یکی از پرسشهایی که همواره در کنار علت شورش و قیامها و یا مدّعیان دروغین مطرح میباشد این است که علت شکل یافتن چنین اعتراضات چیست و چرا مورد حمایت افرادی قرار گرفته است که در ابتدا چندان امیدی به پیروزی و کسب آمال خود نداشتهاند؟ به درستی مهمترین پاسخ این امر را باید در پیدایش همان عللی جستجو کرد که باعث نارضایتی و ظلم و ستم بر مردم گردیده است، یافت. از مهمترین علل بروز و ایجاد بی عدالتی و تفرقه در جامعه را در وجود چه کسانی به جز خودیها و حاکمان وقت میتوان یافت؟ تودههای مردم و طبقات ضعیف هنگامی که خود را آلت دست و ماحصل کارشان را در فخر فروشی حاکمان و بنای کاخهای دیگران میبینند، با شنیدن هر ندایی تمام عقدههایشان به یک باره شعلهور گردیده و گاه، چون آب از سرگذشتگان بدون تفکر به دنبال هر سرابی میدوند. در این تنگناهای اجتماعی است که زندگی روزمرّگی شکل گرفته و هر فرد تنها به دنبال راه نجات و روزنهی امید برای بهبود وضع خود میگردد و حتی مرگ را بر زندگی ننگین ترجیح میدهد. عدّهای از بروز چنین موقعیتها استفاده کرده و با داشتن اهداف گوناگون سعی بر سوار شدن احساسات مردم برآمدهاند. نکتهی عجیب در طی این مراحل آن است که چرا در زمانی که همان افراد مدعی، هنگامی که رهبری قیامی را در دست گرفته و یا به پیروزی رسیدند دوباره اقدام به تکرار میکنند و به چیدن پر و بال ارتقا دهندگان خود میپردازند و برای رهایی از آن دور بسته تلاشی انجام نمیدهند؟ از اولین اقدامات این افراد استفاده از اعتقادات مذهبی و سپس کسب اصل و نسب برای گذشتهی پوچ خود میباشد. در طول تاریخ شاهد بسیاری از این نوع قیامها میباشیم و جای تأسف است که مورخان نیز خصومتی خاص به این حرکتهای اجتماعی داشته و همواره از سلاطین زمان و اقدامات آنان در سرکوب هرچه بیشتر تودههای مظلوم حمایت کرده و قتل عامهای فجیع را جزو افتخارات شاهان به ثبت رسانیدهاند. بعد از سقوط سلسلهی صفویه و تسلط افاغنه که سراسر ایران را یأس و نومیدی فرا گرفته بود اشخاصی با ادّعای بازماندگان از نسل صفویه رهبری شورش و قیامهایی را در دست گرفتند که مورد حمایت بخشی از مردم جامعه نیز قرار گرفت. حمایت از این مدّعیان را باید از منظر روح یأس و نومیدی مردم مورد ارزیابی قرار داد و چه بسا که اگر حکومت جدید رفاهی بهتر به ارمغان آورده بود و مردم همانند مرغ خانگی فقط برای عزا و عروسیها نبودند، هیچ گاه به دنبال مبارزات حق طلبانه نبوده و تنها به آینده مینگریستند. لکهارت درباره شورش و مدّعیان دروغینی که بعد از سقوط سلسله صفویه خود را منتسب به تبار صفویان دانستهاند، مینویسد: «شورشها و فتنههای اشخاصی چند که خود را غالباً پسر یا خویش شاه سلطان حسین میخواندند حکایت از اوضاع آشفتهی ایران داشت. این افراد جز شخص سید احمد جملگی مدّعیان دروغین بودند. توفیق سهل و سادهی این افراد در اغوای مردم به منظور آن که گِرد پرچم آنان جمع شده، نسبت به دعوی ایشان دربارهی تاج و تخت بی کم و کاست گردن نهند، زبان گویایی از اشتیاق به تحصیل آزادی بود که بر ملتی سایه افکنده بود. مردم نگون بخت به امید رهایی از یوغ کمرشکن ستمگران به هر حشیشی متشبّث میگردیدند. الحق برای مردم ایران مصیبتی به شمار بود که آن همه خلق بی شمار در راه این مساعی باطل جان در کف گذاردند؛ چنان چه مساعی این مردم تحت پیشوای تهماسب متمرکز شده و با یک دیگر هم آهنگ گشته بود و اگر آن شاهزاده از خصایص نظامی و مملکتداری بهرهمند بود چه بسا که نجات آنان خیلی زودتر و با تلفاتی به مراتب کمتر حاصل میشد. از بخت نا مساعد تهماسب فاقد این مختصّات بود و زمانی به مقصود نائل گردید که شخصی واجد این سجایا (یعنی نادر) در اختیارش قرار گرفت. سید احمد بر خلاف سایر مدّعیان تاج و تخت از افراد صحیح النّسب آن دودمان بود؛ ولی با صفویه از طرف مادر پیوند داشت. میرزا داوود جدّ پدری وی متولی مرقد امام رضا با شهربانو بیگم بزرگترین دختر شاه سلیمان ازدواج کرد. سید احمد ابتدا در صف حمایت تهماسب قرار داشت. گویند عیّاشیهای تهماسب و امتناع وی از پذیرفتن اندرزهای سید احمد موجب شد که او از شاهزاده بریده و در کرمان که در آن جا در 8 نوامبر 1726 یا مقارن آن به تخت نشسته بود عَلَم استقلال بلند کند. او بعدها با تهماسب و اشرف به کشمکش پرداخت و سرانجام پس از دگرگونیهای بسیار به دست اشرف گرفتار شده و در اواخر 1140 (ژوئیه تا اوت 1728 ) به قتل رسید.
در کوهستان بختیاری تنی از مردم گرایی (نزدیک شوشتر) پیدا شد که نخست مدّعی گردید، معصوم میرزا میباشد و سپس برخود نام صفی میرزا گذاشت. این دعوی دوم تا حدّی با حقیقت وفق میداد، زیرا همچنان که به یاد داریم در آغاز سال 1725 در اصفهان شایع شد که صفی میرزا از زندان گریخته است. شخص ملقّب به صفی میرزا از سرزمین بختیاری به شوشتر رفته، حاکم و اهالی اصالت وی را به دیدهی تصدیق نگریسته و نام وی در خطبه بعد از نام تهماسب گذاشته شد. هر چند تهماسب وی را شیّاد خوانده دعوی او را منکر شد و مدتی چند دستش را کوتاه ساخت امّا او باز بر هواخواهان ساده دل خود چیره گردید تا آن که به سال 1140/ 1728 کشته شده و برافتاد.
