پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

گروه جلّادان و میرغضبان شاه عباس اول صفوی

 

گروه جلادان و میرغضبان شاه عباس

 

گزارش کشتار و بی رحمی شاه عباس تنها به مورّخان داخلی نیست و سیّاحان اروپایی نیز بدان اشاره کرده‌اند؛ چنان که در سفرنامه برادران شرلی و زمانی که در شهر قزوین منتظر ورد وی بودند، می‌نویسد: «همین که به قدر نیم فرسنگ از شهر دور شدیم یک تماشایی دیدیم که ندرتاً دیده می‌شود و از ده هزار نفر سرباز، دوازده هزار سر بریده بر روی نیزه‌های خود زده و بعضی‌ها گوش‌های آدم را به ریسمان بسته از سینه‌ی خود آویخته بودند. بلافاصله متعاقب آن‌ها کُرناچیان می‌آمدند و صدای غریب با وحشتی در می‌آوردند. این کُرناها به کلّی ورای شیپورهای انگلیسی است، به قدر دو یارد و نیم طول دارد و طرف پهنش به اندازه‌ی یک کلاه بزرگی است. بعد از آن‌ها طبّالان می‌آمدند. طبل‌های آن‌ها از برنج ساخته شده بود و بر روی شتر قرار داده بودند. بعد شش نفر بیرق دار می‌آمدند. بعد دوازده نفر غلام بچّه‌ها هر کدام نیزه‌ای به دست داشتند. بعد از آن‌ها به فاصله‌ی زیاد خود پادشاه تنها سوار شده، نیزه‌ای در دست و تیر و کمان به دوش، شمشیر بر میان بسته و خنجری در کمر می‌آمد. شخصی بود کوتاه قد، ولی با قوت و رنگش گندمگون بود. هنگامی که در معیّت پادشاه به نزدیک اصفهان می‌رسند، نقل می‌کند در این جا مکث نمودیم و پادشاه به سردار کل (الله وردیخان) امر کرد که سربازهای خود را به ترتیب جنگ درآورد. بعضی از آدم‌های پادشاه نتوانستند به طوری که رضایت شاه بود رفتار کنند. همچنین از وضع سربازها هم به قدری که مترقّب بود راضی نشد و شمشیر خود را کشیده، میان آن‌ها داخل شد. دقیقاً چهار نفر از آن‌ها را زخم منکری زد و رفته رفته غضبش بیشتر شد و کتف‌های چند نفر را برید و یک نفر از بزرگان که همیشه کاری جز تبسّم نداشت برای استعانت از ما به میان ما آمد. پادشاه ملتفت شده چنان ضربتی به او زد که دو نصف شد. در ادامه‌ی خاطرات خود ذکر می‌کند که یکی از کشته شدگان نوکر سر آنتوان بود. پادشاه بعد از شنیدن قتل وی به سر آنتوان می‌گوید از این کار متأسّفم امّا بعد از آن که متوجّه می‌شود آن فرد ایرانی بوده است بسیار خوشحال می‌شود و می‌گوید الان هیچ غصه ندارم و حتی شش نفر ایرانی در مقابل یک خارجی ارزش ندارند.»[1]

دکتر نصرالله فلسفی نیز در مورد میرغضبان وی می‌نویسد: «شاه عباس برای کشتن و شکنجه کردن و کیفر دادن مقصّران و گناهکاران دژخیمان خاص داشت. عدد جلّادانش که همه را از مردان درشت استخوان قوی هیکل و بلند قامت و بد روی برگزیده بود به پانصد تن می‌رسید. افراد این دسته کلاه‌های بزرگی که دستاری سرخ گرد آن پیچیده می‌شد بر سر می‌نهادند و ریش تراشیده و سبلت‌های بلند خنجر آسا داشتند. رئیس ایشان یا میرغضب باشی مردی زشت خوی و خونخوار و بی رحم به نام شیخ احمد آقا از طایفه شرف لوی استاجلو بود که از آغاز سلطنت شاه عباس به خدمت او درآمده و به دربانی دولتخانه ی شاهی گماشته شده بود و پس از آن داروغه‌ی شهر قزوین شد.[2] نوشته‌اند که درین منصب دکّانی در آن شهر برای بریان پزی و کباب فروشی گشوده بود و هر کس را که به تهمت دزدی و راهزنی می‌گرفت در آن دکان به تنور گداخته می‌انداخت یا به سیخ می‌کشید. چون به کار میرغضبی گماشته شد در خونخواری نیز ترقّی کرد و کار قساوت و بی رحمی را بدانجا رسانید که منفور خاص و عام گشت. این مرد و دستیارانش همیشه در آستانه‌ی بارگاه شاهی منتظر فرمان بودند تا به یک اشاره‌ی شاه گناهکاران را به سزا رسانند. گردن زدن و چشم کندن و زیر لگد کشتن و زبان و گوش و بینی بریدن از کارهای عادی و معمول ایشان بود. گاه نیز شاه عباس چون بر مردم شهر یا ولایتی خشم می‌گرفت، شیخ احمد آقا و یارانش را بر سر ایشان می‌فرستاد و این گروه که به خون ریزی و مردم کشی خو گرفته بودند آن مأموریت را به دلخواه شاه و بلکه شدیدتر از آن چه او اشاره کرده بود انجام می‌دادند. از آن جمله در سال 1003 هجری که چند تن از امرای گیلان بر شاه عباس یاغی گشته، سپهسالار لاهیجان را کشته بودند شاه عباس، شیخ احمد آقای میرغضب را مأمور کرد که به گیلان رود و با کمک چند تن از حکام محلی مقصران را به چنگ آورد ولی چون پس از یک ماه جستجوی ایشان به جایی نرسید و از یاغیان اثری پیدا نشد شاه بر مردم گیلان خشم گرفت و به میرغضب فرمان قتل عام فرستاد. نویسنده تاریخ نقاوة‌الآثار در این باره می‌نویسد شیخ احمد آقا آن چه مقتضای غضب و قهر جهانسوز شهریار بوده، کرد و شیوه‌ای که نفس بد آموزش تقاضا داشت بر آن افزود و کار سفّاکی را در آن ولایت بدانجا رسانید که زنان از ترس او بچّه افکندند و بعضی زنان را که این حالت واقع نشد، شکم ایشان شکافت و بچّه‌ را به در آورد و بر سر نیزه کرد. اطفال را همچنان در مهد دو پاره می‌کردند و چون علی بیگ را در آن بیشه‌ها گرفتند با متابعانش بدین صورت به قتل رسانیدند که دو درخت نونهال را که قریب به یک دیگر بود، یافته به زور به یک دیگر نزدیک می‌کردند و بر یکی از آن دو درخت یک پای و بر دیگری پای دیگر فردی از آن جماعت را می‌بستند و رها می‌کردند. به فرمان شاه، شیخ احمد آقا یک سال در گیلان ماند و از مردم گیلان احیاناً کسی گزلکی یا زهگیری با خود برمی‌داشت به همان گزلک و زهگیر او را می‌کشت.»[3] و [4]


