در جمع سپاهیان محمود افغان نقش امان الله خان و پیروزی وی بر اصفهان بسیار مهم است. به احتمال قوی همان گونه که بلوچها از رفتار محمود ناراضی بودند امان الله نیز خواهان جدایی از وی میگردد. امان الله خود را همطراز محمود میدانست و دارای افراد نظامی مستقل بود که تنها از وی فرمان میبردند. از آن جا که محمود افغان در تقسیم غنائم اعتدال را رعایت نمیکرد موجب نارضایتی جمعی گردید و روزی امان الله تصمیم گرفت که با اعتراض اصفهان را ترک کند. در هر صورت محمود وی را به اصفهان باز گرداند و به سمت قائم مقام خود گمارد و خود به مبارزه با بختیاریها عازم شد. در آن نبرد و سرمای زمستان اگر راهنمایی یکی از خوانین لر نمیبود چه بسا که محمود و نیروهایش نابود شده بودند. پس از آن که اشرف افغان حکومت را در دست گرفت به کشتن یاران نزدیک محمود اقدام کرد و یکی از آن افراد امان الله خان بود. مؤلف کتاب بصیرت نامه در شرح حال او مینویسد: «او از جماعت افاغنه نبود، در اوایل حکومت محمود از کابل به قندهار آمده و به محمود ملحق شد و او مردی بود عاقل و مدیر کار آزموده، جنگ دیده و سخت و سست روزگار چشیده و باعث ثبات قدم محمود در اصفهان و غلبه بر قزلباش او شده بود. شرط او با محمود این بود که در سفر به ایران هرچه به دست آید بالمناصفه قسمت نمایند. روزی محمود با امان الله خان در یک جا نشسته بود. امان الله خان تذکار محبتهای گذشته مینمود. در این بین گفت حضرت خدای متعال به مثل ما عاجزان امور عظیمه که به خاطر ما خطور نمیکرد و وظیفه و قابلیت ما نبود محض عنایت لطف فرمود و ابواب فتح و نصرت بر روی ما گشود. شکر این نعمت بر ما بندگان در هر حال واجب است. باید مراسم عدل و انصاف را رعایت کنیم و عهد و پیمانی که در بدایت امر در میان بود وفا و ادا نمایی. محمود را از شنیدن این کلمات دود از نهاد برخاست و اظهار انکسار نمود و ملول گردیده، گفت به این قدر مال که به دست تو افتاده کفایت نمیکنی و با من به سودای مشارکت در ملک و مال افتاده. مِن بعد این خیال را از خاطر فراموش کن. این سخن بگفت و برخاست و به خانهی خود رفت. امان الله خان به محمود پیغام کرد که چون تو به عهد خود وفا نکردی من هم من بعد به تو خدمت نمیکنم و از قبیله تو نیستم و تابع شاه هندوستانم و حکم تو بر من جاری نیست. سپاه خود را برداشته روانه هندوستان میشوم. این بگفت، سوار شد و دو هزار کس از سوار با او همراه شدند. محمود به این حرکت التفاتی نکرد. بعد از سه روز به فکر افتاد که شاید به جانب شاه تهماسب برود و به وحشت عظیم افتاد و با دوهزار سوار افاغنه به عقب او رفت.[1] چون به او رسید محمود خان بلوچ به قصد دشمنی حمله برد. محمود او را ممانعت کرد و خود به وضع دوستی و مهربانی امان الله را ملاقات کرده در آغوش گرفت و روی یک دیگر بوسه دادند و قدری از سپاه دور و جدا شده، خلوت کردند و محمود به چرب زبانی و تملّق گفت چنین معامله با من مکن و مرا با خاک یک سان مگردان. التماسها کرد و دل به او را به دست آورد و باز در میانشان عهد و میثاق رسمی تجدید شد و سپاه او را داخل سپاه خود کرد. کسان امین تعیین کرد که با او بوده او را به اصفهان برسانند و امان الله خان را قائم مقام خود گردانید و خود با سپاه بسیار به عزم تسخیر لرستان و بختیاری و کوه کیلویه روانه شد. چون به ییلاقات بختیاری رسید طایفه بختیاری حاضر و آماده بودند. علی الغفلة بر سپاه محمود ریختند و کسان بسیار از او قتل کردند. به محمود غیرت دست داد به سمت کوه کیلویه به جهت اخذ انتقام رفت. اتفاقاً شبی برفی عظیم بارید. محمود از آن نواحی به جای دیگر حرکت نتوانست کرد. از هر طرف برف سد طرق کرده بود. اطراف و اکناف محمود را احاطه کردند. تا سه ماه شدت برف و سرما امتداد یافت. به هر طرف تاختند کاری نساختند بعد از سه ماه برفها آب شد و نهرها طغیان کرد و قزلباشیه جسرها را شکستند. افاغنه ناچار بودند که از آب عبور کنند. سپاه و اموال بسیار غرق و تلف شد و بقیه امکان سلامت در خود نمیدیدند. بالاخره قاسم خان بختیاری که از جانب محمود اکرام و التفات یافته بود خفیه نزد او آدم فرستاد و رهبر و دلیل محمود شدند و از آن همه سپاه سه هزار نفر افغان گرسنه عریان به اصفهان رسیدند و پنهانی در شب داخل شدند و افاغنه از محمود دلگیر و روگردان عازم اوطان خود شدند و آتش فتنه اشتعال یافت و محمود به قدر مقدور دلجویی و نوازش از آنها به عمل آورد و مبلغ پنجاه هزار تومان به آنها بخشش کرد و در ایّام پائیز نیز به سبب ضعف به جایی حرکت نکرد و در اصفهان ساکن بود. بعد از آن قدری سپاه از قندهار و افغان و هند آمدند و قدری از درگزینی لشکر گرفته قوت و شوکتش زیاد شد. شاه تهماسب میخواست به اصفهان بیاید چون سر عسکر دولت عثمانی رو به آذربایجان نهاده بود شاه تهماسب به امداد ایل تبریز تکاور انگیز شد.»[2]
[1] - مصحح کتاب بصیرت نامه در توضیحات صفحه 187 مینویسد که علت نگرانی محمود بی دلیل نبود؛ زیرا «همسر امان الله خان که دختر شاه سلطان حسین بود از اختلاف محمود با امان الله خان بهرهبرداری کرده و کراراً همسر خود را تشویق میکرد که با تهماسب میرزا همراه شده و با تشکیل دو سپاه بر محمود بتازند و خزائن را بین خود قسمت نمایند. این تحریکات عاقبت کار خود را کرد و در تاریخ اول زمستان سال 1135 امان الله خان از اصفهان خارج شد.»
[2] - بصیرت نامه، عبدالرزاق دنبلی، به کوشش یدالله قائدی، انتشارات آناهیتا، 1369، صص 107 تا 109
3- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1010
در زمانی که افاغنه به رهبری محمود سلسله صفوی را منقرض ساختند و در شهر اصفهان مستقر شدند مطالبی در باره اخلاق و رفتار آنان نیز توسط گزارشگران خارجی مقیم اصفهان توصیف گردیده است. اخلاق و رفتاری که بیشتر ناشی از خوی صحرایی و چادرنشینی آنان میباشد؛ چنان که دو سرسو مؤلّف کتاب علل سقوط شاه سلطان حسین در این رابطه مینویسد «بیشتر آنها مانند تاتارها چادرنشین هستند و به سرما و گرما و سختیهای طبیعت خو گرفتهاند. میان آنها ارباب و برده و اسبان و حیوانات دیگر همه با هم در زیر یک چادر زندگی میکنند. این ملت چنان به گند و مردار خو گرفته است که اگر اسبی در کنار آنها بمیرد آنها تا گندیدن لاشهی اسب به آن دست نمیزنند و از خود دورش نمیکنند، گو بوی مردار اصلاً آنها را نمیآزارد. آنها در زندگی مانند همهی شرقیان نه تنها به اندک میسازند؛ بلکه چنان قانعاند که با کمترین چیزی از خوب و یا بد که به دستشان میرسد خشنود میشوند.
