق شال، هفت پارچه جواهر به جهت این شیرینی ‌خوران برده شد. من و امین‌الدّوله را عمداً دعوت نکرده بودند.»

- سه شنبه 27 رجب 1307 ه.ق. «صبح خانه‌ی امین‌الدّوله رفتم. به اتّفاق ایشان در خانه رفتم. حضور شاه رسیدم. بعد خانه آمدم. از اتّفاقات غریب که شنیدم این است که یکی از مشغولیات و بازی‌های عزیزالسّلطان این شده که اطفالی که با او هم‌ بازی هستند در حضور او می‌خوابانند. آقا مردک با آن‌ها جماع می‌کند. جمعی اطفال ... نمی‌دهند. استعفا از این خدمت بزرگوار کردند.»

- جمعه 23 ذی‌القعده 1307 ه.ق. «...این جاها مار زیاد است. فرّاش را هم مار زده است و عزیزالسّلطان را چند روز است به واسطه‌ی این که مبادا مار بگزد، دوش می‌گیرند حرکت می‌دهند.خیلی مضحک است.»

- 16 ربیع‌الاوّل 1308 ه.ق. «چند روز است عزیزالسّلطان تعزیه می‌خواند. هم روز و هم شب در حقیقت عزاداری اولاد پیغمبر هم به واسطه‌ی این پسره بچّه ‌بازی شده است.»

- شنبه 26 ربیع‌الاوّل 1308 ه.ق. «بعد از تعزیه در خانه رفتم. بعد از ناهار شاه خانه آمدم. امروز شنیدم هر کس پسر خوشگلی دارد آقا مردک دایی عزیزالسّلطان میل می‌کند به زور باید او را به دستگاه عزیزالسّلطان بیاورند. چنان چه میرزا شفیع نام که همه کاره‌ی وزیر دفتر است پسر خوشگلی میرزا آقا نام دارد که در مدرسه‌ی نظامی‌ درس می‌خواند. به حکم عزیزالسّلطان او را آوردند که رفع میل آقا مردک و غیره بشود. خداوند رحم کند که آقا مردک میل به زن‌های مردم نکند.»

- 6 صفر 1309 ه.ق. «عزیزالسّلطان در سلام امروز زیر دست نایب‌السّلطنه و بالا دست تمام امرای عسکریه ایستاده بودند.»

- شنبه 4 جمادی‌الثّانیه1310 ه.ق. «از عجایب امور این که پیش از سفر عراق تا به حال از همه‌ی ایلچی‌ها می‌شنوم که زبانم بریده باد، نسبت جنون به شاه می‌دهند. می‌گویند به اسناد صحیح امین‌السّلطان به ما ثابت کرده است که شاه سفیه است. خداوند شاه را از شرّ این نوکرهای خائن محافظت کند. مثلاً می‌گفت که شاه چند شب قبل به عزیزالسّلطان گفته است که آرزو دارم تمام دنیا غیر از من و تو و چند خدمت‌کار زنانه و مرغ و برّه که به جهت غذا لازم است باقی دیگر همه سنگ بشوند! ما به خانه‌ی آن‌ها برویم، اموال آن‌ها را برداریم و تا قیامت همه سنگ باشند. از این قبیل حرف‌ها خیلی زدند. انشاءالله بی اصل است.»

- جمعه 26 ذی‌القعده 1311 ه.ق. «امروز ختنه ‌سوران عزیزالسّلطان است و تفصیل او از این قرار است که پسر هفده الی هیجده سال دارد. از شدّت مرحمتی که شاه نسبت به او داشتند تا به حال ختنه نشده و هر وقت هم پدر و مادرش عجز می‌کردند که پسر ما باید آخر مسلمان باشد و ختنه نکرده از ملّت حنیف محسوب نیست، می‌فرمودند امپراتور روس که ختنه نکرده مگر پادشاه مملکت روس نیست؟ تا این که در این اواخر عزیزالسّلطان عریضه‌ای به شاه نوشته بود اگر من داماد شما هستم پس چرا خودتان اخترالدّوله را به من نمی‌دهید؟ قرار شد که در ماه ربیع‌الاوّل عروسی بکنند. صغرا خانم مادر دختر پیغام داده که اگر می‌خواهی داماد من شوی اوّل باید ختنه بکنی. حبّ جاه و میل به دختر عزیزالسّلطان را واداشت که تمکین به ختنه بکند. مدّتی مشاوره این بود که این عمل در کجا واقع شود. خانه‌ی صدر اعظم را معیّن کردند. محمّد حسین ‌میرزا را شاه میل داشت سور بیگی بکند. خود پسره تمکین نکرد. گفت: باید امین ‌خلوت مباشر این کار باشد. مجلسی آراستند. تمام اطّباء را از فرنگی و ایرانی خبر کردند. موزیکانچی و عمله‌ی مطرب لاتعدّ و لاتحصّی (بی حد و حساب) بود؛ امّا قبل از ورود حضرت خود پسره به دلاّک حکم کرد که ختنه‌اش کرد. یک کاغذی به دختر شاه نامزدش به این مضمون فی‌الفور نوشت این همه جور از برای تو می‌کشم. مثل این که داخل شریعت اسلام شدن و قبول منتّش با دختر شاه است. مژده‌ی این خبر را که به شاه دادند انگشتر تخمه‌ی مرواریدی که صد و پنجاه تومان می‌ارزید برای عزیز السّلطان فرستاده شد و سرداری تن‌ پوشی هم به آغا عبدالله خواجه که حامل مژده بود، دادند. مردم همه تملّقاً مبارک‌ باد فرستادند. و از آن جمله بنده‌ی شرمنده یک جفت جاری که از مادام پولو چهل و پنج تومان خریده بودم، فرستادم و آن چه که شنیدم قریب چهار پنج هزار تومان مبارک‌ باد رفته است. »

1- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص ص 318 تا 325

ملیجک چه کسی بود

ملیجک استثنایی

بر خلاف دیدگاه‌ها و شواهدی که در مورد ملیجک وجود دارد به کوشش آقای محسن میرزایی خاطراتی منتسب به غلام ‌علی‌ خان ملّقب به ملیجک یا همان عزیزالسّلطان تنظیم گردیده که در حجم و گستردگی مطالب و شیوه‌ی نگارش روزنامه‌ی خاطرات اعتماد‌السّلطنه را تداعی می‌کند؛ ولی بیشتر به خاطرات مظفّرالدّین ‌شاه و ناصرالدین شاه شباهت دارد و خود آقای میرزایی مزیّتی بر آن قائل شده و می‌گوید این روزنامه‌ی خاطرات می‌تواند از جهتی هم سنگ روزنامه‌ی خاطرات اعتمادالسلطنه باشد گرچه که نویسنده‌ی آن دانش و قلم اعتمادالسلطنه را ندارد؛ ولی از او بی غرض‌تر، مردم دارتر و دل سیرتر است؟!!

از دیدگاه مؤلّف خاطرات ملیجک شامل سال‌های 1319 ه.ق. تا سال 1336 ه.ق. می‌باشد و نویسنده‌ی آن در سال 1342 ه.ق. که مطابق است با سال 1301 شمسی بنا به خواهش احتشام‌السّلطنه شروع به نوشتن آن‌ها کرده است. آقای محسن میرزایی چنان شیوه‌ی زندگی و رفتار اجتماعی ملیجک را توصیف کرده‌اند که انسان دچار دنیایی از تضادها گردیده و پیش خود می‌گوید حتماً آن ملیجکی که به طور مستند و افرادی که او را از نزدیک مشاهده کرده‌اند با این ملیجک مذکور تفاوت بسیار دارد و شاید هم نویسنده خواسته است چهره‌ی دیگری از وی را به نمایش بگذارد و اذهان را دچار تشویش کند و یا رنگی بر ننگ شاهان قاجار مالیده باشد. غافل از آن که اگر نام شخصی به بدی در تاریخ ثبت شد زدودن آن بعید و مشکل می‌باشد؛ زیرا نگارنده بدون توجه به افکار و عقاید مردم که واژه‌ی ملیجک را در چه مواقعی از محاورات خود به کار می‌برند، در شرح حال ملیجک می‌نویسد: «دوشنبه 21 ماه مبارک رمضان سال 1257 ش، درست یک‌ صد سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ‌و پایان عمر پادشاهی در ایران خداوند به امین‌ خاقان از نوکران ناصرالدّین‌ شاه، پسری داد که غلام ‌علی‌اش نام نهادند تا غلامِ علی باشد؛ چرا که در روزهای سوگواری شاهِ مردان متولّد شده بود. سرنوشت چنین می‌خواست که این نوزاد چنان بزرگ شود که آرزوی همه‌ی رجال و بزرگان و شاهزادگان آن عصر بود که پیشکش‌ها می‌دادند که فرزندشان در سلک غلام‌ بچّه‌های حرمسرای شاهی در آیند و مقرّب‌الخاقان شوند. غلام‌ علی در چند ماهگی مقرّب درگاه شاهی مطلق‌العنان شد که به تعبیری آخرین شاه واقعی از تبار شاهان سنّتی ایران بود. ناصرالدّین ‌شاه که خود فرزندان و نوادگان متعدّد داشت و صدها تن از نوجوانان اشراف و شاهزادگان در حاشیه‌ی دربار او می‌زیستند، چنان دل به آن برادر زاده‌ی امینه ‌اقدس بسته بود که ساعتی نمی‌توانست دوری او را تحمّل کند. با دست خود غذا در دهانش می‌گذاشت و هنگام بیماری در کنارِ رخت خواب تیمارش می‌کرد. مِهر شاهِ صاحبقران به این کودک چندان بود که هنوز پس از گذشت یک قرن از قِبَل آن شاه و بیش از نیم قرن از درگذشتِ این دردانه، هنوز موضوع نوشته‌هاست و افسانه‌ پردازی‌ها و خیال سازی‌ها است. به هر حال در مورد دوران کودکی او و ماجراهایی که کودکی و نوجوانی غلام‌ علی ‌خان عزیزالسّلطان را تا هیجده سالگی او که ناصرالدین شاه ترور شد در برگرفت تنها می‌تواند به کسانی شبیه باشد که از کودکی تاج بر سرشان نهادند. مانند شاه عبّاس صفوی، و نه فرزندان شاهان و