پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

روایت کروسینسکی از محاصره اصفهان در زمان شاه سلطان حسین

روایت کروسینسکی از محاصره اصفهان

 

کروسینسکی که شاهد این وقایع بوده است یکی از عوامل مؤثر در سقوط شهر و ایجاد نا رضایتی مردم را مربوط به نقش و خیانت خان هویزه می‌داند. وی به این نکته نیز اشاره دارد که خان هویزه با افاغنه ارتباط نزدیک داشت و مردم از او به ستوه آمده بودند ولی شاه سلطان حسین توجهی به شکایات متعدّد نداشت و دستور سرکوب مردم را صادر کرد. کروسینسکی در این رابطه می‌نویسد: «قحط و غلا در اصفهان اشتعال و اشتداد یافت و اهالی آن جا به پریشانی حالی افتادند. یک روز شاه از دولتخانه‌ی خود بیرون آمده، گفت: غلامان من، شما را مقصود چیست؟ جملگی به صدای بلند گفتند که شاه از رعیّت خود بی خبر است و ما از قحط و غلا و گرسنگی مشرف به هلاکت رسیده و درد ما درمان پذیر نیست. شاه از سرای بیرون آمده به میان ما آید و ما به هیأت اجتماع بر لشگر افاغنه حمله بریم. اگر به شمشیر دشمنان کشته شویم بهتر که در میان شهر اصفهان از گرسنگی هلاک شویم و آن‌ها گفتند و های های گریه کردند. شاه در قید نوازش آن‌ها افتاد و تدارک کار آن‌ها را به خان هویزه فرمود. خلق روی به خان هویزه آورده، گفتند که در پیش باش و ما از عقب تو به جنگ افغان مبادرت نماییم و بر اعداء شبیخون بریم و الحاح را از حد گذرانیده و او به دفع الوقت انداخته، گفت چهار پنج روز صبر کنید، تهماسب میرزا لشکر آورده از بیرون و درون به دفع افاغنه پرداخته. خان هویزه بزرگان ایشان را پیش آورده، می‌گفت که از تهماسب میرزا به ما مکتوب رسیده، انشاءالله تعالی غلبه خواهیم کرد. آن روز ایشان را از سر خود به زور دور کرد و روز دیگر بهانه آورد که امروز نحسی است. مردم جمعیت کرده به سرای پادشاه آمدند و فریاد برآوردند که خان هویزه اراده‌ی جنگ ندارد. درهای دولتخانه بسته بود. درها را سنگ باران کردند. خواجه سرایان حرم بیرون آمدند، گفتند شما را مطلب چیست؟ گفتند: شاه بیرون آید و ما در رکاب او جنگ می‌کنیم و جان خود را فدای او می‌نمائیم. فغان برآورده، اشک می‌ریختند. کسی به سخنان ایشان التفات نکرده، شاه دیگر خود را به کسی ننمود. خلق از بیچارگی و گرسنگی تاب نیاورده فریاد و فغان در گرفتند. خواجگان حرم اسباب و اسلحه برداشته در توپ‌ها ساچمه پر کرده به مردم بیچاره خالی کردند. چند نفر در میانه هلاک شدند. خلق از شاه مأیوس شده دسته دسته از شهر بیرون رفتند.

بعد از سه ماه محاصره در شهر اصفهان در بازار و چهار سوق نان و گوشت و اقسام مأکولات قدری یافت می‌شد، بعد از آن گوشت خر و شتر فروخته می‌شد و قیمت بارگیری در اصفهان به دوازده تومان رسید. بعد از چند روز بیست و پنج تومان می‌خریدند و آن قدر طول نکشید که حماری را به پنجاه تومان می‌خریدند. بعد از آن، آن هم پیدا نشد. بنای خوردن سگ و گربه نهادند. سیاح گوید که روزی از خانه‌ی ایلچی فرانسه بیرون آمدم و به خانه‌ی بالیوز انگلیس می‌رفتم در پیش سرای او زنی دیدم که گربه را گرفته بود، می‌خواست ذبح کند و گربه به او آویخته دست او را زخم کرده بود؛ فریادی کشید من به زن اعانت کردم. گربه را ذبح کرد و در عرض چهار ماه مردم بنای خوردن گوشت انسان کرده، پنج قصاب به این امر مشغول بودند که مردم را گرفته سر ایشان را به سنگ کوفته، می‌فروختند. و مرده تازه را دیدم که در بازار ران‌های او را بریده، می‌خوردند و اهالی شهر اصفهان را عادت نبود که آذوقه‌ی سالیانه در خانه خود جمع نمایند و همه از بازار نان و گوشت می‌خریدند و فکر محاصره به خاطر نمی‌آوردند و از اطراف نیز آوردن جنس متغیّر شد و به فکر قلعه داری نیفتادند که مردمان را از شهر بیرون کنند و تدارک آذوقه نمایند و می‌گفتند هنگامه‌ای است که دو سه روزه می‌گذرد. آخر کار به جایی رسید که پوست درختان را به وزن و قیمت دارچین می‌فروختند و در هاون کرده می‌کوفتند. چهار وقبه از آن ده تومان قیمت داشت و پوست کفش کهنه و چاروق کهنه جمع کرده، می‌جوشانیدند و آب آن را می‌خوردند. مردم در کوچه‌ها و گذرها افتاده جان شیرین می‌دادند. دختران باکره، زنان صاحب جمال بی صاحب که آفتاب بر سر ایشان نمی‌تافت اول جواهر و زر و گوهر خود را بر سر نهاده فریاد و فغان می‌کردند و جان می‌دادند . کسی پروا از افق مردگان نداشت. شهرستان از لاشه‌ی ایشان پر شد. مردی از میرزایان شاه سلطان حسین مشاهده این حالات کرده هرچه داشت صرف عیال خود نمود دیگر چیزی در بساطش نماند و دل بر هلاک و اولاد خود نهاد. هرچه از مالش باقی مانده بود داده، سه وقبه طعام مهیّا کرد اهل و اولاد و اقوام خود را جمع و گفت ای نور دیدگان این طعام آخر ماست، می‌خواهیم که شما در کوچه و بازار نیفتید و جان به خواری نداده باشید و طعام غیر از این نیست. پس میرزای مزبور زهر هندی در طعام کرده همه بخوردند و درب خانه بستند و بمردند. سیاح گوید که اغرب غرایب این است که کوری را دیدم گدایی می‌کرد. بعد از چند سال قحط همان گدای کور را دیدم که نمرده و از مأکولات در خانه‌ی خود مهیّا نموده، در آخر محاصره درهای خود را بستند و در خانه فارغ‌البال نشستند. شهر اصفهان از کثرت، دریای بی پایان بود از قزلباش که از جنگ کشته شده بودند. بیست هزار نفر تخمین کردند و هلاک شدگان از قحطی از حساب و شمار بیرون بود. بعضی تدقیق و تخمین کرده صد هزار نفر گفتند. والله اعلم»[1]