 



[1] - سفرنامه برادران شرلی در زمان شاه عباس کبیر، ترجمه آوانس با مقدمه دکتر محبت آئین، چاپ دوم، 1357، صص 68 و85 و 86

[2] - میرزا بیگ جنابدی مؤلف روضه‌الصفویه در صفحه 724 ضمن توصیف مفصل این روایت به این نکته اشاره دارد که علاوه بر شیخ احمد آقا، ملک بیگ اصفهانی چارچی باشی تحت فرمان شاه بود که با یاران خود مسمّی به چیگ یین یعنی گوشت خام خور بودند. آن فرقه نیز آلت سیاست و غضب بودند که گناهکاران را از یکدیگر می‌ربودند و بینی و گوش ایشان را به دندان قطع نموده، بلع می‌فرمودند.

[3] - زندگی شاه عباس اول، جلد دوم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، ص 124

[4] - در فرهنگ عمید گزلک به معنی کارد کوچک دسته دار و زهگیری به انگشتانه چرمی یا استخوانی که در قدیم هنگام تیراندازی با کمان به سر انگشت می‌کردند تا زه کمان آسیب به انگشتان نرساند معنی شده است.

5- آینه عیب نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401

گروه آدمخواران شاه عباس اول صفوی

گروه آدمخواران شاه عباس

توصیف جنایت و خون ریزی و مظلوم کشی آن قدر در تاریخ قدمت دارد که برای نقطه‌ی شروع آن به جز داستان هابیل و قابیل چیز دیگری نمی‌توان یافت و امروزه نیز شاهد تداوم و تکرار آن اعمال در اقصی نقاط جهان به اشکال گوناگون و مدرنش می‌باشیم. از آن جا که همه‌‌ی ما دارای احساسات مشترک می‌باشیم، فریاد درد و ناراحتی گذشتگان در برابر ظلم و جنایت حاکمان خونخوار به راحتی قابل درک است و از دیدگاه و محکمه‌ی تاریخی نیز هیچ تفاوتی بین اعمال نرون، چنگیز، هیتلر و دیگران نخواهد بود. هنگام مطالعه‌ی تاریخ با واژه‌های کشتار و قتل عام، غارت و چپاول، ظالم و مظلوم، ستمکاری و به آتش کشیدن، استثمار و بردگی و...... بسیار مواجه می‌باشیم و تکرار این اصطلاحات آن قدر رایج شده است که دیگر وجود آن‌ها را جزئی از تاریخ پذیرفته‌‌ایم. حکما و فلاسفه هم برای رهایی و نجات از این بلایای انسانی راه‌ها و آرمان‌هایی چون مدینه‌ی فاضله، جامعه‌ی بی طبقه و بهشت موعود را وعده داده‌اند تا مرهمی بر دردهای مردم ستمدیده باشد. از ابتدای تأسیس حکومت صفوی عملی ناهنجار که از سابقه‌ی تاریخی هم برخوردار بود به کلمات مذکور اضافه گردید و به دستور مرشد کامل، افرادی به خوردن انسان‌های دیگر به صورت زنده یا کباب شده پرداختند و از همه مهمتر آن عمل شنیع را جزو عقاید مذهبی خود قلمداد کردند، هرچند که بعضی وقوع آن را بی اساس دانسته و علت انتشار این اخبار را به خاطر ایجاد رعب و وحشت دانسته‌اند. در بعضی موارد وقوع چنین عملی و آن هم بر اثر شدّت گرسنگی همانند زمانی که شهر اصفهان توسط محمود افغان محاصره شده بود به ثبت رسیده است؛ امّا از این که پادشاهی از روی نخوت و غرور دستور آدمخواری صادر کند، اعجاب آور و بی سابقه بوده و در مقابل آن عمل مخوف و نفرت انگیز چشم درآوردن‌ها و جنایات آقا محمّد خان و دیگران بسیار ناچیز جلوه خواهد کرد.

برای اشاره به عمل آدمخواری در سلسله صفوی باید گفت که «شاه اسماعیل بدعت آدمخواری را با کباب کردن بدن زنده‌ی مراد بیک آق‌قویونلو پسر جهانگیر که به حسین کیای چلاوی پناه برده بود، آغاز کرد و آن را در دودمان صفوی مرسوم ساخت. انسان زنده‌ای را روی آتش گذاشتن، او را کباب کردن و آن گاه گوشت او را خوردن، نشانه‌ی سقوط حقارت بار مقام آدمی تا موجودهای جنگلی است. حتی در سال‌های طولانی تفتیش عقاید (انگیزیسیون) دیده نمی‌شود که متعصّبان مذهبی کاتولیک بعد از سوزاندن پروتستان‌ها گوشت قربانیان خود را بخورند. شاه اسماعیل که خود را صاحب رسالت الهی برای ترویج مذهب شیعه و نجات آدمی می‌دانست، در مقام رهبر آدمخواران قرار گرفت و مریدانش را که به او اعتقاد تعصّب آمیز داشتند به دد منشی کشاند و آنان را آدمخوار کرد. شاه اسماعیل با کینه توزی‌ها و بی رحمی‌های خود لکّه‌های سیاهِ خون گرفته‌ای بر چهره تاریخی خود نشاند. او در کشتن سنّیان و ایجاد خفقان مذهبی بیداد کرد. او سایه‌ی شوم وحشت مرگ را در کشوری که اکثریت عظیم مردم آن سنّی بودند در سراسر قلمرو ایران بگسترد. همه‌ی سنّیان را در هراس دایمی از کشته شدن یا آزار نگه داشت.»[1]