هنگام گذر افغان از بیابان برای حمله به اصفهان تنها خوراک آنها از محمود فرماندهی غاصب گرفته تا آخرین فرد سپاه گندم بریان بود. هنگامی که بر شهرک ارمنی نشین جلفای اصفهان چیره شدند در آن جا مقداری صابون به دست آوردند و آن را به جای شیرینی خوردند چون تا آن زمان افغانان کوچکترین آگاهی از صابون نداشتند. لباسشویی آنها به طرز بسیار شگفتی میباشد آنها رخت خود را در آب گِل فرو میبرند و مدتی با پا بر آن لگد میزنند و سپس آب میکشند. طرز خوراک آنها هم بهتر از آن نمیباشد همان گونه که ما کاهوی خام را در سالاد میجویم آنها کلم را به طور خام میخورند. به نصرالله یکی از سرداران افغانی که در خانهی یکی از ارامنه جلفا بود ظرفی پر از میخک نشان دادند نصرالله همه آن را که به چند لیور (حدود نیم کیلو) میرسید به سادگی خورده بود. گرچه این مقدار کافی بود باعث بیماری و مرگ یک انسان گردد در او اصلاً اثری نبخشید. خوان یا سفرهی آنها زمین لخت است و در واقع سفرهی آنها خودِ نان میباشد که به شکل پهن و بزرگ و نازک پخته میشود. نوشیدنی آنها آب است چون نوشابه دیگری نمیشناسند. شراب نزد آنها کاملاً نا شناس میباشد. لباس پوشی آنها به همان سادگی و زمختی خوراکشان است. آنها جامهی درازی به تن میکنند. ساق پاهای آنها همیشه برهنه است. پولدارها هنگام اسب سواری کفش یا دمپاییهایی به پا دارند و یا نوعی پوتین از چرم بسیار سفتی به پا میکنند که هیچ گاه از پایشان بیرون نمیآید به طوری که پس از فرسایش و پوشیدن کامل خود از پا میافتد؛ البته پس از این که آنها بر ایران چیره شدند تا اندازهای از طرز جامه پوشی ایرانیان تقلید میکنند و آن پوشیدن کت است که تا زانو میرسد، ولی در دیگر جامههای آنها تغییری دیده نمیشود. این تقلید آمیزهای است از لباس فاخر و گرانبها با ژنده پوشی که منظرهی بسیار مسخرهای به خود میگیرد. در واقع این آمیختگی کت گرانبها و پر از زردوزی و ملیله دوزی با شلوار چلواری ژنده و کفش بسیار ساده و زمخت جامهی بزرگان افغانیهای اصفهان را تشکیل میدهد. آنها با این کت زر دوز بر روی خاک مینشینند و به گِل آلودگی جامه خود کاملاً بی اعتنا هستند. تنها نشانهی کوچکی از نظافت آنها دستمال درازی است از کرباس که بر گردن دارند و بخش بزرگی از آن بر روی سینه میافتد و این برای جلوگیری از گرد و خاک هوا یا پوشش اسلحه در هنگام باران به کار میرود. موی سر آنها تراشیده است تنها زلف کوچکی بالای هر گوش دارند. سر را با پارچهای میبندند که به طور ساده عمّامه وار چند دور پیچ میخورد و دنبالهی آن بر شانه میافتد. سرِ پارچه مانند تاج خروس بر بالای سر مینشیند و این نشانهی بزرگی و نجابت به شمار میرود. تنها درویشها که نزد آنها مقام روحانی دارند موهای خود را هیچ گاه نمیتراشند و شانه نمیزنند. رنگ پوست تیره و مایل به سیاهی دارند. زیبایی اندام ندارند، ولی بسیار چالاک و نیرومندند. چالاکی آنها در اسب سواری بی همتاست. بدون پیاده شدن از اسب میتوانند با خم شدن هر چیزی را از زمین بردارند. زنان افغانی تقریباً بر خلاف همه زنان مشرق زمین با صورت باز و بدون حجابند. گوشوارههای بسیار درازی از بلورهای شیشهای یا از مادهی دیگر دارند. بخشی از موهای سر را میتراشند و باقیمانده را به دور سر میپیچانند. زنان نیز شلوارهای کرباسی و کفشهایی مانند مردان دارند. پیراهن بسیار درازی میپوشند که با کمر زیر سینه میبندند.»[1]
در توصیف رفتار افاغنه مطالب شبیه یک دیگر است و هر کس به نوعی از آن اشاره دارد. کروسینسکی که خود یکی از شاهدان عینی بوده است درباره نژاد این افاغنه و شیوهی زندگی آنان مینویسد: « طوایف افغان را که امیر تیمور گورکان از طرف شیروان کوچانیده و به قندهار آورد بعضی از آن طایفه به رسم ایلات در مترهات آن جا در کوچ و اقامت بودند و برخی در خرم آباد و قلعهی قندهار سکنی و استراحت جسته و با والی هندوستان آشنا شده و همواره در اطراف به دزدی و چپاول و تطاول و ایذای خلایق پرداخته، با قوت و توانایی گاه پادشاه هند را خدمتگزار و گاهی در سرحدات هند سرحد نگهدار بودند. جنگ و قتال عادت معتادِ افغان است و در میان ایشان سرکرده و ضابط بسیار باشد. در وقت جنگ به ضابطه و نظام صفها میبندند، به زبان خورستان نسقچی و پهلوان دارند. وقتی که تمام آنها گرم جنگ و کارزار میشدند و سرکرده و ضابطشان به عقب آمده، نظاره لشکر و صفوف خود میکنند. کسی از دشمن نمیتواند روی بگرداند. نسقچی در عقب گذاشتهاند هر که از جنگ روی گرداند بی امان به قتلش پردازند. در محاصرهی اصفهان وقتی که افغان جنگ با عجم میکرد من در نزدیکی پل عباس آباد تماشا میکردم. یکی از افاغنه را دیدم که دست راستش را افکنده بودند به عقب صف آمد محافظان صف و نسقچی و ضابطه به مظنّهی این که از جنگ گریخته است، میخواستند او را بکشند. دست افتادهی خود را نمود، باز راضی به برگشتن او نشدند. گفتند که ای نابکار اگر دست تو در کارزار افتاده میبایست با دست چپ جنگ کنی و اگر دست چپ افتاد باید به دهن جنگ کنی و آب دهن بر روی دشمن اندازی تا از خدای خود به مزد بزرگ برسی. این گفتند و او را به معرکه جنگ راندند. ضابطان لشگر مأذون نیستند کشتگان معرکه را دفن نمایند. باید که جسد ایشان در میدان افتاده باشد، اگر شمشیر و خشت و کمان و یا تفنگ و غیر اسلحه ایشان به زمین افتد برای برداشتن آن به زمین نمیآیند. از بس که در روی اسب چابک میباشند از روی اسب خم شده از زمین برمیدارند. تفنگ اندازی نیز میدانستند. چون به اصفهان آمدند برهنه و عریان بودند و چون به دستشان مال بسیار افتاد به قدر مقدور در لباس و آلت جنگ مکمّل شدند و از کثرت مداومت در جنگ مهارتی کامل حاصل داشتند. اگر در میدان صف میبستند به هیأت اجتماع حمله میآوردند و اگر برمیگشتند یک جا با هم برمیگشتند و در گرفتن قلعه و محاصره وقوفی نداشتند. بعضی قلعهها را که به دست میآوردند از بیرون آبِ آن را میبریدند و بسیار مطیع و منقاد سرکردهی خود بودند، به حدّی که هر یک پی کار و بار خود بودند. یک نفر ذاتاً که از جانب سرکردهی ایشان میآمد و میگفت در فلان ساعت، در فلان جا جمعیّت نمایند که با شما کاری است فوراً هر کار که در دست داشتند، ترک کرده. اگر طعام میخوردند، سیر نشده دست میکشیدند و به مکان معهود حاضر میشدند. هر شهری و بلدی را که گرفتند اگر از اهالی آن شهر میدیدند که طبقی از جواهر به سر نهاده میرود از لشگر و توابع ایشان کسی به خاطر نمیگذرانید که ذرّهای به او اذیّت رساند. در وقت جلوس محمود با اشرف نزاعشان شد، لشگر دو دسته شدند. خواهانِ اشرف به گوش اشرف رساندند که اهل اصفهان از خوف تاراج دکّان خود را بستهاند. منادی گذاشت در بازارها جار زدند که مردم دکّان خود را باز نمایند و هر کس به کسب خود مشغول کرد و یک دکّان بسته نشد. همه بر سر دکّانها به کسب و کار خود مشغول بودند، به بیع و شرای اسیر رغبت ندارند. اسیر را تا مدّت معهود خدمت میفرمایند و آزاد کردنِ گرفتار را میپسندند و بسیار کسان را در جنگ گرفتار کردند و برای خود اولاد نمودند و به چشم فرزندی مینگریستند. در اردوها و منازل ایشان بی نظامند، اگر لاشهی حیوانی باشد و بوی بد از او آید متألّم نمیشدند بلکه آن را متحمّل میشدند. از اردوها و منازل دور نمیکنند. انواع طعام را راغب نیستند و به خورش چربی قانعاند و در اکثر سفرها که با محمود بودند با گندم برشته اوقات خود را میگذرانیدند. در امورات توکّل دارند و تن پرور نیستند و عادت به الوان اطعمه و یثاب نکردهاند و رودهی گوسفند پر آب کرده به کمر میپیچنند و در وقت حاجت استعمال میکنند. نقل کردهاند که بعد از فتح جلفا، افغانی برای حاجت به خانهی ارمنی از ارامنه رفته بود یک ظرفی بزرگ از ادویهی حارّه برای او آورده بودند. برای اکرام افغان، در برابر او با قاشق میگذارد. افغان از او خورد و حظ میکرد تا تمام مربّا را به کار برد و اصلاً از آن ضرری به وی نرسید، و در خوردن طعام تکلّفات ندانند و سفره و سینی نشناسند و پنیر و سایر نان خورش هرچه باشد بر روی خاک گذاشته میخورند و غیر از آب مایعی نمیخورند. لباسشان مشابه لباس هیچ ملت نیست. هیأتی عجیب دارند. دامنها چون خرطوم از پیش آویخته، چپ و راست و برهنه زیر جامههای فراخ پوشیدهاند و پوستی در پای خود کشیده، به آن سوار میشدند. اعلی و ادنی شالها و کرباسها رنگارنگ دارند که خود را از تاب آفتاب و اسلحه و باران نگاه میدارد و آن شال رنگارنگ را بر سر میپیچیند و سرهای آن، در پیش روی خود از پیش میآویزند. بعد از غلبه بر عجم طورِ (رفتار) قزلباش قرار گرفتند. قباهای زربفت گلدار پوشیدند امّا باز همان پارچههای زیر جامههاشان فراخ بود. به هر جا که میرسند با هر لباسی که پوشند در میان گرد و خاک حلقه زده مینشینند و زنهای ایشان بی نقاب در هر کوچه میخرامند و بسیار مقبول در میان آنها هست که چون بی حجاب میروند و به شکل و کریه منظر نیز بسیار دارند که حاجت به نقاب ندارند و در گوشهای خود از بلور گوشواره کنند، چنان که بر گردن اسبان عجم پیش از این میآویختند و دمهای اسبان را بریده به جای گیسو بر سر خود میبندند و میآویزند. هر لباسی که میپوشند از زیر پستان است. همیشه پستانهای ایشان باز است و پوشیده نیست و در پای خود کفش عجم میکنند. اگر گِل و باران شد کفش خود را بیرون آورده که در میان گِل و باران ضایع نشود و اگر پاهای گل آلود یا نجس شود یا مجروح گردد باکی نیست. اگر کسی پرسد که چرا چنین میکنند، گویند اگر کفش ضایع شود باید کفش تازهای خریداری کنیم؛ امّا هرچه به پای ما برسد، ضرری ندارد.»[2]
[1] - سقوط شاه سلطان حسین، نوشته ژان آنتوان دوسرسو، ترجمه دکتر ولیالله شادان، انتشارات کتابسرا، 1364، صص 83 و 84
[2] - سفرنامه کروسینسکی، ترجمه عبدالرّزاق دنبلی (مفتون)، با مقدمه و تصحیح و حواشی دکتر مریم میر احمدی، انتشارات توس، چاپ اول، 1363، گزیدهای از صفحات 3 تا 29
3- آینه عیب نما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1005
محمود افغان پس از تصرّف اصفهان با مقاومت بعضی از شهرها روبهرو شد. در جهت تلافی و عدم سرایت این واکنشها تصمیم به یک سری قتل عام در اصفهان گرفت که در پی آن تعداد زیادی از مردم و امرا و شاهزادگان صفوی به قتل رسیدند. اکثر روایات اشاره بدین نکته دارند که این قتل عامها عامل اصلی تغییر رفتار و مبتلا شدن محمود به جنون بوده است. با توجّه به این اختلاف نظرها و این که محمود دیوانه بوده و یا دیگران او را به دیوانگی کشاندهاند دکتر محمّد حسین میمندی نژاد عامل آن را شکست محمود در مقابل بختیاریها ذکر میکند و با توصیفی مفصّل از شرح حال وی و دیوانگیاش مینویسد: «این دو شکست قوای روحی محمود را که همیشه در زندگی فاتح بود، درهم شکست. تعادل قوای فکریش از بین رفت و حرکاتی شبیه به دیوانگان در او مشاهده گردید. امیر محمود قاه قاه میخندید. بدون علّت و سببی خشمگین میشد، میگریست و مغموم میشد و در عین حال که گریه میکرد، یک مرتبه قهقهه خنده سر میداد. اطرافیان محمود روزهای اوّل در خنده و گریه، در غم و غصّهی امیر شریک میشدند. وقتی که میخندید برای خوشآمدنش میخندیدند. همین که به گریه میافتاد و مغموم میشد، قیافه متأثّر و مغمومی به خود میگرفتند تا مورد غضب امیر قرار نگیرند.
