زمانی که اصفهان به محاصره محمود افغان درآمد به وضوح ضعف و آشفتگی حکومت صفوی آشکارتر گردید. متأسّفانه به جای آن که این حادثه عظیم جمع فاسد هرم قدرت را از خواب غفلت بیدار کند، هیچ تأثیری در روند زد و بندهای موجود نگذارد و منافع آنی و فردی را بر ادامه حکومت ترجیح دادند. در این ایّام که بازار رمّالان و فالگیران و منجّمان و زنان حرمسرا برای راه حل و مبارزه بر علیه دشمن داغ بود، تنها اقدام عملی و مثبت آنها را میتوان انتخاب تهماسب میرزا به عنوان ولیعهد و ناجی حکومت صفوی پنداشت. در سایهی همین فرد بود که مقاومتهایی در نواحی شمال و خراسان بر علیه افغانها شکل گرفت. تا آن که نادر که در واقع نادر زمان هم بود به اشغال و حکومت افاغنه بر ایران پایان داد. انتخاب ولیعهدی تهماسب میرزا از بین شاهزادگانی که آگاهی آنها بیش از محیط حرمسراها نبود بر اساس کاردانی و شایستگی شکل نگرفته است و پس از انتخاب چندین گزینه، وی را به دلیل عدم لیاقت و متأثر بودن از اطرافیان برگزیدهاند که وجود خودِ تهماسب این پیشبینیها را به منصه ظهور رسانید. بنابراین در روند این حوادث باید جایگاه دشمن اصلی را جستجو کرد؟![1]
در مورد انتخاب ولیعهدی تهماسب، روایت یکسانی وجود ندارد. محمّد هاشم آصف نحوه و علّت انتخاب وی را مربوط به زمانی میداند که فتحعلیخان قاجار در هنگام محاصره اصفهان به دیدار و حمایت شاه سلطان حسین آمد پادشاه مقدمش را گرامی داشت و برای نجات حکومت او را مخیّر ساخت. فتحعلیخان ضمن اقدامات عملی بر علیه دشمن، تصمیم گرفت که یکی از شاهزادگان را به عنوان ولیعهد انتخاب کند و بعد از جمعآوری نیروهای مناسب جهت آزاد سازی اصفهان مراجعت نماید. گذشته از آن که سرنوشت فتحعلیخان قاجار چگونه رقم خورد و خودش نیز از اصفهان فراری گردید، مؤلّف نامبرده به شیوه خود که همیشه حاکمان را تاری جدا بافته از دیگران دانسته با اغراق و غلوّ در باره خصوصیاتی که از تهماسب میرزا به دور بود، مینویسد: «بر ارباب تحقیق حقایق و ادراک دقایق، معلوم و مفهوم باد که عالیجاه فتحعلیخان تیموری از روی ادب زمین بوسید و حسبالامر آن خدیو اعظم و اولوالامر معظّم بعد از ادای دعا و ثنای پادشاهی رفت در دمورقاپی و جمیع شاهزادگان را مشاهده و ملاحظه نمود و چهل شاهزاده، صاحب ریش بودند و همه مؤدّب به همه آداب و مکمّل به جمیع کمالات و فنون سواری آموخته و رسوم گیرودار اندوخته و صد و ده شاهزاده به سن پانزده سال و چهارده سال و کمتر بودند که به مشق کردن فنون و آداب و اکتساب کمالات مشغول بودند. از آن جمله تهماسب میرزا نام، که خود اتابک و لله او بود و از همه شاهزادگان اکبر و اکمل و افضل بود. به نظرش خوشتر آمد. در پیش او به خاک افتاد و پایش را بوسه داد و او را از دمورقاپی بیرون آورد و آن شاهزاده در فنون سواری و شجاعت رستم دستان ادنی غلامش نمیشد و در قوّت بازو چنان بود که به زور سرپنجه به زیر انگشت سبّابه و شصت سکّه را از دینار محو مینمود و به نشانه زدن، تیر از حلقه بیرون مینمود و در سواری، جریدش از تابهی آهن بیرون میرفت و چهار نعلِ اسب را بر روی هم مانند موم از