در محرم 1142/1729 مدّعی دیگری که خود را صفی میرزا میخواند و نام اصلی وی محمّد علی رفسنجانی بود، وارد شوشتر گردید. مردم از ساده دلی همیشگی خود میگفتند چشمهای این شخص در نظر ما به چشمان صفی میرزا شبیه است و وی را همچون سلفش خریدار شدند، امّا حاکم از جانبداری وی امتناع ورزیده او را ناگزیر به فرار ساخت. صفی میرزای دوم سپس به بینالنهرین گریخت و امنای ترکیه به تصوّر آن که وجودش در قسطنطنیه مثمر ثمری خواهد بود او را بدان شهر فرستادند. مدّعی دیگر که دعوی داشت، وی سلطان محمود میرزا پسر شاه مخلوع است و تا مدتی چند قسمتی از نواحی ساحلی میان گمبرون و مرز شمالی مکران را به تصرّف خود درآورد.
فتنهای که موجب بروز درد سر برای تهماسب و اسباب مزاحمت بالنسبه فراوان برای روسیه و ترکیه گردید، آن بود که قلندری موسوم به زینل بن ابراهیم از مردم لاهیجان سر به شورش برداشت. او خود را اسماعیل میرزا یکی دیگر از پسران شاه سلطان حسین خوانده، مدّعی شد که پیش از قتل شاهزادگان به دست محمود از زندان گریخته است. عدّهای از دلاوران و جنگ آوران دیلم گرد وی جمع شدند. زینل و یارانش پس از نبردی با هواخواهان تهماسب به مصاف روسها در گیلان رفتند. سربازان روس که به مراتب زورمندتر بوده فوراً زینل و یارانش را به منطقهی اشغالی ترکها راندند و آنان در آن جا با موفقیتی عظیم روبهرو شدند. آنان به یکی از گردن کشان ترک موسوم به عبدالرزّاق و عدّهای از عشایر شاهسون و شقاقی که ترکها را در میان گرفته و به ستوه آورده بودند، ملحق گردید. شورشیان در تابستان 1728 پادگان ترک را در اردبیل دو هفته تحت محاصره قرار دادند، لیکن عاقبت ترکها فائق شده زینل را اسیر کرده به قتل رسانیدند. دو شیّاد دیگر علاوه بر زینل خود را اسماعیل میرزا خواندند یکی از آنان در سرزمین بختیاری شورشی به پا کرد، لیکن فوراً قلع و قمع گردید. آن دیگری پس از جلوس تهماسب در اصفهان سر از دربار آورده سلطان را تحت تأثیر صحّت دعوی خویش قرار داد، امّا تهماسب چون پی برد که او خیال ربودن اورنگ سلطنت را در سر میپروراند وی را پس از اندک زمان به قتل رسانید. این دعوی بایستی علیرغم قبول شاه به کلی مردود شناخته شود. با این همه مدّعی دیگری که بر خود نام محمّد میرزا گذاشت در بلوچستان پیدا شد که تا اندازهای کارش در آن جا بالا گرفت. او به علت سوار شدن بر خر به شاهزادهی خر سوار معروف شد. او با سید احمد به جنگ پرداخته وی را شکست داد، لیکن سرانجام اشرف او را به انقیاد درآورده بعد به هندوستان متواری ساخت. علاوه بر مدّعیان و گزاف گویان مذکور در فوق، عدّهای دیگر نیز وجود داشتند که ظاهراً جزئیات احوال آنان در دست نمیباشد. به قدر لزوم به وضوح پیوست که تمامی مملکت بر اثر غصب سریر سلطنت به دست افاغنه و تاخت و تازهای روسها و ترکها و اعمال شورشیانی همچون ملک محمود سیستانی و این مدّعیان متعدّد به فقر و مذلّت و هرج و مرج بی سابقهای کشانده شده بود. مردم صلح طلب و صبور ایران باید برای نجات از آن همه محن و بلایا با چه آرزومندی دست به دعا برداشته باشند. با آن که مدتها هیچ گونه علامتی دال بر استجابت دعای آنان به چشم نمیخورد، امّا عاقبت وضع دگرگون گردید.»[1]
[1] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، صص 344 تا 347
2- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1027
زمانی که اصفهان به محاصره محمود افغان درآمد به وضوح ضعف و آشفتگی حکومت صفوی آشکارتر گردید. متأسّفانه به جای آن که این حادثه عظیم جمع فاسد هرم قدرت را از خواب غفلت بیدار کند، هیچ تأثیری در روند زد و بندهای موجود نگذارد و منافع آنی و فردی را بر ادامه حکومت ترجیح دادند. در این ایّام که بازار رمّالان و فالگیران و منجّمان و زنان حرمسرا برای راه حل و مبارزه بر علیه دشمن داغ بود، تنها اقدام عملی و مثبت آنها را میتوان انتخاب تهماسب میرزا به عنوان ولیعهد و ناجی حکومت صفوی پنداشت. در سایهی همین فرد بود که مقاومتهایی در نواحی شمال و خراسان بر علیه افغانها شکل گرفت. تا آن که نادر که در واقع نادر زمان هم بود به اشغال و حکومت افاغنه بر ایران پایان داد. انتخاب ولیعهدی تهماسب میرزا از بین شاهزادگانی که آگاهی آنها بیش از محیط حرمسراها نبود بر اساس کاردانی و شایستگی شکل نگرفته است و پس از انتخاب چندین گزینه، وی را به دلیل عدم لیاقت و متأثر بودن از اطرافیان برگزیدهاند که وجود خودِ تهماسب این پیشبینیها را به منصه ظهور رسانید. بنابراین در روند این حوادث باید جایگاه دشمن اصلی را جستجو کرد؟![1]