شیخ محمود، پسر خواهر امانالله خان کشف و کراماتی داشت. امیر محمود و تمام اطرافیانش نسبت به او احترام میکردند. سران سپاه حتّی خود امیر محمود دستش را میبوسیدند زیرا به او معتقد بودند و فتح و پیروزی سپاه افغان را منوط و مربوط به دعاهای او میدانستند. متوجّه تغییر حالت روحیه محمود گردید. او دانست که خندهها و گریههای محمود و خشم بیجایش علّت دیگری دارد. شیوخ دیگر افغان که قرب و منزلتی داشتند و همگی نسبت به شیخ محمود احترامی قائل بودند نیز متوجّه حرکات ناشایست امیر محمود شده، از شیخ محمود چارهی کار را خواستند. شیخ محمود پس از مطالعه در روحیه امیر محمود به مشایخ افغان اظهار داشت، به نظر من جنّیان در کار امیر دخالتی دارند و آنها هستند که روحیه امیر را دگرگون میسازند. با دعا و اوراد هم نمیتوان چاره کار آنها را نمود؛ زیرا در عقل و فکر امیر رخنه کردهاند. برای بر طرف ساختن آنها شخص امیر باید همّتی کند. او باید مردانه کمر همّت بربندد و به دفع اجانین بپردازد البتّه دعاهای ما هم بیاثر نخواهد بود. تمام مشایخ افغان رأی شیخ محمود را پسندیدند. دسته جمعی به سراغ امیر محمود رفتند. وقتی وارد بارگاه شدند، امیر محمود بیاختیار میخندید. آن قدر خندید که که دلش به درد آمد و بدون سبب و جهتی، اشک از دیدگانش جاری گردید. شیوخ افغان که در اطرافِ حلول اجنّه در روح و فکر و مغز امیر محمود مدّتی بحث کرده بودند، مرتّباً به یک دیگر نظر افکنده و گفتههای شیخ محمود را تصدیق کردند. اطرافیان امیر محمود که به رسم و عادات با خنده امیر میخندیدند و در هنگام گریستن با او به گریه میافتادند، از این که شیخهای افغانی ایستاده و امیر را نگاه میکنند و در حرکاتش کنجکاو هستند، تعجّب کردند. شیخ محمود که بر امیر سلطهای داشت دستور داد همگی بیرون بروند. تمام اطرافیان امیرمحمود خارج شدند و شیخ محمود را تنها گذاشتند. امیر محمود میخندید و به هر یک از مقّربانش که خارج میشدند متلک میگفت. وقتی که بارگاه خلوت شد، شیخ محمود نزدیک امیر آمد و گفت: حال امیر را دگرگون میبینم. صدای نافذ شیخ محمود در امیر اثر کرد. به خود آمد و به فکر فرو رفت. خود او هم گاهگاه که گرفتار این حالات روحی میشد از رفتار و حرکات خود متعجّب بود. در مواقعی که روحیّهاش به جا بود از خود سؤال میکرد چرا بیخود خندیده و چرا گریه کرده است؟ شیخ محمود بدون این که فرصتی بدهد. امیر محمود جوابش را بدهد به صحبت خود ادامه داد و گفت: دگرگونی حال امیر از آن جهت است که روحیه و فکر امیر به درجات عالیه رسیده است. اگر امیر همّتی بنماید از پیدایش این حال و این وضعی که پیش آمده است بهره کافی خواهند برد. امیر محمود متعجّب و متحیّر به گفتههای شیخ محمود گوش میداد و فکر میکرد چه بهرهای ممکن است از آن حال و آن وضع غیر عادی نصیبش گردد. او به حرفهای شیخ محمود ایمان و اعتقاد داشت. بر او محرز و مسلّم بود، حرفهایش پایه و اساسی دارد و بیخود صحبتی نمیکند. شیخ محمود که امیر را کاملاً کنجکاو و حاضر برای شنیدن گفتههایش میدید، برای این که او را کاملاً حاضر نماید از جای خود بلند شد. در حالی که اورادی را زیر لب میخواند به اطراف امیر میچرخید و به هوا و به تن امیر فوت میکرد، لحظه به لحظه با حرکاتش بر کنجکاوی امیر میافزود. شیخ محمود در حالی که مرتّباً دعا میخواند و به دور امیر میچرخید با حرکات دست و دامنِ عبایش چیزهایی را از امیر دور میکرد. امیر محمود ساکت و صامت حرکات شیخ محمود را میدیدند. آب دهانش خشک شده و ضربان قلبش سریع گردیده بود. او هم بدون اختیار حرکات شیخ را آهسته آهسته انجام میداد. شیخ محمود اندک اندک از امیرمحمود دور شد و آن چه را که با دستها و عبایش میراند به طرف در برد و مثل این که آنها را خارج کند رفتار نموده، در را بست و برگشت. نفسی به راحت کشید و به مقابل امیر محمود آمد. امیر محمود پرسید: شیخ چه بود؟ چه کسانی را خارج کردی؟ شیخ محمود جواب داد. امیر را لشکریان اجنّه احاطه کرده بودند. آنها را دور ساختم. امیر محمود به شنیدن کلمات لشکریان اجنّه ناراحت شد و پرسید، لشکریان اجنّه از من چه میخواهند؟ آنها چرا به اینجا آمدهاند؟ از جان من چه میخواهند؟ در حالی که دست به دامن شیخ محمود زده بود، گفت: پس آنها را بیرون کردی؟ بده دستت را ببوسم. حس میکنم آنها مرا ناراحت کردهاند. پس خندهها و گریههای بیجای من در اثر دخالت آنها است. کاری کن که دیگر برنگردند و مرا آزار ندهند. شیخ محمود که امیر محمود را کاملاً مهیّا و آماده میدیدید، گفت: بر عکس آنها باید بیایند و به امیر خدمت کنند. آنها باید به فرمان امیر درآیند و سر در قدمت گذارند. هرچه امیر اراده نماید، انجام خواهند داد. آن وقت است که عالمیان مجبورند از امیر تمکین نمایند. اگر پایههای تخت امیر بر دوش اجانین گذارده شود چین و ماچین، خطّهی روم و یونان، روس و عثمان یکسره در زیر نگین امیر در میآیند. به فرمان امیر در یک لحظه تهماسب را کَت بسته اینجا خواهند آورد. کافی است آن چه را که مایل باشد، بخواهد و اراده کند تا به سرعت اجنّه انجام دهند. امیر محمود که چنان قدرتی را آرزو داشت به دست آورد، تا لااقل ایران را قبضه کند. از شنیدن گفتههای شیخ محمود دهانش آب افتاده و مجذوب گردیده بود. شیخ محمود پرسید: آیا امیر بزرگوار حاضر هستند چنین مقامی را به دست آورند؟ این سؤال مثل این که از کسی که کور است بپرسند، آیا چشم میخواهی؟ امیر خندهای کرد، گفت: مگر ممکن است اجانین را مسخّر کرد. شیخ محمود اظهار داشت. البتّه که میشود. امّا.... امیر محمود گفت: من حاضرم هر عملی که از آن مشکلتر نباشد انجام دهم تا این قدرت را به دست آورم. شیخ محمود اظهار داشت تصوّر نمیکنم. هرچند سهل است؛ ولی امیر، فکر نمیکنم بتوانند! امیر محمود کلام شیخ محمود را قطع کرد و گفت: با کمال میل حاضرم برای انجام هرکاری ولو این که دشوار باشد، حاضرم. تو که مرا میشناسی. تو میدانی وقتی که من تصمیمی بگیرم، انجام میدهم. فکر کن، شیخ عزیز اگر من دارای این قدرت بشوم. اگر لشکر اجنّه در اختیار من باشد چه خواهم کرد؟ شیخ محمود اظهار داشت قدرت حضرت سلیمانی را به دست خواهی آورد. وقتی که اجانین را مسخّر کردی قدرت دیوها را به چنگ خواهی آورد و دنیا به کامت خواهد شد. امیر محمود مفتون گفتههای شیخ محمود، داستان حضرت سلیمان، شهر سبا، هدهد و بلقیس را به خاطر آورد. زن عزیزش به خاطرش آمد. او زیبا و قشنگ بود. زیبا پری برایش زائیده بود. اگر دارای آن قدرت باشد آیا به سراغ بلقیسهای زنانه خواهد رفت؟ فکر میکرد از زن قشنگش، زن قشنگتری در دنیا وجود ندارد؟ مهابانتر از او در جای دیگر نخواهند یافت. قیافه پسر ملوث و زیبایش در برابر چشمانش مجسّم گردید. فکر کرد. اگر دارای چنان قدرتی شود. اگر سلیمان زمان گردد. دنیا را مسخّر خواهد کرد و برای پسرش سلطنت دنیا را تأمین خواهد کرد. تا زمانی که زنده است خودش، بعد از او هم پسرش، بعد از پسرش هم نوه و نتیجههایش بر عالم پادشاهی خواهند کرد. امیر محمود به فکر خوشی فرو رفته و آینده را زیبا و دلانگیز میدید. امیر محمود فکر میکرد اصلاً وقتی که لشکریان اجنّه در اختیارش باشد در هر گوشهی دنیا دختری زیبا را یافت به سراغش خواهد رفت و او را در اختیار خواهد آورد. هرشب در مکان دیگر و در قصر دیگری به سر خواهد برد.