شاه اسماعیل این اعمال را تحت موازین اعتقادی صوفیان انجام داد زیرا یکی از قواعد صوفیان آن بود که صوفی باید از مرشد کامل اطاعت بی چون و چرا داشته باشد و اگر یکی از صوفیان به مرشد کامل دروغ می‌گفت دیگر صوفیان بی‌درنگ او را به سزایش می‌رسانیدند. یکی از سفیران ونیز در باره‌ی پیروان متعصّب شاه اسماعیل می‌نویسد: «متابعان این صوفی، خاصّه لشکریانش او را مانند خدایی ستایش می‌کنند. برخی از ایشان بی سلاح به جنگ می‌روند و معتقدند که مرشد کامل در میدان نبرد نگاهبان و مراقب ایشان است. در سراسر خاک ایران نام خدا فراموش گشته و هر زمان نام اسماعیل بر زبان‌ها جاری است.»[2]

اکثر منابع به خورده شدن جسد شیبک خان ازبک و کباب کردن امیرحسین کیا چلاوی و مراد بیگ جهان شاه لو توسط سربازان شاه اسماعیل اشاره کرده‌اند و این بدعتی شد که دیگر پادشاهان صفوی نیز از آن تبعیّت کنند؛ چنان که «در زمان شاه محمّد خدابنده، پدر شاه عباس هم زنده خوردن گناهکاران مرسوم بوده است. نویسنده‌ی خلاصة‌التّواریخ در این باره می‌نویسد شاه کامیاب (شاه محمّد) جمعی از ریش سفیدان و صوفیان طوایف و مقامات را در مجلس جمع نمود و بعد از ذکر و ذاکری که در میانه‌ی صوفیه معمول است به ایشان خطاب کرد که هر کس خلاف اراده و سخن مرشد عمل نماید، تنبیه او چیست؟ آن جماعت گفتند که گوشت بدن او را خام خواهیم خورد و بر این نیّت الله الله کشیدند.»[3]

همان گونه که ذکر شد عمل آدمخواری بعد از شاه اسماعیل نیز رواج داشته است و نصرالله فلسفی در باره آدمخواران یا قورچیان شاه عباس اول می‌نویسد: «این افراد هرگز سبلت خود را کوتاه نمی‌کردند و مانند سایر افراد قزلباش تاج بر سر می‌گذاشتند. اسلحه‌ی ایشان شمشیر و خنجر و تبرزینی بود که بر شانه تکیه می‌دادند. عدّه آنان از دویست یا سیصد نمی‌گذشت. هر وقت که شاه بر کسی خشم می‌گرفت و به کشتن او فرمان می‌داد این کار را غالباً به صوفیان رجوع می‌کرد. صوفیان او را در حضور شاه با تبرزین یا با شمشیر پاره می‌کردند یا زیر لگد می‌کشتند. گاه نیز زنده می‌خوردند. شاه عباس یک دسته جلّاد نیز داشته است به نام چیگیین یا گوشت خام خور، کار ایشان آن بود که مقصّران را به فرمان شاه زنده می‌خوردند. این مجازات وحشیانه‌ی نفرت انگیز ظاهراً از دوره حکومت مغول و تیمور به یادگار مانده و به واسطه‌ی شاه اسماعیل اوّل سرسلسله پادشاه صفوی به شاه عباس رسیده بود. زنده خواران شاه را ملک علی سلطان جارچی باشی اداره می‌کرد. یکی از مورّخان زمان در باره‌ی این دسته از جلّادان شاه عباس چنین نوشته است که زمره‌ی دیگر از این قبیل که در فرمان جارچی باشی به سر می‌بردند، مسمّی به چیگیین یعنی گوشت خام خور و آن فرقه نیز آلت سیاست و غضب بودند که گناهکاران واجب‌التّعذیر را از یک دیگر می‌ربودند و انف و اذن ایشان را به دندان قطع نموده، بلع می‌فرمودند و همچنین لباس مخصوص داشتند، جهت امتیاز. بدین طریق که تاج‌هایی بی عمامه‌ی ضخیمِ طویل به قدر یک ذرع بر سر می‌گذاشتند و اطراف آن را به پَرِ کلنگ و بوم می‌آراستند و اکثر این گروه که خاص به جهت سیاست گناهکاران منصوب بودند، مردان قوی هیکلِ کریه‌المنظر و طویل‌القامه بودند.

جلال‌الدین محمّد یزدی منجّم مخصوص شاه عباس در باره‌ی یکی از این زنده خوری‌ها می‌نویسد چون نزول باغچه واقع شد (در ماه ذی‌الحجه 1010 در حوالی بلخ) ملازمان یارمحمّد میرزا شخصی را از قراولان باقی خان( امیر ازبک) آوردند و هرچه از او احوال پرسیدند، سر به زیر انداخت و جواب نداد و حرف نزد. ملازمان ملک علی سلطان جارچی باشی حسب‌الحکم جهان مطاع او را زنده خوردند. ملک علی سلطان جارچی باشی، رئیس زنده خوران شاه همیشه در بارگاه او حاضر بود و در مجلس اجازه‌ی شوخی و مطایبه و مسخرگی داشت و هر کس را که شاه اشاره می‌کرد دست می‌انداخت و هدف تحقیر و تمسخر و آزار می‌ساخت. مثلاً در سال 1016 هجری که شاه عباس قلعه‌ی شماخی را در ولایت شروان پس از مدتی محاصره از ترکان عثمانی گرفت، همین که احمد پاشا بیگلربیگی آن ولایت را با شمس‌الدّین پاشا از سرداران بزرگ عثمانی و قره شیخ پسر عمّ او به خدمت شاه آوردند، ملک علی سلطان به شمس‌الدّین پاشا که مرد دراز ریشی بود به تمسخر گفت ریشی شیخانه ساخته‌ای، دعوی کرامت داشتی و به مردم شماخی می‌گفتی که شاه قزلباش بر آن قلعه دست نخواهد یافت. بهتر است که در ریش شیخانه‌ی خود تخصیصی دهی و آن را کوتاهتر و کمتر کنی. سپس به اشاره شاه عباس دست در ریش پاشا برد و به گفته‌ی نویسنده عالم آرای عباسی موی‌ها را مشت مشت بر کندن گرفت و یک سر، مو از وقاحت و قباحت نامرعی نگذاشت و آتش خشم شهریاری نسبت به او دم به دم زبانه کشید و جز به آب سیاست و عقوبت گوناگون انطفاء نمی‌پذیرفت. مجملاً شمس‌الدین پاشا با برادرش و یک پسر کوچک و دو سه نفر دیگر .... مورد قهر و غضب گشته، به انواع عقوبات معذّب گردیدند و ریسمانی از موی بز بر بینی ایشان کشیدند و به اردو بازار برده، قطعه قطعه کردند.»[4]