لازم به ذکر است که یکی از خائنان دربار شاه سلطان حسین که موجب تسریع پیروزی محمود افغان گردید خان هویزه می‌باشد. این خان بعد از پیروزی محمود از شمار قتل عام‌های وی محفوظ ماند و یکی از نزدیکانش به حکومت هویزه منصوب شد. روایتی است که زیاد منطقی به نظر نمی‌رسد و پیام خیانت در آن بیشتر نهفته است و این که محمود افغان قبل از تصرف شهر اصفهان قصد مراجعت به کرمان را داشتند که نقش خان هویزه باعث انصراف آنان می‌شود. مؤلف کتاب بصیرت نامه در توجیه و توصیف عمل خان هویزه می‌نویسد «شاه، خان هویزه را نزد خود طلبیده مقرّر فرمود که او از جانب خود یعنی بی خبر از شاه و امرا کاغذی به محمود بنویسد و مصحوب قاصدی روانه کند. او به این مضمون نامه نوشت که من به واسطه‌ی مذهب تسنّن با شما متّحد و خیرخواه شما می‌باشم هرگاه شما غنایم خود را برگرفته روانه‌ی ولایت خود شوید آگاه باشید که از اطراف لشکرها به شاه قزلباش خواهد پیوست و رشته‌ی کار شما از هم خواهد گسست و من شاه و رجال دولت را اغفال می‌نمایم که به تعاقب شما نپردازند و دفع شما را وجهه همّت نسازند و اگر به مصالحه راضی شوید ولایت قندهار را با توابع به تیول ابدی می‌گیرم و از شاه زر و هدیه گرفته به شما می‌دهم و انجاج مطالب و مقاصد شما را متعهد می‌شوم. افاغنه متوجه کرمان بودند پس از وصول مکتوب خان حویزه (هویزه)، محمود امرا و اعیان خود را جمع کرده به آواز بلند مکتوب را بر ایشان خواند و با ایشان مشورت کرد. بعضی تصدیق کردند و برخی ضعف حال قزلباشیه را تحقیق و گفتند این نصرت و فیروزی از یاری و مددکاری پروردگار به ما روی داده معاودت به وطن مناسب نیست. همان دم عاقله و پیر محمود در میان جمع گفت که دولت قزلباشیه عبارت است از شهرت کاذبه و ایشان را رحمتی و شفقتی در دل نیست و همیشه مترصّد فرصت و مرتکب کذب و حیله باشند. بر عهد و پیمان ایشان اعتمادی نیست. این جماعت افغان حصاری و بلوچ که همراه می‌باشند متفرق کردن آن‌ها صلاح نیست، اگر قزلباشیه راست می‌گوید شاه سلطان حسین دختر خود را با جهاز و تدارک به ما بدهد و از قندهار و توابع آن چشم بپوشد و به ما واگذارد و امنای دولت در میان افتاده حدود دستور مملکت را تعیین کنند تا ترک نزاع و جدال نموده با دوست ایشان دوست و با دشمن ایشان دشمن باشیم. اگر صلح می‌جویند طریق‌اش این است و به همین مضمون جواب خان هویزه را نوشتند. چون جواب رسید شاه و امرا و سپاه، غریق بحر تفکر و اضطراب شدند رجال و اعیان شاه گفتند جمله این‌ها ممکن می‌شود لکن دختر در میان پادشاهان باب نبوده و شایع نیست و ما را بعد از این در میان ملوک اطراف ذره اعتبار باقی نخواهد ماند و مردن از این زندگانی بهتر است و همگی عبرت می‌کنیم و لشکر از اطراف بدو می‌نماید برای استحکام اطراف شهر خندق‌ها می‌کنیم و لشکر از فرح آباد به شهر می‌آوریم و همت بر دفع دشمن می‌گماریم و مدتی خود را محافظت می‌کنیم و ذخیره افاغنه تمام می‌شود و ناچار معاودت می‌کنند . در جواب افاغنه نوشتند که مطالب شما همگی امکان دارد که صورت پذیرد، اما دختر دادن شیعه به سنّی ممکن نیست و شاه به رعیت خود دختر دادن را صلاح نمی‌بیند چون خبر یأس به افاغنه رسیده به غیرت آمده اتفاق کردند و چند روزی مکث نموده هر روز لشکر به اطراف اصفهان فرستاده تاراج و غارت می‌نمودند.