شیخ محمود که متوجّه رضایت امیر محمود شده بود با پرسشِ تصمیم امیر چیست؟ او را از خیالاتش خارج ساخت. امیر محمود گفت: تصمیم من این است که هر کاری بگویی انجام دهم تا لشکر اجنّه به فرمان من آیند. شیخ محمود اظهار داشت برای این که امیر لشکر اجنّه را ببینند؛ برای این که بتوانند با سرداران سپاه اجانین رابطه داشته باشند و به آنها دستورات لازم را بدهند، لازم است ریاضت بکشند. باید چهل روز در اطاقی تاریک و دور از هر کس بنشینند. روزی به اندازه پوست یک بادام آب بیاشامند. در این مدّت امیر باید تمام افکاری را که دارند از خود دور نمایند و اورادی را که من میگویم، بخوانند تا اجنّه را تسخیر نمایند. امیر محمود گفت: چهل روز که چیزی نیست. اگر یک سال هم قرار باشد گوشهنشینی اختیار کنم و چیزی نخورم، حاضر هستم . من باید اجانین را در اختیار خود آورم و بر آنها دست یابم. من احتیاج به آنها دارم. من باید آنها را مسخّر کنم تا دنیا به کام من گردد. تا تهماسب میرزا را کَت بسته در برابر خود ببینم، تا پادشاه روس و ترک و روم و چین و هند را به زانو درآورم. من میخواهم سلطان مطلق روی زمین باشم. من باید حضرت سلیمان شوم. سلیمان زمان.....
شیخ محمود که امیر را کاملاً حاضر و مهیّا دید، کف زد. درباریان وارد شدند و در جایگاههای خود ایستادند. شیخ محمود لب به سخن گشود و گفت: حضرت امیر قصد دارند چهل روز از نظرها غایب شوند. در این مدّت امانالله خان به رتق و فتق امور خواهند پرداخت. بعد از چهل روز امیر برخواهند گشت و ظاهر خواهند شد. تمام درباریان با کنجکاوی به گفتههای شیخ محمود و حرکات سر امیر محمود که گفتههای شیخ را تصدیق میکرد متوجّه بودند. همگی تعجّب داشتند، ولی میدانستند این گفتهها شوخی نیست. شیخ محمود به گفته خود ادامه داد. در این چهل روز که امیر از نظرها غایب هستند، هیچ کس نباید بفهمد و بداند و خبر شود که امیر غایب گردیدهاند. بعد از چهل روز که امیر ظاهر خواهند شد همگی غافلگیر خواهند شد. یک مرتبه دنیا عوض خواهد شد. ناگهان اوضاع دگرگون خواهد شد. راجع به آن چه پیش خواهد آمد مأذون نیستم، حرفی بزنم. امّا همین قدر میتوانم بگویم هر یک از شما اگر در این چهل روز به کسان خود حتّی در خلوت به زن و فرزند خود این سرّ را فاش کرده باشید که امیر غایب شده است، صبح روز چهلم همین که بخواهد قدم از خانه بیرون گذارد، در آستانهی خانهاش به دست غیبی گردن زده خواهد شد و سزای این که سرّ را فاش کرده است خواهد چشید. متوجّه باشید زبان خود را نگه دارید تا سر خود را بر باد ندهید. به اشاره شیخ محمود، امیر محمود به راه افتاد. همگی متوجّه حرکات پر از وقار و طمأنینه امیرمحمود بودند. در تمام مدّتی که شیخ محمود حرف میزد، امیر محمود مشق میکرد، چگونه حضرت سلیمان را بعد از چهل روز بازدید خواهد کرد. او فکر میکرد پایههای تختش بر دوش دیوان است و طیالارض مینماید. او خود را در میان لشکریان اجنّه میدید و فکر میکرد وقتی بر اجانین دست یافت و آنها را تسخیر کرد دیگر احتیاجی به انسانها ندارد. حساب امانالله خان را خواهد رسید و به او نشان خواهد داد، جانشین او شدن و تکیه بر جای امیر زدن چه قدر برایش گران تمام میشود. شیخ محمود به اتّفاق امیر محمود از بارگاه خارج گردیدند و به تهیّه وسایل چلّه نشستن پرداختند. در گوشهای دور افتاده از قصر اطاقی که تاریک و بی سر و صدا بود، برگزیده شد. امیر محمود که قبل از تسخیر کردن اجنّه، مسخّر شیخ شده بود، دستورات شیخ را اجرا میکرد و کاملاً مطیع بود. شیخ محمود به کمک چند نفر از مشایخ افغان برنامه چلّه نشینی امیر محمود را تنظیم کرد و روزهای اوّل به ترتیب برای این که اوراد و اذکار را به محمود بیاموزند و او را تنها نگذارند، با او به سر میبردند. امیر محمود تصمیم گرفته بود، سلیمان زمان شود. روزه گرفتن را شروع کرد و از خوردن غذا خودداری مینمود. قوایش اندکاندک به تحلیل رفت. تحت تأثیر گفتههای شیخ محمود و تلقیناتی که به او میشد، رفتهرفته عوالمی را سیر میکرد. او دیوانه بود، روز به روز در اثر این تمرینات بر دیوانگیاش افزوده میشد. منتها چون رمقی نداشت، چون با اوراد و اذکار سر و کار داشت، مجنون بیآزار و بیسر و صدایی از آب درآمد.