در مورد انتخاب ولیعهدی تهماسب، روایت یکسانی وجود ندارد. محمّد هاشم آصف نحوه و علّت انتخاب وی را مربوط به زمانی میداند که فتحعلیخان قاجار در هنگام محاصره اصفهان به دیدار و حمایت شاه سلطان حسین آمد پادشاه مقدمش را گرامی داشت و برای نجات حکومت او را مخیّر ساخت. فتحعلیخان ضمن اقدامات عملی بر علیه دشمن، تصمیم گرفت که یکی از شاهزادگان را به عنوان ولیعهد انتخاب کند و بعد از جمعآوری نیروهای مناسب جهت آزاد سازی اصفهان مراجعت نماید. گذشته از آن که سرنوشت فتحعلیخان قاجار چگونه رقم خورد و خودش نیز از اصفهان فراری گردید، مؤلّف نامبرده به شیوه خود که همیشه حاکمان را تاری جدا بافته از دیگران دانسته با اغراق و غلوّ در باره خصوصیاتی که از تهماسب میرزا به دور بود، مینویسد: «بر ارباب تحقیق حقایق و ادراک دقایق، معلوم و مفهوم باد که عالیجاه فتحعلیخان تیموری از روی ادب زمین بوسید و حسبالامر آن خدیو اعظم و اولوالامر معظّم بعد از ادای دعا و ثنای پادشاهی رفت در دمورقاپی و جمیع شاهزادگان را مشاهده و ملاحظه نمود و چهل شاهزاده، صاحب ریش بودند و همه مؤدّب به همه آداب و مکمّل به جمیع کمالات و فنون سواری آموخته و رسوم گیرودار اندوخته و صد و ده شاهزاده به سن پانزده سال و چهارده سال و کمتر بودند که به مشق کردن فنون و آداب و اکتساب کمالات مشغول بودند. از آن جمله تهماسب میرزا نام، که خود اتابک و لله او بود و از همه شاهزادگان اکبر و اکمل و افضل بود. به نظرش خوشتر آمد. در پیش او به خاک افتاد و پایش را بوسه داد و او را از دمورقاپی بیرون آورد و آن شاهزاده در فنون سواری و شجاعت رستم دستان ادنی غلامش نمیشد و در قوّت بازو چنان بود که به زور سرپنجه به زیر انگشت سبّابه و شصت سکّه را از دینار محو مینمود و به نشانه زدن، تیر از حلقه بیرون مینمود و در سواری، جریدش از تابهی آهن بیرون میرفت و چهار نعلِ اسب را بر روی هم مانند موم از هم پاره میکرد و از ده زرع جستن مینمود و همیشه در چوگان بازی، گو به ضرب چوگان از میدان بیرون میکرد و گَرد از حریفان چابکِ چالاک میبرد و به نیروی بازو و چُستی چیزی که به قدر هفتاد من، به وزن بود به دست میگرفت و هزار چرخ میزد و چنار ده ساله را به قوّت بازو از ریشه برمیکند و به ضرب شمشیر توپ کوچک را دو نیمه مینمود و به قدر پنج فرسنگ میدوید و از طول شتر جستن مینمود و در تاختن اسب، سه قسم نیزه بازی میکرد. یک قسم نیزه را به هوا میانداخت و میگرفت سروته، یک قسم به پیش رو میانداخت و میگرفت سر و بن و یک قسم به زیر بغل به چرخ میانداخت و در سواری، مضرابش اگر به سینهی خوک قوی جثّه میآمد از کَفَش بیرون میرفت. همه این آداب و فنون را به ورزش و مشق نمودن به درجه علیا و سر حد کمال رسانیده بود و خط نستعلیق را بسیار خوب مینوشت و انشاگری بینظیر بود و در جمیع علوم متداوله وقوف داشت و در کمانگیری و خیّاطی و شمشیرگری و ترکش دوزی (تیردان) وقوفی تمام داشت. در صباحت و حسن و جمال عدیمالمثال بود و در موزونی شکل و شمایل یگانهی آفاق. در همه حال بسیار محجوب و باحیا بود و به مرتبهای امردان زیبا را دوست میداشت که یک یوسف شمایلی را بر هزاران زلیخا جمال، لیلی مثال، شیرین خصال ترجیح میداد و در خروس مذهبی یگانه آفاق بود لکن با وجود این همه آداب و کمالات با اشرف مخلوقات که عقل سلیم باشد دیر آشنا و با احسن موجودات که سخای کریم باشد بیگانه و دیرآشنا بود.!!!»[2]
همان گونه که اشاره شد در باره تهماسب میرزا مطالبی بیان گردید که با روح دربار و حرمسرا و زندگی حاکمان صفوی و رفتارهای بعدی این شاهزاده تمام عیار، هیچ مطابقتی ندارد. پناهی سمنانی انتخاب تهماسب میرزا را به شکلی منطقیتر توصیف میکند و مینویسد: «در سوّمین ماه محاصره شاه و وزرایش تصمیم گرفتند یکی از شاهزادگان را از حرم خارج کنند و ولیعهدی او را اعلام نمایند و سپس او را مخفیانه از خطوط دشمن به آذربایجان اعزام دارند تا در آن جا نیرویی گرد آورده و به طرف اصفهان حرکت کند. برای این منظور سلطان محمود میرزا پسر ارشد شاه سلطان حسین را با جلال و شکوه هرچه تمامتر به ولیعهدی برگزیدند. شاهزاده جوان که بیشتر اوقات خود را در حرم گذرانیده بود از مشاهده جمعیّت پیرامون خویش و آن همه احترام و توجّه غیر مترقّبه در بُهت عجیبی فرو رفت و به محض این که مراسم جلوس پایان یافت، دوباره به اندرون گریخت و به هیچ قیمتی حاضر به خروج از حرمسرا نگردید. درباریان ناگزیر حقوق و امتیازات او را به برادرش صفیمیرزا واگذار کردند لیکن او نیز به برادر بزرگتر خود ملحق شد. بنابراین ولیعهدی تهماسب میرزا سومین پسر شاه سلطان حسین اعلام شد و در تاریخ 27 شعبان 1134 هجری به اتّفاق دو هزار تن تبریزی مخفیانه از اصفهان خارج شده از میان خطوط افغانها خویشتن را به قزوین رسانید. لیکن چون به این شهر رسید به عوض آن که بیدرنگ به جمعآوری نیرو پردازد به لهو و لعب پرداخت و تمام اوقات خود را صرف عیّاشی نمود. به طوری که هیچ اقدامی برای نجات شاه میّسر نگردید.»[3]