ولیعهدها که چنین نزیستند که صدر اعظم‌ها، بزرگان سفرای خارجی و مقامات داخلی همه مجبور به تعظیم او باشند و وقتی در نوجوانی به سفر اروپا می‌رود همه‌ جا در قصرها جای گیرد و به ملاقات امپراتوران سلاطین و رؤسای جمهوری نایل آید. ملیجک چندان که به بلوغ رسید یکی از دختران شاه به امر پدر به افتخار همسری او نایل آمد. در آیین عقد و ازدواج بر خلاف معمول که داماد به خانه‌ی عروس می‌رود، این عروس بود که به خانه‌ی ملیجک درآمد. خانه‌ای که شاه خود آن را به او بخشیده بود و مردم تهران هفت شبانه روز در جشن و پای کوبی شدند. امپراتوران روس و اتریش، ملکه‌ی انگلستان، قیصر آلمان، رئیس جمهوری فرانسه و ده‌ها حاکم و دوک و پرنس که در سفر اروپا با این عزیزالسّلطان دیدار کرده بودند برای ازدواجش پیام تبریک و هدیه فرستادند. بعد از ترور ناصرالدین شاه، همسرش اخترالدّوله که با آن شکوه به خانه آمده بود از وی طلاق گرفت، ولی دیگر به اکرامِ شاه وقت، معیشت محدود و گاه سختی داشت. در انقلاب مشروطیت قسمتی از خانه‌اش که عزیزیّه نامیده می‌شد خانه‌ی ملّت شد. او که به سابقه‌ی عزیزالسّلطانی و حضور در خانواده‌ی نایب‌السّلطنه در بطن وقایع داخل خانواده‌ی قاجار قرار داشت از آن پس شاهد ماجراهایی بود که به خلع محمّد علی ‌شاه و فتح تهران و سلطنت احمد شاه و خلع او و سلطنت رضاخان سواد کوهی انجامید و سرانجام کمی ‌پیش از شهریور 1320 در سن 63 سالگی زندگی عجیب او پایان گرفت و از نوشته‌هایش پیداست که این زندگی عجیب او را از مردم جدا نکرد. آقای میرزایی در پایان نوشتار و شرح حال این مرد بزرگ و عالِم دوره‌ی قاجاریه می‌نویسد: «بی هیچ تکلّفی با هر بقّال و بزّازی به گفت‌وگو می‌نشست و با توده‌ی مردم در آمیخته، عطش کنجکاوی و کسب خبر را که همیشه در وجودش لبریز و جوشان بود فرو می‌نشانید. همین کنجکاوی شدید و همین باریک ‌اندیشی و دقّت او در ثبت وقایع است که امروزه بعد از گذشت یک قرن چنین اثر با ارزشی را برای ما به یادگار گذاشته است. روانش شاد باد.»[1]



[1] - روزنامه خاطرات غلامعلی خان عزیز‌السلطان ، ملیجک، به کوشش محسن میرزایی، 1376، جلد اول، برگزیده‌ای از صفحات 5 و 6 و 7 و 110

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 316

شرح حال ملیجک از زبان خودش

شرح حال ملیجک از زبان خودش

«میرزا محمّد خان توسّط خواهرش امین اقدس به دربار راه می‌یابد و در آن جا به حالت کودکی از لانه‌ی گنجشک‌ها جوجه‌ها را برداشته و اذیّت می‌کند. شاه چون صدای آن‌ها را دوست داشت دستور می‌دهد دیگر کسی کاری به آن‌ها نداشته باشد که میرزا محمّد روزی دوان دوان نزد شاه آمده و به لهجه‌ی گروسی می‌گوید: ملیچ‌ها را و.... بعداً شاه لقب ملیجک را که همان تحریف شده‌ی ملیچک می‌باشد را به وی می‌دهد که همان ملیجک اوّل می‌باشد و پس از سال‌ها چون امین اقدس فرزندی نداشت غلام ‌علی ‌خان پسر برادر را نزد خود نگهداری می‌کند که بعداً همان عزیزالسّلطان یا ملیجک ثانی می‌شود که در باره‌ی شرح حال خود می‌گوید: من در سنه 1295 در شب 21 ماه رمضان در تهران محلّه‌ی عبّاس‌آباد متولّد شدم و در سن 48 سالگی شروع به نوشتن این کتاب شد. گوید من پسر میرزا محمّد خان ملقّب به امین‌الخاقان هستم. امین‌الخاقان برادر زبیده ‌خانمِ امینه ‌اقدس بود که یکی از زوجات ناصرالدین شاه بود.