امیر محمود بعد از چهل روز چلّهنشینی روزبه روز بدتر میشد و دیوانه شده بود. درباریان سعی بر آن داشتند که کمتر با او روبهرو شوند؛ زیرا حالت جنون به او دست داده بود و دستور قتل بیگناهی را صادر میکرد. روزی شنید که آه کسان شاه سلطان حسین باعث بیماری او شده است به همین دلیل روزی دستور داد که یکصد و پنجاه و نه نفر از نزدیکان شاه سلطان حسین را آوردند و قتل عام کردند که دیگر نتوانند آه بکشند و تنها شاه سلطان حسین و دو فرزندش جان به سلامت بردند. شیخ محمود متوجّه اوج دیوانگی امیر محمود شد و ناامیدانه دستور داد که از خروج او جلوگیری کنند و هرچه امیر فریاد میزد کسی او را کمک نمیکرد، چون میدانستند که به هیچ کس رحم نخواهد کرد. امیر محمود در اطاقی که محبوس بود لحظه به لحظه حالش وخیمتر میشد. آن قدر بحرانهای دردش شدید میشد که اختیار از کَفَش میرفت و گوشتهای بدن خود را با دندان میکند. زخمهای حاصله، گندیده، بوی عفونت محبسش را پر کرده بود. محافظین از بوی کریهی که از منافذ اطاقش خارج میشد، مشمئز و ناراحت بودند. کسانی که تا دیروز سر در قدم محمود میسائیدند و میخواستند به اشرف خوش خدمتی بنمایند. آنها که میخواستند مراتب صمیمیت و وفاداری خود را نسبت به اشرف به ثبوت برسانند. آن عدّهای که مایل بودند، نشان دهند تا چه حدّ به اشرف علاقه دارند با هم مشورت کردند. برای این که دیگران پیشدستی ننمایند، به محبس محمود ریختند. محمود دیوانه، محمود بیرمق، محمودی که گوشتهای بدنش ریخته و لاشهی گندیدهای شده بود، متوجّه اشباحی به اطاقش شد. نعرهای کشید. فریاد وحشتناکی از حلقومش درآمد. شاید در این لحظه شبحِ کسانی را که به دستش به قتل رسیده بودند، دید. این فریاد وحشتناک دامنهدار نبود و خیلی زود خاموش شد. سرش را بریدند و نزد اشرف بردند. محمود در روز 12 ماه شعبان 1137ه.ق کشته شد.»[1]
[1] - زندگی پرماجرای نادرشاه، دکتر محمّد حسین میمندی نژاد، چاپ سوم، 1362، گزیدهای از صفحات 11 تا 34
2- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 998
قبل از آن که به حکومت محمود افغان و اولین اقدامات وی در اصفهان اشاره شود توصیف سیمای این فرد که به راحتی توانست سلسلهی صفویه را منقرض سازد خالی از لطف نیست. لکهارت به نقل از فادر کروسینسکی که چندین بار فرصت دیدار با محمود را داشته است، مینویسد: «او متوسط القامه و نسبتاً کوتاه و فربه بود. صورتش تخت، بینیاش پهن، چشمانش آبی و کمی پیچیده و نگاهش درنده بود. در قیافهی وی اثری از خشونت و زنندگی ذاتی حاکی از شقاوتی نهان در نهاد وی وجود داشت. گردن او طوری وحشت انگیز کوتاه بود که گویی سرش از شانههایش رسته بود. او را نمیتوان گفت که اصلاً ریش داشت ولی آن چه داشت زردِ نارنج فام بود. چشمان وی هماره حزن انگیز بود و به نظر میآمد که پیوسته در اندیشه غوطه ور است. او هر بامداد نیم ساعت با بعضی از زورمندترین صاحب منصبان خود کشتی میگرفت و بقیّهی روز را به ورزشهایی که بالاخصّ به جسم وی سختی و قوّت میبخشید، میپرداخت. روزانه پنج گوسفند با پای بسته برای وی حاضر میکردند تا او آنها را با شمشیر خود دو نیم کند. او در پرتاب کردن نیزههای کوچک که آن را به فارسی «گیرید» گویند بسیار ماهر بود و هرگز هدفی را که نشانه میگرفت خطا نمیکرد. او در موقع سوار شدن بر اسب آن چنان چُست و چالاک بود که بدون رکاب با دست چپ یال اسب را میگرفت و همین که دست راست را به پشت اسب میگذاشت در خانهی زین سوار بود. او بسیار کم میخوابید و هرگز هنگام لشکرکشی بر بستر نمیآرمید. او شب هنگام به اتّفاق یاران معتمدش نه فقط در اردو؛ بلکه در اصفهان برای سرکشی به نگهبانان گشت میرفت. در غذا و باده نوشی بسیار میانه رو بود و به هرچه دست مییافت قناعت داشت. او بر اثر این میانه روی آن چنان خوددار بود که جز با زوجهی خود دختر شاه حسین که از وی یک پسر داشت با هیچ زنی همبستر نمیشد. بدین سان فرمانروای جدید از حیث ظاهر با سلف خویش فرقی نداشته؛ امّا از لحاظ سجایا و روش زندگی به کلّی با شاه مخلوع متفاوت بود. محمود بر خلاف شاه مخلوع که تن آسا و عیّاش و مهربان بود، فعّال و پر طاقت بوده و در رویّه و رفتار همچنان که با قتل عموی خود نشان داد کاملاً سختگیر و بی بند و بار و سفّاک بود. او به علت نا تراشیدگی و عدم تهذیب بیشتر شایستگی داشت بر قبیلهای گمنام سر کرده باشد تا مالک اورنگ ایران گردد. به هر حال محمود ظرف چند ماه اول سلطنتش میل خود را به خونریزی دقیقاً مکتوم داشت و تا حدی با میانه روی و کفایت که خود مایهی اعجاب است، فرمانروایی کرد. او به آن اندازه از عقل سلیم برخوردار بود که نا آزمودگی غلزاییها را در فن مملکتداری و ناتوانی آنان را در قبضه کردن امور دستگاه بس معضل و پیچیدهی صفوی تشخیص دهد. او از این روی وزیران و مأموران عالی رتبهی سلف خود را در مقامات آنان ایفا کرد لیکن یکی از افراد قبیله خود را به همکاری هر یک از آنان گماشت. در پس این تدابیر برای افاغنه مجال فرا گرفتن فن حکومت فراهم گردید و آنان در برابر همکاران ایرانی خود همچون سدّی قرار گرفته، مانع از ادامهی اعمال مفسدت بار ایشان شدند. بالنّتیجه ایران ظرف ماههای اولیّهی سلطنت محمود از حکومتی برتر از آن چه در نیم قرن قبل داشت برخوردار گردید. یکی از کارهای نخستین محمود در مسند پادشاهی عمل انسانی وی در حمل آذوقه برای مردم گرسنگی کشیدهی اصفهان بود. او نیز با توقیف و قتل ایرانیانی که هنگام محاصره نسبت به وطن خویش راه خیانت پیشه ساختند اثری نیکو گذاشت. با این همه او در مورد سید عبدالله استثنا قائل شد که شاید علت آن نسب و همچنین پیروی از تسنّن بوده است. او فقط وی را به زندان افکنده دارایی او را ضبط نمود.[1]
بنا به گفته کروسینسکی محمود علناً میگفت از کسانی که نسبت به پادشاه خویش راه خیانت گرفتهاند چشم نیکی نمیتوان داشت و آنان در صورت اقتضای فرصت در مورد وی نیز راه خیانت پیش خواهند گرفت. محمود کلیّه شاهزادگان خانواده سلطنت را از لحاظ اطمینان خاطر به زندان افکند. عمل محمود به حال این مردم نگون بخت جز تغییر زندانیان اثری دیگر نداشت، چه همهی آنها به غیر از محمود میرزا و صفی میرزا که شاه سلطان حسین آنان را چند صباحی در ایام محاصره از حرم خارج ساخته و اختیاراتی به ایشان سپرد همواره باقی عمر را در زندان به سر برده بودند. محمود، شاه مخلوع را نیز در زندان نگاه داشت لیکن بالنّسبه جانب احترام وی را مرعی میداشت و حتی گاه از اوقات با او به مشورت میپرداخت.[2] از طرف دیگر وی را از کلیّه زنان حرم جز زوجات شرعی و تنی چند کنیز محروم ساخت. او بقیّه زنان را مابین صاحب منصبان خود تقسیم کرد. در حالی که او خود همچنان که سبقِ ذکر یافت با یکی از دختران خانوادهی سلطنت ازدواج نمود. یکی از اقدامات اولیّه محمود تصاحب باقیماندهی خزانه سلطنتی بود و در ضمن خراجی سنگین بر مردم اصفهان وضع نمود و اموال کلیّه اشخاصی را که جان سپرده و یا گریخته بودند غارت کرد و از رحیم خان حکیم باشی مبلغ 20000 تومان گرفت.[3] وضع محمود در اوایل سلطنت وی بس متزلزل بود و او فقط بر حوالی اصفهان و قسمتهایی از کرمان و سیستان سلطه کامل داشت و در اصفهان با توجّه به نسبت جمعیّت در اقلیّت قرار داشت؛ لیکن بر این مردم آن چنان ضربهای وارد شده بود که تا مدتی از جانب ایشان فکر مزاحمت نمیرفت. از آن جا که هنوز در ولایات افراد بسیاری به خاندان صفوی وفادار بودند و تهماسب میتوانست نقش هماهنگ کننده را عهده دار شود بسیار نگران بود؛ زیرا تهماسب پس از اطلاع از سقوط اصفهان و کناره گیری پدرش خود را شاه خوانده و به نام خویش در قزوین سکّه زد و جلوس خود را با صدور ارقام به اکناف و جوانب مملکت اعلام کرد. این عمل تهماسب دعوتی بود به جنگ که محمود نمیتوانست آن را نادیده انگارد. او خوب میدانست که تهماسب با نسب شاهانه و دعوی سلطنت در وضعی قرار دارد که میتواند برای متشکّل ساختن کلیّه دستجات پراکندهی هواخواهان سلطنت رکن اصلی در سراسر مملکت محسوب شود. پس محمود بدون کمترین فتور امان الله را به قصد حمله به وی، به قزوین فرستاد. امان الله با 3000 غلزایی و 100 قزلباش آهنگ قزوین کرد. اشرف پسر عموی محمود از جمله سرکردگانی بود که در این جنگ زیر دست امان الله قرار داشت. چون افاغنه تحت فرمان امان الله به قزوین نزدیک شدند تهماسب و اطرافیان بی لیاقت وی که فقط به عیاشی و لهو و لعب فکر میکردند با شتابی خفّت بار به زنجان و از آن جا به تبریز فرار کردند. چون تهماسب قزوین را ترک گفت، مردم بدون جنگ سر تسلیم نزد افاغنه پیش آوردند. امان الله فارغ از بیم ایشان عدّهای از سواران خود را به تعقیب تهماسب فرستاد و بقیّه را برای تصرّف تهران بدان صوب راهی ساخت. امان الله که مردی بی نهایت طمّاع بود در قزوین بنای اخّاذی گذاشت، در حالی که سوارانش نسبت به مردم از هیچ گونه سبعیّت دریغ نکردند. مردم قزوین خشمگین از رفتار خشونت بار افاغنه مصمّم به قیام علیه این ستمگران شده و موعد آن را شب ژانویه 1723 معیّن کردند. اهالی بعد از ظهر آن روز متوجّه اقدامات احتیاط آمیز خلاف معمول افاغنه شده از بیم آن که مبادا اسرار آنان فاش گشته باشد در انتظار شب نمانده تصمیم خود را به موقع عمل گذاشتند. آنان فوراً به سراغ آن عدّه از افاغنهای که در شهر در محلهای سکونت خویش اقامت داشتند، رفته آنان را به قتل رسانیدند در حالی که جمع کثیری از مردم به باقیماندهی افاغنه که در معابر شهر بوده حملهای سخت بردند. افاغنه کاملاً غافلگیر شده بودند. امان الله از ناحیه کتف زخمی شده بود و در نهایت آنان طوری قزوین را به شتاب ترک گفتند که به ناچار بار و اسباب و آن چه پول و نفایسی که از مردم به عنف گرفته بودند جا گذاشتند. علاوه بر این تعداد کثیری از ایرانیان که به اسارت درآمده بودند به آزادی خویش نایل شدند. تعداد کشتگان افغانی در این قیام موفقیّت آمیز به 1200 تن تخمین شده است.