زمانی که اخبار این تحوّلات به محمود افغان رسید علاوه بر آن که به عمق ضعف صفویان پی برد، به پیروزیاش اطمینان کامل یافت و سرانجام نیز به هدف خود رسید. همچنین محمود که متوجّه نقش تهماسب میرزا بود، از همان ابتدا به مبارزه برعلیه وی برخاست. در این راه توفیقی به دست نیاورد و حتّی از طرف مردم ضربات سنگینی هم به نیروهایش وارد شد و در نهایت او بود که این آرزوها را با خود به گور برد. در طی این ایّام که ایران از جانب دولت عثمانی و افغانها تحت فشار قرار گرفته بود از جانب تهماسب میرزا لیاقت و شایستگی فرماندهی مشاهده نمیشود و این مقاومتهای مردمی است که دشمنان را مأیوس میسازد و آن ضربههای هولناک و قتل عام خانوادهاش بر رفتار تهماسب تأثیری نداشته و حتّی زمانی که مجدّداً توسط نادر به آرامشی دست یافت، آرزوی مرگ و نابودی ناجی خود را میکند. دکتر شعبانی در باره رفتار تهماسب که هنوز در ابتدای کار بود، مینویسد: «شاهزادهی متواری که به حقیقت از فنون جنگ و لشکرکشی و دشمنکشی عاری بود پس از ورود به قزوین از سر بیمیلی دست به تدارک سپاه زد؛ لیکن پس از اندک مدّتی طبیعت رنجور و هرزه بر او استیلا یافت و به عیّاشی و خوشگذرانی پرداخت. رفتارهای ناسزاوار فرصتهای گرانبهایی را که برای نجات پایتخت متصوّر بود از دست وی گرفت.»[4] از آن جا که در این مجموعه از روابط شاه تهماسب با نادر مطالبی عنوان خواهد شد، تنها به شرح حال وی از دیدگاه محمّدشفیع استناد میشود و بدان اشاره دارد که شورای مشورتی دربارهی انتخاب تهماسب میرزا نیز راضی نبودند و شخصی بیلیاقتتر از او را میخواستند، وی مینویسد: «درهنگام محاصره صفاهان سنهی هزار و یکصد و سی و چهار هجری قرعهی تقدیر به این نوع، نقشبند تدبیر گردید که یکی از شاهزادههای صاحب عزم را روانهی بلاد ابزرباجان باید گردانید تا در آن ضلع که محل اجتماع سپاه کینه خواه است به تحصیلِ جمعیّتِ افواجِ محیط امواج پرداخته، رایتِ امداد از این جانب برافرازد و اگر جنودِ تقدیر مساعدتِ این تدبیر ننماید، باری به طور خویش هنگامه آرای سلطنت گردیده، شاید آب رفته را به جو باز آید. چنین مقرر گشت که این شاهزادهی والاجرأت را در این وقت از خود جدا ساختن و به دست خود عالی دستگاه گردانیدن، جهت خویشتن دشمنی قوی پیدا کردن است. در این صورت بهتر آن است که این شاهزاده را به دورن حصار طلب داشته، به دستور سابق پابند کنج زندان باید گردانید و به جای او دیگری را از فرزندان بیجوهر که به جز نام سلاطینی، استعداد شخصیت نداشته باشد باید فرستاد. به این مشورت دور از کار پیام طلب درون حصار، شرف صدور پذیرفت. از آن جا که در آن ایّام محمّد علی خان قلّر آقاسی والد اصلان خان که از جمله امیرزادگان قدیم خاندان صفوی بود، معاملهی روزگار را بر خلاف قیاس عزیزان مشاهده کرده، شاهزاده تهماسب میرزا را نگذاشت که بار دیگر به خدمت والد بزرگوار خود رفته و مقیّد به زندان ابدی گردد. از این جهت که رهایی از آن محبس خوابی بود فراموش. شباشب با سه چهار امیر دیگر که در آن ساعت خلاصی از آن مهلکهی جانفرسا را حیات دوباره میدانستند به همرکابی شاهزادهی مضطربالاحوال رو به راه آوارگی آوردند.
شاهزادهی حیرت دستگاه مطابق وانمودِ رفقا هنگام شام به معهی زن و فرزند و سیصد کس از صداقت پیمایان طریقِ رفاقت از شهر صفاهان نهانی رایتِ نهضت به صوب بلدهی دارالعبادت یزد مرتفع گردانید و در تاریکی شب، نوعی سرمه آسا از رهگذر مخوف باریک گردیده، قدم در طریق دشت نوردی گذاشت که دیدهی اطّلاع، طلایهی افغان از غبار فراز آن جمعِ پریشان آثار کحل بینش ندید. چنان چه بعد از سه چهار روز محمود نامسعود از پرواز آن شاهبازِ آشیان فرمانروایی اطّلاعی پذیرفته، فوجی گرانسنگ جهت تعاقب آن گوهرِ اکلیل سلطنت با کمال استعجال از قفا، رهگرای وادی یزد گردید. سواران محمود به محاصره یزد پرداخته، ولی مردم از شاهزاده نورسیده دفاع کردند و با شجاعت عنایتالله بیک منک باشی حاکم آن جا به قسمی شکست بر افغانها وارد ساختند که نتیجهی این کار موجب و زمینهساز پیروزیهای آینده گردید.»[5] شاه تهماسب بعد از خروج از یزد به سمت آذربایجان رفت که در بین راه گروهی از ترکمانان به او پیوستند. در این هنگام نیروهای عثمانی به ایران حمله کرده و بعضی نواحی را به تصرّف خود درآوردند و تهماسب میرزا نیز که توانایی مقابله با آنها را نداشت با نا امیدی به تهران مراجعت کرد. محمّد شفیع در توصیف این حالت شاه مینویسد: «آخر کار با یک جهان ندامت و حیرت دست امید از سر آن سرزمین برداشته، به هر صورتی که در آن ایّام بود خود را از تبریز خونریز طریق طویله پیموده، به دارالامان طهران که حاکم نشین ری و شهریار است با یک جهان پریشانحالی رسانید و جهت دفع کلفت سفرِ مشقّت اثر، چندی در آن مکان فیض توأمان رحل اقامت میافکند و هر نفَس در انتظارِ خالق کریم بنده نواز چشم امید به راه لطیفهی غیبی داشت که آیا از کدام جنب، ابواب فلاح بر روی روزگار این جانب واخواهد شد.»[6]
در این زمان اشرف به جای محمود افغان حکومت را در دست گرفته بود که اشرف از وجود تهماسب در تهران بیمناک میگردد و سعی میکند که او را با ترفند از بین برده و از باقیماندهی صفویان خیالش راحت شود. تهماسب با راهنمایی دیگران از ترفند اشرف آگاهی شده و اشرف در ناحیهای از مازندران به مقابله با وی میپردازد که موفّق به نابودی او نمیشود. تهماسب پس از وقوع این حادثه تحت حمایت فتحعلیخان قاجار قرار میگیرد که بعداً پس از آشنایی و حمایت نادر از وی، در ناحیه خراسان موقعیتی کسب مینماید که مجدداً تحت تأثیر اطرافیان به عیّاشی و خودسری پرداخته و سپس در اصفهان با بلند پروازی اقداماتی انجام میدهد که در نهایت به خلع وی از سلطنت و تبعیدش توسط نادر منجر میگردد. در همان مکان تبعید است که توسط فرستادهی پسر نادر یعنی رضا قلی میرزا به قتل میرسد.