هم پاره میکرد و از ده زرع جستن مینمود و همیشه در چوگان بازی، گو به ضرب چوگان از میدان بیرون میکرد و گَرد از حریفان چابکِ چالاک میبرد و به نیروی بازو و چُستی چیزی که به قدر هفتاد من، به وزن بود به دست میگرفت و هزار چرخ میزد و چنار ده ساله را به قوّت بازو از ریشه برمیکند و به ضرب شمشیر توپ کوچک را دو نیمه مینمود و به قدر پنج فرسنگ میدوید و از طول شتر جستن مینمود و در تاختن اسب، سه قسم نیزه بازی میکرد. یک قسم نیزه را به هوا میانداخت و میگرفت سروته، یک قسم به پیش رو میانداخت و میگرفت سر و بن و یک قسم به زیر بغل به چرخ میانداخت و در سواری، مضرابش اگر به سینهی خوک قوی جثّه میآمد از کَفَش بیرون میرفت. همه این آداب و فنون را به ورزش و مشق نمودن به درجه علیا و سر حد کمال رسانیده بود و خط نستعلیق را بسیار خوب مینوشت و انشاگری بینظیر بود و در جمیع علوم متداوله وقوف داشت و در کمانگیری و خیّاطی و شمشیرگری و ترکش دوزی (تیردان) وقوفی تمام داشت. در صباحت و حسن و جمال عدیمالمثال بود و در موزونی شکل و شمایل یگانهی آفاق. در همه حال بسیار محجوب و باحیا بود و به مرتبهای امردان زیبا را دوست میداشت که یک یوسف شمایلی را بر هزاران زلیخا جمال، لیلی مثال، شیرین خصال ترجیح میداد و در خروس مذهبی یگانه آفاق بود لکن با وجود این همه آداب و کمالات با اشرف مخلوقات که عقل سلیم باشد دیر آشنا و با احسن موجودات که سخای کریم باشد بیگانه و دیرآشنا بود.!!!»[2]
همان گونه که اشاره شد در باره تهماسب میرزا مطالبی بیان گردید که با روح دربار و حرمسرا و زندگی حاکمان صفوی و رفتارهای بعدی این شاهزاده تمام عیار، هیچ مطابقتی ندارد. پناهی سمنانی انتخاب تهماسب میرزا را به شکلی منطقیتر توصیف میکند و مینویسد: «در سوّمین ماه محاصره شاه و وزرایش تصمیم گرفتند یکی از شاهزادگان را از حرم خارج کنند و ولیعهدی او را اعلام نمایند و سپس او را مخفیانه از خطوط دشمن به آذربایجان اعزام دارند تا در آن جا نیرویی گرد آورده و به طرف اصفهان حرکت کند. برای این منظور سلطان محمود میرزا پسر ارشد شاه سلطان حسین را با جلال و شکوه هرچه تمامتر به ولیعهدی برگزیدند. شاهزاده جوان که بیشتر اوقات خود را در حرم گذرانیده بود از مشاهده جمعیّت پیرامون خویش و آن همه احترام و توجّه غیر مترقّبه در بُهت عجیبی فرو رفت و به محض این که مراسم جلوس پایان یافت، دوباره به اندرون گریخت و به هیچ قیمتی حاضر به خروج از حرمسرا نگردید. درباریان ناگزیر حقوق و امتیازات او را به برادرش صفیمیرزا واگذار کردند لیکن او نیز به برادر بزرگتر خود ملحق شد. بنابراین ولیعهدی تهماسب میرزا سومین پسر شاه سلطان حسین اعلام شد و در تاریخ 27 شعبان 1134 هجری به اتّفاق دو هزار تن تبریزی مخفیانه از اصفهان خارج شده از میان خطوط افغانها خویشتن را به قزوین رسانید. لیکن چون به این شهر رسید به عوض آن که بیدرنگ به جمعآوری نیرو پردازد به لهو و لعب پرداخت و تمام اوقات خود را صرف عیّاشی نمود. به طوری که هیچ اقدامی برای نجات شاه میّسر نگردید.»[3]