افاغنه به خوف و اضطراب تمام افتاده اختلال و اختلاف عظیم در میان ایشان روی داده پریشان حال شدند. در این حال شب قاصدِ خان هویزه به میان ایشان رفته پیغام گذرانید که من از شما می‌باشم مراد شما حاصل خواهد شدو اصفهان به دست شما خواهد افتاد، چرا باید خوف و اضطراب به خود راه دهید. افاغنه از این پیغام خوشحال گشته مژده سلامتی شنیدند و باعث بر آن این بود که خان هویزه سنّی مذهب بود اگرچه از اخلاص کیشان شاه بود امّا از رجال دولت کدورت در دل داشت و می‌گفت که قزلباش فتح علی خان لکزی را تهمت بستند و کور کردند با این که روزی پنجاه تومان اخراجات خان هویزه می‌دادند خیانت به دولت می‌کرد و افاغنه از پیغام او احوال قزلباشیه آگاهی حاصل کرده تا دو ماه پای در دامن استراحت کشیدند و یورش نیاوردند و حرکتی نکردند و در برابر اصفهان نشستند و به اطراف و جوانب آدم تعیین کرده آذوقه جمع آوردند. قزلباشیه هم به امید آن که از خارج مدد به اصفهان خواهد رسید اطمینان نموده به صلح راضی نمی‌شدند.»[2]



[1] - سفرنامه کروسینسکی، ترجمه عبدالرّزاق دنبلی (مفتون)، با مقدمه و تصحیح و حواشی دکتر مریم میر احمدی، انتشارات توس، چاپ اول، 1363، صص 63 و 64

[2] - سفرنامه کارری، جملی کارری، ترجمه دکتر عباس نخجوانی و عبدالعلی مارنگ، 1348، صص 80 و 84

3- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 973

پیوند خویشاوندی شاهان صفوی با سادات و روحانیون

پیوندهای خویشاوندی شاهان صفوی را به چهار بخش یعنی  با امرای قبایل، کنیزکان قفقازی، حکام محلی، سادات و روحانیون می‌توان تقسیم کرد.  یکی از دلایل پیوند با روحانیون تحکیم روابط خود با آنان می‌باشد، زیرا علاوه بر این که خود مدعی سیادت داشتند از این طریق می‌خواستند در استحکام و اتصال با توده‌های مردم بکوشند. در این میان سادات نعمت‌اللهی یزد از اهمیت بیشتری برخوردار بودند. «شاه نعمت‌الله یزدی که با دو خواهر شاه تهماسب ازدواج کرده بود از طرف شاه عباس اول به تقلید عثمان بن عفان «ذوالنورین» نامیده شد. در کنار سادات، روحانیون نیز از افرادی بودند که شاهان صفوی به ایجاد علقه‌های خویشاوندی با آنان علاقه‌مند بودند و مخصوصاً در دوره دوم صفویه این روابط بیشتر شد و روحانیون جای امرا و خان‌های ایالات را در شبکه ازدواج با خاندان صفوی اشغال کردند. شاردن علت این موضوع را چنین بیان کرده است: زیرا بیم آن دارند که مبادا آنان به اعتماد منسوب شدن به خانواده سلطنت سوداهای خام در سر بپرورانند و به مخالفت با وی برخیزند. افزون بر این چون شاهزاده خانم‌ها همواره به ناز و نعمت بار آمده‌اند و مغرور و خودستایند علمای دین بهتر می‌توانند روحیه غرورآمیز و رفتار خشن و آمرانه آنان را با نرم‌خویی و شکیبایی ذاتی خود تحمل کنند. اما به نظر می‌رسد که شاهان صفوی اهدافی فراتر از این‌ها داشته‌اند چرا که به اعتقاد سیوری یکی از پایه‌های قدرت صفویان بر این اساس استوار بود که آن‌ها خود را نماینده حضرت مهدی بر روی زمین می‌دانستند و حال آن که طبق فقاهت شیعی این حق واقعی و قانونی روحانیون بود که در حقیقت توسط شاهان صفوی غصب شده بود و شاهان صفوی سعی داشتند با ایجاد این پیوندها روحانیون را از ابزاری ادعای خویش باز دارند و از این رو بعد از شاه عباس اول ازدواج شاهدخت‌های صفوی با روحانیون ازدیاد قابل توجهی یافت به طوری که اکثر دختران شاه عباس اول به ازدواج روحانیون و علمای دینی درآمدند. هر دو دختر شاه صفی نیز با روحانیون ازدواج کردند و جالب آن است که به گفته شاردن، شاه سلیمان به درخواست همین عمه‌هایش منصب صدارت را به دو بخش تقسیم کرد تا شوهرانشان مناصب بالایی در دربار داشته باشند. ازدواج‌های سیاسی اگرچه موجبات پیشرفت و ترقی موقعیت و مقام شخصی را فراهم می‌ساخت اما فرزندان ذکور حاصل از این ازدواج‌ها را در معرض فنا و نابودی قرار می‌داد. شاهان صفوی برای آن که خیال خودشان را از مدعیان احتمالی سلطنت آسوده دارند دست به قتل عام آن‌ها می‌زدند که نمونه بار آن کشتار دسته جمعی پسرزاده‌ها و دخترزاده‌های شاه عباس اول توسط شاه صفی است که تنها گناهشان این بود که پدرانشان یا مادرانشان با خاندان سلطنتی وصلت کردند.»[1]