[1] - لکهارت در باره بی لیاقتی تهماسب میرزا در صفحه 186 کتاب خود مینویسد: «اگر تهماسب اندکی از عقل سلیم برخوردار بود بایستی به مجرّد ورود به مأمنی در صدد الحاق به نیرومندترین و با کفایتترین حامی شاه در خارج پایتخت محصور برمیآمد. او باید پس از امتناع گرجیان از ادای کمک به شاه به علیمردان خان که در حقیقت تقاضای تشریک مساعی با وی داشت ملحق میگردید. هرچند تهماسب عدم شایستگی خود را در مقام رهبری به ثبوت رسانید؛ امّا تنها حضور وی نزد والی لرستان موجب تسهیل در امر سربازگیری و تقویت روحیه افراد میشد. تهماسب به هر حال از تمایل نا خجستهی پدر در انتخاب راه نا صواب نصیب داشت. او به ازای آن که بیدرنگ به علیمردان خان ملحق گردد با همراهان خود از کاشان راه شمال پیش گرفته به قزوین رفت. تهماسب پس از ورود به قزوین از سر بی میلی دست به جمع آوری سرباز گذاشت؛ لیکن پس از اندک زمانی به عیاشی و خوشگذرانی پرداخت و بدین طریق فرصت دیگری که برای نجات پایتخت در پیش بود از دست داد.»
[2] - رستمالتّواریخ، محمّد هاشم آصف، به اهتمام محمّد مشیری، 1352، صص، 146 و 147
[3] - نادرشاه، محمّد احمد پناهی، 1382، ص 65
[4] - تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه، جلد اول، دکتر رضا شعبانی، 1365، ص 68
[5] - تاریخ نادرشاهی، محمّدشفیع تهرانی (وارد)، به اهتمام رضا شعبانی، ص 8
[6] - همان، تاریخ نادرشاهی، ص 10
7- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1021
در کمتر ایامی از تاریخ ایران میتوان نکتهای یافت که به تودههای مردم توجه گردیده و آنان از امنیت و آرامش برخوردار شده باشند. تودههایی که همیشه به حداقلها راضی هستند و تنها ملاک ارزیابی آنان از حکومتها محدود به رفاه اندک و امنیت است. پس از حملهی افاغنه به ایران تنها بر شدت بی رحمی و کشتار مردم افزوده شد، وگرنه درد و رنج و تحمل سختیها از قبل نیز وجود داشت. وضع مردم اصفهان در زمان اشرف نیز همانند دیگر نقاط ایران بسیار ناگوار و پریشان بود و به احتمال زیاد با حضور مستقیم افاغنه در رنج و ترس بیشتری بودهاند. ایرانیان از نظر سیستم طبقاتی اشرف در رتبه آخر قرار داشتهاند و باید مانند بردهها با آنان رفتار شود. برای ذکر مثال زمانی که نمایندهی دولت عثمانی برای تأیید پیمان منعقد شده بین اشرف و ترکان عثمانی که نیمی از ایران را به آنان واگذار کرده بود و به اصفهان آمد، سعی بر آن داشتند که واقعیّت شهر را به او نشان ندهند امّا فجایع و وضع مردم قابل کتمان نبود. مایکل آکس دورتی در باره اوضاع نا بسامان شهر اصفهان مینویسد: «وقتی نمایندهی عثمانی در بهار 1729م 1141ه.ق به اصفهان آمد تا پیمان را تأیید کند درباریان اشرف او را به بیرون از شهر راهنمایی کردند و منتهای تلاش خود را به کار بردند تا اوضاع بد ساکنان شهر را از چشم او دور نگاه دارند. امّا برای سفیر عثمانی آشکار بود که مردم فوقالعاده بینوا و بسیاری هم گرسنهاند و همگان از غارتِ بیدلیل اموال و نا ایمنیِ جان خود و آتشسوزی به دست افغانها در هراسند. در چنین ایّامی شرایط کلّی مردم ایران ناگوار بود. در بخش متصرّفی عثمانی زنان و کودکان مرسوماً به عنوان برده فروخته میشدند تا آن که عثمانی در سال 1725/1137ه.ق با صدور حکمی آن را قدغن کرد.»[1]
در تجزیه و تحلیل حکومت اشرف در اصفهان دکتر لارنس لکهارت در توصیفی جامع مینویسد: «وضع مردم ایران به طور کلّی ظرف چهار سال و نیم زمامداری اشرف وحشت بار بود. با توجه به این که تعدادی از ایشان بر اثر جنگها و شورشها و قحط و غلاء و مرض معدوم شدند و زنان و اطفال ایشان گاه مانند اسیران در معرض فروش قرار گرفتند و خانه و کاشانهی ایشان به کرّات منهدم گردیده و وسایل معیشت ایشان به باد غارت رفت؛ مسلماً سهمی جز محنت و رنج نصیب نداشتند. تجارت تقریباً بلاکل به علّت جنگها و بر اثر تقسیم مملکت به مناطق مختلف و وجود راهزنان و دزدانی که جادهها مملّو از آنان بود دچار وقفه شده بود. ایرانیان در کلیّه نواحی اشغالی در آرزوی آزادی به سر میبردند. مردم در منطقهی افاغنه فاتحین را به عمل نژادی و مذهبی و نیز به سبب ظلم و ستمی که از ایشان سر میزد منفور میشمردند. محمّد رشید سفیر ترکیه همچنان که سبق ذکر یافت هنگام توقّف در اصفهان در بهار 1729 گزارش داد که مردم بر اثر گرسنگی جان میدهند. ساکنان آن جا وضعی به غایت اسفبار دارند زیرا آنان از بیم آن که به خانه و کاشانهی ایشان هجوم نگردد و مورد غارت واقع نشده و به خاک و خون کشیده نگردند در وحشت مستمر به سر میبردند.