امان الله به محض رهایی از شرّ قزوینیها پیکی پیشاپیش به اصفهان فرستاد تا محمود را از فاجعهای که بر آنان رفته بود آگاه سازد. اشرف پیش از ورود امان الله خان به پایتخت با عدّهای از سواران خود به قندهار گریخت. چون پیک امان الله، محمود را از فاجعهی قزوین آگاه ساخت او به وحشت افتاد که مبادا این اخبار در صورت آفتابی شدن موجب دلیری مردم اصفهان گشته و آنان را همچون شیردلان قزوینی به قیام برانگیزاند؛ او از این روی خبری بی اساس مبنی بر پیروزی عظیم امان الله بر تهماسب و دستگیری وی منتشر ساخت. سپس به دستور او بساط جشن برپا شده، شهر چراغان گردید. چون امان الله و بقیّه افراد وحشت زدهی وی ظهر روز ژانویه وارد اصفهان شدند کاملاً عیان گردید که شکست به جای پیروزی نصیب آنان بوده و بنابراین سخت بیم قیام عمومی میرفت.[4] محمود به منظور جلوگیری از وقوع چنین حادثهای بر آن شد که بر دلها رعب و وحشت افکند. پس او عصر همان روز وزیران و اعیان را به بهانهی مشاوره دربارهی صلح با تهماسب احضار نمود. آنان خالی از هر گونه ظن و گمان مسؤول وی را اجابت گفته، بالنّتیجه جز محمّد قلی خان اعتمادالدوله جملگی به قتل رسیدند.[5] راهب الکساندر از اهالی مالابار که در موقع این کشتار دسته جمعی در تجارتخانه هلندیها واقع در نیم میلی شمال قصر حضور داشته در این باره مینویسد همهمهی وحشتناک و نالههای جگر خراشی به گوشم خورد. اتفاقاً با هلندیها در باغ تجارتخانه بودیم که این هیاهو را شنیدیم. نزدیک بود کر بشویم. نمیدانستیم چه اتّفاقی رخ داده است؛ زیرا این چنین ضجّهها غالباً شب هنگام به علّت آن که افاغنه گاه و بی گاه به خانههای مردم ریخته و آنان را به قتل میرسانیدند به گوش میخورد. صبح روز بعد رجال و جان نثاران مقتول شاه در جلوخانِ قصر برهنه بر پشت افتاده بودند تا بر همگان معلوم گردد که محمود ستمگر چه انتقام خونینی گرفته است. محمود که از این کشتار ارضای نفس نکرده بود دستور قتل پسران قربانیان این واقعه و تقریباً سه هزار قزلباش را صادر کرد. بر اثر این اقدام وحشتناک آن چنان چشم ترسی از اهالی گرفته شد که تا مدتی هیچ کس جرأت ظهور در معابر شهر را نداشت. اکنون این کشور گشا چهرهی اصلی خود را عریان کرده بود و کاملاً عیان گردید که او برای حفظ سریر سلطنت به هرگونه اقدام و از هر اندازه مهیب و وحشتناک توسّل خواهد جست. برای محمود درد جگر سوزی بود که خود را شاه و فرمانروای اصفهان بداند و نقاط مجاور از قبیل گز و بن اصفهان و قمشه هنوز در برابرش پایداری کنند. سرانجام محمود توانست اهالی این مناطق را به علت حمایت نشدن وادار به تسلیم سازد. محمود هنوز هم از مردم اصفهان متوهّم بود و به قصد تقلیل جمعیت اصفهان با صدور اعلامیهای به مردم اجازه داد که هر کس در صورت تمایل قادر به ترک شهر میباشد. از این روی عدّهای اصفهان را ترک گفتند. علاوه بر این محمود کس به قندهار به دنبال خانوادههای بسیاری از صاحب منصبان و سربازان خود فرستاد تا به اصفهان آمده و در آن جا سکنی گزینند. از جمله کسانی که قندهار را ترک گفت مادر محمود بود. او هنگام ورود به اصفهان بر شتری سوار بود که نسبت به شترهای دیگر جز جل سرخ فام ما بهالامتیازی دیگر نداشت. هیچ زن یا صاحب منصب یا خدمتکاری موقع عبور وی از میدان در مصاحبت وی نبود و او با آن البسهی ژندهای که بر تن داشت نیمه عریان به دروازهی قصر شاه رسید. او تُربی در دست داشت که آن را حریصانه گاز میزد و به ساحرهای بیشتر میمانست تا به مادر پادشاهی عظیمالشأن. غرض محمود از انتقال خانوادههای سربازان خویش از قندهار به اصفهان نه فقط تجدید جمعیّت شهر با عناصری مطمئنتر بود؛ بلکه میخواست به این ترتیب از فرار سربازان خود ممانعت به عمل آورده باشد، چه عدّهای کثیر به بهانه پیوستن به زن و فرزند به قندهار گریختند. هرچه ایّام سپری میگردید محمود در تهیّه سرباز جدید از موطن خویش بیشتر دچار مضیقه میشد، چه در آن جا شایعاتی وجود داشت که وی بر اثر حرص و آز بهترین مردم خویش را به دست فراموشی سپرده است.
امان الله در اواخر 1723 که متوجّه نقص عهد در باب تقسیم سلطنت از طرف محمود شد ناگهان اصفهان را به ظاهر به قصد قندهار ترک گفت و افسر پادشاهی را نیز با خود برد. او پس از ترک اصفهان از قرار به عزم الحاق به تهماسب عنان به جانب شمال برتافت. محمود پس از وقوف بر این واقعه طوری به وحشت افتاد که خود در پی امان الله شتافت و پس از گفت و شنود بسیار وی را راضی به بازگشت به پایتخت ساخت امّا با وجود حصول سازش میان آن دو خللی در ارکان مودّت آنان باقی ماند و از آن پس اعتماد و اطمینان از میان ایشان رخت بربست. محمود که در طی نبردهای یزد و نواحی دیگر به قدر و منزلت اشرف نزد لشکریانش پی برده بود بر خلاف رضای باطن کس به دنبال وی فرستاد و بدین سان با ورود اشرف به اصفهان محمود از دو افغانی عالی مقام، یعنی اشرف و امان الله متنفّر و اندیشناک بود و آن دو نیز به نوبهی خود نسبت به وی سرِ کین داشتند. نگرانیهای خاطر آن چنان بر محمود چیره گردید که وی نسبت به کلیّه اطرافیان خاصه اشرف بدگمان شد. با آن که او هنگام ورود پسر عموی خود به ظاهر اظهار تحیّت صمیمانه به وی نمود امّا فوراً از بیم آن که مبادا اشرف در رأس سربازان ناراضی قرار گرفته و علیه وی قیامی صورت دهد، مصلحت در آن دید که وی را در قصر سلطنتی محبوس سازد.
ایرانیان یک روز که هیجان سودا بر محمود غالب شده و یأس سراپای وجودش را مسخّر کرده بود به وی شاید خالی از سوء نیّت خبر دادند که صفی میرزا دومیّن پسر شاه مخلوع از چنگ مستحفظین خود گریخته و به بختیاری رفته است. او بدون تعمّق در صحّت و سقم این خبر ( که یقیناً بی اساس بود ) آناً به حال جنون افتاد و به قتل کلیّه شاهزادگان محبوس صفویه جز شخص سلطان حسین مصمّم گردید. این تصمیم وحشتناک بعد از ظهر 7 یا 8 فوریه سال 1725 به موقع عمل قرار گرفت. محمود دستور داد کلیّهی شاهزادگان به یکی از حیاطهای قصر برده شوند و دستهای آنان در آن جا با کمربندهای خودشان به پشت بسته شود. بعد او و دو تن از یارانش آنان را با شمشیرهای خود قطعه قطعه ساختند. همین که وارد حیاط شد دو شاهزادهی خرد سالی که باقی مانده بودند به آغوش پدر پناه بردند. محمود با شمشیر آخته به قصد فرود آوردن ضربهای در پی آنان دوید. او که نزدیک گردید سلطان حسین برای دفع ضربه وی و حفظ اطفال خویش دستش را حائل کرد؛ ولی خود مجروح شد. مشاهدهی خون شاه مخلوع اندکی از شعور ناچیز محمود را به جا آورد و او دیگر از خونریزی دست کشید. تعداد شاهزادگان مقتول در این واقعهی هولناک را نمیتوان به طور قطع و یقین معیّن نمود. چه مآخذ مختلف میزان آن از 18 تا 180 ضبط کردهاند. رحیم خان، حکیم باشیِ شاه مخلوع به اعتبار قولِ شرکت هند شرقی انگلیس جزو مقتولین این واقعه بود. یقیناً هیچ کس از قتل وی دریغ نخورد.