[1] - زن، سیاست و حرمسرا در عصر صفویه، عبدالمجید شجاع، 1384، ص 110

2- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401

روابط خواجه سرایان با روحانیون عصر صفوی

__ روابط خواجه سرایان با روحانیون

«شاید بتوان تنها رقیب خواجه سرایان را در استیلای نفوذ بر شاه سلطان حسین، روحانیون و علمای دینی دانست. بی تردید مقدس‌مآبی شاه سلطان حسین در این جریان نقش عمده‌ای داشته است. قزوینی در مورد نقش و میزان تأثیرگذاری روحانیون بر حکومت شاه سلطان حسین می‌نویسد مدت بیست سال میل خاطر آن حضرت به طرف علما و فضلا گذشت. در اکثر امور ملکی و مالی به صلاح و صوابدید فضلا و علما می‌فرمود و طریقه صوفیه که شعار و اطوار سلسله‌ی علیّه صفویه بود، برانداخت و به جهت عدل و داد، سادات و فضلاء متقی و پرهیزگار را به جای امرا در شهرهای ایران به حکومت گذاردند که موافق شرع انور اثنی عشر به دیوان خاص و عام پردازد. یکی از این روحانیون که حتی قبل از به سلطنت رسیدن شاه سلطان حسین نفوذ فوق‌العاده‌ای در شاه کسب کرده بود علامه محمد باقر مجلسی بود که در دوران قبل از سلطنت سمت استادی او را عهده‌دار بود و آن چه به شاه عرض می‌نمود به اجابت مقرون بود. در نتیجه‌ی همین نفوذ بود که وی موفق شد به هنگام تاجگذاری شاه سلطان حسین فرمان منع شرابخواری را از او بگیرد.

هنگامی که در اجرای فرمان شاه قراولان سلطنتی 6000 بطری شراب را از شرابخانه سلطنتی بیرون کشیده و در برابر چشم عموم مردم شکستند. به نظر می‌رسید که مجتهدان دینی موفق شده‌اند به موفقیت بزرگی در برابر حرم که مخالف اجرای این فرمان بود دست یابند، اما این موفقیت زودگذر بود و چنان که دیدیم خواجه سرایان به همراه مریم بیگم موفق به لغو این فرمان شدند. علاوه بر این خواجه سرایان با تصاحب مناصب سنتی روحانیون از قبیل نظارت مسجد جامع مشهد مقدس موفق شدند شکست سختی بر رقیبشان وارد سازند. با وجود این به پیروزی کامل دست نیافتند و به قول لاکهارت آنان این توانایی را در خود سراغ نداشتند تا به وسیله‌ی آن رقیبشان را برای همیشه از صحنه دربار عقب برانند. در نتیجه رقابت جای خود را به سازش داد. به نظر می‌رسد بعد از مرگ علامه مجلسی زمینه‌های لازم برای همکاری هرچه بیشتر این دو رقیب فراهم آمده باشد. شاید علت این امر را بتوان در گسترده شدن بساط تقدس‌مآبی و اخباریگری علمای دینی بعد از مرگ علامه مجلسی دانست. آصف در مورد اوضاع مذهبی کشور بعد از مرگ علامه مجلسی می‌نویسد زهّاد بی معرفت و خرصالحان بی کیاست به تدریج در مزاج شریفش و طبع لطیفش رسوخ نمودند و وی را از جاده جهانبانی و شاهراه خاقانی بیرون و بازار سیاستش را بی رونق و ریاستش را ضایع مطلق کردند. بعد از این جریان بود که علمای دینی همگام با خواجه سرایان به توطئه چینی علیه نخبگان کشور که سدی بر سر دستیابی به منافع مشترکشان محسوب می‌شدند، دست زدند. مشارکت محمد حسین خاتون آبادی، ملاباشی شاه سلطان حسین و خواجه سرایان را در عزل و مکحول شدن فتحعلی خان داغستانی صدر اعظم می‌توان نمونه‌ای از این اقدامات مشترک دانست. همچنین رد پای آنان را می‌توان در جریان برکناری نصرالله میرزا از ولیعهدی مشاهده کرد. این شاهزاده بر اثر کاردانی و لیاقتی که در اداره امور کشور به خرج داده بود با کارشکنی‌های ملاباشی و خواجه سرایان مواجه شد و آنان با سعایت از او نزد شاه موفق شدند او را از مقامش عزل و دوباره روانه حرمسرا نمایند.