هرچند اشرف در بادی قدم نسبت به مردم ایرانی الاصل عدالت و مروّت پیشه ساخت، امّا بعدها با فرمانی که صادر نمود و آن را در سراسر قلمرو خویش منتشر کرد از کینه و عداوت خود نسبت به آنان پرده برداشت. اشرف در این فرمان مردم را از حیث نژاد به هفت گروه طبقه بندی کرد. او غلزاییها را بالطّبع در گروه اول و ارامنه را که البتّه محلّ اعجاب است به دنبال آنان قرار داد. بعد درگزینیها که ایشان هم مانند افاغنه پیرو تسنّن بوده و موجب تقویت قدرت نظامی آنان شده بودند قرار داشتند. هندیهای مولتانی که مدّتها میان آنان و غلزاییها پس از هجوم پیروزمندانهی آنان در سال 1722 به ایران راه افتادند. زردشتیان در این جدول در ردیف پنجم قرار داشتند. آنان در ایّام سلطهی دو غاصب افغانی لااقل در عالم تصوّر از آزادی مذهب بهره مند بودند. در خصوص نحوهی رفتار با آنان در ایّام این دو فرمانروا اطّلاع کامل موثّق در دست نیست، لیکن از روی یقین میتوان گفت که وضع ایشان بدتر نبوده و شاید هم از دورهی شاه سلطان حسین که از لاقیدی دست خشک مشربان و متعصبان شیعه را برای تعذیب و آزار آنان باز گذاشته بود، به مراتب بهتر بود. یهودیان که عیناً همین نظریات را میتوان درباره آنان صادق داشت در ردیف ششم بودند. آخر از همه ایرانیان نگون بخت که بر سایر مردم متنوع مملکت فراوانتر بوده، جا داشتند. این نکته را نیز باید به خاطر داشت که اشرف علاوه بر قتل رجال و بزرگان ایران که با تهماسب در تماس بودند مسؤول خون شاه نیز بود.[2]
شیخ محمّد علی حزین اوضاع جاری ایران را در آن موقع موافق شرح ذیل وصف کرده که ظنّ اغراق دربارهی آن جایز نیست. مملکت خراب و ضوابط و قوانین ملکی در آن چند ساله ایام فترت همه از هم ریخته و پادشاه صاحب اقتدار و با تدبیری بایست که تا مدتی به احوال هر قصبه و قریه و محال پردازد و به صعوبت تمام مملکت را به اصلاح آورد. این خود در آن مدّت قلیله نشده بود و از مقتضیات فلکیّه در این ازمنه رئیسی که صلاحیت ریاست داشته باشد در همهی روی زمین در میان نیست و در حال هر یک از سلاطین و رؤسا و فرماندهان آنان، چندان که اندیشه رفت ایشان را از همهی رعیّت یا از اکثر ایشان فرومایهتر و ناهنجارتر یافتم مگر بعض فرماندهان ممالک فرنگ که ایشان در قوانین و طرق معاش و ضبط اوضاع خویش استوارند و از آن به سبب صبانیت نامه به حال خلق سایر اقالیم و اصقاع فایده چندان نیست.»[3]
[1] - شمشیر ایران (نادرشاه)، مایکل آکس دورتی، ترجمه محمّد حسین آریا، 1388، ص 161
[2] مؤلف بصیرت نامه معتقد است که طبقه بندی مردم توسط محمود افغان انجام گرفت. وی در صفحه 102 مینویسد «محمود برای افغان مرتبه بلند نهاده، منادی ندا کرده که در تمامی مملکت ایران خاصه شهر اصفهان طوایف مختلفه من بعد با افاغنه مراسم تکریم و احترام به جا آرند و در هر محل که به افغان برخوردند بر پای خیزند و در پیش روی آنها و در راهها و سوار باشند به زیر آیند و در برابر ایشان به ایستند و به این ترتیب هر طایفه مرتبه خود بدانند و از همان قرار اعلی بر ادنی مقدم باشد. اول: طایفه افاغنه دویم: جماعت درکزینی که از سنیاناند. سیم: ارامنه و نصاری. چهارم: ملتانیان که از هندند. پنجم: آتش پرستان. ششم: یهودیان. هفتم: جماعت رافضی که از همه ایشان ادنی و احقر و بی رتبهترین طوایف باشند.»
[3] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، صص، 343 و 344
4- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1018
برات یا آیین گرامیداشت اموات
اصولاً مراسم تکریم و یادبود درگذشتگان قدیم و جدید در دو مرحله از سال یعنی نیمهی شعبان ماه قمری و دیگری شب آخر سال شمسی و قبل از عید نوروز (پنجشنبه یا جمعه) تحت عنوان عرفه برگزار میشود. انجام این مراسم تقریباً مشابه یک دیگر بوده و با دعا و نیایش همراه است. یکی از مراسمی که جنبهی عمومی دارد و در اکثر نواحی خاورمیانه برگزار میگردد بزرگداشت و احترام به اموات بین روزهای 13 تا 15 شعبان میباشد و به یقین در بین شیعیان از جایگاه ویژه برخوردار است. در ریشهیابی و وجه تسمیهی این واژه عقاید گوناگون ابراز شده است. میدانیم که از نظر لغوی معنی برات مترادف با سند پرداخت یا حواله میباشد و یا این که به شکلهای دیگر تفسیر شده است. از آن جا که فرهنگ جوامع همواره تحت تأثیر عوامل مختلف از قبیل جنگ و یا تعاملات دیگر قرار داشته و ارتقا و تکامل یافتهاند، این پرسش مطرح میگردد که آیا این مراسم میتواند ریشه در فرهنگ بینالنهرین و بابلیان داشته باشد، زیرا یک از خدایان آنها «برات بغ» نام داشت و برای جلب رضایت وی قربانی انجام میدادند. کوروش بزرگ نیز در هنگام فتح بابل به پرستشگاه آنان رفت و برای «برات بغ» از خدایان بابلیان برّهای قربانی کرد و استفاده از بخور خوشبو را برای «برات بغ» افزایش داد. آیا این مراسم مذهبی خودمان میتواند ریشه در این عقاید گذشته داشته باشد؟
اشرف پسر ارشد عبدالعزیز در 26 آوریل 1725 به پادشاهی ایران رسید. تاریخ تولد او معلوم نیست و به احتمال زیاد هم سن و سال محمود افغان میباشد. او بر خلاف محمود خیلی سفّاک نبود و به همین دلیل سپاهیان وی را بیشتر دوست داشتند و در جنگها هم نیرنگ را بر مبارزه ترجیح میداد. اشرف بعد از مرگ و یا قتل محمود به حکومت رسید و سپس توسط نادر قلع و قمع گردید.[1] اوضاع حکومت نوپای اشرف در اصفهان نا مطمئن بود و به دلیل مرگ محمود نیز امیدی از جانب مردم قندهار وجود نداشت و از طرف دیگر بر وی مسلّم بود که با ترکهای عثمانی رو به رو خواهد گردید. اشرف به هنگام جلوس قسمت اعظم عراقِ ایران و فارس و کرمان و سیستان و قومس و قسمت غربی خراسان را در ید تصرّف داشت؛ لیکن تسلّط وی حتی در این مساحت بالنّسبه کوچک هم اساساً به شهرها و خطوط ارتباطی منحصر بود. از تعداد قیامهای مسلحانهای که اکثراً به دست مدّعیان سلطنت صفویه رهبری میشد پیدا بود که نفوذ وی در نقاط دور دست نیز اساس و مایه ندارد. اوّلین گام اشرف بر اورنگ پادشاهی آن بود که کلیّهی مستحفظان و نیز وزیران و درباریان محمود و افراد دیگری که محل اعتماد وی قرار داشتند و احتمال انتقام جویی از آنان میرفت به قتل آورد. الماس قوللر آقاسی محمود از میان کلیّهی هواخواهان محمود وفادارترین آنان بود. وی هیچ گاه جان خود را از جانب اشرف در امان نمیدید و برای نجات خویش فرار کرد؛ لیکن مورد تعاقب قرار گرفته و دستگیر گردید. هرچند او به مال و مکنت به دیدهی حقارت مینگریست و همواره از پذیرفتن هدایایی که علیالرّسم به هر کس در مقام وی اهدا میگردید امتناع داشت، امّا مظنون به اندوختن ثروت شد و برای افشای محل اختفای آن زیر شکنجه افتاد. او که چیزی برای افشا نداشت زجر و عذاب را مردانه تاب آورده بود و چون شکنجهاش پایان یافت زوجهی خود را به قتل رسانیده بعد به زندگی خویش خاتمه بخشید. از آن جا که وی نفوذ فراوان بر محمود داشت و آن را به قصد جلوگیری از اعمال وحشیانهی او به کار میبست سرگذشت غم انگیزش موجب اندوه عمومی حتی در میان افاغنه گردید. اروپائیان ساکن ایران بنا بر شواهدی خاص بر مرگ وی دریغ خوردند، چه او برای حفظ و حمایت آنان همیشه کمال سعی را مبذول میداشت.