گوید زمانی که امینه‌ اقدس وارد دربار می‌شود مصادف با اواخر صدارت میرزا آقاخان نوری بود. بعد از یک سال شاه امین اقدس را صیغه می‌کند. بعد از چهار پنج سال امین ‌خاقان را که برادر امین اقدس بود از گروس (ناحیه‌ای از کردستان که با فرهاد میرزا بوده) خواست. او هم آمد و غلام بچّه شد و یک روز که یکی از غلام‌ بچّه‌ها چند گنجشک را از یک لانه درمی‌آورد و امین‌الخاقان مواظب بوده و عصر که خدمت محوّله را گزارش می‌دهد اسم گنجشک را فراموش کرده و به لهجه‌ی گروسی‌ها می‌گوید ملیجک را فلانی از لانه‌اش درآورده است و چون شاه از این لهجه شادمان می‌شود از همان تاریخ شاه به امین‌الخاقان، ملیجک می‌فرماید و این یک لقّب خانوادگی برای ما شد. چنان چه من هم به همین لقب مفتخر بودم. چهل روزه می‌شوم که مرا در اندرون پیش امین اقدس می‌آورند که شاه مرا می‌بیند و می‌پرسد که بچّه مال کیست؟ عرض می‌کنند که بچّه‌ی میرزا محمّد خان است. شاه از من خوشش می‌آید و من خیلی خوشرویی می‌کنم. می‌خندم و میل می‌کنم، بروم بغل شاه، شاه هم مضایقه نمی‌فرمایند و من به حال بچّگی خنده‌ی خیلی بلندی می‌کنم که این کار در شش ماهگی اتّفاق افتاده، و تا شش ماهگی من را مادرم شیر می‌داد و در این مدّت مرا می‌بردند خانه و یا نزد امین اقدس که شاه دستور می‌دهد امین اقدس مرا نزد خود نگهدارد و یک دایه بیاورند مرا شیر دهد و از همان روز من ملیجکِ کوچک معروف شده‌ام. یکی از شب‌ها اوّل و دوم بوده که من را نیز به حرمخانه برده که شاه امر می‌فرمایند که بستر استراحت را از زیر چهل‌ چراغ بردارند و یک طرف دیگر بیندازند که فردای آن روز بند چهل ‌چراغ پاره می‌شود و پایین می‌افتد و خرد می‌شود. شاه آن را به فال نیک گرفته و ناشی از ورود من می‌داند و روز به روز محبّت شاه نسبت به من بیشتر می‌شود تا به حدّی که من از نوشتن آن عاجزم و به سن دو سالگی شاه برای من بی‌ اختیار بود و در هر سفر در رکابشان بودم. لَلَه‌ها، دَده‌ها و... داشتم که همگی تحت نظر امین اقدس بودند. در سفر‌ها مرا با تخت روان می‌بردند تا این که مورد حسد حرمسرایان و بعد دیگران واقع شدم؛ ولی این‌ها تقصیر من نبود این‌ها را یک شاه مقتدری نسبت به من خواسته بود. محبّت و التفات شاه به درجه‌ای رسیده بود که قلم خودم از شرحش عاجز است. تمام حسادت‌ها بی‌فایده بود و شاه به من محبّت می‌کرد. من هم به مردم محبّت می‌کردم و هرگز کاری به مسائل دولت و سیاست نداشتم. بعد‌ها خدماتی که به مردم کردم حدّ و اندازه نداشت و بسیار به درد مردم خوردم و همیشه به یاری مظلومان می‌شتافتم و تظّلم دیگران را به شاه می‌گفتم و رفع تظّلم می‌کردم. با شاه در این اواخر خیلی جسورانه حرف می‌زدم و ملاحظه از هیچ مقامی‌را نمی‌کردم.