 



[1] شاه اسماعیل اول، پادشاهی با اثرهای دیرپای در ایران و ایرانی، دکترمنوچهر پارسا دوست، تهران شرکت سهامی انتشار، ص 761

[2] - زندگی شاه عباس اول، جلد اول، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، ص 166

[3] - همان، پاورقی جلد دوم، ص 129

[4] - همان جلد دوم، صص 129 و 130

5- آینه عیب نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401

قساوت و بی رحمی شاه عباس اول صفوی

 

 

قساوت و بی رحمی شاه عباس

 

در بین القاب شاه عباس واژه‌ی مرد هزار چهره شایسته‌ترین لقب منتسب به وی می‌باشد و کمتر مورّخی است که به این نکات اشاره نکرده باشد. شخصیّت شاه عباس معجونی از صفات مثبت و منفی است که گاه وی را در بالاترین نقطه نمودار استقرار و تحکیم حکومت صفوی و گاه در کنار خونخوارترین و بی رحم‌ترین افراد تاریخ قرار داده است. او همان گونه که در جایی موجب افتخار و نجات ایران است در جای دیگر مسؤول ترویج خرافات و ریاکاری و اضمحلال و سقوط حکومت صفوی نیز می‌باشد. بر اساس روایات موجود وی در مقابله با دشمنان و راهزنان و کسانی که مخّل امنیت و آرامش جامعه بوده‌اند به شدّت برخورد کرده و سخت‌ترین روش‌ها را برای ارعاب و شکنجه‌ی آنان به کار برده است. او برای انجام این کارها علاوه بر خودش که به راحتی دست و زبان دیگران را قطع می‌کرد مجهّز به گروه‌های مختلف آدمکشی و آدمخواری و میرغضبان و جلادان خاص بود که حتا مطالعه‌ی رفتار آنان نیز غیر قابل تحمّل و تصوّر می‌باشد. البته لازم به ذکر است که خود شاه عباس نیز با تمام دلیری و شجاعت از توطئه‌ی سران قزلباش می‌ترسید و چندان آسایش نداشت و برای آن که دچار سرنوشت برادرش حمزه میرزا نگردد خوابگاه شبانه‌ی خویش را معیّن نمی‌کرد و برای وی بسترهای گوناگون آماده می‌کردند و گاه نیز در میانه‌ی شب بستر خویش را تعویض می‌کرد. ژرژ تکتاندر فن دریابل معاون اول سفیر آلمان که بعد از فوت سفیر در تبریز به حضور شاه عباس رسیده بود درباره اولین ملاقات خود با وی و تحویل نامه‌ی امپراتور می‌نویسد: «من به آدابی که قبلاً به من گفته شده بود یعنی پس از تعظیم کردن و بوسیدن دست شاه نامه‌ها را به او دادم. شاه نامه‌ها را با احترام گرفت و همچنین پیشکش‌های مرا پذیرفت و دست بر سرم گذاشت و مرا نزدیک خود نشاند. بعد خودش مُهر نامه‌ها را گشود. پس از آن که آن‌ها را باز کرد و پیش از خواندن آن‌ها یک نفر اسیر ترک را به کاخ آوردند که در زنجیرهای گران بسته بود و در برابر اعلیحضرت زانو زد. بعد دو شمشیر برای شاه آوردند که یکی را پس از دیگری آزمایش کرد. شمشیر اولی که دسته‌اش و غلافش تزئینات طلایی داشت چند روز بعد به عنوان هدیه برای من فرستاده شد؛ اما شمشیر دوم را شاه از غلاف برکشید و از جای خود برخاست و بدون آن که چهره‌اش کوچکترین احساس و هیجانی را نشان دهد سر زندانی ترک را که در برابرش عجز و لابه می‌کرد، قطع کرد.»[1]

محمود حکیمی نیز در مورد تظاهر به دل رحمی و انساندوستی شاه عباس می‌نویسد: «شاه عباس با همه‌ی قساوت، بی رحمی و سفّاکی سعی داشت که خود را مهربان و انسان دوست و عاشق مردم نشان دهد. گاهی به عنوان این که از مردم شرمسار است سخت به گریه می‌افتاد. در روزهای عزاداری نیز اشک می‌ریخت و بر سر و سینه می‌زد. او به ظاهر بسیار ساده و بی پیرایه زندگی می‌کرد. به امتیازات ظاهری و زینت و زیورهای شاهانه به چشم بی اعتنایی می‌نگریست. در مجالس بزم و انس مهربان و ملایم و بی تکبر بود و در کوچه و بازار سعی داشت که با گفتگوی با مردم عادی خود را نسبت به مقام سلطنت بی اعتنا نشان دهد. اما علاقه‌ی باطنی شاه عباس به حفظ قدرت و حکومت شخصی به حدی بود که در این راه از کشتن و کور کردن فرزندان و نوادگان عزیزش نیز خودداری نکرد. پسر بزرگ خود صفی میرزا را به اندک بهانه و بدگمانی کشت و دو پسر دیگر را بی هیچ اندیشه و تردید کور کرد.

گاهی که به علتی خشمگین می‌شد از کشتن مردم بی گناه نیز خودداری نمی‌کرد. نوشته‌اند که وقتی مرد فقیری از کابل به مازندران رفته و برای رفع خستگی بیرون شهر اشرف روی سبزه‌ها خفته بود، اتّفاقاً شاه عباس با جمعی از همراهان به عزم شکار از آن جا می‌گذشت. اسبش از دیدن مرد خفته رم کرد و شاه از حرکت نا به هنگام او خشمگین شد. پس بی تأمّل تیری در کمان گذاشت و بر قلب آن مرد بیچاره زد و به خنده گفت که نسبت بدان مرد ظلمی نکرده؛ بلکه خوابش را درازتر کرده است! همراهان وی نیز از طریق تملق هر یک تیری بر آن مرد بی گناه زدند. به طوری که در یک لحظه سراپایش از تیر پوشیده شد. شاه عباس جز قدرت فردی وجود قدرت و شخصیت دیگری را در سراسر کشور نمی‌توانست تحمل کند. اگر از رجال و سرداران او یکی با ابراز لیاقت و مردانگی بلند نام و انگشت نما می‌گشت بر او حسد می‌برد و با بهانه جویی و یا بدون هیچ بهانه‌ای از میانش بر می‌داشت و سپس از بیم آن که مبادا بستگان و نزدیکانش با وی از در انتقام درآیند همه آن‌ها را هم با قساوت می‌کشت. وی در سال 997 هجری مرشد قلی خان استاجلو را که با فداکاری او به پادشاهی رسیده بود، کشت و بی‌درنگ بستگان او را هم نابود کرد. از جمله ابراهیم خان استاجلو حکمران مشهد را بدون هیچ گناهی کشت. مهدی خان چاوشلو و فرهاد بیگ قرامانی نیز از سردارانی بودند که به شاه عباس خدمت بسیار کردند اما شاه عباس که فاقد عاطفه و نمک شناسی بود با بی رحمی تمام فرمان قتل آن‌ها را صادر کرد.