اثر این عمل مخوف بر شخص محمود وحشتناک بود، چه این واقعه آخرین علایم سلامت عقل را از وی زدود. کروسینسکی که در این موقع در اصفهان به سر میبرد حکایت میکند که برای اعادهی سلامتِ عقل وی اقداماتی شگرف صورت گرفت. بهبود وضع عقلانی محمود به طول نینجامید و پس از اندک زمان از آلام وحشتناک جسمانی معذّب گردید. او کسی را که جرأت نزدیک شدن به وی داشت به باد دشنام میگرفت و گوشت تن خویش را هنگام طغیانِ الم با دندان میگزید. تعیین ماهیّت اصلی بیماری وی مشکل است، چه پارهای او را مبتلا به جذام دانسته در حالی که عدّهای معتقدند که او فالج شده بود. به هر حال و به هر نوع بیماری که وی مبتلا شده بود دیگر امیدی به بهبودش نمیرفت. در این اثنا به اصفهان خبر رسید که تهماسب گروهی از لشکریان افغانی تحت فرمان سیدال خان را نزدیک قم در هم شکسته است. چون محمود دیگر قادر به ادامهی فرمانروایی بالاخصّ در چنین موقعی خطیر نبود، سران افاغنه مصمّم به تعیین شخص دیگری به جای وی شدند. چون در نظر آنان روشن بود که آوردن حسین از قندهار و نشانیدن وی بر تخت به طول میانجامد، لذا بر آن شدند که اشرف را از زندان نجات داده و افسر پادشاهی را تسلیم وی کنند. بالنتیجه امان الله و یکی دیگر از سران لشکری اشرف را بعد از ظهر روز آوریل از بند رها ساخته، سپس در رأس عدّهای میان 700 تا 800 نفر راهی میدان شاه شده بود. آنان به مجرّد ورود به میدان به قصر سلطنتی که حفظ مدخل آن به عهدهی مستحفظین شخصی محمود محوّل بود، حمله بردند. زد و خورد ناشیه به علت نامتساوی بودن قوای طرفین به طول نینجامید و اشرف فوراً قصر را به تصرّف خویش درآورد. محمود بعد از سه روز یا بر اثر بیماری یا وقوع سوء قصدی درگذشت. سلطنت اشرف، روز بعد از مرگ محمود اعلام گردید. بدین سان دورهی حکومت کوتاه، ولی خونین اوّلین غاصب افغانی که در آغاز زندگی یعنی 26 سالگی به مرگ طبیعی درگذشت یا به قتل رسید، پایان یافت.»[6]
[1] - استثنا شدن سید عبدالله که فرماندهی کل سپاه شاه سلطان حسین را بر عهده داشت به احتمال زیاد در رابطه با همان خدماتی است که وی با خیانت خود به نفع محمود در هنگام محاصره اصفهان انجام داده بود، میباشد. او را در زمان اشرف و به سال 1727 به حکومت کرمان منصوب کردند.
[2] - در مورد اولین اقدامات محمود افغان سرکیس گیلانتز در صفحه 73 کتاب خود مینویسد: «محمود فرمان داد که شاه حسین را به قندهار ببرند تا وضع آن جا را ببیند. هنگامی که او به گلون آباد رسید بیمار شد و گفت من پیر و سالخوردهام مرا به کجا می برید. محمود دستور بازگشت او را به شهر داد و همه دختران و زنان حرم را بین سپاهیان خود تقسیم کرد . محمود بعد از تصرف اصفهان در سه مرحله مال و ثروت و غنایم به قندهار فرستاد چون میخواست به آنها بگوید که اصفهان را تصرف کرده و در ضمن خانوادههای بیشتری را از افاغنه به اصفهان بیاورد. افاغنه هیچ اطلاعی از مردم و کشور روسیه نداشتند وقتی امان الله خان از یکی از ارمنیان سؤال میکند که این روسیان چه کسانی هستند، میگوید فرنگی هستند و کشوری بزرگ در آن سوی گیلان دارند که بسیار بزرگ است.»
[3] - دکتر احمد تاجبخش در صفحه 454 کتاب تاریخ صفویه در مورد برخورد محمود افغان با اروپائیان و تجار مینویسد: «پس از تصرف اصفهان محمود از ارامنه و اروپاییها مبالغی به عنوان جریمه گرفت. از هندیهای ساکن اصفهان که بیشتر به شغل صرافی اشتغال داشتند علاوه بر طلاها و نقرهها و جواهرات آنها مبلغ بیست و پنج هزار تومان نیز گرفت به طوری که عدهای از آنها از غصه سکته کردند یا خود را مسموم نمودند. افغانها دکانهای فراریان و کشته شدگان را نیز غارت کردند. محمود از حکیم باشی دربار هم مبلغ بیست هزار تومان جریمه گرفت و دستور داد که از نماینده انگلیسی مبلغ چهار هزار تومان نقد و پنجاه صندوق پارچههای ابریشمی بگیرند، به طوری که مجموع جرایمی که محمود از مردم اصفهان گرفت بالغ بر صد و هشتاد هزار تومان بود.
محمود مالیاتهای زیادی بر کسبه اصفهان و صنعت گران تحمیل کرد و از هر نفر پنجاه تا صد تومان گرفت و علاوه بر مالیات نقدی میزان دوهزار توپ پارچه زربفت و دویست توپ دیبای نقره نشان تجار اصفهان را ضبط کرد. محمود افغان همه این جریمهها را که به صورت جواهر و طلا و نقره بود در سه مرحله به قندهار فرستاد. محمود افغان پس از استقرار کامل در اصفهان سکه به نام خود زد و طبق گزارشی که در بایگانی وزارت خارجه فرانسه وجود دارد شعر زیر روی سکه او نقش گردیده است:
سکه شاه حسین نابود شد شاه ایران عاقبت محمود شد»
[4] - ترس محمود ار قیام مردم بی دلیل نیز نبود، زیرا یکی از موارد آن مبارزات قریه بن اصفهان میباشد. لکهارت در صفحه 191 کتاب خود در این رابطه مینویسد: «با آن که اکثر دهات اطراف اصفهان یکی پس از دیگری به سهولت تحت سلطه افاغنه قرار میگرفت، امّا اهالی بن اصفهان، دهی واقع در پنج میلی مغرب و شمال غربی شهر به کمک عدّهای از پناهندگان شیردل سایر دهات مجاور کلیّه مساعی محمود را که میخواست آنان را به انقیاد آورد، عقیم گذاشتند. دهاقین دلاور علی رغم وضع ناگوار اصفهان روحیّه خود را حفظ کرده در 13 اوت یکی از حملات سنگین افاغنه را دفع نمودند و 300 نفر از مهاجمان را به خاک هلاک انداخته و از آنان تعدادی اسیر گرفتند. پارهای از اسیران از سرشناسان افغانی و عدّهای از آنان از کسان محمود بودند. چون افاغنه عدّهی کثیری از دهاقین بی گناه را وحشیانه از دم شمشیر گذرانده بودند مردم بن اصفهان به قصد انتقامجویی در صدد قتل اسیران افغانی برآمدند. محمود چون از این تصمیم آگاه شد کس نزد شاه سلطان حسین فرستاد تقاضا کرد تا با وساطت خود مانع قتل اسیران شود. شاه به خواسته وی عمل کرد، ولی قاصد او وقتی به بن اصفهان رسید که تمامی اسیران به قتل رسیده بودند. چنان چه اهالی اصفهان نیز نظیر مردم بن اصفهان ملهم به چنین روحیه دلاورانهای شده بودند، یقیناً داستان محاصره رنگ دیگری به خود گرفته بود.»
[5] - مؤلف بصیرت نامه در صفحه 101 در مورد قتل قزلباشان توسط محمود مینویسد «اهالی اصفهان هر که بود از استماع این حکایت جانگداز قطع طمع از حیات خود نموده، دانستند که برای خلق بعد از این از افغان اطمینان نخواهد بود. همان دم محمود قاعدهی ضیافت پیش گرفته، بقیةالسیف والقحط را از رجال و اعیان و اهل منصب و کار از پیر و جوان به ضیافت دعوت کرده سه هزار نفر از قزلباشیه در مهمانی حاضر و مانند گوسفند تمامت را سر از تن جدا کردند حتی میرزا رستم دوازده ساله که یکی از بزرگان او را به فرزندی برداشته بود. در آن مجلس بود هرچه افاغنه شفاعت کردند به جایی نرسید و طعمهی شمشیر آبدار شد و لاشههای قزلباش را در میدان پیش روی شاه بر روی هم ریختند و به آن نیز قناعت نکرده به خانههای قزلباشیه رفته و اولاد آنها را که دستشان هنوز قدرت حربه گرفتن نداشت به قتل آوردند و در اندرون شاه دویست نفر از خانزادگان بودند رخصت دادند که به هر طرف خواهند روند. چون از شهر بیرون رفتند از عقب، افاغنه تعیین شد و ایشان را هر جا که یافتند به قتل آوردند. چهار پنج روز افاغنه در شهر میگشتند و هر که را از قزلباش مییافتند، میکشتند و از رجال قزلباش بیست و پنج نفر زیاده نگذاشتند.»