زمانی که اخبار این تحوّلات به محمود افغان رسید علاوه بر آن که به عمق ضعف صفویان پی برد، به پیروزیاش اطمینان کامل یافت و سرانجام نیز به هدف خود رسید. همچنین محمود که متوجّه نقش تهماسب میرزا بود، از همان ابتدا به مبارزه برعلیه وی برخاست. در این راه توفیقی به دست نیاورد و حتّی از طرف مردم ضربات سنگینی هم به نیروهایش وارد شد و در نهایت او بود که این آرزوها را با خود به گور برد. در طی این ایّام که ایران از جانب دولت عثمانی و افغانها تحت فشار قرار گرفته بود از جانب تهماسب میرزا لیاقت و شایستگی فرماندهی مشاهده نمیشود و این مقاومتهای مردمی است که دشمنان را مأیوس میسازد و آن ضربههای هولناک و قتل عام خانوادهاش بر رفتار تهماسب تأثیری نداشته و حتّی زمانی که مجدّداً توسط نادر به آرامشی دست یافت، آرزوی مرگ و نابودی ناجی خود را میکند. دکتر شعبانی در باره رفتار تهماسب که هنوز در ابتدای کار بود، مینویسد: «شاهزادهی متواری که به حقیقت از فنون جنگ و لشکرکشی و دشمنکشی عاری بود پس از ورود به قزوین از سر بیمیلی دست به تدارک سپاه زد؛ لیکن پس از اندک مدّتی طبیعت رنجور و هرزه بر او استیلا یافت و به عیّاشی و خوشگذرانی پرداخت. رفتارهای ناسزاوار فرصتهای گرانبهایی را که برای نجات پایتخت متصوّر بود از دست وی گرفت.»[4] از آن جا که در این مجموعه از روابط شاه تهماسب با نادر مطالبی عنوان خواهد شد، تنها به شرح حال وی از دیدگاه محمّدشفیع استناد میشود و بدان اشاره دارد که شورای مشورتی دربارهی انتخاب تهماسب میرزا نیز راضی نبودند و شخصی بیلیاقتتر از او را میخواستند، وی مینویسد: «درهنگام محاصره صفاهان سنهی هزار و یکصد و سی و چهار هجری قرعهی تقدیر به این نوع، نقشبند تدبیر گردید که یکی از شاهزادههای صاحب عزم را روانهی بلاد ابزرباجان باید گردانید تا در آن ضلع که محل اجتماع سپاه کینه خواه است به تحصیلِ جمعیّتِ افواجِ محیط امواج پرداخته، رایتِ امداد از این جانب برافرازد و اگر جنودِ تقدیر مساعدتِ این تدبیر ننماید، باری به طور خویش هنگامه آرای سلطنت گردیده، شاید آب رفته را به جو باز آید. چنین مقرر گشت که این شاهزادهی والاجرأت را در این وقت از خود جدا ساختن و به دست خود عالی دستگاه گردانیدن، جهت خویشتن دشمنی قوی پیدا کردن است. در این صورت بهتر آن است که این شاهزاده را به دورن حصار طلب داشته، به دستور سابق پابند کنج زندان باید گردانید و به جای او دیگری را از فرزندان بیجوهر که به جز نام سلاطینی، استعداد شخصیت نداشته باشد باید فرستاد. به این مشورت دور از کار پیام طلب درون حصار، شرف صدور پذیرفت. از آن جا که در آن ایّام محمّد علی خان قلّر آقاسی والد اصلان خان که از جمله امیرزادگان قدیم خاندان صفوی بود، معاملهی روزگار را بر خلاف قیاس عزیزان مشاهده کرده، شاهزاده تهماسب میرزا را نگذاشت که بار دیگر به خدمت والد بزرگوار خود رفته و مقیّد به زندان ابدی گردد. از این جهت که رهایی از آن محبس خوابی بود فراموش. شباشب با سه چهار امیر دیگر که در آن ساعت خلاصی از آن مهلکهی جانفرسا را حیات دوباره میدانستند به همرکابی شاهزادهی مضطربالاحوال رو به راه آوارگی آوردند.