در راستای این سازش بود که خواجه سرایان به دنباله روی و تبعیت از سیاست‌های مذهبی روحانیون این دوره پرداختند. دشمنی خواجه سرایان با اقلیت‌های مذهبی و به خصوص صوفیان که در این دوره تحت فشار زیادی قرار داشتند به خوبی مؤید این ادعا است. سراینده منظومه مکافات نامه در اشعارش به خوبی به این موضوع اشاره می‌کند:

 

 

به صوفی چنان دشمن آن قوم خر                           که سنی به شیعی ز لـعن عمر

ز تقلیـد زهـاد  بـــی دیــن  و داد                           کمر بسته بر کین  اهل  سداد

به خود کرده واجب چو ذکر خدا                           که لعنـت فرستـنـد بـر اولیـا»[1]

 



[1] - زن، سیاست و حرمسرا در عصر صفویه، عبدالمجید شجاع، صص 181 و 182

2- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401

روابط خواجه سرایان با شاه سلطان حسین صفوی

_- روابط خواجه سرایان با شاه سلطان حسین 

بعد از اعمال سیاست داخلی شاه عباس اول در مورد کنترل حرمسرا و تربیت شاهزادگان، موقعیت و نقش خواجه سرایان تغییرات عمده پیدا کرد. آنان با وجود نفوذ و قدرتی که در دوره جانشینان شاه عباس اول کسب کرده بودند اما تا قبل از دوره سلطنت شاه سلطان حسین از موقعیت و وجهه‌ی اجتماعی مقبولی در بین مردم برخوردار نبودند و حتی مورد تحقیر و تمسخر مردم واقع می‌شدند. چنان که این دوره را می‌توان حکومت خواجه سرایان حرمسرا نامید. با شروع سلطنت شاه سلطان حسین وضعیت اجتماعی آن‌ها دگرگون شد و بر تمام ارکان کشور تسلط یافتند و دیگر کسی به خود جرأت نمی‌داد که به تحقیر آن‌ها بپردازد. البته این امر را نمی‌توان نشان دهنده‌ی وجهه اجتماعی خواجه سرایان دانست، بلکه تنها می‌توان گفت که در این دوره تحقیر و تمسخر جای خود را به خشم و نفرت عمومی داده بود. از آن جا که شاه سلطان حسین از امور دنیوی اطلاعی نداشت و کارها را به دیگران محول کرده بود در نتیجه خواجه سرایان به دلیل همنشینی بیشتر با شاه از این موقعیت حداکثر استفاده را بردند. کسانی که می‌خواستند به حکومت ایالات منصوب شوند به خواجه سرایان متوسل می‌شدند و حتی سیاست خارجی نیز تحت‌الشعاع نفوذ آنان قرار گرفته بود. بر این اساس مفاسد مالی، نخبه ستیزی و روابط نزدیک خواجه سرایان با روحانیون که همراه با توطئه چینی‌های مختلف بر علیه رجال با کفایت و شایسته مملکت بود ضربات مهلکی را بر پیکره حکومت صفوی وارد آورد. از پیامدهای ناگوار آن می‌توان به افزایش روزافزون شورای حرمسرا و رشوه‌گیری و رقابت افراد برای پرداخت رشوه بیشتر، جایگاه مستعجل فرمانروایان، عدم پاسخگویی درباریان و اختلاف در بین صاحب منصبان، مختل شدن امنیت شهرها، نا امنی راه‌ها، لطمات جبران ناپذیر به امور بازرگانی و تجارت داخلی و خارجی و روی کار آمدن فرماندهان نالایق در ارتش اشاره کرد. عبدالمجید شجاع در این زمینه و به وجود آمدن یکی از علل این موقعیت آشفته و پریشان از روابط خواجه سرایان با شاه سلطان حسین چنین می‌نویسد: «اگرچه نفوذ همه جانبه خواجه سرایان در امور حکومتی از اواخر سلطنت شاه سلیمان و با تشکیل شورای حرمسرا آغاز شده بود، اما به هر حال خواجه سرایان در آن دوره با شاهی سفّاک و بی‌رحم مواجه بودند که با کمترین بهانه‌ای اطرافیان خود را از هستی ساقط می‌نمود و این امر موجب ایجاد فضایی رعب‌آور و خوف‌آمیز در محیط حرم و دربار شده بود. این وحشت تا بدان حد بود که به گفته مستوفی هنگام درگذشت شاه سلیمان تا سه روز کسی جرأت نمی‌کرد حتی نزدیک جسد او برود و تحقیق کند که آیا شاه فوت کرده یا بیهوش است. آخرالامر نیز عمه‌اش مریم بیگم بود که این جرأت را به خود داد تا در این مورد تفحص کند. این رعب و وحشت در دوره سلطنت شاه سلطان حسین دیگر وجود نداشت و آنان با شاهی مواجه شدند که حتی علی‌رغم اصرار اطرافیانش و برخلاف رسم معهود حاضر به کور کردن عباس میرزا برادر کوچک‌تر و مهمترین رقیبش که یک بار نیز در سال 1131 ه.ق توطئه‌ای علیه او ترتیب داده بود، نشد. او در تمام عمرش نیز فرمان قتل کسی را صادر نکرد و آن قدر رقیق‌القلب بود که به خاطر کشته شدن مرغی که سهواً روی داده بود غمگین و افسرده شد و مبلغ دویست تومان صدقه به فقرا بخشید. با توجه به این خصوصیات بود که خواجه سرایان حتی از سرپیچی کردن از فرامین شاه سلطان حسین نیز واهمه‌ای به خود راه نمی‌دادند. ژان اوبن سفیر پرتقال ماجرای یکی از سفرهای شاه سلطان حسین را همراه حرمش توصیف کرده که طی آن دهقان بخت برگشته‌ای که در اثر بی اطلاعی از قرق مسیر تصادفاً بر سر راه شاه و حرمش قرار گرفته بود مورد ترحم شاه قرار گرفت و او برای آن که از کشته شدن دهقان توسط خواجه سرایان جلوگیری کرده باشد قبای خود را بیرون آورده بر روی دهقان انداخت، اما خواجه سرایان این لطف و مرحمت شاه را در حق آن دهقان نادیده انگاشته و آن بیچاره را به قتل رساندند. شاه پس از شنیدن این خبر بدون آن که مجازاتی برای خاطیان در نظر بگیرد تنها به اظهار تأسف بسنده کرد. در نتیجه خواجه سرایان که خود را از تنبیه و مجازات در امان می‌دیدند به اعمال نفوذ بیشتری در دربار و حرم شاه دست زدند. شاه سلطان حسین نیز نه تنها سدی در برابر نفوذ روز افزون آن‌ها ایجاد نکرد بلکه به تقویت آن‌ها نیز پرداخت. به دلیل آن که اکثر اوقات شاه سلطان حسین در حرمسرا سپری می‌شد، می‌توان گفت که در این دوره تنها راه دستیابی به شاه از طریق خواجه سرایان میسر می‌شده است. این مسأله از همان روزهای آغازین سلطنت شاه سلطان حسین وضع شده بود. نصیری می‌نویسد که قبل از آن که شاه سلطان حسین بر تخت سلطنت جلوس کند وسوای قطعات ابرالوان، بعضی آقایان عظام و محرمانِ حرمِ محترم کعبه‌ی احترام کسی به شرف ملازمتش بار نمی‌یافت و مقرر شد که تا هنگام عزّ جلوس و شرف یافتن امراء از سعادت زیارت و پایبوس، اگر امر ضروری باشد امراء ملک‌آرا با هم مصلحت دیده و آرای خود را متفق ساخته به اتفاق هم به وساطت مقرب‌الخاقان آقا کمال، ریش سفید حرم محترم به عزّ عرض رسانند که مقرّر شود که از آن قرار به عمل آوردند.»[1]