[6] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، گزیدهای از صفحات 219 تا 243
7- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 989
پس از حدود هفت ماه که شهر اصفهان در محاصرهی افاغنه بود شاه سلطان حسین به نمایندگی از خائنان گذشته و حال برای تقدیم تاج پادشاهی به سوی دیدار محمود افغان حرکت کرد. روایت است که او در شهر میگریست و با صدایی بلند این ابیات را زمزمه میکرد:
الوداع ای تخت شاهی الوداع الوداع ای ملک ایران الوداع
الوداع ای تاج شاهی الوداع الوداع، شاه و شهر اصفهان»[1] و [2]
شاه سلطان حسین با اخذ این تصمیم اجباری و ذلّت بار که تسلیم شدن در مقابل محمود افغان را پذیرفت با حالتی افسرده به همراه جمعی از اطرافیان خود به سمت فرح آباد حرکت کرد. حقارت شاه سلطان حسین تازه شروع شده بود و تا به هنگام قتلش در زمان اشرف افغان ادامه یافت. وی در این ایام شاهد فجایع ناگوار از جمله قتل فرزندان و توهین نسبت به دختران و اعضای حرم خود بود و اگر در همان ابتدا به قتل رسیده بود دیگر متحمل آن میزان رنج و حقارت نشده و تنها صفت ننگ تاریخ را یدک میکشید. در رابطه با چگونگی تقدیم تاج پادشاهی اغلب روایات مشابه هم میباشد و بعد از پایان این مراسم خفّت بار است که محمود افغان، فرعون گونه وارد شهر اصفهان میگردد. شاید هم روح شاه اسماعیل اوّل و تمام مبلغان افراطی در میدان نقش جهان ناظر این وقایع بوده است که چگونه افاغنهی پیروز لعن بر علی (ع) میفرستادند و کسی را یارای مقابله با آنان نبود. در توصیف مراسم ورود و مقدّمات آن لارنس لکهارت مینویسد: «امان الله به دستور محمود عصر همان روز در رأس 3000 سوار وارد اصفهان شد. او درهای قصر سلطنتی را مهر و موم کرده، سربازان خود را به جای نگهبانان ایرانی گماشت. موقعی که امان الله مشغول این کار بود زنان و اطفال حرم شاه مخلوع طوری بنای شیون و زاری گذاشتند که فریاد آنان در سراسر شهر به گوش میخورد. محمود روز بعد به منظور جلوگیری از خطر بروز امراض عفونی دستور داد تا اجساد از معابر برداشته شوند؛ ولی قصد وی اصولاً آماده ساختن خیابانها برای ورود ظفر نمون بعدی خود بود. او بلافاصله ترتیبی داد که ارزاق به مقدار کافی برای تقسیم میان اهالی گرسنگی کشیده به شهر حمل شود. پس از آن که برای ورود رسمی محمود به اصفهان تهیّات لازم دیده شد او به طرزی باشکوه و مجلّل از فرح آباد عزیمت نمود. امان الله از راه احتیاط بر بامهای عمارات مرتفع و منارههای مساجد در مسیر محمود سربازان کاملاً مسلح به نگهبانی گماشت؛ اما معلوم شد اهالی بر اثر فاجعهای که گرفتار شده بودند طوری ترسیده و مبهوت گردیده و نیز در نتیجه گرسنگی و بیماری آن چنان ناتوان شدهاند که اغتشاشی رخ نداد.
ژوزف آپی سالیمییان که اگر از جملهی شرکت کنندگان پیاده یا سواره آن موکب نبوده؛ یقیناً در زمرهی تماشاگران قرار داشته است. ماوقع را به تفصیل برای کلراک نقل نموده، موجز آن را به اطلاع پطرس دی سارجیس گیلانتز رسانیده است. هانوی شرحی را که کلراک در این باب آورده با بیان ذیل به انگلیسی برگردانده است. این موکب با ده صاحب منصب سوار آغاز شد و پشت آنان در حدود 2000 سوار که در میان ایشان چند تن از بزرگان و اعیان دربار ایران وجود داشت، در حرکت بود. بعد میرآخورِ امیر افغانی در رأس پانزده سوار هر کدام با یک جنیبت[3] که غاشیههای بسیار اعلی بر آنها انداخته شده بود، قرار داشت. در پی او عدّهای تفنگدار و پشت آنان 1000 سرباز پیاده نظام حرکت میکرد. بعد بلافاصله رئیس کل تشریفات در میان 300 زنگی سرخ پوش در حرکت بود. این زنگیان از میان اسیران اصفهان انتخاب شده بودند تا در زمرهی مستحفظان فاتح افغانی درآیند. با چهل قدم فاصله محمود بر اسبی که والی عربستان همان روزِ کناره گیری به وی پیشکش کرده بود، سوار بود. حسین نگون بخت در سمت چپ او میراند. از پی این دو امیر در حدود 300 غلام بچّه سوار در حرکت بودند. سپس مفتی و امان الله، صدراعظم محمود و ملا زعفران و نصرالله یکی از سرداران وی و ملّا موسی خزانه دار و محمّد آقا، ناظرالبیوتات محمود حرکت میکردند. پس از این عدّه اعتمادالدوله و صاحب منصبان عالی رتبهی شاه مخلوع به اتّفاق جمعی از صاحب منصبان افغانی میراندند. در خاتمه یکصد شتر که بر پشت هر یک، یک توپ شمخال بار بود، قرار داشت. مقدّم بر این شتران 600 موزیک چی و پشت آنان 6000 سرباز سوار نظام در حرکت بود. آنان به مجرّد عبور از پل شیراز (پل خواجو) شاه حسین را از میان باغهای قصر به توقیفگاه وی فرستادند. به نظر میرسد که محمود حضور شاه مغلوب را در مراسم پیروزی خلاف تدبیر تشخیص کرد و او بعد به راه خویش ادامه داد تا پس از اندکی به دروازههای شهر رسید. اهالی با وجود غم و محنت خویش این تغییر را به امید دمی آسایش فرجی دانستند و همین احساس آنان را برانگیخت تا نسبت به فرمانروای جدید به ظاهر ادای احترام نمایند. آنان امتعهی پر بها زیر سم ستوران وی گسترده و هوا را عطر آگین ساختند. توپهایی که بر پشت شتران قرار داشت گاه و بی گاه آتش میشد و ده نفر افغانی که پیشاییش موکب حرکت میکردند به نوبت با صدای بلند بر پیروان علی لعن میفرستادند. سربازان محمود پس از آن که ورود رسمی وی به قصر سلطنتی پایان یافت با صدایی بس بلند فریاد الله کشیدند. میرزا مهدی در ذکر این واقعه میگوید محمود با فرّ فرعون و بیداد شدّاد به اصفهان وارد شد. محمود پس از عبور از دروازهی قصر به تالار بار رفت و بر اورنگ سلطنت جلوس کرد. سلطان حسین نگون بخت که وی را موقتاً از زندان به قصر آوردند؛ مجدّداً سلطنت محمود را به رسمیت شناخت و وزیران و بزرگان و وجوه رجال مراسم سوگند وفاداری و ادای احترام به جا آوردند. چند لحظه بعد با شلیک توپهای مستقر در شهر و ارگ این مراسم به اطلاع همگان رسید. محمود در خاتمه تشریفات به کلیّهی حضّار که برای شناسایی سلطنت وی حضور یافته بودند؛ ضیافت داد و بدین سان دورهی فرمانروایی افاغنه آغاز گردید.»[4]
کروسینسکی نیز که خود شاهد این مراسم بوده، مشابه همین روایت را به هنگام ورود محمود افغان به اصفهان ذکر میکند و مینویسد: «امان الله خان از جانب محمود به ضبط دولتخانهی شاهی مأمور شده، به شهر فرستادند. نصرالله خان را با قدری سپاه به جانب قزوین روانه کردند. شهر اصفهان ضبط شد و به دروازهها آدم گذاشتند و در پاکیزه کردن شهر و کوچهها از مردهها، آدمها تعیین شد. لاشهها را دفن کردند و مهمّا امکن روایح قبیحه را ازاله نمودند و شاه را در خانهی دیگر فرود آوردند. روز سیم شاه و محمود سوار شده؛ رو به اصفهان نهادند و محمود امر کرد که شاه را از باغچهای که در او کشتگان قزلباش در جنگ ریخته بود، بردند که آنها را ببیند و منادی از هر طرف ندا کرد که از قزلباشیه کسی داخل صفوف افاغنه نشود و به هیچ گونه خود را ننماید و بالیوزان فرنگ به استقبال مبادرت نمودند و به راه محمود از پا اندازها از قمشهی گرانبها انداخته، به طمطراق تمام داخل شهر اصفهان و دولتخانه شده، خواجه سرایان حرم و ندما و خدمتگزاران شاه، همگی آمده سر فرود آوردند و در مقام خدمت ایستادند. رجال دولت و خوانین و کارگزاران و امینان دولت آمده بیعت کردند. محمود امر کرد که هرچه آذوقه در اردوی خود مهیّا کرده بودند به اصفهان کشیدند. همان روز چهار وُقِیّه (یک دوازدهم رطل) به دو قروش بیع و شر میشد و به قدری کفای نان و گوشت پدید آمد و از اهالی اصفهان، از گریختگان بر سر املاک و خانههای خود آمدند و محمود به رسم قزلباش ضیافت کرده، خواتین قزلباشیه را و اهل بیت و ارباب استشارهی شاه سلطان حسین و کسانی که در خفیه خیانت به شاه کرده بودند، در مهمان خانه به تیغ بی دریغ احسان بگذرانید و کسانی که با محمود پیمان داشتند امان داده، بقیّه به قتل رسانید مگر خان هویزه را مؤیّد نموده، پسر عمّ او را که در بیرون نزد محمود بود به حکومت هویزه سربلند نمود.»[5] و [6]
[1] - سفرنامه کروسینسکی، ترجمه عبدالرّزاق دنبلی (مفتون)، با مقدمه و تصحیح و حواشی دکتر مریم میر احمدی، انتشارات توس، چاپ اول، 1363، ص 66
[2] - مؤلف کتاب بصیرت نامه در صفحه 95 بیت دوم را به این صورت آورده است:
الوداع ای تاجداران الوداع الوداع اهل صفاهان الوداع
[3] - جنیبت به معنی یدک. اسب کتل. در قدیم اسب خاص پادشاه را میگفتند که زین و یراق کرده بر در بارگاه نگاه میداشتند. فرهنگ عمید
[4] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، صص 199 تا 201
[5] - سفرنامه کروسینسکی، ترجمه عبدالرّزاق دنبلی (مفتون)، با مقدمه و تصحیح و حواشی دکتر مریم میراحمدی، انتشارات توس، چاپ اول، ص 67
[6] - روش نگارش حویزه در شهریور 1314 به موجب تصویبنامه هیأت وزیران به هویزه تبدیل گردید.
7- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 985