دژخیمان او در مجازات اشخاص شیوه‌های کور کردن، گوش و بینی و زبان بریدن، زنده پوست کندن، در آب جوش سوزاندن، دست و پا بریدن و قطعه قطعه کردن، شکم دریدن و گردن زدن، کباب کردن و به حلق آویختن و سرب گداخته در گلوی مقصّران ریختن را به کار می‌بردند. به دستور شاه عباس دژخیمان در سال 1020 هجری قمری چشمان جلال‌الدین محمّد منجم مخصوصش را در آوردند و گوش و زبانش را بریدند. و در سال 1021 هجری پوستِ کرم اسوار را در میدان لاهیجان کندند و آن را با کاه پر کرده و در ولایت بگرداندند. در ربیع‌الاول 999 هجری یکی از مخالفان را در قزوین در دیگ کرده و جوشاندند. شاه عباس گاهی اوقات نانوایان و کاسب‌های دیگر را به جرم کم فروشی به سیخ می‌کشید. بنا به نوشته تاورنیه زمانی فرمان داد تا در میدان اصفهان شبانه تنوری ساختند و سیخی بلند فراهم کردند. بامداد روز دیگر نانوا و کبابی را به دستور وی گرفتند و گرد شهر گرداندند. کسی پیشاپیش ایشان جار می‌زد که این نانوا و کبابی امروز به جرم کم فروشی در میدان شهر پخته و کباب خواهند شد. پس از آن خباز را در تنور افکندند و کبابی را به سیخ کشیدند. شاه عباس هروقت که می‌خواست دژخیمانش کسی را بکشند با تبسّم و مهربانی به زبان ترکی می‌گفت یخشی سخله یعنی از او خوب نگهداری کنید. ادای این عبارت به منزله حکم اعدام بود و جلادان بی‌درنگ محکوم را سر می‌بریدند. شاه عباس گاهی اوقات محکومان را مجبور می‌ساخت که قطعاتی از گوشت تن خود را بخورند. هولناکترین مجازات مقصران در عصر شاه عباس آن بود که محکومان را طعمه سگ‌های درنده و وحشی می‌ساختند که برای همین کار تربیت شده بودند. پیترو دلاواله در باره این سگ‌های وحشی می‌نویسد این گونه سگان قوی جثّه را مخصوصاً برای دریدن و خوردن محکومان تربیت می‌کنند و بر طبق قوانین و رسوم کشور با رعایت نوع جنایات و مقام اجتماعی جنایتکاران در اعدام مقصران به کار می‌بردند.

شاه عباس با این خوی درندگی به دینداری سخت تظاهر می‌کرد به طوری که منشی مخصوص وی اسکندر بیگ ترکمان در باره حالات روحانی این پادشاه سفّاک و خونریز می‌نویسد هیچ وقت از توجّه و استغراق به درگاه الهی غافل نبوده در هنگام توجّه و عرض حاجات چنان مستغرق بحر وصول درگاه احدیت می‌گردند که گوئیا از بدن خلع گشته‌اند و در جمع امور دولت به تفأل و استخاره عمل نموده، بی مشورت الهی مرتکب امری از امور دولت و سلطنت و انتظام مملکت نمی‌گردید و آن چه نص قرآن مجید نهی نماید گرچه عاجلاً به حسب ظاهر محظورات لازم آید مصلحت الهی را منظور داشته و پیرامون آن نمی‌گردد. شاه عباس در هنگام جنگ برای فریب دادن سربازان با ایمان وضو می‌ساخت و نماز می‌گزارد و از درگاه باری تعالی درخواست پیروزی و نصرت می‌کرد. او در میدان جنگ پیراهن خاصی می‌پوشید که بر روی آن ادعیه‌ی و آیاتی از قرآن نوشته شده بود!!»[2]

این گونه اقدامات در مورد پادشاهان دیگر نیز روایت شده است؛ ولی از آن جا که توده‌های مردم بدترین قانون‌ها را از بی قانونی بهتر می‌دانند به همین دلیل شاه عباس و شاه اسماعیل دوم را بر پادشاهان دیگر که دست صاحبان قدرت را برای ظلم و ستم باز گذاشته بودند ترجیح داده‌اند. علاوه بر مؤلّف عالم آرای عباسی که برخی اقدات شاه عباس را حکمت الهی دانسته، دکتر نصرالله فلسفی نیز تا حدودی آن اقدامات را برای کنترل اوضاع آشفته دربار لازم دانسته است و می‌نویسد: «در طریق پیشرفت کار سلطنت و برای مرعوب ساختن مدّعیان خویش بی اندک ملاحظه و ترحّم و تردید، هر کس را که به حقیقت یا به گمان، مانع فرمانروایی مطلق و مخالف اراده‌ی شخصی خود دید از میان برداشت. چون خودرأیی و اقتدار و نفوذ فوق‌العاده‌ی سرداران قزلباش را با کار سلطنت سازگار نمی‌یافت به بهانه‌های گوناگون افراد صاحب نفوذ ایشان را گناهکار و بی گناه می‌کشت و اختیارات موروثی آنان را محدود کرد. در سیاست مجرمان و دزدان هم بسیار بی رحم و سختگیر بود. غالباً تقصیر کوچکی را بهانه‌ی کشتن مقصران می‌ساخت و شهری را به جزای گناه چند تن قتل عام می‌کرد. با اسیران دشمن نیز کمتر مهربان بود و معمولاً ایشان را به دست دژخیمان می‌سپرد. برای کشتن گناهکاران و کسانی که به حق یا به نا حق گرفتار آتش خشمش می‌شدند دژخیمان و مأموران گوناگون داشت و سر بریدن و پوست کندن و در آتش سوختن و دست و پا و گوش بریدن و چشم کندن و در پوست گاو کشیدن و امثال آن‌ها از جمله سیاست‌های معمول وی به شمار می‌رفت. البتّه کتمان نمی‌توان کرد که به دستیاری همین سیاست سخت و قساوت آمیز موفّق شد در اندک زمانی بنیان سلطنت صفوی را که پس از مرگ شاه تهماسب اول به راه انقراض و نیستی می‌رفت از نو استقرار سازد و قدرت حکومت مرکزی را بر سراسر ایران مستقر گردانده و دست حکّام ستمکار و دزدان و راهزنان را از مال رعایا کوتاه کند. اگر اوضاع آشفته و حالت ملوک‌الطوایفی و بی سر و سامانی ایران و نیز طرز فکر و روحیّه مردم زمان و روش حکومت‌های گذشته کشور را مخصوصاً از حمله‌ی مغول به بعد در نظر آوریم به حکم انصاف معتقد خواهیم شد که شاه عباس در اختیار حکومت استبدادی تا حدّی مجبور بوده و درین سیاست روش چنگیزی و تیموری و حتی سیاست جد خود شاه اسماعیل را سرمشق ساخته است.»[3]