[1] - زن، سیاست و حرمسرا در عصر صفویه، عبدالمجید شجاع، ص 179

2- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401

اقدامات شاه سلطان حسین صفوی در زمان محاصره اصفهان

اقدامات شاه سلطان حسین در زمان محاصره اصفهان

 

همان گونه که در قسمت خیانتکاران زمان محاصره اصفهان نیز ذکر گردید شاه سلطان حسین همواره تحت تأثیر گفتار و رفتار دیگران قرار داشته است. شاه سلطان حسین علاوه بر محاصره‌ی سپاهیان محمود افغان، در محاصره و نفوذ گروه‌های فاسد داخلی گیر افتاده بود که به مراتب هزاران بار خطرناکتر از دشمن خارجی عمل می‌کردند و در حقیقت آنان را باید از عاملان اصلی سقوط اصفهان شمرد. این گروه متشکل از قشرهای خواجه سرایان، منجّمان و رمّالان، دولتمردان خائن و ملا باشی و حکیم باشی بودند. در مبحث قبلی درباره ملا باشی و حکیم باشی مطالبی بیان گردید ولی باید اذعان کرد که اکثر اطرافیان شاه سلطان حسین همانند یک ریشه‌ی‌ سرطانی در تضعیف دولت صوفی عمل کرده‌اند و حتی حضور محمود افغان در پشت دیوارهای اصفهان نیز آنان را از خواب بیدار نساخت و سرانجام باعث نابودی خود و دیگران شدند. در فضای آشفته‌ی شهر اصفهان، چه در زمان قبل و یا بعد از نبرد گلناباد هر یک از گروه‌ها خود را برتر از دیگری می‌پنداشتند و در عالم رؤیا با خرافات و تسخیر اجنّه خواهان غلبه بر دشمن بودند. در مورد مجمع شورای مشورتی شاه سلطان حسین چنین آمده است: «شورای مشورتی تشکیل می‌شد از ملّا محمّد حسین ملّا باشی، رحیم ‌خان حکیم‌ باشی، سید عبدالله خان (خان حویزه)، احمد آقا خواجه ‌باشی و چند منجّم اسطرلاب به دست. بعد از ملّا محمّد باقر مجلسی، نوه‌اش محمّد حسین که ابداً بویی از روحانیت نبرده بود و فقط لباس آن را در برداشت همه‌کاره دربار گردید. ملّا محمّد حسین با تعصّب کورِ خود جامعه‌ی اهل سنّت را که در بیشتر مناطق مرزی ایران ساکن بودند به شدّت تحت فشار گذاشت و از هر نوع تجاوز و قتل و غارت نسبت به آن‌ها پشتیبانی می‌کرد. وی یکی از عوامل اصلی قیام غلزائیان سنّی‌ مذهب و سقوط سلسله صفوی بوده است.»[1] ناصر نجمی درباره نتایج و تراوشات افکار این شورا قبل از نبرد گلناباد می‌نویسد: «جاسوسان محمود پس از رسیدن به اصفهان با دقّت و هوشیاری بسیار کار خود را آغاز کردند و در اطراف دربار سلطان حسین به تفحصّ پرداختند تا این که روزی رفت و آمد غیرعادّیِ جماعتی در آن حوالی که پیدا بود از درباریان نیستند توجّه آنان را جلب کرد و چون فکر می‌کردند که آن‌ها برای شور و مصلحت‌گذاری در باره‌ی جنگ به حضور شاه می‌روند با تردستی با آنان همراه شده و بدین ترتیب به داخل دربار راه یافتند؛ امّا پس از مدّتی که به دقّت به گفت‌وگوهای آن جماعت گوش سپردند با کمال شگفتی دریافتند که موضوع به چگونگی آمادگی‌های جنگی و یا تشکیل ستاد خاصّی در این باره هیچ ارتباطی ندارد بلکه آنان به دربار آمده‌اند تا در یک جلسه‌ی احضار ارواح شرکت کنند که البتّه آگاهی از این امر در زمانی چنان سخت و دشوار که دشمن تجاوزگر در آستانه خانه‌ی آنان قرار داشت باعث حیرت و تعجّب آنان گردید. به ویژه این که به عیان می‌دیدند درباریان و جماعتی که درباره‌ی بقای روحی با هم سخن می‌گفتند در باره‌ی آن امر به مشاجره و جدال لفظی نیز می‌پردازند! جاسوسان پس از خارج شدن از دربار به سرعت آن ‌چه را که باید و شاید به اطّلاع محمود که مشغول جابجا کردن سپاهیانش در نزدیکی اصفهان بود، رسانیدند و بدین‌گونه به ناگهان حمله‌ی محمود به اصفهان آغاز شد.»[2]