شاهزادهی حیرت دستگاه مطابق وانمودِ رفقا هنگام شام به معهی زن و فرزند و سیصد کس از صداقت پیمایان طریقِ رفاقت از شهر صفاهان نهانی رایتِ نهضت به صوب بلدهی دارالعبادت یزد مرتفع گردانید و در تاریکی شب، نوعی سرمه آسا از رهگذر مخوف باریک گردیده، قدم در طریق دشت نوردی گذاشت که دیدهی اطّلاع، طلایهی افغان از غبار فراز آن جمعِ پریشان آثار کحل بینش ندید. چنان چه بعد از سه چهار روز محمود نامسعود از پرواز آن شاهبازِ آشیان فرمانروایی اطّلاعی پذیرفته، فوجی گرانسنگ جهت تعاقب آن گوهرِ اکلیل سلطنت با کمال استعجال از قفا، رهگرای وادی یزد گردید. سواران محمود به محاصره یزد پرداخته، ولی مردم از شاهزاده نورسیده دفاع کردند و با شجاعت عنایتالله بیک منک باشی حاکم آن جا به قسمی شکست بر افغانها وارد ساختند که نتیجهی این کار موجب و زمینهساز پیروزیهای آینده گردید.»[5] شاه تهماسب بعد از خروج از یزد به سمت آذربایجان رفت که در بین راه گروهی از ترکمانان به او پیوستند. در این هنگام نیروهای عثمانی به ایران حمله کرده و بعضی نواحی را به تصرّف خود درآوردند و تهماسب میرزا نیز که توانایی مقابله با آنها را نداشت با نا امیدی به تهران مراجعت کرد. محمّد شفیع در توصیف این حالت شاه مینویسد: «آخر کار با یک جهان ندامت و حیرت دست امید از سر آن سرزمین برداشته، به هر صورتی که در آن ایّام بود خود را از تبریز خونریز طریق طویله پیموده، به دارالامان طهران که حاکم نشین ری و شهریار است با یک جهان پریشانحالی رسانید و جهت دفع کلفت سفرِ مشقّت اثر، چندی در آن مکان فیض توأمان رحل اقامت میافکند و هر نفَس در انتظارِ خالق کریم بنده نواز چشم امید به راه لطیفهی غیبی داشت که آیا از کدام جنب، ابواب فلاح بر روی روزگار این جانب واخواهد شد.»[6]
در این زمان اشرف به جای محمود افغان حکومت را در دست گرفته بود که اشرف از وجود تهماسب در تهران بیمناک میگردد و سعی میکند که او را با ترفند از بین برده و از باقیماندهی صفویان خیالش راحت شود. تهماسب با راهنمایی دیگران از ترفند اشرف آگاهی شده و اشرف در ناحیهای از مازندران به مقابله با وی میپردازد که موفّق به نابودی او نمیشود. تهماسب پس از وقوع این حادثه تحت حمایت فتحعلیخان قاجار قرار میگیرد که بعداً پس از آشنایی و حمایت نادر از وی، در ناحیه خراسان موقعیتی کسب مینماید که مجدداً تحت تأثیر اطرافیان به عیّاشی و خودسری پرداخته و سپس در اصفهان با بلند پروازی اقداماتی انجام میدهد که در نهایت به خلع وی از سلطنت و تبعیدش توسط نادر منجر میگردد. در همان مکان تبعید است که توسط فرستادهی پسر نادر یعنی رضا قلی میرزا به قتل میرسد.
[1] - لکهارت در باره بی لیاقتی تهماسب میرزا در صفحه 186 کتاب خود مینویسد: «اگر تهماسب اندکی از عقل سلیم برخوردار بود بایستی به مجرّد ورود به مأمنی در صدد الحاق به نیرومندترین و با کفایتترین حامی شاه در خارج پایتخت محصور برمیآمد. او باید پس از امتناع گرجیان از ادای کمک به شاه به علیمردان خان که در حقیقت تقاضای تشریک مساعی با وی داشت ملحق میگردید. هرچند تهماسب عدم شایستگی خود را در مقام رهبری به ثبوت رسانید؛ امّا تنها حضور وی نزد والی لرستان موجب تسهیل در امر سربازگیری و تقویت روحیه افراد میشد. تهماسب به هر حال از تمایل نا خجستهی پدر در انتخاب راه نا صواب نصیب داشت. او به ازای آن که بیدرنگ به علیمردان خان ملحق گردد با همراهان خود از کاشان راه شمال پیش گرفته به قزوین رفت. تهماسب پس از ورود به قزوین از سر بی میلی دست به جمع آوری سرباز گذاشت؛ لیکن پس از اندک زمانی به عیاشی و خوشگذرانی پرداخت و بدین طریق فرصت دیگری که برای نجات پایتخت در پیش بود از دست داد.»
[2] - رستمالتّواریخ، محمّد هاشم آصف، به اهتمام محمّد مشیری، 1352، صص، 146 و 147
[3] - نادرشاه، محمّد احمد پناهی، 1382، ص 65
[4] - تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه، جلد اول، دکتر رضا شعبانی، 1365، ص 68
[5] - تاریخ نادرشاهی، محمّدشفیع تهرانی (وارد)، به اهتمام رضا شعبانی، ص 8
[6] - همان، تاریخ نادرشاهی، ص 10
7- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1021