 



[1] - ایترپرسیکوم (گزارش سفارتی به دربار شاه عباس اول)، از ژرژ تکتاندر فن دریابل، ترجمه محمود تفضّلی، 1351 انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، ص 53

[2] - تاریخ تمدن جهان، داستان زندگی انسان، تألیف محمود حکیمی، جلد هفتم، 1380، صص 45 تا 47

[3] - زندگی شاه عباس اول، جلد اول، نصرالله فلسفی، ص 121

4- آینه عیب نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401

نقش علیقلی خان شاملو در زندگی شاه عباس اول صفوی

علی قلی خان شاملو

از میان سران قزلباش نام علی قلی خان به این دلیل بیشتر مطرح می‌باشد که در بخشی از زندگی شاه عباس اول نقش اساسی ایفا کرده است. به احتمال زیاد یکی از دلایل نفوذ و اهمیّت وی در امور سیاسی وابسته به دایه بودن مادرش خانی خان خانم برای فرزندان شاه محمّد خدابنده می‌باشد. هنگامی که شاه اسماعیل دوم در اجرای سیاست خود تصمیم به نابودی شاهزادگان گرفت وی را با وعده‌ی حکمرانی خراسان و افتخار همسری خواهرش به هرات فرستاد تا عباس میرزا را به قتل برساند. هنگامی که سرنوشت مسیر او را تغییر داد و در نهایت به یکی از حامیان اصلی عباس میرزا تبدیل گردید، از آن پس در مقابل کسانی که خواهان تسلّط بر شاهزاده بودند ایستادگی کرد. اوّلین کسانی که خواهان اعزام عباس میرزا به پایتخت شدند پدر و مادر وی بودند که علی قلی خان و مرشد قلی خان به مخالف برخاستند و سرانجام کار آنان به منازعه کشید؛ ولی پیروزی از آن علی قلی خان شد و در نهایت مرشد قلی خان با تثبیت سلطنت عباس میرزا در قزوین به فرد بلامنازع تبدیل گردید. مرشد قلی خان بعد از تحکیم قدرت خود حاضر به حمایت علی قلی خان در مقابل ازبکان نبود و موانع ایجاد می‌کرد تا این که علی قلی خان به دست آنان اسیر و مقتول گردید.

در بخشی از حوادث زندگی علی قلی خان به این نکته می‌توان اشاره کرد که پس از مرگ مهد علیا، علی قلی خان که ریاست امرای خراسان را عهده دار بود تصمیم گرفت مخالفان را از خراسان بیرون کند. برای مقابله با رقیب نیرومند خود مرتضی قلی خان پرناک عازم مشهد شد و چون از مصالحه با وی نا امید شد کار آن‌ها به جنگ کشیده شد و مرتضی قلی خان شکست خورد. در این وضعیت مرشد قلی خان و علی قلی خان فرستادگان شاه محمّد خدابنده را نیز به خراسان راه ندادند. چون این اخبار به تبریز رسید سرداران ترکمان و تکّلو از موقعیّت سود جسته و طوایف استاجلو و شاملو را به خیانت متّهم ساختند و تصمیم گرفتند تمام مقامات کشوری را در دست خود بگیرند. در گام اوّل مادر علی قلی خان را که در حرمسرای شاهی به سر می‌برد و از حمزه میرزا نگهداری می‌کرد به قتل رساندند و سپس دایی علی قلی خان یعنی حسین بیگ را کشتند و سرانجام پدرش سلطان حسین خان را نیز که در مقبره‌ی شیخ صفی‌الدین متحصّن شده بود، کشتند. علی قلی خان چون این اخبار را شنید آشکارا به مخالفت برخاست و تصمیم گرفت که عباس میرزا را به سلطنت برساند. او با یاری مرشد قلی خان در ربیع‌الاول 989 عباس میرزای یازده ساله را رسماً به پادشاهی برداشتند و در خراسان به نام او سکّه و خطبه به نام او کردند. میرزا سلمان وزیر که پدر زن حمزه میرزای ولیعهد بود و نمی‌خواست که دامادش رقیبی داشته باشد با این امر مخالفت کرد و پادشاه را برای لشکرکشی به خراسان تشویق کرد. شاه محمّد و لشکریانش به خراسان حمله کردند. در این ایّام که جنگ بین نیروهای شاه و سران خراسان به بن بست رسید به اجبار با علی قلی خان مصالحه کردند و مقرّر گردید که علی قلی خان پسر دوازده ساله‌اش، ولی خان میرزا را با هدایای شایسته به حضور شاه بفرستد و عذر خواهی کند و شاه نیز حکومت خراسان را همچنان به عباس میرزا واگذار کند و مرتضی قلی خان را از حکمرانی مشهد معزول و سلمان خان استاجلو را به جای او منصوب کند. مرشد قلی خان با این امر مخالفت کرد و سلمان خان را از حکومت مشهد برکنار ساخت. سرانجام علی قلی خان و عباس میرزا به قصد برانداختن مرشد قلی خان عازم مشهد شدند. در جنگی که بین آن‌ها در گرفت عباس میرزا به اسارت مرشد قلی خان درآمد. علی قلی خان از این امر بسیار متأثّر شد و جمعی از سواران را مأمور باز گرداندن و یا کشتن عباس میرزا کرد؛ امّا موفق بدین کار نشد. بعد از کشته شدن حمزه میرزا، شاه محمّد خدابنده می‌خواست خود امور کشور را اداره کند، امّا امرای دربار با او مخالفت کردند و می‌خواستند ابوطالب میرزا را به سلطنت برسانند. بعد از این واقعه بسیاری از سرداران قزلباش مرشد قلی خان را تحریک کردند که با شاه عباس به قزوین بیاید. در این هنگام شاه محمّد مشغول سرکوبی گروه‌های سرکش کاشان و اصفهان بود که عبدالله خان ازبک نیز به هرات حمله کرد. با این حال مرشد قلی خان تصمیم گرفت که به همراه جمعی دیگر که به او پیوسته‌ بودند به جانب قزوین حرکت کند. آن‌ها شهر قزوین را بدون جنگ تصرّف کردند و عباس میرزا را به سلطنت رسمی رساندند. شاه محمّد نیز کاری نتوانست انجام دهد و در نهایت با حالت مسالمت آمیز پادشاهی عباس میرزا را پذیرفت.