اشرف اندکی پس از جلوس به عزم ملاقات شاه مخلوع به زندان رفت. او از کردهی محمود اظهار ندامت کرد و اورنگ سلطنت را به سلطان حسین تکلیف داشت و گفت: قانوناً هیچ کس جز وی حق بالا رفتن از آن را ندارد. سلطان حسین با همهی زودباوری به ماهیّت ظاهر فریب این تعارف پی برده و از قبول آن سر باز زد و گفت آرامشی را که از آن برخوردار است به کلیّهی درخشندگیهای واقعی افسر پادشاهی مرجّع میشمارد. کناره جویی وی از سلطنت خواست پروردگار بوده، از آن وقت هرگز کمترین هوس نسبت به سلطنت در دل نداشته و او خیال میکند که اگر چنین هوسی را در سر بپروراند یا حتی حاضر به شنیدن آن شود بر خلاف مشیّت الهی گام برداشته. با این همه وی از مظالم و ستمکاری محمود نسبت به فرزندان و خانوادهی خود و توجّه نا چیز محمود در مورد حوائج خویش به وجهی مؤثر شِکوه کرده، افزود که اکنون از مروّت اشرف انتظار بهبود در وضع خود دارد تا شاید روزهای پسین را به آرامش بگذراند. او در خاتمهی مقال وی را دعوت به تزویج با یکی از دختران خویش کرد. اشرف پس از استماع این گفتار خود را ناگزیر از قبول شاهی دانسته به تزویج با دختر شاه مخلوع رضا داد. او با افزایش کمک خرج سلطان حسین به چهار برابر و تعیین وی به سرپرستی کلیّه امور ساختمانی در داخل قصر حس همدردی خود را نسبت به وی ابراز داشت. او علاوه بر اظهار ندامت نسبت به اعمال وحشیانهی سلف خود دستور داد تا اجساد شاهزادگان نگون بخت که به دست محمود به قتل رسیده و هنوز در قصر به رسم امانت قرار داشتند با احترام و تجلیل فراوان به وسیلهی کاروان به قم حمل گردیده و در آرامگاه سلطنتی به خاک سپرده شوند.
این اعمال بالطّبع موجب ترضیّهی خاطر ایرانیان میگردید و آنان را تا اندازهای به رژیم جدید امیدوار میساخت. چون اشرف پارهای از افاغنه را که در رسانیدن وی به سلطنت دست داشتند به قتل رسانید بر مسرّت آنان افزوده شده، چه از دست عدّهای از توطئه کنندگان نسبت به ایرانیان مظالم بسیار رخ داده بود. اشرف از کشتن این افراد به اندازهای که میخواست خود را از شرّ رقیبان و مخالفان احتمالی برهاند، چنان که میل به جلب رضایت ایرانیان نداشت. امان الله که دعاوی وی نسبت به اورنگ پادشاهی آن همه زحمت برای محمود ایجاد کرده بود در زمرهی این قربانیان قرار داشت. ثمرهی دیگر این کشتار که اشرف از آن متمتّع گردید آن بود که وی توانست به مال و مکنتی که این افراد در ایّام سلطنت محمود اندوخته بودند دست یابد. امان الله طوری متمکّن شده بود که از قرار اندوخته وی با ثروت محمود برابری داشت. حرص و طمع اشرف در جمع مال و مکنت آن چنان بود که وی کلیّه تموّل میانجیو پیر و مرشد سابق محمود را ضبط کرد. میانجیو در توطئه علیه محمود شرکت نداشت و شاید به همین علت بود که اشرف از کشتن وی چشم پوشید. اشرف او را پس از آن که از هستی ساقط کرد به هندوستان باز گردانید. برادر اشرف که کروسینسکی وی را جوانی نورس و شاداب خوانده از جمله کسانی بود که به عقوبت تغییر رژیم گرفتار آمدند. اشرف به تقلید از روش زیانبار صفویه برادر را کور نموده در حرم محصور ساخت تا برای همیشه خاطر را از جانب وی آسوده دارد. در میان صاحب منصبان عالی رتبه افغانی فقط زبر دست خان فاتح شیراز و محمّد سیدال خان و محمّد نشان، چماقداران سابق محمود از مرگ یا کینه توزی جان به در بردند.
بار دیگر خاطر نشان میگردد که اشرف هنگام توقّف در زندان با تهماسب محرمانه ارتباط داشت و متعهد شده بود که به وی در تحصیل تاج و تخت مدد رساند. مرگ محمود و نجات و جلوس اشرف بالطّبع وضع را به کلّی دگرگون ساخت لیکن با این همه اشرف مصمّم شد موضوع را دنبال کند تا شاید به خدعه و نیرنگ بتواند بر تهماسب دست یابد. او پس رسولانی نزد تهماسب فرستاده تقاضا کرد که یک دیگر را در محلی میان تهران و قم ملاقات کنند. او از تهماسب خواست تا همچون وی با عدّهای معدود به میعاد گاه آید. بیست و پنج تن از بزرگان ایران که سابقاً سمت واسطه میان اشرف و تهماسب را به عهده داشتند به وسائلی حاقّ مطلب را فهمیده نامهای به وسیلهی پیکی تیزپای برای شاهزاده فرستاده او را از مقصود اشرف بر حذر داشتند. از بخت نا مساعد قاصدی که حامل نامه بود به دست سیدال خان که پس از شکست از هواخواهان تهماسب به طرف جنوب عقب نشینی میکرد گرفتار شد. نامه کشف شده بود و سیدال خان به مجرّد ورود به اصفهان آن را به نظر اشرف رسانید. اشرف خشمگین از این عمل این افراد وطن پرست آنان را به ظاهر برای تفرّج و شکار به فرح آباد دعوت نمود. آنان هم بدون اندک مایهی توهّم به فرح آباد رفته و در آن جا بلادرنگ به قتل رسیدند. اشرف پس از آن که در رأس قوای کثیری آهنگ میعادگاه کرد. چون تهماسب و متابعان وی به محل معهود نزدیک شدند خوشبختانه یکی از دیده بانانش خبر آورد که اشرف با عدّه نیرومندی در شرف نزدیک شدن است و بالنّتیجه تهماسب و همراهان او موفّق به فرار از دام شدند. در همهی احوال قوای اشرف و تهماسب در دسامبر 1725 نزدیک شاه عبدالعظیم با یکدیگر مصاف دادند. نیروی تهماسب در نتیجه بی احتیاطی غافلگیر شده شکستی سخت خوردند و سرکردهی آنان اسیر شد. تهماسب با عدّه معدودی از اعوان خود از عرصهی کارزار گریخت.