نقش شورای مشورتی شاه سلطان حسین تا پایان محاصره‌ی اصفهان و ورود محمود به شهر کاملاً مشهود است و همواره پادشاه را آلت دست آنان می‌بینیم. در ایّام محاصره‌ی اصفهان آن گونه نبود که از داخل شهر تهاجماتی بر علیه افاغنه صورت نگیرد؛ بلکه از جانب خارج اصفهان نیز حمایت‌هایی صورت می‌گرفت امّا به دلیل وجود همان افراد کلیدی و مزدور تمام زحمات آنان از بین می‌رفت. درباره حوادث این ایّام منابع گوناگون مطالبی را ثبت کرده‌اند که تقریباً مشابه یک دیگر می‌باشد و در این جا به گزیده‌ای از روایات دکتر لارنس لکهارت در مورد مبارزات مردمی و چگونگی انتخاب ولیعهد اشاره می‌گردد:

ـــ «هرچه ماه آوریل سپری می‌گردید نارضایتی عمومی نسبت به روش دفاع که از روی جبن و بی حمیّتی پیش گرفته شده بود افزایش می‌یافت. فراریان دهات مجاور که دل و زهره‌ی آنان از مردم اصفهان زیادتر بود روز 27 آوریل بار دیگر در میدان شاه دست به تظاهر گذاشته تهدید کردند که چنان چه از داخل شهر حمله به افاغنه صورت نگیرد آنان به دشمن خواهند پیوست. شاه مشوّش و مضطرب درهای قصر را بسته دستور حمله به دشمن را داد. بالنّتیجه روز 30 آوریل قوایی مرکب از ایرانیان و اعراب تحت فرمان احمد آغا دروازه‌ی طوقچی را ترک گفته تا به مواضعی که افاغنه در شمال شهر برای جلوگیری از ورود به شهر و خروج از آن ایجاد کرده بودند حمله بردند. دشمن همان موقع قوای خویش را در آن محل پنهان و از نظر ایرانیان تقویت کرده بود لیکن اگر اکثر سواران عرب میدان را ترک نمی‌کردند احتمال می‌رفت که حمله به موفقیّت انجامد. وظیفه نا شناسی این افراد بقیّه‌ی قوای احمد آغا را به بی نظمی انداخته وی را مجبور به عقب نشینی ساخت امّا او حین عقب نشینی عدّه‌ای از اعراب فراری را به خاک هلاک انداخت. بقیّه اعراب پس از ورود به شهر نزد سید عبدالله و شاه شکایت بردند و بالنتیجه احمد آغای درست پیمان متّهم به برانداختن والی شده، ملخّص کلام مبغوض گردیده برکنار شد. با آن که مقام سابق بعداً به وی محوّل گردید؛ امّا او دیگر نتوانست بر اثر هتک حیثیّت و شهرتش کمر راست کند.

در اوایل ماه مه نیروی کمکی عظیمی از جانب شمال اصفهان نزدیک شد لیکن آنان نزدیک دهِ گز واقع در نُه میلی شمال شمال شرقی شهر مورد حمله افاغنه قرار گرفتند و تار و مار شدند. چند روز بعد خبر رسید که علیمردان خان والی لرستان بر رأس نیروی کمکی به گلپایگان واقع در 140 میلی شمال غربی پایتخت وارد شده که این خبر مدافعان را جانی تازه بخشید. در 13 مه نامه‌ای از علیمردان خان به شاه رسید که او در آن از رفتار والی عربستان شکایت نموده مدّعی شد که وی مدتی است برای خود مداخل گزاف درست کرده، حال آن که کاری از پیش نبرده است. علیمردان خان سپس تقاضا نمود که به جای والی به فرماندهی منصوب گردد. شاه سلطان حسین که پیوسته رأی خطا را به صواب مرجّع می‌نمود نظر میرزا رحیم حکیم باشی یار غار و همدست والی عربستان را در این باب مورد توجه قرار داد. بالنّتیجه وی از قبول تقاضای علیمردان خان سرپیچیده به والی فرصت داد تا همچنان به اعمال خیانت بار خود ادامه دهد.»[3]