لویی بلان در مورد سرانجام علی قلی خان می‌نویسد: «محاصره‌ی وی توسط ازبکان در آغاز تابستان سال 997ه.ق/1588م پیش آمد. هرات یازده ماه در محاصره‌ی ازبکان بود و به رغم قحطی شدید و شیوع بیماری‌های واگیر که لشکریان و مردم هرات را مبتلا کرده بود علی قلی خان دفاع جانانه‌ای برای جلوگیری از سقوط شهر نشان داد. اما نُه ماه پس از آغاز محاصره‌ی هرات بر اثر خیانت یکی از کسانی که یکی از برج‌های شهر را به دشمن سپرده بود و بدان جهت که علی قلی خان از کمک رسانی دربار نا امید شده بود ناگزیر به گفتگو با ازبک‌ها تن داد. اتّخاذ این تصمیم توسط علی قلی خان کاملاً بی نتیجه بود؛ زیرا عبدالله خان در کمال سنگدلی نمایندگان علی قلی خان را قطعه قطعه کرد و هر قطعه از اندام آنان را درون لوله توپ گذاشت و با شلیک توپ به درون شهر پرتاب کرد. دو ماه پس از این واقعه‌ی دلخراش ازبک‌ها حمله‌ی گسترده‌ی دیگری را آغاز کردند. محاصره شدگان که دیگر تاب مقاومت نداشتند با رها کردن دیوار شهر به قلعه‌ی اختیارالدین که آن را غوریان ساخته بودند و در مرکز شهر قرار داشت، پناهنده شدند. پایداری محاصره شدگان در قلعه سه روز به طول انجامید. عبدالله خان به آنان وعده‌ی امان داد. آنان که به وعده اعتماد کرده بودند تسلیم شدند؛ امّا عبدالله خان تمامی آنان را بی هیچ درنگی به هلاکت رساند. عبدالله خان پس از آن که هرات را به تسخیر خود درآورد به رسم نیای خود چنگیزخان با اهالی شهر رفتار کرد. تمام قزلباش‌های اسیر را بی رحمانه کشت. بسیاری از تاجیک‌ها نیز به سرنوشت شومی مبتلا شدند. بهانه‌ی ازبک‌ها برای قتل عام مردم ایمان آن‌ها به مذهب تشیّع بود. همسران قزلباش‌ها تحت شکنجه قرار گرفتند تا محل اختفای ثروت شوهران خود را نشان دهند. سپس تمامی آنان را با فرزندانشان به ماوراءالنّهر به بردگی بردند و با هرات و مردمش همانند شهر تسخیر شده‌ی دیگر رفتار کردند. به ناموس مردم تجاوز کردند و تا آن جا که می‌توانستند مردان شهر را کشتند. انگیزه‌ی بیشتر چپاولگران در انجام کشتار و جنایت بر اثر تشویق قاضی‌های ازبک که کشتار شیعیان را موجب ثواب و آن را جهاد در راه خدا می‌دانستند، فزونی یافت.»[1]


 



[1] - زندگی شاه عباس، نوشته لوسین لویی بلان، ترجمه  دکتر ولی‌الله شادان، جلد اول، انتشارات اساطیر، 1375،  ص 69

2- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401

پادشاهی یوسفی ترکش‌دوز در زمان شاه عباس اول

پادشاهی یوسفی ترکش دوز

 

شاه عباس از نظر این که فردی خرافاتی بوده است تردیدی نیست. او نیز همانند دیگر پادشاهان بدون تعیین ساعت سعد و نحس دست به اقدام مهمی نمی‌زد. بنابراین نقش و تأثیر افکار منجّمان و روحانیان و حرمسرایان را بر اعمال پادشاه نمی‌توان نادیده گرفت. البته این ارتباط تنگاتنگ عوامل قدرت در پشت پرده‌ی تاریخ ایران در دربار حاکمان از سابقه‌ای طولانی برخوردار بوده و هنوز هم وجود دارد. یکی از وقایع نادر در زمان زمامداری شاه عباس اول انتخاب یوسفی ترکش دوز و بر تخت سلطنت نشاندن وی به مدّت سه روز می‌باشد که پس از آن وی را به قتل می‌رسانند. در ظاهر امر هدف از انجام این عمل به خاطر رفع بلا و نحوست سلطنت بوده است؛ ولی از آن جا که عملکرد این اقشار در تحولات اجتماعی و سیاسی از اهمیّت زیادی برخوردار است، در رابطه با این اقدام نیز باید به نقش آنان توجّهی خاص گردد. در این باره جای سؤال است که چرا یوسفی ترکش دوز و پیرو یکی از گروه‌های مخالف بر علیه حکومت صفوی را انتخاب کرده‌اند؟ او یکی از رهبران پر قدرت فرقه‌ی نقطویه بود. فرقه‌ی نقطویان یا پسیخانیان از جمله گروه‌هایی بودند که بر ضد دولت صفوی برخاسته و مبارزه می‌کردند و شاه عباس در همین سال موفّق به برانداختن آنان شد. مؤلّف تاریخ سلطانی هم به این نکته اشاره دارد که بعد از آن که سه روز از نمایش گذشت شاه عباس بر مسند کامرانی جلوس فرموده، علما و صلحا و امرا حاضر شده، مجلس داد و عدل آراستند و مولانا سلیمان ساوجی نیز که به الحاد مشهور بود و امیر سید احمد کاشی و درویش کمال اقلیدی و چند نفر دیگر از درویشان ملاحده که در کاشان و اصفهان ‌بودند به قتل رسیدند.[1] در این مورد ملّا جلال‌الدین محمّد منجم یزدی از بین وقایع سال 1001 هجری در تاریخ عباسی یا روزنامه ملا جلال به این حادثه اشاره دارد و می‌نویسد: «ستاره‌ای در این ایّام پدید آمد که منتج تغییر و تبدیل پادشاه عصر بود. مقارن این حال یوسفی ترکش دوز و برادرش در الحاد تصانیف داشتند، آوردند. رأی این پیر غلام جلال منجّم در علاج آن ستاره بر این قرار گرفت که شخصی را پادشاه می‌باید کرد و چون چند روزی پادشاه باشد او را باید کشت تا اثر آن ستاره ظاهر شده باشد و کار خود را کرده باشد. بناء علیه یوسفی را در پنجشنبه هفتم ذیقعده پادشاه ساخته و کلب آستان علی را از پادشاهی معزول گردانیدند و در یکشنبه دهم همین ماه یوسفی ترکش دوز را به طالعی که مقتضی بود به قتل آوردیم و شاه دین پناه به طالع مسعود به تخت سلطنت نشست و منبعد هر چند تفحصّ و تجسّس این ستاره کردند به نظر نیامد.»[2]