گوید: شاه قبل از من نسبت به یک گربه ملقّب به ببری‌ خان خیلی محبّت می‌کرد که آن هم سپرده‌ی امین اقدس بود که آن گربه پرستار و لَلَه‌ی مخصوصی داشت و از آبدارخانه‌ی شاه روزی یک جوجه در قاب بندِ مخصوص ممهور شده، همچون غذای شاه استفاده می‌کرد و در سفر‌ها نیز تخت روان داشت و منزل آن را همراه شاه می‌بردند و مشهدی رحیمِ امین اقدس، لَله‌ی گربه بود. شاه گربه‌ی دیگری نیز داشت که اسمش کفتر خان بود و این گربه هم کار‌های بسیار برای مردم انجام می‌داد و خیرش به خیلی‌ها می‌رسیده است و هر وقت که یکی از بستگان شاه یا دیگران انعام و خلعتی می‌خواستند یا شکایتی داشتند آن را در عریضه‌ای نوشته و به گردن کفتر خان آویزان می‌کردند. البّته ببری ‌خان نیز همین طور بود. عصرها که شاه از کار‌ها فراغت می‌یافت و به حرمخانه می‌رفت اوّل ببری ‌خان یا کفتر خان را صدا می‌کرد. آن‌ها نیز فوراً نزد شاه آمده و روی شانه‌هایش می‌پریدند و خود را لوس می‌کردند و تا هنگام خواب شاه همرامش بوده‌اند. کم‌کم نسبت به گربه‌ها هم حسادت کردند و عاقبت‌الامر گربه هم گم شد و دیگر پیدا نشد. ملیجک گوید در سال 1300 که شاه به خراسان مسافرت می‌کردند من پنج ساله بودم که همراه آن‌ها بودم. فرّخ‌الاطّبا حکیم من بود. آقا مردک‌ خان دایی من نیز ملازم بود که از بچّگی غلام‌ بچّه بود. بعد که بزرگتر شد از اندرون بیرون آمد و جزء فرّاش‌ ‌خلوت‌ها شدند و چون دایی من بود جزء ملازمان من بود و در این سفر بود که از شهرت و تقرّب و عزّت من رسمیّت پیدا کرد و طرف عامّه شد. می‌گوید علّت آن که روی من زرد بود مربوط به خوراکی‌هایی بود که نباید می‌خوردم و توسّط عبدالله ‌خان خواجه پنهانی به من داده می‌شد. مخصوصاً پسته‌های دامغان که برای من مثل زهر هلاهل بود. بعد از مراجعت از سفر خراسان کار من روز به روز بالا می‌گرفت و هر چه می‌خواستم شاه انجام می‌داد. می‌گوید ناگفته نماند که من هم بچّه‌ی کثیف و چرکی بودم با این حال باید هر روز صبح مرا خدمت شاه می‌بردند تا مرا ببیند و در همان حال لباس بپوشد و بیرون برود. در مراجعت نیز شاه به محض ورود به اندرون اوّل به اتاق من که جنب اتاق امین اقدس بود سرکشی می‌کرد. مدّتی با من بازی می‌کرد و مرا در بغل می‌گرفت و چندین ماچ از من می‌کرد و بعد به عمارت خودش می‌رفت. رو به روی منزل ما خوابگاه شاه بود. من کوچک بودم و در اتاق تمام وسایل منزل شاه را زیر و رو می‌کردم و او چیزی نمی‌گفت. حالا می‌فهمم که در آن وقت هیچ کس جرأت نداشته به وسایل شاه دست بزند. هنگامی که مشغول بازی با غلام‌ بچّه‌های دیگر بودم ساعت به ساعت خواجه‌ای از طرف شاه می‌آمد و احوال مرا می‌پرسید و برای شاه خبر می‌برد. آن قدر اسباب ‌بازی، عروسک، کالسکه فرنگی و مشغولیات برایم جمع بود که اندازه نداشت. گاهی با آن‌ها مشغول بازی می‌شدم و بعد هم سر به سر بچه‌ها می‌گذاشتم و کسی جرأت نداشت بالای حرف من و کار من ایراد بگیرد. وقتی دوندگی و بازی می‌کردم عرق کرده و مریض می‌شدم و شاه دیگر فکر و حواسی نداشت. مکرّراً اتّفاق افتاد که حال من خوب نبود و شاه در شب‌های زمستان در نیمه‌های شب که برف نیم متری روی زمین نشسته بود چندین بار به عیادتم می‌آمد و شدّت سردی هوا به حدّی بود که تمام حوض‌ها شکسته یا ترکیده بودند و حتّی شاه لحاف روی سرش می‌کشید و همراه