ـــ «چون ماه رمضان در 15 ژوئیه خاتمه یافت مردم برای این که علیه دشمن اقداماتی صورت گیرد دست به فریاد اعتراضی گذاشتند؛ بالنّتیجه اولیای امور به رعایت جانب مردم به والی عربستان دستور دادند تا سواران خود را به مصاف افاغنه هدایت کند. هرچند سید عبدالله سواران خود را چند بار از شهر خارج برد امّا هماره در پی فرصت بود که آنان را بدون اخذ تماس با دشمن به شهر باز گرداند. احمد آغای دلاور یک بار به دشمن حمله برد که اگر در آن لحظه خطیر والی به حمایت وی برمی‌خاست احتمال داشت از این حمله نتیجه‌ای عاید گردد. الکساندر از راهبان فرقه کرَمَلی در این باره می‌نویسد عبدالله تبهکار با اعمال خویش باعث شد که مردم بیشتری بر اثر قحطی هلاک شوند تا به شمشیر محمود. این متمرّد به زر یا به زور مانع از ورود ارزاق به شهر شد. راهب مزبور می‌افزاید که محمود به والی وعده داده بود که در صورت پادشاهی تلافی بسیار کند.»[4]

ـــ «جاسوسان محمود و سایر خبرچینان در اصفهان وی را چنان که باید از وجود نفاق در میان سرداران و مشاوران شاه مستحضر می‌داشتند. به موجب دفتر ثبت وقایع روزانه شرکت هند شرقی هلند وی در این موقع باید با شیخعلی خان قورچی باشی و والی عربستان مکاتبه داشت. او به اولین نوشته بود که چشمداشت ایرانیان از اعراب در رسانیدن کمک به آنان برای دفاع از شهر نابخردانه است. وی چنان که مورد انتظار بود با بیانی کاملاً مغایر به والی نوشته بود که دلیل خدمتگزاری او به ملا حسین بر وی پوشیده است. از آن جا خود پیرو تسنّن می‌باشد باید به سلطنت رسیدن یکی از هم‌کیشانش بیشتر ملایم طبعش قرار داشته باشد.»[5]

ـــ «شاه عصر روز 12 مارس محمود میرزا را به حرم دعوت داد. آن چه رسماً در این باب انتشار یافت عبارت از آن بود که چون شاهزاده‌ی جوان به انزوای مطلق حرم خو گرفته است از مشاهده انبوه حضّار در مجلس به وحشت افتاده، خود تقاضا کرده است به وی اجازه‌ی بازگشت به حرم داده شود امّا چنین تصّور می‌رود که سخنان درشت وی نسبت به ملّا باشی و حکیم باشی و تقاضای او از شاه برای طرد آنان از شورای دولتی علت اصلی تغییر او از این سمت باشد. او نیز چنان که گویند نسبت به بزرگانی که از ابراز شخصیت خویش در گلناباد فرو ماندند رویّه‌ای عتاب آمیز پیش گرفته بود. بالنّتیجه کلیّه‌ی کسانی که شاهزاده بدین سان با آنان به خصومت برخاسته بود با آن که با یکدیگر مخالف بودند علیه وی صفی واحد تشکیل دادند. آنان نزد شاه رفته وی را مستحضر ساختند که چون محمود میرزا سری پر شور دارد هر آینه در رأس سپاهیان قرار گیرد تاج و تخت را از وی منتزع خواهد ساخت. اگر شاه نادان به جای اعتنا به اتّهامات بی اساس ملّا باشی و سایر مشاوران شریر خویش به حرف فرزندش عمل کرده بود رهایی وی از آن مخمصه هنوز برای او امکان پذیر بود امّا بر ناصیه‌ی شاه سلطان حسین بنا بر رقم تقدیر چنین رفته بود که هماره راه خطا پیش گیرد.»[6]

با توجه به مطالب ذکر شده که حاکی از حماقت پادشاه و خودخواهی و خرافات اطرافیان وی می‌باشد شاه سلطان حسین تسلیم محمود افغان می‌گردد و تاج پادشاهی را بر سر وی می‌گذارد. سرکیس گیلان‌تز در این باره می‌نویسد: «شاه سلطان حسین سوار اسب جهت دیدار با محمود تا پای کوه صفه رفت. از آن جا کسی را نزد محمود فرستادند که شاه خواهان دیدار با محمود می‌باشد. به او گفتند که محمود خواب است و از روی عمد به فرستاده او چنین پاسخ دادند. آنان شاه را بر پشت اسب نیم ساعتی پای کوه صفه در آفتاب نگاه داشتند و سپس نزد محمود بردند. شاه سلطان حسین گفت: فرزند، به موجب گناهان من، خداوند مرا بیش از این لایق سلطنت نمی‌داند. اینک حق تعالی سلطنت مرا به تو می‌دهد. این است علامت و نشان پادشاهی که من بر سر تو گذاردم. سلطنت تو طولانی باد.»[7]



[1] - نادرشاه (آخرین کشورگشای آسیا)، پدید آورندگان دکتر لارنس لاکهارت و دکتر غلامرضا افشار نادری و دکتر اسماعیل افشار نادری، مترجم دکتر اسماعیل افشار نادری، ص 36

[2] - نادرشاه افشار (نادرشاه قهرمان شرق)، نوشته ناصر نجمی، 1376، ص 52

[3] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 184

[4] - همان ص 89

[5] - همان ص 180

[6] - همان ص 170

[7] - سقوط اصفهان، پطرس دی سرکیس گیلان‌تز، ترجمه محمّد مهریار، چاپ دوّم، 1371، ص 72

8- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 968