مورخان عصر حاضر و گذشته نیز با استناد به همین روایت ملّا جلال به توصیف نمایش قتل یوسفی ترکش دوز پرداخته‌اند و به عنوان مثال در متن کتاب فوایدالصفویه چنین آمده است: «غرایب وقایع که در زمان دولت او جلوه‌ی ظهور نمود به سلطنت برداشتن یوسفی ملحد و قتل او بود. آن سانحه به طریق اجمال آن که مولانا جلال‌الدین محمّد منجم یزدی در سنه هزار و دو به خاقان ظل‌الله عرض داشت نمود که از آثار کواکب و قرانات علوی و سفلی، دلالت بر فناء پادشاهی ایران می‌کند. صلاح وقت در این است که سه چهار روز خود را از سلطنت خلع و کناره نموده، شخصی را که شرعاً قتل او روا باشد به پادشاهی اختیار کنند و بعد از دو سه روز به نفس اکبر قرآن به جلاد حادثه‌ی دوران سپارند که دمار از روزگارش برآرند. بنا بر آن استاد یوسفی ترکش دوز ملحد را که از مریدان درویش خسرو قزوینی مکّار نابکار بود برای این کار اختیار نموده، تاج شاهی بر سرش نهاده و اسباب سلطنت برای وی آماده و مهیّا کرد. بعد از دو سه روز استاد یوسفی ملحد را به جلّاد حادثات سپرده به قتلش رسانیده و به صحبت پیوست که در آن زمان ظریفی به مولانا منجّم مذکور به طریق ظرافت گفت که چون یوسفی را پادشاه نافذ فرمان قرار داده‌اند و او باعث این همه‌ی مشقّت و مهربانی، شما را می‌داند اگر پیش از عزل و قتل خود حکم به قتل شما کند علاجش چه به خاطر آورده‌اید و دفع آن را چه اندیشه کرده‌اید؟ مولانا از استماع این سخن در بحر حیرت فرو رفته، سیلی خور امواج تفکّر گردید و قریب بود که از وفور توهّم و توحّش پرواز نماید. بنا بر این مصلحت، دو سه روز که حکم یوسفی نفاذ داشت در کنجی خزیده خود را به هیچ کس ننمود، چون خلق جهان در آن سه روز مأمور به سجده و پابوس استاد یوسفی تیره روز بودند. او نیز به مصداق مصرع: سلطنت گر به همه لحظه بود مغتنم است؛ آن ملحد دلی به آن پادشاهی خوش کرده، داد عشرت و تنعّم می‌داد و شکمی از عزای خود بیرون می‌آورد. حکیم رکن‌الدّین مسعود کاشی که سرآمد شعرای زمان بوده این قطعه را مناسب آن در رشته‌ی بیان کشیده:

شها تویی که در اسلام تیغ خونخوارت       هزار ملحد چون یوسفی    مسلمان کرد

فتاد در دلم از  یوسفی و      سلطنتش        دو بیت قطعه مثالی که شرح نتوان کرد

جهانبان همه رفتند  پیش او  به سجود     دی که حکم تو اش  پادشاه  ایران  کرد

نکرد سجده آدم به حکم حق   شیطان        ولی به حکم تو آدم سجود شیطان  کرد»[3]

همان گونه که ملاحظه می‌گردد اکثر منابع از همان روایت ملّا جلال استفاده کرده‌اند و عقیده‌ی بسیاری را بر آن است که مورد یوسفی ترکش دوز یکی از بازی‌های ملا جلال منجم بوده است. شاه عباس نیز به دلیل آن که در فکر سرکوب نهضت نقطویان بود از این مسأله استفاده و با آن موافقت کرد. در پایان سومین روز پادشاهی یوسفی ترکش دوز وی را به دار آویخته و تیربارانش کردند. پادشاه نیز پس از بازگشت از لرستان علما را در یک محکمه جمع کرد و در آن جا درویش خسرو را محکوم ساختند. ریش درازش را کندند و وارونه بر خری نشاندند و در کوچه و بازار قزوین گرداندند و روز دیگر از جهاز شتری حلق‌آویزش کردند و به دنبال آن کشتار هولناک نقطویان آغاز گردید.


 



[1] - پناهی سمنانی نیز بدین نکته اشاره دارد و در صفحه 255 کتاب مرد هزار چهره می‌نویسد: «شاه عباس هنگام دستگیری یوسفی ترکش دوز از او پرسید که ظهور ستاره دنباله دار چه تأثیری در احوال جهان دارد؟ یوسفی گفت: در اساس سلطنت تغییری روی می‌دهد و یکی از درویشان سلسله ما به سلطنت می‌رسد. شاه گفت: در سلسله شما برای پادشاهی از تو کسی لایق‌تر نیست. تو را پادشاه می‌کنیم تا اثر این ستاره مطابق حکم تو باشد.»

[2] - تاریخ عباسی یا روزنامه ملّا جلال، تألیف ملّا جلال‌الدّین منجّم، به کوشش سیف‌ الله وحید نیا، انتشارات وحید، چاپ اول، 1366، ص 122

[3] - فوایدالصفویه، تألیف ابوالحسن قزوینی، تصحیح و مقدمه دکترمریم میراحمدی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1367، صص 39 و 40

4- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401