خواجه‌ی مخصوصی که چراغی در دست داشت برای احوال ‌پرسی من می‌آمد و همواره سه حکیم که مواظب من بودند را به نوبت به بالین من می‌آوردند و شاه دستور داده بود که خیلی مواظب غذا و خوراک من باشند مبادا زنان حرم بر اثر حسودی زهر در آن بریزند و بلای ببری ‌خان را بر سرم بیاورند. من دوای خود را نمی‌خوردم و آش ساده منتهای دوای من بود و هر کسی جرأت نداشت که به زور دوا به من بخوراند. آن‌ وقت که کار‌های مداوا تمام می‌شد چون لوس و ننر نیز بودم هر فحش آبدار بود اوّل به امینه ‌اقدس و بعد به اطبّا می‌دادم. هر چند آن‌ها نیز در سرمای سخت زمستان از خواب شبانه بیدار شده و برای معالجه‌ی من به اندرون احضار می‌شدند. پسرهای شاه همه با من مخالف بودند و چون مطلب شاکیان را به شاه می‌گفتم آن‌ها ناراحت بودند. چون ظالم کسی جز ظلّ‌السّلطان ولیعهد نایب‌السّلطنه و صدر اعظم و وزرا کسی دیگری نبود. وقتی من مریض بودم کار‌های دربار فلج بود. چون شاه کار نمی‌کرد و کسی جرأت نداشت به او گزارشی دهد یا درخواستی بکند. بعضی از متخلّفین انواع اسباب ‌بازی‌ها برایم می‌فرستادند. به طوری که چند اتاق در اندرون متعلّق به اسباب ‌بازی‌های من داشت. گوید شاه برای سرگرمی‌ و مشغولیات من هر کاری را انجام می‌داد. اگر ماه صفر و محرّم نبود برای سرگرمی‌ من پیانو می‌زد. شاه از بس که می‌ترسید من سرما بخورم اجازه نمی‌داد که از اتاق خارج شوم. یادم می‌آید یک شب که مریض بودم شاه بزغاله‌ای برای من خریده بود. من آن را بغل خودم خوابانده بودم. آخر شب که شاه به عیادت من آمد. نبض مرا گرفت و ناگهان بزغاله شروع به ناله کرد که از خواب بیدار شدم و دیدم شاه حیران و افسرده بالای سرم نشسته و نبض مرا در دست گرفته است و اتّفاق افتاده است که شاه حتّی مدّت 43 روز از کنار وی دور نشده است و: کسالت من تقریباً از 5 سالگی تا 13 سالگی ادامه داشت و دیگر بعد از آن ناخوشی مهمّی ‌نداشتم، جز آن که قدری مبتلا به چشم درد بودم و در جای دیگر می‌گوید هر دو ماه و گاهی یک مرتبه به حمّام می‌رفتم و زمستان‌ها برای آن که سرما نخورم رنگ حمّام را هم نمی‌دیدم. به همین دلیل بچّه‌ی چرک و کثیفی بودم. با این کثافت فوق‌العاده غریب آن بود که شاه مرا می‌بوسید و می‌بویید سر و صورتم را هم نمی‌شستم. سرم پُر مو بود. آن ‌وقت معمول نبود مردها مخصوصاً بچّه‌ها موی سرشان را کوتاه کنند. موهای زیاد و پُر پُشت داشتم. اغلب موهای سرم نیز چرب بود. شاید بعد از غذا با دست‌های چرب، سرم را می‌خاراندم. این بود که سرم دائماً چرک و کثیف بود و معلوم است که با این کثافت شپش هم تولید می‌شود. صورت نشسته، موی شانه نکرده و سر پُر شپش و بی ‌نهایت کثیف بودم. با تمام این احوال شاه مرا در بغل می‌گرفت و مرا می‌بوسید و ابداً به رویم نمی‌آورد که کثیف هستم در صورتی که شاه در نظافت نهایت دقّت داشت. علّت آن که موهای من آشفته بود، چون شاه می‌ترسید که اگر سرم را شانه بکنند چون موهای من مجعد است مبادا دردم بگیرد و ناراحت شوم و گریه کنم و شاه اغلب مرا با نام مِلی جون صدا می‌کرد. در سنه‌ی 1302 لقب عزیزالسّلطان را به من دادند. چند روزی لقب من عزیزالسّلطنه بود. بعد گفتند: لقب خوبی نیست و لقب عزیزالسّلطان را مرحمت کردند و همراه با این لقب یک جفت شمسه‌ی درجه سوم و سرداری ترمه هم دادند.[1]