اشرف طی نامهای که به حاکم عثمانی نوشت خواهان ارتباط و رسمیت شناختن وی و همچنین مدّعی سرزمینهای از دست رفته ایران شد. این تقاضاها موجب جنگ بین قوای عثمانی و اشرف گردید. چون در اواخر پاییز 1726 به اشرف خبر رسید که احمد پاشا در رأس لشکریان عظیم از طریق خرم آباد آهنگ اصفهان کرده است وی با قوای قلیل خود به عزم مقابله با او رهسپار گردید. قوای اشرف حد اکثر مرّکب از 17000 افغانی و درگزینی و عدّهای ایرانی بود. او دارای چند زنبورک و توپخانهای نداشت. احمد پاشا بالعکس میان 70000 تا 80000 سپاهی تحت فرمان داشت. قسمت اعظم آنان سربازان ترک بودند؛ لیکن گروهی بالنّسبه کثیر بنیچهی کرد جزو ایشان وجود داشت. تفوّق احمد پاشا از لحاظ توپخانه غیر قابل قیاس بود. احمد پاشا بلافاصله پس از عزیمت از همدان پیامی سراپا اهانت حاکی از آن که افاغنه قومی بی سر و پا و بی ارزش بوده و پادشاهی قانونی را از سلطنت محروم ساختهاند برای اشرف فرستاده، گفت: او به قصد آن میآید که فرمانروایی مذکور را دوباره به تخت نشاند. این پیام آن سان بر اشرف گران آمد که وی فرهاد مهتر خود را (زمان شاه سلطان نیز این سمت را بر عهده داشت ) با دو افغانی مأمور قتل شاه مخلوع کرده به اصفهان فرستاد. فرهاد و دو همدست افغانی وی به مجرّد ورود به اصفهان سر سلطان حسین نگون بخت را از تنش جدا ساخته نزد اشرف آوردند. امیر افغانی بیدرنگ سر خون آلود را با پیامی مبنی بر آن که جوابش را با دم شمشیر خواهد داد نزد احمد پاشا فرستاد. احمد پاشا که از این عمل وحشیانه و پیام موهن به غایت تکان خورده و به خشم آمده بود مصمّمتر از پیش به راه خویش ادامه داد. سرانجام لشکریان ترک و افغان رو در روی هم قرار گرفتند. در یک مرحله پیشقراولان عثمانی در محاصره افاغنه قرار گرفتند و تمام آنها کشته شدند و در مرحلهی دیگر که احمد پاشا قصد حمله داشت بر اثر تفرقهای که اشرف توسط پول به سران کرد داده و همچنین نقش چهار افغانی که از نظر اعتقادی بین سربازان ترک تفرقه به وجود آورده بودند قوای عثمانی شکست سختی را متحمّل شدند و انتشار این خبر باعث تعجّب و حیرت دربار عثمانی گردید. در اواخر تابستان 1727 احمد پاشا با 60000 سربازی که در اختیار داشت به قصد جنگ مجدّد با افاغنه برخاست اما اشرف که میدانست صلح بیش از جنگ منافع عاید وی خواهد کرد و بخشیدن سرزمینهای ایران برای وی اهمیّتی نداشت شخصی به نام اسماعیل را به نزد آنان فرستاد تا از برخورد مسلحانه جلوگیری به عمل آید. مذاکرات اسماعیل و احمد پاشا و عبیدالله افندی مدت ده روز طول کشید و طبق عهدنامه به توافقاتی دست یافتند. قرار داد بر روی هم حاوی دوازده ماده بود. سلطان ترکیه رسماً پیشوای عالم اسلام شناخته شد و کرمانشاه و همدان و نواحی سنندج و اردلان و نهاوند و خرم آباد و لرستان و مکری و مراغه و خوی و تبریز و قسمتی از آذربایجان و گنجه و قراباغ و ایروان و اردوباد و نخجوان و تفلیس و کلیّه ایالات گرجستان و ناحیه شماخی و هویزه و همچنین پارهای از نقاط دیگر همچون ابهر و طارم که ترکها آنها را سال قبل به تصرف آورده بودند برای همیشه به ترکیه تعلّق یافت. اشرف هم رسماً شاه ایران شناخته شد و حق ذکر نام در خطبه و سکّه را واجد گردید. علاوه بر این به او اجازه داده شد که همه ساله کاروانی از حجّاج به مکه فرستاده، خود امیرالحاج آن را معیّن کند. این قرارداد که هر چند راه حل مصالحه آمیزی بود بی شک از نظر اشرف کمال مطلوب به شمار میرفت. توفیق وی علیالاصول معلول کمال سیاستمداری و هوشیاری او بود. محمّد رشید افندی در اوت 1728 به اصفهان فرستاده شد تا از جانب ترکیه قرارداد را به صحّه رساند.»[2]
[1] - مؤلف بصیرت نامه در بار چگونگی انتخاب اشرف به جای محمود در صفحه 113 مینویسد «افاغنه خواستند که برادر بزرگ محمود را از قندهار بیاورند و چون زمستان بود و راه درو، مناسب ندانستند. اشرف سلطان پسر عبدالله را که عمزاده محمود بود به جای محمود نشانیدند. چون پدر اشرف را محمود کشته بود به افاغنه خطاب کرد تا به قصاص خون پدرم، محمود کشته نشود قدم بر تخت سلطنت نخواهم گذاشت. پس افاغنه سر محمود را بریده و در برابر او گذاشتند.»
[2] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، گزیدهای از صفحات 328 تا 338
3- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1013