[1] - خلاصه شده‌ی صص 145 تا 207 - شاه ذوالقرنین وخاطرات ملیجک - بهرام افراسیابی

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 313

ملیجک از نظر اعتمادالسلطنه

ملیجک اوّل از زبان اعتماد‌السّلطنه

«ملیجک موسوم به محمّد است. می‌گویند برادرِ زبیده که ملقّب به امین اقدس است از رعایای گروس، امّا میرزا عیسی ‌خان گروسی می‌گفت برادرش نیست، نسبت دوری با هم دارند. مولد ایشان در قریه‌ی حلوایی، حوالی بیجار پایتخت گروس است. میرزا عیسی ‌خان می‌گفت تیول ماست و این یک زوج که الحال خیلی معتبر هستند از رعایای من هستند. خلاصه آقا میرزا محمّد چوپان بود. به واسطه‌ی نسبت به زبیده‌ خانم که حالا امین اقدس است از قرار تقریر جمعی با لباس کهنه و پاره و پای گیوه و کلاه نمد او را از گروس آوردند اندرون شاه. کم‌کم غلام ‌بچّه شد. چون اکراد گنجشک را ملیچ می‌گویند این جوان هم در حضور شاه گنجشک را ملیچ گفته بود به ملیجک موسوم شد. بعد از چند سال غلام ‌بچّه بودن بیرون آمد و فرّاش خلوت شد. بسیار بی شأن و گاهی حالت جنون در او دیده می‌شد. می‌گفت: شب گذشته پیاده کربلا رفتم یا در آسمان با ملائکه چنین و چنان گفتم. مدّت‌ها طرف تمسخر عمله‌ی خلوت بود و مأموریتش این بود که آفتابه به مبال جهت بندگان همایونی می‌گذاشت. به این واسطه خود شاه و سایرین او را امین ضرطه ملقّب کرده بودند. بیچاره خیلی بد‌بختی دید. خواهر یا منسوبه‌اش به او بد بود، نانش نمی‌داد. اعتنا نمی‌کرد. سیّد ابوالقاسم کاشانی‌الاصل تهرانی ‌المسکن، بزّاز سابق که مدّتی نظارت امین اقدس را داشت و بعد از آن جا رانده شد به واسطه‌ی او و امین اقدس فرّاش خلوت گردید. اسباب ترقّی ملیجک را سبب شد. به لجاجت امین اقدس که با برادر بد بود سیّد مزبور دختر خود موسوم به زهرا بیگم را به مناکحت ملیجک درآورد. از او پرستاری کرد. کم‌کم بعضی آداب معاش و معاشرت را تعلیم او کرد تا سفر فرنگ ثانی شاه سرگرفت. کنار ارس که جمعیّت معدودی باید در رکاب باشند و باقی خیل و حشم مراجعت کنند. ملیجک مرا دید. عجز کرد که اسباب آمدن او را به فرنگ سبب شوم. به زحمت زیاد خاطر مبارک را راضی کردم. ملیجک را از ارس عبور داده به فرنگ بردیم. این بیچاره از اتاق شاه حرکت نکرد. رنجشِ دیگران سبب ترقّی او شد. مراجعت از فرنگ تفنگ مخصوص شاه را به او دادند که در شکارگاه‌ها همراه باشد و ابتدای ترقّی او همین شد. آنی از خدمت غفلت نکرد. پسری از او به وجود آمد موسوم به غلام‌ علی ‌خان شاه که بالفطره خوش‌ نفس و پاک‌ نیّت و دل‌ رحم هستند. طفل او را روزی در اندرون دیدند و خوششان آمد. فرمودند غالباً اندرون بیاورند. کم‌کم این طفل به زبان آمده و طرف میل شاه شد. طوری که حالا غالب اوقاتش صرف این طفل است و درجه‌ی میل به عشق کشیده، این است تقریر آسمانی که نواده‌ی چوپان و بزّاز از ولیعهد و ظلّ‌السّلطان زیادتر طرف میل مالک‌الرّقاب ایران است. امّا هیولی و ترکیب ظاهری ملیجک اوّل چرا که پسرش موسوم به ملیجک دوم است. الحال باید بیست و پنج سال داشته باشد. تمام قد و قامتش از یک ذرع زیادتر نیست. صورت بسیار زشت وجیهه‌ای دارد. بسیار سبزه، ابروی سیاه از هم گشوده، دهان بی‌اندازه گشاد، کلّه از تناسب بزرگتر، چند سالک در صورت، دماغ چون برج و کثافت لباس و بدن به حدّی است که غالباً از عفونت به خصوص در تابستان کسی نمی‌تواند از نزدیک او عبور کند. هر قدر پاشنه‌ی کفش را بلندتر می‌کند و کلاه بلندتر، همان کوتاه‌ قد ناقص‌الاندام است و خلقتاً آدم بدی نیست. اگر سیّد ابوالقاسم بگذارد و الاّ حرص سیّد به درجه‌ای است که به زودی اسباب فنای این بیچاره را فراهم می‌آورد. تقدّس ظاهری دارد. خط و سواد جزئی تحصیل کرده است. امید دارد که پادشاه ولایتعهد امین‌السّلطان را به او بدهد؛ چنان چه برای همین او را تربیت می‌فرمایند که روزی به جای امین‌السّلطان بگذارندش، والسّلام.»[1]



[1] - ص 227 و 228 - روزنامه‌ی خاطرات - محمّدحسن‌خان اعتمادالدّوله

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 311

ملیجک از دیدگاه های مختلف

ملیجک از دیدگاه‌های مختلف

- ادوارد براون خاور شناس انگلیسی در کتاب انقلاب ایران راجع به عزیز السّلطان می‌نویسد: «سوگلی ناصرالدین شاه پسره‌ی کردی موسوم به ملیجک از حیث پستی نهاد و اخلاقِ نکوهیده خیلی منفور جامعه بوده که در زمان مسافرت شاه (1889 م.) (1306 ه.ق.) در این کشور (انگلستان ) موضوع شایان توجّه خوبی برای مطبوعات بود.»[1]

- میرزا رضای کرمانی کشنده‌ی ناصرالدین شاه در ضمن بازپرسی‌های خود در باره‌ی عزیزالسّلطان می‌گوید: «...همه ساله برای عزیزالسّلطان که نه برای دولت، نه برای ملّت و نه خدمتیّ برای حظّ نفس شخصی انجام می‌دهد نیم میلیون تومان که به این خونخواری و بی‌ رحمی ‌و ظلم از مردم مفلوک درآورده، خرج او می‌کنند. این‌ها را هم مردم این شهر می‌دانند؛ ولی جرأت نمی‌کنند فریاد برآورند.»[2]

- دکتر فووریه پزشک ناصرالدین شاه در باره‌ی عزیزالسّلطان می‌نویسد: «وجود این بچّه‌ی کثیفِ خود رأی در دربار گذشته از این که چیزی بر شأن شاه نمی‌افزاید باعث سر شکستگی او نیز شده و همه این کار را تقبیح می‌کنند. به نظر من محبّتی که اعلیحضرت به این بچّه‌ حیوانِ چشم دریده دارد به کلّی غیر طبیعی است. در صورتی که انسان از دیدن اطفال نازنین خود شاه حظّ می‌برد تعجّب می‌کند که او چرا آن همه محبّت را از اطفال خود برمی‌گیرد و به این عزیز دردانه بی‌جهت متوجّه می‌سازد.»[3]

- تاج‌السّلطنه در باره‌ی ملیجک می‌نویسد: «...پس از مفقود شدن گربه (زنان دربار بر اثر حسادت و رشک گربه‌ی شاه ملقّب به ببری‌ خان را دزدیده و در چاه سرنگون می‌کنند.) حضرت سلطان کمال سختی را می‌نماید؛ لیکن نتیجه نمی‌گیرد. گربه‌ی مفقود و معدوم، دیگر از عالم ارواح رجعتش مشکل پس این بچّه را که با گربه هم‌بازی و مأنوس بوده طرف التفات شاهانه واقع و جای گربه را در پیش حضرت سلطان می‌گیرد و ملقّب به (منیچه) می‌شود. همان احترامات و رسومات گربه بالمضاعف در باره‌ی آن طفل مجرا می‌شود. حال یک قدری از نژاد و صورت این کسی که در دوره‌ی زندگانی من اغلب با من تصادف کرده است به شما می‌نویسم و خوب او را بشناسید و اخلاق و صفات حمیده‌ی او را به خاطر داشته باشید. این طفلِ تقریباً کور از چشم‌ها، کثیف بودن از زبان، غلام ‌بچّه داشتن، در زمستان به خانم‌ها برف زدن با تفنگ به دیگران زدن و....»[4] ضمناً یادآوری می‌شود که تاج‌السّلطنه در جای دیگر می‌گوید من خودم ملیجک را ندیده‌ام. چون زمانی که من 10 یا 12 ساله بودم این مطالب را دده جان (امین اقدس) برایم نقل می‌کرد.

- دوست ‌علی ‌خان معیّرالممالک در باره‌ی ملیجک می‌نویسد: «...ملیجک چون عزیزالسّلطان بود دارای دو پرستار زن و خواجه‌های مخصوصی به نام عبدالله ‌خان و آغا بشیر بود که یکی سپید به نام جوجوق و دیگری سیاه که گلچهره‌اش می‌نامیدند و هر دو طرف، احترام و تملّق اهل اندرون بودند. همچنین سی تن غلام ‌بچّه و دوازده فرّاش قرمز پوش، او سن نه الی دوازده سال داشت و ارشدالدّوله که در دوره‌ی مشروطیت کشته شد رئیس بر50 تن گارد مخصوصش بود و یک دسته موزیک که نوازندگان آن را از10 الی 14سال داشتند در اختیارش بود و بیست تن لَلَه و نوکر خدمتش را می‌کردند. فیل کوچکی را که مأنوس و رام بود اغلب روزها برای تفریح عزیزالسّلطان به اندرون می‌آوردند و چند اتاق از اسباب‌بازی‌های گرانبهای ملیجک پُر بود. هر چه عزیزالسّلطان بزرگتر می‌شد به همان نسبت بر حشمت و جلال او افزون می‌گشت و نزد شاه بیشتر تقرّب می‌یافت تا آن جا که در سن 15 سالگی شاه عمارت قمرالسّلطنه زن میرزا حسن ‌خان سپهسالار را به وی بخشید و عزیزیه‌اش نام نهادند. از آن پس بساط شگفت ‌انگیز عزیزالسّلطان بدان جا منتقل شد و پیوسته مجلس سور و سرور برپا بود. شاهزاده مقبل‌الدّوله پسر تیمور میرزا سمت ریاست دستگاه تازه را داشت و آجودان حضور معروف به آقا مردک‌ خان شخص دوم بود. دو سال پس از بیرون رفتن عزیزالسّلطان از اندرون شاه جشن با شکوهی بر پا ساخت و دختر خود اخترالدّوله را که از کودکی نامزد ملیجک کرده بود به وی ارزانی داشت و از راه مآل ‌اندیشی که مبادا پس از خودش روزگار عزیزالسّلطان پریشان شود باغ خاص واقع در ورامین را که حاج میرزا ‌آقاسی تقدیم کرده بود به وی بخشید.»[5]



[1] - ص 48 - جلد سوم - شرح حال رجال ایران - مهدی بامداد

[2] - ص 48 - جلد سوم - شرح حال رجال ایران - مهدی بامداد

[3] - ص 287 - خاطرات دکتر فووریه یا سه سال در ایران - ترجمه‌ی عبّاس اقبال آشتیانی - به کوشش همایون شهیدی

[4] - ص 18 - خاطرات تاج‌السّلطنه - به کوشش منصوره اتحادیه

[5] - ص 162 - یادداشت‌هایی از زندگانی خصوصی ناصرالدین شاه - معیّرالممالک

6 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 309